قصه ی عشق در میان باد و باران

5
از 1 رای
قصه ی عشق در میان باد و باران

وقتی پای سفر به میان می آید، دلمان پر می کشد به سوی ناشناخته ها: به دنبال رنگ ها، صداها و عطر هایی که هرگز ندیده و نشنیده ایم.

این سفر، سفری بود به گرجستان: جایی که میان باد و باران قصه عشق جاری بود.

از سیغناغی کوچک و شاعرانه تا خیابان های زنده و پر جنب و جوش تفلیس، هر لحظه یادگاری شد که باید با تمام وجود حسش کرد و نوشت.

پس با من همراه شو تا قدم به قدم این خاطرات رو ورق بزنیم...

بامداد بیست و نهم اسفند ماه، از مشهد راهی تهران شدیم. پرواز از تهران به تفلیس با کمی تاخیر، رقصی کوتاه در آسمان بود تا مسیر را برای ما آهسته تر کند. سرانجام در هوایی ابری و خنک، با خستگی سنگین سفر بر دوش، به شهر مه آلود تفلیس رسیدیم، جایی که قصه های تازه ای انتظارمان را می کشید. بعد از استراحتی کوتاه، در عصر روز نخست قدم هایمان را در کوچه های آرام و دنج اطراف هتل رها کردیم و زودتر به هتل برگشتیم تا برای فردا؛ آماده و تازه باشیم.  

در آستانه سال نو، در دل مه و بارانِ سیغناغی

صبح هنوز بیدار نشده بود که ما، با دلی پر از شوق و چشم‌ هایی کنجکاو، در تور تفلیس، راهیِ شهر عشق (سیغناغی) شدیم؛ شهری کوچک و شاعرانه در دل تپه‌ های گرجستان. هوا سرد بود، و آسمان خاکستری، پرده‌ای نقره‌ فام از ابر و مه بر چهره‌ی شهر انداخته بود. گاه‌گاهی بارانی ریز می‌بارید، آن‌ چنان نرم و بی‌صدا که انگار دست نوازشگر طبیعت بود بر شانه‌ی مسافری خسته.

 

در مسیر شروع تور شهر عشق در تفلیس

در مسیر شروع تور شهر عشق در تفلیس

نخستین توقف ما، کلیسایی بود خاموش و سنگی، نشسته بر دامنه‌ ی سکوت. در آن هوای مه‌آلود، دیوارهای کلیسا رنگِ راز به خود گرفته بودند؛ گویی رازهایی دیرینه را در دل پنهان کرده باشند. سکوت آنجا، تنها با صدای باران و زمزمه‌های آهسته‌ی بازدیدکنندگان شکسته می‌ شد.

بخشی از کلیسا بزرگ
بخشی از کلیسا بزرگ
کلیسا فرو رفته در مه

کلیسا فرو رفته در مه

بعد از آن، رهسپار مرکز شهر سیغناغی شدیم؛ کوچه‌های باریک با خانه‌هایی رنگی که نفس تاریخ را در خود داشتند. لحظه‌ی تحویل سال آنجا بودیم، جایی میان سنگ‌فرش‌های قدیمی و پنجره‌هایی که بوی باران می‌دادند. سال نو در دل شهری نو، در دیاری دور از خانه، طعمی غریب داشت؛ نه غم‌انگیز، بلکه شیرین و تلخ.

 

پارک در مرکز شهر سیغناغی

پارک در مرکز شهر سیغناغی

دیوار نوشته با اسامی جنگجوهای گرجستانی
دیوار نوشته با اسامی جنگجوهای گرجستانی

در ادامه به رستورانی محلی رفتیم. غذای گرجی سر میز آمد، رنگارنگ و پر از ادویه و لبخند میزبانان. اما راستش را بخواهی، مزه‌ها با ذائقه‌ ما کنار نیامد. 

