سال 85 که 7 تا از بچه های امیرکبیر جمع شدیم و با کوله پشتی رفتیم چین به نظر خودمون و به نظر بقیه کار عجیب غریبی بود، آن سال شد شروع مسافرت های ما. بعدش سفر ماشینیمون به ترکیه و ارمنستان و گرجستان و سال 93 به اروپا با ماشین خودمون همه و همه ش رو مدیون خیلی از دوستانی هستم که دیگه تو سفرهای بعد از چین باهامون نبودند اما اثرشون همیشه خواهد بود. امسال یعنی سال 95، 7 مهر ماه فرودگاه امام خمینی را به مقصد پاریس ترک کردیم. برنامه اصلی ما به صورتی بود که سه هفته آخر تابستان را سفر باشیم به خاطر مدرسه آرتان.
سیستم سفارت فرانسه برای ویزا یکدفعه تغییر کرد و از تماس تلفنی تبدیل شد به ایمیلی و تا ما وقت مصاحبه بگیریم زمان سفرمون شد 7 مهر. با مدرسه آرتان صحبت کردیم و مدیرشون گفت سفر واجب تر از مدرسه است. دانش آموز اینقدر که در سفر یاد می گیرد پشت میز مدرسه یاد نمی گیرد. معلم آرتان هم نهایت همکاری را کرد و گفت من می رسونمش به کلاس و جدا به عهدش وفادار بود و الان که برگشتیم ساعت اضافه با آرتان کار می کند.
این بار سفر را با خانواده آبجی کوچیکه چیدیم. قبلا با ابجی کوچیکه و امین همسرش سفر ماشینی ارمنستان گرجستان را تجربه کرده بودیم که بسیار عالی بود، مالزی هم با هم بودیم. تنها تفاوت آن سفرها در این بود که آن موقع آنها بچه نداشتند و کمک ما بودند در بچه داری. این بار خودشون بچه شون 2 سال و 4 ماه داشت.
اولین تجربه مون بود که ببینیم این پسرخاله ها چه می کنند.
ابجی کوچیکه می خواست بیشتر فرانسه باشه، ما قبلا فرانسه را گشته بودیم و برنامه خاصی برا فرانسه نداشتیم. قرار شد با هم بریم بعد که برمی گردیم آنها بمانند که فرانسه را بگردند. بلیط ها هر کاری کردیم هماهنگ نشد. نهایتا ما با کمک یک سایت با ماهان پرواز مستقیم گرفتیم و ابجی کوچیکه با آزال پرواز گرفتند که تو باکو توقف داشتند. ما یک روز زودتر از آنها می رسیدیم پاریس. قرار شد با برسیم بریم ماشین کرایه کنیم و بریم شهر اورلئان که ژاندارک سمبل زن انقلابی و یکی از اسطوره های بچگی من دلیل این انتخاب بود. بعد روز 8 مهر بیاییم پاریس و آبجی کوچیکه و خانواده رو بر داریم و سفر رو شروع کنیم. مکان های دیدنی بلژیک و لوکزامبورگ رو خانواده ابجی کوچیکه قرار بود دربیارن و لیدر باشن. هلند و آلمان رو من. برا اولین بار قرار بود ماشین کرایه کنیم و مبنای سفر بر آن بود. شب قبل حرکت با یاشار فکر می کردیم به هر دلیلی اگه نشه ماشین کرایه کنیم چی؟
ما مستر کارت داشتیم. گواهینامه هامون رو هم بین المللی کردیم و جالب اینکه یوروکار که ما از آنجا ماشین گرفتیم گواهی نامه ایران رو هم می خواست. نو فرودگاه شارل دو گل چندین شرکت هست که ماشین کرایه می دن و چون یاشار شب قبل با یوروکار ماشین 7 نفره کرایه کرده بود ما یکراست رفتیم سراغ این کمپانی. در کمتر از نیم ساعت ماشین تحویل شد. ما بیمه شخص ثالث رو هم کامل گرفتیم که خیلی گران بود و کلا پولی که به یورو کار دادیم شد. 840 یورو. برای بیمه 420 یورو و دیپوزیت هم 550 دادیم که یکروز قبل از برگردوندن ماشین برگردوندن به حسابمون.
ماشین رو که تحویل گرفتیم رو GPS آدرس خونه دوستمون تو اورلئان رو زدیم و مستقیم راه افتادیم. به صورت پیامکی با Alexis در ارتباط بودم. تا یک ساعتی که یاشار داشت رانندگی بود تو شوک بود. کار بزرگی بود برا ما و طول می کشید باورمون بشه. شاید هم کارها راحت تر از اونی هست که ما فکر می کنیم و ما سخت می گیریم. اورلئان که رسیدیم بار و بنه رو گذاشتیم تو خونه و ماشین رو پارک کردیم و Alexis چون باید می رفت به دوستانی که تازه به باشگاه سنگ نوردی شهر پیوسته بودند آموزش می داد با ما آمد تا مرکز شهر و مک دونالد رو نشون آرتان داد و مسیر دیدنی هایی که علامت زده بودم رو بهم گفت و از هم جدا شدیم تا شب که دوباره همدیگر رو ببینیم. مجسمه ژاندارک و خانه ژاندارک رو دیدیم. شهر دلچسبی است. با اینکه خارج از ایران پر است از کلیسا و بعضی از آنها بزرگ و بعضی معروف و بعضی شاید اصلا مطرح نباشد من همیشه دوست داشته ام تو کلیساهای خلوت 5 دقیقه ای بنشینم و بوی چوب صندلی ها را حس کنم و یکذره با خودم حرف بزنم.
کلیسای اورلئان
اطراف رودخانه همه در حال ورزش بودند. در اروپا اینقدر که همه ورزش می کنند من روز پنجم جوگیر شدم و یک کفش مخصوص دویدن خریدم.
پنج شنبه: 8 مهر – 29 اکتبر
ماجرای خنده داری اتفاق افتاد. ساعت را کوک کرده بودم برا 5و نیم صبح. وقتی همه خواب هستند من راحت تر به کارهایم می رسم. می خواستم وسایل را مرتب کنم تا قبل از اینکه Alexis می خواست از خانه بره بیرون ما حاضر بوده و رفته باشیم. ساعت موبایلم را عوض نکرده بودم و طبق ساعت ایران تنظیم شده بود. همه کارها را کردم. اب جوش هم تو فلاکس ریختم، هر چی منتظر ماندم روز نمی شد. گفتم خدایا ساعت داره 7 می شه چرا Alexis بیدار نمی شه؟ که یکدفعه متوجه شدم دو ساعت زودتر بیدار شده ام یعنی ساعت 3 و نیم 4 صبح، کلی هم سر و صدا و .... . خیلی خجالت کشیدم به خاطر این بی دقتی و به عنوان اولین سوتی سفر ثبتش کردیم. بالاخره 8 سوار ماشین شدیم و رفتیم فرودگاه دنبال ابجی کوچیکه و خانواده. ترمینال 1 گفتند که آنها پروازشون ترمینال دو می شینه. سوار قطاری شدیم که بین ترمینال های فرودگاه شارل دوگل مسافرها رو جابجا می کنه و رفتیم سالن انتظار تا اینکه مسافرین رسیدند. برا من این لحظه خیلی موفقیت آمیز بود. کار اشتراکی خیلی کار بزرگ و قابل احترامی هست. جای بقیه خانواده که به دلایلی نتوانسته بیان بسیار خالی بود.
با خانواده ابجی کوچیکه آمدیم صندلی بچه از یوروکار گرفتیم، امین هم به عنوان راننده مدارکش رو داد که برای بیمه وارد بشه در اسناد یوروکار و رفتیم که وسایل رو بچینیم. هر خانواده دو کوله بزرگ داشتیم. کالسکه سپهر و دو تا کوله کوچیک. وسایل کم نبود اما با کمی تلاش می شه گفت تقریبا مشکلی نداشتیم برا جاسازی وسایل.
