سفر به یزد با اعمال شاقه

4
از 24 رای
آگهی الفبای سفر - جایگاه K - دسکتاپ
سفر به یزد با اعمال شاقه

به به ز یزد و مردم خوش نام پرورش                  

وان خاک پاک و زر و گوهر برابرش

آباد و بی زوال و کهنسال و با شکوه                                 

این شهر پیر، وه که چه زیباست منظرش

«باقر دهقان»

برای اولین سفر سه نفره آماده می‌شدیم. دختر کوچولومون برای این سفر خیلی هیجان داشت. و شروع به جمع‌آوری وسائلش کرده بود. لباس‌ها، کتاب‌ها، اسباب‌بازی‌ها و مهم‌تر از همه دخترکفشدوزکی بود که باید در همه مهمانی‌ها و مسافرت‌ها و مراسم خواب و خلاصه در تک‌تک لحظات کنارش می‌بود. دخترکوچولو ساکی آماده کرده بود که خودش هم قادر به تکان دادن آن نبود. بعد از کلی صحبت و کلنجار با هم تصمیم گرفتیم که فقط چند کتاب و اسباب‌بازی برداریم. حالا دیگه ساک دخترم آماده شده بود و باید ساک خودمون را برای یک سفر دو روزه آماده می‌کردیم. بعد از آماده کردن وسائل اونقدر خسته بودم که دلم می‌خواست فقط بخوابم.

آغاز سفر

روز سفر فرارسید. تصمیم گرفته بودیم صبح، حدود ساعت 6 حرکت کنیم تا حداقل نیمی از راه را دختر کوچولو خوابیده باشد و ما بتوانیم از مسیر هر چند بیابانی اصفهان-یزد لذت ببریم. وسائل را خیلی بی‌سروصدا داخل ماشین گذاشتیم، خودمان آماده شدیم و الان وقت قسمت حساس کار یعنی آوردن خیلی نرم و بی‌سروصدای دخترکوچولو به ماشین بود. صندلی و پتویی که قرار بود رویش بیندازیم را آماده کردیم و خیلی آرام رفتم تا بغلش کنم و داخل ماشین بگذارمش.

کار خوب پیش رفت. بدون اینکه بیدار شود بغلش کردم و خیلی آرام روی صندلی گذاشتمش. اما اما اما... به‌محض اینکه توی صندلیش رفت، چشمهایش را باز کرد. و خیلی شاد و خوشحال و شنگول منتظر شروع سفر شده بود. در راه برای اینکه حوصله‌اش سر نرود کلی باهم بازی کردیم و شعر خواندیم. مسیر، بیابانی و به‌شدت خلوت بود. هرازگاهی ماشین‌های سنگین از کنارمون رد می‌شدند. و تعداد ماشین‌های سواری خیلی کم بود. تنها مسأله جالب در راه، نحوه شست‌وشوی تابلوهای راهنمایی‌ورانندگی بود که برای اولین بار می‌دیدیم. دو آقا سوار بر وانت به‌وسیله یک شیلنگ که شبیه شیلنگ کارواش بود تابلوها را تمیز ‌می‌کردند.

بعد از حدود 4 ساعت به ورودی شهر یزد رسیدیم. و به‌سمت اقامتگاهی رفتیم که قصد داشتیم شب را در آنجا بگذرانیم. مسیر رسیدن به آنجا نسبتاً طولانی بود و ناگفته نماند که راه را هم گم کردیم ولی بالاخره رهیاب‌ها به‌کمکمان آمادند و راه را پیدا کردیم. بعد از طی این مسیر سخت، همراه با دخترکوچولویی که الان دیگه کلافه شده بود وارد اقامتگاه شدیم. و در کمال ناباوری دیدیم که اتاق خالی‌ای باقی نمانده و دست از پا درازتر از اقامتگاه بیرون آمدیم. تصمیم گرفتیم به سمت بافت قدیمی شهر بریم و در یکی از اقامتگاه‌های بومگردی‌ ساکن شویم.

بعد از طی یک مسیر نسبتاً طولانی به بافت قدیمی شهر رسیدیم. در اینترنت، اقامتگاه‌های بومگردی یزد را جست‌وجو کردیم و از بین آن‌ها از دو اقامتگاه، بیشتر از بقیه خوشمان آمد. اما همین که رسیدیم آن‌ها هم اتاق خالی نداشتند. بافت قدیمی یزد پر از اقامتگاه‌های بومگردی دلربا بود و بالاخره بعد از مدتی یکی از اقامتگاه‌ها را رزرو کردیم.

