بخش اول: از سُغد تا خوارزم غرق در افکار توی صندلی خودم فرو رفته بودم که صدای بازشدن میز جلوی صندلی مرا از آن حالت بیرون آورد. مهماندار ایرانایر صبحانهای گرم و مطبوع روی میز گذاشته بود. نیمرو با تکهای سوسیس سرخ شده با خیار و گوجه به همراه پنیر و کره، صبحانهای بود که با ولع مشغول خوردنش شدیم، صبحانهای که بعداً وقتی سوار خطوط هوایی ازبک و قزاق شدیم، ارزشش را فهمیدیم چراکه آنجا آب هم دستمان ندادند چه برسد به صبحانه گرم!
برخلاف تصور ما از یک پرواز بینالمللی، بعد از گذشت یک ساعت هواپیما شروع به کم کردن ارتفاع کرد و تا به خود جنبیدیم در فرودگاه تاشکند پیاده شدیم. فرودگاهی که کل آن از یک سالن فرودگاه مهرآباد نیز کوچکتر بود. تجربه سفر تاجیکستان به ما آموخته بود که کشورهای استقلال یافته از شوروی سابق فرآیندهای گمرکی و امنیتی احمقانهای دارند اما برخلاف تصور فقط با پرکردن فرم اظهارنامه اموال باارزش و پولهای همراه ظرف مدت نیم ساعت پروسه گذرنامه و گمرک تمام شد. غافل از آنکه فرآیندهای احمقانه که میراث دوران کمونیستی است موقع خروج از کشور است که با چکمه روی اعصاب ما راه میرود!
بیرون سالن فرودگاه تاشکند، هوای خنک اما مطبوع شهریور ما را کاملاً سرِ حال آورد. برنامه روز اول ما حرکت مستقیم بهسوی سمرقند بود و بازدید از تاشکند را در قسمت آخر سفر ازبکستان قرار داده بودیم چراکه مقصد بعدی ما پس از ازبکستان، کشور قرقیزستان بود و برای پرواز تاشکند به بیشکک مجدداً به تاشکند برمیگشتیم. پس ترجیح دادیم ریسک اتفاقهای پیشبینی نشده را تا جایی که امکان دارد از پرواز تاشکند- بیشکک دور کنیم و دو روز قبل از پرواز حتماً خود را به تاشکند برسانیم. پس، بازدید از تاشکند را گذاشتیم برای همان دو روز.
این را هم بگویم که برنامه سفر 12روزهمان به سه کشور ازبکستان، قرقیزستان و قزاقستان را من و عطا تنظیم کردیم هرچند تمام زحمات پیگیری سفر از قبیل ویزاها، پروازهای داخلی و بین کشورها، پرواز رفت به تاشکند و برگشت از آلماتی و رزرو هتلها همگی روی دوش عطا بود و من بیشتر با کمک اینترنت و کتاب Lonely Planet اطلاعات کشورها و مکانهایی که باید بازدید میکردیم را درمیآوردم. به جرأت بگویم بهترین برنامه سفری که برای بازدید از این سه کشور میتوان تنظیم کرد همان برنامه سفر ما بود بهطوری که هرزمان که احساس میکردیم تمام جاذبههای تفریحی- تاریخی یک شهر را بهطور کامل گشتهایم و استراحتِ لازم هم داشتهایم، همان موقع طبق برنامه نوبت حرکت بهسوی شهر دیگر بود.
تمام هماهنگیهای سفر را از تهران انجام داده بودیم اما هرچه تلاش کردیم، نتوانستیم پرواز تاشکند- بیشکک را از طریق اینترنت رزرو کنیم. پس از جستجوهای فراوان، دختری ازبک به نام گلنازه که مدیر یک شرکت خدمات مسافرتی بود به ما ایمیل داد که میتواند از بازار سیاه این بلیت را برای ما بگیرد. پس همان روز اول سفر و قبل از حرکت به سمت سمرقند میبایست این بلیت را تهیه میکردیم.
پس از چک و چونه فراوان با رانندگان تاکسی، توافق کردیم که ابتدا ما را به دفتر گلنازه برده و پس از خرید بلیت هواپیما از آنجا ما را دربست تا سمرقند ببرند و برای این کار به ازای هر ماشین 50 دلار بگیرند. با توجه به مسافت 350 کیلومتری تاشکند تا سمرقند و قیمت بنزین (قیمت بنزین در ازبکستان حدوداً لیتری 900 تومان است.) و جادههایی که بیشتر به خاکی شباهت داشت تا آسفالت به نظر قیمت عادلانهای میآمد. هرچند دو تاکسی که اجاره کرده بودیم ما را تا پایانهی حومهی شهر برده و آنجا سوار مسافربرهای بینشهری کردند اما این فرآیند سریع انجام شد و خیلی اذیت نشدیم.
مسیر فرودگاه تا دفتر گلنازه فرصتی بود تا با فضای شهر تاشکند آشنا شویم. شهری بسیار سرسبز با خیابانهای پهن بهطوری که پهنای پیادهروها و فضای سبز کناری و میانی خیابانها کاملاً جلب توجه میکرد. چیزی که دستکم من در هیچ شهر دیگری ندیده بودم. درختان عمدتاً بلوط بودند که یک متر پایینی آن را با رنگ سفید رنگآمیزی کرده بودند. بعدها یکی از راهنماهای محلی به ما گفت که دستور این کار از زمان شوروی سابق به ما رسیده است. ما آن را محکم گرفتهایم و اجرا میکنیم هرچند کسانی که آن دستور را دادهاند الان دیگر وجود ندارند. ظاهراً این کار به دلیل دور نگاه داشتن آفتها از تنه درخت است.
