سفرنامه پرو

4.5
از 22 رای
آگهی الفبای سفر - جایگاه K - دسکتاپ
داستان یکی از پیشرفته‌ترین و اسرارآمیزترین تمدن‌های تاریخ + تصاویر
آموزش سفرنامه‌ نویسی
06 اسفند 1399 09:00
22
21.2K

روز پنجم، سوم دسامبر 2019

صبح بخیر لیما

ساعت پنج صبح به لیما رسیدیم این بار نه در ترمینال شمال، بلکه در ترمینال مرکزی تری و نزدیک پلازا سنترال پیاده شدیم. برخلاف تمام تصویرهای قبلی از لیما، این بار صبح زود لیما کاملا آرام و کم هیاهو ولی کماکان زنده است. سوار اتوبوس میشیم و به محله ماگدالنای دریا[42] میرویم.

صبح نسبتا زود به خانه الکس رسیدیم. او در طبقه پنجم آپارتمانی ده طبقه زندگی میکند، پسری گرم و خوش برخورد که مادرش هم امروز به خانه اش آماده است. الکس دفتر تجاری خودش را دارد و وضع مالی نسبتا مناسبی. مادرش زنی 67 ساله است که به نظر من پس از مامان خانوم آقای حجوانی، بامزه ترین پیرزنی بود که تا به حال دیده بودم. از مهمانان کوچ سرفینگ دیگری که به آنجا آمدند برایمان گفت، از اینکه از ایران چیزی نشنیده جز جنگ .

رابطه بین الکس و مادرش به نظرمان خیلی جالب بود، پسر همه بحث ها را برای او دوباره توضیح میداد تا بدینگونه مادرش همیشه وارد و داخل بحث باشد و بتواند نظر بدهد. صبح الکس از نوشیدنی رایج پرویی، ماکا[43] که نوعی پودر غله بود که در شیر مخلوط میشود، به ما تعارف کرد. مزه جدیدی میداد و به نظر با افزودن کمی شکلات به آن بسی خوشمزه میشد!  الکس انگلیسی هم صحبت میکند و همین باعث میشود که ارتباط بهتری با او داشته باشیم. چند ساعتی استراحت کردیم و بعد همراه او از خانه خارج شدیم.

الکس ما را با ماشین به اتوبان ساحلی لیما[44]، در امتداد ساحل اقیانوس آرام برد.

در این منطقه از لیما به فاصله کمی از دریا تپه های صخره گونه و نسبتا بلندی وجود دارد که بر روی اکثر آنها هم ساختمان های بلند با چشم انداز مناسب به دریا بنا شده است. آب اقیانوس خاکستری و مواج است. الکس میگفت که این ساحل برای موج سواری خیلی معروف است و گواه این حرف هم شمار بالای دکه هایی است که هم وسایل موج سواری کرایه میدهند و هم آموزشهای مقدماتی رو ارائه میدهند. قیمت کلاس موج سواری اینجا، همانگونه که قابل حدس است از اروپا بسیار مناسبتر است. تعداد زیادی موج سوار آماتور دیده میشدند که اغلب تلاش هایشان برای سواری گرفتن از موج های نسبتا کوچک با شکست مواجه میشود.

از پله های زیادی بالا رفتیم تا به روی یکی از همان تپه ها رسیدیم و به محله معروف میرافلورس[45] وارد شدیم. این جا همه چیز متفاوت است.

 

photo_2021-01-21_19-54-42.jpg
نمای اقیانوس از محله میرافلورس 

خیابان بندی منظم تر و خیابان ها بسیار تمیزتر هستند، خط ویژه برای دوچرخه وجود دارد و مغازه و حتی چرخ های میوه و آبمیوه فروشی بسیار شیک تر هستند. از چند مغازه سوغاتی فروشی که بیشتر محصولات پشم آلپاکا دارد دیدن میکنیم و برای ناهار به رستوران ساندویچی لا لوچا[46] میرویم. محله میرافلورس مکانی است که با استانداردهای بالایی درست شده و در تضاد غریبی با بقیه شهرهاست. مدل مغازه ها و رستوران ها آدم را کاملا یاد اروپا می اندازد. انگار پرویی ها میخواستند بگویند که ببینید، ما اگر بخوایم بلدیم که شهرمان را قشنگ و مثل اروپا مرتب درست کنیم.

 

photo_2021-01-21_19-56-49.jpg
محله میرافلورس

باتوجه به عکسهایی که از لیما و در گزارش های پیش از سفر دیده بودیم، به نظر میرسد که اکثر گردشگران در این محله ساکن هستند و تعاریفی که از لیما میکنند مطابق این محله است! همچنین در فرودگاه هم به محض اینکه میدیدند ما گردشگریم به ما پیشنهاد سواری تاکسی تا محله میرافلورس را میدادند. در خیابانهای این محله تعداد زیادی گردشگر خارجی هم دیدیم. پس از گشتی کوتاه با اتوبوس به سمت محله سن ایسیدرو[47] میرویم. در نقشه وجود یک مسجد توجه مان را جلب کرد که خوشبختانه مسئولش آنجا بود و در را برایمان باز کرد تا نگاهی به داخلش بیندازیم و با آنها گپی بزنیم.

سپس وارد بازار محله میشویم. بازار بزرگ و بسیار جالب و نسبتا تمیز است. راسته های مختلف در آن هست که جالب ترینش برای ما، راسته میوه و خوراکی فروشی ها و بخش موجودات دریاییست. از آنجاییکه لیما در کنار اقیانوس است، از بهترین مکان ها برای خوردن غذای دریایی تازه در پرو محسوب میشود. نوشیدنی غالب مردم اینجا، برخلاف کلمبیا، قهوه نیست بلکه ماته و نوشیدنی کینوآ و اسموتی است.

