سفر به مغرب ، سرزمین جادوی رنگ ها (قسمت اول)

4.5
از 49 رای
آگهی الفبای سفر - جایگاه K - دسکتاپ
سفر به مغرب ، سرزمین جادوی رنگ ها + تصاویر

winner-2.jpg

E6hJjdbfbyvN3Ma6fiDKxMd7S5BULo0tDiAG3mar.jpeg

می خواهم داستان سفرم به مغرب را برایتان تعریف کنم. گفتم داستان سفر!!!!. چرا که هر سفر برای من مانند داستان آموزنده ای است و دوست دارم سفرنامه هایم را به صورت داستان در بیاورم، حس و حالم را توصیف و اتفاقات را کامل بازگو کنم تا خواننده بتواند حال و هوای من را در آن لحظه درک کند و من را بیشتر بشناسد.

با من همسفر شوید. امیدوارم از خواندن داستان سفر من لذت کافی ببرید.

  • دریافت ویزا

برای دریافت ویزای مغرب به سفارت این کشور در خیابان پاسداران، بوستان ششم مراجعه کنید. فرم درخواست ویزا و برگه حاوی اطلاعات و مدارک مورد نیاز را باید مستقیم از سفارت دریافت کنید. نکته ی مهم برای دریافت به موقع ویزای مغرب این است که حداقل یک ماه قبل از سفر، مدارک خود را به سفارت تحویل دهید. اگرچه مدارک چندانی نیاز نیست اما مدت زمان لازم برای بررسی تقریبا طولانی است. بنابراین در زمانبندی سفرتان، به تاریخ تحویل مدارک به سفارت دقت کنید.

  • بلیط

در حال حاضر پرواز مستقیمی از ایران به این کشور وجود ندارد. بنابراین باید از ایرلاین های خارجی استفاده کنید. هرچه زودتر برای خرید بلیط اقدام کنید احتمالا قیمت های مناسب تری پیدا خواهید کرد. با توجه به فصل سفر هزینه ی بلیط متفاوت خواهد بود. شایان ذکر است نوروز سال 1396 هواپیمایی ماهان یک پرواز مستقیم فقط برای تعطیلات نوروز به این کشور دایر کرد.

  • هاستل، ریاد، هتل

مثل بیشتر کشورها ارزانترین محل اقامت هاستل می باشد. اما پیشنهاد می شود لذت اقامت در خانه های محلی یا ریاد را از دست ندهید. ریاد اقامتگاهی است با قیمت مناسب در مدینه ی شهرها، با معماری اصیل مراکشی. قیمت ریاد همانند هتل بسته به امکانات و مکان آن متفاوت است. ارزانترین ریاد از شبی حدود بیست یورو شروع می شود.

  • انتخاب محل اقامت

در بیشتر شهرهای مغرب، مدینه ی شهر توسط یک دیوار از قسمت مدرن و جدید جدا می شود. اصولا بیشتر آثار تاریخی در مدینه قرار دارند و به همین علت توریست ها مدینه ی شهر را برای اقامت انتخاب می کنند. تفاوت زندگی در مدینه و بخش مدرن زیاد است. کوچه های تنگ و باریک و تو در تو، موتورسوارها، بازارهای محلی، دست فروشان و غذاخوری های محلی و توریستی و ..... پیشنهاد می شود زندگی در کنار مردم بومی و اقامت در ریادهایی که در انتهای همین کوچه های تنگ و باریک قرار دارند را تجربه کنید.

  • تصمیم برای سفر به مغرب

مهرماه سال گذشته و آخرین روز اقامتم در شهر پراگ، به انتخاب مقصد بعدی برای سفر فکر می کردم. جایی که تا بحال تجربه ی مشابهی نداشته باشم. در حالی که عکس های سفر را مرور می کردم به یکی از عکس هایم در بازار محلی بوداپست برخوردم که بسیار شبیه به بازارهای محلی عربی بود. همینجا جرقه ی سفر به کشورهای عربی به ذهنم خطور کرد که در نهایت مغرب را انتخاب کردم.

اواسط تابستان تصمیم را برای سفر قطعی کردم. مرداد ماه بود که به سفارت مغرب رفتم و از یک خانم بسیار مهربان و خوش برخورد، فرم درخواست ویزا و برگه ی مدارک را تحویل گرفتم. برای تحویل مدارک اوایل شهریور ماه به سفارت رفتم و به من گفتند که برای اطلاع از نتیجه ی ویزا سه روز دیگر تماس بگیرم. سه روز بعد ویزای من صادر شد اما تاریخ تحویل پاسپورت برای چند روز قبل از پرواز بود.

با تغییر بسیار در تاریخ سفر، بلیطی از ایرلاین قطر برای تاریخ 9 اکتبر تا 23 اکتبر 2017 با قیمت مناسب دو میلیون و صد هزار تومان تهیه کردم. معمولا قیمت­ بلیط رفت و برگشت به مغرب بیشتر از این می­باشد.

بعد از اینکه از بابت ویزا مطمئن شدم، شروع به جذابترین بخش سفر یعنی آماده کردن وسایل مورد نیاز شدم.

  1. روز اول سفر - کازابلانکا - مغرب (9 اکتبر 2017 – هفدهم مهرماه نود و شش)

پروازمان ساعت چهار صبح بود. حدود دو ساعت و نیم از تهران تا دوحه، پنج ساعت توقف در دوحه، و حدود 9 ساعت از دوحه تا کازابلانکا. از لحظه ای که به فرودگاه امام خمینی رسیدم تا زمان ورود به کازابلانکا حدود 20 ساعت و تا رسیدن به هتل 21 ساعت در راه بودیم. در بدو رسیدن به فرودگاه فرمی حاوی اطلاعات شخصی برای ورود به کشور پر کردیم.

ارزانترین راه رفتن از فرودگاه به مرکز شهر قطار است. بلیط قطار را به ازای هر نفر 40 درهم در همان فرودگاه تهیه کردیم. هر یک ساعت یک قطار از فرودگاه به مرکز شهر حرکت می­کند. لحظات آخر به یک قطار رسیدیم. به سختی دو صندلی خالی در قطار پیدا کردیم. روبرویمان دو زن میانسال نشسته بودند که پوست روشن و چشمان رنگی شان توجهم را جلب کرد. نیم ساعت مسیر را با انگلیسی و عربی دست و پا شکسته و ایما و اشاره با آنها صحبت کردیم. زمانی که متوجه شدم الجزایری هستند، برایم خیلی جالب بود. چرا که تصور می کردم همه ی مردم الجزایر پوست های تیره ای دارند.

در ایستگاه Casa Voyage که یکی از دو ایستگاه اصلی کازابلانکا است، پیاده شدیم. این ایستگاه بیشتر شبیه ایستگاه های متروکه ی بین راهی بود. مطمئن ترین و ارزان ترین راه سفر در مغرب قطار است که بلیط قطارهای بین شهری را بهتر است که چند روز قبل از سفر از محل ایستگاه تهیه کرد. با توجه به اقامت یک روزه ما در کازابلانکا، در همین ایستگاه بلیط قطار به مراکش را هم تهیه کردیم تا فردا از بابت بلیط نگرانی نداشتیه باشیم. مسیر ایستگاه تا هتل را پیاده رفتیم. تقریبا همه جا به جز کافه ها و رستوران ها تعطیل بودند و شهر کمی دلگیر به نظر می رسید. اما با فکر مراکش و زیبایی هایش دل خودم را راضی نگه داشتم.

