ارمند خروشان مرا می‌خواند

5
از 4 رای
ارمند خروشان مرا می‌خواند
آموزش سفرنامه‌ نویسی
03 شهریور 1404 12:00
2
98

اَرمند خروشان مرا می‌خواند.

رو به آن وسعت بی واژه که همواره مرا می‌خواند./سهراب سپهری

دچار یک توهم عجیب و غریب شده‌ام اینکه احتمالاً همان قدر که من عاشق جنگل‌های بلوط شده‌ام آن ها هم مرا صدا می‌زنند؟ اگر این طور نیست چطور شد که آرزوی تجربه‌ی قایق‌رانی روی آب‌های خروشان باز مرا به آغوش جنگل‌های بلوط انداخت. چند سالی می‌شد که درباره تجربه تور رفتینگ شنیده بودم اما از آنجا که ساکن یکی از خشک‌ترین استان‌های ایران هستم هنوز موفق نشده بودم آن را تجربه کنم. 

برای همین تا چشمم به تور گروهی رفتینگ افتاد تعلل نکردم و سریع آن را به مبلغ هفت میلیون و پانصدهزارتومان با دو وعده صبحانه، دو وعده ناهار و یک وعده شام به تور لیدری خانم سحر موحدی رزرو کردم. بهار و تابستان پرماجرایی را از سر گذارانده بودم. برای اولین بار به صورت گروهی و با اتوبوس به کردستان سفر کرده بودم و فهمیده بودم که توانش را دارم، جنگل‌های بلوط را برای اولین بار از نزدیک دیده بودم و بدجور به دام عشقشان گرفتار شده بودم و از همه عجیب‌تر و ترسناک‌تر جنگ دوازده روزه را با تمام وجود احساس کرده بودم. گرچه ما ساکن کرمان هستیم و هیچ‌کس این مورد آخر را قبول ندارد ولی باور کنید که ما هم به اندازه بقیه ترسیده بودیم و استرس داشتیم. 

 بعد از همه‌ی این اتفاقات و پاره‌ای هم مشکلات شغلی با خودم گفتم هر طور شده باید این سفر تور ایرانگردی را بروم چرا که عمر کوتاه است و در شرایط فعلی که سایه جنگ روی سرمان است، نباید فرصت را از دست داد. راستش را بخواهید آن قدر از شروع دوباره جنگ می‌ترسیدم که با خودم گفتم هر اتفاقی که بیفتد مهم نیست ما سریع با اتوبوس بر می‌گردیم. حالا بماند که همین اتوبوس در آخر شد بلای جانمان که بعدتر برایتان تعریف می‌کنم. 

خلاصه این‌که در نهایت تا به خودم آمدم دیدم سه شنبه چهاردم مرداد ماه هزار و چهارصد و چهار ساعت ده شب توی اتوبوس وی آی پی اصفهان نشسته‌ام و بدون آن‌که کوچکترین اطلاعی در خصوص این سفر پر ماجرا داشته باشم زده‌ام به دل جاده.  فاصله کرمان تا اصفهان ششصد و هشتاد کیلومتر است که با توجه به تعدد ایست بازرسی در این مسیر ما حدوداً آن را ده ساعته طی کردیم که خوشبختانه من بیشتر این مسیر را خواب بودم.

روز اول: آتشگاه بی آتش ( پانزدهم مرداد ماه 1404)

حدود ساعت هشت صبح به اصفهان رسیدیم اما با توجه به تاخیر اتوبوس و البته این موضوع که خیلی دیر راه افتاده بودیم، همان اول راه  حسابی از برنامه عقب بودیم. برای همین بدون آنکه در اصفهان صبحانه بخوریم یا دست و صورتی بشوریم.  فقط از اتوبوس پیدا شدیم و بین یک دستگاه مینی‌بوس و یک ماشین سواری تقسیم شدیم و به سمت لردگان راه افتادیم. اما انگار قرار نبود که این سفر یک سفر عادی برنامه‌ریزی شده باشد و در همان ابتدای مسیر  نرسیده به فولاد مبارکه با ترافیک شدیدی روبه رو شدیم.

