سفر به جنوب، سرزمین آب و آفتاب (بخش 2)

3.8
از 4 رای
آگهی الفبای سفر - جایگاه K - دسکتاپ
سفر به جنوب، سرزمین آب و آفتاب (بخش 2)
آموزش سفرنامه‌ نویسی
31 شهریور 1393 18:56
5
6.6K

سفر به جنوب، سرزمین آب و آفتاب با وسیله نقلیه شخصی (قسمت دوم)

شام محلی مان، نان چرب شوشتری، که خوراکیست چرب و شیرین و غذای عروسی. خورشی که از گوشت و کشمش و لپه با زعفران فراوان درست کنند و به چربی آب خورش، نانش را اندکی تفت دهند؛ و دیگر اینکه خورش سبزی داریم که مثل قورمه سبزیست ولی سیاه تر و چرب تر. ماست توله هم داریم؛ توله، سبزی محلی این ناحیه است و مزه غریبی دارد.

 سفر به جنوب، سرزمین آب و آفتاب

 سفر به جنوب، سرزمین آب و آفتاب

یکسر به هتل می رویم که فردا پرکاریم.

-کجا پارک کنیم؟

-پارکینگ نداریم ولی کنار خیابان امنه، پارکینگ عمومی هم پانصد متر اون طرف، دور میدان!

روز سوم

صدای پرندگان در حیاط، سکوت خانه را می شکند و نوید آمدن صبح می دهد. حیاط خانه آب و جارو شده و صبحانه مهیاست، صبحانه ای کامل از نان و پنیر گرفته تا شیر و تخم مرغ، و تازه امکان انتخاب بین آش محلی و حلیم هم داریم که صدالبته آش محلی اولی ترست.

 سفر به جنوب، سرزمین آب و آفتاب

پیاده از کوچه پس کوچه های روبروی هتل یکراست می رسی به مهمترین جاذبه شهر، مجموعه آبی شوشتر. صدای آب از دور دست می آید و چون نزدیک می شوی زبانت بند می آید. دریچه های عظیم و تونل های دست کند عظیم تر و آب خروشان، از همه طرف. بنایی که ایده اش از زمان عیلامی ها شروع شد و هخامنشیان به کارش همت گماردند و داریوش شاه هم، نهری از میان شهر جاری ساخت، داریون نام و ساسانیان به تلافی خرابی های جنگ با رومیان در شهرهای مرزی، با زور بازوی اسرای رومی اش به کمال رساندند و برآب آن آسیاب ها ساختند که چرخش تا اواخر قاجار می چرخید. پهلوی ها نیز بیکار ننشستند و دومین موتوربرق آبی ایران را درآن بنا کردند،

و به کمک آلمان ها، کارخانه یخی در کنارش ساختند که گرمای تابستان را به یخ مُبَرّد بکاهند. اما همه مجموعه در اینجا آغاز نمیشود، بلکه هزار قدم بالاتر، جاییست که بند دست ساز میزان، آب کارون را چندین متر بالا می آورد و به دشتی سوار می کند که وسعتش عظیم است، تا به مدد خاک حاصلخیز، اینجا را به بهشتی سبز بدل کند در آن روزگاران کهن و قریب به هفتاد کیلومتر پایین تر، این آب دوباره به کارون می ریزد. نهرهای دست کند و بندهای گوناگون، پل ها و آسیاب ها و از همه مهمتر قلعه سلاسل، چنان مهم بوده که متولیانش با تغییر حکومت ها هم تغییر نمی کردند و حتی ساسانیان طبقه ای مُختص آن داشته اند که وظیفه شان کنترل آب این منطقه بوده است. اینجاست که می فهمی چرا این اثر در میراث جهانی به ثبت رسیده است.

 سفر به جنوب، سرزمین آب و آفتاب

 سفر به جنوب، سرزمین آب و آفتاب

 سفر به جنوب، سرزمین آب و آفتاب

 سفر به جنوب، سرزمین آب و آفتاب

 سفر به جنوب، سرزمین آب و آفتاب

 سفر به جنوب، سرزمین آب و آفتاب

اما اثر ثبت شده دیگری هم داریم در این سفر که برای دیدنش باید به شوش رفت و جاده ای فرعی و بسیار زیبا، از میان دشت نیشکر و گندم، ما را به شوش می رساند.

