مقدمه:
درود به همه ی دوستان لست سکندی و تمام کسانی که زمان میگذارند و این سفرنامه را میخوانند.از سال 98 که کرونا دنیا را دگرگون کرد، به طور مداوم در خانه بودم. کارم به صورت آنلاین انجام میشد و غیر از خریدهای ضروری از خانه بیرون نمیرفتم. دلم پر میکشید برای مسافرت که میسر نمیشد اما در آن دوران چه چیز بهتر از خواندن سفرنامه های لست سکند میتوانست من را به مسافرت های خیال انگیز ببرد؟ دیگر کمتر سفرنامه ی ترکیه ای بود که نخوانده باشم. هر شهر برای خود جذابیت هایی داشت که سلیقه های مختلف را پوشش میداد.
در این سفرهای خیالی ، شهرافسوس، هیراپولیس و پاموکاله، چشمه و آلاچاتی مرا مجذوب خود کرده بودند. باید میرفتم ، من فراخوانده شده بودم که در تاریخ غرق شوم و بر سنگهای کتابخانه سلیسیوس دست بکشم، بر سفیدی پاموک کاله قدم بگذارم و در آلاچاتی خوشگذرانی کنم. دیگر به یقین میدانستم که رهسپار ازمیر خواهم شد. با خودم شرط کردم که اگر محقق شد حتما سفرنامه ای بنویسم تا بتوانم هزینه های سفر را به روزرسانی کنم . همین جا از عزیزانی که سفرنامه خود را به اشتراک گذاشته بودند سپاسگزارم چرا که اطلاعات آنها یار من در این سفر بود. امیدوارم به روزرسانی اطلاعات و تجربیاتم کمکی برای کسانی که بعد از من به این قسمت از ترکیه سفر میکنند، باشد. پیش از این یک سفرنامه از استانبول نوشته بودم و این دومین سفرنامه ای است که مینویسم ، امیدوارم بهتر عمل کرده باشم.
همسفران، آنها که جا ماندند:
یکی از مهم ترین بخش های سفر که میتواند همه چیز را زیر و رو کند همسفران هستند. همخوانی افراد از نظر سلیقه ، رفتار، هدف از سفر، پذیرش تصمیم های جمعی و ... بسیار مهم است . از زمانی که استانبول را دیدم ، این فکر در سرم بود که مادرم را یک بار هم که شده به این شهر ببرم. دوست داشتم آنچه را که تجربه کرده ام او هم تجربه کند. دو سال پشت سر هم به استانبول رفته بودم و فعلا نمیخواستم به آنجا سفر کنم و برای همراه کردن مادرم به ازمیر مردد بودم.
این سفر تفاوت داشت. خسته کننده بود، پیاده روی های طولانی داشت. رفتن از یک شهر به شهر دیگر داشت . برای سن مادرم، برای کمر عمل کرده و زانوی پروتز گذاشته اش سنگین بود. با خودم فکر کردم اگر امسال هم نیاید ، سال بعد سختتر هم خواهد شد پس یا الان یا هیچ وقت و چه فرق میکند که استانبول باشد یا ازمیر. با مادرم صحبت کردم و قبول کرد که همراهمان بیاید. دل من و دل مادرم در آشوب بود که چگونه ما برویم و خواهرم با پسر کوچولوی دوست داشتنیش نباشند. با خواهرم صحبت کردم. مایل بود که همراهمان باشند اما قانون اجازه نمیدهد مادر برای فرزند پاسپورت بگیرد مگر حضانت با مادر باشد که نبود. یک هفته غیب شدیم . هزار ترفند و دروغ سرهم کردیم که دل پسر کوچکمان نگیرد. یواشکی چمدانها بسته شد. آنها ماندند و ما رفتیم.
درست است که در طول سفر و در لحظه های خستگی با خود گفتیم خوب شد که نیامدند اما تصویر خندیدن پسر شیرینمان که در پیش از سفر تصورش میکردم برای همیشه یک خیال باقی ماند. این را مینویسم ، برای مادران بی حضانت. مینویسم چون درد بزرگی است. پدران، برادران و همسرانی که این متن را میخوانید برای بانوان نزدیکتان چه حقوقی را قائل هستید؟ چرا باید مادر حق درخواست پاسپورت برای فرزندش را نداشته باشد؟ قوانین بی رحم است و اگر قدرت تغییرش را نداریم در حق مادری که نه ماه، فرزند را در جان خود حمل می کند، مهربانتر باشیم.
پیش از سفر:
در زمان خواندن سفرنامه ها ، اطلاعاتی را یادداشت کرده بودم که باید مرتب و دسته بندی میشد. پس شروع کردم به نوشتن و با گشت زدن در هر جایی که میشد اطلاعات تازه ای بدست آورد وقت گذرانی کردم. فیلمهای مختلف در یوتیوب دیدم، کسانی که در ازمیر زندگی میکردند را در اینستاگرام دنبال کردم ، گوگل را زیرو رو کردم و آنقدر مجازی سفر کردم که ذهناً خیال میکردم واقعا به آنجا رفته ام. بخاطر گرمای هوا و البته پایین تر بودن قیمت تور ازمیر،اردیبهشت را برای سفر انتخاب کردم اما همسرم اصرار داشت که سفر را در تیرماه انجام دهیم. بالاخره نه حرف من و نه حرف همسر ، خرداد ماه تصویب شد.
