ماهیگیری که هرگز ندیدم (سفرنامه‌ی ویتنام)

4.5
از 97 رای
آگهی الفبای سفر - جایگاه K - دسکتاپ
اینجا کشوری‌ست که به جای هر گلوله بر زمینش، گلی روییده است! +تصاویر

روز چهارم سفر: هانوی هوشی مین کان تو (29 مارچ 2018 9 فروردین 1397)

امروز باید هانوی را به قصد هوشی‌مین ترک می‌کردیم. پرواز ساعت 5:30 صبح بود و خیلی زود بیدار شدیم. هتل برایمان صبحانه‌ی مختصری آماده کرده بود. یک موز، کمی نان تست و یک تخم‌مرغ آب‌پز. با یک تاکسی که از روز قبل رزرو کرده بودیم به فرودگاه رفتیم. بد نیست بدانید که می‌توان از همان دفاتر خدمات توریستی که به وفور در سطح شهر وجود دارند، تاکسی رزرو کرد. کرایه‌ی تاکسی از Old Quarter تا فرودگاه تقریبا در تمام این دفاتر یکسان است و نهایتا با اختلاف دو یا سه دلار می‌توانید از هر کدام که خواستید ماشین بگیرید. ما این‌کار را شب قبل انجام داده و با 11 دلار و ارزانترین نرخِ ممکن، تاکسی رزرو کرده بودیم. فقط حواستان باشد که کارت دفتر و رسید دریافت کنید تا اگر راننده دیر رسید، شماره‌ی دفتر را داشته باشید. البته اصولا خوش قول هستند و راس ساعت در محل مقرر حاضر می‌شوند.

شهر خلوت بود و خیلی زود به فرودگاه رسیدیم. همانطور که قبلا گفتم پرواز با ایرلاین VietJet بود که یکی از ارزان‌ترین‌هاست‌ و نیز بی‌کیفیت. از پذیراییِ داخل هواپیما هم خبری نبود. چند شب بود که درست و حسابی نخوابیده بودیم، اما از سر و صدای مسافران چینی، صندلی‌های ناراحتِ هواپیما و کم بودنِ فاصله‌ی بین صندلی‌ها، حتی یک ثانیه هم خوابم نبرد. حدود دو ساعت بعد در فرودگاه هوشی‌مین بودیم. قصد اقامت در این شهر را نداشتیم و طبق تجربه‌ای که از خرید بلیط، آنهم در دفاتر خدمات توریستی در هانوی داشتم، باید بلیط مقاصد بعدی را در همین فرودگاه می‌خریدم.

ماریت که قبلا بلیط برگشت به هانوی را برای دو روز دیگر خریده بود، من هم برای خودم بلیط هواپیما را از مبدا Can Tho به مقصد بعدی تهیه کردم. اما فکری به سرم زد و مجددا برای برگشتِ ماریت به هانوی قیمت گرفتیم. نرخ جدید پرواز با احتساب هزینه‌ی کنسلی بسیار ارزان‌تر بود از آنچه که در هانوی به ما فروخته بودند! بنابراین بلیط ماریت را کنسل کردیم و مجددا با همان Vietnam Airline، از Can Tho به Hanoi پرواز جدید گرفتیم. خوشحال بودم که بخشی از ضرر خرید بلیط در دفاتر گردشگری را اینگونه جبران کردیم. باز هم تاکید می‌کنم، بخشی از هزینه‌هایی که گاهی متقبل می‌شویم به دلیل مشخص نبودنِ دقیق برنامه‌ی سفر از پیش است و این انتخاب خودمان بود.

از فرودگاه هوشی مین خارج شدیم، دوست داشتم یکی دو روز در این شهر بمانم، اما جنوب ویتنام را برای رفتن به شهری به اسم Can Tho انتخاب کرده بودیم و بلافاصله یک تاکسی گرفته و به ترمینال اتوبوس رفتیم.

ترمینال پر بود از دفاتر شرکت‌های مسافربری که مقابل هر کدام از باجه‌های فروش بلیط، بیشتر از بیست نفر آدم ایستاده بود. از صف هم خبری نبود. هر که زورش می‌چربید خودش را مقابل باجه می‌رساند و بلیطش را تهیه می‌کرد. خیلی مطمئن نبودم اتوبوس‌های کدام شرکت بهتر است. اما اهمیت زیادی هم نداشت. فاصله تا مقصد 170 کیلومتر بود و چیزی حدود سه ساعت. ماریت گوشه‌ای ایستاد تا مراقب وسایل باشد و من به دنبال بلیط از این باجه به آن باجه می‌رفتم. سراغ هر کدام که می‌رفتم بلیط‌‌هایشان برای نزدیک‌ترین ساعت حرکت تمام شده بود و باید تا دو ساعت دیگر صبر می‌کردیم. یکی دو جای خالی هم که پیدا کردم تا پیش ماریت رفتم، مشورت کردم و برگشتم، آن‌ها هم فروش رفته بودند. هیچ کدام از کارمندانِ دفاتر هم انگلیسی را به خوبی متوجه نمی‌شدند و به زبان ویتنامی تند و تند چیزهایی نامفهموم می‌گفتند و نقاشی‌های عجیبی روی کاغذ می‌کشیدند.

مسئول یکی از شرکت‌ها اعلام کرد که دو جای خالی دارد، آنهم در طبقه‌ی دوم اتوبوس و برای نیم ساعت دیگر. البته این‌ها را با همان رسم شکل برایم توضیح داد. طبقه‌ی دوم؟ مگر اتوبوس‌ها دو طبقه هستند؟ نمی‌دانم سوالم را متوجه شد یا نه اما به زبان ویتنامی حرف‌هایی زد و من برای خودم تفسیر کردم که می‌گوید عجله کن، همین دو بلیط هم فروخته می‌شود! هوا گرم و شرجی بود و عجیب که آن وقت صبح آفتابی چنین کلافه کننده داشت و من نگران داروهایم بودم، بیشتر از چهار ساعت بود که خارج از یخچال و همراه با یخ در کیف مخصوص بودند و با وجود گرمای هوا، احتمالا یخ‌ها تا سه ساعت دیگر و رسیدن به هتل دوام نمی‌آوردند. بنابراین بدون مشورت با ماریت معادل 5 دلار پرداخت کردم و بلیط‌ها را خریدم.

البته از بابت ماریت هیچ نگران نبودم. او همیشه و در تمامیِ سفرهایمان به انتخاب‌های من چه درست و چه غلط اعتماد داشته و حتی با بدترین شرایط کنار می‌آید و اعلام رضایت می‌کند. در نهایت هر دو از خریدِ بلیط اتوبوس، فارغ از خوب یا بد بودن صندلی‌ها و سایر موارد، خوشحال بودیم.

با نشان دادن بلیط به یکی از کارکنانِ ترمینال، محل ایستادنِ اتوبوس را پیدا کردیم و ازگرمای هوا به سایه‌ای همان اطراف پناه بردیم. هوای هوشی‌مین گرم و شرجی بود و چقدر زود احساسِ دلتنگی می‌کردم برای هوای خنک و مطبوع هانوی. ماریت که عاشق نان است، به عنوان توشه‌ی راه قرص نانی خرید و تا رسیدنِ اتوبوس فرصت کردیم چند دقیقه‌ای استراحت کنیم.

اتوبوس راس ساعت آمد و در جایگاه قرار گرفت. بار را تحویل دادیم و خواستیم که سوار اتوبوس شویم. روی پله‌ی اول ایستاده بودم که راننده اشاره کرد کفش‌هایم را دربیاورم. همان‌جا یک سبد بزرگ قرار داشت و داخل آن تعداد زیادی کیسه‌ی پلاستیکی. کفش‌هایمان را در آوردیم و داخل یک کیسه گذاشتیم و بعد وارد شدیم. من و ماریت هر دو متعجب بودیم و با هیجان به یکدیگر نگاه می‌کردیم. اولین بار بود اتوبوسی می‌دیدم که کفپوش آن آنقدر تمیز و براق است و به جای صندلی، تخت دارد. اسم این مدل اتوبوس‌های تختخوابی Sleeping bus است.

حالا دیگر مفهوم آن نقاشی‌ها را می‌فهمیدم! احتمالا تلاش داشتند که تصویر اتوبوس دو طبقه را برایم بکشند و به من بفهمانند که تنها در طبقه‌ی دوم تخت خالی دارند! همانطور که فروشنده گفته بود تخت ما در طبقه‌ی دوم قرار داشت. هیجان‌زده و با ذوق و شوق، از نردبان بالا رفتم و روی صندلی‌ام دراز کشیدم، کیف دوربین و داروها، همراهم بود و هر کدام را گوشه‌ای از تخت جا دادم. پشتیِ صندلی قابل تنظیم بود و می‌شد شیب آن را کم و زیاد کرد. اما کفِ آن ثابت بود. بنابراین می‌توانستیم هم بخوابیم و هم بنشینیم! پیش از حرکت با کمک راننده که پسرکی زبر و زرنگ بود صحبت کردم، انگلیسی را بهتر از کارمندانِ ترمینال می‌فهمید و حرف می‌زد. برای داروهایم دنبال جایی خنک در اتوبوس می‌گشتم. گفت اتوبوس یخچال دارد و کیف دارو را از من گرفت. متعجب، خوشحال و مغرور به ماریت نگاه کردم و ته دل، خودم را تحسین کردم. عجب اتوبوس خوبی انتخاب کرده بودم!!!