خیابانها نسبتاً خلوت بود. قسمت قابل توجهی از ماشینها شورلت و دوو بودند. ظاهراً شرکت دوو که چند سالی است توسط شورلت خریداری شده است شعبهای در کشور ازبکستان دارد. در تاشکند نیز همانند تهران اختلاف طبقاتی بهلحاظ مالکیت خودرو به چشم میخورد. از لاداهای دوران جنگ جهانی دوم گرفته تا بیامو X6 مدل 2011 همگی در خیابانهای عریض و خلوت شهر دیده میشدند.
پنج دقیقه پس از آنکه گلنازه تلفنی با راننده تاکسی ما صحبت کرد و آدرس دفترش را داد، تاکسیها ما را پیاده کردند و ساختمان روبهرویی را نشانمان دادند. من و عطا از پلهها بالا رفتیم. در طبقه اول وارد یک دفتر کار شیک اما خالی شدیم. یک مرد و یک زن در انتهای سالن مشغول صحبت بودند. آدرس را اشتباه آمده بودیم. با هزار بدبختی حالیشان کردیم که دنبال شخصی بهنام گلنازه میگردیم که آژانس مسافرتی دارد. بالاخره ساختمانی را آنسوی خیابان نشانمان دادند که تابلویی مرتبط با گردشگری داشت.
وارد آن دفتر که شدیم مطمئن بودیم این دفعه درست آمدهایم. تابلوی مکانهای دیدنی، پرچم کشورهای مختلف و پوسترهای تبلیغاتی ایرلاینهای مختلف همگی حاکی از آن بود که وارد دفتر خدمات مسافرتی شدهایم. این بار جوانی خوشتیپ که انگلیسی هم خوب صحبت میکرد به استقبال ما آمد اما باز هم گلنازهای درکار نبود! آن جوان سعی داشت به ما کمک کند و از ما مشخصات پروازی که دنبال بلیتش بودیم را پرسید اما ما اصرار داشتیم که شخص دیگری این بلیت را برای ما خریده است و فقط ما نمیتوانیم پیدایش کنیم. خلاصه مجدد با موبایل شماره گلنازه را گرفتیم و گوشی را دادیم دست آن جوان. پس از تمام شدن صحبتش به ما اشاره کرد که منتظر بمانیم. پس از دو دقیقهای پسری وارد دفتر شد و با لهجهای شیرین گفت: «آقایی از ایران!» از شنیدن این جمله فارسی کلی خوشحال شدیم. طرف، کارمند گلنازه بود که دفترش درست کنار همان ساختمانی بود که دفعه اول رفته بودیم.
بالاخره گلنازه را پیدا کردیم. دختری لاغراندام با چشمانی باریک (ویژگی همه ازبکها) که البته انگلیسی را خیلی خوب صحبت میکرد. کپی پاسپورتها را از ما گرفت و برای خرید بلیتها قراردادی با وی بستیم و قرار شد پنچ روز بعد که مجدداً به تاشکند برمیگردیم اصل بلیتها را تحویل ما دهد. سوالهایی که داشتیم را ازش پرسیدیم و وقتی درباره تبدیل پول پرسیدیم فهمیدم که در ازبکستان نرخ تبدیل ارز به پول ملی در سیستم بانکی و در بازار آزاد خیلی با هم تفاوت دارد. در سیستم بانکی هر دلار معادل 1750 سوم بود ولی در بازار آزاد حدود 2400 تا 2500 سوم. ما 100 دلار در فرودگاه با نرخ رسمی تبدیل کرده بودیم و از این بابت حدود 30 دلار ضرر کرده بودیم. وقتی فهمیدم که گلنازه با نرخ آزاد دلارهای ما را میپذیرد، حدود 600 دلار تعویض کردیم. چیزی که عایدمان شد دو کیلو اسکناس بود! چراکه سوم ازبکستان پول بیارزشی است، معادل 5 ریال ایران، اما حماقت بانک مرکزی آنها اینجاست که که بزرگترین اسکناسشان 1000 سومی است. یعنی اینکه شما بخواهید در ایران تمام معاملات خود را با اسکناس 500 تومانی انجام دهید. حالا قیافه ما را تصور کنید وقتی که 600 دلار دادیم و معادل آن به ما اسکناسهای 500 تومانی داده شد! خلاصه پس از آنکه کیسههای پول را تحویل گرفتیم سوار تاکسی شده و به سمت سمرقند به راه افتادیم.
جاده بین تاشکند و سمرقند از دو قسمت مجزا و یکطرفه تشکیل شده بود و از بابت اینکه راننده بخواهد مثلاً سبقت بگیرد استرسی به ما وارد نمیشد اما رانندگی با سرعت 120 کیلومتر بر ساعت در جادهای که به دلیل چالههای فراوان دست کمی از یک جاده خاکی ندارد و با شورلت مدل 1978 طبیعتاً خالی از استرس هم نیست. طبیعت ازبکستان بین تاشکند و سمرقند خیلی شبیه مناطق مرکزی ایران بود. مزارع وسیع که عمدتاً زیر کشت صیفیجات یا پنبه بودند (ازبکستان سومین کشور عمده تولید پنبه در جهان است.) به همراه دامها در دو طرف جاده به چشم میخوردند. باوجودی که تکانهای ماشین به دلیل ناهمواری جاده خیلی زیاد بود اما خستگی و بیخوابی شب قبل، خیلی زود خواب به چشمان ما آورد. تقریباً 2 ساعت از مسیر 5/3 ساعته تاشکند- سمرقند را خوابیدیم. خیلی دوست داشتم وقتی از روی سیحون (سیردریا) رد میشویم آن را ببینم اما نشد.