 

گرمای رستوران در بلندای کوه؛ جانی تازه بخشید
گرمای رستوران در بلندای کوه؛ جانی تازه بخشید

بعد از نهار، به سوی دیوار باستانی شهر رفتیم. بر بلندای آن، قدم زدیم و به دوردست خیره شدیم. اگر آسمان کمی مهربان‌تر بود و پرده‌ی ابر را کنار می‌زد، شاید می‌توانستیم مرز آذربایجان را ببینیم. اما همان هم‌جواری ابهام و خیال، خودش دل‌فریب بود.

 

قدم زدن در مه بر فراز دیوار سنگی

قدم زدن در مه بر فراز دیوار سنگی

برجک نگهبانی

برجک نگهبانی

 

بر فراز برجک نگهبانی

بر فراز برجک نگهبانی

 و سرانجام، خسته اما سرشار از خاطره، حوالی ساعت شش عصر، به هتل برگشتیم.

آن شب، زیر پتوی گرم و در سکوت اتاق، صدای باران هنوز در گوشم زمزمه می‌کرد. تفلیس و سیغناغی، با همه‌ی مه و طراوت و راز، برایم آغاز شده بودند؛ همچون شعری که تازه مصرع اولش خوانده شده باشد.

زیر باران تفلیس، قدم‌زنی میان خاطرات خیس

روز دوم، تفلیس برایمان رنگی دیگر داشت. باران ریز و پیوسته، شهر را شسته بود و کوچه‌ها، در انعکاس قطره‌ها، چون نقاشی‌هایی زنده می‌درخشیدند. ما تصمیم گرفتیم دل به همین باران بسپاریم، بی‌هیچ مقصد قطعی، تنها برای آن‌که در هوای خیس و تمیزش، بوی زندگی را نفس بکشیم.

قدم زدن زیر باران در کوچه های زیبا و تمیز تفلیس
قدم زدن زیر باران در کوچه های زیبا و تمیز تفلیس

 

مجسمه های زیبا در خیابان های شهر
مجسمه های زیبا در خیابان های شهر

تا ایستگاه مترو، پیاده رفتیم. شهر بیدار شده بود، اما هنوز آرام و بی‌ عجله، مثل کسی که تازه از خواب بلند شده و هنوز دلش نمی‌خواهد پتو را کنار بزند. کارت مترو خریدیم و چند ایستگاه بعد، در کنار مرکز خرید گالریا از قطار پیاده شدیم.

 

ایستگاه مترو قدیمی تفلیس

ایستگاه مترو قدیمی تفلیس

پله برقی بسیار شیب استگاه مترو
پله برقی بسیار شیب ایستگاه مترو تفلیس

گشتی زدیم، ویترین ها را نگاه کردیم، ولی دلمان بیشتر برای بیرون تنگ شده بود، برای آن پیاده‌ روی زیر چتر، در خیابان‌ هایی که باران روی سنگفرش‌ شان می‌رقصید.

خیابان مقابل مرکز خرید گالریا

خیابان مقابل مرکز خرید گالریا

راهی میدان آزادی شدیم؛ جایی که تاریخ با مجسمه و ستون‌هایش قد علم کرده و زمان را به چالش می‌کشد. از دور، مجسمه‌ی مادرِ تفلیس بر فراز کوه دیده می‌شد—زن غریبه‌ای که در یک دست شمشیر داشت و در دیگری پیاله‌ای، نمادی از مهر و مقاومت. در کنارش، تله‌کابین با سکوتی غمگین، در دل مه خاموش مانده بود.

 

میدان آزادی

میدان آزادی

گل فروش دور میدان آزادی

گل فروش دور میدان آزادی

برای لحظاتی پناه بردیم به گرمای یک کافه‌ی دنج. بوی قهوه، بخار لیوان‌ها و شیشه‌های باران‌خورده، آن‌چنان صمیمی و آرامش‌بخش بودند که انگار زمان مکث کرده باشد. نشسته بودیم، ساکت، و قهوه‌ می‌نوشیدیم، و بیرون، شهر با صبر و لطافت می‌بارید.

