سفر به جنوب، سرزمین آب و آفتاب با وسیله نقلیه شخصی (قسمت اول)
روز یکم
صبح یک روز نمناک در اواخر اسفند است که به راه می زنیم، برای رسیدن به آرزویی چند ساله. سفری طولانی از تهران به سرزمین نخستین پادشاهی ایران زمین، برای دیدار از بزرگترین بنای آجری جهان، پرآب ترین منطقه این سرزمین و البته وسیع ترین دشت حاصلخیز ایران، خوزستان.
هنوز از شهر بیرون نرفته نم باران شروع شده است. رادیو هشدار خطر سیل می دهد و تحذیر می کند از سفر های غیر ضروری! ولی آرزوی ما ضروری تر از آنست که از آن بپرهیزیم. - کجا صبحانه بخوریم؟ ساوه را رد کرده ایم وباران تند تر شده، دشت، خیس است از نم باران. لقمه های کوکوی خانگی و پنیر را داخل ماشین و در حرکت می خوریم و به راه ادامه می دهیم. دشت ها از نم نم باران زیبا تر شده اند و همین زیبایی است که هراز گاهی بهانه ای می شود تا از شتاب تاخت به اتول کم کنیم.
هنوز ظهر نشده که به بروجرد می رسیم، شهری کوچک شهره به کوچه باغ هایش و گویند چون یزدگرد سوم از اعراب گریخت بدین جا فرود آمد تا سپاهیان گرد او آیند و چنین شد که این شهر را بروگرد نامیدند؛ و همچنین گویند که در عهد قاجار که عهدالالقاب است بر او لقب نگین سبز سلیمان دادند و همین جاست که امامزاده ای دارد که از عهد سلجوقی به بنایی رفیع تکریم شده است.
یکراست به امامزاده جعفر می رویم، بنایی با گنبدی متفاوت، طرحی که تلفیقی است از گنبد های شرق و جنوب زاگرس و البته متفاوت از هردو، مُطبّق چون نمونه های جنوب و منحنی چون نمونه های شرق. درون بقعه بارها مرمت شده و دیگر اثری از تزیینات سلجوقی و حتی قاجاری هم نیست. فقط قاب مرمرین ورودی مَضجع، می گوید که از عهد قجر آمده است. گرداگرد بقعه همچون مابقی بقاع متبرکه، قبرستانیست وسیع که به تناسب اهمیت متوفی از درون بقعه تا کناره های خیابان گسترده شده است و هر قبر داستانی دارد در دل، از عالمی جلیل القدر تا بانویی که به نام پدر نامیده شده و حتی پس از مرگ نیز از پس پرده غیرت به در نیامده است. دو درخت چنار هم دارد این صحن، که گویند قدمتی 400 ساله دارند.
از دیدار کوچه باغ ها و حتی پارک سماور می توان صرف نظر کرد، ولی از جوجه کبابی شهر که شهرت جهانی دارد و به شیوه حاج شفیع می پزد، نمی توان گذشت. به طرف حاشیه غربی شهر که می روی، چند غذاخوری به نام شعبه جدید حاج شفیع میبینی، ادعایی که چون به غذاخوری اصلی می رسی، باطل اعلام می شود! فضایی ساده با میزوصندلی هایی قدیمی و تزیینات گچبری که این روزگار کمتر دیده می شود، در کنار باغی مصفا و پیرمردی، که یلِ زورخانه های قدیم است و غذاسرا دارِ امروز؛ جوجه کبابی حاج شفیع اینجاست. هر سیخ جوجه نیمی از یک مرغ است که استخوانهایش هم کباب شده اند، بی زعفران و کره. خوشمزه است و کاملاً پخته، و البته متفاوت از جوجه مرسوم یا دستکم مرسوم در پایتخت. ماست محلی و دوغ هم زینت سفره است.
- میشه یه عکس بگیریم؟
- اومدم بیرون که باهاتون عکس بگیرم دیگه پسرجون!
حاج شفیع است که در عکس مان ماندگار می شود.
وقت تنگ است، به سرعت می رویم که پیش از تاریکی به خرم آباد برسیم، شهری از دوره عیلامیان که شاپور ساسانی بر خرابه هایش شهری نو بنا نهاد. به نزدیک شهر هم که میرسی حتی، هنوز اثری از خانه و خیابانش نیست. از یک سراشیبی تند که پایین بروی و یک کوه را دور بزنی، شهر کم کم هویدا می شود و این است معنای شهری در دل کوه و در امتداد رود خرم آباد. شهر از شمال تا جنوب گسترده شده و هرچه به شمال آن بروی محله ها نو تر و خیابان ها تمیزترند. اما مقصد ما مرکز شهر است و بازار شب عید، شلوغ و پر هیاهو و در میانه بازار، قلعه ای عظیم به نام فلک الافلاک. چند صد متری باید دور شد از این هیاهو تا جای پارکی پیدا کرد و بعد از آن است که به سمت قلعه روان شویم.