خوبی سفرهای گروهی این آژانس این است که همه‌ی بچه‌ها اهل سفر هستند و حسابی با تجربه. از آن آدم‌هایی که احتمالاً هیچ تغییری در برنامه عصبی‌شان نمی‌کند و پایه همه چیز هستند. برای همین بی‌توجه به ترافیک و تاخیر پیش آمده بعد از معرفی کردن خودمان شروع کردیم به بازی کردن و صحبت کردن و از آنجایی‌که تقریبا همگی هم سن بودیم و علائق مشترکی داشتیم تا خود بروجن یکسر صحبت کردیم. 

بروجن دومین شهرستان بزرگ استان چهار محال بختیار ی است که متاسفانه نمی توانم اطلاعات چندانی درباره‌ی آن به شما بدهم فقط همین قدر که پارک بزرگ و سرسبزش شد اولین اطراق گاه ما. آنجا بعد از حدود دوازده ساعت در راه بودن کمی قدم زدیم، صبحانه خوردیم و البته خودمان را به آن نوشیدنی حیات بخش یعنی قهوه رساندیم. 

undefined
صبحانه: آش خوشمزه بروجن 

بعد از کمی قدم زدن در پارک، از آنجا که حسابی از برنامه عقب بودیم قرار شد مستقیم به سمت آبشار آتشگاه که برنامه روز اولمان بود حرکت کنیم. چرا که قرار بود ناهار را در روستای آتشگاه صرف کنیم.  آن‌طور که تور لیدر محلیمان آقای خلیلی می‌گفت قبلاً روستای آتشگاه محل یک آتشکده باستانی بوده که هنوز بقایای آن در یکی کوه‌های اطراف دیده می‌شود.

درباره آبشار مینیاتوری آتشگاه باید بگویم که طولانی‌ترین آبشار ایران است و در مجاورت روستای آتشگاه واقع شده. در نهایت آب این آبشار با رودخانه خرسان یکی می‌شود و به کارون می‌پیوندد. تا لردگان تمام راه بیابانی بود و دیدن جاده و مناظر اطرافش هیچ لطفی نداشت اما هر چه که از لردگان عبور می‌کردیم و به سمت آبشار حرکت می‌کردیم تازه می‌فهمیدیم که این سفر ارزشش را داشته. به خصوص که در یک لحظه احساسی و کاملاً دراماتیک دوباره چشمم به جنگل‌های بلوط افتاد که این بار بر خلاف بهار که کردستان بودم و برای اولین بار معنای سبز مخملی را فهمیدم دامنشان با مخملی زرد رنگ پوشیده شده بود و زیر آفتاب گرم تابستان می‌درخشیدند.

 راستش وقتی کمی گوگل مپ را چک کردم تازه فهمیدم که دوباره به آغوش زاگرس زیبا برگشته‌ام و گرچه این جنگل‌ها به نسبت استان کردستان کمی تُنُک‌تر هستند اما در امتداد همان جنگل‌ها واقع شده‌اند. راستش از اینجا به بعد با وجود خستگی نمی‌شد چشم از مسیر برداشت و انگار تازه سفر آغاز شده بود.

undefined

undefined
عکس: در راه (جنگل های بلوط و ردوخانه‌ای که داشتند رویش سد می‌ساختند.)

