سفرنامه سمرقند و بخارا

4.1
از 14 رای
آگهی الفبای سفر - جایگاه K - دسکتاپ
سفرنامه سمرقند و بخارا

خالِ هندو، ترک شیرازی،....
اگر آن ترک شیرازی به دست آرد دلِ ما را
به خالِ هندویش بخشم، سمرقند و بخارا را


شاید نه به خاطرِ شعر بالا، بلکه برای همراهی با یه حس نوستالژیک، که از دوران نوجوانی همراهم بوده، سالها بود که دلم می خواست یه سفر به اون دیار داشته باشم. و این حس رو در مورد کشور تاجیکستان هم دارم. دو سال پیش قرار شد با یه تور برم و جاده ابریشم رو ببینم و آثاری از پیوندهای فرهنگی کشورهای مسیر رو شاهد باشم، ولی نشد و قسمت این بود که خودم یکی یکی این کشورها رو ببینم.

آشنایی با یه دوست بسیار محترم و عزیز، به نام آقای رخصت، و کمک ها و محبت های بسیار شایانی که به من کردن، باعث شد بارِ سفر ببندم و برم ازبکستان رو ببینم. خب از ایرانِ عزیز شروع کردم به حرکت ومیدونید که یه چیزهایی هم برای سفر کردن، اینجا برامون عادی شده و خیلی جای گله نداره، اینکه صبح ساعت 4 فرودگاه امام باشم و براساس بلیط صادره ساعت 7 باید پرواز کنم و طبق معمول خیلی از پرواز ها و البته یه کوچولو محبت بیشتر، ساعت 5 بعدازظهر همون روز پرواز کردم. خب هموطن های ایران ایری عزیز هم خیلی به ما حال دادن ، طوری که تا ظهر اصلا کسی نبود بدونه که پروازی انجام خواهد شد یا نه. البته ما که عادت کردیم و این عادت هاست که ..... بگذریم. بعد از دو و نیم ساعت پرواز و گذروندن مقدمات ورود به ازبکستان و خروج از فرودگاه، توی تاشکند هم برادر همون دوست نازنین اومده بود به استقبالم و با محبت بسیار زیاد منو به هتل رسوند.

نمی خوام خیلی به حاشیه برم. خلاصه میگم که یه راهنمای فارسی زبان که خودش هم یه مترجم لازم داشت برای ارتباط گیری( چون فارسی تاجیکی حرف میزد و برای روزهای اول فهمیدنش خیلی سخت بود) شروع کردیم به برنامه ریزی. برای دیدن تاشکند، سمرقند و بعدش بخارا. راننده ای هم ما رو همراهی میکرد به اسم اکبر، با یه ماشین دوو کره ای. هتل لگراند پلازا هتل تمیز و خوبی بود با چهار ستاره. قبل از هر چیزی در پذیرش هتل سه تابلو نقاشی توجه ادم رو جلب میکرد، کارهایی مثل ویترای(نقاشی روی شیشه)

سفرنامه سمرقند و بخارا

کارکنان منظم و مودب و کاملا مسلط به زبان انگلیسی. با کمک پیشخدمت به اتاقم راهنمایی شدم، اتاقی بسیار تمیز با سرویس بهداشتی تمیز، یه تلویزیون 20 اینچ با ماهواره، یه میز و یه مبل برای نشستن، اینترنت بی سیم و مینی بار. و یه کتری برقی با تعدادی چای کیسه ای. منظره پارک نزدیک هتل، با اون هوای تمیز و پاک برای رفع خستگی بسیار ارزشمند بود.

سفرنامه سمرقند و بخارا

هتل یه رستوران هم داشت که صبحونه رو اونجا میشد خورد. بسیار تمیز و با کادری فهمیده و زبان انگلیسی بلد. معمولا هر روز صبح میشد یه صبحونه مفصل رو میل کرد، اونم به هر سلیقه ای. البته برای ناهار و شام هم سرویس داشتن. فهمیدن زبان ازبکی که میشه گفت یه مخلوطی از ترکی و ترکمنی و فارسی و عربی هستش برای روزهای اول خیلی دشواره و زبان تاجیکی هم مثل اون ولی با سختی کمتر. جالبه براتون بگم که اونها هم مثل ما موقع دیدار میگن: سلام علیکم. این برام خیلی جالب بود.و برای تشکر و یا خواهش میکنم ، هم میگن: رحمت. و اگه چیزی رو متوجه نشن میگن: نفهمیدم!!! قرار شد اول تاشکند رو ببینیم. یه دیدار از برج مخابراتی شون داشتم و رستوران گردون داخلش.

سفرنامه سمرقند و بخارا

از فراز این برج همه شهر تاشکند زیر پامون بود، مناظری شگفت انگیز و بسیار زیبا.