اقامت شب اول را نزدیک مرز بلژیک گرفته بودیم. یک خونه در بست که اگر چه برا پیدا کردن آدرسش یکذره به مشکل خوردیم اما بسیار خانه دلنشینی بود و زوج صاحبخانه بسیار مهربان بودند. سعی مان بر آن بود که خانه ها خارج از شهرهای بزرگ باشد. البته تا جایی که می توانستیم.
اولین تجربه با airbnb
اینجا آدرس آولین محل اقامت ماست. سعی ما برآن بود که بین ساعت 5 تا 6 که هوا هموز تاریک نشده به محل شب مانی برسیم. اطراف این خانه اینقدر تمشک بود که در عرض نیم ساعت می توانستیم 5 کیلو تمشک برا مربا جمع کنیم. دور از هیاهو و در دل طبیعت. با همه امکانات. در مورد خانه هایی که گرفتیم در آخر سفرنامه بیشتر می نویسم، فقط همین قدر بگم که از booking.com یا airbnb می شه خانه گرفت. اصولا اگه بیشتر از یک شب بمونید قیمت ها ارزان تر می شه اما من اینقدر ندید بدید بودم که اصلا حاضر نبودم یک محل بیشتر بمونم، بگذریم از اینکه 3 جا رو به خودم قول دادم دوباره برگردم، اینقدر زیبا بودند، اینقدر رویایی بودند که ذهن من نمی تونست این همه زیبایی رو قبول کنه، یکیش اون صبح رویایی بود که من و آبجی کوچیکه از خونه لئوناردو رفتیم سمت رودخانه و یکدفعه آبجی کوچیکه اشاره به آسمان کرد که دو تا قوی زیبا داشتند پروازکنان از بالای سرمون رد می شدند. ما از airbnb خونه گرفتیم که حتما به عکس ها دقت کنید و اگه مثل من تمیزی براتون مهم ترین فاکتور هست نگاه کنید که صاحبخانه از بعد تمیزی 5 ستاره باشه. من که همیشه کلی کار داشتم و تازه آخرهای سفر یادگرفته بودم صبح زود بلند بشم و قبل از اینکه بقیه خانواده بیدار بشن نیم ساعتی، بدون ترس و دلهره پیاده روی کنم.
شب های من بیشتر در جستجوی خانه برای شب های بعد سپری می شد. باقی هم برای پخت غذا با هم همکاری می کردند. از اول سفر تا اخر سفر ما در جستجوی نان بودیم. نمی دانم یا هوا سرد بود که ما اینقدر می خوردیم یا ما زیاد نان می خوریم یا ... سوپر مارکت یا همون Carrefour با فاصله 15 دقیقه ای با ماشین بود. با یاشار رفتیم تخم مرغ و نان و خوراکی های دیگر گرفتیم و برگشتیم. شب اول را طبق قولی که به خودمان داده بودیم برای موفقیت مان در گرفتن شینگن و برنامه خانوادگی قورمه سبزی خوردیم که خیلی چسبید.
اولین خانه و اولین اقامت دو خانواده
جمعه : 9مهر – 30 سپتامبر
صبح راه افتادیم به سمت بروکسل، شهری که در مسافرت قبلی محقق نشد بود ببینیم و طبعا من خیلی کنجکاو بودم. یک مطلب تا یادم نرفته اینکه من سعی می کنم در مورد مکان هایی که در بیشتر سایت ها توضیحاتش وجود داره توضیح ندم، اینکه بر فرض هر شهری چند جای معروف داره و باید حتما دید، قطعا ما هم رفتیم و دیدیم، اما اینجا نمی خوام اطلاعات تاریخی مکانی را ارائه بدم یا برجی، قصری و یا قلعه ای که به راحتی با یک جستجوی معمولی در google پیدا می شود.
در شهرهای توریستی و در پایتخت ها همیشه مشکل جا پارک وجود دارد. یا باید پول پارکینگ بدیم و نزدیک مرکز شهر پارک کنیم یا دو از مرکز و دیدنی ها پارک کنیم و مسیر را با مترو و اتوبوس بیاییم و پول بلیط مترو و اتوبوس بدیم. بالاخره این پول را باید بدهیم. ما ترجیح دادیم ماشین را کنار خانه ای که برا شب کرایه کرده بودیم بذاریم و البته صاحبخانه لطف کرده بود و سپرده بود که ما وسایل را درون یکی از اتاق ها بذاریم. من به عنوان یک ایرانی همیشه نگرانم که وسایلم را تو ماشین بذاریم و برم، می ترسم برگردم وسایل تو ماشینم نباشه. از کریستینا که پرسیده بودم امن هست وسایلمون تو ماشین بمونه با لحن خاصی ازم پرسید منظورت چیه؟ معلومه که امن هست و بعد گفته بود برا اینکه با ارامش تو شهر بگردی وسایل رو بذارید تو خونه. البته از نظر من اصلا اروپا برای توریست امن نیست و اتفاقات آخر سفرمون شاهد این ادعای من هست.
حسن آنجا برا من این بود که تو تهران من هیچ وقت این جرات رو ندارم که صبح زود تنها برم تو پارک نهج البلاغه که نزدیک خونمون هست بدوم اما اروپا با ارامش تمام می رفتم و بعضا آهو هم می دیدم که خیلی حالم رو خوب می کرد. بروکسل رو دوست داشتم. آن زمان که ما بودیم فستیوال موسیقی هم برپا بود. دیدنی های بروکسل رو ابجی کوچیکه نشونمون داد.
سمبل بلژیک یک پسربچه بامزه است که روم به دیوار نمی تونم ازش عکس بذارم. اگه بخوام سفرنامه رو سانسور نکنم باید بگم آرتان دست این پسربچه رو از پشت بسته بود و بلژیکی ها اگه خوب به پسر من نگاه می کردند و با قهرمان خودشون مقایسه می کردند دیگه آرتان را و سمبل ملی شون رو از دست نمی دادند. تن تن و وافل رو نمی شه رفت تو این کشور و یادی نکرد. این شیرینی معروف(وافل) اصولا یک یورو هست، با افزودنی ها مثلا خامه یا نوتلا یا میوه قیمتش بیشتر می شه.
نزدیک بروکسل یک قلعه به نظر من قصر قدیمی هست که ارزش دیدن دارد که ما گذاشتیم برا فردا صبح قبل از رفتن به برووژ بریم ببینیم. آتومیم که سازه مدرن بسیار زیبایی است نزدیک خانه ای بود که ما شب اقامت داشتیم و من که اصلا سازه های مدرن را دوست ندارم، بسیار زیبا یافتمش. حتما اگر رفتید بروکسل برای دیدنش بروید. اگرچه از خیلی جاهای شهر دیده می شود اما از نزدیک بروید آن پارکی که آتومیم درش هست. اتحادیه اروپا هم برای ما دیدن داشت ساختمانش و محل فرود هلی کوپتر در بالای آن. جایی که شب خوابیدیم طبقه پایینش مهد کودک بود و دو تا جوجه ها خیلی بهشون خوش گذشت چون حیاط مهد کلی دوچرخه و موتور داشت و خانم صاحبخانه به ما اجازه دادده بود از آنها استفاده کنیم. ما که طبقه بالا عصر مستقر شدیم، کریستین دکوراتوری را آورده بود که طراحی طبقه هم کف رو عوض کنه که وقتی امین پایین رفت شنیدم داره با امین فارسی صحبت می کنه و خیلی مهربان اصرار داشت که شماره تلفن بده که اگه ما بلژیک کمک می خواستیم بهمون کمک کنه.