عکس 1 (ایستگاه Casa Voyage)

bl7NvAmiRbTffKg0bZMBBa4Vh7uQH6JVVc0tJmmt.jpeg

هتلی که در کازابلانکا رزرو کرده بودیم در منطقه ی خیلی خوبی قرار نداشت. در این شهر خبری از ریاد نیست و قیمت اکثر هتل­ها نسبتا بالا است. به چند دلیل هتل Astoria را انتخاب کرده بودیم. اول اینکه اکثر هتل ها رزرو شده بود و اینجا یکی از چند هتل باقیمانده ای بود که بدون کارت اعتباری می­توانستیم آن را رزرو کنیم؛ دوم قیمت مناسبش و در نهایت نزدیکی به ایستگاه قطار.

هتل Astoria هتلی کوچک با ظاهری معمولی بود. اتاقی رو به کوچه با یک تراس تحویل گرفتیم. حمام و دستشویی مناسبی نداشت. به نظر من یکی از مهمترین بخش های سفر علاوه بر جای خواب راحت، حمام و دستشویی تمیز است. سعی کردم زیاد فکرم را مشغول نکنم چرا که تنها یک شب در کازا اقامت داشتیم و تصمیم گرفتیم، پایان سفر موقع برگشت به این شهر هتلمان را تغییر دهیم.

تقریبا از خستگی نا نداشتیم ولی باید برای شام فکری می کردیم. به کمک TripAdvisor و نظرات مردم، رستوران LˈEtoile Centrale را که فاصله چندانی با هتل نداشت را انتخاب کردیم و اولین غذای مراکشی را در این رستوران خوردیم. الحق که خوشمزه بود. طاجین گوشت که لیمو، زیتون و آلو داشت و کوس کوس مرغ با سبزیجات. هر دو غذا بسیار خوشمزه بودند. محیط رستوران هم کاملا سنتی با معماری مراکشی و بسیار زیبا بود. قیمت غذاهای این رستوران به نسبت مناسب بود. پس از شام مستقیم به سمت هتل برگشتیم. اگرچه ساعت 7 شب بود ولی شهر بسیار ساکت و خاموش بود. پایین هتل کافه ای بود و پاتوق مردمان خواب زده ی شهر. تا صبح هر چند دقیقه ای یکبار با صدای مردمی که اصلا خواب به چشمانشان نمی آمد از خواب بیدار می شدم.

عکس 2 (رستوران LˈEtoile Centrale)

XkIxLLbjvDLgjjWA8ptFE0Hq2jKhdo9sDDrLWAwA.jpeg

عکس 3 (غذای مراکشی طاجین و کوسکوس)

X1z9pV4KOvPYaJriY2obaXu1ONDb9xtud1aT5yEK.jpeg

  • بلیط قطار از فرودگاه تا ایستگاه اصلی شهر 40 درهم به ازای هر نفر
  • بلیط قطار درجه دو تا مراکش 90 درهم به ازای هر نفر
  • هزینه ی شام 90 درهم به ازای هر نفر
  • هزینه ی هتل 334 درهم برای یک اتاق دو تخته برای یک شب

روز دوم – کازا بلانکا به مراکش – مغرب ( 10 اکتبر 2017 – هجدهم مهرماه نود و شش)

صبحانه را در هتل کازا خوردیم. دو عدد شیرینی تازه و خوشمزه، یک نان گرد و کوچک، تخم مرغ آبپز سرد، کره، مربا، روغن زیتون، آب پرتقال طبیعی و چای مراکشی. روی هم رفته صبحانه ی خوبی بود.

بعد از تحویل اتاق، پیاده به سمت ایستگاه قطار رفتیم که حدود بیست دقیقه طول کشید. در مسیر در یک بانک مبلغی ارز را به درهم تبدیل کردیم. تا حرکت قطار یک ساعتی وقت داشتیم و من ترجیح دادم در پارک روبروی ایستگاه بنشینم و مردم را نگاه کنم.

حرکت قطار ساعت 10:45 دقیقه بود ولی اندکی تاخیر داشت. هوا گرم بود و من عجولانه منتظر بودم که قطار زودتر برسد و بتوانم کوپه ی خالی و جایی برای نشستن پیدا کنم. قطار که رسید به سرعت وارد یک کوپه ی خالی شدم و دو صندلی برای خودمان انتخاب کردم. قطار های درجه ی دو بین شهری، کوپه های 8 نفره ای دارند که صندلی ها شماره ندارند. به نظرم بی انصافی است همه به یک اندازه پول پرداخت کنند اما عده ای مجبور باشند کل مسیر را در راهرو ها بایستند!!!!! و یا انتظار بکشند مسافری بین راه پیاده شود تا به سرعت جایش را بگیرند.

هم کوپه ای های ما یک خانواده ی چهار نفره ی اصالتا مغربی اما ساکن اروپا بودند. اطلاعات خیلی مفیدی به ما دادند و حرف زدن در مورد ایران و مغرب مسیر 4 ساعته را برایمان کوتاه تر کرد.

از قطار که پیاده شدم و در بدو ورود به ایستگاه متوجه شدم که به شهر تمیز و زیبایی آمده ام. ایستگاه قطار شهر مراکش خود به تنهایی یکی از دیدنی های این شهر است. در همین ایستگاه، بلیط قطار به مقصد بعدی یعنی طنجه را نیز تهیه کردیم.

عکس 4 (ایستگاه قطار مراکش)

4Fm4HcXWpu0NuW6bWEonid8UFFNt9bqwfv46Qi5x.jpeg

از سفرنامه ها و صحبت های هم کوپه ای مان فهمیده بودیم که باید با تاکسی ها و فروشنده های این کشور چانه زد و مبلغ را به نصف و حتی کمتر رساند. با مبلغ 50 درهم سوار تاکسی به سمت مدینه شدیم. در مسیر شهر بسیار تمیز و قشنگ بود. از نظر من شهر دوست داشتنی، گرم و صمیمی بود. خیابان ها پر بود از درخت های نخل و خانه هایی که نمای سبز و نارنجی داشتند.

خوشحال بودم از اینکه بالاخره به مراکش رسیده ام. مغرب واقعی این بود. ذره ذره از قسمت مدرن شهر به منطقه ی قدیمی یا مدینه نزدیک می شدیم. بافت شهری تغییر می کرد. این تغییرات شامل پوشش مردم، معماری، مغازه ها و حضور توریست ها بود. مردان لباس های ساده ی تک رنگ و بلند و زنان پیراهن های بلند رنگی با اندکی تزئینات روی بالاتنه بر تن کرده بودند. دختران و پسران هم ساده و به دور از هرگونه تجملات یا پوشش های عجیب و غریب بودند.