سفرنامه سمرقند و بخارا

سفرنامه سمرقند و بخارا

سفرنامه سمرقند و بخارا

اونجاکمی بیشتر با غذاهای ازبکی آشنا شدم. شاید غذاهاشون خیلی شبیه به سلیقه غذایی خودمون باشه. نون و پنیر و سبزی و غذاهای گوشتی. خصوصا کباب و اونم گوشت گوسفند و البته بز و معمولا غذاهاشون یه مقداری هم چرب تر از غذاهای ما هستش. شهر تاشکند بسیار تمیز و زیباست. خیابون های بسیار عریض، نبودن ترافیک با وجود حجم زیاد ماشین، پارک های بسیار بزرگ که کوچکترینشون چهار یا پنج برابرِ پارک ملتِ تهرانه. یه وجه مشترک توی همه جمهوری های شوروی سابق هستش که خیلی این جمهوری ها رو شبیه هم میکنه، درست مثل بانک های ما که همه شهر ها رو شبیه هم کرده و وقتی شما توی یه شهر غیر از تهران هستی ، اونقدر معماری ها شبیه هم شده و شاید کپی برداری از یه نقشه است (و شاید بخاطرِ ارزون دراومدن کار) که ادم خیلی فرقی بین شهرها نمیبینه. اونجا هم آپارتمان های چهار طبقه و به تعدادِ واحدهای مشخص با یه رنگ و یه شکل، ادم رو یادِ جمهوری های دیگه شوروی می اندازه. مثل باکو یا ایروان و یا .... مجسمه های غول پیکر توی میدون ها هم از نشونه های دیگه هستش که شما بدونید که از یه جمهوری شوروی سابق دارین بازدید میکنید. البته روش برخوردِ ماموران توی فرودگاهاشون هم کاملا شبیه هم هستش. یه موزه بسیار عظیم، به لحاظ معماری ساختمون و بسیار دیدنی توی تاشکند هستش که تاریخ ازبکستان رو و جایگاهش رو توی جاده ابریشم بیان میکنه. موزه امیر تیمور در میدان امیر تیمور.

سفرنامه سمرقند و بخارا

البته زبان دوم ازبکها که شاید بشه گفت زبان اصلیشونه ، زبان روسیه. که مثل فارسی برای ما می مونه که همه ی قوم های ایرانی باید بدونن. میشه گفت زبان علمی کشورشون هم همون زبان روسی هست. امیر تیمور بسیار براشون محترمه و دوست داشتنی و ازش به عنوان پدرِ ازبکستان یاد میکنن. موزه پر بود از نقاشی های میناتور و آثار باستانی و بسیار هم دیدنی. در یک تابلو شجره ی خانوادگی امیر تیمور دیده میشد،

سفرنامه سمرقند و بخارا

در تابلوی دیگه ای هم مسیر جاده ابریشم.

سفرنامه سمرقند و بخارا

و تعداد بسیار زیادی ماکت های مکان های دیدنی دنیا از جمله تاج محل

سفرنامه سمرقند و بخارا

و رصدخانه الغ بیک.

سفرنامه سمرقند و بخارا

طبق گفته ی راهنمای سفرم، هر تصویری که امیر تیمور سوار بر اسب هست، نشان از فتح اون شهر از طریق جنگ داره، و در تصاویری که امیر تیمور سوار بر اسب نیست نشان از این داره که بدون جنگ اون جا رو فتح کرده و یا بقولی اهالی اون شهر ایشون رو پذیرفته اند. برای مثال فتح سمرقند بدون جنگ اتفاق افتاده.

سفرنامه سمرقند و بخارا

روز دوم بعد از صرف یه صبحانه مفصل و از نوع انگلیسی در هتل، یه تور یه روزه برام گذاشتن که بریم کوهستان. میشه گفت که یه جایی تو مایه های جاده چالوس خودمون بود که آخرش به یه سد خاکی می رسید، و چقدر هم شبیه سد طالقان بود. ولی فرقش این بود که مردم از امکانات چندین هتل 5 ستاره در کنارِ دریاچه و همینطور امکانات خوب برای شنا و قایق سواری و .. استفاده میکردن ولی در سد طالقان معمولا ما سالی چند نفر غرق شده داریم و همه چیز اونجا ممنوع هستش و یه چیزی که ازاده و راحت و هیچ ممانعتی نداره ریختن آشغال توی دریاچه و طبیعت هستش که فکر میکنم این هم توی تخصص ما ایرانی ها باشه!!

سفرنامه سمرقند و بخارا

سفرنامه سمرقند و بخارا

یه روز دیگه یه دیدار از بازار پوشاک داشتم، که میشه گفت عین کوچه برلن خودمونه و همه چیزی مخلوط توش پیدا میشه و حتما میدونید که همش هم چینیه!! خوشبختانه من چیزی نخریدم و شاید بشه گفت که خیلی هم خسته کننده بود و بعدش یه دیدار هم از بازار خشک بار، که مملو بود از انواع و اقسام آجیل ها و سبزی های خشک و ادویه ها. دیدن هسته های زردالو که عین پسته های خودمون بود برام خیلی جالب بود. در کنار این بازارها مکان هایی هم برای فروش سازهای موسیقی بود، از جمله دوتار و تار بدخشان و کمانچه و قیچک

سفرنامه سمرقند و بخارا

سفرنامه سمرقند و بخارا

سفرنامه سمرقند و بخارا

صبح روز بعد قرار شد با قطار بریم سمرقند. وسایل اضافه رو به هتل تحویل دادم تا در انبار نگه دارن و سبک تر برای سفر به سمرقند اماده شدم. چون باید اتاقم رو تحویل میدادم. بلیط قطار سمرقند رو اقای معروف ( مترجم و راهنمای سفرم) تهیه کرده بود، رفتیم ایستگاه قطار و سوار شدیم. واگن ها بسیار تمیز و مرتب بودن و صدای موزیک بسیار زیبایی در کوپه ها شنیده میشد. حدود 3 ساعت بعد به سمرقند رسیدیم. من هم غرق ذوق کودکانه خودم بودم برای دیدن سمرقند. ابتدا به هتل رفتیم. هتل کامیلا یه هتل سه ستاره بود با فضایی کاملا شرقی. حیاط سرسبز و نمای چوبی ساختمان و نوع چوب هایی که در کف و تخت و ... هتل به کار برده شده بود،