وقتی من و عطا از خواب بیدار شدیم همچنان با سرعت در جاده پیش میرفتیم. با ایما و اشاره به راننده فهماندیم که جایی برای خریدن آب نگه دارد. در یکی از روستاهای مسیر توقف کردیم. از یک دخترک دستفروش یک بطری بزرگ آب خریدیم. قیمت آن از نوشابههای ایران ارزانتر بود! این موضوع که ازبکستان کشور فقیری است و قیمت اجناس و خدمات در آن بهطرز غیرقابل باوری ارزان است روزهای بعد بیشتر برایمان آشکار شد. حوالی ساعت سه و نیم عصر بود که به سمرقند رسیدیم. ماشین علی و شراره حدود نیم ساعت میشد که رسیده بود. تا اون موقع فکر میکردیم راننده ما سریع رانده است غافل از آنکه راننده دیگر در آن جاده تقریباً پرواز کرده است. بیچاره دوستانمان چه استرسی کشیدهاند. در منطقه مرکزی و در بهترین هتل شهر، هتل افراسیاب، که از قبل رزرو کرده بودیم مستقر شدیم. هتلی که روی تابلو 5 ستاره داشت اما در خوشبینانهترین حالت میشد آن را هتل سهستاره فرض کرد.
مردم سمرقند و بخارا و گرگانج (چهارمین شهر مهم ازبکستان بعد از تاشکند، سمرقند و بخارا) عمدتاً از نژاد تاجیک هستند و به قول خودشان تاجیکی گپ میزنند ( گپ زدن = صحبت کردن) . هرچند زبان رسمی که ازبکی است نیز در خیابانها شنیده میشود اما تاجیکزبانها ترجیح میدهند بین خودشان با زبان اجدادی صحبت کنند. زبان تاجیکی با فارسی دری شباهتهای بسیاری دارد و نسبت به فارسی که امروزه در ایران صحبت میشود خالصتر باقی مانده است. ما به سختی منظورشان را متوجه میشدیم اما همین که میتوانستیم با آنها ارتباط برقرار کنیم ما را خوشحال میکرد چون انگلیسیشان افتضاح بود. ظاهراً دولت ازبکستان تمایلی به گسترش فرهنگ و زبان تاجیکی در کشورش ندارد و از این بابت تاجیکزبانان را تحت فشار قرار داده است اما روحیه حفظ فرهنگ اجدادی را میشد در شهرهای سمرقند و بخارا مشاهده کرد.
همان بعدازظهر روز اول که در سمرقند بودیم فرصتی بود تا گشتی در شهر بزنیم. روبهروی هتل ما مقبره امیرتیمور (تیمور لنگ، موسس سلسلهی تیموریان) قرار داشت. امیرتیمور بزرگترین افتخار ملی ازبکهاست و تقریباً همان نقش را دارد که کورش هخامنشی برای ما. در تمامی شهرها اصلیترین میدان و مهمترین خیابان بهنام امیرتیمور نامگذاری شدهاند. «فاصله بین مقبره تا هتل ما دوصد متر راه بود. هوا خنک بود و درختان کلان و نغز، پس تاکسی در کار نبود (لازم نبود) و این مسیر را پیاده گشته کردیم.» (این عبارت را با زبان تاجیکی نوشتم. زبان تاجیکی در کشور تاجیکستان با الفبای روسی و در کشور ازبکستان با الفبای لاتین نوشته میشود.) به مقبره که رسیدیم هوا تاریک شده بود. پس از عکاسی پیاده به سمت میدان امیرتیمور به راه افتادیم. در میدان نیز کنار مجسمه برنزی امیرتیمور عکس یادگاری گرفتیم. کمکم صدای قار و قور شکمهایمان به گوش میرسید. ظهر بهطور کامل در راه بودیم و فرصت پیدا نکرده بودیم که ناهار بخوریم. پس تصمیم گرفتیم شب را در بهترین رستوران شهر شکمچرانی کنیم. با پرس و جو متوجه شدیم که رستورانی به نام کریمبیک یکی از بهترینهاست. با یک تاکسی خود را به آنجا رساندیم و متوجه شدیم که انتخابمان کاملاً درست بوده است. ششلیک بره، ششلیک گوساله به همراه چهار نوع سالاد مختلف، نوشابه و نان داغ و در آخر هم دو قوری چای کبود (چای کبود = چای سبز و چای فامیلی = چای سیاه شب خوبی را برای ما رقم زد. گوشت قرمز که به صورت ششلیک سرو میشود یکی از غذاهای اصلی ازبکستان است. بهطور کلی رژیم غذایی ازبکها بسیار چرب است. ششلیکها نیز از این قاعده مستثنی نبودند. چرب بودن کبابها بههمراه پرخوری ناشی از گرسنگی کار دست عطا داد و اوضاع مزاجیاش را برهم زد و باعث شد تا فردا ظهر در هتل باقی بماند.
صورتحساب آن شب حسابی باعث تعجب ما شد. اگر همان غذا و همان فضا در تهران بود، حداقل سه برابر بیشتر باید میپرداختیم. آن شب بود که فهمیدیم در ازبکستان خیلی نگران قیمتها نباشیم.
سمرقند و بخارا
آژانسی که ویزاهای سه کشور را برایمان گرفته بود میبایست برای ویزای ازبکستان دعوتنامهای از یک شرکت ازبکی داشته باشد. همان شرکتی که دعوتنامهی ما را صادر کرده و هتلها را رزرو کرده بود، از برنامهی سفر ما خبر داشت و شخصی به نام رفیق را به عنوان راهنمای محلی برای ما فرستاده بود. ساعت 8 صبح روز دوم سفر بود که با تلفن آقای رفیق از خواب پریدیم. آقای رفیق خیلی خوب فارسی صحبت میکرد. با وی ساعت 10 صبح قرار گذاشتیم و برای صبحانه رفتیم پایین. مقداری پنیر، چند برگ گوجه خرد شده، یک ظرف مربا و نان بیات سه روز مانده کل صبحانه هتل پنج ستاره افراسیاب را تشکیل میداد!