مقداری مواد اولیه خوراکی از جمله ذرت سیاه خریدیم. داستان خرید ذرت هم این بود که هنگام خرید، آمدیم رندی کنیم و از مشتری ای پرسیدیم که این ذرتهای رنگین که به بادمجانی میزد مرغوبند یا نه، خانم دستی به ذرت همچون سنگ زد و گفت که برای چیچا[48] خوب است! ما هم نفهمیدیم که چه شد و یک عدد ذرت سنگی خریدیم. پروسه خرید بسی طول کشید، چونکه همه جا این تصور را داشتیم که دارند قیمت را به ما دولا پهنا می اندازند که البته تصور اشتباهی هم نبود و بسیار چانه زدیم تا بالاخره با یک بغل پر خوراکی برگشتیم.

به خانه الکس رفتیم تا دور هم شام درست کنیم. الکس، مادرش و پسرخاله‌‌ به همراه همسرش آن شب در خانه الکس بودند. شروع به درست کردن سالاد برای شام کردیم. مادر الکس پس از اینکه متوجه میشود میوه و سبزی ها رو به چه قیمتی خریده ایم بهمان میگوید همه را بهتان گران داده اند. این یک ویژگی کاملا بارز در کل پرو است. برای خرید هر چیزی باید چانه زد، از میوه و سبزی گرفته تا بلیت اتوبوس و هتل حتی داخل رستوران ها هم میتوان قیمت نوشته شده در منو رو شکست و تخفیف گرفت. سیب زمینی پخته و سالاد میخوریم و تازه متوجه شدیم که ای بابا، آن ذرت سیاه که خریدیم رو نمیخورند بلکه میجوشانند و آبش را به همراه شکر قهوه ای و لیمو مینوشند که به آن چیچا میگویند!

چیچا مزه خاصی نداشت و بیشتر مزه شربت آبلیمو میداد! البته یادمان آمد روزهای قبلی این نوشیدنی بنفش رنگ را در خیابان دیده بودیم. آن شب با الکس و خانواده ش بسی نشاط رفت و بحث های جالبی کردیم. از سیاست و وضع اقتصادی پرو و آمریکای لاتین تا فوجیموری و آلن گارسیا[49] که اتفاقا دل پری هم از آن ها دارند. از اینکه سال هاست که تمام رؤسای جمهور پرو پس از اتمام قدرت، به علت فساد مالی یا زندانی شدند یا محکوم و دادگاهیند! ما در دل گفتیم که باز خوب است دادگاهی وجود دارد که رئیس جمهورهای قبلیتان را محاکمه کند . توضیح راجع به فوجیموری آنکه وی از سال1990 تا سال 2000 رئیس جمهور کشور اسپانیولی زبان پرو بوده، و همانگونه که از اسمش معلوم است اصالتا ژاپنی و دارای دو ملیت بوده است.

این مفهوم که یک ژاپنی آنقدر در این کشور مقبولیت داشته که مدت ده سال (برای دو دوره) رئیس جمهور کشور شود خیلی جالب و خنده دار به نظر میرسید! از کارهای قابل تقدیر فوجیموری مبارزه با تروریسم و سرکوب مخالفین بوده و کارهای ناشایست بسیاری هم کرده از جمله قتل بدون دلیل و مدرک هر کسی که به عنوان مخالف میشناخت و اختلاس های فراوان. در نهایت هم پس از محکوم شدن در دادگاه پرویی، وی به ژاپن می گریزد و اعلام میکند که من اصلا ژاپنیم! که گویا این مورد آخر بسیار برای پرویی ها گران تمام میشود و کینه به دل میگیرند. گپ و گفتی با خانواده الکس ادامه میابد عکس یادگاری میگیریم و تا در نهایت به خواب میرویم.

 

روز ششم، چهارم دسامبر 2019

ایکیتوس

امروز ساعت ده صبح پرواز با هواپیمایی لاتام به مقصد پایتخت آمازون پرو، ایکیتوس داریم!

وقتی که کم کم نزدیک به ایکیتوس شدیم، نمیتوانستبم چشم از پنجره هواپیما برداریم. مخملی سبز و غلیظ زیر پایمان را گرفته بود که رودخانه ای قهوه ایی مارپیچی در میان آن انبوه سبز پیج و تاب میخورد و تا چشم کار میکرد سبز بود و سبز و سبز. این همان آمازونی است که تا پیش از این فقط نامش را شنیده بودیم و در مستندها دیده بودیمش، این ذخیره عظیم طبیعی کره زمین. نظر من را گر بخواهی، هر انسانی لازم است حداقل یک بار از بالا به این عظمت نگاه کند تا حواسش باشد که ما در زمینمان چه جاهای دوست داشتنی ای داریم و چه نقاطی هستند که هنوز ناشناخته و کشف نشده اند… هر چه پایینتر میرویم سبزی بیشتر دیده میشود و رودخانه بزرگتر به نظرمان میرسد. رفته رفته به زمین نزدیکتر میشویم و درست قبل از فرود بر روی باندی وسط جنگل، دیگر آن حجم سبزی شفافتر میشود و شاخه برگها قابل تشخیص.  شکوه عظیمی در مقابل چشمان ماست و اینجا آمازون است.

 

photo_2021-01-24_19-47-46.jpg
 رود آمازون در میان جنگل آمازون

ساعت 12:30 از هواپیما که بیرون رفتیم باد گرم تندی به ما سیلی زد، هوای وحشتناک مرطوب و گرم، گرمایی که شاید مشابهش را در تابستان اهواز میشد بتوان یافت! دوان دوان از پله های هواپیما دور میشویم تا به اولین سایه برسیم. جالب آنکه حتی باند پروازی هم از رویش درختان آمازونی در امان نیست و تنها چند ترک روی آسفالت حاشیه باند کافی است که درختچه و گیاهانی از آن سر درآورد. ترمینال فرودگاه ایکیتوس ساختمان کوچکی است و پس از خروج از فرودگاه، چشم میگردانیم تا رابین، میزبانمان را که گفته بود به فرودگاه می آید، پیدا کنیم. راننده تاکسی ها و موتوتاکسی های سه چرخه، مانند گروه مورچگان بر سرمان ریختند. من کلافه شده بودم داد زدم: “No quiremos Taxi” و رفتیم به دنبال رابین!