لیست بلند بالایی از هتل ها داشتم، نظر کسانی که در هتلها اقامت داشتند را در سایتهای خارجی و داخلی خواندم و نهایتا به سه هتل رسیدم. هتل های چهار ستاره ی اسمارت و ایسمیرا و هتل سه ستاره تانیک. زمانی که به آژانسهای مسافرتی تلفن کردم، متوجه شدم که با هتل تانیک کار نمیکنند و هیچ آژانسی برای این هتل ،تور نداشت. نرخ هم برای دو هتل دیگر کاملا یکسان بود، نهایتا چون ریویو های بهتری از هتل اسمارت خوانده بودم ، انتخاب نهایی ما شد.
هر روز در ساعتهای مختلف به شکل وسواسی سراغ اپلیکیشن لست سکند میرفتم و هتل اسمارت را در تاریخ های متفاوت چک میکردم. نرخ ها برای یک تاریخ مشخص تغییر میکرد. مثلا صبح نرخ تور را 12 میلیون زده بودند اما عصر تغییراتی بوجود می آمد، که البته همیشگی نبود. این اتفاق چند بار تکرار شد تا اینکه یکروز پایین ترین قیمت در طول آن مدت را دیدم و گفتم صبر کردن دیگه کافیه . از آژانس پرنده مهاجر برای تاریخ 18 خرداد ماه( سال 1401) تور را به ازای هر نفر10 میلیون و نهصد هزار تومان با هواپیمایی ایران ایر تور، خریدم . تا زمان سفر کمی بیشتر از دو هفته زمان داشتم.
روزهای پیش از سفر خودش سرشار از هیجان است. کارهایی برای انجام دادن داشتیم مثل تعمیر دسته ی چمدان که در سفر قبلی در فرودگاه شکسته بود. با اینکه تفاوت قیمت ارز مسافرتی با آزاد زیاد نبود اما ترجیح دادیم استفاده کنیم. برای ارز، فقط برخی از صرافی های مجاز قبول زحمت کرده اند. همان صرافی های اندک هم در روز سهمیه ی مشخصی دارند و باید صبح مراجعه کرد تا بتوانید ارز را دریافت کنید.
مدارک مورد نیاز ارز مسافرتی :
- اصل پاسپورت و کارت ملی
- فیش واریز خروجی به نام مسافر
- کارت بانکی و بلیط " که هر دو حتما باید به نام شخص باشد"
- قرارداد با آژانسی که تور را از آن خریده اید "حتما باید قرارداد مهر آژانس داشته باشد"
در زمان سفرمان، برای ورود به ترکیه و ایران باید تست منفی پی سی آر و یا کارت واکسن به زبان انگلیسی تزریق دو دوز واکسن را میداشتیم. فقط باید چمدان می بستیم که بستیم. تعدادی آب و کمی تنقلات خریدیم و حدود ساعت هفت و نیم عصر با اسنپ راهی فرودگاه شدیم. ساعت پرواز، سی دقیقه بامداد بود. دیدن فرودگاه غمگینم کرد.تاثیر کرونا بر روی پروازها کاملا مشهود بود. با اینکه به نسبت ابتدای پاندمی میزان پروازها افزایش یافته اما هنوز رنگ و بوی قبل را پس نگرفته بود.در گذشته ، همه جا پر از آدم بود. صفهای طولانی با اینکه خسته کننده میشد اما هیاهوی دلچسبی داشت. همه جا رنگارنگ و همه چیز شاد بنظر می رسید. کمی در صندلی های خالی به انتظار نشستیم تا بالاخره کانتر باز شد.کارت پرواز را گرفتیم و از کشیدن چمدانها به دنبال خود خلاص شدیم.
نهایتاً بعد از خوردن مهر خروجی در پاسپورت ، رفتن به سالن ترانزیت و کلی انتظار با تقریباً بیست دقیقه تاخیر، به سمت ازمیر رهسپار شدیم. مدل هواپیما ایرباس ای 300 سری 600 بود. فاصله ی صندلی ها خوب و راحت بود. شام کیفیت بدی داشت.بی اغراق یکی از بدترین و کمترین وعده های غذایی در تمام سفرهای هوایی زندگیم بود.
مدت زمان پرواز تا ازمیر مانند استانبول حدود سه ساعت است. یعنی ما با توجه به اختلاف زمانی که با ترکیه داریم حدود دو شب به ازمیر میرسیدیم. از قبل به ما گفته بودند که باید در لابی منتظر بمانیم تا ساعت 2 ظهر که اتاق را تحویل بدهند. برای همین عجله ای برای رسیدن به هتل نداشتیم و تاخیر داشتن و نداشتن پرواز چندان فرقی به حالمان نمیکرد. فرودگاه ازمیر کوچک اما مرتب بود. یک فری شاپ کوچک هم داشت که در آن گشت زدیم. چمدانها را برداشتیم و خارج شدیم تا کسی که دنبالمان آمده را پیدا کنیم.
اکثر مسافران به کوش آداسی میرفتند. ما و یک خانواده ی کوچک همراه شدیم تا با یک ون به سمت هتل برویم. دو خانم و چند کودک که از صحبتهایشان پیدا بود، مهاجرت کرده اند با پرداخت هزینه و چمدانهای بی شمارشان با ون ما همراه شدند. گمان میکنم به زودی تعداد ایرانی های مهاجر بیشتر از داخل کشور شود. در مسیر خانم لیدر از تورهای موجود صحبت کرد. مثل همیشه هزینه ها به دلار بود و استفاده از آنها صرفه اقتصادی نداشت. هزینه یک تور برای یک نفر از مجموع هزینه ی سه نفر ما در زمانی که شخصاً میرفتیم ، بیشتر میشد. سرانجام به هتل رسیدیم.