قلعه ای سترگ، بر بلندای تپه که شاپور برافراشته استش. نام فلک الافلاک را قاجاریان بر آن نهادند؛ لیکن چه بسا روزی که بنا شد، شاپور نیز به همین نام می اندیشید، که نامیست برازنده. بنایی با دو حیاط مجزا و برج و بارویی بلند و چاهی عمیق. تاریخی دارد مفصّل، از دژ ساسانی تا مقر حکومت آل گنجور از توابع آل بویه و پادگان نظامی دوره قاجار و زندان سیاسی عهد پهلوی و موزه مردم شناسی امروز برای شناخت فرهنگ ایلیاتی این روزگار. از بالای قلعه، کل شهر زیر پاست و غروب نیز دل انگیز تر. چون نیک بنگری به شمال، تپه ای میبینی که پشت آن دریاچه ایست کبود رنگ به نام کیو (کی یو) و در مجاور آن، مهمانخانه ای دل انگیز که اطراقگاه مان آنجاست.
هتل جهانگردی هتلیست تمیز با استاندارد های معمولش و قیمت مناسب که در باغی مجاور دریاچه قرار دارد و سکوت آن با صدای هیاهوی مردمان دور دریاچه در هم می شکند. از اینترنتش می پرسیم که فقط در لابی هتل قابل استفاده است ورایگان، به تمیزی اتاق ها و زیبایی باغ می بخشیمشان! اتاق ها تمیزند و ملحفه و حوله ها سپید، مسواک و دمپایی مهیاست و تلویزون و یخچال هم موجود. صبحانه هم به رسم هتل های جهانگردی کامل است ولی به دور از زیاده روی، شیر و پنیر دارد تا عدسی و نیمرو و چه بهتر که از سوسیس و کالباس خبری نیست و البته افسوس که جای میوه همچنان خالیست.
روز دوم
هوا همچنان دلپذیرست، نم باران دیگر بوی زمستان نمی دهد و این خود نوید آمدن بهار است. دریاچه کیو که کبود رنگ است و آب آن زلال، زیر باران صفای دیگری دارد. آبش از چشمه زیر دریاچه است و نیمی از سال، کم؛ ولی به همت شهرداری شهر، چندیست که آب چشمه های اطراف را در فصل خشکسالی به اینجا می آورند که سیراب گردد؛ درست و نادرست عمل با متخصصان منابع آب و محیط زیست!
باز به کنار قلعه باز می گردیم و اینبار به قصد دیدن خانه قاضی القضات شهر، آخوند ابو، که اینک به خانه جهانگرد تغییر نام یافته. خانه ای ساده به سبک قاجار با حیاط مرکزی و اتاق های دور تا دور و از حیاط آن قلعه به زیبایی پیداست. اما اتاق ها سکنه دارند و قابل بازدید نه. در بازگشت به زیارتگاهی محلی می رسیم که مردم این اطراف به نیت باباطاهر عریان به زیارتش می آیند.
پس از آن، به سمت پلِ شکسته می رویم، پلی ساسانی که از سنگ های رود ساخته شده و روزگاری در مسیر پایتخت تابستانی ساسانیان، تیسفون، حوالی همدان بوده؛ ولی امروز جز پنج دهانه نیمه ویران در میانه این دشت سبز، از آن شکوه، چیزی باقی نمانده است.
به سمت دزفول به راه می افتیم و اتوبانی جدید الاحداث با چند پیچ به دل زاگرس می بردمان. جنگل های بلوط زاگرس آنچنان زیبا هستند که هر چند فرسنگ یک بار گریزمان نیست از توقف و نظاره.
تونل های عظیم این راه، خبر از کوه های سر به فلک کشیده می دهند و بعد از چند ساعت عبور از میان زاگرس، دشت هویدا می شود و دشت و بازهم دشت، جلگه سرسبز خوزستان که زیر باران شدید، می درخشد.
حوالی ظهر است که به دزفول می رسیم. از شدت باران، مجال گردش نیست، پس سراغ غذاخوری شوادون را می گیریم. شوادون ها دالان هایی زیرزمینی اند که برای فرار از گرمای طاقت فرسای تابستان، دست کند شده اند. و اکنون یکی از آنها را غذاخوری کرده اند که گرچه بهترین در شهر نیست ولی از معدود غذاخوری هاییست که خوراک محلی دارد. از پله ها که پایین می رویم سرما هردم افزون می شود و کاربرد بنا برایمان آشکارتر.
-غذای محلی تون چیه؟
-خوراک کبوتر، گنجشک بریان، دلمه کلم و بادمجان و آش قلیه دزفولی.
نامها اشتها برانگیز است؛ ولی دیدن جثه نحیف گنجشک های بریان، حتی دل هر گرسنه ای را هم به درد می آورد، بی نوا چنان کوچک است که باید استخوان هایش را هم بجَوی از نازکی! آش قلیه با رب انار و تمبرهندی ترش، خوشمزه و جدید است ولی دلمه ها تفاوت چندانی با تعریف مان از دلمه ندارد.