حدود ساعت دو و نیم بود که به روستای بد مسیر آتشگاه رسیدیم. راننده مینی‌بوس که در طول مسیر بارها در مسیر پیچ در پیچ روستا گیرکرده بود به تنه درخت‌ها خورده بود و یا سقفش به شاخه‌های گردوهای کهنسال گیر کرده بود حسابی کلافه بود و فقط یک کلام با عصبانیت گفت که همینجا پیاده شوید. بنابراین کنار رودخانه و سکوهای سیمانی پیاده شدیم. برخلاف راننده مینی‌بوس که کلافه بود خنکی هوا و بوی آب و خاک آمیخته همه‌ی ما مسافرهای خسته را سر حال آورده بود. برای همین تا ناهارمان را آماده کنند. سریع کفش و جوراب‌ها را در آوردیم و پاهایمان را مهمان خنکی آب جویبار کردیم. که واقعاً بعد از حدود شانزده ساعت در مسیر بودن لازم داشتیم.

undefined
عکس: ناهار ماهی قزال آلا طبخ مردم محلی منطقه که با سماق می‌خوردند و حسابی هم خوشمزه بود.

بعد از ناهار آقای خلیلی گفت که فرصت چندانی نداریم و باید هر چه زودتر به سمت آبشار حرکت کنیم. مثل اینکه مسیر ورودی روستا محل کارگاه ساخت سد بود و عبور و مرور از آنجا بعد از ساعت شش بعد از ظهر چندان آسان نبود. 

مسیر پیمایش به سمت آبشار راحت بود و فاصله‌ی چندانی هم از آنجا که ما اطراق کرده بودیم نداشت. چیزی حدود چهل و پنج دقیقه برای رسیدن به غار انتهای مسیر در راه بودیم. البته آقای خلیلی توضیح دادند که اگر تجهیزات صخره نوردی داشتیم و البته هدف از این سفر رفتن تمام مسیر آبشار بود می‌توانستیم خیلی بیشتر از آن بالا برویم. تمام مسیر بی نهایت زیبا بود و زیر سایه درختان قدیمی گردو قرار داشت.

undefined

عکس: آبشار شروع مسیر

undefinedundefinedundefined

undefined
عکس: در مسیر آبشار

undefined

undefined
عکس:در انتهای مسیر و داخل غار

حدود ساعت شش بعد از ظهر در حالی که راننده مینی‌بوس حسابی کلافه بود به ابتدای مسیر برگشتیم و سریع به سمت اقامتگاه حرکت کردیم. جاده بی نهایت زیبا بود و احتمالاَ یکی از بهترین لحظات این سفر اولین مواجه من با دشت‌هایی تمام پوشیده شده از شالی بود. این قدر این تصویر زیبا و خوش رنگ بود که مطمئنا نمی توانم آن را برای شما توصیف کنیم.

undefined

undefined
عکس: من مجذوب دشت های شالی

وقتی به اقامتگاه بوم‌گردی بلوط در منطقه علی آباد رسیدیم خورشید در حال غروب کردن پشت شالیزارها بود. آقای خلیلی تور لیدرمان که صاحب اقامتگاه هم بودند ما را به سمت بالکن اقامتگاه راهنمایی کردند تا پیش از تحویل اتاق‌ها این صحنه‌ی بی نظیر را از دست ندهیم. 

undefined

undefined

undefined
عکس: غروب اقامتگاه یکی از تصویرهای بی نظیر این سفر 

undefined

undefined
عکس:اتاق تمیز و زیبای اقامتگاه

محل اقامتگاه بی نظیر است چرا که جنگل‌های بلوط پشت اقامتگاه قرار گرفته‌اند و تا داخل اقامتگاه هم پیش آمده اند و از طرف دیگر از روی بالکن اقامتگاه می‌توان شالیزارهای سرسبز و کوه‌های رو به رو را دید.

undefined
عکس: ویو اقامتگاه از داخل سیاه چادر

شب در حالی سپری شد که بعد از کمی استراحت دور هم توی حیاط اقامتگاه جمع شدیم. یک دختربچه بختیاری زیبا با لباس محلی و با شیرین زبانی دل از تمام اهل گروه برده بود. برایمان از مدرسه، خانه، مزرعه و حتی درخت گردویشان گفت. بعدتر آقای خلیلی کمی از آداب و سنن مردم بختیاری صحبت کرد. راستش آن قدر با غرور و احترام سخن می‌گفت که حتی نمی‌توانستم یک لحظه چشم از او بردارم. جالب اینجا بود که برایمان تعریف کرد که در فرهنگ بختیاری حتی نحوه گذاشتن کلاه مردان یا گره روسری زنان معنای خاصی دارد. از نقوش روی لباس مردان بختیاری گفت که از زیگورات‌های شوشتر الهام گرفته‌اند. از بی‌بی مریم بختیاری گفت که مایه‌ی افتخار تمام زنان ایران است و البته از برنامه فردا که قرار بود تور رفتینگ برگزار شود.