اولین برخورد با هتل جالب بود. سه میز و صندلی در خیابان جلوی درب هتل قرار داشت که بیشتر اوقات افرادی که تمایل به سیگار کشیدن داشتند از آنها استفاده میکردند. وارد هتل که شدیم یک سگ وسط ورودی روبروی رسپشن خوابیده بود. با اینکه سگ ولگرد بود اما با کارکنان هتل دوست بود و به جز آنها با شخص دیگری گرم نمیگرفت. در یک هفته که آنجا بودم هر بار به سمتش میرفتم تا دوست شویم، بلند میشد و میرفت. شب را باید در لابی می ماندیم.
خانواده ی دیگری که با ما در این هتل اقامت داشتند ، پسر بچه ی کوچکشان در کالسکه خواب بود و حاضر بودند مبلغی اضافه پرداخت کنند تا اتاق بگیرند اما به علت پر بودن اتاق ها ، امکان پذیر نشد. لابی سه مبل نرم و بلند داشت که دو تا از آنها با مسافرانی که قبل از ما رسیده بودند پر شده بود، باقی مبلها تک نفره بودند. آنشب با تعارف بین من ، مادر و همسرم گذشت و هر کس به نفع دیگری میخواست مبل نرم و گرم را به دیگری ببخشد. شب، نا آرام با خوابی نصف و نیمه اما با هیجانی دل انگیز سپری شد.
روز اول:
نور خورشید ، خیابان را جلوه گر کرد. کم کم تلاطمی شکل گرفت. رفت و آمد در لابی شروع شد. چراغها روشن شد و صدای مکالمات به زبان ترکی یقین میداد که ازمیر هستیم، جایی درست برای تحقق بخشیدن به آنچه مدتها در انتظارش بوده ام. از سرویس بهداشتی که در طبقه زیر همکف بود استفاده کردیم و دستی به سر و رویمان کشیدیم ، چمدانها را به هتل سپردیم و راهی خیابان شدیم. هنوز مغازه ها باز نشده بودند اما خورشید در آسمان میدرخشید و تردد در خیابان رونق گرفته بود.
پرسان پرسان به سمت میدان کُناک رفتیم. ازمیر با استانبول کاملا متفاوت بود. به صورت ظاهری ، حس و حال و انرژیش خاص خودش بود. در راه چشم می انداختیم تا اگر جایی باز بود مقداری از دلارهایمان را تبدیل کنیم. چون اتاق را تحویل نگرفته بودیم، از روز بعد صبحانه ی هتل شامل حالمان میشد. مادرم که در خانه اش تمام روز سماورش در حال جوشیدن است ، چشم انتظار چای بود. حدود صد لیر همراهم بود که نمیدانستیم برای صبحانه ی هر سه نفرمان کفایت می کند یا نه.
از تفاوتهای استانبول با ازمیر یکی در همین تبدیل کردن دلار است. شما در استانبول قدم به قدم ، دیوار به دیوار، حتی تا نیمه شب صرافی پیدا می کنید در صورتی که در ازمیر خیلی کم و محدود است . صبح زود باز نبودند و تا دیر وقت هم کار نمیکردند. بالاخره به میدان کناک رسیدیم . برج ساعت ازمیر در میدان کناک معروف ترین جاذبه ی گردشکری ازمیر است. برجی 25 متری، که توسط معمار فرانسوی به نام ریموند چارلز پیر،به مناسبت بیست و پنجمین سال از سلطنت عبدالحمید دوم طراحی شده است و ساعت استفاده شده در این برج هدیه ای از طرف امپراطور آلمان بوده.
دور میدان همیشه کبوترها جمع می شوند و منظره ی زیبایی برای عکاسی با برج ساعت بوجود می آورند. همانطور که انتظار داشتم کبوترها دور میدان نشسته بر زمین ،دانه میچیدند. من در خانه ی خودم ظرفی پر از گندم و ارزن دارم . هر روز صبح برای پرنده ها لب پنجره دانه میریزم و به هیاهویی که به راه می اندازند نگاه میکنم. قبل از سفر کیسه ای پر کردم و با خود آوردم تا از دانه های خودم به کبوترهای اینجا بدهم.
کمی با کبوترها و برج ساعت عکس گرفتیم. همچنان به دنبال صرافی، وارد بازار کمرآلتی شدیم. در بازار پرنده پر نمیزد. بعضی از مغازه ها تازه داشتند باز میکردند. تعداد اندکی سحر خیزتر بودند و جلوی مغازه را آب و جارو میزدند. ما هم همچنان به دنبال صرافی قدم میزدیم و اولین ساعت از خاطرات ازمیر را در هوای صبح در ذهن میسپردیم. جستجو ثمر داد. هر کدام جدا برای خودمان مبلغی تبدیل کردیم. همسرم صد دلار ،من و مادرم هر کدام دویست دلار تبدیل کردیم. از من و مادرم پاسپورت خواستند. بعد که سوال کردیم که چرا از همسرم پاسپورت نخواستند، گفتند که بعلت تورم برای مبلغ بالاتر از صد دلار پاسپورت میگیرند و اطلاعات را ثبت میکنند. در طول سفر هر زمان صحبتی می شد ، نارضایتی از افزایش قیمت دلار و تورم ، موضوع اصلی بود.
