روز نهم، هفتم دسامبر 2019
آمازون 3
روز سوم صبحانه یوکای سرخ شده، چای آمازونی و باز هم مرغ داشتیم. وسایلمان را از کلبه چوبی عمو جمع کردیم، با خانواده عکس یادگاری گرفتیم و بار و بنه را جوراب پیچی کردیم بعد در حالی که تا جایی که میتوانستم سر و صورتمان را پوشانده بودیم، با سائولو و پدرش به سمت اسکله چوبی کوچکی که نزدیک کلبه و در کنار جویبار کوچکی قرار داشت، رفتیم. آنجا کایاک درازی انتظار ما را میکشید. قبل از سوار شدن، سائولو و پدرش با ساتور معروفشان دو قطعه چوب بلند که نوک دو شاخه داشت از درخت بریدند و سوار قایق شدیم. موتور قایق کاملا قابلیت جهت دهی داشت و با یک میله قدرت را منتقل میکرد، ولی جریان آب به قدری زیاد بود که اصلا نیازی به روشن کردن موتور نبود.
این کایاک تماما چوبی و عملا یک تنه درخت بود که به شکل قایق تراشیده شده و کمی مستحکم شده است. در جویباری کوچک محصور در بین درختان انبوه شروع به حرکت کردیم. لئون، پدر سائولو، جلوی قایق نشسته بود و با ساتورش شاخ و برگ درختان را قطع میکرد و راه را برای عبور قایق از وسط جویبار باز میکرد. چون گاها درختان انقدر بلند و خمیده بودند که تا وسط رود می آمدند و راه را مسدود میکردند و یا با سرهایمان برخورد میکردند. آن چوبهای مذکور و بلند دو متری هم برای این بود که در حقیقت از قانون عکس العمل در فیزیک استفاده کرده، با زدنشان به اطراف جویبار و درختان دور و بر، از نزدیک شدن و برخورد با ساحل رود جلوگیری کنیم!
ما هم درخواست چوب دستی کردیم تا بتوانیم از میانه قایق کمکی باشیم. در اولین فرصت ممکن قایق در کناره پهلو گرفت و پدر سائولو به داخل جنگل رفت و پس از چند دقیقه با دو چوب دست بلند با سر دو شاخه برگشت. به این ترتیب پدر از جلو و پسر از عقب و البته ما از میانه قایق با تکه های چوب بلندی که سرش دو شاخه میشد، مراقب بودیم که قایق به شاخ و برگ ها حاشیه رودخانه نخورد و به گیاه های انبوه گیر نکند (مخصوصا عقب قایق که موتور داشت). بازی جذابی بود خصوصا که ما مسئولیت اصلی بریدن شاخه ها را نداشتیم و بیشتر محض تفریح چوب می پراندیم. هرگاه که از زیر درخت انبوهی رد میشدیم، بارانی از پشره های جذاب آمازونی رویمان می ریختند و تا چند دقیقه بعدش مشغول مشاهده این موجودات جذاب و پراندنشان از روی بدنمان میشدیم.
در آن زمان بود که به سائولو گفتیم هرجا ممکن است برای دستشویی بزنیم کنار! کار عاقلانه ای بود که نیم ساعتی زودتر اعلام کردیم، چون که جنگل و ساحل رود انقدر انبوه بود، که تا به جای مناسبی برای پهلو گرفتن و دستشویی رفتن برسیم، کلی زمان گذشت!
رفتیم و رفتیم و در هر مرحله با چالشی رو به رو میشدیم. مثلا دور زدن قایق در پیچ های تند رودخانه قسمت انتهایی قایق بلندمان را که موتور هم داشت، اکثرا با مشکل مواجه میکرد. منتها مشکلی اصلی در میانه راه خودنمایی کرد. درخت بسیار قطور و تنومندی به طور عرضی راه رودخانه را بسته و عملا نمیتوان از آن بخش رود رد شد. صحنه ی گیرافتادن ما در پشت تنه درخت و آن تنه درخت قطور در میان جنگل انبوه بر فراز رود، صحنه ای شبیه فیلم های مستند آمازونی ایجاد کرده بود! نکته دیگر که چالش را جذابتر کرده بود این بود که تنه درخت مثل سیم خاردار پر از خارهای کلفت و تیز بود. این مدل درختای آمازونی که تا قبل از آن ندیده بودم، تنه شان پوشیده از خارهای بلند بود و کلا هرجور گذشتن از روی تنه درخت، منتفی بود!
ابتدا پدر کل درختچه ها و بوته ها و سرشاخه های مزاحم را قطع کرد، نیم ساعتی وقت گرفت، قایق را موازی درخت کردیم و پدر هفتاد ساله شروع به قطع کردن گوشه ی انتهایی تنه درخت کرد و آن را جدا کرد. تا در نهایت توانست فضای بیشتری را در آب برای ما ایجاد کند. درخت بسیار قطور و سخت بود و همزمان قسمت عقبی قایق در میان درختچه ها و بوته ها گیر میکرد و سائولو با زنبورها دست و پنجه نرم می کرد و کلی گزش دریافت میکرد. سرانجام بخش انتهایی درخت کوتاه شد.