بسیار گرم و شرقی نشون میداد. اتاق های بسیار تمیزی داشت و سرویس بهداشتی های امروزی و لابی مرتب و کارکنانی منظم و مودب در پذیرش. من وسایلم رو توی اتاقم گذاشتم و برای صرف یه فنجون قهوه به لابی برگشتم. خود اقای معروف چون سمرقندی بود قرار شد شب رو به خونه ی پدری اش بره. ساعاتی بعد شام رو با صرف یه کباب چنجه در رستوران هتل به پایان بردم. چیزی که توی رستوران هتل هم دیده میشد، ادب و احترام کارکنان به میهمانان بود. ساعتی رو هم در حیاط دلنشین هتل به سر بردم و بعدش هم رفتم و نشستم برای نوشتن یادداشت های سفر. استراحتی کردم تا فردا صبح.

اقای معروف فردا صبح با یه تاکسی که قرار بود، تمام روز ما رو همراهی کنه. به هتل اومد. راننده یه جوان 22 یا 23 ساله بود با یه ماتیز.( میشه گفت بالای 70 درصد ماشین های ازبکستان ماتیز هستش و طبق پرس و جوهایی که کردم فهمیدم کارخونه ساخت ماتیز دارن و همونجا هم تولید میکنن. یه چیزی تو مایه های تولید پراید خودمون در ایران.)

اولین جایی که رفتیم میدان ریگستان بود، یه میدون بسیار بزرگ تر از میدون امام در اصفهان. و چقدر شبیه به هم. با یه سبک معماری و کاشی های آبی فیروزه ای. با ترکیب چند مدرسه و مسجد. شاید اگه کسی رو چشم بسته می بردن اونجا و یهو چشمش رو باز میکردن، و ازش می پرسیدن اینجا کجاست، بی شک می گفت اصفهان.

سفرنامه سمرقند و بخارا

سفرنامه سمرقند و بخارا

جالبه که کمونیست های شوروی سابق اصلا دست به ترکیب این بنا ها نزدن. بعدش رفتیم مدرسه شردور و بعدش مسجد بی بی خانوم( اسمش به ازبکی هم همینه) و بعدش مجموعه بقعه شاه زنده( بازم به ازبکی همین اسم رو داره) و من بودم و دوربین عکاسی که مرتبا عکس می گرفتم.در ازبکستان کلا توی جاهای دیدنی و موزه و ... برای توریست ها قیمت بلیط ورودی تقریبا 5 برابر مردم بومی هستش.

سفرنامه سمرقند و بخارا

سفرنامه سمرقند و بخارا

حدود ساعت 2 رفتیم برای ناهار. راننده از اقای معروف پرسید که میتونه با ما بیاد برای ناهار و من که متوجه سوالش شده بود، چون زبان سمرقندی واژه های فارسی بیشتری داره، بهش گفتم خب اره تو مهمون ما هستی تا شب . اونها منو بردن یه رستوران سنتی برای خوردن یه غذای سنتی. غذایی به اسم آش پلو.

سفرنامه سمرقند و بخارا

البته درست برعکس اسمی که داشت، تصوری از آش ایرانی نمیشد توش پیدا کرد. یه دیس بزرگ که پر از نوعی برنج بود که برنج سفید هم نیست و بیشتر قهوه ای رنگه و بسیار بسیار خام. میشه تصور کرد که فقط برنج رو شسته بودن و بهش اجازه پخت و دم کشیدن نداده بودن و ریخته بودنش توی همون دیس و البته روی اون هم پوشیده از گوشت. تکه های بسیار بزرگ. من تو فکر بودم که این تیکه گوشت ها رو چه جوری باید خورد!!

دیدم یه پیشخدمت یه سنگ و یه چاقو آورد و گذاشت روی میز. اقای معروف با تعارف به من و یه جور اجازه گرفتن، رفت و دستاش رو شست و بعدش گوشت ها رو به تیکه هایی که آدم میتونه بخوره تبدیل میکرد و برمیگردوند روی برنج ها. غذا بسیار چرب بود و به نظر من به لحاظ حجمی خیلی هم زیادتر از ظرفیت ما. اما اون دو نفر میشه گفت ته دیس رو دراوردن و این برای من خیلی جالب بود، چون تصور میکردم من توی 5 وعده هم نمیتونم اونهمه غذا رو بخورم.

البته من چند تکه گوشت رو با نون محلی خودشون و دوغ بسیار خوشمزه ای که داشتن خوردم. بعدش هم صاحب رستوران که یه مرد چاق و گنده بود اومد رو میز ما و چون من مهمون خارجی بودم براشون، بقول معروف خیلی هم تحویلمون گرفت، با یه گپ دوستانه و یه چایی اضافی. خیلی چسبید.

بعد از ناهار چرب و چیلی که خوردیم رفتیم برای دیدن رصد خانه الق بیگ. اونجا فهمیدم که داستان برره همه جای دنیا اتفاق می افته!! آخه به نگهبان رصدخانه گفتیم ما میتونیم اونجا رو ببینیم، گفتش: نه چون در حال ترمیم و بازسازی هستش و اجازه ورود ندارین! به کمک اقای معروف بهش فهموندیم که بنده از ایران اومدم و ممکنه فرصتی نشه برای دیدار مجدد این مکان، ایشون گفت خب 3 هزار سووم !( معادل 1500 تومن خودمون) بدین میشه که یه نگاه سریع بکنید چون مهتر ها( منظورش روسا بودن) میان و اگه ببینن خیلی بد میشه!!یاد سریال برره مهران مدیری افتادم که توش کار نشد نداشت و با خشکه، همه چیز قابل حل بود و دسترسی!!