undefined
عکس:لباس محلی زنان بختیاری

مسیر این تور که بلندترین مسیر رفتینگ ایران است حدود هجده کیلومتر می‌باشد. از سبز کوی حفاظت شده بختیاری آغاز می‌شود و تا دشت هلن ادامه پیدا می‌کند. شنیدن نام هلن منجر شد به تعریف داستان عاشقانه زندگی دکتر ابوالقاسم بختیار نخستین پزشک متخصص جراح ایرانی و ازدواجش با بانو هلن جفریز بختیار که حتما باید داستانش را سرچ کنید و بخوانید.

 

undefined
شام: چلو کباب اقامتگاه

روز دوم: ارمند خروشان مرا می‌خواند. ( شانزدهم مرداد ماه 1404)

برنامه امروز حسابی فشرده بود از محل اقامتگاه تا محلی که قرار بود سوار قایق‌ها شویم نزدیک به یک و نیم ساعت راه بود. برای همین قرار شد همه سر ساعت هفت و نیم صبح برای صرف صبحانه حاضر باشیم از آنجا که به هیچ عنوان نمی‌توانستم بدون دیدن شالیزارها از نزدیک این سفر را تمام کنم با گروهی از بچه‌ها سر ساعت شش و نیم به سمت شالیزارهای پایین دست اقامتگاه حرکت کردیم. هوا بی نهایت لطیف بود و به خاطر آنکه شالیزارها زیر آب بودن مرطوب هم بود. گرچه هنوز شالی‌ها خوشه نبسته بودند بوی خوش برنج همه جا را گرفته بود. یکساعتی وسط کرت‌های مزارع پله‌کانی قدم زدیم و وقتی فهمیدیم که محال است عکس‌ها آن همه زیبایی را منعکس کنند بی خیال عکاسی شدیم و در آن همه زیبایی محو شدیم. 

undefinedundefined

undefined
عکس: شالیزارها از نزدیک
undefined
عکس: (صبحانه شامل پنیر و کره محلی مربا آلبالو و املت با نان تیری بود که بعد از آن پیاده روی حسابی چسبید.)

بعد از صرف صبحانه خیلی سریع در گروه‌های چهار و پنج نفره تقسیم شدیم و با ماشین‌های آفرود به سمت محل شروع مسیر قایق سواری حرکت کردیم. مسیر بی نهایت زیبا بود و بودن در آن گروه برای من که تا آن روز این تجربه را نداشتم بی‌نظیر بود. به نظرم از آن لحظه که سوار ماشین‌ها شدیم سفر آغاز شده بود. از اینجا به بعد چون من با خودم گوشی موبایل نبرده بودم تمام عکس‌ها متعلق به دو نفر از همسفرهاست که کاور ضد آب گوشی به همراه داشتند و با مهربانی خاطرات سفر را برای تمام اعضای گروه ثبت کردند. مسیر پر بود از رودخانه، شالیزار جنگل‌های بلوط و البته تاسیسات مربوط به پرورش ماهی. تمام راه به مسیر خیره بودم و خدا را شکر می‌کردم که به این سفر آمده‌ام. 