4.jpg

حیاط اقامتگاه

ورود به اقامتگاه از یک دالان باریک که اتاق مدیریت در آنجا قرار داشت، شروع می‌شد. بعد از آن وارد حیاط می‌شدیم که الان سرپوشیده شده بود. وسط حیاط یک حوض آبی‌رنگ بود که دورتادورش تخت و میز و صندلی چیده شده بود. در قسمت راست ورودی دالان، یک شاه‌نشین زیبا بود. و اتاق‌ها در قسمت روبه‌رویی و سمت چپ ورودی اقامتگاه بود. اتاقی که به ما دادند یک اتاق سه تخته خیلی کوچک بود، که حرکت را برای دختر کوچولو سخت کرده بود و باعث کلافگی‌اش شده بود و اصرار دخترم که هرچه زودتر به خانه برگردیم.

5.jpg

نمای بیرونی اتاق‌های اقامتگاه

بالاخره با هر راهی که می‌شد او را آرام کردیم و بعد از کمی استراحت آماده رفتن به اماکن تاریخی یزد شدیم.

6.jpg

باغ دولت آباد یزد

در مورد باغ دولت آباد خیلی شنیده بودم و دلم می‌خواست اولین مکان تاریخی که در یزد می‌بینم، همین باغ دولت آباد باشد. بعد از آماده کردن دخترم که الان استراحت کرده بود و حسابی سرکیف بود، راهی باغ شدیم. با استفاده از رهیاب وارد مسیر شدیم. به باغ رسیدیم. بادگیر بزرگ و باشکوه باغ از بیرون پیدا بود. و منی که در آستانه دیدن بزرگ‌ترین بادگیر جهان از نزدیک بودم. وقتی وارد باغ شدیم، دختر کوچولو تازه یادش آمده بود که گرسنه است. دوباره به ماشین برگشتیم تا غذایش را بخورد و منی که هر دقیقه انتظار، برایم یک ساعت می‌گذشت. بیرون باغ یک بنای گرد قلعه‌مانند توجه مرا به خود جلب کرده بود. چیزی شبیه برج‌های مدور ارگ کریم خان زند در شیراز، اما در ابعاد کوچکتر.

1.jpg

بالاخره وارد باغ شدیم. یک باغ زیبا با یک بادگیری بزرگ، جویی که در میانه باغ روان بود و چیزی که بیشتر از همه برایم عجیب بود، سرسبزی باغی در دل کویر بود. یک محوطه بزرگ، سرسبز، همراه با یک جوی بزرگ پر از آب و یک دختر کوچولوی بازیگوش، ترکیبی فوق قوی است، برای اینکه نتوانید طبق برنامه‌ریزی‌تان پیش بروید. بعد از حدود نیم ساعت، دخترم بالاخره رضایت داد تا بتوانیم وارد بنای بادگیر شویم.

8.jpg

محوطه باغ دولت آباد

بنای بادگیر، یک ساختمان کم نور بود. وقتی به بادگیر از زیر نگاه کنید، یک هشت‌ضلعی بزرگ را می‌بینید که به 8 مثلث تقسیم شده است. وجود این 8 ضلع به گفته راهنمای باغ برای آن بود که باد از هر طرف که می‌وزد وارد بادگیر شود. زیر بادگیر یک حوض بود که با وزش باد به سطح آب داخل آن، هوای خنکی را داخل بنا ایجاد می‌کرد و کارکردی شبیه کولر داشت. تلفیق باد و آب در این بنا باعث ورود جریان هوای خنک به شاه‌نشین و تالارها می‌شد.

10.jpg

نمای هشت ضلعی بادگیر

از بقیه ماجرای دختر کوچولو فقط به این بسنده می‌کنم که در مدتی که در بنای بادگیر یا به‌عبارتی ساختمان تابستانه بودم، گوشم به راهنما بود و چشمم به دخترکم که مبادا پایش به قسمت‌های پایین چارچوب‌ها گیر کند و نقش بر زمین شود.