کافه دنج در کوچه های منتهی به پل صلح

کافه دنج در کوچه های منتهی به پل صلح

در کوچه پس کوچه های شهر

در کوچه پس کوچه های شهر

پس از آن، از کوچه‌پس‌کوچه‌های تودرتو گذشتیم تا به پل صلح رسیدیم. پلی شیشه‌ای و آینده‌نگر، در دل شهری که گذشته‌اش را هنوز با افتخار بر دوش می‌کشد. عکس گرفتیم، خندیدیم، و باران همچنان می‌بارید، بی‌توجه به دوربین و چتر.

 

پل صلح

پل صلح

نمای مجسمه مادر از پل صلح

نمای مجسمه مادر از پل صلح

نمای رودخانه از روی پل صلح

نمای رودخانه از روی پل صلح

شکوفه های زیبای بهاری

شکوفه های زیبای بهاری

تله‌کابین اول به‌خاطر باران تعطیل بود، اما ناامید نشدیم. با یک ماشین گشت شهری، تا نزدیکی دانشگاه هنر رفتیم، جایی که تله‌کابین دوم هنوز بیدار مانده بود. سوار شدیم و به آرامی بالا رفتیم؛ تفلیس زیر پای‌مان کوچک‌تر می‌شد و رنگ‌ها در مه حل می‌شدند. اما آن بالا، سکوتی غریب حکم‌فرما بود. شهربازی خاموش بود، سرسره‌ها خیس، و چرخ‌ و فلک در خوابی زمستانی. مجبور شدیم زود برگردیم، با حسرتی آرام و پذیرفته.

 

دانشگاه هنر و ورودی تله کابین دوم

دانشگاه هنر و ورودی تله کابین دوم

نمای تفلیس زیبا و بارانی از تله کابین

نمای تفلیس زیبا و بارانی از تله کابین

نقاشی های زیبای هنرمندان در ورودی دانشگاه هنر تفلیس

نقاشی های زیبای هنرمندان در ورودی دانشگاه هنر تفلیس

عصر که شد، با دلی آرام و چشمانی پر از تصویر، به یک رستوران محلی رفتیم و شام گرجی خوردیم. غذا شاید همچنان باب طبع‌مان نبود، اما لذت سفر، آن‌قدر عمیق بود که طعم هر لقمه را با حال‌وهوای خاص خودش دل‌نشین می‌کرد.  و شب، وقتی باران آرام گرفت، تفلیس با چراغ‌های زرد و لرزانش، در دل شب درخشید؛ شهری که حتی در خاموشی، روایت‌گر قصه‌هایی بی‌پایان بود.

میان ویترین‌ها و نغمه‌های خاطره

روز سوم، بیداری‌مان رنگ خرید داشت. شهر هنوز خیس از باران شب گذشته بود و هوا، آن‌قدر لطیف و پاک، که انگار تفلیس بعد از گریه‌هایش سبک شده باشد. تصمیم گرفتیم که امروز، بدون شتاب و هیجان، میان قفسه‌ها و ویترین‌ها قدم بزنیم. از جلوی هتل، سوار اتوبوس شدیم. در مسیر، خیابان‌ها از پشت پنجره‌ی بخارگرفته، منظره‌ای نرم و محو داشتند. آدم‌ها با قدم‌های آهسته، در رفت‌وآمد روزمره‌شان بودند و شهر، مثل پیرمردی آرام، از کنارمان می‌گذشت.

تا ظهر در پاساژ ماندیم؛ خرید کردیم، کمی چرخ زدیم، گاهی نشستیم و رهگذران را تماشا کردیم. تفلیس مال، مثل همه‌ی مراکز خرید جهان، پر از نورهای مصنوعی و صدای پچ‌پچ جمعیت بود، اما در لابه‌لای آن همه تکرار، ما در حال بافتن بخشی دیگر از سفرمان بودیم.