ما ماشینمون نمره فرانسه بود و اون هموطن حسابی شوکه شده بود و یک جورهایی هم خوشحال که ما از خود ایرانیم. من هم خیلی خوشحال بودم که بر عکس اینکه می گن ایرانی ها خارج از ایران همدیگر رو تحویل نمی گیرن، خیلی تحویل گرفته شدیم. فاصله خونه مون تا مرکز بروکسل رو در شکل زیر مشخص کردم.
سمت شمال غرب، اون ستاره خونه ماست
شنبه: 10 مهر – 1 اکتبر
صبح راه افتادیم اول رفتیم از نزدیک آتومیم رو دیدیم بعد راه افتادیم به سمت vangaasbeek که سمت جنوب غرب بروکسل هست و از خانه ما 20 کیلومتر فاصله داشت. بسیار زیبا و رویایی و تاریخی است و یک روز کامل لازم دارد. البته ما 3 ساعت بیشتر وقت نگذاشتیم که باید می رفتیم سمت bruges. من کارت ICOMOS داشتم و امین کارت دانشجویی که بیشتر جاها ازش استفاده کردیم. مسیری که به سمت vangaasbeek می رفتیم بسیار پولداری و مرفه نشین بود. عکس زیر شاهد این ادعا است که خودشون آهو و گوزن داشتند و ما انگار باغ وحش رایگان دیدیم رفته بودیم برا تماشا .
باغ وحش خصوصی
vangaasbeek
Bruges شهر زنده و زیبایی است، هم مکان های تاریخی دارد و هم کانال های ابش شهر را به مانند ونیز زیبا کرده است. ابجی کوچیکه و خانواده سوار قایق شدند اما آرتان اینقدر مک دونالد خورده بود که دل درد داشت و ما سوار نشدیم. میدان اصلی شهر که کلی مجسمه توش هست tourist office هم داره که اینقدر این شهر جذابه برا گرفتن اطلاعات باید بری تو صف و نوبت بگیری. در ساختمان اطلاعات توریستی، اینترنت رایگان هم هست. از رو نقشه پیش رفتیم و برای شب مانی پیش Jan قرار داشتیم که یکی از superhostهای airbnb است و ما بسیار راضی بودیم. طبق معمول خانه را دور از هیاهو در طبیعت انتخاب کرده بودیم که بسیار عالی بود. هفت هشت تا گربه داشتند که باعث شد به بچه ها خیلی خوش بگذره، Jan پرسید شما زبان اصلی تون چیه و گفت Persian و گفت پس چقدر خوب انگلیسی حرف می زنی. فکر کنید این حرفش چقدر برام مهم بود که هنوز یادم مونده. مراسم خوش آمدگویی شون هم همراه با نوشیدنی، هر آنچه خودمان می خواستیم همراه بود و بعد از جا گیر شدن رفتند از یک رستوران نزدیک شام خریدند.
تو بلژیک انگار هر چیزی را با کلی سیب زمینی سرخ کرده می خورن. آخرسر یک عالمه سیب زمینی سرخ کرده اضافه آمده بود که من می خواستم برا قردای بچه ها نگاه دارم که یک دفعه یکی از میزبان ها گفت این ها را حرام نکنید، بگذارید فردا بدیم به مرغ ها و من هم مجبور شدم به روی خودم نیارم که آخه چرا این یوروها را بدیم به مرغ ها، خودمان می خوریم. نهایتا فردا همه آنها را داد به مرغ ها که صبحانه بخورند. سیب بسیار زیاد بود در همه کشورهایی که ما این دفعه رفتیم. ته مزه ترش هم داشت که من خیلی دوست داشتم، اما خودشان می گفتند این سیب ها خوشمزه نیست و ما فقط برای درست کردن سس از آنها استفاده می کنیم. با Jan و Bart خیلی صحبت کردیم.
یکشنبه 2 اکتبر – 11 مهر
صبح با اطلاعاتی که صاحبخانه به ما داده بودیم رفتیم Ghent که همه جا وسایل تفریح و کاردستی برای بچه ها بر پا بود، از اثار دیدنی و ساختمان ها هم دیدن کردیم.
ghent
شهر دلنشین جمع و جوری بود. بعد راه افتادیم به سمت Antwerp . اینجا جایی هست که من عصبانی شدم چون دیدنی های شهر را خانواده آبجی کوچیکه باید به ما نشان می دادند که گفتند آنچا رو نقشه علامت زدند الان نیست و ... گفتیم خب بریم باغ وحش را ببینیم که سپهر همان موقع خوابید. تصمیم بر آن شد که خانواده آبجی کوچیکه بمانند تو ماشین که سپهر بدخواب نشه ما هم بریم شهر گردی. باران هم گرفت. دیدی از شهر که پیدا کردیم گفتیم نان بخریم و مرغ که شام خودمان درست کنیم. فکر کنید یاشار که رفت نان بخره 3 تا باگت و بسته مرغ ها همین جور آورد، نه تو نایلونی چیزی. نان به دست و مرغ به دست رفتیم تو مک دونالد که در واقع از تیرباران های آرتان که گرسنه مه گرسنه مه در امان بمانیم. خیلی وضع مضحکی داشتم. تا اینکه برگشتیم و بچه ها ناهار خوردند و راه افتادیم به سمت محل شب مانی. روز بعدش قرار بود بریم آسیاب بادی های هلند رو ببینیم و انتظارم این بود که خیلی زمان لازم داریم پس شب باید ساندویج برا فردامون هم درست می کردیم. محل شب مانی را جایی انتخاب کرده بودیم که نزدیک سایت آسیاب ها باشه.
ستاره ای که نزدیک Dordrecht هست خونه شب 2 اکتبرمون هست. بسیار عالی و شیک با صبحانه
دوشنبه 3 اکتبر – 12 مهر
صبح راه افتادیم به سمت Kinderdijk که ثبت میراث جهانی است و من هم کلا مشتری اینگونه جاها هستم. اگر بتوانید 20 دقیقه پیاده روی را تحمل کنید نرسیده به سایت یک پارکینگ رایگان هست البته باید تا قبل از 9 صبح برسید وگرنه جا پیدا نمی کنید. آسیاب های این سایت جدی جدی همه شون قدیمی هستند اگر چه که الان آسیاب هایی با تکنولوژی های جدید کار می کنند ولیکن اگه قدیمی ها وجود نداشتند احتمال زیاد الان کشور هلندی وجود نداشت که ما بریم ببینیم. از جایی که بلیط می خرید سمت چپتون یک کانال یا رودخانه هست و ان سمت رودخانه یک آسیاب و ساختمان که حتما اول بروید آنجا که توضیحات جاندار و واضحی در مورد کارکرد آسیاب ها و نحوه مدیریت آب در هلند می دهند. جالب اینکه وقتی فیلم داره پخش می شه مثل پره های آسیاب باید دایم بچرخی. چون 6 تا تلویزیون داره که فیلم بین آنها تغییر می کنه و دایم باید سرت رو بچرخونی که بعدی را ببینی.
خیلی سایت های توریستی که می رید حتما موقع بلیط گرفتن تاکید کنید که انگلیسی می خواهید چون کشورهایی که Dutch صحبت می کنند گاها توجهی ندارند که شما این زبان را بلد نیستی. خانم راهنمایی که در این قسمت موزه بود تا شروع فیلم به زبان انگلیسی کلی با ما صحبت کرد و وقتی گفتیم از ایران هستیم گفت من همسرم استاد دانشگاه است و شاگردهای ایرانی گاهی براش سوغاتی یک چیزی می آرن که رنگ داره و تو غذا می ریزیم، گفتم زعفران و کلی به وجد آمد. از مدیریت آب در کشورشون گفت، گفتم اتفاقا که ما هم قضیه آب الان برامون خیلی بحرانی هست اما دقیقا برعکس شما کمبودش مشکل ساز شده. گفت شما چه مدیریتی را اعمال می کنید؟ ما باید چی می گفتیم !!!