رابین را با خوشحالی یافتیم و با همراهی او و با یک موتور سه چرخه از فرودگاه راهی شهر شدیم. مسیر تقریبا نیم ساعتی طول کشید و در مسیر فقط و فقط موتور دیدیم و موتوتاکسی! تمام موتو تاکسی های ایکیتوسی به علت گرمای هوا جز سقفی بر سر هیچ نداشتند (این حالت در شهرهای دیگر وجود نداشت و روی موتورها کابینی کامل سوار بود، چون هوا بسیاری از اوقات سرد میشد).  البته که زن و مرد و کودک و بزرگ موتورسواری میکنند! اینجا زنان موتورسوار زیادی دیده می شوند و زنان کارهای یدی‌ای را مانند رفتگر شهرداری، کارهای ساختمانی و شاگرد شوفری انجام می دهند که ما به دیدنشان در آن شغل ها هیچ عادت نداریم.

رنگ و صدا و بو در این شهر آمازونی بیداد میکند! ایکیتوس شبیه هیچ شهری نبود که تا به حال دیده بودیم، سرتا به پا هیجان و تعجب بودیم و تند تند فیلم و عکس میگرفتیم. منتها به زودی فهمیدیم که ایکیتوس فقط از روی موتوتاکسی زیباست. خیلی تلخ است و این موضوع را تازه هنگامی که پیاده شدیم متوجه شدیم. موتور ما از محله های مختلف گذراند و گذراند و اوضاع خیابان ها مدام بدتر و فقیرانه تر شدند تا سرانجام به جایی رسیدیم که کف خیابان را آشغال پوشانده بود، خانه ها جای در و پنجره حفره های خالی داشتند و انگار ناتمام بودند، و مردم و وضع لباسشان به شدت کهنه و کثیف بود، و آنجا پیاده شدیم! به محله بِلِن[50] خوش آمدید! به تاکسی ده سُل دادیم و وارد خانه دو طبقه آبی رنگی شدیم که متعلق به رابین بود.

به شدت متحیر و شگفت زده شده ایم. خانه با تمام معیارهایی که می شناختیم فقیرانه بود. کف خانه خالی، دیوارها سیمانی، هیچ مبلمانی نبود. هوا به شدت گرم، و اتاق لخت و خالی ما که یک تخت یک نفره تک و تنها مثل سلول زندان در آن افتاده بود!! از اینکه مهمان خانواده ای به این شدت فقیر شده بودیم و احتمالا موجبات ناراحتی و فشارشان بودیم احساس بدی داشتم، از طرفی اخلاق رابین بسیار متشخصانه و آقامنشانه بود و انگلیسیش از تمام پروهایی که تا آن لحظه دیده بودیم بسیار بهتر بود. تصمیم گرفتیم کمی صبر کنیم و بعد تصمیم بگیریم

 رابین ما را به اتاقی که بعدها فهمیدیم اتاق کارش بود و جز میز و چند دفتر در آن وجود نداشت راهنمایی کرد و گنجینه حشراتش را به ما نشان داد! از درون صندوقی یونولیتی حشرات خشک شده ای که در بسته بندی پلاستیکی بودند را درآورد و اسمشان را دانه دانه گفت! گویا مشغول انجام پروژه ای با مردم محلی آمازون بود تا معیشتی جایگزین برای محلی ها فراهم کنند. و آنان به جای قطع کردن درختان، با جمع آوری این حشرات که اکثرشان آفات هم بودند، به معیشت و زندگی خود رونقی بدهند. رابین گفت که اگر شما را با یکی از این حشرات خاص در فرودگاه پیدا کنند 8 سال زندان انتظارتان را می کشد! و کاغذبازی های زیادی باید تا این حشره ها به خارج پرو برسند.

 

photo_2021-01-25_19-04-41.jpg
حشرات تاکسیدرمی شده رابین!

خانواده رابین و سائولو (برادر بزرگتر رابین) با مهربانی و خوش رویی با ما برخورد کردند.

ما رابین را در کوچ سرفینگ یافته بودیم و میدانستیم که وی تور آمازون هم ارایه میدهد. با رابین و برادرش سائولو شروع به صحبت کردیم تا ببینیم که شرایط و هزینه تور آمازون با آنان چگونه است. پس از بالا و پایین کردن های بسیار و تماس های زیاد، در نهایت برایمان مسیر سفر را ترسیم کردند، زمان بندی را توضیح دادند و قرار شد که خریدهای این 4 روز را ما انجام دهیم، و فردا صبح حرکت کنیم. برای سفر کردن قایق تندروی عمومی ای وجود داشت که گویا نتوانسته بودند راننده ش را پیدا کنند، برای همین ما بین گزینه ای 200 سُلی که قایق شخصی تندرو بود و گزینه ای 30 سُلی که قایق حمل و نقل عمومی و کندرو بود، قایق کندتر را انتخاب کردیم. رابین که در ابتدا قرار بود خودش راهنمای ما باشد، گفت که ازاین به بعد سائولو برادرش و خلیفه اش راهنمای ما خواهد بود، تنها مشکل و تفاوت اساسی برای ما این بود که سائولو فقط اسپانیولی حرف میزد!