خیالمان از داشتن لیر که راحت شد به دنبال جایی برای صرف صبحانه در بازار گشت زدیم. گزینه های مختلفی بود که ما تصمیم گرفتیم بورک بخوریم. به صورت اتفاقی به مغازه ای رفتیم که بعد فهمیدیم از خوبهای آنجاست و از قدیم الایام در بازار کمرآلتی بوده. عکسهای قدیمی آویخته به دیوار، گواه بر این قدمت و سابقه بود. هر کدام سه بورک مختلف سفارش دادیم. مادرم بورک پنیری سفارش داد. بورک من داخلش پیاز،گوجه فرنگی و فلفل داشت و طعمش تند بود. همسرم هم بورکی سفارش داد که با پنیر و شیر درست شده بود. تفاوتش با بورک پنیری مادرم این بود که بخاطر شیری که داشت لایه های داخلی بورک بجای ترد بودن مثل لازانیا نرم بود. هر سه خوشمزه بودند اما من از بورک شیر و پنیر بیشتر از بقیه خوشم آمد. سه چای هم سفارش دادیم. یکی از خوش طعمترین و خوش رنگترین چای های زندگیم بود. آقایانی که مغاره را میگرداندند خیلی خونگرم ،مهربان و خوش برخورد بودند. صبحانه همراه با چای دلچسب ، انرژی را به جانمان برگرداند. هزینه 110 لیر.
بازار به جوش و خروش افتاد و همهمه شکل گرفت. جلوی در مغازه بورک ،دستگاه لیموناد دیدیم و یک لیموناد هم به مبلغ 10 لیر به خودمان هدیه کردیم.در مغازه ها سرک کشیدیم و دو خرید مورد نیاز انجام دادیم. دنبال تابلوهایی که جهت موزه آگورا را نشان میداد راه افتادیم و بعد از پیدا کردن ورودی بلیط را به قیمت نفری 40 لیر خریدیم. سایت موزه ی آگورا را دوست داشتم. حس و حال خوبی داشت. مختصر توضیح میدهم، آگورا در لغت به معنای میدان عمومی و منطقه خرید است. در واقع این سایت موزه ، آثار به جای مانده از بازاری است که زمانی جاده ی ابریشم از آن گذر میکرده. قسمت جالب آنست که از وسط این بازار کانال های آبی جاری بوده که هنوز هم وجود دارند و آبی خنکی هم داشت که در آن گرما و آفتاب سوزان دست و صورتمان را خنکی بخشید.
در محوطه ی باز که سنگها و ستون ها را برای دیدن قرار داده اند ، چمن کاری زیبایی هست . در همین محوطه گروهی مشغول برپا کردن یک سن بودند، تا برای شب کنسرتی برگزار شود.
بعد از بازدید ، نزدیک درب خروج زیر سایه ی دل انگیز یک درخت روی نیمکتی نشستیم و از خنکی سایه لذت بردیم. بعد به سمت هتل برگشتیم تا اتاق را تحویل بگیریم. خوشبختانه قبل از ساعت دو اتاق آماده بود و به محض ورود اتاق را تحویل دادند. از اتاق راضی بودیم. تمیز و مرتب بود. سه تخت یکنفره داشت. چای ساز و آب هم داشت که هر روز شارژ میشد.
برنامه این بود که لباس عوض کنیم و به سمت بستانلی حرکت کنیم. بازارهای محلی ، برای من جذابیت زیادی دارند. در سفر به استانبول هم به شنبه بازار باکرکوی رفته بودم و میخواستم بازار محلی ازمیر را هم ببینم. بر اساس تحقیقاتم، چهارشنبه بازار بستانلی در ازمیر از همه بزرگتر و مفصل تر است.از آن بازارها که از شیر مرغ تا جان آدمیزاد پیدا میشود. برای رفتن به بستانلی راه های مختلفی وجود دارد مثل استفاده از مترو اما من مسیر آبی را انتخاب کرده بودم که بتوانیم سوار کشتی بشویم و از روی دریای اژه عبور کنیم. از هتل بیرون زدیم و پیاده به سمت اسکله راه افتادیم. در مسیر یک دونر مرغ و یک دونر گوشت به قیمت 55 لیر خریدیم. از ایستگاه مترو چانکایا ،سه عدد ازمیر کارت تهیه کردیم و برای هر سه کارت 150 لیر پرداختیم که مبلغی از آن شارژ داخل کارت برای استفاده بود.
مجددن پیاده درمسیر پیش رفتیم. برای اطمینان از درست بودن مسیر از چند نفری سراغ اسکله آلسانجاک را گرفتیم، در مسیر درست بودیم اما آنقدرها که فکر میکردیم نزدیک نبود. آفتاب سوزنده و کور کننده بود. بیشتر نگران خستگی مادرم در روز اول بودم اما به دریا و خط ساحلی که رسیدیم دیدار با دریا شادمان کرد. رنگ دریای اژه، قهوه ای مایل به سیاه بود. برای من که دریای مرمره در استانبول با آن رنگ آبی زیبایش در ذهنم حک بود ، دیدار با این دریا کمی نا امیده کننده شد. معتقدم که هر جا را باید دید و تجربه کرد پس با خودم گفتم: مقایسه بی مقایسه. از کنار خط ساحلی به سمت اسکله رفتیم.