 

69.jpg

عکس 69- Sleeping bus اتوبوس‌ تخت دار

 

70.jpg

عکس 70- Sleeping bus اتوبوس تخت دار

یکی از مشکلاتِ همیشگیِ من در اتوبوس و ماشین، چه در شهر چه در جاده، حالت تهوع و سرگیجه است و طبقه‌ی دوم این اتوبوس شرایط را کمی بدتر می‌کرد که خوشبختانه هم کنار پنجره بودم و هم قرص ضد تهوع همراهم بود. اتوبوس سه ردیف، تختِ دو طبقه داشت. ماریت در ردیف وسط و تختِ کنار من بود و به راحتی می‌توانستم او را ببینم. تا مقصد هر از گاهی با شوقی وصف نشدنی به ماریت نگاه می‌کردم تا هم لبخند رضایت او را ببینم و هم خیالم راحت شود که جای او نیز راحت است. اتوبوس پر از مردمِ بومی و چند توریست بود اما از چینی‌هایی که از ته سرشان فریاد می‌زدند خبری نبود. پس تا مقصد آرامش داشتم و شاید هم می‌توانستم بخوابم.

چقدر جایم راحت بود و خوشحال بودم، تکه نانی می‌خوردم، به موسیقیِ محلی که از رادیو پخش می‌شد، گوش می‌کردم، خنکیِ هوای اتوبوس و آفتابی که از پنجره می‌تابید ترکیب عجیبی بود. از مسیر زیبای بین دو شهر لذت می‌بردم و با دقت، زندگی مردم هر روستایی که از آن عبور می‌کردیم را زیر نظر می‌گرفتم. در این مسیر همه چیز واقعی‌تر است. انگار دور از هیاهوی توریست‌ها، زندگی مردم جور دیگریست! به گمانم ذره ذره به این باور نزدیک می‌شوم که هدف تنها مقصد نیست، مسیر هم به اندازه‌ی مقصد مهم است و من در این مسیر حال خوبی داشتم! باز هم در دل یک آرزو هستم. در دل یک رویا. البته رویایی که همین الان شکل گرفته است و خیلی زود به واقعیت تبدیل شده است. من، ویتنام، جاده، اتوبوس، مردم بومی، رادیو، موسیقی محلی، نان خشک و ...

با توقف در بینِ راه و کمی استراحت، حدود چهار ساعت بعد به شهر Can Tho رسیدیم. اتوبوس تک تک مسافران را درب هتل یا محل اقامتشان پیاده کرد. ما هم مقابلِ هتل Kim Lan پیاده شدیم. کارهای پذیرش به سرعت انجام شد و اتاق را تحویل گرفتیم. اتاقی بزرگ با دو تخت تک نفره و یک پنجره‌ رو به خیابان که همان کافی بود تا اتاق سرشار از نور شود.

جایی که اکنون هستیم کجاست؟

در علم جغرافیا، دلتا زمینی است مثلثی شکل که از آبرفت پدید آمده است. دلتای سرسبز و حاصلخیزِ رود مکانگ در جنوب ویتنام، جایی است که اکنون برای دیدنِ آن آمده‌ایم. این دلتا 12 استان دارد و ما در شهری به نام Can Tho مستقر شدیم تا بخش کوچکی از طبیعت بکر و دست نخورده‌ی ویتنام را در دل این دلتای سرسبز Mekong Delta)) ببینیم. برای دیدنِ بخش‌های مختلفِ دلتا به هر کدام از این استان‌ها می‌توانستیم سفر کنیم، اما آنچه که ما را به "کان تو" کشاند، بازار شناور Cai Rang بود. از آن بازارها که مردمِ بومی با قایق به وسط آب می‌آیند و محصولات خود را در قایق می‌فروشند. هیجان‌انگیز نیست؟ این بازار در اینترنت لقب "بزرگترین بازار شناور دنیا" را به خود اختصاص داده است. عکس‌های این بازار که هوش از سر من یکی برده بود.

اگر در هوشی‌مین اقامت می‌کردیم، تورهای یک روزه ما را به این منطقه می‌آورند و می‌توانستیم از بازار شناور، مزارع نیشکر و نارگیل و نیز باغ‌هایی که در دل این دلتا قرار دارند دیدن کنیم. تنها ایراد بزرگِ تورهای هوشی‌مین این است که ساعت 5 صبح از هوشی مین حرکت می‌کند و بعد از چهار ساعت به این منطقه می‌رسند و در این ساعت از روز دیگر نه بازار شناوری وجود دارد و نه طلوع آفتابی و مسافران فقط لذت قایق‌سواری در رود را تجربه می‌کنند. من این را نمی‌خواستم. دوست داشتم طلوع خورشید را در رود مکانگ ببینم و صبحانه‌ام را روی قایق بخورم، بازار شناور را ببینم و بعد سراغ مزارع نیشکر و آناناس و باغات میوه بروم. بنابراین اقامت در شهر "کان تو" را به اقامت در هوشی مین ترجیح دادم.

آنقدر خسته بودیم که گرسنگی را از یاد بردیم. یک ساعتی استراحت ‌کردیم و بعد برای خوردنِ غذا،کشفِ شهر و نیز خرید توری که بخاطرش این راه دراز را آمده بودیم، از هتل بیرون رفتیم.

هتل خودمان، این تور را با نرخ 25 دلار به ازای هر نفر برگزار می‌کرد. از یک دفترِ خدمات گردشگری در همان حوالی نیز قیمت گرفتیم که با قیمت تورِ هتل یکسان بود. جای دیگری هم آن حوالی نبود که قیمت بگیریم. بنابراین تصمیم گرفتیم شب، از هتل خودمان تور را رزرو کنیم.

هتلِ Kim Lan نزدیک خیابانی قرار دارد که بازارهای شبانه آن‌جا برپا می‌شود، در واقع نزدیک به منطقه‌ی توریستیِ شهر. اما هنوز عصر بود و خبری از بازارهای شبانه و جنب و جوشِ مردم نبود. کمی در خیابان‌های اطراف قدم زدیم. هرچه هانوی هوا خوب و مطبوع بود، برعکس آن، هوشی‌مین و اینجا گرم و شرجی!

از همان لحظه‌ی ورود به شهر و محله‌مان متوجه شدم که این شهر تفاوت زیادی با هانوی دارد. دیگر خبری از آنهمه موتورسوار و توریست‌ نبود. به همین دلیل، زندگیِ واقعیِ مردمِ بومی دستخوش تغییر قرار نگرفته بود. معتقدم هرجا که توریست زیاد باشد، زندگیِ واقعیِ مردم تغییر می‌کند. حتی اگر ظاهر و آداب و رسوم و حتی پوشش خود را حفظ کنند، گاهی بخشی از آن برای جذب توریست است. در انتهای سفر بیشتر به حقیقتِ این ماجرا پی بردم. البته تاکید می‌کنم که گاهی اینگونه است!

در حال عبور از خیابانی عریض بودیم. تازه به وسط خیابان رسیده و نگران و متوهم از موتورهایی که تصور می‌کردیم هرلحظه ممکن است سربرسند، مدام چپ و راستمان را نگاه می‌کردیم. آخر هنوز به خلوت بودنِ شهر عادت نکرده و توهم موتورسوارهای هانوی را داشتیم که ناگهان با صدای یک زن از جا پریدم. یک زنِ بومی با صورتی گرد و لبخندی که تا بناگوشش ادامه داشت و چشمانش را ریز کرده بود، سر راهمان را گرفت و با لهجه‌ای شیرین شروع به صحبت کرد. صحبت را با سوالی تکراری آغاز کرد.

-اهل کجایید؟

-ایران

- ایران! یِس یِس ایران

مطمئن نیستم که می‌دانست ایران کدام گوشه از نقشه‌ی جهان قرار دارد. حتی مطمئن نیستم که اصلا پیش از این، نام ایران به گوشش خورده باشد. چه اهمیتی دارد، حتی اگر این‌گونه بود، الان دیگر می‌دانست کشوری با نام ایران وجود دارد.

ما را از وسط خیابان برگرداند و دنبال خودش به گوشه‌ای کشاند. سراغ موتورسیکلتش رفت که سر کوچه‌ای پارک بود. از صندوقی که پشت موتور بود چیزی برداشت و دوان دوان سمت ما آمد. آلبوم کوچکی به دستم داد. این آلبومِ رنگ و رو رفته پر بود از عکس توریست‌هایی که روزگاری، اصلا شاید همین دیروز مهمان این شهر بوده‌اند. به محض دیدن این عکس‌ها متوجه شدم که می‌خواهد تورِ معروف این شهر را تبلیغ ‌کند. شاید تنها دلیل حضور توریست‌ها در این شهر همین باشد.

