افسون پراگ برای دلتنگ جاهای ندیده

4.7
از 49 رای
آگهی الفبای سفر - جایگاه K - دسکتاپ
افسون پراگ برای دلتنگ جاهای ندیده

براتیسلاوا به پراگ، آغاز یک عاشقانه

بسیار پیش می آید که شما دلتنگ کسی و یا جایی میشوید. جایی که قبلا حضور داشتید و میخواهید دوباره در همان حال و هوا نفس بکشید، مثل دلتنگ خانه بودن، مثل دلتنگ وطن بودن و یا مانند دلتنگ شهری که حضور زیبایی در آن داشتید و خاطراتش در ذهن تان رژه میرود. دلتنگ عزیزی که مدتهاست ملاقات نکرده اید و غم انگیز تر، دلتنگ عزیزی که هرگز دیگر نخواهید دید. اما آیا هرگز دلتنگ جایی و یا کسی که هرگز ندیده اید، شده اید؟ 

در حالیکه در ایستگاه قطار شهر براتیسلاوا (پایتخت اسلواکی) نشسته ام و پچ پچ دو مسافر آلمانی را میشنوم، به واژه ای آلمانی فکر میکنم که بسیار حیرت انگیز است! آلمانی ها، واژه ای دارند بنام Fernweh، به معنای "دلتنگ جاهای ندیده". خدای من، چگونه اولین بار این کلمه پدید آمده است؟ چگونه اولین بار، کسی دریافته است که دلتنگ جاهایی هست که هنوز ندیده است؟! این دقیقا همان حسی هست که در اکثر اوقات داشته ام ولی تا قبل از آشنایی با این واژه، نمیدانستم که از درد شیرینی رنج میبرم که همدردان دیگری هم دارد. بسیار دلتنگ پراگ بودم، شهری که هرگز ندیده بودم. میگویند اگر شهرهای اروپایی یک گردنبند باشند، پراگ الماسی در میان این دانه های مروارید است. من دلتنگ جذابیت افسونگر پراگ هستم در حالیکه هیچوقت آنجا نبوده ام. بله، من دلتنگ شهری هستم که هرگز ندیده ام. 

ایستگاه قطار براتیسلاوا

ایستگاه قطار براتیسلاوا

من عاشق انتظار در ایستگاه قطار هستم. قطارها میروند و می آیند، همچنین انسانها و بعضا حیوانها! قطار اتریشی را دیدم که تمام مدت در ایستگاه بود و حرکت نمیکرد. مسافرانش کلافه و عصبانی بودند، اما شاید نمیدانند که ممکن است، قطار عاشق ایستگاه شده باشد و چه عشق نافرجامی! چرا که در نهایت محکوم به ترک ایستگاه است. مردی را دیدم که به سرعت میدوید تا آخرین لحظه به درون واگن بپرد و به یاد خودم افتادم که در ایستگاه قطار نایروبی کنیا، با کوله 75 لیتری خود ناامیدانه میدویدم تا به قطار مومباسا برسم و رسیدم. دختری را دیدم که به همان قطار نرسید و بقول ژول ورن، ""قطارها، مانند زمان و جزر و مد، برای هیچ کس توقف نمی کنند.". دختر خیلی زود خود را جمع و جور کرد، گشتی در گوشی خود زد و خونسردانه به سمت پلاتفرمی دیگر حرکت کرد. بله، حتی اگر قطاری را از دست بدهید، همیشه قطار دیگری می آید! اما آیا زندگی هم همینقدر سخاوتمند است؟

قطارهای زیادی به ایستگاه زندگی انسان وارد میشوند. گاهی نمیدانیم کدام را انتخاب کنیم و گاهی میدانیم و آنها را از دست میدهیم. بسیاری از اوقات سوار قطارهای اشتباهی میشویم(هر چند ممکن است بقول پائولو کوئیلو ، آن قطار اشتباه، ما را بجای درست ببرد!). گاهی قطاری که یک عمر منتظرش هستیم هرگز به ایستگاه ما وارد نمیشود اما من فکر میکنم بله، زندگی هم برای بسیاری از ما همین اندازه سخاوتمند است و هر چقدر هم فرصتهای زیادی را از دست داده باشیم، باز هم قطاری را برای ادامه سفر زندگی خواهیم یافت.