عده ای مشغول ماهیگیری بودند. ماهی های به قلاب افتاده روی زمین جان میدادند و مقداری از کف پیاده رو با لزجی تن ماهی ها و خونابه ای که از در آوردن قلاب از دهانشان بیرون میزد مرطوب شده بود. با بوی ماهی و دریا در سوزندگی خورشید دلم آشوب شده بود. بالاخره به اسکله رسیدیم و با ازمیر کارت وارد شدیم . بعد از تقریبا یک ربع کشتی آمد و به مقصد بستانلی سوار کشتی شدیم. این قسمت محبوب من است. اصلا مهم نیست که آفتاب جزغاله ام کند یا باد موهایم را چون کلافی درهم بپیچاند، باید بروم قسمت باز کشتی و به اطراف نگاه کنم. هوایی که از دریا بلند می شود را ببلعم و تصاویر را چون عکسی در ذهن و روحم قاب بگیرم.
تعدادی عکس گرفتیم و نمیدانم مسیر کوتاه بود یا خیلی خوش گذشت که زود رسیدیم. از کشتی و از خروجی بیرون زدیم. سراغ چهارشنبه بازار را گرفتیم. گمان میکنم میشد راه کوتاهتر و راحتتری پیدا کرد که متاسفانه باعث شد با آدرس ندادن های درست یا شاید اشتباه خودمان بیش از انتظار پیاده روی کنیم. ازمیر بافت گیاهی خاصی داشت. کاکتوس های بزرگی در باغچه ها بود و درختهای زیبایی که تا بحال ندیده بودم توجهم را جلب میکرد. درختهایی بی برگ ، پر از گلهای بنفش .
در آفتاب سوختیم تا بالاخره خیس از عرق و تشنه اما شاد و هیجان زده از ورودی بازار که بالاخره پیدا شده بود به دنیای پر هیاهو و رنگارنگ داخل شدیم.
پیشنهاد میکنم اگر اهل خرید هستید حتما اینجا زمان بگذارید. در بازار با یک آقا و خانم برخورد کردیم که در آن همهمه صدای فارسی حرف زدنمان را شنیده بودند و شروع کردند به گپ و گفت. آقا ایرانی اما ساکن کشور آلمان بود و فارسی را با لهجه حرف میزد . خانم آلمانی بود اما به خوبی فارسی را متوجه میشد و کمی صحبت میکرد. از سفر ما پرسیدند و ما هم گفتیم که امروز تازه آمده ایم و فردا قصد رفتن به افسوس را داریم. خانم آلمانی از تخت جمشید تعریف کرد و زمان خداحافظی یک بروشور به ما دادند. به گفته ی خودشان از کلام خدا صحبت می کردند و خواستند اگر فرصت کردیم به بروشور نگاهی بیندازیم.
بعد از حدود دو ساعت از در انتهایی بازار که به یک فضای سبز پارک مانند باز میشد خارج شدیم. همه با کیسه های خرید در چمن زیر سایه ی درختان نشسته بودند و در حالی که خریدهایشان را وارسی میکردند چای مینوشیدند. برای نشستن صندلی هم بود که ما هم سه تا پیدا کردیم و از آقایی که سینی به دست چای میفروخت سه چای به مبلغ 15 لیرخریدیم. مزه ی جوشیده ی بدی داشت اما ما ایرانی ها چای را همه جوره که بخوریم بهمان خوش میگذرد. زیر درخت میموزا که نسیم ، گلهای زرد رنگش را بر روی سرمان میریخت مدتی استراحت کردیم.
بعد از بازگشتم از سفر وقتی به لحظه های مختلف فکر کردم برایم آن یک ربعی که آنجا نشسته بودم بهترین لحظه ی سفرم بود. با آنکه در روزهای بعد جاهایی که بخاطر دیدارشان رفته بودم را دیدم و غرق در لذت هم شدم اما در آن دقایق چیزی درونم بود که شاید به راحتی قابل توصیف نباشد. یک آرامش، یک رهایی عمیق. روز اول سفر باعث میشد حس کنم آینده چقدر میتواند زیبا باشد. هیچ کس با من کاری نداشت ، برای رسیدن به جایی عجله ای نداشتم و میتوانستم با نوشیدن یک چای بدمزه به مردم نگاه کنم ، به بازی نور در شاخه های درخت خیره شوم و آرام و راحت نفس بکشم.
برنامه ی بعدی تماشای غروب خورشید در خط ساحلی کوردون بویو بود. برای برگشت به اسکله دوباره داخل بازار شدیم تا دمی بیشتر از تابش نور خورشید در امان بمانیم. راه رفته را این بار آگاهانه برگشتیم. ازآقایی که با چرخ گوجه سبزهایی به درشتی یک گوجه فرنگی میفروخت 15 لیر خریدیم و با ازمیر کارت وارد شدیم. کشتی آمد اما نمیدانم چرا سوار نمیکرد. حدود نیم ساعتی در سالن نشستیم. در طول سفر فقط روز اول از کشتی استفاده کردیم به همین علت خیلی به برنامه های ساعت رفت و آمدش واقف نشدم.