 سفر به جنوب، سرزمین آب و آفتاب

شوش، پایتخت شاهان عیلامی با قدمتی پنج هزارساله و قصر زمستانی شاهان هخامنشی که هنوز آجرهای لعابیین کاخ هایش زینت بخش موزه های جهان است، و نیز شهر مَأمَن پیامبران. گویند که دانیال از قوم بنی اسراییل بود و چون پادشاه بابِل، اورشلیم را به جنگ، گرفت او را به اسیری به بابِل بردند و او در آنجا حکمت آموخت و از حکمای قوم بابِل پیشی گرفت و چون خوابی عجیب از پادشاه را تعبیر کرد، خود را پیغمبر قوم بنی اسراییل نامید. چون هخامنشیان به بابِل حمله کردند، او به همراه قومش به ایرانیان پناهنده شد و به دربار داریوش، مقامی عظیم یافت؛ چونانکه درباریان به وی حسد بردند. پس بهانه ای ساخته و به قفس شیرانش در انداختند و او سالم به در آمد. پس به شوش مقیم گشت و در آنجا وفات یافت و قبرش زیارتگاه یهودیان شد. چون به عهد اسلام مسلمانان به شوش تاختند، امام علی اجازه تخریب قبر را نداد و آن را محترم شمرد. و از آن پس زیارتگاهی است برای مسلمانان.

 سفر به جنوب، سرزمین آب و آفتاب

مقبره، کنار رودیست به نام شاوور و شامل دو حیاط و بنا دارای گنبدی مخروطی و پله ایست. درون مقبره شلوغ است که در این وقت سال، آنان که به دیدار مناطق جنگی می آیند دراینجا دمی می آسایند و ما نیز همچنین.

 سفر به جنوب، سرزمین آب و آفتاب

 سفر به جنوب، سرزمین آب و آفتاب

پس به سمت قلعه شوش وکاخ آپادانا می رویم، کاخی که روزگاری شکوهش اسکندر مقدونی را به شگفت وا داشته و سالها بعد فرانسویان را؛ همانها که ننگ تخریب آثار آن را تا ابد به میراث برده اند و کردند آنچه اسکندر نکرد. چون بدینجا رسیدند و مخالفت مردم با اسکانشان کنار قبر دانیال نبی را دیدند به شاه قاجار شکایت بردند و اجازه ساخت قلعه ای عظیم را گرفتند. پس سرستون های سنگی و آجرهای لعابدار کاخ را یک سر به کشورشان بردند تا امروز مایه مباهاتمان باشد به وقت بازدید از موزه لوور و از خشت های کاخ، قلعه ای ساختند عظیم، برگرفته از قلعه باستیل که هنوز آثار خط نوشته های میخی بر خشت های قلعه باقیست. و آنچه را نشد ببرند چه کردند؟ سرکرده شان، مادام "ژان دیولافوا" برایمان می گوید:

- دیروز گاو سنگی زیبا و بزرگی را که تازه پیدا شده است، با تأسف تماشا می کردم. دوازده هزار کیلو وزن دارد، تکان دادن و بردنش غیر ممکن است. پس نتوانستم به خشم خود مسلط شوم، پتکی بزرگ به دست گرفته و به جان حیوان سنگی بیچاره افتادم و ضرباتی وحشیانه به او زدم که چون میوه رسیده از هم شکافت!

 سفر به جنوب، سرزمین آب و آفتاب

 سفر به جنوب، سرزمین آب و آفتاب

 سفر به جنوب، سرزمین آب و آفتاب

 سفر به جنوب، سرزمین آب و آفتاب

 سفر به جنوب، سرزمین آب و آفتاب

اندک مانده از شوش را در موزه ای کوچک، کنار قلعه نهاده اند که زیباترین اثرش، کُپی گچین از آجرهای لعابداریست که در موزه لوور نگهداری می شود.

 سفر به جنوب، سرزمین آب و آفتاب

 سفر به جنوب، سرزمین آب و آفتاب

شوش را رها می کنیم تا در تاریخ گامی عقب تر برداریم به سوی اثری که آنهم در میراث جهانی یونسکو ثبت است، چغازنبیل.