Kinderdijk
هلند رفتید آمستردام نرفتید اشکال نداره Kinderdijk رو حتما برید. تقریبا 3 تا 4 ساعت این مکان زیبا زمان می برد. 3 تا از آسیاب بادی ها موزه هست که حتما داخلش بروید و زوایای مختلف کارکردش را ببینید
ما مجبور شدیم برا آرتان و سپهر سوغات خریدیم
اینروز به روتردام هم سر زدیم و خرید هم کردیم. بعد رفتیم دادگاه لاهه را دیدیم و خونه ای که برا شب داشتیم در شکل زیر با حباب قرمز مشخص شده است.
حباب قرمز محل اقامت ماست
سه شنبه 4 اکتبر – 13 مهر این روز روز سختیه. اما خب ما نمی دونستیم. تقریبا از صبحش معلوم بود. صاحبخانه آمده بود و منتظر که ما بریم بیرون یاشار کلید ماشین رو پیدا نمی کرد. همه وسایل رو هم برده بودیم بیرون تو پیاده رو چیده بودیم. تازه من یک اشتباه خنده دار کردم آشغال هامون رو جای اینکه تو سطل آشغالی خود صاحبخانه بندازم رفتم انداختم تو آشغالی چند تا همسایه آن طرفتر. بعد که دیدم صاحبخانه داره سطل آشغال رو مثل بقیه می آره جلوی خانه که شهرداری بیاد جمع کنه فهمیدم چه اشتباهی کردم. به نظرم ما خیلی جاها سوژه خنده بودیم و خودمون نمی دونستیم. بالاخره کلید پیدا شد و راه افتادیم به سمت آمستردام. جایی که خیلی ازش تعریف شنیده بودم و واقعا زیبا بود.
راستی از آنجا که آمستردام red light ش معروف هست و ما با مطالعه فهمیدیم فقط معروف است و خیلی شهرهای دیگه این خیابان ها دارد با امکانات بیشتر و ... تازه وارد بروکسل شده بودیم واقعیتش هیچ وقت نفهمیدم که از اتفاق یا از روی شناخت و آگاهی راننده که یاشار بود از یکی از این خیابان ها رد شدیم که به نظر من جای عجیبی بود از این جهت که تا ان لحظه دیدی از این مکان ها نداشتم. البته چون قراره سانسور نکنم نمی تونم نگم که اون خیابان در مکان های مختلف جاهایی وجود داشت که آقایان به راحتی ادرار نمایند.(باعث شرمندگی)
آمستردام ماشین رو نزدیک Vondelpark پارک کردیم و چون خیلی دور از مرکز شهر بود خودمان استدلال کردیم که لازم نیست پول پارکینگ بدیم. تازه از اون دستگاهایی که باهاش برا یکی دوساعت پول پارکینگ رو می دیم هم نبود. البته خب برگشتنی فهمیدیم کلا استدلالمون اشتباه بوده و پلیس برامون برگه گذاشته بود که دو بار دیگه این اتفاق بیافته ماشین دیگه قفل می خوره و برده می شه به پارکینگ. امین و یاشار تقریبا اهمیتی ندادند، من هم نه اینکه با سیستم پاداش تنبیه بزرگ شدم، تنبیه برام خیلی گرون تمام میشه. موزه مادام توسو خیلی گرون بود. آه از نهاد ایرانی من برخاست اما اصلا کوتاه نیامدم. دیگه باید یک جایی این موزه را می دیدم. همون اولش هم که وارد شدیم آنکلا مرکل بود که من خیلی دوستش دارم. اما من با کمتر از رئیس جمهور آمریکا عکس نمی گیرم.
آرتان هم به آرزوش رسید و هالک رو دید. برا خروج از راه پله اگه بیایید بیرون تجربه خوبی خواهید داشت. کلی مجسمه تو راهروهای خروجی هست که اگه با آسانسور بیایید بیرون آن ها را نمی بینید.
اینجا رو هم من خیلی دوست داشتم از دستش ندید، شعار I amSterdam پشت Rijksmuseum واقع شده است و الان مکانی شده است برای عکس یادگاری از اینکه به آمستردام رفته بودید. خیلی پیاده روی داشتیم. سپهر هم کلافه شده بود، اما آس ماجرا وقتی بود که وسط دشت خدا، که فقط خانه های مرفه ای بود که روت نمی شد حتی بری زنگشون رو بزنی صاحبخانه ای نبود که جواب ما را بدهد. جایی که گرفته بودیم یک کابین از یک camp site بود. یک استخر سرپوشیده هم بود که یک عده داشتند شنا می کردند. در اتاق پذیرنده هم قفل بود. تلفن گویا هم آلمانی صحبت می کرد. همه خسته، جا نداشتیم، آرتان هم دائم می گفت من می خوام برم استخر. خلاصه یک مامان بزرگی آمد اما انگلیسی بلد نبود. از یک خانم دیگر کمک خواست که 20 درصد انگلیسی بلد بود و شد فرشته نجات ما. خیلی هم مهربان وقتی ماجرا را متوجه شد گفت بیایید پیش من و من رد کردم که بعدا کل اعضای گروه من رو توبیخ کردند. آن فرشته نجات به چند جا زنگ زد و بالاخره گفت برید جلو پذیرش تا 15 دقیقه دیگه می آن. خلاصه که نجات پیدا کردیم. کابین جمع و جور خوبی بود. اما اینترنت داخل کابین ها خط نمی داد. اما فضاش و اطرافش جدا دلنشین بود.
راستی برا صبحانه نان نداشتیم و تا آبادی خیلی فاصله بود. از رو بیچارگی برنج و تن ماهی خوردیم.
چهارشنبه 14 مهر- 5 اکتبر
امروز می خواهیم بریم Giethoorn جایی که مقام دوم را در ذهن من از بعد زیبایی پر کرد. برا من ونیز زیباترین شهری است که باید دید، Giethoorn مقام دوم را کسب کرد. از آن جاهایی بود که به توان چشمت و ذهنت شک می کنی، انگار کم می آرن، اون دیدنی ها را نمی تونند تجزیه تحلیل کنند. یک جورایی آدم کم می آره. یک پارکینگ رایگان هست که سمت غربش توریست آفیس هست. نقشه Giethoorn پولی بود و من به خانمی که آنجا بود گفتم نمی خوام، GPS همراهمون هست، با این همه آن خانم لطف کرد مسیر رو نشونمون داد.
Giethoorn
باد سردی می وزید. سپهر خوابید تو کالسکه، در نتیجه خانواده ما سریع رفتیم یک نگاهی انداختیم و برگشتیم که با قایق شهر رو بگردیم که از اتفاق سپهر بیدار شد. یکسری خانه ها اصلا جزیره شده اند و امکان ماشین بردن در نزدیکی شان وجود ندارد. واقعیت اینکه چند روستای دیگر هم در خود هلند و آلمان به این سبک وجود دارد اما برا ما که رو بعدا رفتیم تو آلمان Giethoorn یک چیز دیگه بود. برا روز بعد می خواستیم برسیم Goslar یک روستایی که میراث جهانی هست و یک معدن چندین هزار ساله داره. پس خونه را تو آلمان نزدیک Goslar رزرو کردیم.