در اسکله آلسانجاک پیاده شدیم. در خط ساحلی روی چمن ، پر بود از آدم. اکثرن جوان. زوج یا گروهی آمده بودند و با تخمه شکستنن و ... به خورشید که نازکنان پایین میرفت نگاه میکردند. ما هم در میان بقیه جایی نشستیم . خوراکی هایمان را از کیف بیرون کشیدیم، تخمه ها را شکستیم و با عشوه گری های خورشید سرگرم شدیم. عجیب بود. انگار هرگز به لحظه ی غروب توجه نکرده بودم. با سی و اندی سال هرگز در شکوه این لحظه ، عمیق نشده بودم .
با تاریک شدن هوا، شلوغی هم چند برابر شد. پلیس برای حفاظت مدام در رفت و آمد بود . یک ماشین پلیس هم در قسمت ماشین رو بالا و پایین میرفت. همسرم موبایلش را جلوی پایش روی چمنها گذاشته بود و پلیس، گوشزد کرد که حواسش به موبایل باشد تا مورد سرقت قرار نگیرد. در قسمت میانی یک تراموای کوچک شبیه به تراموای خیابان استقلال هم بود. عده ای برای ورزش آمده و میدویدند، تعدادی در حال دوچرخه سواری بودند و یک عده هم با اسکوتر برقی سواری میکردند.
از شانس بد ما در یک لحظه دو پسر با اسکوتر برقی بی تعادل شدند و اسکوتر یکی از آنها سر خورد و به فضای چمن آمد و نه به من و نه به همسرم ، به مادرم برخورد کرد. کمر عمل کرده ی مادرم با کمربند طبی پوشیده شده بود و شانس آوردیم که کمی جلوی شدت ضربه را گرفت. اما درد زیادی ایجاد کرد و عضلات لگن کاملا کبود شدند. یک پسر جوان سریع آمد و گفت که دکتر است و اگر لازم داریم میتواند کمک کند. پسری هم که با مادرم برخورد کرده بود عذرخواهی کرد. طفلک مادرم گفت که خوب است اما درد داشت. کمی در چمنها دراز کشید تا حالش جا بیاید. نزدیک به ساعت 10 بود که به سمت هتل رفتیم. در یک دونر فروشی ، دو ساندویچ و یک سیب زمینی سرخ شده سفارش دادیم.(78 لیر) بعد از شام در هتل بیهوش شدیم.
روز دوم:
با آنکه از خواب سیر نشده بودیم برخاستیم و بعد از آماده شدن به رستوران هتل رفتیم که در طبقه ی همکف قرار داشت. صبحانه، مفصل بود. صبحانه ای دلچسب خوردیم و نیرو که به تنمان برگشت برای بیرون زدن از هتل خارج شدیم.
در مسیری که ما دیروز تا کناک پیاده رفته بودیم ایستگاه چانکایا را دیده و از همان جا هم ازمیر کارت خریده بودیم پس به همان سمت براه افتادیم. از قبل برنامه ریزی کرده بودم که برنامه های سنگین را روزهای اول که هنوز انرژی داریم انجام بدهیم اما چون برای دنیزلی بلیط اتوبوس تهیه نکرده بودیم، قرار شد که به افسوس برویم. خطوط مترو که به آن ایزبان می گویند تا سلچوک کشیده شده که قصد ما هم استفاده از همین روش بود.
از چانکایا تا ایستگاه هیلال رفتیم . بعد خط را به سمت جوماواسی عوض کردیم. برای اطمینان پرسیدیم که برای رفتن به سلچوک مسیر درست است یا خیر. در ایزبان خنک و خلوت نشستیم و بعد از توقف در چند ایستگاه به جایی رسیدیم که همه از قطار پیاده شدند. آقایی گفت باید پیاده شوید چون این قطار برمیگردد. ما از همه جا بیخبر پیاده شدیم و تازه متوجه شدیم که خط ایزبان تا جوماواسی یکی است ، بعد خط دیگری از آنجا تا تپه کوی وجود دارد و بعد از آنجا تا سلچوک یک پیاده و سوار شدن دیگر هم هست. اول بنظر آنقدر ناراحت کننده نبود. چون وقتی پیاده میشدیم فقط کافی بود دو قدم به جلو برویم تا منتظر قطار لاین روبرو شویم. اماااا بعد از پیاده شدن در ایستگاه تپه کوی متوجه شدیم که قطار تا ساعت 1 ظهر یعنی حدود یکساعت و ربع دیگر نمی آید.
ایستگاه مملو از توریستهایی مثل ما بود که برای رفتن به سلچوک آواره در تپه کوی مانده بودند. چاره ای جز صبوری نبود. به باقی افراد نگاه کردم و زمانم را به توجه به افراد گذراندم. مادرم با کودکی در کالسکه سرگرم شد و با دوست جدید کوچکش خوشحال به نظر میرسید. همسرم هم با پیرمردی ترک مشغول صحبت شد و راهنمایی پیرمرد در مورد رفتن به خانه ی حضرت مریم و اصحاب کهف، همان برنامه ای بود که خودمان در نظر داشتیم. خیالمان راحت شد. بالاخره قطار آمد و جمعیت عظیمی که در انتظار ایستاده بودند به داخل سرازیر شدند. در مسیر باغ های میوه خودنمایی میکردند. درختها در صفهای مرتب با قد یکسان مثل سربازهایی به خط شده چنان منظم بودند که آدم را به حیرت وامیداشت.