ساعت 10 با ماشین رفیق ابتدا از مقبره امیرتیمور بازدید کردیم. درون مقبره زنی که به زحمت زبان تاجیکیاش را متوجه میشدیم از تاریخ سمرقند و اینکه امیرتیمور امپراطوریاش را در این شهر پایه گذارد برای ما صحبت کرد. داخل بنای اصلی، غیر از سنگ مزار تیمور چند سنگ قبر دیگر متعلق به استاد و خانوادهی امیرتیمور وجود داشت. افسانهای که در خصوص این مقبره وجود دارد این است که تیمور گفته بود هرکس که قبر مرا باز کند، گرفتار بلا خواهد شد. ظاهراً در سال 1939 که باستانشناسان حکومت کمونیستی شوروی جهت عکسبرداری از جمجمه تیمور این قبر را میشکافند، جنگ جهانی دوم شروع میشود و زمانی که پس از تحقیقات لازم آن را درون مقبره جای میدهند، این جنگ تمام میشود!
بعد از مقبره امیرتیمور به سمت میدان ریگستان حرکت کردیم. این میدان، قلب شهر قدیم سمرقند بوده و از سه مسجد و مدرسهی زیبا تشکیل شده است. هماکنون تصویر این میدان بهعنوان سمبل کشور ازبکستان در پوسترها و فیلمهای تبلیغاتی مورد استفاده قرار میگیرد. اوج شکوفایی سمرقند در زمان تیموریان بوده است و اُلُغبیک نوهی تیمور که علاقه بسیار زیادی به علم و فرهنگ داشته اهتمام زیادی در ساخت مدرسه، کتابخانه و رصدخانه داشته است. دانشمندان و عرفای بزرگی همچون غیاثالدین جمشید کاشانی و جامی در زمان این امیر تیموری برای خود اسم و رسمی پیدا کردهاند. مسجد الغبیک بزرگترین بنای میدان ریگستان از عظمت خاصی برخوردار بود. دو مدرسه شیردر و طلاکاری حدود دو قرن بعد در کنار این مسجد ساخته شده بودند. این مدارس در دو طبقه که طبقه اول آن اتاق درس و طبقه دوم محل اسکان طلاب بوده است ساخته شدهاند.
در میدان ریگستان آقای رفیق تلفنی با یکی از راهنماهای محلی هماهنگ کرد تا اطلاعات تاریخی سمرقند را برایمان توضیح دهد. زنی جوان به نام ریحانه که تحصیلاتش در رشتهی زبان انگلیسی بود و این زبان را خیلی روان صحبت میکرد. آنقدر روان که ترجیح دادیم به زبان انگلیسی توضیح بدهد تا زبان تاجیکی. ظهر که شد برای ناهار به هتل برگشتیم و با ریحانه مجدداً ساعت 4 عصر قرار گذاشتیم تا این بار عطا را نیز با خود بیاوریم و سایر نقاط شهر را به ما نشان دهد. حال عطا کمی بهتر شده بود و با خوراکیهایی که برایش بردیم کمی سرحال شد. مختصر استراحتی کردیم و رأس ساعت 4 ریحانه را در میدان ریگستان پیدا کردیم. از گوشهی شمال غربی میدان پیاده به سمت مسجد بیبیخانم بهراه افتادیم. مسیرمان پیادهراهی سنگفرش و بسیار زیبا بود که میدان ریگستان را به مسجد بیبیخانم وصل میکرد.
مسجد بیبیخانم بزرگترین بنای سمرقند بود که سردر اصلی آن واقعاً عظیم بود. ظاهراً بیبیخانم محبوبترین زن تیمور لنگ بوده و به همین دلیل به این نام ملقب شده است. افسانهای دراماتیک نیز درخصوص ساخت این مسجد وجود دارد که بیان آن خالی از لطف نیست.
بعد از مسجد بیبیخانم به همراه راهنمای محلی با تاکسی به سمت رصدخانه الغبیک به راه افتادیم. الغبیک به نجوم علاقه زیادی داشته، به همین دلیل دستور داده بود بر تپهای مشرف به سمرقند رصدخانهای برای مشاهده اجرام سماوی و زاویهی آنها با افق بسازند. از این رصدخانه تنها قسمت محدودی باقی مانده بود اما همین مقدار نیز حکایت از عظمت آن در زمان خودش داشت. الغبیک در زیج خود توانسته بود طول یک سال شمسی را با تقریب حدود یک دقیقه محاسبه کند.
در موزهی نجوم رصدخانه نیز ادوات رصد نظیر اسطرلاب و اطلاعات ارزشمند دیگری نیز وجود داشت که بازدید از آن خالی از لطف نبود. تپهی رصدخانه از جمله محلهایی در سمرقند است که کلیه عروس و دامادها برای گرفتن عکس یادگاری حتماً به آنجا میآیند. زمانی که مشغول بازدید از رصدخانه بودیم، چند زوج جوان نیز برای گرفتن عکس بهبالای تپهی رصدخانه آمده بودند. ساعت 6 عصر شده بود. با پرداخت چهل هزار سوم (بیست هزار تومان) بابت راهنمایی روزانه از ریحانه جدا شدیم. پس از استراحت مختصر در هتل مجدداً نوبت شام بود. این بار نیز یکی دیگر از رستورانهای معروف سمرقند به نام «سنگزر» را انتخاب کردیم. رستورانی در محیط روباز و سرسبز که وسط آن محل اجرای نمایش و موزیک بود. باز هم غذای خوشمزه و فراوان به همراه موسیقی زنده که دست کمی از یک دیسکو نداشت شبی خوش و خاطرهانگیزی را برای ما ساخت.