قطار RegioJet دوست داشتنی، در ایستگاه می ایستد تا ما مشتاقان پراگ، بسرعت به درون آن بجهیم. میگویند کسی که عاشق ایستگاه است هرگز جذب قطار نمی شود! اما هیچ عشقی پایدار نیست، من علاوه بر ایستگاه، عاشق قطار هم هستم. کمتر لذتی مانند ورود به قطار وجود دارد، احساس آرامش، لذت بالقوه رسیدن. گویا این قطار هم بی نهایت مشتاق دیدن دوباره پراگ است و بی درنگ حرکت میکند تا عاشقانه ای آغاز شود. 

مسافران خوشحال قطار RegioJet

مسافران خوشحال قطار RegioJet

اگر شما در قطارهای گران سوئیسی و یا اتریشی نشسته باشید، پرداخت آن پول، مجالی به شما برای عشقبازی با حال و هوای قطار نمیدهد. نهایتا با مناظر زیبا، کمی خود را تسلی میدهید(که این زخم بعید است بسادگی ترمیم گردد). اگر شما در قطار هفتاد یورویی آمستردام به پاریس نشسته باشید، غم آن هفتاد یوروی لعنتی را فقط زیبایی های پاریس تلطیف میکند. اما اگر یک قطار دوست داشتنی یازده یورویی، شما را در مسیری پنج ساعته به پراگ برساند، آیا تا مقصد، غزل غزل نمی سرایید؟! حالا پاریس زیباتر است یا پراگ؟! 

من این نوع در مسیر بودن را دوست دارم و یا بقول آنا فاندر، من این آزادی معلق بودن بین مبدا و مقصد را دوست دارم. من عاشق این ریتم قطار هستم، نه لنگ است و نه خیلی تند. نه بی تاب رسیدنتان میکند و نه مانع لذتجویی شما از مسیر میشود. دنیای کوچک قطار در دنیایی بزرگتر حرکت میکند، مسافران ایستگاه به ایستگاه سوار و پیاده میشوند، منظره ها عوض میشوند و نهایتا در آخرین روزهای سال 2022، لحظه وصال فرا میرسد. اینجا پراگ است!

ایستگاه قطار پراگ

ایستگاه قطار پراگ

گفته بودم که من عاشق ایستگاههای قطار هستم؟! داستان هر شهری با ایستگاه قطار آن آغاز میشود و احتمالا با همان ایستگاه هم به پایان میرسد. اما داستان پراگ هرگز تمام نمی شود، هرگز!

پراگ، این سوی رود ولتاوا، از تقدس تا گناه

پرسه زدن در پراگ را از هر کجای شهر شروع کنید، زیباست. داستان لبخندهای زیبای مردم پراگ برای من، از موزه ملی و مجسمه saint Wenceslas آغاز شد. افسانه ها می گویند که اگر کشور چک دچار مشکل شود، مجسمه سنت ونسلاوس زنده می شود و ارتشی برای نجات کشور تشکیل می دهد!

موزه ملی و مجسمه سنت ونسلاوس

موزه ملی و مجسمه سنت ونسلاوس

آیا مشکلی بزرگتر از نظام کمونیستی که با ادعای ایجاد بهشت در کشور، بزرگترین فقر تاریخ را به این مردم تحمیل کرد، وجود داشته است؟ اما این مجسمه، در همه آن سالها خواب بود. ممکن است بگویید شاید او قدیسی است که با کمونیستهای خداناباور مشکلی ندارد! پس بدانید که، مادر ونسلاوس بت پرست و پدرش مسیحی بود. پس از مرگ پدرش در جنگ، مادرش به عنوان نایب السلطنه حکومت کرد. وقتی ونسلاوس به سن قانونی رسید و دوک شد، مادر خود را تبعید کرد. پس حداقل میتوان گفت او با خداناباوری به تنهایی مشکل اساسی داشته است و اگر آن مجسمه، کمونیست و تبعاتش را بدرستی متوجه شده باشد، نمیتوانسته در مورد آن بی تفاوت باشد.

علیرغم این قدرنشناسی خانوادگی، ونسلاوس در کمک به فقرا، بیوه ها و یتیمان شهرت داشت. او در بیست سالگی (یا بیست و دو سالگی)توسط برادرش به قتل رسید و پس از مرگ بعنوان قدیس و پادشاه انتخاب شد. با خود می اندیشم که آیا بیست سالگی، سن مناسبی برای قضاوت در مورد قدیس بودن یک شخص است یا نه؟! کدام یک از ما انسانهای عادی تا بیست سالگی، غرق در گناه، جرم و جنایت بوده ایم؟! با دیدن اولین فروشگاه محصولات شاهدانه، جواب سوال خود را می یابم! بله، این شهر، شهر گناه است و قدیس ماندن در هر سنی کار سختی است، بسیار سخت!