 سفر به جنوب، سرزمین آب و آفتاب

چغازنبیل، معبدیست عظیم از سه هزار و سیصد سال پیش، یعنی همان دوره عیلامی، بنایی مطَبّق به پنج طبقه و به سان زنبیلی وارونه که همانست که آنرا چغازنبیل گویند. پادشاه عیلام، آن را به خدایانش هدیه کرده و پیرامونش را به معابد کوچک تر آراسته و شهر، گرداگرد معبد گسترده شده است. چه زیباست اثر پای بزغاله و پای کودکی روی خشت خام معبد که سرخوش می دویده و خشت معبد و خاک کوچه را تفاوت نمی دیده و چه هولناک است نفرینی که شاه به آجرهای دیواره معبد نشانده است:

- من، اونتاش نپیریشا، با آجرهای طلایی و نقره ای و سنگ های سپید و سیاه، این پرستشگاه را مُطَبّق ساختم و به خدایان نپیریشا و اینشوشیناک هدیه کردم. کسی که آن را ویران کند و کسی که آجرهای آنرا منهدم سازد و یا به محل دیگر برد، باشد که نفرین خدایان مقدس بر سرش نازل شود و باشد که نسل او در زیر خورشید برچیده شود!

 سفر به جنوب، سرزمین آب و آفتاب

 سفر به جنوب، سرزمین آب و آفتاب

 سفر به جنوب، سرزمین آب و آفتاب

 سفر به جنوب، سرزمین آب و آفتاب

برای دسترسی به هر طبقه از معبد، پلکانی مجزا پیش بینی شده و هرکس با توجه به مقام اجتماعی اش تنها حق عبادت دریکی از طبقات را دارا بوده تا زیردستان فراموش نکنند عظمت بالادستان را و مطیعشان بمانند. ولی چون پادشاه خونریز آشور به اینجا تاخت، بالا نشینان و پایین نشینانش را یکسر قتل عام و معبد را به همراه تمدن عیلامی ویران ساخت. نم نم باران است که مارا از هزارتوی تاریخ بیرون می کشد و فرمان حرکت میدهد و چون سرکشی و مقاومت ما را می بیند رعد می زند وبرق نشانمان میدهد تا بازدید مان از مقبره شاه عیلام را نیمه رها کنیم و به ماشین بازگردیم و تازه تگرگ شروع می شود و ما خوشحال از فرمان بُرداری مان، به شوشتر باز می گردیم؛ به خانه مستوفی میرویم برای شام که این بار کتلت است، یا به قول اینجایی ها، شامی کباب، و گوجه ی کبابی که درمجموع چندان فرقی با آنچه از کتلت می شناسیم ندارد.

 سفر به جنوب، سرزمین آب و آفتاب

امشب اما این خانه چیز دیگری دارد که شب قبل از آن غافل بودیم، چلچله هایی که نوید بهار می دهند و به خانه اجدادی شان بازگشته و به مراقبت جوجه ها مشغولند، خانه ای که هرسال به وقت بهار به آن کوچ می کنند و جوجه می آورند و جوجه هایی که میروند و سال آینده باز می گردند تا خود جوجه بیاورند.

 سفر به جنوب، سرزمین آب و آفتاب

روز چهارم

صبح هنگام، وقت ترک شوشتر است. در راه به قلعه سلاسل می رویم که روزگاری محل حکمرانی این منطقه بوده و حکایت جنگی بزرگ میان اعراب و ساسانیان را در سینه دارد، جنگی که مدت ها به طول انجامید و به سبب استحکامات شهر پایان نپذیرفت، الّا به خیانت پیرمردی از اهل شهر، پس شهر سقوط کرد و هرمزان، سردار ایرانی به امان خواهی برآمد و ابوموسی اشعری که فاتح جنگ بود وی را به غلامی به مدینه فرستاد و هم او بود که به واقعه قتل عُمَر، کشته شد. قلعه از یک طرف مشرف به دره ای عمیق است که تا حاشیه رود می رسد و از جانب دیگر استحکاماتی داشته که گرچه تا عهد قاجار استفاده می شده ولی امروز جز ویرانه ای از آن باقی نمانده است.