عکس 5 (پوشش زنان مراکشی)

MMtIHK9bdVZqC9MmYMLH9G25DmCEoUFZj1ePAEiX.jpeg

عکس 6 (موتورسیکلت یک وسیله ی نقلیه ی محبوب بین زنان و مردان در مدینه ی شهر مراکش است)

QyJDMxjyzQsVDiwY1oAhWPpIUXalsJFBisBV7LWe.jpeg

عکس 7 (یک عطاری در کوچه پس کوچه های مدینه ی مراکش )

yWk3OpX15sBeGu7riSn2CYvbYjwyeJW74FDGiMvN.jpeg

جلوی دروازه ی ورودی مدینه تعدادی جوان ایستاده بودند و هر کدام تلاش می کردند توریست های چمدان به دست و کوله به دوش را راضی کنند تا در پیدا کردن مسیر هتل یا محل اقامتشان کمک کنند و پول دریافت کنند. ما هم که زیر بار نرفتیم و نیم ساعتی را در کوچه پس کوچه های مدینه گشتیم و گم و گور شدیم تا در نهایت در انتهای یک کوچه ی نارنجی و خوشرنگ، خلوت و دنج، تنگ و باریک اسم Riad Lakouas را روی یک درب چوبی پیدا کردیم. دق الباب کردیم و مرد میانسال، کوتاه قد و خوشرویی در را به رویمان باز کرد و ما را میهمان لبخندی مهربان کرد. چیزی که به آن واقعا احتیاج داشتیم. عزدین (Azdin) مدیر هتل بود و با لبخندی گرم و صمیمی ما را به داخل دعوت کرد. یک خانم مهربان و خوشرو هم برایمان چای و شیرینی مراکشی آورد و خستگی راه را با چای خوش طعم نعنا و روی خوش اهالی ریاد، از تن بیرون کردیم. فضای ریاد همانطور که انتظار می رفت خیلی دلنشین بود. در یک سمت حیاط ریاد، یک حوضچه ی کوچک و اطرافش دو دست میز و صندلی چوبی و در سمت دیگر حیاط مهمانخانه ی کوچکی که باز هم به سبک مراکشی چیدمان شده بود. Azdin انگلیسی دست و پاشکسته ای صحبت می کرد و تلاش کرد همان روز اول جاذبه های گردشگری شهرشان را به ما معرفی کند.

اتاقی که به ما داده بودند در طبقه اول و دقیقا مقابل حوض قرار داشت. اما به لحاظ رفت و آمد احساس کردم جای دنجی نیست و از اتاق راضی نبودم که ازدین به ما گفت اگر در طبقات بالا اتاقی خالی باشد می توانیم اتاقمان را تغییر دهیم که خدارو شکر اتاق خالی ای پیدا شد و ما به طبقه بالا نقل مکان کردیم. اتاق زیبایی بود. تزئینات مراکشی و معماری اصیل مغربی. این اتاق پنجره چوبی با کنده کاری های ظریف و زیبا داشت که رو به حیاط ریاد باز می شد و گنجشکی که هر روز صبح لب پنجره برایمان آواز ضعیفی می خواند و اینگونه بود که مراکش برای من معنای واقعی پیدا کرد.

عکس 8 (حیاط Riad Lakouas)

N7wgfxVkcG9kM8VktsstxUpaZ8Fkp03hOwufib0O.jpeg

عکس 9 (مهمانخانه سنتی در پشت بام Riad Lakouas)

Ep2udnOqYNuGLPxgHXzgqpvJBePZ8lpz3GjHk7fI.jpeg

کلمه ریاد (Riad) مترادف عربی کلمه باغ است. معماری ریاد یا همان کاخ سنتی مراکشی به این صورت است که در آن اتاق ها دور تا دور حیاط قرار دارند و در وسط حیاط فواره یا حوضی است. دور حیاط و حوض را درختان پرتغال و لیمو احاطه کرده اند. این حیاط و حوض و درختان که درست در وسط عمارت قرار دارند مشخصه ی اصلی ریاد هستند. این درختان سایه هایی را به وجود می آورد و ساکنان را در گرمای زیاد وسط روز خنک می کنند.

به دو دلیل مهم طراحی اکثر خانه های مراکشی بدین صورت است. اول برای حفظ حریم شخصی خانه و خانواده و دوم به دلیل اقلیم آب و هوایی این کشور و برای خنک نگه داشتن خانه ها به طور طبیعی و محافظت در مقابل خشکی و گرمای زیاد. در ریاد و خانه های مراکشی بر روی نقشه های داخلی بیشتر تمرکز شده است تا خارجی. مطابق با فرهنگ اسلامی برای اینکه فضای داخلی خانه دیده نشود پنجره های رو به بیرون، بزرگ نیستند و به جای آن پنجره اتاق ها رو به حیاط و باغ باز می شوند. در نمای بیرونی خانه ها، به جز یک درب ساده، طراحی خاص و جذابی نمی بینید. اما به محض ورود از همان درب ساده، با معماری خاص و خیال انگیز داخلی ریاد رو به رو می شوید. داخل ریاد شبیه یک خانه ی جادویی و رویایی است.

آنقدر هیجانم برای دیدن این شهر زیاد بود که ترجیح دادم استراحت خیلی کوتاهی بکنم و خودم را هرچه سریعتر در کوچه پس کوچه های این شهر گم کنم. ساعت 6 عصر بود که هیجان زده از ریاد بیرون آمدیم. از همان لحظه ی اول فهمیدم که این شهر برای عکاسی از مردم جای مناسبی نیست. همه به شدت از دوربین و موبایل هایی که به سمتشان می رفت، گریزان بودند. زن، مرد، پیر، جوان و بچه هم نداشت. هیچکس اجازه ی عکاسی نمی داد. این قضیه من را خیلی ناراحت می کرد. چرا که از آن سر دنیا آمده بودم که دیده ها و شنیده هایم را ثبت کنم.

از همسفرمان در قطار شنیده بودم که حتما باید قبل از عکاسی از مردم اجازه بگیریم چرا که ممکن است که به دعوا و پلیس و شاید هم شکسته شدن دوربین توسط مردم کشیده شود. بنابراین با احتیاط هر از گاهی دوربینم را به سمت کوچه ها و گاها مردم می گرفتم.

حسابی توی کوچه پس کوچه ها قدم زدیم و گم شدیم و باز پیدا شدیم. در نهایت از یک دروازه ی کوچک عبور کردیم و خودمان را در یک میدان بزرگ و بی انتها دیدیم. میدان که می گویم دقیقا منظورم میدان دایره وار نیست که در ایران می بینید. یک فضای باز بسیار بزرگ بود که از همان ابتدا صدای ساز و طبل و هیاهوی مردم می آمد. به میدان جامع الفنا خوش آمدید. بله اینجا همان میدان معروف مراکش است. همان قلب تپنده ی این شهر . Jemaa el-Fnaa

 عکس 10 (میدان جامع الفنا)

5qMXLKHbNETkOqVbiJddy4PEEF9VNwmB3oOhB5In.jpeg

عکس 11 (جامع الفنا از تراس کافه فرانسه)

J3HwvjyTp4uGvXAHVnCvkwl9t0C3AaOA44hFrqNH.jpeg

عکس 12 (میدان جامع الفنا)