تلاش کردیم با کمک نیروی موتور قایق را از میان فضای کم ایجاد شده رد کنیم ولی فضا تنگ بود و کناره های قایق میگرفت. باز پدر و پسر تلاش کردند که قسمت بیشتری را قطع کردند و ما فقط با جابجایی در طول قایق کمک میکردیم که به بالانس وزن کمک کنیم و نهایتا رد شدیم. در تمام مدت که زیر درختی گیر میکردیم و یا سرشاخه ای قطع میکردیم تعداد پشه ها و حشره های دیگر بیشتر میشد و در تمام مدت ما را میگزیدند، حتی از روی لباس هم میگزیدند و کلا نظر ما را نسبت به قدرت حشرات و نیششان عوض کردند.
با ورود به رود عریض تر، پدر که فقط برای کمک در هدایت قایق آمده بود، از ما جدا شد گفت تا خانه یک ساعتی پیاده راه دارد. مسیر رودخانه بسیار پیچ در پیچ بود چرا که پس از حدود یک ساعت و نیم قایق رانی تنها یک ساعت پیاده روی از خانه دور شده بودیم. سائولو به پدرش ده سُل داد، تشکر کردیم و پدر خسته و مانده راه افتاد. اینجا بود که ما تازه متوجه شدیم که دیشب به آن پسرک برای آوردن دبه گازوئیلمان هم انعام خیلی خوبی داده بودیم! پس از آن سائولو موتور قایق را روشن کرد و با آرامش بیشتری مسیر را ادامه دادیم و پرندگان مختلفی دیدیم.
از روستای اسپرانزا[63] گذشتیم. سپس برای شکار ماهی پیرانا به دریاچه ای رفتیم. تمام مدت در خلاف جهت آب میراندیم و قایق دیگری در اطراف ما نبود و کلا آدم دیگری در نزدیکی ما نبود. هرچند که آب رودخانه کاملا گلی و قهوه ای بود، آب این دریاچه کاملا آبی و آرام بود. رد درختان اطراف نشان میداد که آب می توانست بسیار بالاتر هم بیاید. گویا هر دوازده سال یکبار رودخانه آمازون یک طغیان بزرگ دارد و همین حالا هم مشخص بود که بسیاری از درختان کاملا در آب فرو رفته اند و فقط سرشاخه هایشان بیرون است و از طرفی درختان دیگری جای خط آب روی تنه اشان بود.
مقداری نان داشتیم، که به عنوان طعمه استفاده کردیم و شروع به ماهی گرفتن کردیم. ولی از آنجایی که درصد موفقیت صفر بود و ماهی ها نان را میخوردند و میرفتند! به روستایی در همان نزدیک رفتیم تا کرم خاکی جمع کنیم. پس از کمی تلاش نتوانستیم کرم خاکی پیدا کنیم و نهایتا از آشنای سائولو (که گویا افراد زیادی را اون دور و اطراف میشناخت) یک عدد ماهی به عنوان طعمه گرفتیم! سپس به رودخانه بازگشتیم تا اینبار با قدرت شروع به شکار ماهی گوشتخوار پیرانا کنیم.
تمام تلاش های اولیه منجر به هدر رفتن طعمه شد، ماهی می آمد طعمه را میخورد ولی دهن به قلاب نمیداد. نهایتا حنانه اولین ماهی را گرفت که البته پیرانا نبود. بعد از چند دقیقه حامد دومی را گرفت که باز هم پیرانا نبود، طول این ماهی ها حدود 20 سانتی متر بود که البته از ماهی های روز گذشته بزرگتر بودند. تمام تلاش های بعدی برای صید پیرانا با شکست مواجه شد و البته خورشید درست وسط آسمان بالای کله ما بود و هوا خیلی گرم بود و ما حسابی گرسنه بودیم. به سایه رفتیم و باز هم تلاش کردیم که موفق نشدیم. نهایتا بیخیال ماهی های بیشتر شدیم و شروع به رفتن به سمت روستای اسپرانزا کردیم.
این بار در جهت آب میروندیم و سرعت کمی بیشتر بود (این دریاچه بالادست ترین جای رودخانه بود که در این سفر دیدیم). پس از یک ساعت به روستا اسپرانزا رسیدیم. روستای نسبتا بزرگی بود و وقتی جویای غذا شدیم دیدیم تمام شده است و پس برای خرید به تنها سوپرمارکت رفتیم نوشیدنی و مقداری کیک گرفتیم و دوباره به قایق برگشتیم که به روستای بعدی برویم.
در راه به صورت خیلی گذرا دلفین صورتی دیدیم که البته صورتی به نظر میرسید ولی با مدل خاص بیرون پریدن از آب کاملا مطمئن بودیم که دلفین است.
به روستای سانتا آنا رسیدیم و به خانه خاله سائولو رفتیم. آن ها تمام زمین های اطراف خانه اشان رو فلفل شیرین کاشته بودند. کار اصلیشان همین کشاورزی فلفل شیرین و ماهیگیری بود و به عنوان حیوان خانگی گربه و مرغ عشق یا طوطی برزیلی و مرغ و جوجه و اردک هم داشتند. در آمازون اینطور که فهمیدیم، خانواده ها معمولا تخم مرغ ها را نگه می دارند تا جوجه شود و بعد خود مرغ را میخورند. و اقلامی مثل تخم مرغ و نان و میوه های غیرآمازونی را اگر بخواهند مصرف کنند در سفر هفتگی ای که به ایکیتوس با همان قایق کذایی میکنند، تهیه میکنند.