9.jpg

نمای یکی از قسمت‌های هشت ضلعی

بعد از ساختمان بادگیر، پدر و دختر تشنه بودند و ما به قسمت آب‌خوری رفتیم. نکته جالبی که در این قسمت باغ وجود داشت، آب‌سردکن‌هایی با نی بود که طبق راهنمای استفاده از آن، هم بهداشتی بود و هم باعث صرفه‌جویی در مصرف آب می‌شد. آنقدر در باغ دولت آباد مانده بودیم، که تنها فرصت بازدید از یه مکان دیگر را داشتیم.

11.jpg
آتشکده بهرام

تصمیم گرفتیم خانه زرتشتیان یزد را ببینیم که به آن آتشکده بهرام هم می‌گفتند. یک محوطه بزرگ با یک حوض حوض گرد بزرگ و یک فضای سرسبز پز از درختان سرو و کاج. در مقابل‌مان یک ساختمان زیبا قرار داشت. با شش ستون در ایوان، دو در چوبی، یکی سمت راست و یکی سمت چپ ایوان و دو پنجره چوبی. سردر ساختمان نگاره فروهر قرار داشت. درون ساختمان دو محوطه وجود داشت که با دیوار و پنجره از هم جدا شده بود. یک محوطه برای بازدیدکنندگان بود و در قسمت دیگر آتش 1500 ساله قرار داشت که از آن طرف پنجره شیشه‌ای قابل دیدن بود. و نگهبانان آتش که با لباس‌های سفید و یک پارچه ماسک‌مانند سفیدرنگ در اطراف آن بودند و برای روشن ماندن همیشگی آتش مقدس‌شان تلاش می‌کردند.

12.jpg

آتش مقدس آتشکده بهرام

 موسیقی آرام‌بخشی هم در محیط پخش می‌شد و آن‌چنان روح‌نواز بود که می‌شد، ساعت‌ها بایستی و آتش را ببینی بدون آن‌که لحظه‌ای احساس خستگی کنی. دخترکم برایش بسیار عجیب بود که نمی‌توانست به آتش نزدیک شود. از این طرف به آن طرف دنبال راهی بود که وارد محوطه ‌ای که آتش در آن قرار داشت، بشود. در قسمت چپ ورودیه آتشکده، یک ساختمان قرار داشت به نام تالار ورجاوند. در قسمت هم‌کف این تالار، آداب و رسوم، جشن‌ها، مراسم مذهبی زرتشتیان را معرفی می‌کرد. در قسمت‌هایی شیرینی‌های مخصوصی به‌نمایش گذاشته شده بود و آقایی در آنجا بود که به سؤالات بازدیدکنندگان پاسخ می‌داد. در طبقه زیرین تالار نمایشگاهی از عکس‌های مختلف اماکن و مراسم زرتشتیان بود و در یک قسمت آن یک راه‌پله تاریک بود که به آب‌انبار می‌رسید.

روبه‌روی آتشکده، مغازه‌ای قرار داشت که شیرینی مخصوص زرتشتیان به‌نام سوروک و یا به‌قول زرتشتیان سیرُک را می‌فروخت. اول که این نان‌ها را دیدم، اسمش را نمی‌دانستم و قرار بر این شد، که بعد بازدید از آتشکده آن‌ها را تست کنیم. که البته به‌دلیل اینکه دخترک خیلی خسته و بی‌حوصله بود، به کل فراموش شد. بعد از آتشکده کمی در خیابان‌های یزد گشتیم و به اقامتگاه برگشتیم و به‌دلیل خستگی زیاد هر سه خیلی زود خوابیدیم.

13.jpg

میدان امیر چخماق

صبح شد. روز دوم سفر بود و ما می‌بایست بعدازظهر به اصفهان برمی‌گشتیم. وقت کمی داشتیم و بنابراین شد که فقط دو سه تا از اماکن معروف را ببینیم. بعد از جمع کردن وسائل و صرف صبحانه، به‌سمت میدان امیرچخماق رفتیم.

14.jpg

میدان امیرچخماق

میدان خیلی بزرگ و زیبایی بود. تکیه سه طبقه امیر چخماق روبه‌وی میدان بود. جداره اصلی تکیه چند حجره دارد. سه حجره دو طبقه در سمت چپ و راست و دو حجره سه طبقه در قسمت میانی آن و یک حجره‌ که دقیقاً وسط دو حجره سه طبقه است و از بقیه حجره‌ها ارتفاعش بیشتر است. و دو مناره که روی حجره میانی ساخته شده‌اند. مسجد امیر چخماق در کنار این بنا قرار داشت. آن‌طور که فهمیدم آب‌انبار و بازار هم در این قسمت بود، که ما متأسفانه وقت کافی برای بازدید نداشتیم.