 سفر به جنوب، سرزمین آب و آفتاب

باز به دل دشت میزنیم و این بار می تازیم به سوی اهواز، شهر سوزان جنوب، آرمیده در حاشیه کارون، شهری قدیمی که به دورانی پس از حمله اعراب، متروکه شد و به روزگار ناصرالدین شاه رونق گذشته باز یافت و بندری عظیم، نامش را پرآوازه کرد و ناصریه اش خواندند. و به عهد پهلوی در آن پلهای عظیم ساختند و نامش را دوباره اهواز نهادند و شهر پل ها شد.

 سفر به جنوب، سرزمین آب و آفتاب

 سفر به جنوب، سرزمین آب و آفتاب

 سفر به جنوب، سرزمین آب و آفتاب

مستقیم به سراغ پل سفید می رویم که مهمترین جاذبه شهر است و در نزدیکی آن به امید یافتن جای پارک از روی پلی که به جزیره ای کوچک می رسد می گذریم که ناگاه تابلویی نظرمان را می گیرد، ورود سگ ممنوع، دو قدم جلوتر، ورود مُجَرد ها ممنوع و سپس فریاد نگهبان! - آهااااای کجا...؟

- دنبال جای پارک می گردیم، قصدمون موندن توی پارک نیست. - نمیشه آقاااا، مگه تابلو رو ندیدی؟ زود دور بزن، زووود....!

و اینچنین است که می فهمیم پارک خانواده! است اینجا و خوش آمدگویی شان نمینشیند به دلمان. به خیابان های اطراف می رویم و کمی دورتر پارک می کنیم و به سراغ پل سفید می رویم که نماد اهواز است و به سال 1315 بنا شده و خاطره ناخوشایندمان را می شوییم به آب کارون و یادی می کنیم از سازنده پل، مهندسی آلمانی که او نیز دلش به تنگ آمده بود ولی نه از صاحبخانه که از مهمانهای ناخوانده شهر، انگلیسی ها، هم آنها که چون به همراهی همسرش ساخت پل را آغاز کرد، جرثقیل شان را به امانت گرفت ولی چون یک هلال پل قد برافراشت و منافع انگلیس در خطر افتاد، امانتی را پس گرفتند و کار، نیمه رها شد. مهندس بی نوا از غصه دِق کرد و مُرد ولی همسرش که کار شوهر را نیمه نمی توانست دید، به یاری مردم شهر و با اندک وسایل، کار ساخت پل را به اتمام رسانید که امروز نمادی باشد برای این شهر.

 سفر به جنوب، سرزمین آب و آفتاب

 سفر به جنوب، سرزمین آب و آفتاب

 سفر به جنوب، سرزمین آب و آفتاب

 سفر به جنوب، سرزمین آب و آفتاب

 سفر به جنوب، سرزمین آب و آفتاب

ولی اهواز امروز، فقط پل سفید ندارد که دست کم هشت پل اصلی دارد که از قضا یکی شان به روایتی بزرگترین پل کابلی خاورمیانه است، به نام غدیر که یکهزار و اندی متر طول دارد و دویست و چهل تُن کابل! نه آلمان ها و نه انگلیس ها بکار ساخت آن نبوده اند و کار خودمان بوده است، به روایتی!

 سفر به جنوب، سرزمین آب و آفتاب

از پل ها و کارون و پرنده هایش که بگذریم ، به بازار شلوغ شب عید می رسیم و بازار ماهی فروشان اهواز که شُهره است به ماهی هایی که به ندرت پایشان به پایتخت می رسد و میگوهایی رنگارنگ که نه در بسته بندی بلکه فلّه فروخته می شوند.

 سفر به جنوب، سرزمین آب و آفتاب

برای ناهارمان اما، نه ماهی می خوریم و نه میگو، چون غذایمان جای دیگر این شهر است، بازار فلافل ایران! خیابانی مشهور، با دکه های فلافل فروشی اش، نه فقط در اهواز که در کل ایران. به سراغ یکی از قدیمی ترین شان می رویم به نام ابوحیدر و ناشیانه دوتا سفارش می دهیم که با خنده می گوید: - آقا سلف سرویسه! هرچی می خوای بردار، هرجور ترشی هم خواستی بریز و نوش جون!