در اینجا بود که ما دیگر احساس خوبمان به آنها عوض شد. به نظر میرسید که حرفهایشان را بسیار عوض میکنند و مدام به دنبال حداکثر کردن سود خودشان هستند. ولی دیگر برای رفتن به شهر و یافتن تورهای دیگر دیر شده بود و تصمیم گرفتیم که با سائولو به آمازون برویم و من وظیفه ارتباط و ترجمه را به عهده بگیرم.

قرار بر این بود که هزینه های سوخت و حمل و نقل سه نفر به عهده ما باشد و نهایتا هم قرار شد به سائولو در انتهای سفر انعام بدهیم. تخمینان این بود که در نهایت حدود دویست تا سیصد سُل هزینه بشود. لیست مواد غذایی لازم را از آنها پرسیدیم. به نظر میرسید مهمترین ماده غذایی ای که باید حمل میکردیم مرغ بود! پس از آن مقداری نان، موز و میوه و خلاصه چیزهایی که می خوریم را باید میگرفتیم! آب تمیز و یوکا و ماهی در آنجا خواهد بود. و برخی از وعده ها را هم از روستا تهیه میتوانستیم بکنیم. هیجان داشتیم و شبیه این بود که برای برنامه های کوهنوردی ایرانمان داشتیم بساط را آماده میکردیم. با این فرق که مقصد، آمازون افسانه بود و محل خریدمان، بازارهای هزار و یکشبیِ ایکیتوس.

برای خرید به بازار شدیم، رابین چند ساعت اول ما را همراهی کرد و برایمان راجع به شهر و چیزهای زیادی توضیح داد. از میان دکه ها و میزها و تیرک ها و پلاستیک و چادر سقف هایشان راهمان را باز میکردیم و سعی می کردیم که پایمان را روی آشغال ها و دستفروشان نگذاریم. اگر تا کنون به نظرم برخی خیابانها و بازارهایی که دیده بودیم کثیف و نامرتب بود، ایکیتوس روی همه جاهای قبلی را سفید کرده بود. گرمای ظهر بوی غذاهای مختلف و شلوغی و سر و صدا حال را آشوب میکرد.  پس از گذر از بازار متراکم آن منطقه، رابین ما را به محله توریستی تر شهر برد و خانه های سبک استعماری را نشانمان داد. عمارت هایی که متعلق به عصر کائوچو بودند.[51]

رابین هر از چندگاهی حشره مرده یا زنده ای را که در اطراف میدید برمیداشت و اسمش را به اسپانیولی و لاتین به ما میگفت! سپس راهمان را به سمت بازار خلوت تر و مرتب تر دیگری کج کردیم تا نهار بخوریم. از آنجاییکه که دیر شده بود، اکثر غذاهای دکه های بازار تمام شده بودند ولی خوآن یوکا و ماهی[52] یافتیم و بسی مشعوف شدیم. این خوآن، یوکای له شده (نوعی گیاه که کاربری شبیه سیب زمینی دارد) همراه ماهی و ادویه در برگ موز پخته شده بود. در پرو معمولا همراه با غذا گاهی اوقات لیموی تازه و مخلوطی که در نگاه اول شبیه سالاد شیرازی است ولی در حقیقت سسی بسیار تند است سرو میشود!

پس از نهار از رابین جدا شدیم و خریدهای آمازون را شروع کردیم. خرید کردن در ایکیتوس پیچیده بود و بیش از وقتی که تصور میکردیم زمان برد. اول به خاطر اینکه سوپرمارکتی که همه مواد غذایی را با هم داشته باشد پیدا نمیکردیم، برای همین برای خرید میوه ، گوشت، غلات، نان و شامپو باید بسیار می‌گشتیم. البته این مدل تک کاربری بودن مغازه ها در مقابل مدل کشورهایی مثل آلمان یا امریکا که فروشگاه های زنجیره ای خرده فروشان را از بازار حذف کرده اند،  در بسیاری از کشورها مثل ایران خودمان هنوز رواج دارد. ولی چون آنجا به مدل کشور هنوز عادت نداشتیم، خرید از مغازه های کوچک برایمان دشوار بود. مشکل دیگر مساله زبانی بود. حنانه در مکالمه از کلماتی که در اسپانیا یاد گرفته بود استفاده میکرد، ولی زبان اسپانیولی آمریکای لاتین تفاوتهایی با کاستیانو، یا اسپانیایی کشور اسپانیا، دارد. مثلا „supermercado“ برای سوپرمارکت خواربارفروشی و همه چیز فروشی، و بعد متوجه شد که اینجا از کلمه"Bodega” استفاده می کنند.

بالاخره در آخر شب خسته و با خریدها به خانه برگشتیم.

لیست خریدهایمان:

  • بطری دو لیتری آب، یک عدد مرغ کامل، شامپو/ مایع دستشویی، نان، موز، انبه، و سایر میوه های آمازونی، کیک، دستمال رولی

مواردی که همراه نداشتیم ولی بهتر بود که می داشتیم:

  • کرم دورکننده حشرات[53]، ننو، شلوار کلفت و لباس کلفت و دستکش نازک و چند عدد دستمال سر، دمپایی، چکمه پلاستیکی

. آب لوله کشی اینجا در همه ساعات شبانه روز در دسترس نیست. آب را در دبه ها و بشکه های بزرگ جمع می کنند و همیشه سرد است و آبگرمی وجود ندارند که البته با توجه به دمای هوای استوایی نیازی هم به آن احساس نمیشود. آن شب با آب سرد و سطل سطل دوش می گیریم و میخوابیم.

 

روز هفتم، پنجم دسامبر 2019

آمازون 1

صبح زود ساعت 6:40 بلند شدیم. بار و بنه را در کوله ها و گونی جا دادیم و آماده حرکت شدیم. مکالمه ما با سائولو در این لحظه:


ننو همراهتون نیاوردین؟

ما: ؟

ای بابا، تو قایق خیلی راحت میشد اونطوری، حالا این ننوی ما خرابه ولی بد نیستش، ببریمش.