روز بعد قرار بود باربل دوست نازنین آلمانیم که آمده بود تولد 89 سالگی مامانش تو Goslar رو ببینم. هیجان داشتم. دو سال پیش رفته بودیم خونشون و کلی محبت کردند به عنوان راهنمای ما تمام دیدنی های اطراف شهر و اطرافشون رو به ما نشان دادند. شاید به خاطر انهاست که من آلمان رو دوست دارم، شاید به خاطر جاده هاست و شاید هم به خاطر تمیزیش. خونه ای که گرفتیم در شکل زیر با حباب قرمز مشخص شده است. Goslar با ستاره مشخص شده است.
حباب قرمز علامت خونه ماست. ستاره محل دیدنی فردا
خونه Ralf خیلی تمیز و خوب بود. عصر وقت داشتیم رفتیم پیاده روی. حتی وقتی ما برگشتیم خانه بچه ها پدرها را مجبور کردند که ببرندشون پیش اسب ها که تو مزرعه بودند. سرسبزی، سکوت، تمیزی و آسمان آبی که با هم ترکیب می شن، شاهکاری را خلق میکنند که فقط باید دید، نمی شه با نوشته وصف کرد. در ضمن خونه Ralf صبحانه هم داشتیم که خیلی چسبید.
پنجشنبه 15 مهر- 6 اکتبر
صبح تلاش می خواست که از Ralf و صبحانه خوشمزه اش جدا بشیم. می خواستیم بریم به سمت Goslar جایی که خانواده زیمنس اصالتا از آنجا هستند و خانه پدریشون هم چنان آنجا برپاست. اول رفتیم دیدن دوستم که حاضر نبودم از بغلش بیام بیرون چون جدی جدی خیلی مهربونه و مثل مامان دایم مواظب آدم هست. همه رفتیم خونه مامانش. برا تولد مامانش و برا خود باربل کوسن خریده بودم که نقش سنتی ایرانی روش بود. مامان بزرگ 89 ساله بسیار سرحال بود و با اینکه یک دستش چند روز قبل زمین خورده بود شکسته بود با دست دیگه اش عکس می گرفت. به آرتان و سپهر عروسک داد موقع جدایی. به باربل گفتم بعد از معدن weltkulturerbe Erzbergwerk اگه بتونیم دوباره می آییم پیششون. معدن تا شهر 15 دقیقه ای فاصله داره. صف زیادی بود و بالاخره نوبت ما که شد فهمیدیم سپهر اجازه نداره بیاد و بالطبع مامانش نمی تونست بیاد. گفتیم قطار می خواهیم. این قطارهایی که تو معدن کار می کنن. گفت ساعت 3 و نیم نوبت شماست. گفتیم چی؟ خیلی دیر بود 1 ساعت هم اگه تو معدن باشیم می شد 4 و نیم و ما قرار بود شب برسیم نزدیک هامبورگ. گفتیم اشکال نداره با گروه پیاده می ریم. گفت تور شما می شه برا ساعت 1. دیگه چاره ای نداشتیم. اینقدر تعریف این معدن و قدمتش رو شنیده بودیم نمی شد ازش گذشت. به باربل پیام دادم و آبجی کوچیکه و سپهر رفتند خونه باربل. بقیه رفتیم برا معدن بینون. رفتیم پایین و رفتیم پایین و دایم فکر می کردم واقعا چطور اینجا کار می کردند. اتفاق بد اینکه تو سالن انتظار دیدیم هیچ کدام از راهنماها انگلیسی صحبت نمی کنند. رفتیم از گیشه پرسیدیم گفتند امروز راهنمای انگلیسی زبان نداریم. من که از آلمانی حتی سلام علیک هم متوجه نمی شم. خلاصه هر جا همه می رفتند ما هم می رفتیم. آرتان و بچه ها را راهنما جدا کرد و جلو با راهنما می رفت که خیلی کار شایسته ای بود. هم اینکه بچه ها بهتر می دیدند و هم اینکه چون دا بودند و برنامه بسیار سنگین بود، وقتی از والدین جدا بودند نمی توانستند ناز کنند. از شانس ما یک جنتلمن پیدا شد و آنچه راهنما می گفت برایمان انگلیسی ترجمه می کرد. آخر برنامه که داشتیم از مرکز زمین دوباره می آمدیم بالا من که نفس نفس افتادم. مانده بودم آرتان چگونه این پله ها را آمده بالا.
با یاشار تصمیم گرفتیم از معدن که آمدیم بیرون بریم پیش مدیر معدن و اعتراض کنیم. خیلی بهمون برخورده بود که راهنمای انگلیسی زبان نبود. دوباره رفتیم سمت گیشه و یاشار شروع کرد که شما بیشتر از 3 ساعت وقت ما را تلف کردید، مگه می شه چنین مکانی که ثبت میراث جهانی هست راهنمای انگلیسی زبان نداشته باشد؟ من هم کارت ICOMOS رو درآوردم از جیبم که ببینید من اینقدر که به جاهای قدیمی و تاریخ علاقه مندم عضو چنین سازمانی هستم. ما از ایران این همه راه آمده ایم که فقط برویم داخل معدنی را ببینیم و هیچ از چگونگی کارکرد آن متوجه نشویم؟ ما می خواهیم مدیریت مجموعه را ببینیم. خانمی که آنجا نشسته بود با یک عالمه عذرخواهی گفت من تنها کاری که الان بابت این شرمندگی می توانم انجام دهم این است که هزینه پرداختی شما را پس بدهم. خواهش می کنم به آدرس ایمیل ما نارضایتی خود را بنویسید که ما بتوانیم جبران کنیم. خلاصه اینکه فکر کنم من اگه نامه اعتراضی هم بنویسم نوه و نتیجه هایم بتوانند این معدن را رایگان بازدید کنند و راهنمای انگلیسی زبان هم داشته باشند.
طبق معمول بدو بدو برای اینکه به شب نخوریم رفتیم آبجی کوچیکه و سپهر رو از خانه باربل برداشتیم. خداحافظی کردیم و راه افتادیم که قبل از هامبورگ بخوابیم. سارا دوست آبجی کوچیکه که هامبورگ زندگی می کنه پیشنهاد داده بود بریم crazy house که تو مسیرمون بود را ببینیم که به نظر من ارزش دیدن داشت.
خونه وارونه – نه تنها ظاهرش که همه چیز تو خونه هم وارونه بود.
جمعه 16 مهر – 7 اکتبر
خونه ای که دیشب توش بودیم یک حسن داشت و اون هم سگ شون بود که شبیه بل بود اون سگی که تو بل و سباستین بود. بچه ها هم خیلی خوب باهاش دوست شده بودند. خانه یک مقدار سرد بود و صاحبخانه برا ما بخاری برقی آورد اما رادیات ها را روشن نکرد.
دیگه وقتی چند تا شهر کانال و رودخانه و محله های بدون ماشین می بینی چشمت دنبال چیزهای دیگه خواهد بود. هامبورگ یک Miniator wunderland داره که تو دنیا تک هست. کشورهای اروپایی و آمریکا و کشورهای دیگه هم داره اضافه می شه در سایز کوچک با همه دیدنی هاشون و قطارهایی که حرکت می کنه، هواپیماهایی که پرواز می کنه و کشتی هایی که تو آب در حال حرکت هستند. هدف از هامبورگ چنین جایی بود. می دانستیم که بلیطش رو باید از قبل بگیریم. شب قبل با سارا هماهنگ کردم که وقتی سارا گفت جا نمی ده من می خواستم سرم رو بکوبم به دیوار. دیگه هیج جای هامبورگ برام نمی ارزید. دیگه دوست نداشتم برم هامبورگ را ببینم. قبل از خواب دوباره سایت را چک کردم دیدم 9 صبح سبز هست یعنی جا خالی داره، وای نمی دونستم چطوری به سارا پیام بدم و اینگونه شد که 6 تا بلیط سارا رزرو کرد و 6 تا بلیط هم من و قرار گذاشتیم آنجا همدیگر رو ببینیم. آبجی کوچیکه و سارا که دایم داشتند پچ پچ می کردند اما من همین جور محو تماشای این هنر هامبورگی ها شده بودم که مکانی را ساختند که در دنیا بی نظیر است.