البته ارزش داشت. یه زیرزمین عجیب بود با پله های زیاد و سوراخ هایی که در سقف داشت و برای رصد کردن حرکات نجومی ازش استفاده میشد

سفرنامه سمرقند و بخارا

بعد از اون هم یه مدرسه قدیمی رو دیدیم که بسیار شبیه به خدابنده در زنجان خودمون بود. البته در حال تعمیر بود و بازسازی.

سفرنامه سمرقند و بخارا

بعدش دیدار از یه مسجد که یه قبر خاص توش بود حدود 12 متر!!!! و متولی اونجا میگفت که این از عظمت این شخصه که نمیدونن کجای این 12 متر خاک شده و قبرشه!!! البته بعدا فهمیدم که توی بخارا هم یه قبر 18 متری است مربوط به دانیال نبی. اقایی میگفت که ظاهرا از شوش دانیال ایران استخوان های حضرت دانیال رو بردن اونجا، البته من نفهمیدم برای چی! و اون هم حدود 18 متره.

میشه گفت تمام روز دور زدن توی تاریخ و دیدن آثار باستانی و گفتگو در مورد مشترکات فرهنگی مون ، هم منو خسته کرده بود و هم آقای معروف رو و هم راننده رو. بنابراین یه شام خوب میتونست پایان خوبی باشه برای دیدار سمرقند. البته دیگه حواسم بود که آش پلو نخورم!!! یه فضای صمیمی توی یه رستوران که موسیقی ازبکی هم درش بود ، شب رو به آخر رسوندیم با یه شیشلیک خوشمزه و بعدش من به هتل اومدم و اقای معروف هم به سمت خونه ی پدری اش رفت. تا فرداش که قرار گذاشتیم برای رفتن به بخارا بیاد جلوی هتل.

صبح آقای معروف همراه برادرش اومد جلوی هتل و طبق معمول همیشه دیرتر از قرار مقرر. شاید اونم عادت به رفتارِ ما ایرانی ها داشت. آخه معمولا توی سفرهای خارجی تور هایی رو که بصورت داخلی یا خارجی برگزار میکنن و اگه ثبت نام کرده باشین، طبق قرار و سر یه ساعت تعیین شده باید توی لابی هتل،یا یه جای خاص، حاضر باشین. تجربه ی خود من اینه که معمولا ما ایرانی ها، سرِ وقت نمی رسیم و بارها شده که یه اتوبوس یا مینی بوس منتظر یکی دو نفر دیگه هستن و طرف هم وقتی میاد، انگار نه انگار که دیر کرده و یه وقت هایی هم ممکنه از بقیه شاکی باشه که چرا سرِ وقت اومدن. اقای معروف هم از این نظرها به ما ایرونی ها رفته بود و توی اون یه هفته، همیشه من یه ساعتی منتظرش می موندم، نیم ساعت خودم زودتر می اومدم سرِ قرار و همیشه هم اون نیم ساعت دیرتر می رسید و جالبه که همیشه یه بهونه هم می اورد!!! خلاصه یه ایرونی تمام عیار بود توی این زمینه!!!!

هتل رو ترک کردیم و البته صورتحساب رو هم آقای معروف پرداخت کرد و رفتیم به سمت ایستگاه ماشین های مسافربری بخارا. سوار یه ماشین مسافرکش شدیم و اون با راننده یه حرفهایی زد به زبون ازبکی که حکایت از چونه زنی داشت و تخفیف و .... خلاصه راه افتادیم. جاده اش چقدر شبیه جاده های ایران بود، خصوصا طبیعتش. وسط راه، یه جایی هم به پیشنهاد من توقفی کردیم و بقول اونها چای نوشیدیم. ( مرسومه که ما میگیم چایی بخوریم ولی اونها میگن، چایی بنوشیم). حدود 2 ساعت بعد به شهری رسیدیم به اسم نوایی. اسم جالبی بود. باید اونجا سوار یه ماشین دیگه می شدیم. از نوایی به دو سمت میشد رفت. بخارا و خوارزم. خیلی برام جالب بود که یه استانی دارن به اسم خوارزم. بی اختیار بخشی از تاریخ اومد توی ذهنم. خوارزمشاهیان. به نظر می رسید که تاریخ از واقعیت هایی حکایت می کنه که یه موقعی واقعا وجود داشته.

راننده ای که ما رو از نوایی به سمت بخارا می برد یه خانوم بود حدود 40 ساله. و یه جورهایی هم خصلت های مردونه داشت!!! پشت فرمون، کمر بند ایمنی هم نبسته بود و حرف منو هم که تاکید کردم بهش که اگه ببندی به نفع خودت هست ، اصلا تحویل نگرفت.