ما: !

و ننو را هم بار میزنیم بدون اینکه بدانیم دقیقا باید کجا ازش استفاده کنیم!

photo_2021-01-26_18-20-24.jpg
بندر شهر بلن، نقطه شروع سفر آمازون

از در خانه رابین با موتوتاکسی به ساحل «رود ایتالیا» که محل شروع تور ما بود، رفتیم . ابتدا آنجا سوار قایق کوچکی شدیم، به پمپ گازوئیل[54] که در حقیقت قایقی است روی آب که بنزین و گازوئیل برای فروش دارد رفته، 20 لیتر گازوئیل به قیمت 62 سُل خریدیم و به سمت قایق بزرگتری که برای حمل و نقل عمومی بین ایکیتوس و روستاهای آمازونی است، رفتیم و نهایتا ساعت 8:30 از آنجا راه افتادیم. قرار بود در این سفر به سمت بالادست رود آمازون حرکت کنیم روستاهایی در میان جنگل را ببینیم.

قایق حمل و نقل عمومی آمازون جذابترین وسیله حمل و نقلی بود که به عمردیده بودیم! چوبی و قدیمی و بزرگ. دو طرف سالن اصلی قایق، نیمکت وجود داشت و پنجره های بدون شیشه. مردم با مرغ و زنبیل و بچه و بار و بنه به داخل می آمدند و اگر بار بزرگتری مثل صفحات و تیرک های فلزی (برای خانه سازی) هم داشتند در قسمت زیرین قایق جاسازی میکردند. هر از چندگاهی مسلط ننوی خود را به دو طرف قایق طوری می بستند که وسط قایق محل قرارگیری ننو ها شد و طرفین محل نشستن، بعدش هم می رفتند داخل ننو می خوابیدند و اصولا هم که کسی به چیزی اعتراضی نمی‌کرد این صحنه یکی از جذابترین صحنه‌های سفر بود!

 

g4Q9kmamH4GivYfzmXLQefWmMLLFNGb8Kydqt4tp.jpg
قایق ما در آمازون

به سرعت تعدادی دست فروش با هم بالا آمدند و شروع به فروش صبحانه، بستنی و آبمیوه کردند. ما سویچه[55] کوچکی خریدیم و سائولو برایمان بستنی ای گرفت که از آگوآخه[56] (نوعی میوه آمازونی) درست شده بود. سویچه غذای ملی پرو است و از ماهی خام به همراه یوکا و ذرت بوداده و پیاز و لیمو درست شده است و خوشمزه بود!  بستنی های دست ساز هم اصولا در پرو شبیه آلاسکای خودمان بودند، و در کیسه های پلاستیکی استوانه ای کوچک یخ زده به فروش می رسیدند.

قایق حدود ساعت 9 شروع به حرکت کرد و ما محو تماشای اطرافمان شدیم. از رود ایتالیا[57] وارد رود بزرگتر سالیموئس[58] ،که نام دیگر بخش بالادست آمازون است، شدیم. روی سقف قایق رفتیم و سائولو شروع به توضیح دادن و تعریف کردن از آمازون شد. جالب آنکه یک هواپیمای آب نشین چهارنفره تک موتوره هم ابتدا از کنار قایق ما به آرامی عبور کرد و پس از چند دقیقه با موتورهای روشن دوباره از روی رودخانه بلند شد و بر فراز آمازون به گشت زنی پرداخت.

قایق به آرامی در میان رود عظیم آمازون راهش را می شکافت و ما در اطرافمان جنگل های آمازون را برای بار اول و از نزدیک می دیدیم. یاد گرفتیم که جنگل های آمازون دو نوع اولیه و ثانویه[59] دارند. جنگل های ثانویه آنهایی هستند که قبلا توسط انسان یا به دلایل طبیعی آسیب دیده اند و دوباره شروع به رشد کرده اند و از جنگل های اولیه آمازون تنک ترند و حجم لایه کانوپی در آنها کمتر است. همچنین درخت ستیک[60] که درختی با تنه سفید است، اکثرا در جنگلهای ثانویه می روید. اکثر روستاهای این منطقه در کنار رود ساخته شده اند و قایق هر از چند گاهی پهلو می گرفت و در ایستگاهای مختلف مردم پیاده و سوار می شدند. قایق برای نهار در نزدیکی تمشیاکو[61] پهلو گرفت و ما که مانده بودیم برای نهار پیاده بشویم یا نه، غذا و فروشندگان غذا و نوشیدنی و دسر را دیدیم که سوار قایق می شدند. حتی یک قایق آشپزخانه دار و متحرک هم آمد و به قایق ما نزدیک شد و تازه تازه غذاهای پخته شده را به مسافران میفروخت. نهار برنج و مرغ و پلاتانو و خوآن خوردیم.

 

IMG_3746.JPG
قایق نهار

قایق دستشویی هم داشت، و آب آن جدا و با سطل باید ریخته میشد. پس از تمشیاکو، به ترتیب در روستاهای پونگا، نوئوا ولنتین و نهایتا مقصدمان، کنعان[62] رسیدیم.

قایق بسیار آرام حرکت میکرد و کمی قبل از رسیدنمان به کنعان و نزدیک ساعت 5 عصر باران بسیار شدیدی در گرفت. پنجره های قایق را با پلاستیک های محکمی که در حقیقت پرده کرکره آن بودند بستیم تا درونش خیس نشود. در یکی از ایستگاهها که قایق توقف طولانی ای داشت، زیر باران شدید مردها و پسر بچه هایی را دیدیم که به سمت قایق آمدند تا ورق های گالوانیزه‌ای را که از شهر ایکیتوس خریده بودند و در قسمت پایینی قایق جای داده بودند، برای مصرف روستا خالی کنند. این قایق که تنها راه ارتباطی مردم روستا با بیرون بود، روزی یکبار از آن جا میگذشت و تامین کننده تمام نیازهای مردم آنجا بود.