گفت که کل این منطقه را با نفری 10 دلار نشانتان می‌دهم، من هم بلافاصله بروشور هتل را نشانش دادم و گفتم ما می‌خواهیم تمام این جاهایی که در بروشور نوشته شده است را ببینیم. با همان لبخند که هنوز چشمانش را ریز کرده بود، گفت جاهایی بهتر از این‌ها را نشانتان می‌دهم. البته باید به من پیش‌پرداخت بدهید. اعتماد کردن به این زن تصمیمی سختی بود، آنهم بعد از داستانِ تور هالونگ بی. ما فقط فردا را وقت داشتیم و اگر تورهای فردا را از دست می‌دادیم دیگر امکان یک روز بیشتر ماندن نبود و مکانگ دلتا ندیده از دنیا می‌رفتیم.

ته دل می‌خواستم به او اعتماد کنم. در مقابل زن‌های زحمتکش این کشور دلم بدجور به رحم می‌آمد. حالا که انگلیسی را خوب می‌فهمید بدون تعارف به او گفتم که می‌ترسم پیش‌پرداخت بدهم و فردا نیایی، بنابراین پنج دلار بیشتر نمی‌دهم. بدون هیچ حرفی دستش را دراز کرد. یک دستِ محکم زنانه دادیم. دست‌های قوی و زمختی داشت. مثل دست‌های دیگر زن‌های ویتنام. با همین دست دادن قول و قرارمان بسته شد، این‌بار بدون تقاضا و دریافت هیچ‌گونه رسیدی. روی کاغذی اسم‌هایمان را نوشتیم و رد و بدل کردیم و قرارمان شد ساعت چهار و نیم صبح مقابل هتل. "Houng" با همان لبخند که هنوز به پهنای صورتش بود، خداحافظی کرد و به سمت موتورسیکلتش رفت.

از "هونگ" جدا شدیم و به ادامه‌ی خیابان‌گردی پرداختیم. اتفاقی وارد خیابانی شدیم که بازار محلی شهر بود و آن‌جا همه نوع سبزیجات و جانوران آبزی فروخته می‌شد. اصلا از شیر مرغ تا جان آدمیزاد! دیدن مردم بومی و بازارهای محلی، آنهم در جایی که زندگیِ واقعی جریان دارد، لذتی وصف نشدنی‌ است. بدون هدف از کوچه پس کوچه‌های تنگ و گاهی خلوت می‌گذشتیم و هر لحظه از دیدن خانه‌های عجیبِ شهر بیشتر تعجب می‌کردیم.

 

71.jpg

عکس 71- اولین برخورد با مردم مهربان شهر "کان تو"

 

72.jpg

عکس 72- بازار محلی شهر کان تو

 

73.jpg

عکس 73- بازار محلی شهر کان تو

 

74.jpg

عکس 74- غذای خیابانی در "کان تو"

درب بیشتر خانه‌ها باز بود و از ابتدا تا انتهای آن دیده می‌شد. خانه‌ها در این شهر و حداقل در این محله معماری و چیدمان مشابهی دارند. به این شکل که اصولا ورودیِ خانه یک اتاقِ بزرگ قرار دارد که گوشه‌ای از آن دوچرخه و موتورسیکلت پارک شده و در گوشه‌ای دیگر یخچال، گاز، تلویزیون و یک کاناپه روبروی آن. در بیشتر خانه‌ها هم، یک مردِ بدون لباس، روی کاناپه دراز کشیده و تلویزیون نگاه می‌کند. در همان اتاق بچه‌ها روی زمینی که فرش هم ندارد دراز کشیده و درس می‌خوانند یا بازی می‌کنند. زن خانه هم گوشه ا‌ی دیگر مشغول آشپزی و یا تماشای تلویزیون است. خیلی عجیب است در خانه‌ای که اتاق‌ها و فضاهای دیگری هم دارد، تمام وسایل در یک اتاق نگهداری ‌شود. مگر می‌شود موتور سیکلت و یخچال و محل خواب یک‌جا باشد؟ حتی بعضی از خانه‌ها حیاط کوچکی داشتند اما باز هم موتور را داخل اتاق گذاشته بودند. چقدر هم خانه‌هایشان دلگیر و کم نور بود.

مقابل درب بیشتر خانه‌ها و یا در همان حیاطِ کوچک، یک مجسمه‌ و کمی میوه و غذا قرار دارد! جایی شبیه معبدی کوچک!

در حین کوچه و خیابان‌گردی متوجه‌ شدیم جمعیت زیادی از خیابان‌های اطراف به سمت یک ساختمان می‌روند. ما هم دنبالشان رفتیم تا ببینیم چه خبر است. وارد یک محوطه‌ی بزرگ و سرسبز شدیم که تعداد زیادی صندلی چیده شده بود و کاملا واضح بود که مردم منتظر آغاز یک مراسم هستند. ما هم روی یکی از همان صندلی‌ها نشتیم. همه با تعجب ما را نگاه می‌کردند. ماریت سفیدپوست و چشم رنگی بود و من دختری با موهای بسیار کوتاه که تازه کمی ریشه دوانده بودند و خلاصه توجه مردمِ بومی را حسابی جلب کرده بودیم. اما همه سعی می‌کردند زیاد نگاه نکنند که معذب نباشیم. نیم ساعتی نشستیم تا مراسم آغاز شد. همه ایستادند و ما هم به تقلید ایستادیم. آن‌ها همراه با موسیقی، از روی یک کتاب آواز می‌خواندند. یک کتاب هم به ما داده بودند و ما هم به احترام آن‌ را باز کردیم. البته گاهی هم با مردم همراهی می‌کردیم و زیر لب چیزهایی زمزمه می‌کردیم!

 

75.jpg

عکس 75- شرکت در مراسمی که تا انتهای آن نمی‌دانستیم چه خبر است!

 

76.jpg

عکس 76- کتاب مقدس!

 

77.jpg

عکس 77- بخش‌هایی از مراسم که بعدا فهمیدیم مربوط به عید پاک است.

 

78.jpg

عکس 78- بخش‌هایی از مراسم عید پاک

 

کنجکاوی ما برطرف شد و تا پایانِ مراسم منتظر نماندیم. آن لحظه که سخنرانی‌ها آغاز شد، ما هم از مردمی که اطرافمان بودند خداحافظی کردیم و بیرون آمدیم. در راه کمی خوراکی و میوه خریدیم و به هتل برگشتیم.

به اندازه‌ای که توان راه رفتن داشته باشیم استراحت کردیم و زمانی که هوا در حال تاریک شدن بود از هتل بیرون آمدیم. کمی در خیابان‌های اطراف گشت زدیم و به یک محوطه‌ی کوچک با چند مغازه‌ی صنایع دستی رسیدیم، مغازه‌هایی شیک اما با قیمت‌هایی نسبتا بالا. ماریت در مغازه‌ها می‌چرخید و از دیدنِ سوغاتی‌های رنگی رنگی کیف می‌کرد. من هم در انتهای این محوطه یک رستورانِ بسیار دوست‌داشتنی کشف کردم که میز و صندلی‌هایش بینِ درختانی بلند آنهم در ساحلِ رود مکانگ، چیده شده و از شانس خوبِ ما تنها یک میز خالی بود. همان‌جا نشستم و از آرامشی که بر فضا حاکم بود لذت بردم. هر از گاهی کشتی‌هایی چراغانی شده، آهسته و آرام از مقابل ما رد می‌شدند. کشتی‌های شبانه‌ای که پر از مسافر بودند و در آن بزمی به راه بود. گروهِ موسیقی، خواننده‌ی زن، میزهای شام و مردمی که شور و هیجان داشتند، من را یاد کشتی‌هایی انداخت که پیش از این فقط در فیلم‌ها دیده بودم. صحنه‌ی آشنایی بود. شاید هم اکنون، من در صحنه‌ای از یک فیلم آشنا بازی می‌کردم. هیچ‌گاه تصورش را نمی‌کردم که جنوب ویتنام در رستورانی کنار ساحل رود مکانگ، بنشینم و به صدای آواز زنی ویتنامی آنهم از روی عرشه‌ی یک کشتی در آن دور دست‌ها، گوش بدهم.

 

79.jpg

عکس 79- بازارچه‌ی صنایع دستی. آثار بسیار زیبا و هنرمندانه و البته بسیار گران بودند.

 

80.jpg

عکس 80- بخش‌هایی از فضای رستوران

 

81.jpg

عکس 81- کشتی تفریحی که هنوز از کنار اسکله فاصله نگرفته بود و صدای دلنشین آواز یک زن با صدای شادی و هیجان مردم، فضا را پر کرده بود. در این کشتی‌ها شام و نوشیدنی هم سرو می‌شود.