پارک مینیاتور هامبورگ
بعد از پارک مینیاتور با سارا رفتیم رستوران، استیک و سیب زمینی سرخ کرده خوردیم که چسبید. آبجی کوچیکه برا سپهر کفش خرید و بعد که از سارا جدا شدیم ما رفتیم با اتوبوس های شهرگردی که گوشی داره و مکان به مکان اطلاعات را در مورد دیدنی ها می دهد، هامبورگ را گشتیم. دوست داشتنی است و قسمت های بندری که کشتی ها و بارها را می بینی مات و متحیر می مانی. شب خوبی را در پیش داشتیم. خانه لئونارد بهترین خانه ای بود که در این سفر داشتیم. الان که دارم می نویسم دلم می خواهد دوباره برگردم آنجا. کاش یاشار این سفرنامه را بخواند و به عنوان سالگرد ازدواجمان یک هفته مرا ببرد آنجا. مکان بی نظیر، خانه چوبی شیروانی تیز از آنهایی که من عاشقش هستم. اطراف خانه درخت سیب. فاصله 10 دقیقه ای تا رودخانه. خود صاحبخانه را بگو، خلبان است و چند ماه کار می کند و به عنوان سرگرمی در airbnb فعالیت می کند. یخچال پر بود و گفت هر آنچه می بینید می توانید استفاده کنید. لئوناردو اینقدر خودمانی و آقا بود که من خواهش کردم با هم برویم قدم بزنیم و صحبت کنیم. من و یاشار و امین و آرتان و لئوناردو راه افتادیم به سمت رودخانه. امین به خاطر اینکه آبجی کوچیکه سردرد داشت برگشت. ما راه رفتیم و گپ زدیم و آرتان با چشم های تیزش یک جوجه تیغی را تو شب تاریک دید. صبح روز بعدش هم با آبچی کوچیکه رفتیم همون منطقه رو قدم زدیم. دلم نمی آمد نبینه آن همه زیبایی را.
شنبه 8 اکتبر- 17 مهر
خونه هایی که بودیم به طور متوسط شبی 400 هزار تومان تا 500 هزار تومان بود. خونه ای که امشب خواهیم بود گرونترینشون بود و از اتفاق سخت ترینشون چون یک کمپ سایت بود که اتاقش از آشپزخانه و حمام جدا بود. تخت ها تو یک آلونک چوبی خوشگل بود اما برا حمام باید می رفتی جای دیگه و برا آشپزخانه جای دیگه که خب توی هوای سرد خیلی سخته. تخت ها هم طبقه دوم بود که اگه بیدارشدنی حواسمون نبود سرمون می خورد به سقف. بگذریم از اینکه امین و یاشار شب برنج درست کردند و با آرتان مردانه نشستند قرمه سبزی خوردند. حالا برسیم به روز شنبه از وقتی از خانه لئونارد آمدیم بیرون. اول قرار بود بریم قلعه معروف Lubeck رو ببینیم. ما مکان دیگری را در این شهر ندیدیم اما قلعه اش دیدنی است. بعد باید قصر schwerin رو می دیدیم که اگر موقعیت و عکس هاش رو تو اینترنت ببینید امکان نداره برید شمال آلمان و آنجا نرید. بقیه مسیر تو ماشین بودیم و مسیر طولانیی را تا نزدیکی برلین باید طی می کردیم. قبل از برلین تصمیم داشتیم outlet هم بریم که بسیار کار پسندیده ای بود چون فرداش که می خواستیم برلین خرید کنیم متوجه شدیک کلیه پاساژ ها یکشنبه تعطیل است و این موضوع بسیار برای ما سخت بود چون برلین را گذاشته بودیم برای خرید و سوغات و این چنین شد که ما تقریبا سوغاتی از ولایت خارجه نیاوردیم. ورودی outlet بسیار ترافیک بود و بارها گفته شد از خیرش بگذریم و برگردیم اما تقریبا جزو محالات است که من تصمیمی بگیرم اما عملی نکنم. خلاصه بیشتر از نیم ساعت تو ماشین نشستیم که به ورودی outlet رسیدیم و چیزهایی هم خریدیم. واقعا نسبت به داخل شهر ارزانتر بود.
قصر Schwerin
روز بعد می خواستیم اول از Potsdam دیدن کنیم که مجموعه ای از قصرهاست و من با کارتم می توانستم رایگان وارد قصرها شوم، اما ورودی خود پارک رایگان بود فقط جلوی هر ورودی دو نفر با لباس خاص ایستاده بودند که پول جمع می کردند به نفع پارک. من هم گفتم بهشون بذارید بریم ببینیم اگه خوشمون آمد به شما پول می دیم. اما قصدم این بود که پول ندم. ای وای هر یورو 4000 تومان هست، بعد همین طوری من الکی خرجش کنم. اما امین آخری که داشتیم از پارک می آمدیم بیرون جوانمردی کرد و بهشون پول داد. این پارک حداقل یک روز زمان می خواهد و شانستان اگر هوا آفتابی باشد با خود غذا هم ببرید و کیفش را کنید. مجسمه و فواره و طراحی فضای سبز بی نظیر. هر از چند گاهی هم وارد یکی از قصرها شوید و در هر اتاق با کمک Audioها از دلیل و دکوراسیون خاص آن مطلع شوید.
یکشنبه 18/مهر – 9 اکتبر
صبح اول رفتیم دیدن potsdam . الان که دارم می نویسم می بینم چقدر ظلم کردم در حق بقیه که چنین مکانی را فقط چند ساعت بودیم. باران می آمد و یاشار و آرتان که خسته شده بود برگشتند تو ماشین. من و آبجی کوچیکه و امین و سپهر که تو کالسکه خوابیده بود رفتیم یک قصر دیگه رو هم که گنبدش چشممون رو گرفته بود دیدیم و برگشتیم. پیش به سوی برلین. اولین جا قطعا دیوار برلین بود و یادمان های آن. تو ماشین دایم بحث این بود که ما آدم ها چه کارهای عجیب غریبی که نمی کنیم. اینکه دیوار بکشی برا جلوگیری از فرار مغزها. البته همین الان هم با این همه تکنولوژی مگه کره شمالی نیست؟ بگذریم، برلین از نظر من مدرن بود و دوست داشتنی. Brandenburg gate و اسب هاش من رو یاد ساری خودمون انداخت.
خوشبختانه کلی دیدنی ها در یک منطقه است و اگر زمان کم دارید در 6 ساعت می توانید یک مروری از آنها داشته باشید. شنیده بودیم آلمان لگو ارزان است و از شانس ما این جمله را آرتان شنیده بود و از ابتدای سفر می گفت لگو در آن حد که بلژیک یک بسته براش خریدیم. برلین Lego land داره و خبر خوش اینکه روزهای تعطیل هم باز است. بالاخره با کمک بسیار آبجی کوچیکه این مکان مهم را یافتیم و برا آرتان چند تا لگو خریدیم. برا غذا تو کل سفر یا مک دونالد و KFC و subway بودیم یا یکدفعه از یک رستورانی خوشمون می امد و برای رضای خدا هم که همیشه گرسنه بودیم و سریع می رفتیم داخل یا اینکه همت می کردیم و شب قبل ساندویج درست می کردیم. چون شب ها خیلی خسته بودیم کمتر این مورد آخر پیش می آمد اما خب همت دوستان 3 4 باری این مهم را ممکن ساخت. برای خواب خانه کاترین بودیم. باز دور از شهر. خانه بسیار تمیزی داشت که تازه همه چیز نو شده بود و نزدیک Ledhe بود. روستای بی ماشین که صرب ها در آن زندگی می کنند که با صرب های صربستان فرق دارند و اگر کنجکاوید در سایت نکیسا بیشتر می توانید اطلاعات کسب کنید.