و تازه می فهمیم که رسم این بازار چگونه است. اما به فلافل بسنده نمی کنیم و چون دوتا سمبوسه به رسم پیش غذا خوردیم، چشممان به چیزی می افتد که نظیرش را ندیده ایم پیش از این، به نام کُپّه! که گلوله ایست از برنج و میانش را به گوشت و کشمش و ادویه پر کرده اند و در روغن بسیار سرخ کرده اند و اندکی شیرین است طعمش و خوردنش خالی از لطف نیست.

 سفر به جنوب، سرزمین آب و آفتاب

 سفر به جنوب، سرزمین آب و آفتاب

پس باز به دل دشت می زنیم، دشتی پر از دکل برق و سیم و کابل که تا حوالی آبادان ادامه دارد، شهری که از قدیم، آخرین شهر ایرانش می خواندند و به قول منوچهری دامغانی: بر فراز همت او نیست جایی نیست آنسوتر ز آبادان دهی

 سفر به جنوب، سرزمین آب و آفتاب

و عصر هنگام است که به آبادان می رسیم. در مدخل شهر، پل پیروزی! می بردمان به دوران جنگ، به روزگاری نه چندان دور که پدرانمان نخواستند پل پیروزی شان ویران شود، پس دلاورانه ماندند و جنگیدند که بوی آن هنوز می آید در این شهر.آن طرف پل، پالایشگاهیست عظیم که آتشش از فرسنگ ها دورتر، خوشامدگوی مسافران است و بر چهره اش هنوز از آثار جنگ نشان ها باقیست. کمی آنطرف تر خانه های کارگران و مهندسانش شروع می شود و محله هایی آشنا برای هر آبادانی، کوچک و بزرگ، پیر و جوان. بِریم و بُوارده، که بوارده اش خانه کارمندان و کارگران بوده اما بِریم با خانه های مجلل اش با معماری انگلیسی و دیوارهای شمشادین سبزش، جایگاه رؤسای پالایشگاهش بوده،

محله ای که در عهد خود، طعنه به پایتخت می زده و مایه مباهات هر آبادانی تا به امروز بوده و هست؛ و بیراه نیست اگر آبادان آن روزگار را تافته ای جدابافته از ایران بدانیم که سینماها و کلوب های شبانه و استخرهایش را جز به پایتخت آن روز نمی توانستی جُستن. در میانه بِریم، هتلیست مُصفا که روزگاری کلوب شبانه و تفریح گاه شهر بوده و امروز پارسیان نام دارد، هتلی چهارستاره که گرچه به پای چهارستاره های شیراز نمی رسد ولی تاریخیست و قابل قبول. ورودی مجللی ندارد اما اتاق هایش تمیز است و از پنجره اش در دوردست، سبزی جزیره ای دیده می شود به نام مینو.

 سفر به جنوب، سرزمین آب و آفتاب

شب نزدیک است و مجال آرمیدن نیست، به سوی مینو می رویم و چون از پلی کوچک می گذریم به فضای جنگ قدم می نهیم. غروب آفتاب با اندوه آرمیده در فضا هماهنگ شده و به سالها پیش می بردمان، آن هنگام که نخل های این جزیره سوختند و قامت های سوخته اما ایستاده شان، تا به امروز گواه مردانیست که زیر خاک هایش خوابیده اند. و چه خوب جنگیدند که پس از سالها، دشمن هنوز آن طرف رودست و ما این طرف، رودی که عرضش را به شنا کردن می توان پیمود. صدای وزغها و پرنده ها دلنشین است ولی پشه هایش امان مان را بریده اند و من غرق در این اندیشه که چگونه می توان ماه ها در این فضا ماند و جنگید! از نیششان و نه از زخم گلوله، به ماشین پناه می برم.

 سفر به جنوب، سرزمین آب و آفتاب

پس دوباره به قلب شهر برمی گردیم که این روزگار، کمتر در آن بوی جنگ می آید و جنب و جوش شب عیدش گویی تا صبح ادامه خواهد یافت. بازاری بسیار شلوغ و خیابانی به نام ته لِنجی که دست فروشانش بر غوغای زیبایش افزوده اند. هم آنان که گویی ملوانند و دست مایه تجارتشان، ته لنجی هاییست که از سرزمین های آن سوی خلیج که می خوانمش دریای پارس، می آورند و به اندک سودی می فروشند. ولی دلمشغولی ما میان بساط ایشان نیست، بلکه چیزیست چند خیابان آن طرف تر به نام آش آبادانی، که شبیه شله قلمکارست به اندکی سبزی بیشتر و البته ادویه های تند و تیز تر، آشی که خوردنش حتی کنار خیابان هم مزه میدهد برای بندگان شکمی چون ما!