خاله برای شام برایمان از ماهی هایشان پخت و یوکایی که ما برده بودیم را آبپز کرد. ترکیب خیلی خوشمزه ای نبود. منتها داشتیم از گرسنگی می مردیم! از کلیسای روستا دیدن کردیم که در حقیقت خانه ی ساده ای بود با چند ردیف نیمکت و کمی بعد از بازدید ما مراسم به ظاهر مذهبی که همراه با جشن بود، آغاز شد. سپس به سمت تنها سوپر مارکت شهر رفتیم و آنجا اینکا کولا نوشیدیم. جالب آنکه اینجا تنها روستایی بود که بهداری داشت که سالهای قبل به لطف پروژه اکسپدیشن آمازون ساخته شده بود. هوا صاف و آسمان دیدنی بود. ستاره شمال دیده نمیشد ولی ذات الکرسی و جبار دیده می شدند و سایر صورت فلکی های نیمکره جنوبی هم برای ما آشنا نبودند. سائولو خان برایمان از طرز تهیه نوعی نوشیدنی محبوب آمازونی که از تخمیر خمیر یوکا با آب دهان حاصل میشود، تعریف کرد و قدم زنان به سمت خانه برگشتیم.
پشه بند رو نصب کردیم و در تراس چوبی کلبه، خوابیدیم. خوشبختانه سائولو بساط خواب و پشه بند از کلبه خودشان برایمان آورده بود.
روز دهم، هشتم دسامبر 2019
آمازون خدافظ- سلام به کوزکو
صبح زود، حدود ساعت 5:30، بیدار باش بود. با قایق خانواده خاله که شب پیششان بودیم به سمت روستای تمشیاکو[64] حرکت کردیم و در عوض آن از گازوئیلمان بهشان دادیم و 20سُل هم برای وقت و سرویسشان. آنها هم با خود فلفل شیرینشان را آورده بودند که بفروشند.
وقتی به روستا رسیدیم، ساعت حدودا 7:30 بود. قایق تندروی بعدی آماده بود که به سمت ایکیتوس راه بیفتد. با قایقران صحبت کردیم. اینجا اشتباه استراتژیک این بود که گفتیم برویم بازار و صبحانه بخوریم و قایقران برایمان صبر خواهد کرد.
پس وارد بازار شهر شدیم تا صبحانه بخوریم. آب میوه خوردیم و چلو و مرغ و ماهی، بازار جالب و رنگی بود و ما که دیگر عادت کرده بودیم که کله صبح پلو مرغ و چلو ماهی بخوریم. سیر و پر صبحانه پروییمان را خوردیم. مقداری آبمیوه هم در کیسه پلاستیکی ریختند که مثلا بیرون بر شود که برای زمان درون قایق خریدیم.
پس از رسیدن به اسکله دیدیم که بله، قایق قبلی رفته بود، یک ساعتی صبر کردیم و سوار قایق بعدی که حدودا 9 صبح حرکت میکرد، شدیم. در این حین قایق های موتوری دیگری هی پر میشدند و میرفتند. وقتی از سائولو پرسیدیم که آنها از بهر چه هستند، گفتش که برای اعضای کلیسای منطقه اند و راست میگفت چون لباسهای مردمانی که می رفتند سوارشان می شدند کلاسیک تر و مرتب تر از بقیه مردم بود!
قایق تندروها شبیه به همان قایق موتوری های دریای خزر و خلیج فارس بودند با این تفاوت که کمی بزرگتر بودند و کابین، راننده و فرمانی شیکی داشت که از جلو هدایت میشد. حدود 25 نفر مسافر جا میشدند و ساعات دقیقی هم برای حرکت نداشتند. به ما گفته بودند که حدود 9 صبح حرکت میکند و در همان حدود هم حرکت کرد و بعد از حدود یک ساعت به ایکیتوس رسیدیم.
پس از پهلو گرفتن کنار همان بندر کثیف معهود در ایکیتوس و سوار موتوتاکسی شدن، به سائولو 100 سُل انعام دادیم و بسی بسی شاد شد و متعجب شد و متوجه شدیم که مقدار خیلی خوبی برایش بود، رفتیم که گشتی در شهر بزنیم. بستنی با طعم لوکوما[65] خوردیم که بسیار بسیار توصیه میشود. ولی تنها و خالی خالی خوردن این میوه پرویی اصلا توصیه نمیشود. قدمی هم در محله های تر تمیزتر و ساکت و مرتب شهر زدیم. از آنجایی که هوا خیلی گرم بود، به سوپرمارکت خنک عزیزمان لس پرتالس[66] رفتیم.
نکته مهم این سوپرمارکت این بود که همانند یک هایپرمارکت بزرگ بود و همه چیز به راحتی در آن پیدا میشد و برای خرید آمازون مثلا، گزینه مناسبی بودش. در رستوران این هایپرمارکت، کیک مرغ سفارش دادیم که عملا همان سالاد الویه خودمان بود. اسم این غذای پرویی کاوسای شکم پر[67] بود. پس از برگشت به خانه و خداحافظی با رابین و سائولوی شاد و خوشحال خداحافظی کردیم و بهشان یادگاری دادیم. سپس با موتوتاکسی به فرودگاه رفتیم. پرواز تاخیر داشت و برای نهار در یک رستوران کلمبیایی، یک ناهار حسابی خوردیم. هنگام سفارش غذا کلی بدبختی داشتیم بس که همه لغات غذاها برای حنانه جدید بود. بالاخره یک غذا سفارش دادیم که حجمی دو نفره داشت و شامل بیفتک و سوسیس و خوراک لوبیا و برنج و مرغ و موز سرخ شده و یک نیمرو روی همه اینها بود.