هر چند باران بسیار شدید بود و زمین کاملا لغزنده ولی همه افراد کمک میکردند.پسر بچه های حدود 10 ساله زیادی با جدیت این ورق ها را به سختی به بالا میکشیدند و جوان ترها بشکه های بزرگ خوراکی و نوشیدنی ها رو به سرعت به بالا میبردند. و افراد مسن تر روستا هم به کار همه نظارت داشتند. مردم روستا این ورق ها را روی سقف خانه هایشان نصب میکنند تا جایگزین برگ های نخل باشد که هر از چندگاهی نیاز به ترمیم دارد. نهایتا نزدیک ساعت 18:30 بالاخره به مقصدمان، روستای کنعان رسیدیم. در زیر باران شدید وسایل سنگینمان را برمیداریم و تا روستا می رویم و هی در گل و لای سر میخوریم.

سائولو در تاریکی راه را به ما می نمایاند و از میان جنگل ها و از کوره راهی جنگلی راه می پیماییم. بارش باران، پیمایش را کمی با مشکل همراه کرده بود و بارها تا مچ پا داخل چاله های آب گرفته جنگلی فرو رفتیم و دیگر تمام کفش و جوراب مان کاملا خیس شده بود. در فاصله ده دقیقه ای از بندر، روستای کنعان بود. روستا در حقیقت زمین بسیار بزرگ بدون درختی بود که دور تا دور آن خانه بود و روشنایی کمی توسط چراغ های خورشیدی تامین شده بود. در آمازون به علت طغیان منظم رود، معمولا خانه ها را در ارتفاع بالایی می سازند تا از گزند آب در امان باشند. دبه گازوئیل مان را در روستا گذاشتیم تا پسرکی بعدا برایمان بیاورد و به راه ادامه دادیم.

همچنان مسیرمان را زیر باران و در تاریکی مطلق جنگل می پیمودیم که ناگهان و پس از گذشت حدود یک ساعت به محوطه بی درخت وسیعی رسیدیم که در آن چند کلبه، ولی همه در ارتفاع دو متری زمین، وجود داشت! از چند پله چوبی یکی از کلبه ها بالا رفتیم و به داخل کلبه رسیدیم. کلبه بزرگ بود و یک اتاق خواب، آشپزخانه و اتاق نشیمن داشت و با اختلاف نسبت به همه خانه هایی که تا کنون در پرو دیده بودیم(و بعد میدیدیم!) تمیزتر و مرتبتر بود. خاطرنشان می کنم که کلبه در وسط جنگل بود و امکانات محدود، ولی باز هم عموی سائولو، بسی تمیز و مرتب و خانه دار بود!

سائولو اینطور که برایمان تعریف کرد، به کارهای مهندسی علاقه داشت و این علاقه از سیستمی که در خانه خودش و عمویش سوار کرده بود کاملا معلوم بود! دوش حمام و لامپ با سنسور حرکتی، لامپ و برق کشی درون خانه، سیستم جمع آوری آب باران و سیفون دستشویی،… و باز تکرار میکنیم این امکانات در شرایطی بود که دستشویی ها وسط ایکیتوس سیفون نداشت و با سطل آب میریختیم و میانگین تمیزی در کل پرو پایینتر از میزانی بود که در هر جایی دیده بودیم! برای همین دیدن آن کلبه با آن امکانات در حالی که انتظاراتمان را به کف رسانده بودیم، برایمان بسی غریب بود. عمو قرار بود آشپز ما در این مدت باشد. وی زانوی زخم خورده ای داشت و می لنگید و سائولو به محض رسیدن دارو گیاهی ای برای التیام پای عمو درست کرد. از صحبت با او  فهمیدم که سالهاست در جنگل تنها زندگی می کند و شلوغی شهر را دوست ندارد و از زندگی در جنگل راضی و خشنود است.

 شام چای خوردیم و روی تختی که برایمان با پشه بند آماده شده بود، خوابیدیم.

 

13. روز هشتم، ششم دسامبر 2019

 آمازون 2

پس از آن روز طولانی روی رودخانه آمازون و باران شدید و پیاده روی شب گذشته در تاریکی جنگل، انصافا خواب خوبی داشتیم و در هوایی صاف و با صدای پرندگان جنگلی از خواب بیدار شدیم. کمی از بالکن اطراف را نگاه کردیم و دیدیم که فقط درخت بود و درخت. ما درست وسط آمازون بودیم و به غیر از کلبه ما، خانه چوبی کوچکی برای مرغ ها و اتاقک دستشویی دیده میشد. پس از چند دقیقه سائولو آمد و گفت که برای صبحانه به کلبه خودشان که حدود پنج دقیقه با آنجا فاصله داشت، برویم. به کلبه پدری سائولو که نزدیک شدیم اتاقک نگهداری خوک ها و مرغ و خروس و اردک با جوجه های فراوان را دیدیم و البته پرنده های خوش صدای رنگارنگی که از بالای سرمان پرواز میکردند.

 

 

photo_2021-01-27_17-37-33.jpg
خانه جنگلی آمازون

آشپزخانه کلبه جدید بسیار بزرگتر بود قابلمه و ماهیتابه های دود گرفته زیادی از دیوار آن آویخته شده بود. میز غذاخوری بزرگی وسط آشپزخانه بود که مرغ سرخ شده و برنج و چای روی آن انتظار ما رو میکشید. این صبحانه کامل که بیشتر شبیه به یک ناهار بود در آمازون وعده کاملا معمولی برای صبحانه به حساب می آید و انصافا هم کار خوبی بود. با انرژی که صبح از خوردن این غذای کامل گرفتیم به راحتی توانستیم در جنگل گردشی داشته باشیم.