شیب خیابان، از تقدس تا گناه، از اوج تا فرود، ناخودآگاه مسیر را برای شما تعیین میکند و به خیابان Můstek میرسید و در این خیابان، آرام آرام از زیبایی های مدرن به سمت قرون وسطی نزدیک میشوید. انگار نمیخواهند که شما، ناگهان در افسون تاریخ این شهر غرق گردید. آرام، آرام!

خیابان Můstek و ورود آرام به دنیای قدیم

خیابان Můstek و ورود آرام به دنیای قدیم

از اینجا به بعد، هر مسیری را که انتخاب کنید به یک میراث منتهی می شود! هر راهی را که انتخاب کنید، افسانه ای آغاز میشود و اصالت ساختمانها با سنگفرش خیابانها آمیخته میگردد.

خیابانی از شهر قدیم و کلیسای St. Gallen

خیابانی از شهر قدیم و کلیسای St. Gallen

هر خیابان داستانی را می گوید! هر خیابانی در پس زمینه خود، گلدسته ای دارد، خواه میخواهد گلدسته کلیسای سنت گالن باشد یا گلدسته ساعت نجومی و یا دهها کلیسای زیبای دیگر این شهر. آری، اینجا شهر گلدسته هاست. شهر خلق داستان ها در سایه مناره ها! شهری که هر مناره الهام بخش خلاقیت است! مناره ای را دنبال میکنم تا به میدان قدیمی شهر برسم.

خیابانهای منتهی به میدان قدیمی شهر

خیابانهای منتهی به میدان قدیمی شهر

به عمارت ساعت نجومی(Prague Astronomical Clock) میرسم که از قرن پانزدهم تاکنون پابرجاست. افسانه ها میگویند پس از خلق این ابرشاهکار، خالقش کور شده است تا دیگر هیچ اثری به این زیبایی به وجود نیاید. یک داستان تکراری! همانند داستان کلیسای سنت باسیل مسکو که نقل است ایوان مخوف چنان از دیدن آن لذت برد که دستور داد چشمان معمارانش کور شود که هرگز دیگر نتوانند همانندی با آن را بسازند! در سال 1961 (و مطابق اسناد کشف شده)مشخص شد، هیچ اتفاق بدی برای خالق این اثر نیافتاده است، میدانستم پراگ نمیتواند اینقدر بی رحم باشد! این ساعت روزگاری از خرابی ها را نیز پشت سر گذاشته است. افسانه ها می‌گویند وقتی ساعت خراب می‌شود، شهر رنج می‌برد. میگویند مجسمه اسکلت روی ساعت، وقتی ساعت از کار می افتد سرش را تکان می دهد و پراگ را محکوم به رنج و عذاب می کند.

مجسمه های اطراف ساعت، هر کدام سمبل یکی از ضد ارزشها، ترسها و مصائب مردم پراگ است. همین مجسمه اسکلت، سمبل مرگ است که همراه با یک ساعت شنی گذر عمر را نشان میدهد و با به صدا درآوردن زنگ و تاب خوردن مداوم همه را به یاد سرنوشت اجتناب ناپذیر می اندازد. مجسمه ای دیگر دارای یک آینه است و به آن نظر می اندازد و سرش را به نشانه عدم تایید تکان می دهد. این نمادی از غرور انسان است. مجسمه ای که دارای یک کیسه پول است سمبلی از بخل  و خساست است. آخری یک سرباز عثمانی است که سمبل کفر است! بله، در قرون وسطی، مسیحیان مسلمانان را کافر میدانستند و مسلمانان مسیحیان را و احتمالا هر دو خداناباوران را و این سلسله ای از خودبرتربینی، چه جانها نگرفت و چه شهرها که ویران نکرد! 