از فرودگاه کوچک ایکیتوس به سمت لیما پرواز کردیم و با آمازون از بالا خداحافظی کردیم. در راه به سمت لیما ناگهان رشته کوه بسیار بلندی را دیدیم که از میان ابرها سر بلند کرده بود و منظره عجیبی را ایجاد کرده بود.
بار دیگر به لیما رسیدیم ، توقف کوتاهی داشتیم و دوباره سوار هواپیما به مقصد کوزکو شدیم و شب شده بود که به کوزکو رسیدیم. از آنجایی که پرواز مستقیم از ایکیتوس به کوزکو نبود، ما باید در لیما توقف و تعویض هواپیما میکردیم. کوزکوی اینکایی و کهن، بسیار سرد و کوهستانی بود و ما به محض رسیدن، لباس گرم پوشیدیم. خانه میزبان ما و مرکز شهر همه در دامنه های شمال غربی شهر بود. فضا و حال و هوای کوزکو کاملا با ایکیتوس و لیما فرق داشت. به خصوص پس از آمدن از شهر شلوغ و استوایی ایکیتوس، کوزکو بسیار تمیز و مرتب و البته کوهستانی و مرتفع بود! آخر کوزکو در ارتفاع 3400 متری از سطح دریاست!
روز یازدهم، نهم دسامبر 2019
به طرف ماچوپیچو
صبح زود از خانه خارج شدیم که تازه هوا روشن شده بود. از بین کوچه پس کوچه های باریک و سنگفرش و زیبای شهر بالا و پایین رفتیم تا بالاخره به میدان اصلی[68] شهر رسیدیم. تفاوت های این بخش از کوزکو با شهرهای دیگر پرو که دیده بودیم و بعد میدیدیم، از زمین تا آسمان بود. خیابان بندی ها، سنگفرش ها، ساختمان ها، همه و همه نشان از ثروت نهفنه در کوزکو میداد! میدان اصلی کوزکو، مطابق معمول دیگر شهرهای پرو، میدانی مربعی و بسیار با شکوه تر و زیباتر از میدان مرکزی لیما بود. نگاهی به کلیسای جامع انداختیم و گشتی در میدان زدیم و کمی عکاسی کردیم. کلیسای جامع کوزکو که متاسفانه ما وقت نکردیم کامل از درونش بازدید کنیم و فقط از دم در، سری داخل چرخاندیم، بسیار زیبا به نظر میرسید. هدف اصلی ما رفتن به روستای آب گرم [69]، پای صعود به شهر افسانه ای ماچوپیچو بود، ولی برای رفتن به آنجا هنوز بلیتی نداشتیم.
راه های رفتن به ماچوپیچو بر دو قسم است: یا دوست دارید پول زیادی خرج کنید، پس یک قطار زیبا و لوکس از کوزکو (که از شهر تاریخی اویانتایتامبو[70] هم میگذرد) به مقصد روستای آب گرم میگیرید. قیمت هر طرف آن قطار برای خارجی ها، حدودا 90 دلار است. مدت زمان این سفر سه تا چهار ساعت می باشد. راه دوم که قیمتش کمتر از یک دهم راه اول است، گرفتن اتوبوس از شهر کوزکو به سانتا ماریا، سپس ون یا تاکسی گرفتن به سانتا ترزا و نهایتا هم تاکسی گرفتن به روستای هیدروالکتریک است.
این مکان در همان دره ایی است که روستای آب گرم قرار دارد و حدود 10 کیلومتر پایین دست آن است. تنها راه ارتباطی بین این مکان و روستا، قطار است. برای رسیدن به آن باید از کوزکو به سنت ماری و سپس سانتا ترازا رفت که جاده تا سنت ماری آسفالت و مناسب است ولی از سنت ماری تا هیدروالکتریک جاده خاکی در دامنه های کوه است. از این مکان که در حقیقت ایستگاه تولید برق است، می توان به صورت پیاده به مدت 2-2.5 ساعت یا با قطاری به قیمت 30 دلار به روستای آب گرم که پای صعود و شبمانی برای ماچوپیچوست رسید. از روستا هم دوباره با پای پیاده میتوان به ماچوپیچو رسید یا با اتوبوس هایی که در روستا آماده به حرکتند و قیمت سفر رفت و برگشتشان برای غیر پرویی های بزرگسال، 20 دلار است.
ما راه دوم را انتخاب کردیم و تقریبا یک روز مفید در راه بودیم، ولی از آنجایی که تفاوت قیمت فاحش بود، راه ارزانتر را برگزیدیم. برای همین شد که پرسان پرسان به سمت ترمینال المودنا[71] روانه شدیم که تا شهر سانتا ماریا[72] اتوبوس بگیریم. برای صبحانه آبمیوه و کیک و نوشیدنی کینوآ خوردیم و جان تازه ای گرفتیم. از خوراکی هایی که در پرو به عنوان صبحانه عرضه میشد، تکه های کیک خانگی، نان همبرگری درونش پنیر ورقه ای یا آواکادو[73]، ساندویچ املت سبزیجات یا املت با سوسیس و کالباس، یا ساندویچ مرغ رشته شده. این را باید گفت که زندگی در پرو برای یک گیاهخوار بسیار سخت است!