روز سوم ساعت 12 میبایست با قطار به سمت بخارا حرکت میکردیم. صبح تا ساعت 11 که آقای رفیق دنبال ما آمد فرصت خوبی بود تا برای بخارا و مکانهای دیدنیاش برنامهریزی کنیم. علی و شراره هم برای خرید سوغاتی از هتل خارج شدند. طبق برنامه با آقای رفیق هتل را به مقصد ایستگاه راهآهن ترک کردیم. ساعت 45/11 در ایستگاه منتظر ورود قطار بودیم. در ایستگاه با یک توریست اسپانیایی آشنا شدیم که به تنهایی و فقط با یک کولهپشتی در حال گردش در آسیای میانه بود. جالب آنکه سر و وضع و لباشهایش کاملاً مرتب و آراسته بود. نمیدانم چهطور وسایل مورد نیازش را برای آن سفر طولانی در آن کوله جای داده بود.
قطار به موقع رسید. واگنهایش تمیز و صندلیهایش کاملاً پهن و جادار اما بدون کوپهبندی بودند. فاصله 250 کیلومتری سمرقند تا بخارا را سهساعته طی کردیم و تقریباً در تمام طول سفر خوابیدیم. آنقدر راحت بود که وقتی به بخارا رسیدیم کاملاً سرحال بودیم و از این که قطار را برای این قسمت از سفر انتخاب کرده بودیم کاملاً خرسند. بخارا بهطور محسوسی گرمتر از سمرقند بود و طبیعت اطرافش بیابانیتر. با تاکسی خود را هتل «بخارا پَلِس» که از قبل رزرو بود رساندیم. هتلی بزرگ و قدیمی که همانند هتل سمرقند تنها نام پنج ستاره بر خود داشت اما بههرحال بهتر از هتل سمرقند بود.
عصر بود و باز تصمیم گرفتیم چرخی در شهر بزنیم. با تاکسی به قسمت مرکزی و تاریخی بخارا رفتیم. فضایی آرام، تاریخی با معماری برجای مانده از دوران کهن که به خوبی مرمت شده بود. خورشید در حال غروب بود و نور مناسبی برای عکاسی بهوجود آمده بود. چون فردای آن روز میخواستیم آن مکانها را به همراه راهنمای محلی بگردیم، صرفاً به عکاسی بسنده کردیم. در قدیم ظاهراً آب رودخانه زرافشان را به سمت شهر بخارا منحرف کرده و آن را در برکههایی جمع میکردند و از آن برای شرب استفاده میکردند. از این برکهها تنها دوتا باقی مانده و در حاشیه یکی از این برکهها توریستیترین قسمت شهر معروف به «لب حوض» قرار داشت که سرشار از توریستهای اروپایی بود. نکته تأمل برانگیز این بود که در سمرقند و بخارا که زمانی شهرتشان به شیراز رسیده بود و حافظ شیرازی هم آنها را به خال دخترکی حراج کرده بود، توریست ایرانی به ندرت دیده میشد. سمرقند و بخارا در ذهن بسیاری از ایرانیان تنها دو نام هستند در یکی از غزلهای حافظ!
در منطقهی لب حوض رستورانی روباز وجود داشت که بهترین محل برای خوردن شام بود. طبق روال چند روز گذشته که روزها را با ناهار سرپایی و شامها را با شکمبارگی سرکرده بودیم این بار نیز در محیطی دلنشین و آرامبخش شام را خوردیم. علی و شراره به سمت هتل حرکت کردند و من وعطا فرصت را غنیمت شمرده و خوشحال از کافینت کشف کرده به وبگردی مشغول شدیم. هرچند سرعت اینترنت در ازبکستان در حد dial up ایران بود اما همانش هم نعمت بود.
صبحانهی هتل در بخارا از صبحانهی هتل سمرقند خیلی بهتر بود. دستکم نان آن تازهتر و نیمرو هم جزو منوی صبحانه بود. راهنمای محلی ما در بخارا آقای الهام (در ازبکستان، الهام نام پسر است.) بود که آقای رفیق در سمرقند هماهنگی لازم را با وی انجام داده بود. آقای الهام نیز نسبتاً خوب فارسی صحبت میکرد. بازدیدمان را از دیوار تاریخی شهر شروع کرده و پس از بازدید از مقبره امیراسماعیل سامانی (اسماعیل سامانی موسس سلسله سامانیان است که تاجیکها او را افتخار ملی خود میدانند. هرچند مرکز فرمانروایی او و مقبرهاش در ازبکستان بوده اما تاجیکها اصرار دارند که او را تاجیک بنامند. تاجیکها سعدی و حافظ و مولوی را هم تاجیک میدانند! برای اطلاعات بیشتر به سفرنامه تاجیکستان رجوع شود.) پیاده به سمت ارگ قدیم شهر به راه افتادیم. در میدان ارگ مسجدی وجود داشت که معماری آن بهوضوح برگرفته از معماری چهلستون اصفهان بود. مسجد، دارای 20 ستون چوبی بود که در جلوی آن با ایجاد یک آبگیر همانند کاخ چهلستون تصویر زیبایی از 20 ستون ایجاد کرده بودند. این مسجد و ارگ شهر بقایای بهجا مانده از دوران شیبانیان (سلسلهای که بعد از افول تیموریان در این منطقه شکل گرفته بود. ازبکهای فعلی از نژاد همین شیبانیان هستند.) بودند. از ارگ چیز زیادی باقی نمانده بود چراکه در زمان ورود ارتش سرخ به این منطقه، ارگ را بمباران کرده بودند. اما قسمتهایی از ارگ را بازسازی کرده و به عنوان موزه از آن بهرهبرداری میکردند.