پس از صبحانه دوباره به کلبه اولیه برگشتیم تا برای گردش در جنگل آمازون افسانه ای آماده شویم. سائولو چکمه هایش را پوشید و شروع به تیز کردن ساتورش کرد. این ساتور هفتاد سانتی متری که حدود پنجاه سانتی متر تیغه داشت، وسیله ای کاملا الزامی برای پیمایش جنگل های انبوه آمازون هست. کاربرد اصلی آن قطع کردن شاخ و برگها برای گشودن راه است. پس از پوشاندن سر و گردنمان زیر باران بی وقفه آمازونی، گردش خودمان را آغاز کردیم و از همان شروع کار دسته ای از پشه ها ما را دنبال کردند. همان ابتدا سائولو خاطر نشان کرد که به علت باران احتمال دیدن حیوانات کم است ولی به هر حال ممکن است خوش شانس باشیم.

سائولو جلو پیش میرفت و با چوب دستی در دست چپ و ساتور در دست راست، شاخه و برگ های درختان را قطع میکرد و پیش میرفت. ما در مسیری که کمابیش شبیه پاکوب بود پیش می رفتیم، ولی بافت درختان و گیاهان اطراف هم حداقل از دید ما کاملا شبیه به هم بودند و برای ما تشخیص راه بسیار کار سختی بود. پس از کمی پیش رفتن کاملا نیاز به داشتن چوب دستی را احساس کردیم و به سائولو گفتیم. پس از شنیدن درخواست ما سرش رو به دور و اطراف چرخاند و به نزدیکترین درخت نازک رفت. با ساتورش درخت را از کمر کرد و سپس متناسب به طول قد ما دو چوب دست نوک تیز برای ما درست کرد. 

 

photo_2021-01-28_21-20-03.jpg
سائلو و قمه اش

هر چند که صورت و گردن هایمان را حسابی پوشانده بودیم ولی باز هم پشه ها ما را در تمام طول مسیر به شدت و از روی لباس می گزیدند. سائولو لانه مورچه ای نشانمان داد و گفت با له کردن این مورچه بین دو انگشت و کشیدن آن روی پوستمان اندکی از گزند پشه ها در امان خواهیم بود. هر چند این مورچه ها بوی مطبوعی نداشتند، ولی ما هم چندین مورچه ای را به آن صورت روی پوستمان کشیدیم که در عمل تاثیر زیادی نداشت. در ادامه مسیر درخت کائوچو (لاستیک-طبیعی) دیدیم و سائولو با ساتورش برشی در تنه درخت ایجاد کرد و صمغ آن جاری شد. در گذشته مردم برای تهیه لاستیک طبیعی از این صمغ استفاده میکردند به این صورت که شیرابه های این درخت را در ظرفی جمع آوری میکنند و سپس آن ها را صاف میکنند و به آن آمونیاک اضافه میکنند، سپس با فرآیند انعقاد این محصول، لاستیک به شکل توده سفید خمیر مانندی جدا میشود که در نهایت آن را خشک میکنند.

کمی بعد سائولو باز هم با ساتور یکی از شاخه های درختی را دو نیم کرد و در کمال تعجب دیدیم که جریان آبی گوارا از محل شکاف آن جاری شد! این آب که به نسبت جریان زیادی داشت را به نوبت نوشیدیم و بطری آبمان را هم پر کردیم.

photo_2021-01-28_21-27-18.jpg
نوشیدن آب از ساقه درخت

 سائولو میگفت که در صورت گم شدن در چنین جنگلی، یکی از بهترین کارها بالا رفتن از بلندترین درخت و تلاش برای پیدا کردن دود، خانه و یا قسمت تنکی از جنگل است. ولی بالا رفتن از درخت ها هم به نظر کار ساده ای نمی آمد. شاخه های بسیاری بودند که در کنار یک درخت محکم و تناور از زمین شروع شده بودند و به شاخه های بالای درخت محکم رسیده بودند. برخی از این شاخه ها خود آنقدر کلفت و قطور شده بودند که به راحتی تحمل وزن یک انسان را داشتند و میشد از آن ها به عنوان طنابی آویزان برای صعود درخت اصلی استفاده کرد. تنها لازم بود که با استفاده از ساتور آنها را از نزدیکی زمین جدا کنیم تا طنابی آویزان برای بالا رفتن در اختیار باشد.

 

photo_2021-01-30_11-19-50.jpg
درخت طنابی

تا اینجای کار هنوز حیوان بزرگی ندیده بودیم و تنها چشمانمان به دیدن چندین وزغ با استتار بسیار عالی روشن شده بود، که با اشاره سائولو به بالای یک درخت توانستیم به زور از بین قطرات باران شکل و شمایل یک میمون را بین شاخه های بالایی درختی بلند تشخیص بدیم. پس از آن و در ادامه بحث بقا در جنگل، یاد گرفتیم که با در دست داشتن همان ساتور، میتوان مغز درخت های نازک نخل را خورد و انصافا هم که چه خوشمزه بود. برای این کار یکی از درختان نخل را کاملا قطع کردیم و به سراغ قسمت بالای تنه که نازکتر بود رفتیم، پوست ها روی تنه را مرحله به مرحله جدا کردیم تا به ساقه سفید رنگی همچون مغز کاهو رسیدیم. ساقه ای ترد و شیرین داشت.

مرحله بعدی کار آموزش ساخت سرپناه برای در امان ماندن از باران های آمازونی بود. برای ساخت سرپناه از برگ های درخت نخل استفاده میکردیم. دو برگ نخل بزرگ را در کنار هم قرار میدادیم و قسمت های انتهایی برگهای آن ها را که شبیه به نوارهای سبز بزرگی بودند، به صورت ضربدری از بین هم رد میکردیم و تا کاملا محکم شود، سپس برگ دیگری را در ادامه آنها به مجموعه متصل میکردیم و نهایتا صفحه ایی محکم حاصل میشد که میتوان با تکیه دادن آن به یک درخت از فضای زیر استفاده کرد. روش دوم با همین برگ ها با کمک ساقه هایشان بود. به این صورت که برگها را از وسط نصف میکردیم و با کمک ساقه هایشان به هم محکم میکردیم که نتیجه صفحه بزرگتر و مقاومتری بود.