یادبود یهودیانی که در اروپا کشته شدند
Potsdam
دوشنبه 19 مهر – 10 اکتبر
دیشب خانه کاترین خوابیدیم. تمیز بود و تازه بازسازی شده بود. دیشب همت کردیم و خودمون غذا درست کردیم که آنلاین عکسش رو برا باقی خانواده فرستادیم. اما یک اشتباه 250 هزارتومان برامون آب خورد. قابلمه را از رو گاز گذاشتیم رو پارچه رومیز اما متاسفانه میز به اندازه 7 سانت در 1 سانت رنگش رفت و صبح که به کاترین گفتم گفت من باید میز نو بخرم که 60 یورو می شه و ما مات و متحیر این پول رو دادیم که بعدا که فکر کردم دیدم نباید این پول رو می دادیم و چون خانه را از airbnb گرفته بودیم آنها باید حل و فصل می کردند. واقعیت اینکه فکر کردم الان کاترین تشکر می کنه که بهش گفتیم و انتظار داشتم پولی نگیره وگرنه با موژیک های آرتان درستش می کردم که در ظرف 1 دقیقه میز مثل قبلش می شد.
به هر حال هنوز دلم داره می سوزه. خلاصه راه افتادیم به سمت Lehde که زیباست تا وقتی که Giethoorn را ندیده باشی وگرنه من توصیه نمی کنم به کسی. موزه ای دارد که چون با کارت من رایگان بود و برای آرتان1 یورو بود با هم رفتیم دیدیم. ساعت قایق 11 بود که متاسفانه آبجی کوچیکه و عم امین به موقع نرسیدند و از دستمون رفت. بهترین کار این است که به جای اینکه بیایید Lehde پارک کنید و پول پارک ماشین بدید همون Lubbenau پارک کنید و با قایق بیایید Lehde. گشتی زدیم و راه افتادیم به سمت Dresden. شهر زیبا و شیکی است. پیشنهاد می کنم ببینید. کنار رودخانه تا شعاع زیادی چمنزار است که به افق دید کمک می کند. نمی دانم شاید تابستان ها آنجا شنا می کنند. یک عالمه هم جای قدیمی دارد که تقریبا با 3 ساعت همه را می توانید ببینید.
موزه Lehde
Dresden
باید می رفتیم به سمت Leipzig . دیگه واقعا نوبت بچه ها بود. به نظرم بد نبود اما اصلا در حد و اندازه های باغ وحش سنگاپور نبود. از قضا که چند روز پیش شیر باغ وحش فرار کرده بود و مجبور شده بودند بکشندش. خلاصه که به نظر من باغ وجش بی شیر باغ وحش نیست. خونه ای که Leipzig گرفته بودیم طبقه 3 بود اما به نظر من طبقه 7 بود اینقدر که پله هاش زیاد بود. از قبلش هم صاحبخانه گفته بود 7 و نیم می آد و زودتر نمی تونه چون سر کار هست. بر اساس تجربه من خانه پسر مجرد نرید چون تمیز نیست. جایی که خیلی تر و تمیز نباشه همه آشپزی را خودم به عهده می گیرم. ماکارانی درست کردم و خورش گوجه بادمجان که هر دوش خیلی خوشمزه بود. آرتان و سپهر هم لگوهایشان را ساختند.
سه شنبه 20 مهر – 11 اکتبر
صبح حدود 9 صبح باغ وحش بودیم. می خواستیم که بریم بیرون از خانه اول سپهر و آبجی کوچیکه رفتند که یک دفعه با صدای جیغ سپهر همه پریدیم بیرون و من نفهمیدم پله ها رو چطور رفتم پایین. مطمئن بودم سپهر از پله ها افتاده فقط خدا خدا می کردم 2 3 تا پله بیشتر نبوده باشه. وقتی رسیدم آبجی کوچیکه گفت سگ همسایه دنبالمون کرده بود تو پله ها و من بدو سپهر بدو هاپو به دنبال ما واغ واغ که سپهر می فهمه مامانش ترسیده حسابی می ترسن بعد که آبجی کوچیکه جرات می کنه برگرده می بینه سگی که دنبالشون بوده از این کوچولو پشمالو ها بوده که صداشون n برابر خودشونه. خلاصه هم خنده دار بود و هم رفتیم تو شوک.
بعد از باغ وحش که قسمت خزندگانش به نظر من پر و پیمان بود رفتیم گشتی در شهر زدیم که زیاد نچسبید و راه افتادیم به سمت Kassel که پارکش خیلی معروف هست.
اپارک kassel
صبح موقع پیاده روی اینجا آهو دیدم
خونه زیبا و خوش قیمتی که 11 اکتبر داشتیم
Kassel (عکس از اینترنت)
پارک Kassel حتما یک روز کامل لازم دارد. برای شام اقامت ما در زیباترین، بزرگترین و خوش قیمت ترین خانه ای بود که در کل سفر داشتیم. روز بعد می خواستیم کشور لوکزامبورگ را ببینیم.
چهارشنبه 21 مهر – 12 اکتبر
واقعا جدا شدن از آن خانه زیبا و بزرگ بسیار سخت بود. صبح که رفته بودم پیاده روی یک دفعه یک آهو از سمت راست دشت پرید سمت چپ و من این وسط داشتم برا خودم راه می رفتم. اینقدر ذوق کرده بودم که ... چه روز خوبی. چهارشنبه وظیفه من برای راهنما بودن تمام شد و این کار سنگین دوباره افتاد به دوش خانواده آبجی کوچیکه. لوکزامبورگ به نظر من سوییس کوچک است. رفاه از دیوارهای سنگی قدیمی می بارد. اول راه افتادیم به سمت قلعه Vianden که از پایین ابهتش معلوم است. پایین مسیر کنار رودخانه توریست آفیس است و خانمی که راهنمایی می کرد فوق العاده بود. می خواست مطمئن بشه چیزی را در لوکزامبورگ از دست ندهیم. روز اول که عالی بود. بیشتر زمان را در جنگل سنگلاخ بودیم با کالسکه سپهر. نمی دانم چرا می خواستیم به ایستگاه تله سی یژ برسیم با اینکه مطمئن بودیم آرتان سوار نمی شود و سپهر هم اجازه ندارد سوار شود. آنچه مسلم بود اینکه دل همه مان کوه و طبیعت می خواست و با این همه ماشین سواری پیاده روی چند ساعته می چسبید. خانه ویکتور هوگر هم رفتیم و به اسم اولین ایرانی که رفته خانه چند طبقه ویکتور هوگو را دیده اسم خودمان را ثبت کردیم. برای شب مانی در بهشت قرار داشتیم. به خانه چوبی که عکسش را دیده بودیم که رسیدیم فهمیدیم هیچ دست کم از بهشت موعود ندارد. کنار رودخانه و اطراف چمن سر سبز و وسایل کافی و مهیجن برای بازی بچه ها.
مجسمه ویکتور هوگو در منزلش در لوکزامبورگ
لوکزامبورگ
آرتان کنار خانه چوبی با چهارچرخه ای که کیف عالم را کرد
دو تا خانواده نگران اقامت شب پاریس یعنی دو شب آینده بودیم که از هم جدا می شدیم. پس کلی وقت مان برای آن رفت که خانه مناسب پیدا کنیم.