سال‌ها پیش که به یزد سفر کرده بودم، به شیرینی‌فروشی بزرگی کنار میدان امیر چخماق رفته بودم که هنوز طمع شیرینی‌های فوق‌العاده‌اش زیر زبانم بود، قطاب و لوز و حاجی بادام و کیک یزدی و کلی شیرینی‌های خوشمزه دیگر. بعد از پرس‌وجو متوجه شدیم که آن شیرینی‌فروشی دقیقا روبه‌روی جایی بوده که ماشین را پارک کرده بودیم. معروف‌ترین شیرینی‌فروشی یزد به‌نام شیرینی حاج خلیفه رهبر که بیش از 100 سال سابقه دارد. وارد شدیم، محوطه‌ای بزرگ پر از شیرینی‌های خوشمزه. چند نوع از آن‌ها را انتخاب و خرید کردیم. و بعد از آن به سمت مسجد جامع حرکت کردیم.

بهترین رستوران‌های یزد

3.jpg

سردر مسجد جامع یزد(عکس از اینترنت)

به‌سمت مسجد جامع یزد راه افتادیم. بافت قدیمی یزد بسیار زیبا بود. قدم زدن در این مسیر به من حس خاصی می‌داد، انگار در دل تاریخ قدم می‌زدم. دلم می‌خواست زمان به‌یک‌باره به 200-300 سال قبل برمی‌گشت و من در میان مردمان آن زمان قدم می‌زدم، با آن فرهنگ و پوشش و بافت قدیمی، دلم می‌خواست ببینم این همه بنای قدیمی، قبلاً وقتی تازه ساخته شده به چه شکل بوده است. دلم می‌خواست با تمام سلول‌هایم آن زمان را لمس می‌کردم. بعد از این‌که از عالم رویا بیرون آمدم نزدیک مسجد جامع بودیم. بسیار بزرگ بود و پر از شکوه و هنر و خلاقیت هنرمندان ایرانی. دلم می‌خواست ساعت‌ها ورودی مسجد را نگاه کنم. سردر مسجد بسیار مرتفع بود و دو مناره روی آن بود.

16.jpg

نمایی از سقف شبستان مسجدجامع

وارد مسجد شدیم. پر از کاشی‌کاری‌های زیبا و چشم‌نواز، کمی در محوطه گشتیم و قسمت‌های مختلف مسجد را دیدیم.

18.jpg

محوطه داخلی مسجد جامع

 در قسمتی از مسجد موزه‌ای بود که در آن عکس‌‌های قدیمی و کاشی‌ها و همین‌طور قسمتی از بناهای قدیمی که از بازسازی‌ها به‌جا مانده بود قرار داشت.

17.jpg

عکسی از نمای قدیم مسجدجامع

دختر کوچولو که تا اینجا کلی همکاری کرده بود، الان کلافه شده بود و توی موزه بدقلقی می‌کرد. تصمیم بر این شد که من و دخترکم به بیرون موزه بریم تا راحت‌تر حرکت کند و در موزه به شیئی برخورد نکند. به گوشه‌ای از مسجد رفتیم و کتاب مورد علاقه‌اش را خواندیم. بعد از مسجد از کوچه‌پس‌کوچه‌های بافت قدیمی یزد، حرکت کردیم تا به مدرسه ضیائیه یا همان زندان اسکندر برسیم. مسیر برای پیاده‌روی طولانی بود. در میانه راه خانه‌های قدیمی و اماکن دیدنی نسبتاً زیادی بود.

دخترک در این مسیر به‌شدت خسته و کلافه شده بود. یا در حال غر زدن بود یا بغل می‌خواست. در میانه راه به دیدن یکی از خانه‌های قدیمی هم رفتیم. قسمت همکف خانه، حالت کافه داشت. من و دخترک کمی روی صندلی‌ها نشستیم ، دختر کوچولویمان نوشیدنی‌اش را خورد و کمی استراحت کرد. دوباره شارژ شد و به دیدن خانه رفتیم. طبقه پایین خانه قسمتی بود که پر از کاشی‌های قدیمی بود و در طبقه بالایی تخت و سایبان بود و پشت‌بام‌های قدیمی را می‌شد از آنجا دید.