وقتی رسیدیم اعضای باشگاه رفتینگ اکبر جلیلی منتظرمان بودند. به هر نفر یک عدد کلاه ایمنی، یک عدد پارو و یک عدد جلیقه نجات دادند که همان بالای جاده پوشیدیم و به سمت رودخانه حرکت کردیم. پای رودخانه قایق‌ها به انتظار ما بودند. همان‌جا یکی از اعضای گروه برای ما توضیح داد که اسم رودخانه، کارون سه است ولی به خاطر نزدیکی به روستای ارمند در میان مردم محلی به ارمند مشهور است. همان‌جا کنار رودخانه ایستادیم و در خصوص نحوه گرفتن پارو در دست، دستوراتی که حین قایق‌سواری باید اجرا می‌کردیم و از همه مهم‌تر در خصوص موارد ایمنی آموزش دیدیم. شدیداً توصیه می‌کنم که این بخش را جدی بگیرید و با دقت گوش کنید که خیلی به کارتان می‌آید.

هنوز در حال آموزش بودیم که گروهی با پاروهایشان شروع کردند روی سر ما آب ریختن. اولین نشانه از اینکه قرار نیست سفر خشکی در پیش داشته باشیم و آن همه تذکر درباره‌ی همراه نبردن گوشی موبایل کاملا درست بوده است. 

در گروه‌های هشت یا نه نفره سوار قایق شدیم و مطابق نظر رئیس باشگاه آقای اکبر جلیلی که قرار بود آن روز ناخدای ما باشد توی قایق نشستیم. ناخدا کمی دستورها را با ما تمرین کرد و وقتی دید که تقریباً در اجرای دستورات راه افتاده‌ایم حرکت کردیم. گربچه بعداً معلوم شد که همه‌ی این‌ها تصورات خامی بیشتر نبوده است. من که پیش خودم احساس می‌کردم خیلی حرفه‌ای و دقیق پارو می‌زنم. 

undefined
عکس: ناخدا اکبر جلیلی

از اینجا به بعد را نمی شود توصیف کرد و توضیح داد. از آن لحظات و ساعت‌هایی است که فقط باید تجربه‌اش کرد. ترکیبی از یک روز درخشان، آب خنک، مناظر بدیع و هیجانی وصف ناشدنی. احتمالاً با تعریف کردنش برای شما حسابی از هیجان و لذت کار کم خواهم کرد. نه عکس‌ها گویای لذت آن دقایقند و نه فیلم‌های باقی مانده. فقط باید تجربه‌اش کنید تا بدانید که از ساعت ده صبح پنجشنبه شانزدهم مردادماه تا ساعت سه بعد از ظهر آن روز چه بر ما گذشته است.

undefinedundefined

undefined
عکس: رفتینگ

فقط این قدر توضیح دهم که مسیر به درستی به سه بخش تقسیم شده است. بعد از کمی پارو زدن کنار چشمه‌های نمکی سمت چپ رودخانه ایستادیم. ناخدا توی یکی از چشم‌های نمکی برایمان لیمو و خیار ریخت که بی نهایت خوشمزه بودند. کمی کنار چشمه ها قدم زدیم و دوباره سوار قایق ها شدیم و به مسیر برگشتیم. 

undefined

undefined
عکس: چشمه های نمکی

این بخش سفر برای قایق ما حسابی پرماجرا بود چرا که به علت بی‌احتیاطی یکی از بچه‌ها در یک لحظه فقط یک لحظه قایق چپه شد و روی همه‌مان افتاد. راستش من چیز زیادی از جزئیات حادثه ندیدم فقط یک لحظه احساس کردم که موج به پشت سرم برخورد کرد و مرا داخل آب انداخت. در کسری از ثانیه پیش خودم فکر کردم که دیگر همه چیز تمام شده است. اما یاد حرف‌های مربی افتادم که گفته بود اگر توی آب افتادید چشم‌هایتان را باز کنید و دهان‌تان را محکم ببندید. چشم‌هایم را که باز کردم، دیدم که در حال بالا آمدن هستم. خیلی ترسیده بودم و راستش الان که برای هیچ‌کس از اعضای گروه اتفاقی نیفتاده می‌توانم بگویم که در آن لحظه رنگ سبز آب مجذوبم کرد. تا بالا آمدم قایق را دیدم که روی آب برگشته بود. 