 

کمی بعد ماریت هم آمد و هر دو غذایی گیاهی سفارش دادیم و همزمان با شام و نوشیدنی از این حال و هوایِ شگفت‌انگیز لذت بردیم.

راستی بیشترین توریستِ شهر را در همین رستوران دیدم. به تعداد صندلی‌های این رستوران. بعد از شام هم کمی در خیابان‌های اطراف قدم زدیم و تصمیم گرفتیم پیش از نیمه شب به هتل برگردیم. باید ساعت چهار صبح بیدار می‌شدیم تا به قرارمان با قایقران برسیم. البته اگر می‌آمد! امشب هم نمی‌توانستیم خوابی کامل داشته باشیم. از لحظه‌ی آغاز سفر که از درب خانه در تهران به مقصد فرودگاه خارج شده، تا امشب درست و حسابی نخوابیده بودیم و بیشتر روزها چهار صبح بیدار شده و تا نیمه شب بیرون بودیم. به گمانم به نخوابیدن عادت کرده و زیاد سخت نبود که یک شب دیگر هم نخوابیم!

 

82.jpg

عکس 82- غذای خیابانی در "کان تو"

 

83.jpg

عکس 83- کافه رستورانی در دنج در یکی از خیابان‌های شهر

 

84.jpg

عکس 84- ماریت به همراه دخترک‌ها

 

85.jpg

عکس 85- من به همراه چند دختر جوان. دخترک‌ها دانشجو بودند و در شهر می‌چرخیدند و با توریست‌ها صحبت می‌کردند. دوست داشتند زبان انگلیسی را تقویت کنند و معتقد بودند بهترین راه ارتباط با توریست‌هاست.

روز پنجم سفر: کان تو (30 مارچ 2018 10 فروردین 1397)

چهار صبح ساعت موبایل من و ماریت همزمان به صدا در آمد. حیف که نمی‌توانستیم مثل فیلم‌ها آن را پرت کنیم و صدایش را خفه کنیم. با چشمانی نیمه‌باز سریع لباس پوشیدیم. کوله‌‌ها هم که از شب قبل آماده بود. البته وسیله‌ای هم نداشتیم به جز دو بطری آب و دوربین.

- ماریت به نظرت اون خانمه اومده؟

- آره میاد، شایدم نیاد، نمی‌دونم نوا یعنی امیدوارم که بیاد.

- حالا اگر نیومده باشه سریع به هتل می‌گیم شاید برای تور امروز هنوز جا داشته باشن. دیدی که شهر اونقدر هم پر از توریست نبود. حتما جا دارن

- حالا اگر تور هتل جا نداشت ساعت 8 می‌ریم دم در اون آژانسی که دیروز رفتیم. دیگه آخر آخرش اینه که طلوع خورشید رو از وسط رود نمی‌بینیم!!!

- نه ماریت نگو. ما این‌همه راه اومدیم جنوب ویتنام، از دیدنِ هوشی مین گذشتیم که طلوع خورشید رو ببینیم. نهایتش می‌ریم لبِ ساحل. همونجایی که قایقران گفت قایقمو میذارم. یه قایق و قایقران اجاره می‌کنیم. دیگه ناچاریم بعدش بیشتر صرفه‌جویی کنیم.

درب لابی قفل بود. جوانکی همان‌جا روی مبل خوابیده بود. بیدارش کردیم و درب را برایمان باز کرد. هنوز روی پله‌ی اول بودم که "هونگ" زنِ قایقران با همان صدای بلند دیروز و با همان لبخندِ پهن که چشمانش را ریز می‌کرد، صبح‌بخیر گفت و اشاره کرد که سریع‌تر برویم.

- دیدی گفتم میاد؟

- آخه نوا تو کی گفتی؟

- خب نگفتم ولی از همون لحظه‌ی اول مطمئن بودم که میاد. کاشکی با موتور اومده بود و با هم یه موتورسواری هم می‌کردیم. مگه نه؟

- فقط خداروشکر که اومد. اصلا می‌گیم آخر روز ما رو ببره با موتورش یه دوری هم بزنیم.

از فکر موتورسواری هیجان زده شدم. هوا تاریک بود و به جز ما، هیچ جنبنده‌ای در خیابان دیده نمی‌شد. چقدر خنک بود، ای کاش تا آخر روز هوا همین‌جوری بماند. از هتل تا اسکله پیاده رفتیم. البته راه زیادی هم نبود و خیلی زود به اسکله‌ی چوبیِ کوچکی رسیدیم. به جز ما، چند نفر دیگر هم حضور داشتند. یک زوج توریست و چند قایقران. قایق ما آماده بود و زنِ قایقران کمک کرد که سوار شویم.

طولی نکشید به وسط رودِ Cai Rang (کای رنگ) رسیدیم و به جز چراغِ چند کشتی که از دور سوسو می‌زدند هیچ نور دیگری نبود. سکوت بود و نسیم خنکی که روح و جانمان را نوازش می‌کرد. آرامش محض بود! به گمانم یک ساعتی گذشته بود و ما همچنان با سرعتی آهسته روی رود حرکت می‌کردیم. حالا دیگر هوا گرگ و میش شده بود. دفعات زیادی را به خاطر نمی‌آورم که پیش از این هوای گرگ و میش را دیده باشم. شاید هم دیده‌ام و حالا از وسط یک رود در جنوب ویتنام جذابیتش برایم بیشتر شده است. همزمان با روشن‌تر شدن هوا، به میان کشتی‌های بزرگی رسیدیم که وسط آب ایستاده بودند. بارشان میوه و سبزیجات بود. قایق‌های کوچکتری هم گرد آن‌ها جمع شده و خرید میوه و یا بهتر بگم معامله‌ را روی آب انجام می‌دادند. "هونگ" موتور قایق را خاموش کرد و پارو می‌زد تا بین کشتی‌های بزرگ کمی گشت بزنیم و خرید و فروش میوه و سبزیجات و گاهی هم معامله‌ی کالا به کالا ببینیم.

 

86.jpg

عکس 86- تنها چند دقیقه از حرکت قایق می‌گذشت. پارو زدن را کنار گذاشته بود و از برگ درختان "نارگیل آبی" برایمان تاج درست می‌کرد.

 

87.jpg

عکس 87- بانوی آناناس‌فروش در بازار شناور  cai rang "کای رنگ" در مکانگ دلتا

 

88.jpg

عکس 88- نا امید به نظر می‌رسید. شاید هم اصلا باری برای فروش نداشت و این کشتی خانه و کاشانه‌اش بود!

 

89.jpg

عکس 89- بازارشان رونق داشت

 

90.jpg

عکس 90- هندوانه فروش

اعتراف ...

انتظارم از بازار شناوری که عکس‌هایش را در اینترنت دیده بودم و لقب بزرگترین بازار شناور دنیا را به خود اختصاص داده، خیلی بیشتر از این حرف‌ها بود. ناگهان دلم فرو ریخت. شاید اصلا جای اشتباهی را برای بازدید انتخاب کرده بودیم. لابد انتظار ماریت هم بیشتر از این حرف‌ها بود. چند دقیقه‌ای گذشت و در حالی که قایق کوچکِ ما بین قایق‌های بزرگ آرام آرام حرکت می‌کرد، شایدها و بایدهای زیادی از مغزم گذشت. می‌ترسیدم خودم را سرزنش کنم، دوست داشتم به خود تلقین کنم که خب همین‌ها هم هیجان‌انگیز است. اما حقیقتا نبود. شاید اقامت در هوشی‌مین و گرفتن تور یک روزه از آن‌جا هوشمندانه‌تر بود. هر از گاهی زیر چشمی ماریت را می‌پاییدم، آرام و خونسرد بود. نگاهی به قایقران انداختم. متوجه نگاه ناراحت من شد و بدون اینکه صحبت خاصی بین ما رد و بدل شود، لبخندی زد، موتور قایق را روشن کرد و حرکت کردیم. هنگامی که از آن کشتی‌های بزرگ دور می‌شدیم، برگشتم و نگاهی به پشت سرم انداختم. با خودم فکر کردم شاید معیار بزرگترین بازار شناور، اندازه‌ی کشتی‌هاست که اگر اینگونه باشد، شاید لقب مناسبی است. شاید هم در فصل‌های دیگر سال، بزرگترین بازار باشد. که البته بعدها فهمیدم همینگونه بوده است و در فصولی که برداشت میوه و سبزیجات در این منطقه زیادتر است، این بازار ابتدا و انتها ندارد و ولوله‌ای برپا می‌شود که بیا و ببین. شاید هم روزی برگشتم و بزرگترین بازار شناور را در فصل مخصوصش دیدم.

 

91.jpg

عکس 91- باز هم بند رختی دیگر. که این‌بار نشان از یک نوع زندگی متفاوت دارد. این‌بار نه در خیابان قطاری و در کنار ریل بلکه زندگی در روی آب!