در نزدیکی ترمینال میدل باس و ون هایی هم ایستاده بودند که با قیمت حدود 25 سُل برای سانتا ماریا مسافر می برند ولی ما به داخل ترمینال رفتیم و بلیت اتوبوس برای سنت ماری خریدیم. در آنجا با کمی چانه بلیت ساعت 8:30 صبح را به قیمت 11 سُل خریدیم. ساعت 9 بود که اتوبوس حرکت کرد و مسیر پر پیچ خم آغاز شد. مسیر به طور چشم نوازی زیبا بود و تا ارتفاع 4200 متری بالا رفتیم. در طول مسیر و مخصوصا نزدیک به گردنه گله های لاما مشاهده میشدند و دشت های سرسبز و آبشارهای کوچک و بزرگی که از همه جا سرازیر شده بودند.
در این جاده خطر دل به هم خوردگی و بالاآوردن جدی بود! کمی بعد که سرازیر شدیم مناظر تغییر کردند و کاملا جنگلی ولی کماکان پیچ در پیج بودند. نهایتا حوالی ساعت یک عصر به سنت ماری رسیدیم و هر چند گرسنه بودیم ولی ترجیح دادیم به سرعت و به همراه دیگر توریست ها به سمت سانتا ترزا[74]و سپس هیدروالکتریک حرکت کنیم. تا پیاده شدیم، راننده تاکسی ها به مقصد هیدروالکتریک به سمت مان آمدند، به سرعت سوار تاکسی بعدی شدیم و به سمت سانتا ترزا رفتیم.
پس از یک ساعت به سانتا ترزا رسیدیم، توقف بسیار کوتاهی داشتیم و تنها ماشین عوض کردیم و به سمت هیدروالکتریک رفتیم و حدودا 45 دقیقه در راه بودیم. نهایتا ساعت حوالی سه و نیم بود که به هیدروالکتریک رسیدیم. قبل از ورود به منطقه و در نزدیکی هیدروالکتریک، اتاقک نگهبانی بود که اطلاعات شخصی همه مسافرین را یادداشت میکرد. ماشین ما را در پارکینگ بزرگی، که انتهای آن جاده محسوب میشد، پیاده کرد. کمی جلوتر ریل قطار و کمی مغازه در کنار ریل منتظر ما بودند و به هیدرو الکتریک رسیده بودیم. در مسیر روستا با دختری اهل کلمبیا به اسم تاتانیا آشنا شدیم و با هم صحبت کردیم و تصمیم گرفتیم که باقی مسیر را باهم طی کنیم.
فضای اطراف ایستگاه قطار هیدروالکتریک چند مغازه سوغاتی فروشی و رستوران وجود داشت که همانجا نهار خوردیم.
از اینجا تا آبگرم حدود ده کیلومتر راه در امتداد رودخانه و در کنار ریل قطار هست که شیب بسیار کمی رو به بالا دارد، بیشتر افراد این مسیر را، که دو تا دو ساعت و نیم طول میکشد، پیاده روی میکنند. مسیر سختی زیادی ندارد و مسیر زیبایی است. امکان دیگر استفاده از قطار و صرف حدود بیست دقیقه و 30 دلار است. با تمام بارهایمان شروع به پیاده روی ده کیلومتری تا روستای آب گرم کردیم. در کنار مسیر اولیه که از جنب ریل قطار روستا رد میشد، تابلویی وجود داشت و جهت ادامه مسیر را نشان میداد. باید از سمت راست جاده مسیر پیچ در پیچ و شیبداری را در دامنه کوه بالا میرفتیم تا دوباره به مسیر تخت و جنگلی در کنار ریل قطار میرسیدیم.
در طی مسیر چندبار از روی رودخانه رد شدیم، و هنگامی که به جویبارهای کوچک میرسیدیم، برای عبور از روی پل های نسبتا کوتاه آن ها تنها گزینه حرکت از روی ریل بود. حدودا هر نیم ساعتی یک قطار سوت کشان از کنار ما رد میشد و فاصله قطار با افراد در برخی از مکان ها بسیار کم بود. در این شرایط می بایست به دیواره کوه میچسبیدیم و در غیر این صورت خطر برخورد با قطار بسیار بالا بود. هوا کاملا گرم و فضا جنگلی بود، وجود ریل و قطار آبی رنگ در بین جنگل های انبوه سبز و دیواره های سر به فلک کشیده و رودخانه، مناظر زیبایی ایجاد کرده بود.
در بین راه دسته دسته افرادی را میدیدیم که روزهای قبلی از ماچوپیچو بازدید کرده بودند و به سمت پایین بر می گشتند، و هر از چند گاهی با آنها هم صحبت میشدیم. نکته جالبی که راجع به کشورهای امریکای لاتین وجود دارد، وجود فرهنگ و زبان مشترک در مساحتی به وسعت یک قاره است. افرادی با چهره های متفاوت رنگ های متفاوت، ولی همه به یک زبان باهم در طی مسیر صبحت میکردند و شروع مکالمه با دیگران بسیار راحت بود. خصوصا در مقایسه با آلمان که در چنین فضاهایی معمولا فقط یک سلام و روز بخیر رد و بدل میشود. ما نیز با چند نفر به صحبت نشستیم تا به این وسیله راه طولانی را کوتاه کنیم.