پس از بازدید از ارگ تصمیم گرفتیم تا برنامه بازدید را متوقف کرده و ناهار بخوریم. با راهنمایی آقای الهام به یکی از رستورانهای شهر رفتیم که خیلی شیک نبود و خبری از توریست هم در آن نبود اما آقای الهام معتقد بود که غذایش بهترین است و خود بخاری (مردم بخارا ) ها روزهای تعطیل به آنجا میروند. قبل از رستوران هم آقای الهام خربزهای خرید و آن را به صاحب رستوران داد تا بعد از ناهار برایمان سرو کند. این بار یکی از غذاهای محلی ازبکستان را سفارش دادیم. «آشپلو» غذایی بود که برخلاف بخش اول اسمش ربطی به آش نداشت و بیشتر شبیه شیرینپلو بود. پلویی تزئین شده با گوشت و هویج، کمی شیرین و صد البته بسیار چرب. اما بههرحال خوشمزه بود. ازبکها عادت دارند قبل از هر وعده غذایی چای کبود بنوشند. چای کبود (سبز) را بدون شکر و چای فامیلی (سیاه) را فقط در صبحانه مینوشند (ازبکها واژه نوشیدن را برای چای بهکار میبرند و از اینکه ما میگفتیم «چای میخوریم» تعجب میکردند. ضمن این که چای را در پیاله مینوشیدند). بعد از ناهار هم برای اینکه چربی غذا ببُرد، خربزهای که آقای الهام خریده بود را خوردیم که به قول خودش واقعاً «عسلخجالت» بود!
پس از خوردن آن غذای چرب به همراه دوغ و خربزه خواب بر ما مستولی گشت! پس برنامه را متوقف کرده و برای استراحت به هتل رفتیم و مجدداً عصر با آقای الهام قرار گذاشتیم. برنامه بازدید عصرمان همان بافت قدیمی شهر بود که روز قبل فقط فرصت عکاسی آن را یافته بودیم. این بار با توضیحات آقای الهام، مسجد کلان، مناره کلان، مدرسه علمیه میرعرب (در دوران کمونیستی شوروی، تنها مرکز اسلامی که علیرغم فشار کمونیستها به فعالیت خود ادامه داده است، همین مدرسه علمیه بوده است. اسلامگراهای شوروی در آن زمان از سراسر کشور خود را به بخارا رسانده و در این مدرسه درس خواندهاند. افراد سرشناسی نظیر رهبر اسلامگراهای چچن در این مدرسه درس خوانده اند. این مدرسه علمیه هنوز هم دایر است.) ، راسته بازارهای قدیمی، تیمچهها و کاروانسراها را یکی پس از دیگری دیدیم و مختصر سوغاتی از دستفروشهای بساط کرده خریدیم. نکتهی جالبی که آقای الهام برایمان گفت این بود که زنان تاجیک زمانی که فردی از نزدیکانش فوت میکند، روسری سفید بر سر میکنند و هرچه این فرد نزدیکتر باشد، زمان بیشتری تعزیه میکند.
گاهی 40 روز و گاهی تا یکسال. این که رنگ سفید نشان عزاداری است، نقطهی تمایز فرهنگی تاجیکها با ایرانیهاست. هوا تاریک بود که از آقای الهام جدا شدیم. اینبار شام را در یکی از رستورانهای معروف شهر به نام «اسماعیل گلرخ» خوردیم.برنامه روز پنجم سفر بازدید از مناطق دیدنی اطراف شهر بخارا بود. مقبره بهاءالدین نقشبندی (ظاهراً صوفیان فرقه نقشبندیه مرید همین بهاءالدین هستند و این مکان برایشان خیلی مقدس است.) در 15 کیلومتری شرق، قرارگاه تابستانی آخرین حکمران بخارا در 5 کیلومتری شمال بخارا و منطقه چهاربکر در 10 کیلومتری غرب بخارا. باتوجه به اینکه آن روز ساعت 7 عصر به سمت تاشکند پرواز داشتیم و از طرفی پرواز را اینترنتی رزرو کرده بودیم و بلیت دستمان نبود، تصمیم گرفتیم زودتر از موقع به فرودگاه برویم. پس بازدید از مقبره بهاءالدین نقشبندی را حذف کردیم.
قرارگاه تابستانی، متعلق به آخرین حکمران شیبانی بخارا بود که پس از حمله ارتش سرخ به افغانستان فرار کرده بود. قصری قرار گرفته در میان باغهای انار، به و آلو (همان آلوی معروف به «آلو بخارا») . بر سردر یکی از کاخها کتیبهای به زبان فارسی تاریخ و کارکرد کاخ را توضیح داده بود. ظاهراً زبان رسمی منطقه تا قبل از ورود نیروهای شوروی فارسی با الفبای فارسی بوده است چراکه این کتیبه و کتیبه عبدالرحمان جامی در مسجد الغبیک سمرقند به زبان و خط فارسی بودند اما ازبکهای امروزی که زبان فارسی را میفهمند آن را با الفبای لاتین مینویسند.
بعد از بازدید از قرارگاه تابستانی به سمت چهاربکر حرکت کردیم. منطقهی چهاربکر به دلیل داشتن رستورانهای خوب معروف بود. چیزی شبیه فرحزاد تهران. در یکی از رستورانهای منطقه این بار شوربای ازبکی سفارش دادیم. شوربا تقریباً همان آبگوشت خودمان بود البته خیلی آبکیتر و سادهتر. تکهای گوشت و چربی پخته شده در آب به همراه نخود و البته کاملاً چرب. پس از ناهار به سمت هتل حرکت کرده و پس از کمی استراحت ساعت 30/4 عصر خودمان را به فرودگاه رساندیم.