سعی کردم طناب ایمنی را پیدا کنم و خودم را به قایق بند کنم اما هر چه می‌گشتم پیدایش نمی‌کردم در آن لحظه ناخدا را دیدم که به قایق چسبیده بود و در حال حرکت کردن با آن بود. او بود که کمکم کرد دستگیره قایق را بگیرم و بعد به سمت ساحل بروم. باید بگویم که ظرف ده دقیقه یک فیلم هندی تمام عیار بازی کردیم. یکدیگر را صدا زدیم دنبال هم دویدیم. به زمین و زمان فحش دادیم. پاروهایمان را که طبق دستور تا آخرین لحظه نگه داشته بودیم روی زمین پرت کردیم. و بعد همگی صحیح و سالم دوباره سوار قایق شدیم و راه افتادیم. انگار که از اول هم اتفاقی نیفتاده باشد. 

ناخدا مدام آرام‌مان می‌کرد و می‌گفت که از اصل اتفاق خاصی نیفتاده . ولی راستش من حسابی ترسیده بودم و اگر مجبور نبودم شاید دوباره سوار قایق نمی شدم. گرچه در آخر مسیر فهمیدم که حق با ناخدا بوده و افتادن در آب اتفاق عیب و غریبی نیست. 

undefined
عکس:ایستگاه دوم به صرف رانی و کیک که بعد از تمام آن ماجراها حسابی لازمش داشتیم.

دوباره سوار قایق‌ها شدیم. مسیر بی نهایت زیبا بود و نمی‌شد حتی یک لحظه چشم از آن برداشت. هر جا که عمق آب مناسب بود ناخدا اجازه می‌داد که توی آب بپریم و بعد چند متری جلوتر دوباره سوارمان می‌کرد. بساط آب بازی و جنگ قایق‌ها هم که براه بود و البته قایق ما این افتخار را داشت که چپ شده بود. در طول مسیر مدام فخر می‌فروختیم که ما تا ته داستان را رفته‌ایم.

 ایستگاه سوم کنار یک صخره بود که برای خوردن هندوانه ایستادیم. هر کس می خواست می‌توانست از صخره به داخل آب بپرد که خوب من دیگر نه جرئتش را داشتم و نه راستش توانش را. مسیر طولانی بود و همه‌مان حسابی خسته شده بودیم و به قول بچه‌ها هیچ‌وقت تا آن روز نفهمیده بودیم که هیجده کیلومتر چقدر زیاد است. وقتی ناخدا یک و دو می‌گفت تا با ریتم او پارو بزنیم احساس برده‌های مصر باستان را داشتیم که احتمالاً مجبور بودند ساعت‌ها پارو بزنند. 

undefined
عکس: ایستگاه سوم به صرف هندوانه(هندوانه قایق ما را آب با خودش برد.)

اما زیبایی این تجربه وادارمان می‌کرد که چند لحظه‌ای یک‌بار از ناخدا به خاطر آن لحظه تشکر کنیم. گرچه او هر بار یادآوری می‌کرد که برای تشکر کردن زود است و ممکن است باز هم قایق را چپه کنیم. گاهی جریان آب لطیف و ملایم ما را با خودش می‌برد، گاهی قایق  از روی صخره‌ها به بالا و پایین پرت می شد، گاهی مجبور بودیم با پریدن روی قایق خودمان را از روی سنگ‌های سطحی کف رودخانه آزاد کنیم وگاه خشم آب ما را می‌گرفت و به صخره‌ها می‌کوبید. عبور از زیر بیدهای کنار رودخانه، دیدن گله‌های خر، بله باور کنید خر که آزادانه کنار رودخانه حرکت می‌کردند به لحظه‌هایمان برکت می‌داد.