19.jpg

نمایی از پشت بام‌های یزد

بعد از آن دوباره به حرکت‌مان ادامه دادیم تا به زندان اسکندر برسیم.

22.jpg

زندان اسکندر(عکس از اینترنت)

زندان اسکندر

بالاخره به زندان اسکندر رسیدیم. ساختمانی که واردش شدیم، سقف بلندی داشت. بعد از آن وارد حیاط‌ شدیم که به یک حیاط دیگر هم راه داشت. در زندان یک چاه هم وجود داشت که در نوع خودش جالب بود. موزه‌ای هم داشت که من و دخترک داخل آن نرفتیم و از فرط خستگی روی نیمکت‌های زندان نشسته بودیم.

20.jpg

محوطه‌ داخلی زندان اسکندر

نامی که بر این بنای زیبا گذاشته بودند جالب بود. همان‌‌طور که روی نیمکت نشسته بودیم، در اینترنت کمی تحقیق کردم تا متوجه شوم دلیل این نام‌گذاری چیست. روایاتی بود که می‌گفت، این بنا در زمان حمله اسکندر مقدونی به ایران هم وجود داشته و اسکندر از آن به‌عنوان زندان استفاده می‌کرده است. اما بعدها تغییر کاربری داده و مدرسه شده است. پس دو نامی که بر آن نهاده‌اند به دلیل دو کاربرد متفاوتش در طول تاریخ بوده است. دیگر نزدیک ظهر بود و زندان آخرین جایی بود که می‌توانستیم برویم.

در راه بازگشت

بعد از زندان اسکندر و صرف ناهار دیگر زمان بازگشت به خانه بود. به‌شدت خسته بودم و امیدوار بودم که دخترکم در راه بازگشت بخوابد تا کمی استراحت کنم. بالاخره بعد از یک ساعت و نیم که در جاده بودیم، دختر کوچولو خوابید. و من با تمام وجودم احساس آرامش می‌کردم. تصمیم گرفتم در کنارش کمی بخوابم. دو ساعتی بود که در جاده بودیم. تازه خوابم برده بود که صدای نگران همسرم را شنیدم و با اضطراب بیدار شدم. دیدم که ماشین در پیج کمربندی جاده پنچر شده، با هر سختی که بود، به کنار جاده رفتیم. با دختر کوچولویی که بیدار شده بود، مشغول پایین گذاشتن وسائل از صندوق عقب شدیم تا بتوانیم تایر زاپاس را پایین بیاوریم.

دخترک که بی‌موقع از خواب بیدار شده بود به‌شدت آشفته و مضطرب بود. و در این حال ما مجبور بودیم، صندوق را خالی کنیم تا تایر را عوض کنیم. که در کمال ناباوری دیدیم آچار چرخ در ماشین نیست. بالاخره بعد از حدود نیم ساعت، یکی از رانندگان ماشین‌های سنگین ایستاد و کمک کرد تا تایر را عوض کنیم. و واقعا در آن شرایط فرشته نجات ما شد.بعد از این‌که وسائل‌مان را درون ماشین گذاشتیم راه افتادیم تا به اولین آپاراتی رسیدیم. وارد آپاراتی شدیم. صبر کردیم تا نوبت‌مان شود. یک راننده کامیون منتظر تعویض لاستیکش بود.ناگهان لاستیکی توجهم را جلب کرد. یک حلقه بزرگ که دورتادورش ریش‌ریش شده بود و متعلق بود به همان راننده کامیون.

21.jpg
آپاراتی

در پایان

و این بود سفرنامه یزد خانواده کوچک من. با تمام سختی‌هایی که داشت، سفر سه نفره خوبی بود. و حتماً زمانی که دخترم کمی بزرگتر شد، سفری به یزد خواهیم داشت و این دفعه با فراغ‌بال بیشتر به دیدن اماکنی که زمان کافی برای بازدیدشان نبود می‌رویم . امیدوارم زودتر این موقعیت پیش آید. به نظر شما کدام بنای تاریخی یزد از بقیه جذاب‌تر است؟ در سفر بعدی به دیدن کدام‌یک از نقاط دیدنی استان یزد برویم؟

نویسنده: فریبا صالح

این سفرنامه برداشت و تجربیات نویسنده است و لست‌سکند، فقط منتشر کننده متن است. برای اطمینان از درستی محتوا، حتما پرس‌وجو کنید.

اطلاعات بیشتر