W9YMMlgyQWJRVh33TRjj6zvISDPnwaBhLC6kxgao.jpeg

این میدان پر بود از مردم بومی ای که تلاش می کردند، توجه توریست ها را جلب کنند و از هنرهایی که دارند و ندارند کسب درآمد کنند. سقاهایی که لباس محلی قرمز رنگی با کلاه های حصیری منگوله دار پوشیده بودند و به مردم آب می فروختند. یک عده ساز می زدند، سازهای محلی و البته نه حرفه ای. همینکه صدای سازها در بیاید کافی بود. تعدادی هم با حیوانات کسب درآمد می کردند. میمون و مار. کافی بود چند ثانیه بایستی و تماشا کنی. یا به زور ماری را به گردنت می آویختند و یا میمونی را به روی شانه هایت می گذاشتند و مسلما باید برای این کار به آن ها پولی پرداخت کنید. بیشتر از این، مارگیرها و میمون دارها و نوازنده ها، زنانی بودند که دست توریست ها را می گرفتند و تلاش می کردند نقش حنا بر روی دستانشان ببندند. یکی از همین زن ها دست من را محکم گرفت، رها نمی کرد. باردار بود و خواهش می کرد اجازه دهم روی دستم نقش حنا ببندد. آنچنان دستم را محکم گرفته بود که واقعا راهی برای رهایی نبود. ناگزیر دستم را به دستانش سپردم و نقشی بدون ظرافت روی دستم نشاند. هرچه بود یادگاری از یک مادر مراکشی بود که تلاش می کرد پولی بدست آورد. شاید برای به دنیا آوردن فرزندش و سیر نگه داشتنش. در نهایت این نقش حنا را دوست داشتم و تا روز آخر سفر روی دستم ماند. اما پول خرد زیادی همراه نداشتم و 12 درهم پرداخت کردم و البته که ناراضی بود.

عکس 13 (یکی از زنان مراکشی که نقش حنا می بندد)

bQWmooOp3EYs0OGvf7zFZJteldgJ1oBPxyiFosoB.jpeg

در وسط این میدان غذاخوری هایی با انواع و اقسام کباب، دکه های غذاهای محلی، کله پاچه فروشی تا دکه های آب میوه فروشی که آب میوه طبیعی دارند، به وفور دیده می شود. دور تا دور میدان هم رستوران های محلی و غیر محلی تمیز تر و توریستی تر. در مقابل این دکه ها جوانانی هستند که هر کدام برای غذاخوری های خود تبلیغ می کنند و تلاششان این است که مردم را روی نیمکت های فلزی دکه های خودشان بنشانند. در نهایت یکی از این غذاخوری ها را انتخاب کردیم و نشستیم. همه به افتخارمان دست زدند!!!!!!!!! البته دست زدنشان بیشتر برای این بود که موفق شده بودند توریست جذب کنند. در نهایت چند سیخ کباب های مختلف خوردیم و 100 درهم پرداخت کردیم. گفته بودند که چای مراکشی رایگان می دهند ولی در نهایت آن مبلغ را به فاکتورمان اضافه کردند.

عکس 14 (یک غذاخوری محلی در میدان جامع الفنا)

cVjv81PLXSaFWIdXuMcn6QKGUbsjThWB6TTU1nXr.jpeg

عکس 15 (بشقاب میکس کباب به عنوان اولین شام در میدان جامع الفنا)

kH6T5oZzHT2PdpdZF6KLnzf4laY2QbwVcSPAYmuq.jpeg

گشت و گذار در کوچه پس کوچه های مدینه و میدان جامع الفنا حسابی خسته مان کرده بود و به هتل برگشتیم و استراحت کردیم و آماده برای فردایی هیجان انگیز تر.

  • نرخ تبدیل دلار به درهم 9.22 است. یعنی هر یک صد دلار معادل 9220 درهم و البته مانند همه جا این نرخ اندکی نوسان دارد.
  • هزینه بلیط قطار درجه دو از مراکش به طنجه به ازای هر نفر 370 درهم.
  • آب معدنی بزرگ 7 درهم

روز سوم سفر – مراکش – مغرب (11 اکتبر 2017 – نوزدهم مهرماه نود و شش)

صبح خیلی زود به وقت ایران از خواب بیدار شدم. اختلاف ساعت با ایران حدود دو ساعت و نیم است. با اینترنت ضعیف هتل خودم را سرگرم کردم تا وقت صبحانه شود. صبحانه ساعت هشت سرو می شد. منتظر بودم ببینم صبحانه ی مراکشی چه تفاوتی با صبحانه ی ایرانی دارد. همان بانوی مهربانی که دیروز دیده بودیم برایمان صبحانه ی دلچسبی آورد. ابتدا یک کاسه ی کوچک که ترکیب شیر بود با دانه های ریزی که بعد از آن باز هم خوردیم ولی اسمشان را نفهمیدیم. چیزی شبیه بلغور یا گندم بود. گرم بود و آن بانوی مهربان گفت برای گرم کردن شکم و دل و روده مفید است. عسل، مربا، کره و سه مدل نان بسیار خوشمزه که تنوری نبود و به گمانم روی گاز و با روغن بسیار کم سرخ می شد. هر سه نان را با اشتیاق خوردم. آب پرتقال طبیعی و چای مراکشی هم بود که صبحانه را کامل می کرد.

اولین برنامه ی امروز بازدید از کاخ باهیا بود (Bahia Palace). فاصله ی کمی با هتل داشت. ورودی باغ با پیاده روی عریضی شروع می شد که دو طرفش درختان میوه و کاج بود. به ورودی کاخ که رسیدیم عمارت بسیار زیبایی را دیدم. معماری حیرت انگیز مراکشی با کاشی کاری های زیبا. رنگ غالب کاشی کاری های این کاخ آبی تیره و طلایی است. کنده کاری های روی چوب و گچ بسیار ظریف و زیبا بود. سقف های این عمارت منقوش به نقاشی های هنرمندانه روی چوب بود و خلاصه تمام آنچه را که از یک معماری اصیل مراکشی انتظار دارید اینجا با هم جمع شده است. ساعت ها از دیدن این همه هنر آن هم یکجا لذت بردیم.

عکس 16 (حیاط کاخ Bahia Palace)

PBgUZyoGtS4r4U37GsZf6WQm3yYT89Qlo5MkbM9X.jpeg

عکس 17 (کاخ Bahia Palace)

YMLV7c8HZQE0Jeu4eWJgKXpW07pAZrBU2r90ssBM.jpeg

عکس 18 (کاBahia Palace)

HkYhMf6bA5x1LGkrye2IXFyQLudimwBz9o5znKmM.jpeg

عکس 19 (Bahia Palace)

LNGEdHq49kjPEjssJ5eSAYX8dSt8vvgAeqX9rDeQ.jpeg

بازدید از مدرسه ی بن یوسف (Ben Youssef Madrasa) برنامه ی بعدی بود. قبل از رسیدن به مدرسه در پارکی همان نزدیکی استراحت کردیم و باز مسیر را پیاده به سمت مدرسه قدم زدیم. کوچه های مدینه آنقدر پیچ در پیچ است که ممکن است برای بار چندم هم که گذر کنی راهت را پیدا نکنی، چه برسد برای اولین بار. در مسیر از پسر جوانی آدرس را پرسیدیم.

من – راه مدرسه ی بن یوسف کدام طرف است؟ چپ یا راست؟

نوجوان – مدرسه یا فستیوال؟  

من – مدرسه. مدرسه ی بن یوسف. اما کدام فستیوال را می گویی؟

نوجوان – فستیوال رنگ

من – فستیوال رنگ چه مراسمی است؟

نوجوان – فستیوال رنگ دیگر! نمیدانی؟ امروز روز آخرش است. مراسم امروز مربوط به قبیله ی بربرهاست. بربرها قبیله ای هستند که در بیابان های مراکش زندگی می کنند. مراسم تا ساعت های 5 ادامه دارد.