میدان قدیم شهر، ساعت نجومی و کلیسای تین

میدان قدیم شهر، ساعت نجومی و کلیسای تین

در آن سوی میدان، کلیسای بانوی ما قبل از تین(Church of Our Lady before Týn) قرار دارد که از همه جای شهر و در هر آب و هوایی قابل مشاهده است. این کلیسا پس زمینه اکثر تصویرهای تور پراگ است. سنگ قبری در این کلیسا وجود دارد که میگویند ایستادن بر روی آن، شفای دندان درد است. فرسودگی سنگ قبر در اثر تردد و ایستادن، نشان میدهد که اعتقاد به آن بیشتر از دندان پزشکان گران قیمت است. خدای من! حتی کلیسایی با این عظمت نیز از افسون افسانه های طنزگونه این شهر مصون باقی نمانده است. با توجه به تعدد کلیساهای با شکوه، احتمالا برای هر دردی، درمانی وجود دارد! آیا برای درمان دلتنگی جاهای ندیده نیز، جایی هست؟!

فضای نزدیک به میدان قدیم شهر

فضای نزدیک به میدان قدیم شهر

به سمت رودخانه ولتاوا میروم تا روی دیگر شهر را نیز دیده باشم. در کنار رودخانه، عمارت زیبای رودلفینوم(Rudolfinum) خودنمایی میکند که یک ساختمان چند منظوره برای کنسرت های موسیقی کلاسیک و نمایشگاه های هنری است. این ساختمان، سالن اصلی کنسرت ارکستر فیلارمونیک چک است و در زمان اشغال بوسیله آلمان نازی، قطب اجراهای فیلارمونیک آلمان بوده است و شهرت جهانی دارد. اینجا باید در جادوی موسیقی و معماری غوطه ور شوید، آرام به سمت رودخانه بروید و با صدای بلند بگویید: وای خدای من!  

عمارت رودلفینوم

عمارت رودلفینوم

پراگ آن سوی رودخانه نیز، به مانند همین سوی رودخانه زیباست، کمی با ابهت تر. قلعه پراگ در صدر، کلیسای سنت ویتوس را در آغوش گرفته است و همراه با کلیسای سنت نیکلاس نمایی زیبا بر فراز رودخانه ولتاوا تشکیل میدهد. حالا متوجه میشوم که کالب کرین چه زیبا و درست میگوید که: "در رم مجسمه‌ها، در پاریس نقاشی‌ها و در پراگ ساختمان‌ها نشان می‌دهند که لذت می‌تواند یک آموزش باشد".

نمای قلعه پراگ، کلیسای سنت ویتوس و سنت نیکلاس

نمای قلعه پراگ، کلیسای سنت ویتوس و سنت نیکلاس

به سمت پل چارلز میروم تا در آستانه ورود به دنیای آن سوی رودخانه قرار گیرم، اما فقط در آستانه اش.  در نزدیکی پل، دو کلیسای St. Salvator و St. Francis Of Assisi خودنمایی میکنند که خود جلودار مجموعه کلمنتینوم هستند، اما خیلی زود در مقابل عظمت و زیبایی دروازه ورودی پل، رنگ میبازند.

کلیساهای St. Salvator و St. Francis Of Assisi در کنار پل چارلز

کلیساهای St. Salvator و St. Francis Of Assisi در کنار پل چارلز

میگویند تا عاشق شهر نشده اید(و یا در شهر عاشق نشده اید) نباید از این دروازه گذشت، زیرا ممکن است بالهایتان بسوزد. اگر قادر به خواندن این روایت نامه هستید، پس قطعا بال ندارید و از این بابت نگران نباشید. ولی میخواهم کماکان به روال افسانه های شهر پایبند باشم. فردا از این پل میگذرم، شاید تا آن هنگام کمی عاشقتر شده باشم! 

برج پل شهر قدیمی (Old Town Bridge Tower)

برج پل شهر قدیمی (Old Town Bridge Tower)

شبهای پراگ

وقتی شب هنگام در یک شعبه فروشگاه KFC در حال تناول شش تکه کتف و بال سوخاری، به قیمت تقریبی صد کرون بودم(در حدود چهار یورو که برای من ریخت و پاشی محسوب میشود که این شهر لیاقتش را داشت!)، زیباترین دختر پراگ وارد میشود و از میان همه آن آدمها به سمت من می آید. تا بخواهم به سیاق شخصیت متوهم حبیب در سریال لیسانسه ها، ذوق کنم و بگویم: "از میان این همه، چرا من؟" ، میپرسد: "آیا میتوانم از رمز عبور شما برای استفاده از سرویس بهداشتی استفاده کنم؟". البته که میتوانید و تمام! درست است که این رخداد، یک سوتفاهم شوخ طبعانه جهت شروع روایت شبهای پراگ است، ولی باید گفت در این شهر هیچ حسرتی وجود ندارد. این شهر، شهر عاشق شدن و فارغ شدن است.  به قول دانا نیومن، "عاشق شدن در میان خیابان های سنگفرش پر پیچ و خم و قلعه های پوشیده از برف پراگ آسان است، اما آیا این ایده خوبی است؟".