 

92.jpg

عکس 92- قایقران

البته هنوز ابتدای راه بودیم و من این شهر را فقط برای دیدنِ بازار شناور انتخاب نکرده بودم و حدس می‌زدم در ادامه‌ی این سفر دریایی به جاهای بهتری خواهیم رفت. نیم ساعتی گذشت و با ادامه‌ی مسیر روی رود به بازار شناور کوچکتری رسیدیم. تعدادی قایق ایستاده بودند و قایقرانان همان‌‎جا معامله می‌کردند. یکی نارگیل می‌فروخت و دیگری موز. یکی سبزیجات و دیگری ماهی. یکی هم روغن، نودل، برنج و مواد غذایی می‌فروخت. بار یک قایق هم کلاه بود. از همان کلاه‌های ویتنامی، که از روز اول بدجور دلم را برده بود. بار قایق دیگری هم غذای گرم بود و سوپی روی اجاقی کوچک قل قل می‌کرد. قایقران برای مسافران و مردم بومی صبحانه درست می‌کرد. چند توریست هم از آن صبحانه خریدند و همان‌جا روی قایق خوردند و من هم دلم می‌خواست صبحانه‌ام را در قایق خودمان بخورم. چقدر هیجان‌انگیز می‌شد. اما متاسفانه آن غذای داغ "بون چا تا" بود. همانکه شب اول خورده بودم و اصلا دوست نداشتم. ای کاش غذای دیگری بود. پس باید میوه می‌خوردیم. بنابراین از یک قایق کمی موز خریدیم و با ماریت و زنِ قایقران موز خوردیم.

 

93.jpg

عکس 93- موز فروش

 

94.jpg

عکس 94- امیدوارم کل بار موزش امروز به فروش برسد

 

vk2lRbqxjo84FjThyod955aKvHVl0dp8upjXYCjl.jpeg

عکس 95- بازار شناوری کوچک در رود مکانگ

 

96.jpg

عکس 96- بیشتر خریدار به نظر می‌رسید تا فروشنده. شاید در روستایی همان حوالی دکان کوچکی داشته باشد! صبحانه روی آب عجیب دلچسب است

 

97.jpg

عکس 97- خوشحال بود از اینکه به ماریت کلاهی فروخته است

 

98.jpg

عکس 98- هونگ "Houng" امروز به رنگ بهار بود. در این عکس هم بند گل گلی و بنفش رنگ کلاه ماریت را درست می‌کند

 

نیم ساعتی همان‌جا بین قایق‌ها ماندیم. "هونگ" با زن‌های دیگر بلند بلند حرف می‌زد و این بین هم معامله‌ی کالا به کالا می‌کرد. من و ماریت هم از دیدنِ آنهمه زن که هر کدام رفتارهای خاصی داشتند به وجد آمدیم. یکی از زن‌ها موفق شد به ماریت کلاه بفروشد. اما جابجاییِ این کلاه‌های مخروطی‌شکل در سفر کمی سخت بود و من بر نفسم غلبه کردم و کلاه نخریدم.

حالا دیگر ذوق و شوقِ من هم بیشتر شده بود. لذت دیدن این زن‌ها و قایق‌ها و معاملات کالا به کالا مرا به وجد آورده بود.از آن زن‌های زحمت‌کش خداحافظی کردیم و به ادامه‌ی مسیر پرداختیم. برنامه را به "هونگ" سپرده بودیم، تا هر کجا که دلش خواست ما را با خود ببرد.

 

99.jpg

عکس 99- از اهالی بازار شناوری کوچک در رود مکانگ

 

100.jpg

عکس 100- نارگیل می‌فروخت و نوشیدنی

 

101.jpg

عکس 101- تعداد مردان در این بازار شناور کوچک، بسیار اندک بود. حتی به انگشتان یک دست هم نمی‌رسید. البته همان تعداد اندک هم نقش پررنگی در رونق بازار نداشتند!

 

102.jpg

عکس 102- از اهالی بازار شناوری کوچک در رود مکانگ

 

103.jpg

عکس 103- آرام بود و متین

 

104.jpg

عکس 104- کسب و کارتان پر رونق ای زنان رود مکانگ

 

از کانالِ بزرگی که در آن پارو می‌زد خارج شدیم و به درون کانال‌های فرعی و باریک‌تر رفتیم. قایق در راه‌های آبیِ باریک و از بین درختانی که از دو طرف به هم رسیده بودند می‌گذشت. "هونگ" مدام بین راه می‌ایستاد و از درختان، برگ بلندی جدا می‌کرد و برای ما تاج، دستبند، گل و ... می‌بافت. برایمان سایه‌بانی درست کرد تا آفتاب اذیتمان نکند، میوه پوست می‌کند و حواسش بود که به ما خوش بگذرد. ساعت‌ها در این کانال‌های باریک با آن دستان باریک و اما قوی پارو زد و ما را به جاهای بکر و دست نخورده برد. از همان ابتدای مسیر من مدام برمی‌گشتم و قایقرانمان را نگاه می‌کردم و به او لبخند می‌زدم تا خیالش راحت باشد که به ما خوش می‌گذرد و خوشحالیم. واقعا هم همینطور بود.

 

105.jpg

عکس 105- در رود آرام پارو می‌زد و از بازار شناور دور می‌شد

 

106.jpg

عکس 106- زن، همرنگ بهار بود و به طبیعت

 

107.jpg

عکس 107- از اهالیِ روستاهایی همین نزدیکی! نمی‌دانم از بازار برگشته بود یا تازه به بازار می‌رفت

 

108.jpg

عکس 108- قایق در میان کانال‌های پهن و گاه باریک، راه خودش را پیدا می‌کرد. من و ماریت سکوت کرده بودیم و هونگ، گاه برایمان آناناس برش می‌داد و گاه برگی از درختان نارگیل جدا می‌کرد و برایمان تاج، انگشتر و گل درست می‌کرد

 

109.jpg

عکس 109- درختان نارگیل آبی، گاه در وسط رود به هم می‌رسند و تونلی درست می‌کنند. تونلی از برگ‌های سوزنی و تیز و بلند

 

110.jpg

عکس 110- هونگ هنرمند بود. مثل بقیه‌ی قایقران‌های "کان تو" و "رود مکانگ" . این گل زیبای نارگیلی هم یادگاری‌ست از  هونگ، رود مکانگ و ویتنام

 

قایقران جایی اواسط راه ما را پیاده کرد و گفت از این قسمت به بعد باغ‌های میوه است و نیم ساعت پیاده‌روی کنید و در بین درختان قدم بزنید تا به یک خانه‌ی محلی برسید. قرار شد آن‌جا همدیگر را ببینیم. طبیعت بی‌نظیری بود. از بین درختان موز و نارگیل عبور می‌کردیم و از دیدنِ خانه‌های محلیِ کوچک که در دل این باغ‌ها بود لذت می‌بردیم. گاهی شیطنت می‌کردیم و ناخنکی به موزهای نرسیده‌ی باغ‌ها می‌زدیم. موز کال بسیار سفت، تلخ و بدمزه بود و یک بطری آب هم نتوانست تلخی آن مزه را از بین ببرد. گاهی هم از درختان نارگیل بالا می‌رفتیم. آواز می‌خواندیم و سوت می‌زدیم. باز هم من در دل آرزویی دیگر بودم.

 

111.jpg

عکس 111- درختی عجیب در باغ‌های میوه

 

112.jpg

عکس 112- در کنار خانه‌های روستایی در این حوالی، یک یا چند قبر دیده می‌شد. حدس می‌زنم بزرگ خانه را در کنار خودشان دفن می‌کنند

 

113.jpg

عکس 113- از اهالیِ روستا. پیرزن آرام بود و متین و با لبخندی کمرنگ به ما خوش‌آمد گفت

 

114.jpg

عکس 114- قبری دیگر در حیاط خانه‌ای

در نهایت به همان خانه‌ای رسیدیم که با "هونگ" قرار گذاشته بودیم. یک باغ بزرگ پر از گل و درخت میوه،‌ که غذاخوریِ کوچکی در آن درست کرده بودند. مکان خوبی برای استراحت بود. ما هم صبحانه‌ی دیروقت و ناهار زود هنگام را یکی کردیم و غذایی خوشمزه خوردیم. من عاشق نودل سرخ شده با سبزیجات هستم و در این رستوران محلی کوچک یکی از بهترین غذاها را خوردم. آنهم تنها با 3 دلار. البته قایقران را هم دعوت کردیم اما او پیشِ کارکنان آشپزخانه در باغ نشست و غذایش را با همان‌ها خورد. زن فهمیده‌ای بود. ارزان‌ترین غذای ممکن را انتخاب کرد.