من – مسیرش از کدام طرف است؟ چقدر فاصله دارد تا اینجا؟

نوجوان – مسیر مدرسه از چپ است و فستیوال از راست. فاصله ای ندارد همان خیابان بعدیست. پیاده چند دقیقه راه است.

مرد جوانی از روبرو عبور می کرد که نوجوان گفت این مرد هم به همان مراسم می رود. می توانید دنبالش بروید. بعد مرد جوان را صدا زد که آهای فلانی مسیر را به مسافرانمان نشان بده! مرد جوان هم بی تفاوت به مسیرش ادامه داد.

همین کافی بود تا وسوسه بشوم و برنامه ی بازدید از مدرسه را به تعویق بیندازم. فستیوال رنگ! چیزی شبیه جشن رنگ هندی ها (Holi Festival) توی ذهنم نقش بست. عکس هایی که می توانم بگیرم را در ذهنم مجسم کردم و بدون فکر به سمت راست و به دنبال مرد جوان رفتم. همسفرم ناگزیر به دنبالمان آمد. مرد تند تند راه می رفت و بعد از طی مسافتی سرعتش را آهسته کرد و همراه با ما قدم برداشت. گفت من لیدر یا راهنما نیستم ولی چون مسیرم همانجاست می توانید با من به آنجا بیایید.

مسیر خیلی بیشتر از آن چیزی که نوجوان میگفت پیچیده تر و طولانی تر بود. هر چه می رفتیم نمی رسیدیم. از گام های بلند و با عجله ای که همراه با مرد جوان بر می داشتم، خسته شده بودم. ذره ذره تعداد توریست هایی که می دیدیم کمتر می شد و به محله ای که بیشتر افراد بومی زندگی می کردند نزدیک می شدیم. بوی عجیب و غریبی می آمد. محله خلوت بود و گاها چند کودک که بازی می کردند می دیدیم. کوچه ها خلوت تر و تنگ تر می شدند. هر زمان هم که می پرسیدیم چقدر دیگر راه است می گفت رسیدیم. فقط چند دقیقه !!!!  توی دلم به خودم لعنت می فرستادم که چرا اسم فستیوال مرا وسوسه کرده است. اصلا اگر فستیوالی بود حتما عزدین به ما می گفت. قلبم تند تر می زد و ذره ذره ترس را حس می کردم. از همسفرم سوال کردم چقدر پول داری و گفت چیزی نیاوردم. من هم پولی همراهم نبود ولی قطعا دوربینم برای یک سال خرج زندگی آن کافی بود. ذره ذره به این فکر می کردم که اگر از گیر این کوچه های تنگ و تار به سلامت بیرون آمدیم و به خیابان رسیدیم با تمام قوا فرار کنیم که مرد جوان گفت رسیدیم. همینجاست!!!!!!!!!!!!!! همین لحظه چند توریست دیگر هم دیدم. هیچ وقت از دیدن توریست ها اینقدر به وجد نیامده بودم.

به محض ورود به محله‌ی به اصطلاح بربرها و از بویی که می‌آمد دانستم که ما را کجا آورده اند! قبلا در سفرنامه‌ها خوانده بودم. اما چطور ممکن بود که حدس نزده باشم چه مراسمی است؟ بله آنجا محله‌ای بود که چند دباغی در آنجا بود و چند مغازه ای که چرم می فروختند. مرد جوان ما را به یکی از دوستانش سپرد و خداحافظی کرد و رفت. مرد میانسال به ما چند شاخه نعنا داد و گفت بو کنید. وارد یک فضای باز شدیم که تعداد زیادی چاله آنجا بود و توی هر کدام مردی در حال کار. بویی که می آمد قابل توصیف نیست. فقط همین را بگویم که وقتی از بینی نفس می کشیدم چشمانم سیاهی می رفت. تند و تند نعناها را به هم می مالیدم و بو می کردم. ظهر شده بود و آفتاب مستقیمی به مغزمان می خورد و به گمانم گرمای هوا شدت این بو را چند برابر می کرد. مرد میانسال برایمان توضیح داد که کار هر کدام از مردهای درون چاله ها چیست و مراحل دباغی پوست را توضیح داد. اعتراف می کنم حتی یک کلمه از حرفانش را نشنیدم. فقط یک عکس گرفتم که هر زمان آن عکس را دیدم یادم بیاید که دیگر عجولانه و بدون فکر و مشورت تصمیم نگیرم.

در طول این ده دقیقه به این فکر می کردم که این مردان چگونه در این شرایط کار می کنند. از مرد خواهش کردم که سریعتر بیرون برویم. ما را به مغازه ای که روبروی این دباغی بود برد و ما کیف و کفش هایشان را نگاه کردیم و چیزی نخریدیم و بیرون آمدیم. مرد جلوی در ایستاده بود و پول از ما طلب کرد!!!!!!!!!!!!!! از همان بدو ورود به این محله می دانستیم که باید پولی پرداخت کنیم ولی خب چاره ای نبود. ما آنجا غریب بودیم و نمی شد ادعایی کرد و پولی پرداخت نکرد. در نهایت 20 درهم معادل دو یورو پرداخت کردیم و خودمان را نجات دادیم. مشابه همین دباغی ها ولی خیلی توریستی تر و هیجان انگیز تر در شهر فس وجود دارد و مردم زیادی از آنجا بازدید می کنند. آنجا حوضچه های رنگ دارد و درون هر حوض یک رنگ ریخته شده است و چرم ها را در آن رنگ می کنند. توریست های دیگری هم بودند که مشخص بود مثل ما فریب خورده اند. چندین بار بر خودم لعنت فرستادم که وقتم را تلف کردم. اما همین اتفاقات است که تجربه ات را زیاد می کنند. اصلا تجربه یعنی همین اتفاقات. شاید همان لحظه فکرت را اذیت کنند اما بعدا که خوب فکر میکنی می بینی به سفر میایی که همین ها را تجربه کنی و قدرت های نداشته ات یا داشته و ضعیف ات را زیاد کنی.

الحق و الانصاف این سه مرد نقششان را خیلی طبیعی بازی کرده بودند. علی الخصوص آن پسر نوجوان و مرد جوان. اصلا گمان نمی کردم با هم هماهنگ کرده باشند که توریست ها را اینگونه به دباغی ها ببرند. بعدتر ها نوجوانان دیگری را می دیدم که توریست ها را به فستیوال رنگ دعوت می کنند اما هیچ کدام کارشان به این خوبی نبود.

عکس 20 (دباغی در محله بربرها)

yVK1fN8VttUGIyEwY9gJwourh0wGch89JOlXpn7E.jpeg

بعد از تمام این ماجراها فکر می کردیم که چگونه راهمان را به سمت مدرسه ی بن یوسف پیدا کنیم. آن همه خیابان و کوچه را آمده بودیم. مگر ممکن است که به راحتی پیدا شود؟ در نهایت بدون فکر خودمان را به دست کوچه پس کوچه ها سپردیم و راه را پیدا کردیم. البته به آن سختی ای که گمان می کردیم نبود. به مدرسه که وارد شدیم از خستگی زیر سایه ی یکی از طاق ها نشستیم و استراحت کردیم و بعد به بازدید از مدرسه پرداختیم.