مرغ شش تکه ای که رمز عبور سرویس بهداشتی روی قبضش، به کار کسی آمد

مرغ شش تکه ای که رمز عبور سرویس بهداشتی روی قبضش، به کار کسی آمد

شب از نیمه گذشته بود و در شلوغ ترین اتاق اشتراکی عمرم(یک زیر زمین بزرگ 34 تخته) در هاستل Czeck Inn که اسمش هم شوخی با نام کشور چک و Check in بود، در خوابی سبک و لرزان بودم. هنگام خدمت سربازی در نیروی زمینی ارتش، در فضایی با تعداد تختهای بیش از این خوابیده بودم، اما آنجا در ساعت خاموشی، آرامش مطلق حکمفرما بود و خواب بسی آسان تر(البته که بابت آن خواب، شبی سیزده یورو پرداخت نمیکردم). 

سالن اشتراکی هاستل Czeck Inn با 34 تخت 

سالن اشتراکی هاستل Czeck Inn با 34 تخت 

ناگهان گروهی از هم اتاقی ها(بهتر بگویم هم سالنی ها) با سر و صدای زیاد آمدند، چیزهایی از کشوی خود برداشتند و با لهجه استرالیایی خود، بلند بلند صحبت کردند و آماده شب گردی دوباره شدند. یک دختر از خواب جسته، با عصبانیت آنها را به ساکت بودن دعوت کرد. جوانها خود را جمع و جور کردند و نهایتا رفتند. با خود اندیشیدم که شاید در این شهر نباید خفت! بنابراین در سرمای طاقت فرسای آن شبهای پراگ، شبگردی داغ خود را آغاز کردم.

همانند روز، داستان شب هم از میدان ونسلاوس آغاز میشود. کلوب های پر حرارت، پراگ را به یکی از سرزنده ترین شهرهای اروپا تبدیل کرده است که بسیاری از آنها در همین حوالی قرار دارند. این منطقه به سالن‌های کنسرتش شهره است که افسانه‌ای‌ترین آن‌ها Lucerna Music Bar است. در پایین میدان، عده ای مشغول اسکیت روی برف هستند. پدری با کودک خردسال خود نیز در میان آنهاست! از آنجاییکه پدر آنچنان غیرمسوول بنظر نمیرسد که ساعت خواب فرزند خود را نداند، بیایید فرض کنیم که او کودک بی خواب شده خود را به تفریح آورده است.  گویا شبگردی در این شهر، سن و سال نمیشناسد !

اسکیت روی یخ در قلب پراگ

اسکیت روی یخ در قلب پراگ

شبهای زمستان طولانی است، پس غرق در شهر شوید و در هر گوشه ای پرسه بزنید. سرشار از موسیقی، در شهر راه میروم و از کنار هر آنچه در روز دیده بودم، میگذرم. لحظه های طلایی در شهری طلایی میگذرند تا اندک اندک شب رنگ سحر به خود بگیرد. بزرگ ترین دغدغه روز پراگ این بود که شب نشود و وقت به پایان نرسد، اما در شب پراگ چه دغدغه ای وجود دارد؟ در این لحظات زیستن، خود زیباست و اگر هم شب به سر آمد، چه باک که صبحی زیبا در شهر افسانه ها آغاز میشود. روایت شبهای دیگر پراگ هم، از میان هراس ممیزی تحریریه و خودسانسوری اکتسابی نسل ما، همان است که گفته شد، کمی بیشتر، کمی کمتر. 

آنسوی رودخانه، از راز ملکه تا لانه قصاب پراگ

پل چارلز از قرن چهاردهم بر روی رودخانه ولتاوا قرار دارد و تا قرن نوزدهم تنها پل پراگ بوده است. بر پل چارلز پا میگذارم و به سمت افسانه های آن سوی رودخانه حرکت میکنم. این پل پر از مجسمه های زیباست که هر کدام داستانی دارد. 