 

115.jpg

عکس 115- کافه رستورانی کوچک و دنج در ساحل رود مکانگ

 

116.jpg

عکس 116- بخش‌هایی از باغی که رستوران در آن قرار دارد

 

117.jpg

عکس 117- کدامین بادِ بی‌پروا، دانه‌ی این نیلوفر را به سرزمینِ خوابِ من آورد؟ (شاعر: سهراب سپهری)

 

118.jpg

عکس 118- مردابِ من دور است. دورتر از خانه‌ی قاصدک. و تنها ساکنش، نیلوفریست سپید (شاعر: نیلوفر حسینی خواه)

 

119.jpg

عکس 119-نودل سرخ شده با سبزیجات و گاهی گوشت. قطعا تا پایان سفرنامه خواهید فهمید که این، غذای محبوبم است

 

120.jpg

عکس 120- صاحب این کافه رستوران و باغ زیبا

 

بعد از یک ساعت ناهار، استراحت، قدم زدن در باغ به مسیر ادمه دادیم و در نهایت پیش از غروب به اسکله برگشتیم. همان‌جایی که امروز صبح سوار شده بودیم. هم طلوع این رود را دیدیم و هم غروب را. حالا دیگر از انتخابم راضی بودم. حتی بازارهای شناور را هم به شدت دوست داشتم. برای اینکه امروز زندگیِ واقعیِ مردم را دیده بودیم. خبری از بازارهای شناورِ خوش و آب و رنگ که فقط برای جذب توریست‌ها برپا می‌شود نبود اما هر چه که بود واقعی بود و این بیشتر از هرچیزی برایم ارزش داشت.

قایقران را در آغوش فشردم و کمی بیشتر از آنچه که قرار گذاشته بودیم به او پرداخت کردیم.

 

121.jpg

عکس 121- در راه برگشت بنزین لازم شدیم و در این پمپ بنزین بین راهی توقف کردیم!

 

122.jpg

عکس 122- پایانِ روز بود. قایقران که به رنگ بهار بود، همچنان می‌خندید. خسته بود و اما تلاش می‌کرد لب‌های کوچکش را به پهنای صورتش باز کند و لبخند بزند، چشمانش را که هنگام این لبخند ریز می‌شد هرگز از یاد نخواهم برد.

 

به هتل برگشتیم و فقط یک ساعت استراحت کردیم. من و ماریت فردا از هم جدا می‌شدیم و تصمیم داشتیم آخرین شب دو نفره را تا دیروقت بیدار بمانیم و در شهر بگردیم. در این شهرگردی با چندین دختر ویتنامی دوست شدیم و حرف زدیم و عکس یادگاری گرفتیم، رقص محلی دیدیم و به درون یک معبد سرک کشیدیم. به بازارهای شبانه سر زدیم و در نهایت به طبقه‌ی بالای یک رستوران رفتیم که مشرف به خیابان بود و شام و نوشیدنیِ آخرین شب را با دیدنِ هیاهویِ مردم از آن بالا، خوردیم. خاطرات روزهای قبل را مرور کردیم و من فکر کردم چه خوشبختم که دوست و همراهی مثل ماریت دارم. چه خوشبختم که چند سال پیش او را در فرودگاه دهلی دیدم. این چند روز مثل برق و باد گذشت و البته چه خوب و چه خوش گذشت. 

 

123.jpg

عکس 123- معبدی که اتفاقی از جلوی آن عبور کردیم و ظاهر رنگی و معماری جذابش ما را به داخل کشاند

 

124.jpg

عکس 124- کاش برایم معبدی بود از نور. سقف آن از آسمان آبی‌تر، چلچراغ‌هایش رود، که در آن وسعت تاریکیِ دل‌ها معلوم باشد، که خدایش آشنا ... (شاعر: سارا سکوت)

 

125.jpg

عکس 125- در میکده رهبانم و در صومعه عابد / گه معتکف دیرم و گه ساکن مسجد (شیخ بهایی)

 

126.jpg

عکس 126- اندر دل من درون و بیرون همه اوست (شاعر:مولانا)

 

127.jpg

عکس 127- شمع در دست، مقابل معبودش سر فرود آورده بود

 

128.jpg

عکس 128- فستیوال رقصی در شهر، در کنار ساحل رود مکانگ در حال اجرا بود

 

129.jpg

عکس 129- آخرین شام دو نفره‌ی من و ماریت بود. طبقه‌ی دوم این کافه، درست سمت چپ، گوشه‌ی تراس نشستیم تا به هر دو خیابان دید داشته باشیم

 

130.jpg

عکس 130- خیابان‌های کناری شلوغ بود و دیدن شور و هیجان و شب زنده‌داریِ مردم از آن بالا لذت دیگری داشت

 

روز ششم سفر: کان تو هوی آن (31 مارچ 2018 11 فروردین 1397)

صبح زود بیدار شدیم، بار و بندیل را بستیم و هزینه‌ی هتل را پرداخت کردیم. نفری 8 دلار برای هر شب! اگر همینجوری پیش برود و برای باقی سفر اتاق ارزان پیدا کنم تا حد زیادی هزینه‌ی پرواز و هتل هانوی را جبران می‌کنم. پرواز ماریت ساعت 8 صبح بود و پرواز من چند ساعت بعد از او. ماریت را تا دم در هتل همراهی کردم. بی‌آنکه حرف خاصی بزنم او را سفت در آغوش فشردم. هر لحظه ممکن بود بغضم بترکد و نتوانستم تا آخرین لحظه که تاکسی می‌رسد صبر کنم، خداحافظی کردم و به یک بهانه‌ی الکی سریع به اتاق برگشتم. از همین ثانیه‌های اول به شدت جای خالیِ ماریت را حس می‌کردم. مطمئنم دلم برای شیطنت‌های دو نفره‌، خنده‌های الکی و البته از ته دل تنگ می‌شود.

ماریت رفت و من هم یک ساعت قبل از پرواز خودم را به فرودگاه رساندم. مقصد بعدی، فرودگاه شهر Da Nang "دانانگ" بود. البته قصد نداشتم در دانانگ بمانم و می‌خواستم به شهر کوچکتری بروم که در فاصله‌ی حدودا 40 کیلومتری از آن قرار دارد. شهر رویاییِ Hoi An (هوی آن). پیش از هر کاری 45 دلار پرداخت کردم و در همان فرودگاه، آخرین بلیط هواپیما را هم برای چند روز دیگر برای برگشتن به هانوی تهیه کردم.

پرواز به مقصد دانانگ راس ساعت انجام شد. این پرواز هم همانند پرواز قبلی، بی کیفیت بود و خبری از پذیرایی یا صندلی‌های راحت نبود. هنگام خروج از فرودگاه یک دخترِ جوان را دیدم که پیش از این خیلی اتفاقی چندین بار او را در هانوی و نیز Can Tho دیده بودم و در موردش با ماریت صحبت کرده بودیم. آنقدر کم سن و سال به نظر می‌رسید که از تنهایی سفر کردنش متعجب شده بودیم. برای همین سریع او را شناختم. سلام کردم و مقصد بعدیش را پرسیدم. هم مقصد بودیم! بنابراین از او خواستم که با هم به "هوی آن" برویم تا هزینه‌ی تاکسی کمتر شود. خوشحال شد و گفت فکر خوبیست. البته راه ارزان‌تر استفاده از اتوبوس‌های محلی‌ست. اما باید به ترمینالی که داخل شهر بود می‌رفتم و با احتساب هزینه‌ی تاکسی تا ترمینال، اختلاف قیمت چندانی پیدا نمی‌کرد.

من وسایلم را تحویل بار نداده بودم و منتظر ماندیم تا دخترک کوله‌اش را تحویل بگیرد. در همین مدت کوتاه کمی آشنا شدیم و از برنامه‌های بعدیمان صحبت کردیم. محل اقامتش در منطقه‌ای به نام باغ نارگیل بود که چند کیلومتری با هوی آن فاصله داشت، یک شب بیشتر از من در این شهر می‌ماند و جالب اینکه بعد از آن تمام مقاصدمان یکسان بود. از طرف هتل برای دخترک ماشین فرستاده بودند و طبق قرارمان من هم سوار همان تاکسی شدن تا با هم به هوی آن برویم و کرایه را تقسیم کنیم. همینکه سوار تاکسی شدیم طبق قرارمان معادل 9 دلار پول رایج ویتنام یعنی دانگ به دخترک پرداخت کردم و همین‌که  کمی از فرودگاه فاصله گرفتیم دخترک به راننده اعلام کرد که من این خانم را نمی‌شناسم. اما کرایه‌اش را پرداخت می‌کند. چشمانم چهارتا شد! به او گفتم دلیلی نداشت که به راننده اعلام کنی من را نمی‌شناسی، این موضوع به راننده ربطی ندارد. راننده هم بلافاصله با هتل تماس گرفت و تند تند حرف ‌زد. تا نیم ساعت بعد آرامش نداشتیم و هر چند دقیقه یکبار از هتل تماس می‌گرفتند و با دخترک و راننده صحبت می‌کردند. دخترک هم نمی‌توانست به آن‌ها حالی کند که ماجرا از چه قرار است. از صحبت‌هایشان مشخص بود که نمی‌خواهند من را تا دم در هتلم برسانند. به راننده حالی کردم که اصلا لازم نیست مرا تا هتل برسانید. من کرایه ام را پرداخت می‌کنم و همان ابتدای شهر پیاده می‌شوم. اما مگر زیر بار می‌رفت؟ هنوز هم تلفن‌ها تمامی نداشت! در مسیر با دخترک حرف نمی‌زدم. دیگر حوصله‌اش را نداشتم و ترجیح دادم از مناظر اطراف لذت ببرم. واقعا جاده‌ی قشنگی بود و در طول مسیر توریست‌ها را می‌دیدم که در کنار جاده دوچرخه سواری می‌کنند. چه حال خوبی داشتند. حتما من هم باید این میسر را رکاب بزنم.