مدرسه ی دینی بن یوسف حدود 500 سال پیش در کنار مسجدی به همین نام ساخته شده و زمانی بزرگ‌ترین مدرسه اسلامی شمال آفریقا بوده و در زمان اوج خود بیش از ۹۰۰ دانش‌آموز داشت. بر روی کتیبه ورودی یک پیام خطاب به دانش آموزان این مدرسه نوشته شده است: «ای کسی که از در من وارد می‌شوی، به امید آنکه از بالاترین انتظاراتت نیز فراتر بروی.»

تصور اینکه چطور آن‌ دانش‌آموزان همگی در اینجا زندگی می‌کردند، کمی سخت است. مانند معماری سایر بناهای اصیل مراکشی، یک حیاط مرکزی بزرگ در وسط و خوابگاه های بسیار کوچکی دور این حیاط برای دانش آموزان ساخته شده است. در پشت حیاط مرکزی، نمازخانه بزرگی وجود دارد و در فضای داخلی مخروط‌های کاج و نقش‌هایی از نخل دور محراب به چشم می خورد. به گمانم در گذشته زندگی در این مدرسه تجربه‌ ای جدا از جامعه بوده است.

در اکثر اتاق‌های مطالعه هیچ نور طبیعی وجود نداشته ولی در طبقات بالایی با وجود پنجره‌های داخلی، فضا روشن‌تر است. معلمین در این طبقات زندگی می‌کردند. از بالای این طبقه می‌توان به پایین و حیاط مرکزی بنا نگاه کرد که در واقع زیباترین بخش مدرسه بن یوسف به حساب می‌آید.

عکس 21 (حیاط مرکزی مدرسه دینی بن یوسف)

PlnoW0qBgNlkDOJOuP9GP0RSumXq1d2TTNaypWZj.jpeg

عکس 22 (فضای طبقه فوقانی مدرسه بن یوسف که مخصوص معلمین است)

6zX9Yiq1keM8QuZ7J8vgp05fy50yaQxqYbci1UDi.jpeg

عکس 23 (اتاق معلمین در طبقات فوقانی مدرسه دینی بن یوسف)

F9sGO4Npw9vM1gHon76M5mKead4rocTQTiYDs5Jd.jpeg

عکس 24 (حیاط مدرسه دینی بن یوسف)

8Iyx6QT3ORc6aZcHj2hDDkgbghDcihIh28ObNs9S.jpeg

بازدید از مدرسه تمام شد. بیش از حد تشنه و خسته بودم. پرسان پرسان راه خود را به سمت میدان جامع الفنا پیدا کردیم و یکی از رستوران های شلوغ و توریستی دور میدان را برای ناهار انتخاب کردیم. سپس به هتل برگشتیم و استراحت کردیم. نزدیک غروب باز به میدان جامع الفنا رفتیم. طبقه‌ی دوم کافه فرانسه یکی از بهترین کافه‌های اطراف میدان از نظر منظره است. خودمان را در طبقه ی دوم همین کافه به یک چای نعنای مراکشی دعوت کردیم. البته قیمت چای در این کافه به نسبت زیاد بود. 20 درهم به ازای یک استکان. تا جان در بدن داشتم از آن بالا از مردم و میدان عکس گرفتم. در راه بازگشت به هتل از یک دستفروش میوه کاکتوس به قیمت هر عدد 3 درهم خریدیم. پیشنهاد می کنم شما هم امتحان کنید.

عکس 25 (یکی از کوچه های زیبای مدینه مراکش)

5O9syDdhcZHmgQts3XEWIX66acNm1RM9cZl1iK27.jpeg

روز سوم سفر هم به این ترتیب گذشت.

  • قیمت ورودی کاخ بهایی ها به ازای هر نفر 20 درهم است.
  • قیمت ورودی مدرسه بن یوسف به ازای هر نفر 20 درهم است.
  • قیمت طاجین مرغ 60 درهم

 

روز چهارم سفر – مراکش – مغرب (12 اکتبر 2017 – بیستم مهرماه نود و شش)

امروز صبح باز هم مثل دیروز صبحانه‌ی خوبی خوردیم. سر صبحانه با یک زوج توریست هم صحبت شدیم. 14 روز بود که فقط توی شهر مراکش مانده بودند. تمام جاذبه های گردشگری اطراف این شهر را دیده بودند.

برنامه‌ی امروز مشخص بود. بازدید از باغ ماژورل (Majorelle Garden). کمی آن طرف‌تر از هیاهوی محله قدیمی شهر مراکش، جایی که صدای فریاد فروشندگان و عطر ادویه‌های مختلف هوا را پر کرده است، قدم زدن در باغ‌ ماژورل جانی تازه به آدم می دهد.

و اما شرح مختصری از تاریخچه ی این باغ، این بهشت کوچک و این یاقوت کبود در شهر سوزان آفریقای شمالی. ژاک ماژورل یک نقاش جوان فرانسوی بود که در سال 1917 برای رهایی از یک بیماری به مغرب آمد. بعد از گذراندن مدت کوتاهی در کازابلانکا راهی شهر مراکش شد و مانند دیگران عاشق رنگ های زنده و پر جنب و جوش و همچنین زندگی خیابانی شد و در نهایت تصمیم گرفت که به طور دائم در این شهر بماند.

این هنرمند بعد از اولین بازدیدش از مراکش، قطعه زمینی در کنار نخلستانی خارج از دیوارهای شهر خریداری کرده و گونه‌های مختلف گیاهی را از سرتاسر جهان به آنجا آورد. او باغ را گسترش داده و یک ویلای کوچک نیز برای کارگاه شخصی‌اش در آن ساخت. به خاطر مشکلات اقتصادی، او تصمیم گرفت تا بهشت زیبای خود را به روی مردم باز کند و بعد از آن زمان باغ‌ ماژورل تبدیل به یک جاذبه عمومی شدند. او در سال ۱۹۶۲ در پاریس درگذشت.

عکس 26 (Majorelle Garden)

fJm8WTMPzCAluwUHe48jUUslmKEFscX8Zb6K18oL.jpeg

باغ‌های ماژورل با مساحت حدودی ۵ هکتار زیستگاه زندگی گیاهان رنگارنگ است و در میان آن‌ها می‌توان آب‌نماهای زیبا، مسیرهای سایه‌دار و یک موزه کوچک را نیز دید. تمام این سازه‌ها به رنگ آبی کبالت هستند که به آبی ماژورل نیز شناخته می‌شود. این رنگ را می‌توان شناسه اصلی بنا دانست.

بعد از مرگ ژاک، باغ‌ ماژورل در معرض فروش و ساخت هتل در آن قرار گرفت. طراح فرانسوی ایو سن لوران (Yves Saint Laurent) ناجی این باغ‌ها بود. او و شریکش پیر برژ (Pierre Bergé) این باغ را خریداری نموند. ایو سن لوران و شریکش خود را وقف بازسازی و بهبود ماژورل کردند. بعد از مرگ سن لوران در سال ۲۰۰۸، خاکستر او در باغ رز ماژورل پراکنده شده و یادمانی از او در مجموعه نصب گردید.