پنجشنبه 22 مهر – 13 اکتبر
صبح راه افتادیم به سمت لوکزامبورگ. شهر پولداری و زیبایی هست. بافت قدیمی دارد که شهر را باکلاس کرده است. قسمت قدیمی از قسمت مدرن کاملا تفکیک شده است. اما قسمت مدرن هم زیباست. شهر در اطراف دره ای بزرگ گسترده شده است که پل جدید ساخت قرمز رنگی دو قسمت را به هم متصل می کند. قسمت قدیمی تقریبا در 3 طبقه است که طبقه زیرین مثل راه فرار و دفاع برای زمان جنگ استفاده می شده است و الان یک جای توریستی است. در این شهر از هم جدا شدیم. هر خانواده ای یک نقشه دست گرفتیم و عمو امین که دیدنی های شهر را درآورده بود به ما نشان داد و راه افتادیم. قرارمان جلوی ماشین در ساعت مشخصی بود که ما تا خودمان را از قعر زمین به روی زمین برسانیم که کلی ورزشکار را در این شیب ها در حال دویدن می دیدیم و حسودیمون درد می گرفت از آبجی کوچیکه دیرتر رسیدیم. راه افتادیم به سمت فرانسه. به سمت قصری که برای شب مانی اجاره کرده بودیم و شام خداحافظی را آنجا با هم می خوردیم.
خانه ای که برای آن شب گرفتیم جدا قصر بود بسیار دور از شهر و وقتی رسیدیم باورمان نمی شد. چندین هکتار حیاطش بود. نمی دانم اما دیگر حیاط معنا نداشت برای آن وسعت. به سمت ساختمان بزرگ روبه رو رفتیم کسی جواب نداد. رفتیم به سمت ساختمان کناری که یکدفعه یاشار آمد بیرون و گفت این خانم بزرگ فرانسه صحبت می کند بیا ببین چی میگه و من کلی کیف کردم که تونستم گلیممون رو از آب بیرون بکشم. آن خانم مادر صاحب خانه نازنین ما بود که این جای زیبا را برای بازنشستگی شان خریده بودند. راهنمایی شدیم به سمت محل اقامت که بسیار عالی بود. همه چیز از چوب و بخاری هیزمی و خلاصه هیچ کمبودی نبود. صاحب خانه مان اصالتا فیلیپینی بود که برا کلاسی آمده بود بلژیک و آنجا با همسرش آشنا شده بود و خلاصه الان با هم در سمت شرق فرانسه زندگی می کردند. دیدم یک گاوداری نزدیک خانه شان است. پرسیدم شیر تازه دارید. کلی به من خندید و گفت این همه مسافر داشتم تو دومین نفری هستی که شیر تازه می خواهی. گفتم خانه مادربزرگ من چنین جایی بود با بخاری هیزمی. صبح مادربزرگم از گاو خودشان شیر می دوشید و برای صبحانه به ما می داد. تازه گوساله ها هم با ما تو اتاقی که بخاری هیزمی بود می خوابیدند شب ها. آدرس داد و ظرف داد و رفتیم گاوداری. صاحب گاوداری که لبخند و مهربانیش محو نمی شد گفت ساعت 5 بیایید. این مدت با بچه ه رفتیم اسب نژاد آلمانی دیدیم و کلی گربه و بجچه گربه و سگ هایی که فهمیدند ما غریبه ایم و شروع کردند واغ واغ. خلاصه اینکه لحظات نابی بود برای ما و برای بچه ها.
همه آدم های آن اطراف مهربان بودند آنگونه که باید بود. ساعت 5 که با ظرف شیرمان رفتیم نه تنها صاحب گاووداری ظرف مان را لب به لب پر کرد که به ما گفت بیایید پشت گوساله های یکروزه دوروزه داریم. رفتیم. گوساله ها دست من را جای می می مامانشان می خوردند.
پیش اسب آلمانی ها که بودیم نه تنها صاحبشان هیچ نگفت که آمد کلی سیب به ما داد که به اسب ها سیب بدیم و از بچه ها دعوت کرد سوار اسب کوچولوها بشن. آن شب حداقل 4 لیوان شیر طبیعی خوردم. چرا باید از اینجا جدا بشویم؟
جمعه 23 مهر – 14 اکتبر
صبح با سختی زیاد خودمان را مجبور کردیم که خداحافظی کنیم و راه پاریس را پیش بگیریم. آبجی کوچیکه و خانواده از ibis اتاق گرفته بودند که برای 4 شب یک میلیون و صد هزارتومان پرداخت کردند و بسیار راضی بودند.
ما هم اتاقی از یک خانه را گرفته بودیم که فقط اتاق اختصاصی بود و بقیه با صاحبخانه مشترک بود و یک شب را 300 هزار تومان دادیم. تمیز هم نبود و من راضی نبودم. تنها حسنش نزدیکی به فرودگاه بود. آبجی کوچیکه و خانواده را رساندیم به هتلشان و گفتیم وقت که داریم برویم خرید. یک مرکز خرید لوکس به نام La vallee village پیدا کردیم و گفتیم بریم. غافل از اینکه این مکان اصلا در حد وسع مالی ما نیست. پاریس که همچنان ورودی همه پاساژها پلیس ایستاده است و باید کیف و بار و بنه را نشان می دادیم. هر چی گشتیم از این مارک های عجیب و غریب سردر نیاوردیم. از یکی از راهنماها که در محوطه قدم می زد در مورد H&M پرسیدیم که نگاه چپی کرد و گفت اینجا فقط مارک های لوکس هست. H&M که لوکس نیست. ما هم اصلا از رو نرفتیم و همین جور به قدم زدن ادامه دادیم که کشف کردیم پاساژ دیگه ای در جوار این مرکز خرید هست که شاید بتوان از آن خرید کرد. از نظر من پاریس اصلا مناسب خرید نیست اما خب ما جوگیر بودیم و خرید خونمان پایین افتاده بود باید یک کاری می کردیم.
اتفاق ناراحت کننده ای آنجا افتاد اینکه دوربین عمو امین به سرقت رفت. از هم جدا شده بودیم که من شنیدم. آرتان خیلی مضطرب شده بود فکر می کرد الان خودش رو هم می دزدند. شرایط ناراحت کننده ای بود و اینقدر حالمون خراب شد که بی خیال خرید شدیم و برگشتیم سمت ماشین که بریم سمت خانه. آبجی کوچیکه هم اصلا از پلیس و انتظامات آنجا راضی نبود. من ناامید نبودم چون اکراین که رفته یودیم 5 سال پیش دوربین من را دزدیدند اما یک شهر دیگه پلیس اوکراین تحویلم داد. به نظر من آبجی کوچیکه خودش دیگه امیدش رو از دست داده بود که آن جور که باید پیگیری نکرد بای پیدا کردن دوربین. روز بعد پرواز داشتیم برای ایران و هر خانواده ای رفتیم سمت محل خواب تا برنامه آتی خود را پی بگیرد.
سفر یک قصه است. پر از شادی و غم . انگار تو سفر هر حسی بسیار پررنگ تر از معمول می شه. این سفر بسیار سنگین بود. بسیار شتاب داشتیم و من سعی کردم آن عجله ای که برای دیدن و بسیار دیدن داشتیم به دوستانی که این مطالب را می خوانند منتقل کنم.
راهتان پرخیر و برکت.
نویسنده : آویسا ردگون
تمامی مطالب عنوان شده در سفرنامه ها نظر و برداشت شخصی نویسنده است و وب لست سکند مسؤولیتی در قبال صحت اطلاعات سفرنامه ها بر عهده نمیگیرد. |