بعد از انتظار و خودخوری درونی برای نرسیدن به برنامه ریزی زمانی که در ذهن داشتم بالاخره به سلچوک رسیدیم. قصدم این بود که یک تاکسی دربست کنم تا به خانه ی حضرت مریم وغار اصحاب کهف رفته و بعد از آن به افسوس برویم. برای غار و خانه ی مریم بهترین کار کرایه ی تاکسی است چون سرویس های عمومی مثل دلموش یا اتوبوس ندارد. از ایستگاه قطار به سمت اتوگار یا پایانه ای که برای جاهای مختلف دلموش داشت رفتیم و با یک تاکسی به توافق رسیدیم که با مبلغ 325 لیر ما را به این دو مکان ببرد و بعد درب ورودی افسوس پیاده کند. لازم است یک نکته اضافه کنم. ما میتوانستیم ابتدا به افسوس و بعد به این دو مکان سر بزنیم اما اگر اینکار را میکردیم از درب اصلی وارد افسوس میشدیم که شیب برای راه رفتن به سمت بالا داشت، اما در این شرایط با توجه به گرمای زیاد و خستگی بهتر بود که شیب رو به پایین را طی میکردیم.
سوار تاکسی که شدیم ، راننده کولر را هم روشن کرد و خنکی دلچسب حالمان را جا آورد. خیلی سریع به غار اصحاب کهف رسیدیم که برای ورود هزینه ای هم نداشت. یک شیب کوتاه خاکی را باید بالا میرفتیم تا به غار برسیم. اگر بخواهم صادقانه بگویم نه باور داشتم که واقعا این مکان همان غار گفته شده باشد و نه چیز زیادی برای دیدن داشت. اگر نمیرفتم حتما بعدها به خودم میگفتم تا آنجا که رفتی به غار هم سر میزدی اما بعد از دیدنش میتوانم بگویم نرفتید هم نرفتید.
خیلی سریع بعد از انداختن چند عکس یادگاری به ماشین برگشتیم و به سمت خانه حضرت مریم رفتیم. خانه مریم در کوه بلبل، واقع در 7 کیلومتری شهر سلچوک است که به ثبت یونسکو رسیده . گفته می شود که حضرت مریم بعد از مرگ و قیام حضرت عیسی در این خانه زندگی میکرده. محل این خانه برای مدت ها ناشناخته بود تا اینکه یک راهب آلمانی توانست آدرس و محل دقیق این خانه را کشف کند. این محل برای قرن ها هم از جانب مسلمانان و هم مسیحیان مورد احترام است. خرابه های این خانه در سال ۱۸۹۲ توسط «پیر پولین» و «یونگ» پیدا شد و در دهه ۱۹۵۰ به صورت یک زیارتگاه با کلیسای کوچک بازسازی شد. زوار زیادی از راه دور به زیارت این خانه می روند و از آب چشمه نزدیک آن که گفته می شود خاصیت شفادهنگی دارد مینوشند.
مسیرکوهستانی زیبا و پر پیچ و تابش حدود یک ربع زمان گرفت. در ارتفاع میشد نمایی از آبی دریا در دوردست را دید. بوی برگ درختان انجیر که در مسیر بودند به داخل ماشین سرازیر میشد و مرا مدهوش میکرد. یکی از دلچسبترین بوها که مرا همیشه یاد خاطرات کودکی، پدربزرگ و درخت انجیر در باغچه اش می اندازد. ورودی خانه ی مریم ، راننده 110 لیر از ما گرفت و بلیط ها را خودش خرید و به ما گفت که 45 دقیقه دیگر برگردیم.
خوشا به حال حضرت مریم که در چنین جای زیبایی زندگی میکرد. طبیعت این منطقه واقعا زیباست و آرامش و سکوت دلچسبی دارد. از شانس ما یک اتوبوس پر از بچه های حدود ده سال را از آنتالیا برای اردو آورده بودند که آرامش خوشایند را، برآشفت و بی نظمی زیادی راه انداخت. به داخل خانه که بیشتر یک اتاق کوچک با دیواره های سنگی بود وارد شدیم.
یک خانم بعنوان نگهبان حضور داشت و اجازه ی عکس برداری نمیداد. ما هم ایستادیم و در آن مکان پر از انرژی دعا کردیم متاسفانه ازدیاد بچه ها پشت سر ما مجال نداد که بیشتر بمانیم اما نکته ی جالبی که توجهم را جلب کرد این بود که کسی از پشت سر ما خواست که حرکت کنیم اما خانم نگهبان گفت که باید صبر کنید چون دارند دعا میکنند. از حرمتی که برای نیایش میگذاشتند واقعا تحت تاثیر قرار گرفتم.درست است که ما مسیحی نبودیم اما این مکان انرژی خاصی داشت . مادر همسرم همیشه میگوید هر جای جدیدی که میروی آرزو کن، هر خانه ای که برای اولین بار می روی یا هر غذای جدیدی که میخوری آرزو کن.