در طول مسیر چند تابلو راهنما و هر از چند گاهی مغازه یا کیوسکی که به قیمت بالا نوشیدنی و خوراکی میفروخت هم، وجود داشت. دو ساعت و نیمی طول کشید و خورشید تازه غروب کرده بود که بالاخره در ساعت شش عصر به روستا رسیدیم. جاده های روستا آسفالته بودند و از همان ابتدای روستا هتل های بزرگ دیده میشد و افرادی که دوان دوان به سمت ما می آمدند و پیشنهاد هتل و هاستل و خانه برای شبمانی میداند. ولی ما از قبل هاستل رزرو کرده بودیم .ما که از قبل خوانده بودیم که در این روستا آب گرم وجود دارد، به سرعت به سمت کیوسک اطلاعات توریستی رفتیم و از آنجا، نقشه و اطلاعات گرفتیم و متوجه شدیم که آب گرم تا ساعت 8 باز است.
از آنجاییکه، تاتانیا بلیت ورودی ماچوپیچو را نخریده بود، حنانه با او به سمت دفتر فروش بلیت رفتند و تاتانیا بلیت را به قیمتی بسیار ارزانتر از ما خرید. قیمت بلیت ماچوپیچو برای افراد بین المللی 45 دلار و برای شهروندان پرو، کلمییا و اکوادور و بولیوی و دانشجویان 23 دلار است. این بلیت فقط اجازه ورود به محوطه اصلی و خرابه های نزدیک آن را میدهد. در صورتی که مایل باشید از کوهستانهای اطراف ماچوپیچو هم صعود کنید و از آنجا منظره ماچوپیچو را ببینید، باید بلیتهایی با قیمت متفاوت تهیه کنید. نکته دیگر اینکه این بلیت ها را آنلاین، در شهر کوزکو و یا نهایتا در این دفتر در روستای آبگرم میتوان تهیه کرد، ولی در جلوی ورودی خود ماچوپیچو آنها را نمیفروشند و حتما باید از قبل تهیه شده باشند. ساعات کاری این دکه در روستای آبگرم از 5 صبح تا 10 شب باز است! ضمن اینکه فقط پول نقد قبول میکند و از آنجاییکه ظرفیت بازدید بنا محدود است، توصیه میشود که از قبل بلیت را تهیه کنید. علی الخصوص در فصل های پرطرفدار سال یعنی از جولای تا سپتامبر.
سپس به سرعت به سمت بالادست روستا شروع به راهپیمایی کردیم تا قبل بسته شدن آبگرم به آن برسیم. مسیر شیب زیادی داشت و در بالاترین نقطه روستا، محوطه آبگرم قرار داشت. در میانه مسیر هم چند تابلو راهنما قرار داشت. هنگامی که به آبگرم رسیدیم، مغازه های فروش و اجاره مایو و حوله مشاهده میشدند! قیمت بلیت ورودی آبگرم 20 سُل بود و محوطه پلکانی با نورپردازی زیبایی داشت. در مسیر هم دیوارنگاره هایی از حیوانات و نمادهای اینکایی وجود داشت که همه و همه فضای زیبا و دلپذیری را به وجود آورده بودند. کلا فضای آبگرم و روستا، از کل کشور تا آنجاییکه دیده بودیم، متفاوت تر و مرتب تر بود. در محوطه آبگرم، لباسهایمان را تحویل کمدداری دادیم و پس از تعویض لباس و پوشیدن مایو به درون حوضچه ها رفتیم. دمای گرمترین حوضچه آنجا 34 درجه بود و ما بسی شاد و خوشحال پس از گذراندن یک ساعت بیرون آمدیم! تجربه بسیار دل انگیزی بود، خصوصا که فضا و محوطه تمیز و دلچسب و نمایی که از درون حوضچه داشتیم کوه های سر به فلک کشیده محیط به ماچوپیچوی افسانه ای بودند.
روستای آگواس کلینتس، روستای بسیار ثروتمند و آبادی بود. بسیار شبیه روستاهای توریستی ای بود که در اروپا با هدف جذب توریست و درآمد به آن میرسیدند و مثلا روستا هستند، ولی امکانات و درآمد افراد در آنجا از بسیاری از شهرهایی که قبلا دیدیم بیشتر است! اکثر مسیرها و خیابانهای روستا آسفالت یا سنگفرش بود، تابلوهای راهنما وجود داشت، رستورانهای زیادی بودند که پیتزا و پاستا ارایه میدادند. در پرانتز باید بگوییم که در پرو، پیدا کردن رستورانی که غذای غیرمحلی همانند پاستا یا پیتزا یا همبرگر ارایه بدهد، دشوار بود که میتوان تصور کرد که تقاضا برای چنین محصولاتی در کشور کم وجود داشت. البته در کوزکو و لیما و محله میرافلورس خصوصا، چنین فست فودهایی یا شعبه رستورانهای زنجیره ای امریکایی مثل مک دونالد یافت میشد. مخلص کلام اینکه در آگواس کلینتس از آنجاییکه گردشگر امریکایی و اروپایی زیاد بودند، بنا به ذائقه آنها، غذاهای فست فودی و امریکایی بیشتر عرضه میشدند.
در روستا چندین دستگاه خودپرداز، کیوسک تعویض پول، سوپرمارکت و امکانات دیگر وجود داشت، ولی از ما به شما توصیه که اکثر نیازهای خود را قبل ورود به روستا رفع کنید که به تعویض پول و خدمات خاصی در آنجا نیاز نداشته باشین، چون که همه چی گرانتر است و حسابی سرگردنه است.