قبل از راه افتادن، برای سوار شدن به ماشین من رفتم که رو صندلی جلو بشینم. یه اقایی حدود 65 ساله با اشاره به من فهموند که اون میخواد روی صندلی جلو بشینه و خب من هم فکر کردم حتما چون قبل از ما اومده، نوبت مالِ اونه. وقتی دیدم ماشین حرکت نمی کنه به نظرم رسید که یه مشکلی هست. از اقای معروف جویا شدم ، با لهجه خاص خودش گفت : یک نفر دیگر باید بیاید، تا ظرفیت تکمیل شود. بهش گفتم من کرایه اون یک نفر رو میدم تا ماشین حرکت کنه، ولی میخوام جلو بشینم( اینم یه خصلت ایرونی و راحت طلبی!!!! بالاخره من هم یه ایرونی اصیل هستم!!!) با اون آقای 65ساله مذاکره کرد که بیا عقب بشین، تا هم ماشین حرکت کنه و هم زودتر برسیم و البته نتیجه اش هم مثبت بود. حرکت کردیم. من جلو نشسته بودم که روی صندلی پشت، صدای اقای معروف و اون اقا رو که حرف میزدن رو میشنیدم.

اقای معروف به من توضیح داد که، این آقا مالِ استانِ خوارزمه و وقتی ما رسیده بودیم دیده و شنیده، که من و اقای معروف فارسی حرف می زنیم.( البته فارسی تاجیکی) فکر کرده بود که من هم سمرقندی هستم و به همین خاطر نذاشته من روی صندلی جلو بشینم، چون خوارزمی ها با سمرقندی ها رابطه ی خوبی ندارن و داشت عذرخواهی میکرد وقتی فهمیده بود من ایرانی هستم و مهمون اونها ( اینم نشون میده که با ما ها از قدیم یه قرابتی داشتن، چون غریبه رو به هموطنش ترجیح می داده، فکر میکنم که اینم یه خصلت دیگه ی ما ایرانی ها باشه!!)

(اون خانوم راننده هم مثل خیلی از ماها، توی جاده وقتی به پلیس های تو راه برخورد می کرد، سریع کمربندش رو به حالت بسته بودن نمایش می داد و بعد از اینکه ازشون رد میشد، کمربند رو ولش میکرد تا برگرده سر جاش) بعد از ساعتی به بخارا رسیدیم. اقای معروف با یه راننده که صاحب یه ماتیز بود حرف زد و توافق کرد که تمام روزدر اختیار ما باشه و ما رو توی شهر بگردونه. اسمش نورعلی بود و حدود 35 ساله

سفرنامه سمرقند و بخارا

و البته تموم دندون های جلوش هم از طلا. ( این سنت رو هم میشه از نشونه های جمهوری های شوروی سابق دونست) رسمی که سالهای ساله که در دنیا ورافتاده ولی اونجا هنوز هم هست. داشتن دندون طلا. وقتی فهمید من ایرانی هستم سریع یه سی-دی گذاشت توی پخش صوت ماشین. و با نگاه هایی که میکرد میخواست بگه که من ایران و موسیقی ایران رو خیلی دوست دارم و چند تا اسم از خواننده هایی آورد که متاسفانه من توی باغ نبودم و نمیشناختمشون، راستش بخارا برام دوست داشتنی تر به نظر می رسید، میشه گفت که کمی کهنه تر و دست نخورده تر از سمرقند بود. شاید به دلیل دیدن نمای ارگ شاهی در همون ابندای ورود به شهر بوده، یا دیدار اولی که داشتیم از مقبره اسماعیل سامانی.

خب مشخصه که تاریخ دوباره برام زنده شد. سلسله ی سامانیان، شاه اسماعیل و نوح سامانی. مقبره ی اسماعیل سامانی، ساختمانی ساده و بسیار زیبا از آجرهایی بود که چینش آجرها کاملا حکایت از یه ذوق و سلیقه منحصر به فرد داشت. در کنارش یه ساختمون قدیمی بود که یه چشمه آب توش بود و به روایتی آبش هم شفابخش.

سفرنامه سمرقند و بخارا

سفرنامه سمرقند و بخارا

به ظهر نزدیک بودیم. پیشنهاد دادن که بریم ناهار و بعدش ادامه بدیم. خوشبختانه به منطقه قدیمی بخارا رفتیم و به یه رستوران سنتی در بازار. البته حواسم بود که آش پلو نخورم. کباب خوردیم با مخلفات و طبق معمول دوغ بسیار خوشمزه ی ازبکی. بعد از ناهار وارد بازار شدیم، که معماری بسیار جالب توجه و زیبایی داشت. یه نکته بسیار جالب هم این بود که افرادی بودن که خودشون رو به شکل شخصیت های تاریخی در می اوردن و با لباس های همون دوران تو بازار گشت میزدن تا توریست ها بتونن با اونها عکس بگیرن. شانس من هم به ابن سینا خورد و دو سه تا عکس باهاش گرفتم.

سفرنامه سمرقند و بخارا

سفرنامه سمرقند و بخارا

منطقه بازار پر بود از ساختمانهای کهنه و قدیمی که دیوارها و نقوش روی اونها از قرن ها پیش حکایت هایی بیان می کرد. مجمسه های فلزی مردانی با شترهاشون در راه سفر که نماد کامل جاده ی ابریشم رو تداعی می کرد، به چشم می خورد.

سفرنامه سمرقند و بخارا

هتل های منطقه بازار هم، درست به سبک و سیاق معماری ساختمان های قدیم ساخته شده بود که به هارمونی اونجا لطمه ای وارد نشه.بازم یه نکته جالب که توی سمرقند هم دیده بودم این بود که همه این بناهای تاریخی مملو بود از صنایع دستی ازبک ها. پارچه و سفال و کارهای رو چوب ( منبت کاری) و یا روی فلز( قلم کاری)، و آلات موسیقی. توی بازار بخارا هم بالای سر یکی از قلم زن ها که داشت روی مس کار میکرد، به اقای معروف توضیح دادم که این هنر توی ایران بخصوص اصفهان هم هستش. قلمزن که اسم اصفهان رو شنید رو کرد به اقای معروف و گفت که اصفهانی های ایران این هنر رو از ما یاد گرفتن.