تاشکند
فرودگاه بخارا همانطور که انتظار میرفت فرودگاه بسیار کوچکی بود اما خوشبختانه مشکلی بابت گرفتن کارت پرواز پیش نیامد و با یک تأخیر نیمساعته سوار هواپیما شدیم. هواپیما از نوع توربوپراپ (ملخی) و به زحمت از یک اتوبوس بزرگتر بود اما کاملاً نو و تمیز. در داخل هواپیما هرکس هرجایی که دلش میخواست نشسته بود و شماره صندلی معنایی نداشت! پس از حدود یک ساعت پرواز در فرودگاه تاشکند بودیم. از هواپیما که پیاده شدیم سوار اتوبوسی شدیم که پس از طی کردن حدود 200 متر ما در کنار باند پیاده کرد. سالنی در کار نبود! مسافران به سمت یک درِ فلزی در کنار باند پیش رفتند. ما هم همینطور. قبل از آنکه به در فلزی برسیم، سکویی شیبدار تشکیل شده از میلههای گردان در سمت چپ دیده میشد. برخی مسافران کنار آن ایستادند. حدس زدیم که چمدانها را آنجا باید تحویل دهند و در کمال تعجب حدسمان درست از آب درآمد. یکی یکی چمدانها را روی این سطح شیبدار انداختند. تحویل چمدان در کنار باند و در فضای باز هم از ابتکارات ازبکیهاست. نکته جالبتر این بود که آن در فلزی کنار باند مستقیم به خیابان باز میشد و ما بلافاصله از محوطه فرودگاه خارج شدیم. پیاده شدن از هواپیما تا خروج از فرودگاه در 10 دقیقه!
در محوطه بیرون فرودگاه رانندگان تاکسی ما را دوره کردند و بالاخره پس از بحث طولانی با یکی توافق کردیم ما را با یک ماشین به سمت هتلمان در تاشکند، هتل ازبکستان، ببرد. چهار نفر با چهار چمدان بیست کیلویی و سه کولهپشتی نسبتاً بزرگ بودیم که به سختی درون یک ماشین صندوقدار جا میشدیم اما وقتی راننده مورد نظر صندوق عقب یک ماتیز را بالا زد، دلمان میخواست خفهاش کنیم. رانندگانی که قیمت بالاتر داده بودند و ما به توافق با آنها نرسیده بودیم با تمسخر نگاهمان میکردند که چگونه میخواهیم با آن ماشین کوچک حرکت کنیم اما در کمال ناباوری این اتفاق افتاد. یک چمدان در صندوق عقب، دو چمدان و یک کوله روی پاهای سه نفر در صندلی عقب و یک چمدان و یک کوله روی پاهای عطا در صندلی جلو. نگاههای تمسخرآمیز رانندگان را با لبخندی تمسخرآمیز جواب دادیم و به سمت هتل بهراه افتادیم.
هتل ازبکستان یک هتل چهار ستاره واقعی در ضلع شمال میدان امیرتیمور، اصلیترین میدان شهر، قرار داشت. برخلاف هتلهای سمرقند و بخارا از استانداردهای یک هتل چهار ستاره برخوردار بود. لابی شیک و بزرگ با اینترنت بیسیم و اتاقهایی بسیار بزرگ با سرویسهایی کاملاً تمیز. برنامهی روز ششم سفر بازدید از مناطق دیدنی شهر تاشکند بود. این بار یک راهنمای محلی بهنام عبدالرشید ساعت 12 ظهر ما را سوار ماشین خود کرد که یک شورلت ماتیز بود و با گردش در خیابانهای زیبای تاشکند، ساختمانها، پارکها، بناهای یادبود و سایر نقاط دیدنی تاشکند را به ما معرفی کرد. عبدالرشید انگلیسی را خیلی روان صحبت میکرد و از بابت توضیحات مشکلی نداشتیم. باغ ملی تاشکند، تئاتر شهر، بنای یادبود کشته شدگان در جنگ، مسجد جامع، برج مخابراتی، ساختمانهای ریاست جمهوری و مجلس از جمله مکانهایی بود که از آنها بازدید کردیم و هرجا که لازم بود از ماشین پیاده میشدیم و گشتی در فضای سبز شهر میزدیم و عکس میگرفتیم. یکی از مکانهای دیدنی میدان استقلال بود که پس از استقلال ازبکستان در سال 1991 ایجاد شده بود. در این میدان مکانی بود که اسامی 400 هزار نفر کشته شده در جنگ جهانی دوم در لوحه های فلزی حک و نصب شده بود که عبدالرشید نام پدربزرگ خود را به ما نشان داد. ساعت 3 بعدازظهر که گشت شهری تمام شد، کاملاً گرسنه بودیم. در یکی از مراکز خرید در یک رستوران ترکی ناهار خوردیم و پس از خرید خوراکیهای لازم به هتل برگشتیم. از آنجایی که پرواز ما بهسمت بیشکک، همان پروازی که بلیتش را از گلنازه خریده بودیم، ساعت 6 صبح بود، میبایست نیمهشب هتل را ترک میکردیم. پس شام را بهصورت حاضری در هتل خوردیم و شاد و خندان زودتر از همیشه خوابیدیم. غافل از آنکه چهار ساعت دیگر بزرگترین استرس سفر را تجربه میکنیم!
ساعت 4 صبح بهموقع هتل را ترک کردیم. تا فرودگاه اتفاق خاصی نیفتاد و مطابق زمان پیشبینی شده به محوطه فرودگاه رسیدیم. ازدحام خودروهای داخل پارکینگ باعث شده بود که همهی تاکسیها منتظر ورود به پارکینگ فرودگاه باشند. بعد از آنکه پنج دقیقه درون صف منتظر ماندیم و گره ترافیک باز نشد، تصمیم گرفتیم پیاده شویم و چمدانها را از لابهلای ماشینها با خود بکشیم. به ساختمان فرودگاه که رسیدیم فهمیدیم سالن پروازهای خروجی در طبقهی دوم است و البته تنها راه رسیدن به آنجا پله بود! طراح احمق فرودگاه به این فکر نکرده بود که آسانسور یا رمپ برای این کار طراحی کند. وارد سالن که شدیم از شلوغی آن یکه خوردیم. از این زمان بود که یک سری اتفاقات دست به دست هم داد تا ما را در آستانهی جاماندن از پرواز سوق دهد. پروازی که بلیتش به بدبختی پیدا کرده بودیم.