در وسط روستا و نزدیک هاستلمان، که به نظر نزدیکتر به بخش محلی روستا بود، زمین فوتبال بسیار بزرگی وجود داشت و سالن ورزشی عظیم و چندطبقه ای هم در کنارش. این صحنه هم مهر تاییدی بود بر حجم ثروت روستا و خرج کردن آن برای خود روستا.
به سمت هاستلمان رفتیم. آپارتمان چند طبقه ای بود که تر و تمیز و شرایط مناسبی داشت. البته از مرکز روستا و در حقیقت جاده ماچوپیچو دور بود و صاحب هاستل در کمال تعجب انگلیسی هم صحبت نمیکرد! ولی خب اتاق اختصاصی داشتیم و خوب و تمیز بود. قیمت یک شب اتاق دو نفره آن، 58 سُل بود. نهایتا شب ساعت یازده خوابیدیم که فردا، روز بزرگی بود.
روز دوازدهم، دهم دسامبر 2019
ماچوپیچو
صبح ساعت 5 بیدار شدیم و ساعت 5 و نیم از هاستل زدیم بیرون. هوا گرگ و میش بود و لباس گرممان را پوشیده بودیم. به سمت ورودی ماچوپیچو که حدود 2 کیلومتری با ما فاصله داشت و در پایین دست روستا بود، سرازیر شدیم. در دکه ای که آنجا بود، بلیت ها و پاسپورتمان را چک کردند و سپس در فضایی که شبیه شمال و دامنه های البرز بود به حرکت ادامه دادیم. ابتدای مسیر از روی پل بلندی که دو طرف یک دره و رودخانه آن را به هم وصل میکرد رد شدیم، و سپس وارد مسیر پر پیچ و خمی با پله های سنگی شدیم که هر از چندگاهی جاده آسفالته را قطع میکرد و ما شاهد اتوبوسهای گردشگران شاد و خندان درون اتوبوس بودیم.
پیمایش مسیر در کل حدود یک ساعت و نیم طول کشید و شیب نسبتا تندی به بالا داشت. ارتفاع بنای ماچوپیچو 2340 متر است. بالاخره که به ورودی ماچوپیچو رسیدیم، حس فاتحانه بسیار خوبی داشتیم! بلیت و پاسپورتهایمان را چک کردند و وارد محوطه شدیم. هوا حسابی گرم بود و ما هم آب کافی نبرده بودیم و بعد یک بطری آب 250 میلی لیتری را به قیمت 6 سُل از آنجا خریدیم، که فکر کنم گرانترین آب عمرمان بود!
محوطه ماچوپیچو تشکیل شده از مجموعه خرابه ها و خانه هایی است که در مورد منشا آنها و علت ساختشان حدس و گمان وجود دارد. مجموعه از مکانهایی به نام های: دروازه خورشید، ساعت آفتابی، محل قربانی کردن و ... . ما قبل از سفر کردن به پرو چندین مستند راجع به اینکاها و رسم و رسومات و زندگی آنان تماشا کردیم تا که بتوانیم از تاریخ پرو سر دربیاوریم. ولی راجع به ماچوپیچو تحقیقات گسترده و زیادی نکردیم و اطلاعات زیادی نداشتیم. آنچه را که میدانیم، به طور خلاصه در ادامه می آید:
ماچوپیچو شهر/قلعه افسانه ای اینکاهاست که در قرن 15 میلادی توسط امپراتور اینکاها ساخته شده است. این شهر از معدود جاهایی بوده که در زمان استعمار اسپانیایی ها، به دست آنان پیدا نشده است. این بنا، در سال 1911 و توسط بینگهام تاریخشناس آمریکایی، در یک سخنرانی در دانشگاه ییل به جهان معرفی شده است. لازم به ذکر است که این مکان را قوم کچوآ و مردم منطقه تا پیش از آن میشناختند، ولی گفته میشود این بینگهام بود که برای اولین بار در آنجا تحقیقات گسترده ای به عمل آورد و ماچوپیچو را به جهانیان شناساند. از کاربری و جزئیات زندگی در این مکان، اطلاعات چندان دقیقی در دست نیست. سبک معماری مکان قاعدتا اینکایی است! و از سنگهای صاف در ساخت آن استفاده شده است
دیگر آنکه قوم اینکاها هم همانند بسیاری از اقوام دیگر در زمان گذشته، به قربانی کردن برای خدایان اعتقاد داشتند و خصوصا بچه ها را قربانی میکردند. فلذا در مکانهای مذهبی و یا قله کوه هایشان، آثاری از این حرکت برجا مانده است. ما شروع به گشتن در محوطه کردیم و در حین پیاده روی، از اپلیکیشن تریپوسو[75] هم استفاده میکردیم. این نرم افزار به ما کمک میکرد که بدون نیاز به اینترنت و به صورت آفلاین، اطلاعاتی را که راجع به هر نقطه از سفرمان میخواستیم بتوانیم ببینیم. این اطلاعات همچنین با نقشه و مکان یاب دستگاه هماهنگ شده بودند و میتوانستیم توضیحات مربوط به نقطه ای که در آن بودیم را، مشاهده کنیم.