فودکورت تفلیس مال

فودکورت مرکز خرید تفلیس مال

با همان خط اتوبوس به هتل برگشتیم، تا برای شب آماده شویم؛ شبی که حال‌ و هوایش با روزهای دیگر فرق داشت. در لابی منتظر ماندیم، و بالاخره راننده آمد تا ما را به کنسرت ایرانی ببرد. مقصد، هتلی بزرگ و مجلل بود، دورتر از مرکز شهر. وقتی وارد سالن شدیم، نخستین چیزی که توجهمان را جلب کرد، کوچکی فضا و صمیمیتش بود. از آن شلوغی‌های عظیم و نورهای خیره‌کننده خبری نبود؛ همه‌چیز شبیه یک مهمانی خودمانی بود، پر از لبخندها و نگاه‌هایی که در آن، نوعی آشنایی خاموش موج می‌زد.

خواننده روی صحنه آمد، و به‌ محض این‌که صدای گرم و آشنایش فضا را پر کرد، ما دیگر در تفلیس نبودیم. یک‌باره پرت شدیم به سال‌هایی دورتر، به خانه‌ی کودکی، به ضبط‌ صوت‌ های قدیمی، به روزهایی که دلتنگی ساده‌تر بود و شادی بی‌واسطه‌تر. هر آهنگ، پلی بود از خاطره به خاطره.

آن شب، چیزی از خاطره‌های قدیم و شادی‌های نو در هم آمیخته شد. نه جمعیت زیادی بود، نه سالن پر زرق‌ و برق، اما دل‌مان گرم بود و لب‌مان خندان. گاهی یک شب آرام در دل غربت، می‌تواند به‌ اندازه‌ ی هزار شلوغی، خوش بگذرد.  وقتی برگشتیم، تفلیس دیگر ساکت و تاریک بود، اما در دل‌مان، هنوز آن ریتم آشنا می‌کوبید و تا صبح، لبخند از لب‌هامان نیفتاد.

روزی که آفتاب برگشت

 پس از روزهایی ابری، بالاخره خورشید از پشت پرده‌ی نقره‌ای بیرون آمد. آسمان تفلیس آن‌قدر آبی و زلال شده بود که انگار با دستِ مهربان کسی شسته شده باشد. نگاه کردن به آن آسمان، مثل نوشیدن آب خنک در یک ظهر تابستانی بود—دل‌چسب، آرام، و بی‌نهایت دوست‌داشتنی.  دل‌مان روشن شد. تصمیم گرفتیم دوباره به پل صلح برویم، همان‌جا که روز بارانی قبل، دست‌مان از تله‌کابین تفلیس کوتاه مانده بود. این‌بار اما، آفتاب قول داده بود ما را تا بالاترین نقطه‌ی شهر همراهی کند.

 

پل صلح

پل صلح

با اتوبوس، بخشِ نخست راه را پیمودیم و باز هم، مثل مسافران کنجکاو، باقی مسیر را از دل کوچه‌پس‌کوچه‌های پر رمز و راز تفلیس گذر کردیم. خیابان‌ها، این‌بار درخشان و پرنور، حال‌ و هوایی تازه داشتند. خانه‌ها گرم‌تر به نظر می‌رسیدند و مردم، انگار لبخندشان راحت‌تر بر لب می‌نشست.

کافه زیبا در مسیر

کافه زیبا در مسیر

 رسیدیم به تله‌کابین. سوار شدیم و آرام‌آرام بالا رفتیم. تفلیس زیر پای‌مان باز می‌شد؛ با آن همه سقف رنگی، رودخانه‌ی آرام، و پل‌هایی که مثل نوارهای لطیف در دل شهر پیچیده بودند. نسیم سردی می‌وزید—نه، حقیقتش بیشتر از نسیم بود؛ باد، گاهی آن‌چنان تند می‌شد که لرزش به جان‌مان می‌انداخت. ولی باز هم، همه‌چیز زیبا بود. نفس‌گیر.