خب برای ما ایرانی ها که مثلا من هم یکیشون هستم این جور چیزها شنیدنش خیلی زور داره و چون ما خودمون رو صاحب تاریخ و هنر و شعر و موسیقی و ... خلاصه هرچی که روی کره زمین هست، میدونیم و دیگه کمِ کمش معتقدیم که اولین بار ما ابداع کننده اش بودیم و بقیه مردم روی کره زمین توی باغ نبودن و همه چیز رو از ما یاد گرفتن ( مثلا همین ولنتاین که من چند سال پیش یه جایی خوندم که اونم اولین بار کار ایرانی ها بوده و یه دوستی هم زحمت کشیده بود و از توی کتب باستان و احتمالا آیین زرتشت ، کشف کرده بود که ولنتاین در واقع اسمش یه چیز دیگه است و .... و بدینوسیله پوز مخترعین ولنتاین رو زده بود که ما ایرانی ها ، قبل از ادم و حوا هم ولنتاین داشتیم و چه چه!! چقدر یاد سریال برره می افتم!!)

خب من هم پوز طرف رو زدم! چه جوری؟؟ خب بهش گفتم بچه جان یه روزی همه کشور تو مال ایران بوده، یه نگاهی به من کرد که نه بابا! این حرف ها کدومه. ازش پرسیدم که تو رودکی شاعر رو میشناسی؟ گفتش خب یه کمی. گفتم میدونی که شاعره. گفت: درسته ، گفتم میدونی که مقبره اش هم توی تاجیکستانه؟ توی استان پنج کنت؟ گفتش نه، نمیدونستم. گفتم یه شعر ازش بخون. گفتش: نمیدونم. به اقای معروف گفتم بهش بگو یه قلم و کاغذ بیاره. آورد و من هم شعر بوی جوی مولیان آید همی، رو براش با خط فارسی نوشتم و از روی نوشته ام براش خوندم. کاملِ کامل. البته از اون خواننده ی قدیمی که زحمت کشیده بود و این شعر رو در تصنیفی همراه با استاد بنان، خونده بود هم، کمک گرفتم. دادم دستش گفتم بیا اینم یه سند که بدونی رودکی به زبون فارسی شعر میگفته و شما هم یه روزگاری توی نقشه، خاکتون با ما یکی بوده. و اسم کشورتون ایران. خدا رو شکر که، بنده خدا پذیرفت و من هم حس پوز زنی رو که داشتم ارضاء شده دیدم و کوتاه اومدم!!! و اقای معروف هم یه نگاهی به من کرد که بابا شما خیلی خیلی حالیته!!!

سفرنامه سمرقند و بخارا

در ادامه دیدار از بازار، مجمسه ملانصرالدین با خر معروفش جلب توجه میکرد.

سفرنامه سمرقند و بخارا

از بازار رد شدیم و چندین مدرسه و مسجد رو هم دیدیم و با اینکه هوا گرم بود ولی اشتیاق من باعث شده بود که اقای معروف هم سر ذوق بیاد و هر چی در باره اون جا ها میدونست، تعریف کنه. رفتیم به سمت ارگ شاهی. شاید بشه گفت در مقابل ارگ بم، حرفی برای گفتن نداشت، هم به لحاظ وسعت و هم به لحاظ قدمت. با این حال نشونه های تعریف شده از یه ارگ رو داشت. دیوارهای خشتی و بلند، دروازه های مطمئن، زندان، شاه نشین و ... همه رو با گرفتن عکس هایی در خاطراتم ثبت کردم.

سفرنامه سمرقند و بخارا

توی ارگ یه دقایقی هم توی یه غرفه ساز فروشی با یکی از سازهاشون که دوتار نام داشت، قطعه ای تاجیکی رو به اسم دیوانه شو، دیوانه شو، براشون زدم و چند نفری که اونجا بودن از اینکه من با ناخن ساز میزدم (معمولا ساز سه تار که من سالهاست می نوازم رو با ناخن انگشت اشاره می زنن ولی این سازها باید با مضراب زده بشه) خیلی متعجب بودن و یه جورهایی هم براشون جالب بود و خوششون اومده بود.

بعداز ترک ارگ شاهی، برای تبدیل ارز به یکی از محلات رفتیم. محله ایرانی ها. که اقای نورعلی میگفت که این ایرانی ها سالهاست اونجا ساکن هستن( بیش از دویست –سیصد سال) و البته ازشون به نیکی یاد میکرد. فکر میکنم بخاطر سه یا چهار هزارتومن اضافه در تبدیل ارزها، حداقل یه ساعتی توی اون محله می گشتیم تا ارزفروش رو پیدا کنیم!!!

بعدش رفتیم برای دیدن مسجد چهار منار. یه مسجد با چهار مناره. ساختمان جالبی بود و به نقل از اقای معروف که می گفت تنها مسجد دنیاست با چهار مناره. البته کوچک بود و جمع و جور. هر دو منار با هم دو به دو متقارن بودن. یعنی دوتا دوتا مثل هم.

سفرنامه سمرقند و بخارا

سفرنامه سمرقند و بخارا

بعدش هم مسجد عبدالعزیز خان رو دیدیم. چیزی شبیه به مسجد شیخ لطف الله در اصفهان.