دیدن این باغ فوق العاده زیبا یکی از بهترین بخش های سفرم بود. رنگ آبی این باغ برای همیشه در ذهنم خواهد ماند. بعد از دیدن باغ تصمیم داشتیم به یکی از رستوران هایی که دوستم معرفی کرده بود برویم. به قول او میان آن آشفته باز و شلوغی های مدینه انگاری وارد یک بهشت کوچک می شویم. به واقع همینطور بود. رستوران Le Jardin یک باغچه ی کوچک بود که ورودی خیلی زیبایی داشت. میز و صندلی ها زیر سایه های درختان چیده شده بودند. ورودی رستوران شبیه یک بقالی کوچک تزئین شده بود. جعبه های چوبی که سیب و پیاز و کاهو و سایر سبزیجات تازه درون آن ها قرار داشت و همچین طبقات چوبی ای که انواع اقسام شیشه های ترشی و مربا رویشان گذاشته شده بود. غذای این رستوران به نسبت از دیگر رستوران های هم ترازش گران تر بود و البته خوشمزه هم بود. بعد از رستوران هم طبق معمول هتل و استراحت.

عکس 27 (رستوران Le Jardin)

ihUpYvUAArtwlBcU0EQfp4kjSi4nuVJrd3IJsUpY.jpeg

عکس 28 (میکس گریل در رستوران Le Jardin)

QC8fUasBGFs3eapXSW7ZnMojEecFoeOoCTYUWHFh.jpeg

عکس 29 (پاستیلای دریایی در رستوران Le Jardin)

xzVKQWGRxoTCarorX9oiskWnteeqSPu0vW83aduF.jpeg

برای شام هم یک میز دو نفره در یک رستوران خیلی کوچک از شب قبل رزرو کرده بودیم. غذای معمولی ای داشت ولی فضای خیلی هنری و دوست داشتنی ای داشت. این رستوران هم پیشنهاد TripAdvisor بود.

  • هزینه تاکسی تا باغ ماژورل 40 درهم
  • ورودی باغ ماژورل به ازای هر نفر 70 درهم
  • ناهار در رستوران Le Jardin 270 درهم برای دو نفر (ناهار شامل یک بشقاب میکس گریل و پاستیلا دریایی)
  • شام در رستوران La Cantine des Gazelles 120 درهم برای دو نفر (یک پیتزا و سوپ)

روز پنجم سفر – مراکش به طنجه – مغرب (13 اکتبر 2017 – بیست و یکم مهرماه نود و شش)

امروز آخرین روز اقامتمان در ریاد دوست داشتنی Lakouas (لَقوِس) بود. آخرین روزی بود که میهمان عزدین بودیم. بار دیگر هنگام صبحانه با همان زوج میانسالی که روز قبل دیده بودیم صحبت کردیم. به پیشنهاد آن­ها به قصر البدیع رفتیم. بازدید زود تمام شد و سپس به سمت مقبره ای که همان زوج میانسال به ما گفته بودند رفتیم.

عکس 30 (قصر البدیع)

B0idXJQNA27X1fTWARNSYsKjk5pYptuYF3bJI8Pn.jpeg

مقبره سعدیان (Saadian Tombs) قبرستانی است که قدمت آن به قرن ۱۶ میلادی می‌رسد و قبر ۶۶ تن از اعضای خاندان سعدیان که سالها بر مراکش حکومت می‌کردند در اینجا قرار دارد. مقبره‌ها در میان باغی پر از درخت قرار دارند و مقبره اصلی یک محراب بسیار زیبا هم دارد. معماری این مقبره بی نظیر بود. همانند ظرافتی که در معماری و طراحی اکثر عمارت های این کشور دیده می شود. محله ای که این مقبره در آن قرار داشت به اندازه ی مدینه تنگ و باریک نبود. خیابان های عریض تری داشت. بنابراین من میتوانستم راحت تر از مردم عکاسی کنم.

عکس 31 (مقبره Saadian)

uPT36EvLDFxSvpJ4qVcpYVtDVHTwZnu1ScLy1EUr.jpeg

 عکس 32 (مقبره Saadian) 

GYeenjKuSnixkNVhzKBj3RjesrS29LSEdfDP6LUP.jpeg

عکس 33 (نمای مسجد Koutoubia)

WTP8JK36BroJn28S7B5BEEVUz2mJht1MINR2s9tu.jpeg

ساعت 12 موعد تحویل اتاق بود اما ساعت حرکت قطار به طنجه ساعت 9 شب. به هتل برگشتیم ولی عزدین به ما گفت تا زمانی که به ایستگاه راه آهن می رویم می توانیم در هتل بمانیم. بعد از استراحت تصمیم گرفتیم برای آخرین بار به میدان جامع الفنا برویم. از رستوران های دور میدان یکی را انتخاب کردیم و بعد از چندین روز، غذای غیر محلی خوردیم. بعد از آن هم چمدان را که قبلا بسته بودیم برداشتیم و با عزدین عزیز و آن همکار مهربانش خداحافظی کردیم و یکی دو ساعت زودتر به راه آهن رفتیم. از قبل تحقیق کرده بودیم و می دانستیم که قطار شبانه برای مقصد بعدیمان انتخاب مناسبی است. چرا که یک شب هزینه ی هتل پرداخت نمی کردیم. بلیط قطار شبانه با کوپه های تخت دار گرفتیم که از همان ابتدا مجبور بودیم بخوابیم. دو دختر در این کوپه بودند که یکی از آنها تا نیمه شب با موبایل و بدون ملاحظه بلند صحبت می کرد. اما من خسته تر از آن بودم که صحبت های این دختر مزاحم خوابم شود.

عکس 34 (ایستگاه راه آهن مراکش)

kCx04ahtFuLpxzdywZGNy51IffJWCO8pVtBqqMnM.jpeg

  • هزینه ی قطار تخت دار از مراکش به طنجه به ازای هر تخت مبلغ 370 درهم
  • ورودی کاخ البدیع به ازای هر نفر 10 درهم
  • ورودی مقبره سعدیان به ازای هر نفر 10 درهم
  • ناهار 140 درهم برای دو نفر (ساندویچ مرغ و همبرگر)
  • هزینه سه شب اقامت در اتاق دو تخته ریاد 1440 درهم
  • تاکسی تا راه آهن 40 درهم

روز ششم سفر – طنجه – مغرب (14 اکتبر 2017 – بیست و دوم مهرماه نود و شش)

ساعت 8 صبح بود که به طنجه رسیدیم. بیشتر مسیر را راحت خوابیدیم و دقیقا نزدیک مقصد از خواب بیدار شدیم. طنجه یا طانجیر شمالی ترین شهر ساحلی مغرب است. درست در جنوب اسپانیا قرار دارد و می توان تا حدی مرز اسپانیا را آن سوی اقیانوس دید. اقامت در این شهر فرصت خوبی برای استراحت بعد از چند روز پرهیجان و شلوغ در مراکش بود. از ایستگاه راه آهن تا هتل را با تاکسی در کنار خط ساحلی آمدیم. محل اقامتمان در هتل موزه کنتیننتال (Continental Hotel) بود. این هتل هم در منطقه ی قدیمی یا همان مدینه قرار داشت. در گوشه گوشه ی این هتل معماری بی نظیر مغربی همراه با وسایل قدیمی که مربوط به سال ها و یا قرن ها پیش می بود به چشم می خورد. درب های قدیمی با رنگ و کنده کاری بی نظیر و ....... یک تراس بزرگ برای استراحت در همان طبقه ی همکف و یک تراس دیگر نیز برای صبحانه در طبقه ی بالاتر. آنهم رو به دریا.