حالا دیگر به شهر رسیده بودیم و گفتم که همان‌جا پیاده می‌شوم اما راننده توجهی نکرد و به مسیرش ادامه داد. یکی دو بار دیگر هم خواستم پیاده شوم که گفت مسیر ما باغ نارگیل است. گفتم لابد من را در راه برگشت پیاده می‌کند یا اصلا من اشتباه کرده‌ام و شهر هوی آن بعد از باغ نارگیل است. خلاصه که حدود ده کیلومتری از شهر فاصله گرفتیم و سرانجام به محل اقامت دخترک رسیدیم. عجب جای قشنگی بود. تمام آن منطقه پر از باغ بود و ویلاهای کوچک. آرامش مطلق بود و خبری هم از توریست‌های بی‌شمار نبود. خلاصه که دخترک پیاده شد و من منتظر ماندم که راننده من را به شهر برگرداند. اما اعلام کرد به شهر برنمی‌گردد و من باید همین‌جا پیاده شوم. شوکه شدم و نگاهم بین دخترک و راننده جا به جا می‌شد. مگر ما توافق نکرده بودیم؟ دخترک خیلی راحت وسایلش را برداشت و برای تحویل گرفتن اتاقش از من جدا شد و البته که خداحافظی سردی هم کرد.

راننده گفت اگر می‌خواهی به شهر برگردی باید هزینه‌اش را پرداخت کنی. مشخص بود که بحث و جدل فایده‌ای ندارد. من هم بار و بندیلم را برداشتم و راه افتادم. همزمان که از باغ نارگیل دور می‌شدم و غر و لند می‌کردم، شماره‌ی دخترک را از تلفنم پاک کردم. همان ابتدای مسیر با هم قرار گذاشته بودیم باز هم همدیگر را ببینیم. اما من دیگر تمایلی به دیدنِ این دختربچه‌ و رفیق نیمه راه نداشتم. هوا به شدت گرم بود. هیچ جنبنده‌ای در خیابان‌ها نبود و خبری از تاکسی و ماشین هم نبود.

کمی که گذشت به باغی رسیدم که از شلوغی و تزئیناتش مشخص بود که مراسم عروسی برپاست. کمی آن‌جا ایستادم و به میزهای تزئین شده و مهمان‌هایی که منتظر عروس و داماد بودند نگاه کردم. یکی از مهمان‌ها آمد و مرا به مهمانی دعوت کرد. پرسیدم عروس و داماد چه ساعتی می‌رسند؟ ظاهرا یک ساعت دیگر می‌رسیدند و من فکر کردم عروسی بدون عروس و داماد صفایی ندارد. اگر در هر شرایطی غیر از الان بودم قطعا دعوتشان را رد نمی‌کردم. اما با کیف دارویی که باید تا یک ساعت دیگر به یخچال می‌رسید کمی سخت بود. تبریک گفتم و عذرخواهی بابت رد کردن دعوتشان و باز پیاده به ادامه‌ی مسیر پرداختم.

چه تجربه‌ی زیبایی می‌شد اگر دارو همراهم نبود و می‌توانستم در یک عروسی کوچک و خودمانی در روستایی در مرکز ویتنام شرکت کنم. اما قرار نیست همیشه همه چیز خوب پیش برود. شاید ماشین پیدا نمی‌شد و باید عجله می‌کردم و خودم را پیاده به شهر می‌رساندم. پس بیشتر ماندن کار درستی نبود.

راه می‌رفتم و به دخترک که الان در باغ نارگیل سرخوش قدم می‌زند فکر می‌کردم که به یک اقامتگاه کوچک رسیدم و حدس زدم شاید مسئول آن‌جا بتواند برای من یک تاکسی بگیرد. حدسم درست بود و مسئول آن اقامتگاه توریستی برایم تاکسی گرفت و من نیم ساعت بعد به هتل خودم رسیدم.

اگر از همان ابتدا خودم به تنهایی تاکسی گرفته بودم، هزینه‌ی کمتری پرداخت می‌کردم. اما این‌ اتفاق هم یک داستان بود و ماجرایی برای تعریف کردن و هم تجربه.

محل اقامتِ من هتل Sunset Hoi an بود و مشرف به رودی که از وسط شهر می‌گذرد. کنار رود Thu Bon. درست در منطقه‌ی تاریخی و باستانیِ هوی آن که هیچ ماشینی اجازه‌ی تردد ندارد. از لابی هتل تعداد زیادی بروشور حاوی اطلاعات جاذبه‌های گردشگری این منطقه را برداشتم تا سر فرصت نگاهی به آن‌ها بیندازم.

 

131.jpg

عکس 131- اطلاعات تورهای دانانگ و هوی آن در تمام هتل‌ها و سطح شهر موجود است. همینطور در اینترنت

 

اتاق را تحویل گرفتم و همزمان با نوشیدنِ چای، بروشورها را نگاه می‌کردم. البته تصمیمم برای اقامت در این شهر مشخص بود. بیشتر هدفم استراحت و آرامش بود و نیز دیدنِ ماهیگیر! همچنین دوچرخه‌سواری در روستاهای اطرافِ هوی آن.

اتاق من در طبقات بالا و مشرف به کوچه‌ای بود که مردمِ بومی در آن زندگی می‌کردند و خبری از توریست‌ها نبود. زیرا این هتل دقیقا لب مرزِ محله‌ی توریستی با یکی از محله‌های غیرتوریستی قرار دارد. اتفاق جالبی بود. از آن بالا یعنی پنجره‌ی اتاقم به زندگیِ واقعیِ مردمِ کوچه‌ی پشت هتل نگاه می‌کردم و رفت و آمدِ زنان و مردان را به حیاط‌خانه‌ی روبرو زیر نظر می‌گرفتم. از سوی دیگر درب جلویی هتل به محله‌ی توریستی باز می‌شد و نوع دیگری از زندگی در آن‌جا جریان داشت!

دلم پیش ماریت بود. تماس کوتاهی گرفتم و فهمیدم حالش خوب است. پرواز خوبی داشته و از هتل جدیدش راضی بود. علی‌رغم اینکه قیمت اتاق جدیدش یک سوم هتل قبلی در هانوی بود اما این هتل را بیشتر دوست داشت و قرار شد برای من هم برای روزهای دیگری که به هانوی می‌روم همان اتاق را رزرو کند.

خسته بودم اما با این وجود نتوانستم مدت زیادی در هتل بمانم و برای کشفِ شهر از هتل بیرون آمدم. خورشید به وسط آسمان رسیده بود و هوا همچنان گرم. اما این گرمای هوا از جمعیتِ حاضر در این منطقه ‎ی باستانی کم نکرده بود. فکرش را نمی‌کردم شهر تا این حد شلوغ باشد. یادم آمد مسئول پذیرش گفته بود همیشه شنبه و یکشنبه این منطقه بیش از حد معمول شلوغ است. البته من این شلوغی را دوست داشتم.

 

132.jpg

عکس 132- اولین چهره‌ای که از شهر دیدم

در کنار رود و کانال قدم می‌زدم و از دیدنِ خانه‌های زرد رنگی که به سبک ژاپنی ساخته شده بود لذت می‌بردم. این محله پر بود از کافه‌ و رستوران‌های هیجان‌انگیز، مغازه‌های صنایع دستی، خانه‌های ژاپنی، پنجره‌های چوبی، فانوس‌های رنگی، دیوارهای غرق گل و عروس‌ها و دامادها. هر گوشه‌ای از این محله را که نگاه می‌کردم یک عروس و داماد را می‌دیدم. به هر کوچه‌ای که می‌رسیدم، سرک می‌کشیدم و هرکدام زیباتر از قبلی بود. برای روز اول پیدا کردنِ مسیر سخت بود و کوچه‌ها بسیار شبیه به هم. برایم مهم نبود اگر بی هدف ساعت‌ها در این محله می‌چرخیدم و حتی از یک کوچه ده بار اشتباهی رد می‌شدم.

 

133.jpg

عکس 133 نام این رنگ را "زرد ژاپنی" گذاشتم. تمام شهر به رنگ زرد است و به سبک ژاپنی

 

134.jpg

عکس 134- مغازه‌ی صنایع دستی

 

135.jpg

عکس 135- ساده‌ترین عروس و داماد

 

انتخاب مکانی برای غذا خوردن خیلی سخت بود. از بین این‌همه کافه و رستورانِ هیجان‌انگیز کدامیکی را انتخاب کنم؟ هنوز آنقدر گرسنه نبودم و تصمیم گرفتم شام و ناهار را یکی کنم اما هر از گاهی نیم نگاهی به منوی رستوران‌ها می‌انداختم تا حدود قیمت‌ها دستم باشد. بعد از دو سه ساعت پیاده‌روی در شهر به هتل برگشتم و کمی استراحت کردم.