نمای شهر از تله کابین

نمای شهر تفلیس از تله کابین

تفلیس زیبا

تفلیس زیبا

آسمان پاک و شهر تمیز

آسمان پاک و شهر تمیز

 وقتی به پایین برگشتیم، رفتیم به جایی به نام "میدان بازار"؛ یک بازارچه‌ی سنتی و جمع‌وجور، جایی که رنگ‌ها، نقش‌ها و عطرها در هم آمیخته بودند. سوغاتی‌ها دل‌فریب بودند، اما قیمت‌ها کمی بلندپروازانه. 

میدان بازار

میدان بازار

تنوع سوغاتی ها در میان بازار

تنوع سوغاتی ها در میان بازار

بیرون آمدیم و به رسم همیشگی‌ام، از یک فروشگاه کوچک اما خوش‌سلیقه، چند مگنت‌ خریدیم. مگنت‌هایی ساده، اما حامل خاطره—هدیه‌هایی کوچک برای آن‌ها که خانه را در نبودمان گرم نگه داشته بودند.

سوغاتی فروشی

سوغاتی فروشی

 با اتوبوس برگشتیم سمت هتل، بی‌خبر از این‌که شهر آماده‌ی شور دیگری‌ست. عصر، تیم ملی فوتبال گرجستان مسابقه داشت و هتل‌مان، که نزدیک استادیوم بود، ناگهان شد قلب تپنده‌ی هیجان. خیابان‌ها بسته شده بودند، و ما، بی‌اختیار، با موج پرچم‌ها و فریادها هم‌مسیر شدیم.

هواداران می‌رفتند، با صورت‌هایی برافروخته از شور، با پرچم‌هایی که در باد می‌رقصیدند. آن لحظه، ما دیگر نه تماشاگر سفر، که بخشی از یک داستان بودیم—جزیی از شهری زنده، که با خورشید، باد، فوتبال و لبخند، زندگی را بلند بلند زمزمه می‌کرد.

پایان، اما نه خداحافظی

 صبح روز آخر، مثل لحظه‌ی پایانی یک فیلم خوب بود—همان‌ جایی که دلت می‌خواهد صحنه‌ها ادامه داشته باشند، اما می‌دانی که وقت رفتن رسیده است. چمدان‌ها جمع شده بودند، اتاق تحویل داده شده بود، اما دل هنوز نرفته بود.  هوا، انگار خودش را رسانده بود به لحظه‌ی بدرقه. نه بارانی، نه طوفانی، نه خفه در ابر؛ تفلیس، بالاخره در روز رفتن، آن‌گونه شد که در خیال تصورش می‌کردیم—مطبوع، ملایم، و پر از هوایی که بشود در آن راه رفت و نفس کشید.

بی‌ هدف قدم زدیم، نه برای کشف چیزی تازه، بلکه برای وداع؛ با خیابان‌ هایی که برای‌مان غریبه بودند، اما نه بی‌روح. برای گفتن «خداحافظ» به دیوار هایی که خاطره‌ی ما را به یاد خواهند آورد، به پنجره‌ هایی که از پشت آن‌ها صدای موسیقی و زندگی شنیده بودیم. قدم‌ها آرام‌تر بود، شاید چون نمی‌خواستیم زود برسیم. شاید هم چون با تمام وجود حس کردیم که سفر، همیشه مقصد نیست؛ گاهی همین راه رفتن است، همین تماشای مردم، همین نگاه آخر به کوچه‌ای که دیگر شاید هرگز نبینیم.

ظهر به هتل برگشتیم. آماده شدیم برای برگشت و فرو رفتن دوباره در روزمرگی. اما چیزی درون‌مان عوض شده بود. چون حالا، تفلیس در ما مانده بود، نه فقط در عکس‌ ها و سوغاتی‌ ها، بلکه در حس‌ هایی که تجربه‌شان کرده بودیم.

و همین کافی‌ست.

 چون سفر، گاهی با برگشتن تمام نمی‌شود.

این سفرنامه برداشت و تجربیات نویسنده است و لست‌سکند، فقط منتشر کننده متن است. برای اطمینان از درستی محتوا، حتما پرس‌وجو کنید.

اطلاعات بیشتر