آموزش بعدی تله گذاری برای شکار پستانداران کوچک (مثل مورچه خوار) با استفاده نخ بود. بدین منظور نیاز به تکه چوب قابل انعطافی بود. چوب را در زمین محکم میکردیم و نخ را به سر آن متصل میکردیم. با کشیدن نخ به طرف پایین، تکه چوب کاملا خم میشد و سر دیگر آن هم به زمین میرسید و نیروی کشسان تامین میشد. با طرف دیگر نخ حلقه ای درست میکردیم وبه وسیله چند تکه چوب کوچک تر نخ تحت کشش را روی زمین ثابت می کردیم و حلقه نخ را روی زمین پهن میکردیم. به این صورت عبور جنبده ای از روی حلقه، تله آزاد میشد و با نیروی کشسان چوب موجود از چوب دستی آویزان میشد.

قدم بعدی هدایت کردن موجود به سمت حلقه نخ بود. بدین منظور باز هم از برگهای نخل استفاده میشد و مسیر های تمام چندین متر اطراف را با برگ های نخل مسدود میکردیم طوری که تنها راه عبور از محل تله گذاری شده باشد. سائولو برای من شبیه راهنمایان افسانه ای جنگل ها بود که همه درختان و حشرات را میشناسد و با همه موجودات زنده سر و سری دارد و از خواص و ویژگی های گیاهان آگاه است و می داند چطور تمام نیازهای زندگیش را از دل جنگل به دست آورد. و  تنها با کمک یک ساتور زندگیش را در جنگل سپری کند.

پشه ها دمار از روزگارمان درآورده بودند و جانور درست حسابی و بزرگی ندیده بودیم ولی تا دلتان بخواهد حشره و چند تا مار دیده بودیم. نکته بد راجع به باران این است که حشرات را بیرون میکشد و جانوران جذاب و بزرگتر را به درون لانه هایشان.

حالا دیگر فلسفه لباس نسبتا کلفت سائولو را میفهمیدیم. چونکه حشرات از روی لباسهای نازک ما بازهم ما را نیش میزدند. اشتباه استراتژیک در اینجا نزدن آن کرمهای مخصوص ضد حشرات یا خوردن قرصشان قبل از برنامه بود. چون هوا به شدت گرم و شرجی بود و پوشیدن لباس کلفتتر هم برایمان هیچ ممکن نبود.

پشه ها نه تنها با خود سائولو کمتر کار داشتند، بلکه روزهای بعد هم که دیدیم، جای گزیدگی حشرات او بعد یکی دو روز خوب شد. منتها برای ما تا یک ماه بعدش باقی ماندند.

در حین پیاده روی هم جایی یک زنبور بزرگ آمد و سائولو را نیش زد و رفت، که البته جای آن نیش هم بعد دو روز از بین رفت، منتها سائولو گفت اگر این زنبور شما را میزد احتمالا کارتان را ساخته بود. حدود ظهر بود که دوباره به خانه برگشتیم و ناهار عمو پز، باقی مرغمان را خوردیم. عمو مرغ ها را بسیار خوشمزه درست میکرد و با موز یا یوکای سرخ شده سرو میکرد.

برنامه عصرگاهی ماهیگیری در دریاچه ای بود که خانواده سائولو برای پرورش ماهی ایجاد کرده بودند. این دریاچه پشت سدی تشکیل شده بود که روی یکی از جویبارهای منطقه ساخته بودند. ابتدا تعدادی کرم خاکی از روی زمین جمع کردیم و به سمت سد رفتیم. دو قلاب داشتیم و موفق شدیم در مجموع حدود پانزده ماهی کوچک برای شام صید کنیم. پسری که دیروز سوخت قایق را پیشش گذاشته بودیم، گازوئیل ها را برایمان آورد و ما هم به او ده سُل به او انعام دادیم. وقتی به کلبه جنگلی برگشتیم، عموی سائولو ماهی ها را سرخ کرده بود و همگی دور هم شام مفصلی خوردیم. پدر سائولو که چند سالی در آمریکا زندگی کرده بود، انگلیسی صحبت میکرد و مرد خوش بیان و سرحالی بود. نکته جالب این بود که همه اعضای خانواده سن شان بسیار کمتر به نظر میرسید، پسر چهل ساله و پدر و مادر هفتاد ساله بودند که حداقل هر کدام 10 تا 15 سال کمتر به نظر میرسیدند. مادر سائولو شبیه کارتون خاله ریزه بود و شاد و بانمک. شام را صرف کردیم و به کلبه دیگر برای خوابیدن برگشتیم.

 

پینوشت قسمت دوم:

[42] Magdalena del Mar

[43] Maca

[44] circuito de playa

[45] Miraflores

[46] La Lucha sanguecheria

[47] San Isidro

[48] chicha

[49] Alan Garcia

 به فیلم رویارویی دو دنیا در بخش پیشنهادات مراجعه شود

[50 Belen]

[51] epoca de caucho.
 دوره ای است که در آن استعمارگران برای استخراج لاستیک طبیعی به آمازون حمله ور شدند و ایکیتوس در آن زمان از نظر شهری گسترش یافت.

[52] Juane de yuca con pescado

[53] Insect repellant

[54] Grifo Flotante

[55] Ceviche

[56] Aguaje

[57] Rio Italyia

[58] Rio Solimões

[59] Primary & Secondary

[60] El Setico

[61] Tamshiyacu

[62] Punga, Nueva valentin, Canan