 

136.jpg

عکس 136- گالریِ هنری در قلب شهر

 

137.jpg

عکس 137- از دنج‌ترین کافه‌های شهر

 

yZdZoBIR5KQ7g10QwVVeuGVzKAE1j9oe2taM5FYG.jpeg

عکس 138- سبزترین رستورانِ شهر

عصر و پیش از تاریک شدنِ هوا بار دیگر به خیابان رفتم. حالا دیگر هوا هم عالی شده بود و نسیمِ خنکی که از سمت رود می‌آمد روحم را تازه می‌کرد. روی سکویی کنار کانال نشستم و ‌خواستم برای فردا برنامه‌ریزی کنم. همان‌جا جوانی ویتنامی را دیدم که انگلیسی را روان صحبت می‌کرد و در تلاش بود تا برای قایق‌سواری مشتری جمع کند. یکی از دلایلِ من برای آمدن به ویتنام و نیز به این شهر "ماهیگیر و ماهیگیری" بود. دیدنِ ماهیگیر در همان عکسی که مرا به اینجا کشانده بود. عکس را به پسرک نشان دادم و گفت بله این نوع ماهیگیری را در همین شهر می‌توانی ببینی و من 70 دلار می‌گیرم تو را به آن‌جا می‌برم. هفتاد دلار؟ مگر ساحلی که در آن ماهیگیری می‌شود خیلی دور است؟ نه نیست و خودت هم می‌توانی دوچرخه اجاره کنی و به آن‌جا بروی. اما من از تو هفتاد دلار می‌گیرم و ایمیلش را به من داد که اگر نظرم عوض شد تا آخر شب به او خبر بدهم. باید پیش از طلوع خورشید به آن ساحل می‌رسیدم. نام ساحل را پرسیدم و مسیر حرکت را نشانم داد و کلی اطلاعات از قبیل ساعت حرکت تا ساعتی که ماهیگیری انجام می‌شود و غیره . بدون شک هزینه‌ی اجاره‌ی دوچرخه بسیار به صرفه‌تر بود و اصلا هیجانش هم بیشتر بود. برنامه‌ی فردا هم مشخص شد و حالا خیالم راحت بود.

از جایم بلند شدم و به گشت و گذار در شهر پرداختم. بین توریست‌ها و مردم قدم می‌زدم، از پلِ ژاپنیِ معروفِ شهر دیدن کردم و یک لیوان خنک، آبِ گلِ لوتوس خوردم. رستورانی را برای خوردنِ شام انتخاب کردم. روی تراس این رستوران که دقیقا مشرف به زیباترین کوچه‌ی "هوی آن" بود نشستم و همزمان با خوردنِ غذایی خوشمزه رفت و آمد و خوشحالی مردم را نگاه می‌کردم.

 

139.jpg

عکس 139- پل ژاپنی

 

140.jpg

عکس 140- غذایی جدیدتر از نودل سرخ شده با سبزیجات! گارسون رستوران نحوه‌ی خوردن این غذا را یادم داد. طعم جدیدی بود، خوشمزه و البته بسیار چرب!

 

141.jpg

عکس 141- دیواری در رستوران

 

هرچه هوا خنک‌تر می‌شد جمعیت هم بیشتر می‌شد. آنقدر که گاهی راه رفتن بین مردم سخت می‌شد. حالا دیگر شب شده بود و شهر فانوس باران. دیدنِ آنهمه فانوس در شهر، مرا یاد قصه‌ها می‌انداخت. همه جا آنقدر رویایی بود که احساس می‌کردم در دل کارتون‌های بچه‌گی‌ام قرار دارم. چندین بار یاد ماریت افتادم و مطمئنم اگر با من بود، عاشق این شهر می‌شد.

9jJh5Lj5p3TSpK1761UKe4iHcTqjnCsU4PSYApnd.jpeg

عکس 142- شهر فانوس باران شده است

 

143.jpg

عکس 143- نام این شهر را می‌توان شهر فانوس‌ها گذاشت، شاید هم شهر رنگ‌ها، شاید هم شهر زرد ژاپنی

 

144.jpg

عکس 144- شاید این مغازه شلوغ‌ترین مغازه‌ی شهر در تمام ساعات شب و روز باشد. برای اینکه خوشمزه‌ترین آب گل لوتوس را می‌فروشد

 

از زیباییِ رود در شب نمی‌توان گذشت. مخصوصا آن لحظه که پیرزن‌های شهر، شمع‌هایی را درون پاکت‌ کاغذی گذاشته و به عنوان شمع آرزو به مردم می‌فروشند. مردم آرزو می‌کنند و شمع‌ها را به دل رود می‌فرستند و آن زمان است که رود از شمع‌های کاغذی روشن می‌شود و شهر قصه را رویایی‌تر می‌کنند! عده‌ای هم سوار قایق می‌شوند و همراه با شمع به دل رود می‌روند و همان‌جا شمع را به آب می‌سپارند و کمی میان آرزوهای خودشان و سایر مردم پارو می‌زنند و قایق‌سواری می‌کنند.

 

145.jpg

عکس 145- شمع می‌فروشد و البته که من گمان می‌کنم رویاهای مردم را به آن‌ها می‌فروشد!

 

146.jpg

عکس 146- این‌ها آرزوهای مردم است که روی آب، روشن و اینچنین درخشانند

 

من شمعی روشن نکردم و به آب ننداختم. برای اینکه من در دل یکی از آرزوهایم ایستاده بودم. به تازگی هر لحظه یادم می‌آید، جایی که الان هستم آرزوی چند سال و چند ماه و حتی یک ساعت و یک دقیقه پیش است. همیشه به آروزهایم می‌رسم و هر لحظه در دل آن‌ها قرار دارم.

باز هم یاد ماریت افتادم. دلتنگش بودم. مطمئنم اگر این‌جا بود دو نفری یک شمع روشن می‌کردیم! چند عکس برایش فرستادم. او هم از این شهر خوشش آمده بود. ظاهرا خودش هم شرایط خوبی داشت و به یاد شب‌های دیگر به همان خیابانِ محبوبمان رفته بود و کلی خوش گذرانده بود. برای خانواده و دوستانش سوغاتی خریده و یک تاکسی برای روز بعد به فرودگاه رزرو کرده بود که بعدها این تاکسی هم ماجراهایی داشت و به وقتش برایتان تعریف می‌کنم.

در آن سمتی از رود که هتل من قرار داشت، بازاری شبانه برپا بود. از شیر مرغ تا جان آدمیزاد در این بازار پیدا می‌شد. از دکه‌های فروش غذا و خوراکی گرفته تا سوغاتی و صنایع دستی و غیره. قدم زدن در بین دکه‌ها و دیدنِ غذاهای جدید و متنوع کلی هیجان داشت. ساعت‌ها در این شهر رویایی مشغول قدم زدن بودم و آخر شب به هتل برگشتم. از مسئول پذیرش خواستم برای فردا دوچرخه‌ای برایم نگه دارد و اعلام کردم که ساعت چهار صبح از هتل خارج می‌شوم. عکس ماهیگیر را به او هم نشان دادم و نام ساحل و آدرس را مجددا پرسیدم. گفت که این ساحل معروف‌ترین و زیباترین ساحلِ این شهر است و طلوع خورشید در آن‌جا بسیار زیباست.

 

147.jpg

عکس 147- غذای خیابانی در این سوی دریاچه. در خیابان کنار هتل

 

148.jpg

عکس 148- غذای خیابانی حشرات برشته شده

 

149.jpg

عکس 149- غذای خیابانی غذای دریاییِ تازه

 

به اتاق برگشتم و سراغ یخچال و داروهایم رفتم. درب یخچال را که باز کردم تمام بدنم یخ کرد. یخچال خاموش بود و هوای درونِ آن گرمِ گرم! باورم نمی‌شد که داروهای یخچالی‌ام از ظهر که رسیده بودم تا الان در هوای گرم بوده‌اند. امروز ظهر یخچال کار می‌کرد، لابد خراب شده است. سیم برقش را کنترل کردم و دیدم از پریز در آمده. تازه فهمیدم چه اشتباهی کرده‌ام. عصر بعد از خوردن چای، اشتباهی به جای کتری برقی، سیم یخچال را از پریز در آورده‌ام! کاری از دستم بر نمی‌آمد جز اینکه عصبانی باشم و به خودم لعنت بفرستم. شوقِ دیدنِ ماهیگیر و طلوعِ خورشید در ساحلِ Cua Dai و داروهایی که امکان داشت تا الان فاسد شده باشند خواب را از چشمانم برده بود. به امید اینکه معجزه‌ای رخ داده و داروهایم فاسد نشده‌ باشند آمپولم را تزریق کردم و تلاش کردم برای چند ساعتی بخوابم.