باران کم شده و هوا خنک که از روی پل جدید شهر، پیاده به سمت بافت قدیم دزفول به راه می افتیم و در اولین نگاه، پل قدیم شهر است که جلب نظر می کند؛ قدیمی ترین پلِ همچنان استوارِ جهان! و شاپور ساسانی بنایش کرده، به دست اسرایی که از جنگ با امپراطوری روم آورده بود و گرچه که به عهد صفوی و پهلوی بازسازی شده، نامش پل رومی است هنوز و حال آنکه شهر به واسطه این پل، به دزپل معروف بوده که بعدها دزفول شده است. ظرافت داستان همینجاست که به اسیری آمدند و بیگاری کردند، اما نامشان بر آنچه به جبر ارباب ساختند باقی ماند.
از زیر پل به سراغ آسیابهای آبی شهر می رویم که آنهم یادگار ساسانیست، بناهایی ساده که به لطف بودنشان هنوز می توان گردش چرخ آسیا را در میانه امواج خروشان دز تصور کرد. اتاقک هایی کوچک، که سنگ آسیا، انبار غله و آرد و حتی خوابگاه آسیابانند و گویی همه ملزومات این پیشه را یکجا دارند. اگرچه که اصل بناها به عهد ساسانی میرسد ولی سنگ و ساروجش چه مرغوب بوده که آسیابها تا عهد قجر هم رونق داشته اند و از نامشان چه افسانه ها که به ذهن نمی تراود، آسیاب رعنا!
در حاشیه دز اندکی که پیش بروی به کوت ها می رسی، اتاقک های کوچک دست کند شده در دل کوه برای آرمیدن و رهایی از آفتاب سوزان جنوب پس از آبتنی در آب خنک دِز. برخی شان دری دارند به نشان مایملک شخصی و برخی گویا عمومی ترند و بدون در و زیر چنین سایبانی از آفتاب تابستان چه باک؟
به دل بازار می زنیم، غافل از درهای بسته ای که انتظارمان را می کشند، مسجد جامع از قرن سوم هجری که صفویان و قاجارها به تعمیرش همت گماشتند ولی در این روزگار، درش بسته است، الا به وقت نماز. به بقعه جد سادات دزفول، شاه رکن الدین می رویم که بنایی قاجاری دارد به همراه مسجد و کتابخانه ای در کنار، ولی متولی آن هم از اهمیت بنا بی اطلاعست و آن را در میانه روز بسته و رفته است. پس به سراغ بقعه حزقیال نبی می رویم که گویند هم عصر دانیال نبی است، که آن هم در دست مرمت است و درگاهش را به روی خلق بی نوا بسته اند.
پس به ناچار از بازار خارج می شویم و در حاشیه شهر به سراغ سلطان علی سیاهپوش یا همان امامزاده رودبند می رویم که گنبد مُطبقش از حاشیه رود نظرمان را گرفته است. بنایی ساده از عهد صفوی با انبوهی از نقاشی های مجالس تعزیه، از مجلس پنج تن آل عبا گرفته تا مجلس دیوان و پریان در محضر سلیمان. ساخته و آراسته شده برای مردی که جد شاه اسماعیل صفوی بوده و اهل این دیار را به کرامات بسیار به تَشَیّع رهنمون گشته و اکنون نیز به همراه دخترش در این مکان آرمیده، گویند هرکه بچه اش نشود و یا فرزندش به خرد سالی تلف گردد چون به زیارت بی بی گزیده خاتون بیاید، حاجتش برآید، انشاءلله تعالی.
شب هنگام، به شوشتر می رسیم، که گویند هوشنگ، شاهِ پیشدادی ایران آن را بنا نهاد به روزی که از شوش به قصد تفرج بیرون شده بود و چون به اینجا رسید و این همه رود و سرسبزی دید، شهری بنا نهاد از شوش بهتر و شوشتر خواندش و دیگر آنکه گویند بعد از طوفان نوح، اول شهری که بنا شد شوش و پس از آن شوشتر بود! ما نیز رخت اقامت می افکنیم برای دوشب در این شهر و در خانه سرابی ها که بنایی است قاجاری با حیاطی مُصفّی و حوضی در میان و اتاق هایی در پیرامون. هشت اتاق دارد این میهمانخانه کوچک و یک شاه نشین که سفره صبحانه را در آن می گسترند. وضعیت اینترنتش خوب است و همه جا در دسترس، و البته به رایگان. اتاق ها ساده و بی پیرایه اند و با اندک چشم پوشی، تمیزی شان راضی کننده است. کولر گازی و یخچال و تلویزیون ال.سی.دی. اش نوید اقامتی راحت می دهد، حتی به فصل تابستان. مسئول پذیرش همان صاحب هتل است که به همراه خانواده چند سالیست به این پیشه مشغول گشته و چون از شام می پرسیم به خانه مستوفی مان هدایت می کند که ازقضا غذای محلی هم دارد.