سفرنامه سمرقند و بخارا

نوبت دیدن مقبره دانیال نبی بود. محوطه ای پارک مانند. با یه چشمه ی آب، که بازم آب شفابخش داشت و مردم ازش مینوشیدن. و یه مقبره حدود 18 متر. با سوال های من در مورد اینکه مقبره حضرت دانیال در شوش ایران هست، متولی توضیح داد که استخوان های ایشون رو از ایران بردن به ازبکستان.

سفرنامه سمرقند و بخارا

سفرنامه سمرقند و بخارا

بازدید از مقبره امیر تیمور برنامه بعدی ما بود. به همراه اقای نورعلی و اقای معروف برای دیدن مقبره امیر تیمور عازم شدیم. فضای آرامگاه آرامش خاصی داشت و بازدید کننده های اندکی. در داخل فضای آرامگاه چندین نفر به دعا و نیایش مشغول بودند.

سفرنامه سمرقند و بخارا

سفرنامه سمرقند و بخارا

آخرین جایی رو که دیدیم و کمی هم خارج از شهر بود، مقبره بهاءالدین نقشبندی بود و البته قبل از اون مقبره مادرش. ایشون وصیت کرده بودن که هر کسی برای زیارت مقبره اش میاد ، حتما قبلش از مقبره مادرش باید دیدن کنه. توی یه باغ بسیار زیبا و وسیع. یه خادم هم که متوجه شد من از ایران رفتم، کلی وقت گذاشت و تاریخچه اون محل و خود شیخ و بازماندگانش رو برامون توضیح داد. من فکر میکردم که ایشون رهبر بهایی هاست ولی بعد متوجه شدم که نه، فرق دارن با هم و اصلا رهبری یه شاخه از مذاهب دیگه اسلام رو بعهده داشته. به هرحال معماری ساختمون هاش و فضای سبزش بسیار دیدنی بود. یه نکته جالب هم قبرهای اونجا بود که همگی بالاتر از سطح زمین بودن، چیزی حدود دو-سه متر.

سفرنامه سمرقند و بخارا

سفرنامه سمرقند و بخارا

سفرنامه سمرقند و بخارا

چون برای برگشت از بخارا برنامه مون پرواز با هواپیما بود و تقریبا همه جا رو هم دیده بودیم ، به سمت فرودگاه بخارا رفتیم و قبلش توی یه قهوه خونه ی کنار خیابون سفارش چای دادیم. ( در ازبکستان اگر سفارش چایی بدین، براتون چای سبز میارن، چون چایی معمولی شون سبز هست و شما باید بگین که چایی سیاه میخواین و گرنه چایی سبز چای نرمال به حساب میاد)

بعد از نوشیدن چای و ترک قهوه خانه، در محوطه ی فرودگاه یه خداحافظی گرم و صمیمانه با اقای نورعلی داشتیم،

به نظرم برای برگشت از فرودگاه بخارا به تاشکند هم یه بخشی بنویسم، جالب باشه، بخصوص رفتارهای اقای معروف داخل هواپیما!!!! فرودگاه شهر بخارا کوچک بود و تمیز. برای سوار شدن هم مراحل عادی یه سفر هوایی رو انجام دادیم و منتظر نشستیم برای اعلام سوار شدن به هواپیما. دقایقی گذشت. رفتیم به سمت هواپیما که از این هواپیماهای ملخی بود و حدود 50 تا 60 مسافر گنجایش داشت. پرواز شروع شد و آقای معروف که به نظر می رسید سوار هواپیما نشده، دچار استرس های پرواز بود. البته یا اون شانس نداشت و یا اینکه این هواپیما کوچیک ها کلا اینطوری هستن، که تکان زیاد دارن و مرتبا بالا و پایین میرن. جدا قیافه اقای معروف دیدنی بود هر بار که هواپیما تکون میخورد طوری دست منو می گرفت و با اون لحن خاص و لهجه فارسی اش منو صدا می کرد،

انگار که من خلبان هستم و یا اینکه نه، من روی زمین دارم راه میرم و باید تکیه گاهش باشم!!!! همش براش حرف میزدم و در مورد تکنیک های پرواز و طبیعی بودن این مسائل صحبت می کردم و برای اینکه خیالش رو راحت کنم، بهش گفتم : معروف جان، تو به این مهماندارها نگاه کن، ببین چقدر عادی رفت و آمد میکنن، اگه خطری پیش بیاد بالاخره اونها اول از همه عکس العمل نشون میدن. این حرفم تاثیر کرد و نسبتا آروم شد. البته از حق نگذریم که تکون ها گاها خیلی شدید بود ولی من خودم معتقدم که ادم نباید بخاطر ترس از مرگ بمیره!!!! اگه قرار باشه بمیره بهتره آروم بشینه و به مردنش ادامه بده!!! چون یه بار بیشتر که قرار نیست بمیره وقتی هم که مرد دیگه نه دردی حس میکنه و نه وحشتی داره از نحوه مردنش!!

توی هواپیما، پذیرایی شون خیلی با حال بود و خانوم مهماندار با یه سینی که توش پر از لیوان های یه بار مصرف بود، پذیرایی میکرد. توی لیوان ها هم تا نصف نوشابه!!! بود. البته 2 رنگ، مشکی و نارنجی!! مقایسه که کردم با پرواز های داخلی خودمون و قیمت بلیط و مسافت پروازی، به نظرم اومد که توی پرواز های ما پول پذیرایی رو روی بلیط میکشن و شاید روش اونها بهتر باشه، نمیدونم.