پل چارلز

پل چارلز

به پای مجسمه جان نپوموک(John of Nepomuk) میرسم که معروف ترین آنهاست. جان نپوموک بعنوان کشیش، پس از اینکه از افشای راز اعتراف ملکه امتناع کرد تا حد مرگ شکنجه شد و به رودخانه انداخته شد تا بمیرد. او مظهر رازداری و حفظ آبروی مومنین بود و امروزه از مهمترین قدیسین چک به حساب می آید. طبق یک داستان عامیانه چک، اندکی پس از اینکه جسد شکنجه شده او از پل چارلز به پایین پرتاب شد، یکی از طاق های پل فرو ریخت. هر تلاشی برای تعمیر پل به طرز مرموزی شکست خورد. یکی از سازندگان، با اعتقاد به اینکه این مجازات خدا برای سرنوشت جان نپوموک است، تصمیم گرفت با شیطان پیمان ببندد.

سازنده برای اینکه پل را دوباره قابل ترمیم کند، روح اولین کسی که قدم بر روی پل بگذارد را به شیطان قول داد. میگویند هیچگاه شیطان بر عهد خود پایدار نمی ماند و همیشه بیشتر میخواهد، پس شاید روحهای بیشتر به تسخیر در آمده باشند. همین است که میگویند، پراگ جایی است که هر روحی، داستانی برای گفتن دارد! بنابراین بر روی پلی راه میروم که بوسیله شیطان حفظ شده است. اما شیطان واقعی گردشگرانی هستند که در فوریه 2016 با پاشیدن رنگ و چیزهای دیگر، موجب آسیب قسمتهایی از پل شدند! آسیبها برطرف شده است ولی عذاب فقدان شعور عده ای از مردم، هیچگاه برطرف نمیگردد.

مجسمه جان نپوموک

مجسمه جان نپوموک

افسانه ها میگویند اگر قسمتی از این مجسمه را لمس کنید، در زندگی خیر خواهید دید و به پراگ باز میگردید. بنظر میرسد این تنها افسانه ای است که امکان راستی آزمایی دارد! دنیای آن سوی رود، با عبور از دروازه انتهای پل چارلز آغاز میشود. 

دروازه پل چارلز

دروازه پل چارلز

در این سوی شهر، مسیر مشخص است. شما باید به سمت قلعه پراگ بروید اما در این مسیر، چشم پوشی از کلیسای سنت نیکولاس غیر ممکن است. کلیسایی به سبک باروک که از سمبلهای پراگ است و منظره شهر، از فراز برج بلند آن، بسیار زیبا میباشد. با عرض معذرت، از مهم ترین نقاط بازدید این برج، محل ادرار جاسوسانی هست که از اینجا، زاغ سیاه سفارت آمریکا را چوب میزدند! به نظر میرسد سنت نیکولاس هم به مانند سنت ونسلاوس، مشکلات بنیادینی با کمونیستها نداشته است! در همین نزدیکی ها یک فواره عمومی است که در آن دو مجسمه به روی نقشه کشور چک ادرار می کنند(اثری از یک هنرمند مشهور اهل چک و جالب آنکه باعث توهین به کشور نیز نمیشود!) و در شب هم، مجسمه های زنده ای بودند که واقعا این کار را بر روی در و دیوار شهر انجام میدادند. لطفا این کار را با شهر رویاهای من انجام ندهید! عجب روایت رمانتیکی! در هر عاشقانه ای، واقعیات دردناکی هم وجود دارد.

کلیسای سنت نیکولاس

کلیسای سنت نیکولاس

قدم زدن در پراگ با حضور در یک افسانه قابل مقایسه است، با این تفاوت که واقعیت دارد. با کمی شیب نوردی از میان خیابانهای زیبای محله، نهایتا پراگ، یا بهتر بگویم، قلعه پراگ را فتح میکنم. 

قلعه پراگ

قلعه پراگ

قلعه پراگ در اواخر قرن نهم تاسیس شد و از قرن دهم، مقر حاکم، شاهزادگان و پادشاهان بعدی و همچنین بالاترین نماینده کلیسا، یعنی اسقف پراگ بوده است. این روال هنوز هم ادامه دارد و امروزه محل اقامت رسمی رئیس جمهور چک است.

نمایی از درون قلعه پراگ

نمایی از درون قلعه پراگ

مراسم تعویض نگهبانان، در قلعه پراگ به مانند هر کاخ سلطنتی دیگری زیباست، مثل کپنهاگ، موناکو و یا مسکو. بر این قلعه، داستانها گذشته است. در زمان اشغال پراگ بوسیله آلمان(در جنگ جهانی دوم) ، راینهارد هایدریش که توسط هیتلر برای حکومت بر مردم چک گماشته شده بود، دادگاه هایی را در قلعه پراگ برگزار میکرد و حکم به اعدام و ناپدید کردن مخالفان میداد. چک های وحشت زده به او لقب قصاب پراگ را دادند و گروهی از مقامات دولتی چک در تبعید تصمیم گرفتند که نقشه ای برای ترور او بکشند(زیرا از زنده شدن مجسمه ونسلاوس برای نجات کشور کاملا نا امید شده بودند). دو کماندو با چتر در کشور نشستند و در قلعه پراگ، ماشین این قصاب را با گلوله و نارنجک مورد هدف قرار دادند. هایدریش یک هفته بعد بر اثر جراحات مرد.

دروازه قلعه پراگ و نگهبانان

دروازه قلعه پراگ و نگهبانان

کلیسای جامع سنت ویتوس مهم ترین کلیسای جمهوری چک است که از قرن دهم میلادی در داخل مجموعه قلعه پراگ واقع شده است. این کلیسای جامع، شاهکاری از معماری گوتیک است و به خاطر پنجره های شیشه ای رنگارنگ و نقاشی های دیواری زیبایش مشهور است. 

نمای روبروی کلیسای سنت ویتوس

نمای روبروی کلیسای سنت ویتوس

میگویند از معجزات سنت ویتوس، جلوگیری از پرخوابی است. من میتوانم این کرامت را تایید کنم، زیرا از وقتی که به پراگ آمدم، اصلا فرصت خواب نداشته ام، چه برسد به پرخوابی! اصولا چرا باید قدیسی از سیسیل ایتالیا که حامی رقصندگان است، با پرخوابی مشکل داشته باشد؟

کلیسای سنت ویتوس از نمایی دیگر

کلیسای سنت ویتوس از نمایی دیگر

میتوان ساعتها در میان دیوارهای قلعه و اطراف آن پرسه زد، به لبه ای رفت و کل شهر را گریست، در کوچه پس کوچه ها بالا و پایین شد، بدون آنکه متوجه گذر زمان شوید. گلدن لین(Golden Lane)، خیابان قدیمی و کوچکی است درست پشت قلعه پراگ، که دارای ردیف‌های جذابی از خانه‌های کوچک است. فرانتس کافکا(رمان نویس معروف) در سال 1916 در این محله زندگی میکرده است، داستان کوتاه «دکتر دهکده» را در اینجا نوشت و برای نوشتن کتاب «قلعه» از همینجا الهام گرفت.

نمای شهر، تپه پترین و برج مانند ایفل آن

نمای شهر، تپه پترین و برج مانند ایفل آن

به این شهر نگاه میکنم و از خود میپرسم که "چگونه کافکا، در همچین محیطی داستان «مسخ» را نوشت؟". در این شهر زیبا، مسخ شدن در خانه ای کوچک چقدر دردناک است! من هرگز نمیخواهم تبدیل به حشره ای منزجر کننده در این شهر شوم! در این شهر، باید بهترین نسخه خودتان باشید و نه یک حشره مسخ شده. به این فکر میکنم که کافکا کدامیک از این ساختمانهای زیبا را بعنوان فضای داستان «محاکمه» متصور شده است؟! چگونه میتوان در پراگ، اینقدر تلخ بود؟!

نمای شهر از اطراف قلعه پراگ

نمای شهر از اطراف قلعه پراگ

از این بالا میتوان سمفونی مناره ها را شنید، جذابیت بی انتهای شهر را دید و تپش قلب زیبای اروپا را حس کرد. به سختی روح خود را از قلعه پراگ جدا میکنم و پای در مسیر بازگشت میگذارم.

افسانه، واقعیت یافت

افسانه چیست؟ آیا افسانه ها صرفا داستانهای خیالی هستند که بی هدف خلق شده اند؟ آیا داستانهایی هستند که کمی ریشه در واقعیت دارند و میخواهند درسهای اخلاقی به شما بدهند؟ افسانه ها هر چه هستند، بی گمان زیبا هستند. افسانه مجسمه جان نپوموک، در مورد من به واقعیت پیوست و پس از یکسال و اندی دوباره در پراگ بودم. 

جان نپوموک مرا به پراگ بازگرداند

جان نپوموک مرا به پراگ بازگرداند

وقتی شهری زیبا، داستانها برای شما میگوید و در قاب زیبای پل چارلز، بازگشت شما را منوط به لمس سطحی برنجی میکند، این بر ضمیر شما می نشیند. عمر شما میگذرد و ذهن شما خاطرات زیبای پراگ را مرور میکند. در هر شهری و هر داستانی، کمی به پراگ فکر میکنید و گاهی دلتنگش میشوید. این بار دلتنگ جایی میشوید که دیده اید. مانند هر عشقی، آنگاه فکر میکنید که آیا ارزش بازگشت دارد؟ آن موقع است که به افسانه پل چارلز می اندیشید و میگویید: "بله، اگر ارزشش را نداشت، بازگشت مرا افسانه نمی پنداشت!". حالا خود را بخشی از افسانه میدانید و سعی میکنید بازگردید. بله، من دوباره در پراگ هستم، جایی که افسانه ها زنده می شوند! در این تلاقی خلاقانه افسانه و واقعیت! در این زمستان سخت، اما زیبا!

دمای هوای پراگ در ژانویه 2024 ، در حضور دوباره ام

دمای هوای پراگ در ژانویه 2024 ، در حضور دوباره ام

هنوز همه چیز برایم جذاب است، از خانه رقصانی(Dancing House) که کج و معوجی آنرا وصله ناجور زیبایی های کلاسیک پراگ میدانستم تا دیوار جان لنون که آنرا با ملودی شگفتی های شهر، همخوان نمیدیدم. هنوز میتوانم به مانند اولین حضور، غرق در محله یهودیان شوم و همچون شاهان باستانی از میان برج پودر بگذرم. اکنون افسانه ها را جدی تر میگیرم و از 34 روح تسخیر شده قلعه Vysehrad به صومعه Strahov پناه میبرم. هنوزم برایم، جزیره کامپا رمانتیک ترین نقطه دنیاست. افسانه ای دیگر در مورد من به وقوع پیوسته است، من افسون جادوی شهر گشته ام و روح تسخیر شده من برای همیشه، در این شهر سرگردان می ماند. 

وداع با شهر جادو

به ایستگاه قطار شهر میروم و آماده وداع آخر میگردم. اعلام تاخیر پشت تاخیر، برای قطاری که قرار است مرا به برلین ببرد. گویا این شهر نیز کمی به من عادت کرده است و نمیخواهد بروم. به قول کافکا:" پراگ هرگز اجازه نمی دهد که بروی، این مادر کوچولوی عزیز، پنجه های تیزی دارد". 

انتظار برای قطار به سمت برلین

انتظار برای قطار به سمت برلین

نهایتا، قطار حرکت میکند، مانند قطار هری پاتر از شهر جادو به واقعیت. یک خانواده آلمانی با اصلیت ویتنامی وارد کوپه میشوند و شروع به صحبت میکنیم. با شنیدن اینکه ایرانی هستم، مادر آنها به شوخی و با زبان ویتنامی به دخترش چیزی میگوید که کلمه "بمب" در آن به وضوح شنیده میشود. آیا او نمیداند که بمب در هر زبانی بمب است و بدتر آنکه، آیا نمیداند غمگین شدن، با هر زبانی یک شکل دارد؟ دختر شرمگین میشود و به آلمانی به مادرش میگوید: "ساکت شو". خوشحالم که کمی آلمانی میدانم. روح تسخیر شده من به زبان می آید و طنزگونه میگوید: "بله، من یک بمب ساعتی هستم، شاید هم از نوع اتمی آن". لبخند تلخی همراه با ترس و سکوت بر خانواده حاکم میشود. همسفر(هم واگن) فرانسوی نگاه و لبخندی رضایتمندانه تحویلم میدهد(شاید او هم روح خود را به پراگ تسلیم کرده باشد!). هرگز کسی را که برای دومین بار، پراگ را از دست داده است با کلمات خشن قضاوت نکنید، هرگز!

سفری داشتم در جذابیت تاریخ، در قرنها و مناره ها، در افسون سنگفرشها، در این مارپیچ دلربای زمان و اکنون آرام آرام از آن فاصله میگیرم. چیزهایی در من فرو ریخته اند و چیزهایی از نو ساخته شدند. شما هرگز انسان قبل از پراگ نخواهید شد! بدرود ای زیبایی جاودانه.

این سفرنامه برداشت و تجربیات نویسنده است و لست‌سکند، فقط منتشر کننده متن است. برای اطمینان از درستی محتوا، حتما پرس‌وجو کنید.

اطلاعات بیشتر