عکس 35 (Continental Hotel در طنجه)

RggXQwcIQGpHzb7j2ZNUg6Nn7yWwoqUYgethSN4W.jpeg

نیم ساعتی طول می کشید تا اتاق خالی شود. من هم از فرصت استفاده کردم و از هتل بیرون رفتم. عجله داشتم تا کوچه پس کوچه های شهر جدید را ببینم. مطمئن بودم که جای درستی را برای استراحت انتخاب کرده ام. روزِ تعطیل بود و از هیاهویی که در کوچه پس کوچه های مراکش دیده می شد، خبری نبود. چند شات عکس گرفتم و به هتل برگشتم. اتاقمان را تحویل داده بودند. طبقه اول، اما رو به دریا نبود. گلایه ای نداشتم. چرا که ما فقط برای استراحتی کوتاه از اتاق هتل استفاده می کنیم. آن هم برایمان فرقی نمی کند رو به دریا باشد یا خیر.

می دانستیم این شهر ساحلی جای زیادی برای دیدن ندارد و فقط باید از قدم زدن در کوچه پس کوچه های شیب دار این شهر لذت برد. بعد از کمی استراحت به اولین جایی که اصولا توریست ها سر می زنند رفتیم. سفارت سابق آمریکا. این عمارت در یک کوچه ی زیبا قرار داشت. البته ظرافتی که در نقاشی ها و کنده کاری های عمارت های دیگر دیده می شد در اینجا آنچنان زیاد نبود. اما باز هم زیبا بود.

عکس 36 (کنسولگری سابق آمریکا)

HZuvouPTQ2jex6pyqvj4uszsSQcCRFHIj9OUMllM.jpeg

بعد از سفارت تصمیم گرفتیم به دل کوچه پس کوچه های شهر بزنیم. بدون نقشه و بدون مسیر خاصی به قلب مدینه رفتیم. اینجا مردم مهربون تر به نظر می رسیدند، اگرچه یک لبخند دائمی رو لبهایشان نبود اما جواب لبخندتان را می دادند. کوچه ها، خانه ها و در کل نمای شهر بیشتر سفید و آبی بود. کوچه های این شهر از شهر مراکش قشنگ تر بودند. در شهر مراکش حتی بچه ها هم مهربان نبودند. کمتر کودکانی را دیدم که دنبال هم بدوند و بازی و شادی کنند. اما اینجا کودکان شادتر بودند. توی کوچه های تنگ و باریک صدای هیاهویشان می آمد. من هم از شادی آن ها شاد می شدم. حتی توانستم به آن ها شکلات تعارف کنم و یک عکس با اجازه ی خودشان بگیرم.

عکس 37 (کودکان بازیگوش در طنجه)

mOMwrMCmICN1nEWbIHOn1NAX8863Jwfr0cjZMN1n.jpeg

بعد از گشت و گذار در شهر به رستوران Rif Kebdani در نزدیکی هتل رفتیم. این رستوران رتبه ی یک در سایت TripAdvisor داشت. یک بشقاب غذای دریایی ترکیبی از چند نوع ماهی گریل شده به همراه میگو و کباب کوفته سفارش دادیم. بشقاب کباب شامل سه سیخ گوشت چرخکرده به همراه یک سس خوشمزه بود. حسابی سنگین شده بودیم و گفتیم قدمی بزنیم تا غذا هضم شود. بیشتر خانه ها مقابل درهایشان گلدان هایی را در کوچه ها گذاشته بودند. کوچه های باصفایی بود. تنگ و باریک همراه با عطر خوش انواع گل ها. در میان تمام این زیبایی هایی که دیدم یک کوچه بود که به گمانم مسیر رسیدن به بهشت بود. تمام کوچه در دو طرف پر بود از گل و گلدان. درب خانه ها در میان این گل آرایی گم شده بودند. به راحتی می شد فهمید مردمانی که در این کوچه زندگی می کنند دلشان باصفاست که خانه هایشان را اینگونه با صفا تزئین می کنند و چه سخاوتمند هستند که این همه زیبایی را با همسایه های خود و مردمان دیگر شریک می شوند. چند بار از این کوچه رد شدم و هر بار بیشتر از قبل لذت بردم.

عکس 38 (بشقاب دریایی در رستوران Rif Kebdani)

5kpx3zYzc0MQPoPae6SSS0k89bxrPCusvOf9RTSZ.jpeg

عکس 39 (کوفته کباب در رستوران Rif Kebdani)

DEkntBPkqgpS0nZMtAqgd0NlJDrwU0qVY66JDPVL.jpeg

 همینطور که در کوچه پس کوچه خودمان را گم کرده بودیم به میدانی رسیدیم که جمعی از توریست ها ایستاده بودند. حدس زدم جایی برای دیدن است که توریست ها جمع شده اند. خودم را از لابه لای یک حصار آلومینیومی رد کردم. اصلا انتظارش را نداشتم. من بالای یک تپه بودم که روبرویم تا جایی که چشم کار می کرد آبی بی کران اطلس بود. باد می آمد و شالی را که دور گردنم بسته بود با خودش به هوا می برد. پر شالم در هوا بود. باد لا به لای موهای کوتاهم می چرخید و آن ها را نامرتب می کرد. شلوار گشاد بنفش گل گلی ام هم مانند شالم برای خودش باد می خورد. همه ی اینها با هم به من حس فوق العاده ای می داد. حتی تا چند دقیقه قبل هم حدس نمی زدم اقیانوس را از این بالا ببینم. چند دقیقه ای ایستادم و بخشی از این آرامش اقیانوس را به وجودم راه دادم. چند جوان سیاهپوست هم در همان نزدیکی ساز می زدند. چند دقیقه ای کنار آنها نشستیم و از ساز و آواز آنها لذت بردیم. اگر می خواهید اقیانوس اطلس را از اینجا ببینید، سراغ محله کسبه (Kasbah) را بگیرید.

عکس 40 (به گمانم این کوچه از وسط بهشت می گذرد.)

GIQmnkuy1KfsIFMiW2unF2KkuVkpaOZRS1KJS2FA.jpeg

عکس 41 (صفای کوچه های این شهر همانند صفای دل مردمانش است)

U8YL9UPouqMJDFadMjxkCSMENkrnWvAlpST1yYWB.jpeg

عکس 42 (من دلم می خواهد خانه ای داشته باشم پر دوست، کنج هر دیوارش دوست هایم بنشینند آرام، گل بگو گل بشنو، هرکسی میخواهد وارد خانه پر عشق و صفایم گردد یک سبد بوی گل سرخ به من هدیه کند ....(سهراب))

0IrAOdQ6PDJrgbpG1PkbBKS0LD63OboNl9G8oBOk.jpeg

عکس 43 (آبیِ اطلس)

LjVV0cDLaWBlJKAX6EzT11shew7HVojvuDnwoSrA.jpeg

عکس 44 (جوانان آفریقایی با نوای خوش سازشان)

Tlot9jPKwac44PPODzyFMYP0rsgBkPZTdykIzf1i.jpeg

عصر از هتل در کنار خط ساحلی قدم زنان به سمت پاساژ معروفی که در همان خیابان است، رفتیم. شام در رستوران KFC که در همان نزدیکی بود خوردیم.

  • تاکسی از راه آهن تا هتل 30 درهم
  • ورودی کنسولگری آمریکا 20 درهم به ازای هر نفر
  • ناهار 190 درهم برای دو نفر
  • شام 85 درهم برای دو نفر
  • نوشابه 6 درهم