خلاصه پرواز نشست و ما از پله های هواپیما اومدیم پایین. یه لحظه من سرم رو برگردوندم که خلبان رو ببینم. راستش اگه موقع سوار شدن، خلبان رو دیده بودم ، احتمالا بیشتر از آقای معروف می ترسیدم، چون خلبان یه جوان بود حدود بیست و یکی دو ساله!! البته احتمالا یه کمک داشته که تجربه ی پروازش بیشتر باشه!! وگرنه دست یه بچه ماشین هم نمیدن، چه برسه به هواپیما!!!

به تاشکند رسیدیم و با تاکسی برگشتیم به هتل لگراند پلازا. من چمدون ام رو از انبار هتل تحویل گرفتم. توی انبار هتل و یه جای بسیار تمیز نگهداری شده بود. با برچسب مخصوص. خدمتکار هتل لطف کردش و برام اوردش تا توی اتاقم. آخرین روز در تاشکند به دیدن پارک استقلال گذشت. مجسمه ای بسیار زیبا از یه بانویی که فرزندی رو در دامن داره. اقای معروف میگفت که این نشونه ازادی و رهایی هست.

سفرنامه سمرقند و بخارا

و در بخش دیگه ای از پارک یادبودی از شهدا و سربازان گمنام جنگ جهانی. و مجمسه ای با اسم مادر نگران و یا مادر منتظر. مادری که چشم به راه فرزندش نشسته.

سفرنامه سمرقند و بخارا

و البته در دو سمت این مجسمه نام سربازان شهید شده در جنگ توی لوح هایی نوشته شده بود که هر کسی میتونست بیاد و فامیلی خودش رو جستجو کنه توی اون لیست ها و بدونه که ایا اقوامش در جنگ شهید شدن یا نه.

به هتل برگشتیم و با اقای معروف هم برای فردا صبح و رفتن به فرودگاه هماهنگ کردیم. پرواز ساعت 12 بود و ما باید 9 به فرودگاه میرفتیم. بعدش آقای معروف به سمت خونه اش رفت. من هم دلم خواست که شب آخر رو تنهایی یه کمی قدم بزنم. و یه شامی هم بخورم. بعد از یه ربع پیاده روی به یه رستوران که صندلی هایی در پیاده رو داشت و البته یه بار هم با اقای معروف اونجا رفته بودیم، رسیدم. نشستم و خواستم سفارش غذا بدم. منویی که برام آوردن به زبان روسی بود و من خواهش کردم که منوی انگلیسی بیارن و اینجا هم اونها مشکل داشتن!!! خلاصه با ترکیبی از زبان بین المللی ( زبان اشاره ) و انگلیسی قابل فهم برای یکی از گارسون ها که مثلا زبانش بهتر بود، سفارش غذا دادم و ضمن اینکه از محیط شاد اونجا لذت میبردم، توی دلم ازشون خداحافظی میکردم و یه جورهایی خوشحال هم بودم که دارم برمی گردم. البته موقع سفارش غذا فهمیدم که وجود آقای معروف با اون فارسی حرف زدنش به عنوان راهنما توی این سفر چقدر غنیمت بوده.

صبح سر وقت اومدم توی لابی و کلید رو تحویل دادم. پذیرش هتل با خونگرمی و ادب خواهش کرد که اتاق رو کنترل کنند. بعد از دقایقی کار تموم شد. توی لابی منتظر اقای معروف نشستم و طبق معمول ایشون یه نیم ساعتی دیر اومد و البته وقتی رسید بهم گفت که تا فرودگاه راهی نیست و چون صبح زود هستش و ازبک ها هم معمولا 10 صبح شروع به کار میکنن، زود خواهیم رسید و نگران نباشم. به فرودگاه رسیدیم و برای خداحافظی با اقای اکبر( راننده ایی که زحمت بردن ما رو به جاهای مختلف تاشکند میکشید) و اقای معروف آماده شدم که اکبر گفتش دوست داره بخاطر من تا توی سالن هم بیاد. اقای معروف میگفت اکبر شما رو دوست دارد!! البته خب حدود چند روزی رو باهاش بودم و زحمت رانندگی رو میکشید.

به سالن رسیدیم و اونها یه نیم ساعتی موندن، چون هنوز اعلام نشده بود که پرواز به موقع خواهد بود و به اصرار های من هم توجه نکردن که اگه پرواز کنسل بشه بهشون زنگ خواهم زد، گفتن اینطوری خیالمون راحتره. بعد از اعلام به موقع انجام شدن پرواز، من هرچی پول ازبکی داشتم رو دادم به اقای معروف و ازش خواهش کردم که یه مقداری هم به اکبر بده و روبوسی و خداحافظی هم انجام شد. سوال های مامور گمرک فرودگاه در مورد سفرم و مقدار پولی که خرج کردم و باقی مونده اش و .... هم انجام شد و خوشبختانه پرواز با نیم ساعت تاخیر صورت پذیرفت( چون پرواز بدون تاخیر واقعا برای ما ایرانی ها افت داره!!)

حدود 2ساعت و نیم بعد در فرودگاه امام بودم و پارکینگ و ماشین بسیار کثیفم و حرکت به سمت تهران بزرگ و ترافیک و ... اما دوربینم حدود 600 عکس داشت و ذهنم هزاران خاطره خوب و حس خیلی بهتری که از دیدن سمرقند و بخارا داشتم، که مدام منو یاد شعر حافط می انداخت:

اگر آن ترک شیرازی به دست آرد دلِ ما را
به خالِ هندویش بخشم، سمرقند و بخارا را


نویسنده : سید علینقی یاسینی