 سفر به جنوب، سرزمین آب و آفتاب

 سفر به جنوب، سرزمین آب و آفتاب

چون اندکی ته بندی کردیم، به تماشای جنب و جوش بازار می نشینیم و مردمان شهر که همه خوش پوشند و خوش برخورد و از چهره هاشان پیداست که از رونق گذشته هنوز در این شهر نشانی برجاست. به بازار کویتیهایش می رویم که طعنه به کویتیهای پایتخت می زند و البته قیمتها نیز در همان حدود است.

 سفر به جنوب، سرزمین آب و آفتاب

پس، از خیر خرید می گذریم و به سراغ غذا خوری پاکستانی ها می رویم، که گرچه صاحبانش روزگاری اهل پاکستان بوده اند لیکن به اذعان مردم شهر، بهترین قلیه ماهی را می پزند، غذای ویژه جنوب که ترکیبیست لذیذ از سبزی و ماهی و البته فلفل. و چون حیف است که تا اینجا بیایی و غذای پاکستانی نچشی، پس خوراک مرغ و کاری به همراه دال عدس هم سفارش می دهیم. رفتار درخور و مؤدبانه خدمه بر دلنشینی مزه غذا می افزاید و شبی خاطره انگیز برایمان می سازد.

 سفر به جنوب، سرزمین آب و آفتاب

روز پنجم

صبحانه هتل گرچه مفصل است و حتی بهترین صبحانه سفرمان، ولی در حد و اندازه یک هتل چهارستاره نیست و جای خیلی چیزها خالیست، اما می گذاریم به حساب خلوتی هتل در این موقع سال. به سمت خرمشهر به راه می افتیم، شهری در تلاقی دو رود اروند و کارون، که در آن سوی رودش بصره دیده می شود و اینجا همان جاست که روزگاری خونین شهرش خواندند، شهری اشغال شده در طول جنگ که هنوز حال و هوای جنگ درآن احساس می شود. از پل اصلی شهر که می گذری گویی وارد موزه ای شده ای از زمان جنگ، کوچه ای نیست که خانه ای ویران در آن خودنمایی نکند و دیواری نیست که اثری از گلوله روی آن نباشد، خانه های نوساز هنوز بسیار کمتر از ویرانه ها هستند پس از این همه سال؛ و دیدنی این شهر که روزگاری نام خرمشهر برازنده اش بوده است چیست؟! موزه جنگ!

 سفر به جنوب، سرزمین آب و آفتاب

ساختمان موزه از عصر پهلوی اول به سال 1309 مانده است و متعلق است به شرکت نفت، اما در زمان اشغال شهر به عنوان مرکز فرماندهی و محل دیده بانی دشمن استفاده شده و هنوز بر چهره بخش هایی از آن شعارنویسی بعثی ها نمایان است که "آمده ایم تا بمانیم"، و صد البته نماندند و رفتند. از سال 75 به عنوان موزه جنگ آماده شده و در آن بخش هایی از مانده های آن دوران، از دفترچه های یادداشت و چه بسا وقایع نویسی روزانه و نیز وصیت نامه گرفته تا کلاه خودهای سوراخ شده با گلوله و پوکه مهمات منفجر شده نگهداری می شود و انصافاً حتی بدون آن موسیقی متن غمناک درحال پخش در موزه هم حال و هوای غم انگیز جنگ دارد اینجا. حیاط موزه هم با دالان های جنگی و نخل های سوخته و ماشین های دوران جنگ، چه بگویم! بخوانید، آراسته شده است.

 سفر به جنوب، سرزمین آب و آفتاب

 سفر به جنوب، سرزمین آب و آفتاب

 سفر به جنوب، سرزمین آب و آفتاب

 سفر به جنوب، سرزمین آب و آفتاب

 سفر به جنوب، سرزمین آب و آفتاب

نویسنده : سعید متعبد