ماچوپیچو مکانی به شدت توریستی است. این مکان میراث فرهنگی یونسکو بوده و روزانه حجم عظیمی گردشگر از آن بازدید میکنند. بسیاری از مسافران امریکای جنوبی فقط از کشور پرو، ماچوپیچو را میبینند و سپس به سراغ سایر کشورهای امریکای جنوبی میروند! همین باعث شده که قیمت ها در کوزکو و روستای آبگرم و میانه مسیر به شدت بالا باشد و شما دسته دسته توریست و گردشگر امریکایی و اروپایی و آسیایی و غیره ببینی که در محوطه میچرخند و به زبانهای مختلف با هم صحبت میکنند. هر گوشه ای، راهنمایی به زبانی مشغول توضیح دادن برای گروه خودش بود. ما در گزارش های سفر خوانده بودیم که صبح ها زمان بهتر و کمتر شلوغتری برای بازدید از این بناست. حقیقتش را نمیدانم!
در انتها راهپیمایی 45 دقیقه ای هم به سمت دروازه خورشید کردیم. این مکان که نقطه ایست که صبح ها آفتاب از آنجا به ماچوپیچو می تابد، چند دروازه و خرابه سنگی بود که مدتی نیز آنجا آسودیم و تاتانیا را که صبح گم کرده بودیم، آنجا یافتیم! به قدر لازم و کافی عکس با نماهای مختلف و لاما گرفتیم! لازم به ذکر است که چراگاه لاماها به طور طبیعی اینجا نبوده، منتها این تصمیم مسئولان مربوطه برای حال دادن به گردشگران بوده تا جذابیت مکان بیشتر شود و عکس ها هم باحالتر!
ماچوپیچو زیبا و پرعظمت بود. خصوصا پس از آنکه آن همه زحمت برای رسیدن به راهش کشیده بودیم. انگار که آن سختی و پیاده روی و راه های پرپیچ و خم، ماچوپیچو را برای ما زیبا و ارزشمند کرده بود. اینکه پس از یک روز تمام وسیله نقلیه عوض کردن و ساعت ها پیاده روی، صبح روز ده دسامبر بالاخره آن صحنه معروف در میان کوه های سرسبز را دیدیم. بخشی از جذابیت ماچوپیچو برای من، اینگونه محصور بودن در میان کوه های سربه فلک کشیده بودنش، بود!
ولی حقیقت امر این است که به نظر من، ارزش تاریخی بسیار کمتری از بسیار دیگر بناهای دنیا دارد. خصوصا که اطلاعات دقیقی راجع به این محل در دست نیست، اسنادی از زمان اینکاها نداریم و هرچه میدانیم از یادداشت های فاتحان است. و راجع به کاربری این مکان هم حدس و گمان وجود دارد! خلاصه اینکه ماچوپیچو عکسای خیلی زیبایی به شما تحویل میدهد و حس و حال جالبی دارد، ولی بیشتر، نه!
با بیشترین سرعت ممکن و در حدود ساعت 11 به سمت پایین روانه شدیم. بهترین احساسمان در طول سفر را داشتیم که آخیش بالاخره ماچوپیچو را هم صعود کردیم و دیگر همه کارهای سخت را انجام دادیم.
در راه رفت و برگشت از ماچوپیچو زیاد پیش می آمد که با رهروی هم صحبتی پیش می آمد، فضا برای صحبت کردن مناسب بود و هر از چندگاهی با کسی هم صبحت و کمی هم همراه میشدیم. به نظر می آمد که در امریکای لاتین سفر تنهایی خیلی سریع میتواند به سفر با همسفران جدید و در راه شناخته تبدیل شود. ما که تازه اسپانیولی چندان خوبی هم نداشتیم، این اتفاق برایمان چندبار افتاد!
ساعت دوازده به روستا رسیدیم ، مستقیم به سمت بازار مرکزی مواد غذایی تازه[76] رفتیم و یک لیتر اسموتی تازه به قیمت 7 سُل بر بدن زدیم و دمی پس از بدسگال آسودیم. این بازار را به پیشنهاد تاتانیا پیدا کرده بودیم. در حقیقت آن بازار از معدود مکانهای روستا بود که خود مردم محلی برای خرید میرفتند و برای همین، قیمتها پایینتر و مثل باقی جاهای پرو بود. پس از صرف نهار دوباره پیاده به سمت هیدروالکتریک راه افتادیم.
وقتی به هیدروالکتریک رسیدیم، تاکسی های خالی زیادی ایستاده بودند که منتظر بودند تا مسافر بیاید و تاکسی های زیادی هم پر کرده بودند و رفته بودند. کمی بساط و داستان داشتیم تا بالاخره به حد نصاب 5 نفر رسیدیم و در تاکسی جا شدیم و به سنت ماری رسیدیم. آنجا فهمیدیم که اتوبوس بعدی از سنت ماری به کوزکو تازه ساعت 8:30 حرکت میکرد، پکر شده بودیم که ناگهان راننده ونی آمد و پیشنهاد رساندن ما را به قیمت 35 سُل داد. ما هم پس از چندین بار چک کردن و پرسیدن (از بس پیش آمده بود که در پرو حقیقت را به ما وارونه نشان دهند، دیگر همه چیز را چندبار چک میکردیم!) ، سوار شدیم و رفتیم.
شب به هاستل casona Pumacahua در کوزکو رفتیم. از هاستل تقریبا راضی بودیم، برای دو شب و به قیمت 48 سُل رزرو کرده بودیمش. هاستل در حقیقت یک خانه قدیمی بودش. صاحب هاستل انگلیسی صحبت میکرد و فضای قشنگی هم داشت. به سان تخته سنگی افتادیم و خوابیدیم!
پینوشت قسمت سوم: