بعد از چند سفر هوایی، تصمیم گرفتیم که یکبار سفر زمینی به کشورهای همسایه و نزدیک را به صورت گروهی تجربه کنیم. نخست انتخاب ما گرجستان بود. ولی به اصرار من ارمنستان هم اضافه شد. تصمیم داشتیم به صورت زمینی و کمخرج، از مسیر ارمنستان به گرجستان برویم و در آخر با هواپیما از باتومی برگردیم که چون بلیت برگشت از تهران پیدا نشد، تصمیم گرفتیم از همانجا اقدام کنیم.
گروه پنجنفره ما شامل همسرم و سه تا دوستانمان روز چهارشنبه 2 تیر 1395 ،ساعت 12:30 در ترمینال غرب در تهران، سوار بر اتوبوس ایروان شدیم. اتوبوس متعلق به شرکت گیتیسیر دیدار، کیفیت خوبی داشت و تا پایان سفر هم مشکلی پیش نیامد. قیمت بلیت آن هم 180 هزار تومان بود و از نظر راحتی صندلیها و امکانات صوتی و تصویری به مراتب از هواپیماهای ایرانی بهتر بود.
همین آغاز کار بگویم که سفرنامههای من شاید اندکی بیشتر از دیگر سفرنامهها از نقطه نظر تاریخی و فرهنگی و مردمشناسی به کشورها و ملتها بپردازد که دلیلش علاقه و تخصص من در این زمینه است. من برای آنکه این بخشها مزاحم اصلِ سفرنامه نباشد آنها را به شکل مشخص جدا میکنم.
برخلاف مسافرت با تور، که از همان بدو حرکت، لیدرها مسافران را با هم آشنا میکنند و فضای شاد و شلوغی ایجاد میشود، در این سبک، مسافران خیلی ساکت و آرام در جای خود مینشینند که شاید برخی این مدل را بپسندند و برخی هم نه.
شدت ساکتی و آرامی مسافران در این سفر به اندازهای بود که اواخر کار، خود راننده صدایش درآمد و صدای ضبط را زیاد کرد و با شوخی گفت که شورش را درآوردید با این سکوت!
اتوبوس یکبار برای ناهار در نزدیکیهای زنجان و یکبار هم ساعت 10 شب برای شام در جلفا ایستاد.
نقشه مسیر تبریز به ایروان که باید نخجوان را دور بزند
اگر به نقشه نگاه کنید، میبینید که تبریز به ایروان مسیر مستقیم ندارد و خودروها باید به جلفا در مرز نخجوان (جمهوری آذربایجان) بروند و آنجا در جادهای مرزی به مرزِ نوردوز برسند. دلیلش این است که پس از فروپاشی شوروی، ارمنستان و جمهور آذربایجان دچار اختلافات ارضی شده و به جنگ پرداختند. که این جنگ چند هفته پیش از سفر ما هم دوباره آتشافروزی کرد و تلفات داد. نتیجهاش این شد که ایروان هم جاده و هم ریلِ آهن مستقیمی که از مسیر نخجوان به مرز ایران در جلفا میآمد را از دست داد. و اکنون برای رفتن به ایروان از ایران، تنها یک راه بسیار باریک و پرپیچ و خم کوهستانی از نوردوز وجود دارد و از تبریز تا نوردوز هم مسیر مستقیمی نیست.
توضیحات تاریخی:
( ارمنستان کنونی و جمهوری آذربایجان فعلی را در دوره باستان "آلبانی" میگفتند. بعد از اسلام هم به آنجا اران و شروان و بادکوبه و ایروان گفته شده. به گرجستان هم "ایبریا" میگفتند و به مجموعه این سرزمینها، قفقاز. بیشتر این سرزمینها تا جنگهای ایران و روسیه در 200 سال پیش متعلق به ایران بود. در دور نخست جنگ که منجر به قرارداد گلستان شد، گرجستان و بادکوبه (باکو) از دست ایران رفت و سپس در دور دوم جنگها که منجر به قرارداد ننگینِ ترکمانچای شد، ایروان و نخجوان هم به روسیه تزاری پیوست.
بعدا در جریان شکلگیری شوروی کمونیستی، در هریک از این سرزمینها جمهوریهای خودمختار شکل گرفت که پس از فروپاشی شوروی، این جمهوریها، کشورهایی مستقل گشتند. البته ارمنستان به مفهوم سرزمینهای ارمنی نشین خیلی بزرگتر از ارمنستان کنونی بود و از قفقاز تا ترکیه را دربر میگرفت و اتفاقا بیشتر ارمنی ها در ترکیه (عثمانی) زندگی میکردند و ارمنستان کنونی (خانات ایروان) که جزو ایران بود، تنها 20 درصد ارمنی مسیحی داشت و بقیه مسلمان بودند. ولی تحولات قرن 19 یعنی جدا شدن آن و افتادنش به دست روسیه و مهاجرت ارمنیها از سایر سرزمینها به آنجا باعث شد تا اکثریت آن ارمنینشین شوند و در عوض ارمنستان غربی که در عثمانی بود از ارمنیها خالی شود).
ادامه سفرنامه
ساعت ۱ بعد از نیمه شب به مرز نوردوز رسیدیم. چنانکه میدانید ارمنستان از جمله کشورهایی است که برای ایرانیان نیاز به ویزا دارد. که البته این ویزا به صورت مرزی خیلی ساده با پرداخت 8 دلار صادر میشود. چندی پیش از سفر فهمیدیم که خوشبختانه ایران و ارمنستان -که روابط خوبی در سالهای پس از استقلال ارمنستان داشتهاند- قرارداد لغو روادید را امضا کردهاند. که این یعنی صرفهجویی در وقت و هزینه.
ولی در آستانه سفر پیبردیم که این روند از شهریورماه جاری میشود! نتیجه این شد که ۲۵ هزار تومان هزینه بیشتر و حدود یکساعت از وقتمان از دست رفت. پرکردن فرم مخصوص ویزا در ساعت 1 نیمه شب و سپس منتظر نوبت ماندن کمی آزاردهنده بود. به هرحال توصیه میکنم اگر میتوانید سفر زمینی خود را تا شهریور به تعویق اندازید.
چون این نخستین بار بود سفر از مرز زمینی را تجربه میکردم حس جالبی داشتم. سفر زمینی اگرچه به دلیل زمان زیاد، خستگی فراوانی به همراه دارد ولی احساس واقعگرایانهتری از مسافرت بین کشوری و خروج از یک کشور و ورود به یک کشور دیگر به دست میدهد.
تا سوار اتوبوس بشویم و حرکت خود را ادامه دهیم ساعت 3 شد که همان زمان ساعت خود را به وقت ارمنستان تنظیم کردم (یعنی 2:30). من خوابیدم تا ساعت شش صبح که اتوبوس برای صبحانه در گردنهای بسیار خنک و زیبا در ارمنستان ایستاد. من که چیزی نفهمیدم ولی همسفران میگفتند که هولناکترین جادهای بوده که به عمر خود دیدهاند. و به طوریکه جاده چالوس در برابرش، به اتوبان شبیه بوده! چون پول ارمنستان را نداشتیم به دلار پول صبحانه دادیم که آنگونه که بعدا حساب کردیم، خیلی ضرر کردیم. توصیه میکنم در همان مرز، اندکی پول ارمنستان (درام) بگیرید. واحد پول ارمنستان هم مانند واحد پول ایران، جزو پولهای ضعیف جهان است (هر درام، 8 تومان) و برای هرخریدی باید اسکناسهایی با صفرهای زیاد بدهید.
نمایی از جادههای ارمنستان که واقعا خطرناکاند
ساعت هفت به اتوبوس برگشتیم و این بار با چشمان باز، به تماشای مسیر پرداختم. اتوبوس به سمت شمال میرفت و هرچه بیشتر میرفت، از سرسبزی کاسته میشد. به طوریکه از یک ساعت مانده به ایروان، طبیعت بیشتر شبیه به زاگرس (کردستان و لرستان) در فصل بهار میمانست تا به شمال ایران. ساعت 1 بعد از ظهر به ایروان رسیدیم. چشمانداز کوه آرارات (ماسیس) به خوبی هویدا بود. حتما میدانید که آرارات نماد یا سمبل ملت ارمنی و کشور ارمنستان بوده. بعد از نسلکشی ارمنیها توسط عثمانیها و تشکیل کشور ترکیه مدرن، آرارات در درون مرزهای ترکیه قرار گرفت و اگرچه امروز این کوه با دو قله آن (آرارات کوچک و بزرگ) از چهار کشور ترکیه، ایران، نخجوان (جمهوری آذربایجان) و ارمنستان به خوبی پیداست ولی برای دسترسی و صعود به آن باید به ترکیه رفت.
برخلاف تصور ما، ارمنستان در آن ساعت بسیار گرم و کمی شرجی بود و اصلا نسبت به تهران خنکتر نبود. بعدا که به گرجستان رفتیم، دیدیم که آنجا هم گرم و البته شرجیتر از ارمنستان است. این درحالی بود که تا یکی دو هفته پیش که من مدام آب و هوای این دو کشور را در اینترنت بررسی میکردم، خیلی خنک و خوب بودند. پس همینجا توصیه میکنم که اگر اصلا حوصله گرما را ندارید، بدانید که اگرچه این دو کشور از ایران خنکترند و در تابستان هم بارش باران دارند ولی در مجموع، گرمایشان از آغاز تیرماه (احتمالا تا اوایل شهریور) به اندازهای هست که کمی اذیت کند.
به محض پیاده شدن از اتوبوس در ترمینال، در محاصره واسطهها برای اجارهی خانه و هتل قرار گرفتیم. ما چون از ایران برای یک خانه ویلایی کامل به ازای شبی 50 دلار با آقای مارتیک در شبکه وایبر هماهنگ کرده بودیم، دنبال او گشتیم که خبری ازش نبود. ولی خانمی به نام لیلی، گفت که او را مارتیک فرستاده. من البته کمی شک کردم که شاید با این ترفند میخواهد مشتری یک شخص دیگر را قاپ بزند. ولی بعدا خود مارتیک خان در وایبر عذرخواهی کرد و گفت که لیلی را خودش فرستاده.
لیلی خانم، البته همان خانهای که مارتیک خان عکسهایش را برایم فرستاده بود، را نداد. ولی این خانهی جدید شاید بهتر بود. چون چسبیده به کاسکاد یا همان هزارپله بود. هزارپله یا کاسکاد، بنایی است در خیابان مسکویان، میدان فرانسه، که با بالا رفتن از آن میتوان به بالای تپهای مرتفع رفت که جایی برای تماشای شهر ایروان است. در ساعتهای روز، امکان رفتن از طریق پله برقی که درون این بنا کارگذاری شده هم هست. همچنین چندین گالری و فروشگاه صنایع دستی و هنری در درون این بنا وجود دارد و بالای آن هم یک مرکز هنری به نام شارل آزناوور (خواننده معروف ارمنی در فرانسه) وجود دارد. در بالاترین نقطه آن یک سازه خیلی بزرگ (شبیه به برج سایرون در ارباب حلقهها!) در حال ساخت است که البته به نظرم نیمهکاره رها شده و خبری از فعالیت نبود. خانه به قیمتش بسیار خوب بود. حیاتی سرسبز با یک تاب داشت. بالکن آن نمایی رو به شهر داشت. کولر گازی و تلویزیون و مبل و یخچال و تخت خواب (در دو اتاق خواب) و از همه مهمتر اینترنت وایفای با سرعتی بینظیر و بدون محدودیت ترافیک که بچهها تا توانستند دلی از عزا درآوردند! کلا اینترنت در ارمنستان تقریبا همهجا هست و سرعت آن بسیار بالاست و محدودیتی هم ندارد. حتی در خیابانها و میدانهای اصلی شهر هم اینترنت رایگان به صورت وایفای وجود دارد.
تنها نکتهای که اینجا هست اینکه از ترمینال تا مرکز شهر فاصله کم نیست و تاکسی پول زیادی میگیرد. اگر توانستید در همان ترمینال بر سر قیمت تاکسی چانه بزنید. ما چون 5 نفر بودیم مجبور شدیم در 2 ماشین بنشینیم و به ازای هر ماشین 5000 درام (40 هزار تومان!) یعنی مجموعا 10 هزار درام پیاده شدیم! و تنها موضوعی که در ارمنستان حالمان را گرفت همین کرایه تاکسی روز نخست بود. خوشبختانه به دلیل جای خوب خانه، دیگر هیچ نیازی به تاکسی پیدا نکردیم.
میدان فرانسه و هزارپله یا کاسکاد در ایروان
واسطهی املاک هنگام خداحافظی گفت که مسیر کوچه را به سمت راست (که به نظر بنبست و خاکی میآمد) بروید تا به هزارپله برسید و بعد از پلهها پایین بروید تا به قلب شهر برسید. ولی ما خوب متوجه نشدیم و برای صرف ناهار مسیر اصلی را رفته و یک ساعتی در شهر چرخیدیم و بلآخره یک رستوران خوب پیدا کردیم (شیشلیک، کباب و جوجه). بعد تلاش کردیم از روی پله برگردیم که بیفایده بود و از هرکس هم آدرس و نام کوچه را پرسیدیم، هیچکس بلد نبود. درنتیجه دوباره از مسیر طولانی برگشتیم. و این دفعه فهمیدیم که خانه ما عملا چسبیده به پلههاست و 50 قدم تا روی پلهها فاصله دارد! به هرحال بد هم نشد. چون چند خیابان اصلی شهر را دیدیم. به ویژه خیابان مارشال باغرامیان که سراسرش سفارت کشورهای گوناگون است.
نمای شهر ایروان از بالکن ویلای کرایهای
در همان روز ما خبر یافتیم که پاپ فرانسیس، رهبر کاتولیکهای جهان برای حمایت از موضع ارمنستان در ماجرای نسلکشی، فردا وارد ایروان میشود. و بسیار احتمال میدادیم که در همین هزارپله سخنرانی کند که چنین اتفاقی نیوفتاد و او صرفا با مقامات ارمنی دیدار کرد.
ارمنیها، مردمانی بسیار آرام و متین و منظم و دقیق به نظر رسیدند. فرهنگ شهری ارمنستان –دستکم در ایروان پایتخت- واقعا خیلی نزدیک به فرهنگ اروپاست و بعدا که شهرهای گرجستان را دیدیم، فهمیدیم که ارمنستان نسبت به همسایگان خودش پیشرو است. من اعتقاد دارم که مدنیت یک جامعه را امروز میتوان از فرهنگ رانندگی و عابربن پیاده شناخت. و بدبختانه باید بگویم ارمنستان در این مورد اصلا با ایران قابل مقایسه نیست و به مراتب از ترکیه و تایلند جلوتر است.
تمیزی خیابانها و سکوت عجیب شهر ایروان -که اندکی دلگیرکننده است- از دیگر مواردی بود که به نظرم رسید. خیابانها و ساختمانهای معمول شهر یادآور دورهی کمونیستی شوروی است و البته ایروان را به عنوان نمونهای خوب، از معماری دوره کمونیستی شوروی میشناسند. در روزهای بعد نمونههای بد را در گرجستان دیدیم.
میدان فرانسه، که هزارپله در شمال آن قرار گرفته، یکی از دو میدان مهم شهر برای گردهماییهای آیینی است. در جنوب این میدان، ساختمان اپرای واقعا زیبای ایروان به صورت نیمدایره قرار دارد. میدانیم که ارمنی ها به نسبت جمعیت بسیار کمشان (3-4 میلیون) از نامآوران عرصه موسیقی کلاسیکاند و در گذشته و حال نوابغ فراوانی داشته و دارند. و کشور ارمنستان هم جای مناسبی برای آموختن موسیقی و آواز به سبک کلاسیک اروپایی است.
در جنوب ساختمان اپرا، میدان آزادی قرار گرفته و در جنوب آن یک خیابانِ "پیادهگذر" مملو از فروشگاههای لباس و رستوران و کافه (به سبک خیابان استقلال استانبول) وجود دارد به نام خیابان شمالی(Northern Ave). که به چشم من زیباتر و شیکتر از نمونهی استانبولی آمد. ولی آن روح و سرزندگی و شلوغی و موسیقی که در خیابان استقلال استانبول هست، در ایروان نیست.
عکس ماهوارهای گوگل از بافت مرکزی ایروان. در بالای تصویر اپرا و هزارپله مشخص است
در انتهای جنوبی این خیابانِ "پیادهگذر"، میدان جمهوری (لنین سابق) قرار دارد که شماری از ساختمانهای مهم اداری آنجا قرار گرفته. هر شب از ساعت 9 تا 11 رقص آب با کمک فوارههای حوض بزرگ این میدان و نورپردازی بسیار زیبا با موسیقی کلاسیک، برپا میشود و بسیاری از شهروندان و بیشتر توریستها تلاش میکنند این ساعت در این مکان باشند. پنجشنبه شب ما هم در این مکان به خوبی و خوشی گذشت و حسابی فرسودگی سفر زمینی را از تنمان به در کرد.
میدان جمهوری یا هراپارک و فوارههای موزیکال
در این شب به صورت اتفاقی در میدان جمهوری، با یک خانم ارمنی ایرانی به نام سوسن آشنا شدیم که مسیر سفر ما را در روزهای بعد تعیین کرد. فارسیحرفزدن در خیلی از کشورها از جمله ارمنستان خودش کارراهانداز است و در ارمنستان، لیدرهایی چون ارمنیهای ایرانی سریعا ایرانیان را در مکانهای همگانی تشخیص میدهند.
کارت و تلفن سوسن را گرفتیم و فردا صبح بدون اینکه سیمکارت داشته باشیم با وایبر قرار گذاشتیم تا با آنها به دو جاذبه مهم یعنی کلیسای گغارد و معبد گارنی برویم. توجه کنید که در خارج از ایران تلگرام خریداری ندارد و در کشورهای قفقاز، وایبر بسیار محبوب و همگانی است و با توجه به سرعت خوب اینترنت، میتواند جایگزین خوبی برای تلفن باشد.
روز جمعه با حدود نیمساعت تاخیر، سوسن و پسرش آرمان به میدان فرانسه (پای هزارپله) آمدند. و پس از یکی دو ساعت -با توجه به سرعت خیلی پایین رانندگی در ارمنستان- به کلیسای صخرهای گغارد رسیدیم. این مکان در جایی مرتفع در سینهی کوه قرار گرفته و از سنگ ساخته شده و صومعهای بوده متعلق به سده چهارم میلادی از نخستین روزگاران مسیحیت در ارمنستان که بر روی آن در سده 12 میلادی، کلیسا ساخته شده است. نمای بیرونی این کلیسا شبیه به کلیسای سنتادئوس (قرهکلیسا) در نزدیکی ماکو است.
کلیسای گغارد در نزدیکی ایروان
نمایی از بالای کلیسای گغارد
گشت و گذار در آن دستکم یک ساعت وقت میخواهد و عکسهای بسیار زیبا و نابی میتوان گرفت. نیم ساعت دیگر به حرکت ادامه دادیم تا به معبد گارنی رسیدیم. معبدی از دوره اشکانی که برخی از پژوهشگران آنرا ساخته شده در زمان تیرداد یکم پادشاه ارمنستان (برادر بلاش، شاهنشاه ایران) میدانند و برخی هم نظراتی دیگر دارند. به هرحال این معبد سبکی کاملا یونانی – رمی دارد. شاپور یکم ساسانی هم گویا در آنجا برای دخترش خسرودخت گرمابهای ساخته.
معبد گارنی در نزدیکی ایروان
این برنامه بسیار خوب و جذاب برای ما نفری 5 هزار درام (40 هزار تومان) آب خورد. پیشنهاد دیگرشان نفری 10 هزار درام با ناهار بود که ما نپذیرفتیم و ترجیح دادیم در بازگشت در خود ایروان چیزی بخوریم. خوبی سوسنخانم و آرمانخان این بود که فارسی را خوب بلد بودند و توانستیم کلی گپ بزنیم و از کشورشان اطلاعات بگیریم. شوهر سوسن خانم، ایرانی و اهل تبریز بود و از بازرگانان ثروتمند ارمنستان به شمار میآمد و آرمانخان، دورگه ایرانی – ارمنی بود که البته از نظر فرهنگی و هویتی خودش را ارمنی میدانست. تلاش آنها برای آنکه بعد از ظهر ما را به دریاچه سِوان ببرند بیهوده ماند، چون بر اساس تحقیقی که کرده بودیم، این دریاچه چیزی متفاوت از دریاچههایی که در ایران هم هست، نداشت.
در ارمنستان دو جاذبه خیلی خوب دیگر خارج از ایروان وجود داشت. یکی تلهکابین تاتِو (Tatev) و دیگری پل معلق خندزورسک (Khndzoresk) نزدیک گوریس. تنها راه دیدن این دو جای بسیار خوب که سر راه ایران به ایروان قرار گرفته، داشتن ماشین شخصی است. چون طی کردن مسیر طولانی از ایروان به آنجا با آن جادههای نامناسب و آن سرعت پایین، اصلا به صرفه نیست. مگر اینکه یک شب را در همان حوالی اقامت کنید. که گمانم پول رفت و برگشت با ماشین دربستی هم زیاد بشود.
وقتی کلیسای گغارت و معبد گارنی که 30-40 کیلومتر با ایروان فاصله داشت، نفری 40 هزار تومان و دو ساعت زمان برد، تصور کنید که فاصله 250 کیلومتری چقدر هزینه و چقدر زمان میبرد. ولی گمانم با خودروی شخصی از مسیر ایران به آسانی بتوان این جاذبهها را دید.
ما ساعت ۶ عصر به خانه برگشتیم و بعد از دو ساعت به تصور اینکه پاپ به میدان فرانسه آمده، آماده شدیم. از بالکن خانه میدان به خوبی معلوم نبود ولی صدای آن به وضوح و نزدیکی میآمد. من یک لحظه احساس کردم موسیقی محلی لری در حال نواختن است! که بعدا فهمیدم موسیقی فولکلور ارمنی است که اگر نگویم با موسیقیهای محلی ایران یکی است، دستکم میتوانم بگویم خیلی نزدیک است. به هرحال خبری از پاپ نبود. بلکه طبق سنت، گویا جمعه شبها گروههای از کودکان و نوجوانان (شاید از طرف مدرسه) به صورت دست جمعی به اجرای رقص محلی در جلوی هزارپله میپرداختند. البته برخی هم میگفتند که شاید به مناسبت حضور پاپ باشد که گمان نکنم درست باشد. چون ارمنیها کاتولیک نیستند و اختلافات تاریخی ارتدکسها و کاتولیکها خیلی بیش از اینهاست که ارمنیها برای حضور پاپ، به رقص و پایکوبی بپردازند.
پس از ساعتی تماشای رقص، دوباره عازم میدان جمهوری شدیم تا هم خانمها به خرید بپردازند و هم دوباره از نمایش آبنمای موزیکال لذت ببریم. ولی خبری از نمایش آب و موزیک نبود. و به جای آن یک اجرای زنده اپرا برپا شد که آنهم برای کسانی که به این نوع موسیقی علاقه دارند، بسیار جذاب است.
اپرای ایروان
طبق برنامه فردا باید به گرجستان میرفتیم. در این شب تصمیم گرفتیم که با همان سوسن و آرمان به تفلیس برویم. قیمت آنها 150 دلار بود و با توجه به راحتی ماشین ون و وجود اینترنت وایفای، تصمیم بر این کار گرفتیم.
شنبه صبح با یک ساعت تاخیر، سوسن و آرمان آمدند. نخست وسایل صبحانه را خریدیم تا در طول مسیر گرسنه نمانیم. سپس آرمان به دلیل نداشتن گواهینامه بینالمللی جای خود را به یک راننده دیگر به نام ساموِل داد که نمیدانم چرا بچهها "آرتور" صدایش میکردند!؟
این سفر واقعا دراز و خستهکننده به جهت سرعت واقعا پایین حرکت در ارمنستان (کمی تندتر از دوچرخه!) شش ساعت تا مرز طول کشید. البته باید بگویم که به تصمیم سوسنخانم، ما نه از جاده اصلی که از جاده فرعی رفتیم. جاده اصلی ایروان – تفلیس از کنار دریاچه سوان میگذرد و در اواخر مسیر به مرز جمهوری آذربایجان بسیار نزدیک میشود. چنانکه گفتم چند هفته پیش از سفر ما، دو کشور بر سر قرهباغ (به قول ارمنیها آرتساخ) دوباره درگیر شده و چنددهنفر هم کشته شده بودند.
سوسنخانم میگفت که احتمال تیراندازی به آن جاده وجود دارد چون هنوز رسما آتشبس نشده. شاید هم این تصمیم صرفا یک احتیاط مادرانه بود که سوسنخانم که زنی بسیار مهربان بود، آنرا گرفت. چون طبق گفته خودش، شوهرش همان روز همان جاده را انتخاب کرده بود. تلاش من برای خواندن تابلوها و سر درآوردن از شهرها و روستاهایی که از آن میگذشتیم بیفایده بود. چون تابلوها در ارمنستان به ندرت به زبان انگلیسی و خط لاتین است.
(همینجا توضیحی درباره مشکلات توریستها با زبان و خط در ارمنستان بدهم. چنانکه احتمالا بدانید، در دورهای نسبتا طولانی در کشورهای کمونیستی چون شوروی و چین، زبان انگلیسی و دیگر زبانهای غربی به عنوان نمادهای استعمار و کاپیتالیسم از برنامه تدریس رسمی و غیررسمی حذف شد و ارتباطات فرهنگی این کشورها با جهان هم عملا قطع شده بود. نه خبری از توریست خارجی بود و نه کسی از مردم میتوانست به گردش خارجی برود. کتابها و مجلات و رسانههای خارجی هم به کلی ممنوع بود. نتیجهاش این شد که چندین نسل از مردم حتی یک کلمه انگلیسی یاد نگرفتند. در عوض زبان روسی (در شوروی) به عنوان زبان علمی و زبان میانجی مطرح شد و در همه جمهوریها، زبان روسی جایگاهی بالاتر از زبانهای دیگر یافت.
پس از فروپاشی شوروی، این قوانین سختگیرانه کنار گذاشته شد ولی هنوز هم نتایج آن باقیست و اکثریت قریب به اتفاق 40 سال به بالاهای این کشورها هیچ از انگلیسی نمیدانند و در عوض روسی بلدند. در مورد جوانها اندکی وضع بهتر است. در ارمنستان هم همینطور است. به ندرت کسی انگلیسی بلد است ولی خوشبختانه ارمنیهای ایرانی -که فارسی بلدند- زیادند.
توضیحات تاریخی:
ولی مشکل عمده یک گردشگر در جمهوریهای شوروی سابق، شاید زبان نباشد، بلکه خط باشد. گردشگر اصولا بدون پرسیدن از مردم، خودش با کمک نقشه و تابلوها میتواند آنچه میخواهد را بیابد. چون بسیاری از کلمات میان همه زبانها مشترکند (مثلا هتل یا رستوران، غذاها، کالاها) و گردشگر دنبال نامها میگردد و کاری به زبان ندارد. تنها کافیست بتواند نامهای روی تابلوها و پلاکها را بخواند. ولی این به شرطیست که خط، یک خط آشنا برای مردم جهان همچون خط لاتین باشد.
در دوره شوروی، همه زبانها با خط سریلیک (روسی) نوشته میشد. پس از فروپاشی شوروی، برخی جمهوریها خط سریلیک را حفظ کردند (تاجیکستان). ولی برخی چون جمهوری آذربایجان خط لاتین را جایگزینش کردند و برخی چون ارمنستان و گرجستان خطهای قدیمی خود را احیا کردند. خطهایی بسیار مهجور که تقریبا هیچکس در جهان جز خودشان آنرا نمیشناسد. در ارمنستان اوضاع حادتر است. چراکه فرهنگ این کشور به دلیل رابطه خوب با روسیه، هنوز روسوفیل (دوستدار روس) مانده و در نتیجه بیشتر تابلوها و منوها به دو زبان و خط روسی و ارمنی کار شدهاند که خواندن آنان برای اکثر مردم جهان ممکن نیست.
گرجستان وضع بهتری دارد چراکه پس از درگیری سنگین و خونین با روسیه، این کشور شدیدا غربی شده و تلاش میکند روز به روز بیشتر به غرب نزدیک شود. در نتیجه تابلوهای رسمی این کشور دو زبان انگلیسی و گرجی دارند. هرچند هستند تابلوها و مِنوهای سه زبانهی روسی، گرجی، انگلیسی و گاهی فقط روسی و گرجی. به هرحال مشکلات زبانی ما، در گرجستان خودش را نشان داد که در ادامه به آن میپردازم).
ادامه سفرنامه:
پس از گذر از شمال ارمنستان که همچون جنوب آن، سبز و شرجی (مانند شمال ایران) است، به گرجستان رسیدیم که کل کشور غرق در سبزی جنگل و همراه با بارشهای مدام باران بود. در مرز ارمنستان - گرجستان، برخلاف مرز ایران - ارمنستان به سرعت ظرف چند دقیقه در حد گذشتن از عوارضی تهران – قم، وارد کشور گرجستان شدیم و هیچ خبری از هیچگونه تشریفات یا معطلی یا شلوغی نبود. بعد از یکساعت از مرز به تفلیس رسیدیم.
در ون سوسن خانم و آقای ساموِل در مسیر گرجستان
به محضِ خروج از مرز، با یک جادهی درست و حسابی روبرو شدیم و متوجه شدیم که گرجستان سرمایهگذاری بسیاری بیشتری روی صنعت حمل و نقل خود میکند. محدودیت اعصاب خردکن سرعت هم در گرجستان وجود نداشت و رانندهی ارمنی با سرعت بیشتری به حرکت پرداخت.
اگر در پی ورود به شهر ایروان، احساس کنید که واقعا از ایران خارج شدهاید، به محض ورود به تفلیس، احساس میکنید که انگار دوباره به ایران برگشتهاید. هیچ خبری از تمیزی، نظم و انضباط، فرهنگ رانندگی، رعایت اصول شهری، توجه به زیباسازی نماهای ساختمانها و ظاهر خوشتیپ مردان و زنان نیست. استرس زمانی به ما وارد شد که سوسنخانم گفت دوستی که در تلفیس خانه اجاره میدهد، گوشیاش را برنمیدارد. چون ما اصلا روی یکی از دوستان خودمان در تفلیس حساب کرده بودیم، هیچ رزروی از ایران برای تفلیس نداشتیم. و پس از رسیدن به ارمنستان فهمیدیم که آن دوستمان هم به ایران برگشته!
سوسن خانم در یکی از محلات حاشیهای شهر که واقعا به بدیِ محلات حاشیهای شهرهای ایران بود، جلوی یک فروشگاه ایستاد تا از فروشنده درباره خانههای اجرای پرسش کند. باز تاکید میکنم که در گرجستان هم مانند ارمنستان کسی یک کلمه انگلیسی بلد نیست و خبری از ارمنیهای فارسیدان هم نیست. پس وجود سوسنخانم که از قضا، روسی بلد بود، واقعا برای ما نعمت بود. ما در تفلیس حکم آدمهایی بیزبان و بیسواد را داشتیم و امیدوام به یک خانم ارمنی بود که با گرجیها، روسی حرف میزد! که عملا فایدهای هم نداشت و همه میگفتند که خانه زیر یک ماه و زیر قیمت 400 دلار، اجاره نمیدهند!
وقتی سوسنخانم در یکی از فروشگاهها که هنوز حالت کمونیستی سابق خودش را داشت درحال حرف زدن به روسی با فروشنده بود، یک آن، ترس و استرس را در نگاههای بچهها دیدم. فضا چنان بدترکیب، فقیرانه، غریبانه و ترسناک به نظر میآمد که اگر من پیشنهاد میدادم که با همان ماشین سوسنخانم به ارمنستان برگردیم و قید گرجستان را بزنیم، شاید به تصویب جمع میرسید!
آن لحظه یادم آمد که هم سوسنخانم و هم لیلی خانم (که خانه را اجاره داد) و بقیه ارمنیها وقتی فهمیدند که قرار است پس از تنها دو شب، از ارمنستان به گرجستان برویم، با تعجب و دلگیری گفتند "چرا؟ گرجستان که چیزی ندارد. چرا میخواهید بروید؟" و یادم آمد که آن لحظه این حرفها را به حساب تعصبِ ملیِ مثالزدنی ارمنیها گذاشته بودم. چراکه در ذهن من (و دیگران) گرجستان به مراتب بالاتر و بهتر از ارمنستان قرار داشت!
خیابانهای تفلیس
پس از حدود یک ساعت معطلی، سوسنخانم گفت که ما باید برگردیم تا به شب نخوریم. اصرار ما در اینکه دستکم ما را به مرکز شهر تفلیس ببرید، بیفایده ماند چون حتا این خانم روسیدان هم علاقهای به یک شب ماندن در گرجستان نداشت. وای به حال ما که جز انگلیسی و آلمانی چیزی نمیدانستیم. آخرین لطف سوسنخانم این بود که ما را جلوی یک هتل درجه 2 پیاده کرد. هتل به ازای هر اتاق 70 لاری (105 هزار تومان) میخواست. بچهها به دلیل حس غربتی که داشتند در آستانه راضی شدن بودند که همسر من به شدت مخالفت کرد و گفت حتما باید به مرکز شهر برویم و آنجا دنبال هتل یا خانه بگردیم.
حالا معضل بعدی گرفتن تاکسی بود. سوسنخانم جلوی یک ماشین (که اصلا تاکسی نبود!) را گرفت و درست به سبک ایران، طرف ایستاد. من گفتم که ما 5 نفریم و دو ماشین میخواهیم که سوسنخانم گفت، اینجا مشکلی نیست، 5 نفر سوار میکنند! اینجا دیگر نمیشد گفت درست مانند ایران. چون ایران هم الان 10-12 سال است که در شهرهای بزرگ کسی جرات نمیکند با سواری 5 نفر مسافر سوار کند! ولی برای ما که نمیخواستیم مانند ایروان، کرایه دو ماشین را بدهیم، خوشحالکننده بود. نتیجه این شد که پس از سالها (از دوران نوجوانی) دو نفری جلو نشستن را تجربه کردم!
ما به ازای 10 دلار به مرکز شهر رسیدیم. هرچه تلاش کردیم به راننده حالی کنیم که ما را جلوی یک هتل ارزان پیاده کند، نفهمید و آخرش هم ما را جلوی هتلی بسیار شیک پیاده کرد. من به پذیرش هتل رفتم و با شرمندگی به او – که انگلیسی بلد بود – گفتم که ما دنبال هتلی ارزان هستیم، آیا این نزدیکی هست؟ و او هم پیشنهاد کرد به میدان ناریقلعه برویم. عطای ماشین را به لقایش بخشیدیم و پیاده راه افتادیم تا به مرکز توریستی تفلیس و قلب تپنده آن رسیدیم. این زیباترین بخش تفلیس هم در زمانی که ما رسیدیم با توجه به روز بودن، اصلا جذاب و چشمگیر به نظر نمیآمد. و ما از خود میپرسیدیم که اصلا چرا به اینجا آمدیم؟ ولی بعدا که شب شد با کمک نورپردازی خوب، تفلیس زیباییهای خود را نمایان کرد.
در میدان ناریقلعه کمی پول گرجی گرفتیم. لاری، پول گرجستان برخلافِ درامِ ارمنستان، جزو پولهای نسبتا قوی است (1550 تومان) و خردهی آن هم کاربرد دارد. در آنجا تاکسیها و ماشینهای دربستی توریستی متوجه ما شدند و شروع کردند با انگلیسی دست و پا شکسته به ما پیشنهاد بدهند. البته ترکی در گرجستان بیشتر از انگلیسی کاربرد دارد و همیشه نخستین پرسش از ما این بود که ترکی بلدید؟ که هیچکدام از ما بلد نبودیم. تاکید ما این بود که خانه یا هتل حتما نزدیک همینجا باشد و در عین حال ارزان هم باشد.
خانهی ایروان در کنار هزارپله، ما را بدعادت کرده بود و خود من هم تجربه داشتم که خانه یا هتل ارزان دور از مرکز گرفتن همانا و کلی هزینه تاکسی کردن و از دست دادن وقت همان. در این میدان سه جوان مبلغِ مسیحیت فارسیزبان هم با ما روبرو شدند و البته پیش از آنکه تبلیغ کنند، ما از آنها کمک گرفتیم تا دستکم به زبان گرجی به دیگران بگویند که ما دنبال اقامتگاه میگردیم.
نهایتا یک جوان از اهالی جمهوری آذربایجان گفت خانهای در همین نزدیکی اینجا میشناسد با شبی 70 لاری که بزرگ است و برای 5 نفر کافی! ناگهان نوری از آسمانها بر ما تابید. اصلا باورمان نمیشد که چنین چیزی بشود. بیهیچ حرف اضافهای پذیرفتیم. ولی گفت باید یک ساعت صبر کنید. میتوانستیم تفلیس گردی خود را آغاز کنیم ولی مشکل این بود که نمیدانستیم بارها را چه کنیم. پس دل را به دریا زده و اعتماد کردیم و بارها را در داخل ون توریستی که متعلق به یکی از رانندهها در آنجا بود، گذاشتیم و رفتیم. به ما گفته بودند که گرجستان مانند ارمنستان امن نیست و اگر در ارمنستان دزدی و خشونت دیده نمیشد، در گرجستان وضع طور دیگری است. ولی با اینحال چون وسیله گرانقیمتی هم نداشتیم، ریسک کردیم و تا یکساعت به گشت و گذار در این میدان زیبا و دلانگیز در شب پرداختیم.
روی پل صلح که روی رودخانه کورا (کورش) قرار گرفته قدم زدیم و برگشتیم. خوشبختانه همه سرجایشان بودند. ما را با دو ماشین یکی ون متعلق به آقایی گرجی به نام آنزوری و یکی بی.ام.و بسیار مدل بالا و شیک متعلق به حسین آقا، جوان آذربایجانی که معرف خانه بود به محل بردند.
هنوز هم نمیفهمم که چرا یک جوان که در گرجستان مسافربری میکند، چنان خودروی مدل بالایی دارد! در کل در ارمنستان و گرجستان خودروها همه بهروز و همه از برندهای معروف ژاپنی و آلمانی هستند و هیچ خبری از خودروهای کرهای و فرانسوی نیست، مگر آنکه پلاک ترانزیت هموطنان ایرانی باشد! همینجا اشاره کنم که در ارمنستان و گرجستان، موتورسیکلت هواداری ندارد و به ندرت بتوان موتورسیکلت دید.
در کل شانس آوردیم که بیشتر نشدیم. اگر یک نفر بیشتر میشدیم، کل برنامههایمان تغییر کرده گرانتر تمام میشد. چون خیلی از ونهایی که در این سفر سوار شدیم، برای پنج نفر جا داشت.
خانه ویلایی اجارهای، 10 دقیقه تا میدان فاصله داشت و عملا زیر تپهای بود که در بالای آن ناریقلعه از مهمترین جاذبههای تفلیس قرار دارد. در آنجا یک خانم خوشتیپ میانسال با چهره و هیکلی خیلی شبیه به روسها با عجله آمد و با انگلیسی دست و پا شکستهای عذرخواهی کرد و در را باز کرد.
داخل خانه شبیه به یک قصر کوچک بود! ولی بسیار کلنگی و مستهلک. گویی که کسی در آنجا زندگی نمیکرد. خود این خانم که نامش ایرما بود مدام عذرخواهی میکرد و میگفت که این نخستین تجربه کاریاش در اجاره دادن خانه به توریست است. ما هم مدام به او دلداری میدادیم. چون ما به یک کلبهی کوچک ساده هم به شرط اینکه مرکز شهر باشد و گران نباشد، راضی بودیم و حالا خود را در یک خانه با معماری اروپایی دوره ویکتوریا میافتیم.
خانه مملو از اثاث بود. روی دیوار تابلوهای بزرگ زیبا قرار داشت و یک کتابخانهی بزرگ پر از کتابهای روسی و گرجی نشان میداد که مهمان یکی از چهرههای اصیل و باسواد تفلیس هستیم.
طبقه دوم هم یک اتاق داشت که بیشتر به گالری نقاشی شبیه بود تا اتاق! خود ایرما خانم هم آمد و کمی از ما پذیرایی کرد و چایی تعارف کرد و چون اندکی انگلیسی میدانست بچهها به گپ زدن با او پرداختند. ولی من و همسرم تصمیم گرفتیم بیرون بزنیم و شام بخوریم. پس از خوردن کباب مخصوص در نزدیکی خانه برگشتیم و بچهها هم حسابی با ایرما در حال گپ و گفت بودند. یکی از اینترنت واژهنامه گرجی دانلود کرده بود و دیگری در گوگل ترانسلیت به روسی ترجمه میکرد و تلفیقی از همه این زبانها یک گپ طولانی را میان ما و او سبب شد تا پاسی از شب که او رفت و ما هم شب نخست در گرجستان را به خیر پشت سر گذاشتیم.
و بدین ترتیب ما با گرجستان آشتی کردیم و یخ آن در ذهن ما شکست. در همین این شب ما به آقای آنزوری، راننده، گفته بودیم که فردا ساعت 9 دنبال ما بیاید برای رفتن به شهری به نام سیقناقی.
روز یکشنبه آنزوری که به دلیل نام سختش، بچهها او را "طغرل" صدا میزدند آمد و ما هم پس از کمی شک و تردید در انتخاب یکی از دو گزینه "متسختا و گوری" یا "صومعه قدیسه نینو و سیقناقی" نهایتا دومی را برگزیدیم. چون قیمتش یکسان بود (200 لاری برای 5 نفر) درحالی که متسختا و گوری خیلی نزدیک بودند و این قیمت برای آنجا منصفانه نمیآمد.
هم در گرجستان و هم ارمنستان، بسیاری از خودروهای مسافری، گازسوزند. ولی یک تفاوت عمده که باز هم بیشتر ما را به فرهنگ پیشرو در ارمنستان نسبت به گرجستان متوجه کرد، این بود که وقتی در ارمنستان به پمپ گاز رفتیم، مسئولین جایگاه با جدیت ما را از ماشین پیاده کرده و به اتاقی مخصوص بردند چون احتمال آتشسوزی هنگام سوختگیری گاز وجود دارد. تازه میان خطهای سوختگیری هم یک دیوار بتونی کشیده بودند که آتش منتقل نشود. حال آنکه در تفلیس وقتی خودرو آنزوریخان به پمپ گاز وارد شد، ما به تصور همان تجربه قبلی آمدیم پیاده شویم که هم راننده و هم مسئول جایگاه گفتند چرا پیاده شدید؟! و هیچ خبری از اصول ایمنی در جایگاه هم نبود.
نکته دیگر رعایت نکردن بدیهیترین اصول رانندگی یعنی سبقت نگرفتن روی خطوط ممتد و سرعت مطمئنه بود که جناب آنزوری هیچ توجهی به آنها نداشت و تخته گاز درست به سبک هموطنان خودمان میراند و تلفن هم صحبت میکرد که نهایتا پلیس او را متوقف کرد و نمیدانم جریمه شد یا نه.
شهر سیقناقی از جاده
پس از حدود 2 ساعت به جادهای شیبدار و سبز رسیدیم که در زیر آن شهر سیقناقی قرار داشت. شهری دنج و ساکت با خانههایی همه ویلایی با شیروانی نارنجی. پیش از ورود به شهر به دیدن صومعه بودب Bodbe که آرامگاه قدیسه گرجی به نام نینو است رفتیم. نینو یک زن یونانی بوده که در مسیحی شدن ملت گرجی در سده چهارم میلادی نقش داشته و یکی از مهمترین چهرههای مذهبی برای مسیحیان گرجستان به شمار میآید.
ساختمان بین سدههای 9 تا 17 ساخته شده و پس از پایان دوره کمونیستی، این مکان به مهمترین مکان برای خدمت به کلیسا در گرجستان تبدیل شده است.
صومعه بودب و آرامگاه نینو
سپس به شهر سیقناقی رسیدیم. شهر بیشتر به یک روستای تمیز توریستی شبیه بود تا شهر. من چنین خوانده بودم که در میان شهرهای توریستی گرجستان، سیقناقی از همه تمیزتر و شیکتر است. ولی پس از رسیدن متوجه شدیم که واقعا چیزی برای تماشا کردن وجود ندارد. تازه رسیدن ما همزمان بود با یک جشنواره که در آن نوجوانان به رقص محلی گرجی (که عینا همان رقص لزگی است) میپرداختند. ولی اصلا هماهنگ نبودند و با توجه به گرمی هوا و آفتاب تند، بیشتر از 10 دقیقه قابل تحمل نبود. در یکی دو تا کوچه قدم زدیم و چند عکس گرفتیم، ولی واقعا هیچ چیزی به عنوان یک جاذبه، در این شهر وجود نداشت. با توجه به اینکه صومعه قدیسه نینو هم چیز چشمگیری نداشت، شاید اگر به همان متسختا میرفتیم که دستکم یک کلیسا و یک رودخانه دارد، بهتر میبود. شهر گوری، زادگاه استالین، -که در پکیج همان متسختا بود- را فردایش در مسیر قطار دیدیم که آنهم مخروبهای هولناک از میراث شوروی بیش نبود.
و در کل پیشنهادم این است که اصلا پول و زمان خود را بابت دیدن شهرهای حول و حوش تفلیس خرج نکنید که ماندن در خود تفلیس به خیر و صلاح نزدیکتر است. البته چندان هم بینصیب نماندیم. در میدان شهر به خرید برخی چیزهای خوشمزه و ارزان پرداختیم و در یک رستوران، بهترین نمونهی غذاهای گرجی یعنی خینکالی و خاچاپوری را تجربه کردیم. هرچند به سلیقهی شخصی من این غذاها آنگونه که تعریف میکردند، نبودند. ولی به هرحال بهترین غذایی بود که در گرجستان خوردیم.
میدان اصلی سیقناقی
پیشنهادهای دیگر برای گشت و گذار، کازبیگی در شمالیترین نقطه گرجستان و بورجومی در مسیر باتومی بودند که توصیه میکنم شما به این جاها بروید. بعد برگشتیم و یکی از دوستان برای گرفتن بلیت قطار به باتومی، به ایستگاه راه آهن تفلیس رفت. گویا دو قطار درجه یک و درجه دو وجود داشته که قطار درجه دو بدون غذا نفری 30 لاری تمام شد.
یکشنبه عصر یک ساعت قبل غروب با تلهکابین به تپه مشرف به تفلیس رفتیم که تمام جاذبههای طبیعی و مصنوعی تفلیس را یکجا ببینیم. این ویژگی تفلیس گمانم در کمتر شهری باشد که در یک جا بتوان ایستاد و همهی آثار زیبای یک شهر را یکجا تماشا کرد.
در بالای آن تپه ناریقلعه (ناریکالا) وجود دارد که گویا از دوره اسلامی تا چند صد سال پیش کاربرد داشته. درون آن البته تاسیسات خاصی جز یک کلیسای دربسته نیست. مجسمه کارتلیس دِدا (مادرِ کارتلی یا گرجستان) در بالای تپه قرار گرفته .این مجسمه که در سال 1958 ساخته شده 4 سال پیش از مجسمه مادرِ ارمنستان در باغ پیروزی در ایروان نصب شده است. ما مجسمه مادر ارمنستان را البته از نزدیک ندیدیم. در آنسوی تپه یعنی جنوب تفلیس باغ بزرگ و پوشیده از جنگلی وجود داشت که بعدا فهمیدیم باغ ملی گیاهشناسی تفلیس یا همان بوتانیک باخی است.
تفلیس در روز
پس از ساعتی آفتاب غروب کرد و نورپردازی خوب، باعث پررنگ شدن سه اثر مهم شهر شد: پل صلح. ساختمان پارلمان و کلیسای جامع تثلیث. پس از دو ساعت گشت وگذار با تلهکابین ارزان قیمت تفلیس برگشتیم و شام را زیر پلِ صلح خوردیم. پس از خاچاپوری و خینکالی، نوبت اوجاخوری بود.
تفلیس در شب
ناقوس کلیسای ناری قلعه بر فراز تفلیس
روز آخر به دو گروه تقسیم شدیم. خانمها به مرکز خرید تفلیس رفتند و ما آقایان به باغ بوتانیک برای یافتن آرامگاه یکی از مشاهیر ایرانی مدفون شده در آنجا یعنی میرزا فتحعلی آخوندزاده، نویسنده ایرانی عصر ناصرالدین شاه که افکاری پیشرو و آوانگارد داشته. پس از کلی پرس و جو از کارکنان که او را با نام آخوندوف میشناختند. به آنجا رسیدیم.
آرامگاه و مجسمه آخوندزاده در تفلیس
آخوندوف در تفلیس خیابانی هم دارد که اتفاقا به خانه ما نزدیک بود. اما از آن جالبتر خیابان فردوسی در تفلیس بود که احتمال قریب به یقین منظور همین سراینده شاهنامه خودمان است. مورد دیگری که در تفلیس به تاریخ ایران ربط دارد، اینکه یکی از میدانهای اصلی شهر یعنی میدان آزادی کنونی، در دوره شوروی نامش میدان لنین بوده و پیش از آن در دوره تزاری، نام ژنرال پاسکویچ را بر خود داشته که یادآورِ خاطره تلخی برای ما ایرانیهاست. چون او فاتح ایروان در جنگهای ایران و روسیه (دوره فتحعلیشاه قاجار) است که به قرارداد ننگین ترکمانچای و از دست رفتن بخشهایی از کشور انجامید. مورد دیگر اینکه در کنار ناریقلعه، شاه عباس، همانجا مسجد بزرگی روبروی کلیسای متخی در این سوی رودخانه کورا (یا کورش) ساخته بود که کمونیستها در سال 1950 تخریبش کردند. و اکنون اثری از آن نیست.
در نزدیکی آنجا دو مسجد هم وجود دارد. یکی مسجد گرجی های مسلمان (سنی) است و دیگری مسجد ترکزبانان شیعه.
سپس به کلیسای متخی روبروی ناریقلعه رفتیم که نمای بیرونی آن در شب زیبا بود، ولی در روز خرابهای بیش نبود. در آنجا یک کشیش درحال دعا کردن و تبرک کردن برای مردم بود و مسیحیان به صورت نوبتی جلوی او سرخم میکردند تا کشیش تشریفاتی عجیب را انجام دهد. در کنار این کلیسا مجسمهای از واختانگ یکم گورگاسالی، پادشاه گرجستان در دوره ساسانی قرار داده شده که تلاش کرده کشور را در برابر ایرانِ ساسانی مستقل نگه دارد. این مجسمه درست روبروی مجسمهی بسیار بزرگ و مرتفع مادرِ کارتلی (مادر گرجستان) نمادی از ملت گرجستان قرار گرفته. و در یک کلام، این منطقه، مملو از آثار نمایشگرِ ایدئولوژی ملی گرجستانیهاست.
کلیسای متخی و مجسمه واختانگ در کنار رود کورا یا کورش
ناهار را در میدان ناریقلعه در تنها رستورانی که یک گارسون مسلط در زبان انگلیسی داشت سفارش دادیم که از قضا دیدیم خانمها هم آمدند به همانجا! سپس برگشتیم و با ماشین ایرماخانم به راهآهن رسیدیم. در آنجا گدایان کودک، صحنه زشتی پدید آوردند .با سر و وضعی بسیار بد و لباسی بسیار کثیف به ما میچسبیدند و در صورت پول ندادن رفتار زشتی نمایش میدادند. این صحنهها هرگز در ارمنستان دیده نمیشود.
قطارِ اتوبوسی، خیلی معمولی بود و حتا صندلیهایش تاشو نبودند. از قطارهای ایران بدتر بود و هیچ خبری از هیچگونه امکاناتی از جمله نمایشگر سرگرمکننده نبود. ولی خوبیاش آنکه در ایستگاهها خیلی کم میایستاد و درست مانند مترو رفتار میکرد.
مسافران در آغاز خیلی ساکت بودند ولی بعد از شش ساعت در آخرهای سفر کمکم یخ همه باز شده و سرو صدا بیشتر شد.
نیمی از مسیر روز بود که همهاش در جنگل گذشت. در ساعت 12:30 شب به باتومی رسیدیم. مرکز جمهوری خودمختار آجارا.
توضیحات تاریخی:
گرجستان با اینکه جمعیتش خیلی بیش از ارمنستان نیست (5 میلیون) ولی به هیچعنوان وحدت و همبستگی ملی و هویتی و زبانی ارمنستان را ندارد. دو استان شمالی این کشور، اوستیا و آبخازیا، پس از استقلال گرجستان خواهان جدایی شدند و به روسیه پناه بردند. و به همین دلیل نیروهای نظامی روسیه در این مناطق حضور داشتند تا سال 2004 که انقلاب گل رز در گرجستان پیش آمد و آقای ساکاشویلی جای شواردنادزه را گرفت. ایشان مورد حمایت غرب و ضد روسیه بود و شعارش بازپس گیری اوستیا و آبخازیا بود. این اتفاق در سال 2008 افتاد و در اثر درگیری میان نیروهای اوستیای جنوبی و گرجیها، ارتش گرجستان کنترل این منطقه را در دست گرفت که با واکنش خشن و سریع روسیه، در عرض چند روز نه تنها این مناطق از کنترل گرجستان بیرون رفت بلکه چهار شهر دیگر گرجستان شالم شهر مهمِ گوری هم به دست روسها افتاد و نهایتا آتش بس پیش آمد. به جز اوستیاییها و آبخازیاییها، قوم دیگری که خود را گرجی نمیدانند، آجاراها در کنار دریای سیاه هستند که با توجه به تفاوتهای تاریخی و کمی مذهبی، خود را از گرجیها میدانند و واقعا هم حق دارند چون تا سال 1920 که به روسیه ملحق شدند، جزو عثمانی بودند. ولی بر خلاف اوستیا و آبخازیا، وارد جنگ نشدند. در 2004 آجارا رسما پذیرفت که در قالب کشور گرجستان باشد منتها به عنوان یک استان خودمختار. آجاراییها اصالتا مسلمان بودند. در دوره کمونیستی، سیاست مذهب زدایی انجام میشد ولی پس از سقوط شوروی و قرار گرفتن آجارا در قالب گرجستان، بیشتر مردم این سرزمین به سمت دین مسیحی رفتند و امروزه 30 درصد مردم آن هنوز خود را مسلمان میدانند.
شهرهای مهم این استان خودمختار، کوبولتی و باتومی اند که به ویژه باتومی به دلیل نزدیکی به مرز ترکیه، مسلمانان زیادی دارد و زبان ترکی، دومین زبان این شهر بعد از گرجی است.
ادامه سفرنامه:
ساعت حدود یک نیمه شب بود که از قطار پیاده شدیم. من در طول مسیر با یک هتل که یکی از دوستان پیشنهاد کرده بودم صحبت کرده بودم که قیمتش 120 لاری بود. ولی به محض پیادهشدن واسطه ها بر سرمان ریختند و یکی از آنها پیشنهاد 120 لاری برای یک خانه داشت. به دلیل آنکه تجربه مثبتی که از گرفتن خانه، به جای هتل ارزان در ایروان و تفلیس داشتیم، ترجیح میدادیم که در باتومی هم همین تجربه را تکرار کنیم. پس ترجیح دادیم آنرا ببینیم.
پس از چند دقیقه به محل رسیدیم. محل خوبی به نظر نمیرسید. چون همسر من قبلا باتومی را دیده بود گفت که اینجا جای خوب و اصلی شهر نیست. بچهها از نزدیکی به ساحل دریا پرسیدند که گفتند 10 دقیقه پیاده است که بعدا فهمیدیم 20 دقیقه است. به دلیل خستگی و اینکه ساعت 2 نیمهشب بود و پول تاکسی را تا آنجا باید میدادیم، راغب بودیم تا با قیمتی پایین دستکم برای یک شب آنجا را بگیریم.
در آغاز یک اتاق را 120 لاری گفته بودند که با چانهزنی آنرا به 120 لاری برای دو اتاق رساندیم. ولی هنگامی که گفتیم فقط برای یک شب میخواهیم، با مخالفت صاحبخانه و واسطه روبرو شدیم و علیرغم اصرار همسر من، بقیه راضی شدند تا برای 3 شب آنجا را بگیرند.
این خانه در خیابان گریبایدوف قرار داشت و جالب بود که از حادثهی روزگار، ما ایرانیها باید در خیابانی مزین به نام این شاعر بدفرجام روس اقامت کنیم. حتما میدانید که گریبایدوف برای ما ایرانیان خاطرهای تلخ با خود دارد. شاعر جوان روسی که پس از قرارداد ننگین ترکمانچای به عنوان مامور دولت تزاری به تهران فرستاده شد ولی در اثر اشتباهات خودش و بدِ روزگار گرفتار خشم ایرانیان دلچرکین از شکست از روسیه شده و در اقامتگاه روسها در تهران به همراه دیگر همراهان روسیاش، مورد حمله مردم قرار گرفته و کشته شد.
بسیاری از خیابانهای باتومی مزین به نامهای ستارگان ادب روسی است و باتومی بسیار تلاش دارد در لب مرزِ ترکیه، خود را دوستدار فرهنگ روسی نشان دهد. از این جملهاند، پوشکین و لِرمانتوف که این دو خیابان هم به اقامتگاه ما نزدیک بودند. بد نیست بدانید که هم پوشکین و هم لِرمانتوف همچون گریبایدوف سرانجام خوشی نداشتند و کشته شدند. با این تفاوت که این دو، در فاصلهای کم از هم، هر دو در "دوئل عشقی" -پدیدهای رایج در فرهنگ روسیه قرن 19- به قتل رسیدند.
روز سهشنبه نزدیک ظهر از خواب برخاسته راهی دریا شدیم. توجه مهم آنکه ساحل باتومی، شنی نیست بلکه سنگی است. ما دو ساحل دیگر را هم دیدیم که از ساحل محله ما، تمیزتر بود ولی آنها هم سنگی بودند. و من نمیدانم که آیا همه کرانههای دریای سیاه در ایالت آجارا سنگی است یا خارج از باتومی میشود ساحل شنی یافت؟ به هرحال شنا در دریای سیاه را تجربه کردیم ولی سنگی بودن ساحل کمی باعث آزار بود. سپس به خانه برگشتیم و به دلیل نارضایتی از نبود امکانات خانه و دور بودن محله آن از مرکزیت، تصمیم به صحبت با صاحبخانه گرفتیم تا شاید رضایت دهد که زودتر برویم. ولی او خیالمان را راحت کرد که خبری از پسدادن پول نیست.
پس رضایت دادیم و تصمیم گرفتیم به دیدن بخش اصلی شهر یعنی بلوار روستاولی یا بلوار باتومی برویم. و آقای صاحبخانه هم برای اینکه از دل ما دربیاورد، خودش با خودرو شخصی ما را تا بخش توریستی ساحل برد. البته توجه کنید که خیابان گریبایدوف اتفاقا مرکز شهر کنونی باتومی است. ولی تقریبا همه زیباییهای باتومی و آن بافت شیکِ اروپاییاش در شمال شهر قرار گرفته. و محلههای مرکزی و جنوبی، مملو از خانههای کلنگی یا آپارتمانهای دوره کمونیستی است که هنوز هم همان ظاهر زشت قدیمی را دارد.
البته درخط ساحلی کنار دریا به شدت ساخت و ساز در حال انجام است و انواع و اقسام ساختمانهای بلند و مدرن و شیک و مراکز تفریحی ساخته شده یا درحال ساخت است. در کل باید بگویم باتومی هیچ شباهتی به دیگر شهرهایی که پیش و پس از آن در ارمنستان، گرجستان و ترکیه دیدیم نداشت. به شدت رو به رشد و درحال ساخت و ساز بود.
کارگاههای ساختمانی در این شهر حتی از تهران هم بیشتر دیده میشد و با این اوصاف اگر شما چند سال پیش باتومی را دیدهاید باید بدانید که اکنون بسیار تغییر کرده و اگر چند سال بعد ببینید، قطعا آنرا مدرنتر و شیکتر و پرامکاناتتر از امروز که ما دیدیم خواهید یافت. میتوان گفت که یک دبیِ دیگر در نزدیکی ایران درحالِ شکلگیری است.
ساختمانهای مدرن باتومی
در مقایسه شهرهای مدرن ایران میتوانم بگویم بخشهای مدرن و شیک باتومی در کنار دریا بسیار از بافتهای مدرن ایران بهتر بود. تقریبا همه ساختمانها طراحی مدرن و پستمدرن داشتند و معماری بیرونی آنها کاملا منحصر به فرد بود و گویی هر ساختمانی که ساخته میشد در رقابت با دیگر طرحها بود. چیزی که هنوز هم در ایران اهمیتی ندارد و به ندرت میتوانید برج و ساختمان بلندی در ایران ببینید که چیزی به نام معماری و طراحی هنری داشته باشد.
ولی از آن سو، بافتهای فرسوده متعلق به دوره کمونیستی باتومی به مراتب از محلههای پایین شهر در ایران، نمای زشتتری دارد. باتومی را برخی، آینهای از معماری آینده میدانند. این شهر جشنوارهای برای معماری مدرن ساختمانی است. و به چشم من، هیچ پدیدهی دیگری در باتومی، جز همین "معماری مدرن"، و در یکی دو خیابان و میدان، "معماری کلاسیک اروپایی"، جذاب و دندانگیر نبود. در کل، درحالیکه من شخصا گمان میکردیم جذابترین نقطه سفرمان در پایان آن در باتومی خواهد بود، دقیقا برعکس شد و ایروان بهتر از تفلیس و تفلیس بهتر از باتومی از آب درآمد.
ساختمانهای قدیمی کمونیستی در باتومی
در ساحلِ شیک باتومی، میدان آزادی (لنین سابق)، آثاری چون مجسمههای متحرک علی و نینو، سمبل عشق گرجیها و آذربایجانیها، کار گذاشته شده که هر 8 دقیقا یکبار به هم میرسند و از هم گذر میکنند. در کل، روابط گرجستان با جمهوری آذربایجان خوب است و برعکس با ارمنستان خوب نیست. دلیلش آنکه، منطقهی خودمختار قرهباغِ ارمنستان، استقلالِ اوستیای جنوبی و آبخازیا از گرجستان را به رسمیت شناخته (و برعکس). در نتیجه گرجستان از ارمنستان کینه به دل دارد و از باکو پشتیبانی میکند.
برج الفبای گرجی و برج ساعت اتمی هم از دیگر آثار میدان آزادی باتومی است. ما برای سوار شدن بر چرخِ فلک بزرگی که آنجا نهاده شده، دودل بودیم که تصمیم نهایی بر آن شد که بهتر است شب سوار شویم چون گمان بیجا بردیم که باتومی هم همچون تفلیس، در شب نمای بهتری دارد. سپس به سمت بافت اروپایی شهر حرکت کردیم.
جایی که گهگاه این احساس را به شما میدهد که نه در باتومی در آسیا، که در ایتالیا یا وین قدم میزنید. به ویژه در دو میدان، یکی پیازا (ایتالیاییِ میدان) که ساختمانش معماری کاملا ایتالیایی دارد و دیگری میدانی به نام اروپا که مجسمهی مِدِئا در وسط آن قرار گرفته و دور تا دورش ساختمانهایی با سبک قرن 17-18 اروپا. البته نکته جالب در اینجا بود که شهروندان باتومی، تقریبا هیچکدامشان نام این میدان را نمیدانستند و این نامگذاری هم احتمالا از آن دست نامگذاریهای دولتی است که بدون رضایت شهروندان صرفا به دلیل یک تصمیم سیاسی گذاشته شده. چیزی که ما ایرانیها خیلی خوب با آن آشناییم. البته ناآشنایی دوستان باتومیایی تنها در این مورد نبود. آنها خیابانهای دیگر را هم نمیشناختند. بیشتر آنان حتی از روی نقشه هم نمیتوانستند به ما کمک کنند.
بنابراین توصیه میکنم پیش از سفر از باتومی خیلی خوب بر نقشه این شهرِ نسبتا کوچک که چند تا خیابان مهم بیشتر ندارد، مسلط شوید و در آنجا هم با کمک جی.پی.اس خودتان به دنبال جایی که میخواهید بگردید چون کمکی از دست مردم برنمیآید.
ساختمانهای کلاسیک اروپایی در باتومی
پس از یک ساعت پیادهروی در بافت اروپایی باتومی، نمنم باران آغاز شد. شانس آوردیم که پیش از حرکت، صاحبخانه گفت که چتر بردارید. چون او میدانست که در این فصل در باتومی هر روز از عصر تا شب باران میآید. پس از خوردن غذا در یک کافه، هنگام بیرون آمدن متوجه شدیم که باران معروف باتومی آغاز شده، به طوریکه حتا با چتر هم نمیشود بیشتر از چند قدم برداشت. پس من سریعا بیرون رفته یک تاکسی گرفتم و بقیه داخل ماشین شده و راه افتادیم به سمت گریبایدوف. کرایه تاکسی در گرجستان زیاد نیست و معقول است. ما هم در این چند روز 5-10 لاری میدادیم که با توجه به تقسیم آن بر تعداد، چیزی نمیشد. منتها خبری از تاکسیمتر و هیچ نرخ مصوبی نیست و کاملا دلبخواهی است. به ویژه اگر 12 شب رد شده باشد. پس چانهزدن را فراموش نکنید.
آن عصر چنان بارانی بارید که چشمان ما گرد شده بود ولی خبر نداشتیم که این باران قابلیت تندتر شدن هم دارد! دو ساعت بعد (ساعت 10 شب) که تصمیم گرفتیم دست جمعی بیرون برویم، با یک باران استوایی روبرو شدیم. یک راننده نه چندان آشنا به شهر هم به تورمان خورد و پس از یک ساعت گیرکردن در باران وحشتناک و دور زدن بیخودی در شهر، عطای تفریح را به لقایش بخشیده و به خانه بازگشتیم و 30 لاری هم پول تاکسی دادیم! البته خوبی گرجستان این است که رانندهها همه قبول میکنند که 5 مسافر در ماشین بنشینند! خلاصه آنکه باتومی، شهری در قفقاز است ولی آب و هوای آن با استوا مو نمیزند و تابستانها همهروزه باید انتظار بارش سیلآسا در عصر و شب را داشته باشید. بارشی که امکان بسیاری از تفریحات را میگیرد.
روز چهارشنبه، واپسین روز ما در گرجستان بود و چون از تهیه بلیت هواپیما برای بازگشت ناامید شده بودیم میخواستیم پنجشنبهصبح از راه ترکیه به صورت زمینی برگردیم تا جمعه ایران باشیم. حتا بدمان هم نمیآمد همان چهارشنبه به ترکیه برویم و یکشب آنجا باشیم. چون باتومی واقعا جذابیتی نداشت یا اگر داشت، برای ما پنهان میکرد! نزدیک ظهر بلآخره آماده شدیم تا به پارک آبی برویم. تنها خوبی محله ما این بود که به پارک آبی نزدیک بود و پس از نیمساعت پیادهروی البته با کلی پرس و جو که در بیشتر مواقع نتیجهای هم نداشت، به آکواپارک رسیدیم.
شاید اگر پیش از پرداخت ورودی، یکبار آنرا دور میزدیم، از پرداخت 30 لاری بیزبان (به ازای هر نفر) برای آن پرهیز میکردیم. ولی خیلی عجولانه چون بیشتر محو معماری ساختمانها و برجهای بلند آن اطراف بودیم، پول را داده و وارد شدیم. و ناگهان با یک زمین خیلی کوچک (100 متر در 300 متر) با دو تا استخر (هر دو کم عمق) و چند تا سرسره خیلی ابتدایی و نهچندان مرتفع روبرو شدیم! ضعیفترین پارک آبیها در ایران شاید در همین حد باشد و البته نه با قیمت 46 هزار تومان! به هرحال هرجور بود خودمان را سرگرم کردیم. بعد به دلیل گرسنگی مجبور به خوردن ناهار در کافه همانجا شدیم که آنهم اشتباه بزرگی بود. پس از نیمساعت معطل کردن ما، غذایی سرد و ماسیده به نام کباب در سایزی بسیار کوچک با قیمتی گزاف جلوی ما گذاشتند. و وقتی گفتیم که حداقل برایمان نان بیاورید تا سیر شویم، گفتند، نان ندارد! و با اکراه چند عدد نان به ما دادند! در کنار پارک آبی باتومی، یک ساحل بسیار تمیز وجود دارد که شاید به مراتب از پارک آبی بهتر باشد و البته بدون هزینه.
در مسیر بازگشت هم تا توانستیم خود را سرگرم تماشای ساختمانها و برجهای عجیب و غریب کردیم. ولی شدت آفتابسوختگی برای برخی از بچهها به حدی بود که او را انداخت. پس توصیه میکنم که در باتومی حتما از کرمهای ضدآفتاب خیلی قوی استفاده کنید.
شب هنگام دوباره تلاش کردیم تا به بخشِ شیک توریستی برویم تا آنجا را در شب ببینیم. اینبار با تاکسی به آنجا رفتیم. خبری از باران هم نبود. ولی باز هم چیز خاصی ندیدیم. بهترین و توریستیترین نقطه شهر، چنان سوت و کور بود که انگار اتفاق بدی برای شهر افتاده است. با هم صحبت میکردیم که اگر چنین جاهایی که در باتومی یا تفلیس دیدیم، در ایران وجود میداشت، چه قیامتی میشد و برای دیدن آنها چه عذابی برای رسیدن و بعد پارک کردن خودرو وجود داشت. ولی در گرجستان، نه آنچنان خبری از توریست خارجی هست (آنهم در این فصل که اصولا باید "هایسیزن" باشد) و نه مردم خود کشور چندان علاقهای به بیرون رفتن و گشتزدن دارد. نخست سوار بر چرخِ فلک شدیم و فهمیدیم که بهتر بود در همان روشنای روز سوار میشدیم. چون نه چیزی از دریای سیاه (که در شب واقعا سیاه است!) پیدا بود و نه خود باتومی برخلاف تفلیس، نورپردازی خوبی برای شب دارد.
بعد به اصرار یکی از دوستان سوار قایق شدیم که با 25 لاری نیم ساعت ساحل را دور زد که قیمت منصفانهای بود. بعد به بازارچه ساحلی آمدیم و قدم زدیم که پاساژهای آنجا هم در حال بسته شدن بود. یکی از دوستان همچنان تلاش داشت تا شاید بخشی از شهر را که همچون ایروان یا حتا تفلیس در شب، زنده و پویا باشد را بیابد که ظاهرا فایدهای نداشت. در کافه رستورانها مگس پر نمیزد و 10 برابر مشتری، کارکنان بودند که به محض دیدن یک نفر، تلاش میکردند او را جذب کنند. با تاکسی به خانه برگشتیم و خوابیدیم تا فردا به بازگشت بیاندیشیم.
ساعت 9 از خواب بیدار شدیم و به واپسین پیشنهاد صاحبخانه برای بردن ما به ترابوزان با 120 دلار جواب رد دادیم و پس از جمع و جور کردن، با اتوبوس شهری ارزان (2 لاری برای 5 نفر) به ترمینال رفتیم. اتوبوسرانی باتومی به مراتب از اتوبوسرانی ایران فرسودهتر بود.
ترمینال باتومی عبارت بود از یک حیاط خیلی کوچک با 10-20 تا ون و مینیبوس در حدِ شهرستانهای کوچک ایران. خیلی زود پی بردیم که هیچ خبری از ماشین برای ایران به شکل مستقیم نیست. هیچ آژانسی هم حاضر نبود به ارزروم که در مسیر ایران است، برود. چراکه شرق ترکیه، هم توسعهنیافته است و هم ناامن (حضور گروههای شورشی کُرد) و جادههای آن هم بسیار غیراستاندارد و روستاییاند.
دو روز پیش از ترک گرجستان، خبر انفجار فرودگاه آتاتورک استانبول را هم شنیده بودیم. پس رضایت دادیم که به ترابوزان که در واقع خلاف جهت ایران بود، برویم. (الان که این سفرنامه را مینویسم، خبر کودتای ترکیه هم پخش شده و گردشگری این کشور کلا به حالت تعلیق درآمده) کرایهی مینیبوسِ بسیار تنگ و ناجورِ باتومی – ترابوزان، نفری 25 لاری بود. نیم ساعت از باتومی فاصله نگرفته بودیم که به مرز ترکیه رسیدیم. مینیبوس مملو بود از دوستان قاچاقچی سیگار که مدام هم به ما اصرار میکردند که هرکدام نفری یک بسته سیگار دست بگیریم تا بتوانند از گمرک رد کنند. حالا از ما انکار و از آنها اصرار. گویا قیمت سیگار در ترکیه نسبت به کشورهای همسایه بالاتر است. خروج از گرجستان خیلی راحت بود، ولی برای ورود به ترکیه با ازدحام روبرو شدیم و نیمساعتی معطل گشتیم. سپس دوباره سوار شدیم و حدود 3 ساعت دیگر مسیر ساحلی کنار دریا را ادامه دادیم تا به ترابوزان رسیدیم.
جاده باتومی – ترابوزان شباهت زیادی به جاده کناره دریا در شمال ایران -به ویژه در حدود شهسوار و رامسر که کوه به دریا نزدیک است- دارد. با این تفاوت که جاده چسبیده به دریاست و همین باعث شده حریم دریا بهتر حفظ شود و کاملا بکر و تمیز بماند.
حال آنکه در شمال ایران، دریا عملا به مِلک اختصاصی پلاژها، هتلها، کارخانهها و نهادها و ویلاهای شخصی تبدیل شده و عملا دیگر ساحلی باقی نمانده است. در سمت چپ جاده باتومی - ترابوزان هم روی تپههای سبز به سبک کلاردشت، انواع ویلاها و آپارتمانها با نمایی رو به دریا ساخته شده است. پس از گذر از شهر ریزه، به ترابوزان رسیدیم که از مهمترین شهرهای ترکیهی شرقی است.
توضیحات تاریخی:
ترابوزان، خیلی دیر به دست مسلمانان افتاد و تا زمان رسیدن ترکان عثمانی به پای دیوارهای استانبول در زمان محمد فاتح، همچنان به صورت جزیرهای مسیحی به لطف قلعهها و دیوارهای کوهستانی آن، در برابر عثمانیها، مقاومت میکرد. اوزون حسن پادشاه وقتِ ایران، دختر آخرین پادشاه مسیحی ترابوزان به نام دسپینا کاترینا را به همسری گرفت و به ایران آورد. این کاترینا خانم که مسیحی ماند و مسلمان نشد، دختری به نام مارتا به دنیا آورد که مادر شاه اسماعیل صفوی، موسس سلسله صفویه است. یعنی شماری از مهمترین پادشاهان ایران از نسل همین فرمانروایان مسیحیِ ترابوزاناند و میتوان گفت ترابوزان به ما ایرانیان خیلی بیربط نیست.
ساحل ترابوزان
ادامه سفرنامه:
ترابوزان هنوز هم خیلی حالت کلانشهری ندارد و مانند تفلیس روی شماری تپه قرار گرفته و نمای کلی آن، حالت ییلاقی زیبای خود را حفظ کرده است. پس از حضور در ترمینال با کمال تاسف فهمیدیم که از اینجا هم برای ایران، مستقیما اتوبوس نیست. البته به کمک یک خانم تبریزی فهمیدیم که برای فردا ماشین هست ولی ما حتما میبایست همان روز حرکت میکردیم. پس برای ساعت 6 به وقت محلی (یک ساعت عقبتر از گرجستان، یک ساعت و نیم عقبتر از ایران) به مقصد دوگوبایزید (چند کیلومتری مرز بازرگان) اتوبوس گرفتیم. کرایه آن هم با کلی چانهزنی به 70 لیر برای هر نفر رسید. چون لیر نداشتیم به دنبال صرافی گشتیم و از هرکس میپرسیدیم خودش میخواست به ما لطف کرده و پولمان را عوض کند که ما هم میگفتیم شما را زحمت نمیدهیم و خودمان از صرافی میگیریم. بعد تلاش کردیم ناهاری در ترمینال بیابیم که در دو نوبت تلاش ما نتیجه مساعدی نداشت و غذای خوبی نصیبمان نشد. البته همسفران من گذاشتند به پای بد بودن غذای ترمینال در همهجا. ولی من که این سومین بار بود سعادت حضور در ترکیه (دقیقا هم در همین فصل) را داشتم، میدانستم کلا غذای ترکیه باب میل من نیست.
در همه ساعاتی که در ترابوزان بودیم، باران وجود داشت و فقط شدت آن کم و زیاد میشد وگمان میکنم آب و هوای ترابوزان تفاوت زیادی با باتومی نداشته باشد. ساعت 6 سوار اتوبوس نسبتا تمیز و شیک ترکیه شدیم که خیلی فرقی با اتوبوسهای VIP خودمان نداشت با این تفاوت که از اینترنت WiFi بهره میبرد. اتوبوس از کرانهی دریای سیاه خداحافظی کرد و با مسیری مارپیچ وارد جنگلهای کوهستانی شد و ما را به یاد جاده چالوس انداخت. ولی سپس با ارتفاع گرفتن و وجود مه شدید، کمی هم یاد گردنه حیران افتادیم. ولی بکرتر و تمیزتر با پوشش جنگلی پُرتر.
من خداخدا میکردم که دیرتر به شب بخوریم. چون واقعا این جاده، زیباترین جادهای بود که در این سفر دیدیم و از جادههای ارمنستان و گرجستان هم جذابتر بود. همینجا شخصا توصیه میکنم که اگر میتوانید مسیر ترابوزان – ارزروم را با خودرو شخصی بروید تا هرجا خواستید بتوانید کنار بزنید و لذت ببرید.
جاده ترابوزان ارزروم
پس از 3 ساعت با حسرت فراوان به شب خوردیم و دیگر چیزی ندیدیم تا نزدیکی صبح که به شهر آغری در شرقیترین بخش ترکیه در پای کوه آرارات رسیدیم. این دومین باری بود که آرارات را در این سفر میدیدیم. بار نخست در ایروان آنرا تماشا کرده بودیم. اتوبوس سپس به شهر ایگدیر، نزدیکترین نقطه برای صعود به آرارات رسید و ما در پایان در شهر مرزی دوگوبایزید پیاده شدیم.
کوه آرارات از ترکیه
فضای شهری در این بخش ترکیه، با ایران مو نمیزد و مردم این منطقه از ترکیه زبانشان هم ترکی آذربایجانی است و نه استانبولی. در ترمینال یکی از بومیها با ون، ما را به مقصد مرز بازرگان سوار کرد. ما که پول لیر ترکیه نداشتیم، پیشنهاد دلار کردیم که با درِ بسته روبرو شدیم! ولی در کمال ناامیدی فهمیدیم تومان ایران را قبول میکند! پس نفری 8 هزار تومان دادیم و آن چند کیلومتر را هم طی کردیم تا بلآخره به مرز ایران برسیم.
در مرز، با برخورد عجیب و نامعقول گمرک ترکیه روبرو شدیم که میخواست چمدانهای ما را بگردد، آنهم نه در سالن مخصوص، بلکه وسط جاده روی خاک و خل! من نفهمیدم که دلیل این کار چه بود؟ اصولا گمرک و بازرسی بار باید در ورودی کشور صورت بگیرد و نه خروجی! و نمیفهمم که چرا گمرک ترکیه نگران بارهای ما بود. طبیعتا قیافه و تیپ ما که دو خانم به همراهمان بود هم به قاچاقچی اسلحه یا مثلا زیرخاکی نمیخورد. به هرحال من قبلا هم برخورد بیادبانه ماموران ترکیه در فرودگاه را دیده بودم و طبیعتا وقتی چنین رفتارهایی از پلیس فرودگاه اروپایی استانبول دیده شود، کسی از مامور مرزی سرزمین دورافتاده و مخروبهای چون شرق ترکیه انتظار ندارد.
چهارمین مُهر خروج در طی 9 روز هم بر گذرنامهمان زده شد و در ساعت 9 صبح به وقت ایران، پا بر میهن گرامی گذاشتیم و با برخورد مناسب ماموران ایرانی روبرو شدیم. سپس یک سواری به مقصد تبریز گرفتیم به قیمت 120 هزار تومان (دربست) که راننده گرامی در تبریز 145 هزار تومان مطالبه کرد که کار به اندکی مشاجره کشید و نهایتا 140 هزار تومان پرداخت کردیم. ساعت 12 ظهر به محض رسیدن به ترمینال تبریز، اتوبوس تهران را گرفتیم و ساعت 10 شب (به دلیل ترافیک سنگین اتوبان کرج - تهران) به ترمینال غرب رسیدیم تا فاصله نه چندان زیاد باتومی – تهران را در یک ماراتنِ 36 ساعته به پایان برسانیم!
این درحالی است که اگر از باتومی مستقیما اتوبوسی برای تهران پیدا میکردیم شاید در 26 ساعت به مقصد میرسیدیم.
اگرچه این برنامه مملو از مسافرتهای زمینی خستهکننده (26+6+6+36 ساعت) بود و شاید به این زودیها هوس مسافرت زمینی به این سبک نکنیم، ولی تجربیات و درسها و درک فضای کشورها و فرهنگها و مردمان و طبیعت سرزمینها، در سفر زمینی اصلا قابل مقایسه با سفر هوایی نیست و ما اکنون میتوانیم بگوییم روح و روان این کشورها را واقعا حس کردیم و از تصمیم خود راضی هستیم. هرچند خیلی بهتر میشد اگر وقت بیشتری میداشتیم.
کوه آرارات از ماکو
نقشه مسیر طی شده
فهرست جاذبههایی که ندیدیم و اگر بار دیگر فرصت شود، خواهیم دید.
ارمنستان:
1-موزه نسلکشی ارمنیها به دست عثمانی
2-تکهکابین تاتِو
3-پل معلق خندزورسک
گرجستان:
4-کلیسای بزرگ تثلیث (Trinity) یا سامبا که از بزرگترین کلیساهای ارتدوکس جهان است. ولی به جهت کمی دور بودن از میدان اصلی و اینکه نمای بیرونی آنرا از ناریقلعه دیده بودیم و اینکه در این سفر انواع کلیساها را تماشا کرده بودیم، رغبتی برای دیدنش نبود.
5-آبنمای موزیکال تفلیس که آنهم خیلی دور بود و شاید بهترش را در ایروان دیده بودیم.
6-شهر کازبیگی
7-شهر بورجومی
آجارا:
8-شهر کابولتی در 30 کیلومتری باتومی.
9-ساحل پترا در 15 کیلومتری باتومی