طوری که وقتی ساعت سه بعد از ظهر با عضلات گرفته، صورت‌های آفتاب سوخته و تک و توک زخم‌های سطحی به پایان مسیر رسیدیم، غم عالم روی دلمان نشست. تازه به یک گروه درست و حسابی بدل شده بودیم و یاد گرفته بودیم به قول ناخدا درست پارو بزنیم، نه املت تف دهیم. تازه فهمیده بودیم با چه زاویه‌ای باید پارو را توی آب زد تا بیشترین میزان آب روی بچه‌های قایق کناری بریزد و تازه یاد گرفته بودیم که پاروها را هماهنگ روی سرمان بگیریم و یک صدا فریاد بزنیم هیپ هیپ هورا.

undefined
عکس: هیپ هیپ هورا

وقتی کنار روخانه از قایق‌ها پیاده شدیم و جلیقه نجات و سایر وسایل را تحویل دادیم دیگر دست‌ها و پاهایمان از ما اطاعت نمی‌کردند. کمی کنار رودخانه قدم زدیم و بعد همان‌جا چلو جوجه کباب خوردیم و البته من به مقدار زیادی نوشابه تا دوباره توانم را به دست آورم. 

undefined
عکس: ناهار چلو جوجه کباب

حدود ساعت چهار بود که از گروه بی‌نظیر اکبر جلیلی با کلی اظهار تشکر و خاطره‌ی خوب جدا شدیم و باز با ماشین‌های آفرود به سمت اقامتگاه حرکت کردیم. برنامه اولیه این بود که سریع به اقامتگاه برویم، لباسی عوض کنیم، خودمان را به اتوبوس ساعت ده و نیم شب اصفهان برسانیم و به کرمان برگردیم ولی از آنجایی که نتوانسته بودند برایمان بلیط اتوبوس تهیه کنند مجبور شدیم که یک شب دیگر اقامتگاه را تمدید کنیم.

گرچه اقامتگاه بی‌نهایت زیبا و دلنشین بود، ولی تغییر برنامه نوید خوشی نمی‌داد. من سعی کردم با شرایط همراهی کنم و تمام اتفاقات غیرقابل پیش‌بینی را بپذیرم. برای همین تا به اقامتگاه رسیدم بعد از تعویض لباس با یکی از همسفرها دوباره به سمت شالیزارها رفتیم و غروب را آنجا سپری کردیم.

undefined

undefined
عکس: غروب شالیزار 

آن شب دیگر اقامتگاه، حال و هوای شب قبل را نداشت. دیگر نه از انتظار و هیجان رفتینگ خبری بود و نه از بازی‌های گروهی شب قبل. هیچکدام‌مان دیگر توان نداشتیم و بچه‌ها در گروه‌های دو و سه نفره اطراف حیاط خلوت کرده بودند و منتظر آماده شدن شام بودند که به نظر من بی‌نظیرترین وعده‌ی آن چند روز بود.

undefined
عکس: شام گوجه بادمجان با سبزی و دوغ محلی

روزم سوم: تفت داغ کویر( هفدهم مرداد ماه 1404)

صبح در حالی اقامتگاه زیبای‌مان را ترک کردیم که خورشید در حال طلوع کردن بود. نور کم رنگ صبح روی شالیزارها افتاده بود و تصاویر بی‌نظیری خلق کرده بود. برای آخرین‌بار به جنگل‌های زیبای بلوط نگاه کردم و با خودم عهد کردم که یک پاییز و یک زمستان هم به دیدنشان بیایم.

سفر بازگشتمان مطابق برنامه پیش نرفت و به خاطر خرابی دو تا از ماشین‌ها قبل از یزد، حسابی طولانی شد اما خوشبختانه در نهایت ساعت هشت شب جمعه همه‌ی بچه‌ها صحیح و سالم به مقصد رسیده بودند. 

این سفرنامه برداشت و تجربیات نویسنده است و لست‌سکند، فقط منتشر کننده متن است. برای اطمینان از درستی محتوا، حتما پرس‌وجو کنید.

اطلاعات بیشتر