از آنجاییکه یک مقدار پول ازبکستان برای ما باقی مانده بود و میخواستیم آن را تعویض کنیم، حدود پانزده دقیقه در سالن منتظر ماندیم تا تنها باجهی صرافی باز کند اما این اتفاق نیفتاد و ما از این کار منصرف شدیم. پس از تحویل چمدانها میبایست فرم اظهارنامه گمرکی پرمیکردیم و اعلام میکردیم که چه مقدار ارز از کشور خارج میکنیم. صف اظهارنامه گمرکی بسیار طولانی بود. همگی بدون مشکل رد شدند اما از آنجا که ارز اظهار شدهی همراه من بیشتر از 5000 دلار بود، مأمور گمرک من را از صف خارج کرد و به سمت اتاق بازرسی برد. در آنجا مجبورم کردند که تمام جیبهایم را خالی کنم و پولهایم را جلوی آنها بشمارم. مهمترین نگرانی من باجخواهی مأموران گمرک بود که خوشبختانه اتفاق نیفتاد. کلی سوال پرسیدند که چرا آنقدر ارز دارم و هرچه میگفتم که برنامهی ما سفر به سه کشور است و من مادرخرجم حالیشان نمیشد. همهی اینها درحالی بود که زبان انگلیسی بلد نبودند و با من ازبکی حرف میزدند و من مجبور بودم تمام این حرفها را با زبان ایما و اشاره به آنها بفهمانم. بعد از نیم ساعت علافی بالاخره رضایت دادند و خلاص شدم. بچهها از غیبت من نگران شده بودند چون در آن شلوغی متوجه نشده بودند که مرا به سمت اتاق بازرسی بردهاند.
بعد از زدن مهر خروج در پاسپورت که آن هم معطلی خودش را داشت، نفس راحتی کشیدیم اما تازه متوجه شدیم که پاسپورت علی در قسمت کنترل پاسپورت ضبط شده است. طرف هیچ توضیحی به علی نداده بود و فقط گفته بود که صبر کند. بعد از آنکه علی با عصبانیت موضوع را به یکی دیگر از پلیسها گفت، طرف رفت و پاسپورت علی را آورد و آخرش هم نفهمیدیم چه اتفاقی افتاده بود. به این مرحله که رسیدیم نیمساعت به پرواز مانده بود. اگر تا اینجا فرآیندهای گمرکی و بینظمی ازبکها بود که ما را دچار تأخیر کرده بود از این زمان به بعد اشتباه خودمان بود که نزدیک بود کار دستمان بدهد.
بهجای آنکه مستقیم به سمت سالن ترانزیت برویم، وارد فروشگاهی شدیم تا با باقیماندهی پولهای ازبکی سوغاتی بخریم و بدین ترتیب از هدر رفتن آنها جلوگیری کنیم. عطا رسماً استرس گرفته بود اما ساعت ذهنی ما به هم خورده بود و پرواز را خیلی دستکم گرفته بودیم. عطا با گفتن این جمله که من رفتم خودتان بیایید ما را ترک کرد. ما هم پس از پنج دقیقه و خریدن دو سه قلم سوغاتی چرت به سمت سالن ترانزیت حرکت کردیم. آنجا هم چند دقیقهای معطل شدیم چراکه میبایست کفشها و کمربندها را درمیآوردیم و حسابی ما را میگشتند. پس از رد شدن از بازرسی امنیتی در انتهای سالن با چهرهای از عطا روبهرو شدم که تابهحال ندیده بودم. عصبانیت، نگرانی، ناراحتی و ترس از چشمانش میبارید.
گیت را بسته بودند و بدتر از همه اینکه هیچ کس در آن سالن لعنتی نبود که بخواهد کاری برای ما بکند. به این فکر کردم که مهر خروج در پاسپورتمان خورده است و اجازه برگشت به خاک ازبکستان را نداریم. تازه اگر فرض کنیم که برمیگشتیم و میخواستیم زمینی تا بیشکک برویم، میبایست 48 ساعت در اتوبوس از جادههای کوهستانی عبور میکردیم و این به معنای خراب شدن تمام برنامهریزیها بود. یک لحظه سرم گیج رفت و چشمانم سیاه شد. بهخودم که آمدم ناخودآگاه بهراه افتادم. در سمت دیگر سالن یک در باز بود که به یک راهپله منتهی میشد. به سرعت از آن پایین رفتم. انتهای پلهها به باند باز میشد. کنار باند یکی از کارکنان فرودگاه را دیدم. با حالتی که بیشتر شبیه التماس بود به او حالی کردم که ما از پرواز بیشکک جاماندهایم. وقتی با بیسیم صحبت کرد انگار دنیا را به ما دادهاند. چند دقیقه بعد اتوبوسی ما را سوار کرد. وقتی سوار هواپیما شدیم هنوز باورمان نمیشد که چه شانس بزرگی آوردهایم. عطا شوکه بود و حرف نمیزد. "ببخشید" تنها چیزی بود که به ذهنم آمد. وقتی دو ساعت بعد در فرودگاه بیشکک پیاده شدیم، ازبکستان را با تمام خاطرات تلخ و شیرینش فراموش کرده بودیم و به سرزمینی فکر میکردیم که ناشناختهترین قسمت سفر بود.
نویسنده : فرهاد ابوالقاسمی