جایش را خالی کردم و در مکانی مقدس و محترم برای بسیاری از مردم دنیا که سالانه با قلبی مشتاق به این مکان برای زیارت می آیند ، دعا کردیم و امیدوارم روزی آرزوهایم به تحقق بپیوندد. از خانه که خارج شدیم در یک لحظه دیدم که تمام وسایلم نقش بر زمین شده. زیپ کوله پشتی که دست همسرم بود باز شده و هر آنچه داشتیم یک جا افتاده بود. بیشتر نگران پاسپورتها و کیف پول بودیم. آقای معلمی که همراه بچه ها بود کمکان کرد و وسایل را جمع کردیم. معلم پرچم ترکیه را مثل شنل دور گردنش آویخته بود.میزان علاقه و احترامی که برای پرچم کشورشان قائل هستند جای تحسین دارد.
صبر کردیم بچه ها دور شوند تا از سکوت لذت ببریم و به صدای آواز پرنده ها که بر شاخه های درخت جست و خیز میکردند گوش بسپاریم. در سمت چپ خانه یک راه پله به سمت پایین است و شما را به قسمت چشمه میرساند. سه شیر آب وجود دارد و میتوان از آنجا آب نوشید. یک چشمه برای سلامت است، یک چشمه برای عشق و دیگری برای پول. از هر سه چشمه آب نوشیدیدم به امید اینکه در سلامت و عشق با جیبی پر از پول زندگی کنیم. کمی جلوتر از چشمه ، دیوار آرزوها قرار دارد. روی یک کاغذ یا پارچه ، آرزویهایشان را نوشته ، گره زده و بر دیوار آویخته بودند. امیدوارم آرزوی آنها و ما همه برآورده شود.
به سمت پایین رفتیم تا سر زمان مشخص شده به تاکسی برسیم. از سرویس بهداشتی آنجا هم استفاده کردیم که بینهایت تمیز بود. چون هنوز کمی وقت داشتیم به مغازه های سوغاتی که ابتدای ورودی بودند رفتیم تا یادگاری بخریم. تمام اجناس به یورو بود. بی کیفیت ترین چیزی که میشد پیدا کرد یک یورو میشد و ارزش خریدن نداشت پس بی خیال خرید شدیم و به پارکینگ برگشتیم تا به شهر تاریخی افسوس برویم.
سوار که شدیم راننده پیشنهاد داد که برای برگشت به دنبال ما بیاید و بعد هم ما را به شیرینجه ببرد. مبلغ پیشنهادیش را فراموش کردم اما خیلی بیشتر از چیزی میشد که خودمان میتوانستیم شخصا برویم،تشکر کردیم و گفتیم اگر خواستیم با شماره ای که به ما داده اند تماس خواهیم گرفت. در جاده منتهی به خانه ، یک مجسمه بزرگ از مریم مقدس ساخته اند که همه می ایستادند و عکاسی میکردند. راننده نگه داشت تا ما هم بی نصیب نمانیم. یک عکس یادگاری هم با راننده ی خودمان گرفتیم و به سمت افسوس راهی شدیم.
باید مجددن تکرار کنم که برای رفتن به خانه ی حضرت مریم بهترین کار و شاید تنها راه گرفتن تاکسی باشد و ما به این علت این هزینه را از قبل در نظر گرفته بودیم اما برای سایر جاها میشود از وسایل نقلیه ی عمومی و ارزان تر استفاده کرد. اِفِسوس یک واژه باستانی و به معنای شهر «ایزدبانوی مادر» است. این شهر تاریخی توسط یونانی ها ساخته شده است. افسوس میزبان یکی از هفت کلیسای آسیا در کتاب "مکاشفه یوحنا " در " عهد جدید " بوده است و عده ای بر این باور هستند که انجیل یوحنا در این محل به رشته تحریر در آمده باشد. تخمین زده میشود که شهر افسوس در زمان رومیان بین ۳۳۶۰۰ تا ۵۶۰۰۰ نفر جمعیت داشته است و سومین شهر بزرگ منطقه آناتولی بعد از شهرهای ساردیس و اسکندریه ترواس بوده است.
درب افسوس پیاده شدیم ، مادرم یک یادگاری خرید و بعد بلیط را به مبلغ نفری 180 لیر خریداری کردیم و از گیت ورود ، پا به تاریخ گذاشتیم. همیشه برایم جذاب است که رویا ببافم و تصور کنم در این جایی که ایستاده ام چه کسانی با چه داستانهایی قدم گذاشته اند. مثلا فکر میکنم شاید مردی در اینجا به زن محبوبش ابراز عشق کرده باشد، بچه ای دستفروش ، اجناسش را چیده باشد یا عده ای دعوا کرده و خونی ریخته شده باشد. هر کدام چطور زیسته اند و آیا خوشحال بوده اند؟ هرگز به ذهنشان رسیده است که هزاران سال بعد دنیا چه شکلی به خود گرفته و ویرانه های جا مانده از خانه ها و شهرشان برای میلیون ها انسان جذاب باشد؟
با این خیالها در افسوس قدم زدیم. تورهای گروهی زیادی آمده بودند. یک تور پرجمعیت از کره ی جنوبی و متاسفانه مجددن بچه های مدرسه. هر جا که میخواستیم عکس بگیریم در یک ماراتن و جدلی برای قرار گرفتن در موقعیت مورد نظر بودیم. آقای معلم پرچم بر دوش ، سعی میکرد تعادل را رعایت کند و بچه ها را نگه میداشت تا بتوانیم عکس بگیریم. تور کره جنوبی را هم به این ازدحام اضافه کنید و چندین گروه گردشگری دیگر مثل یک تیم رزمی و البته بی شمار افرادی که مثل ما، تک بودند.
به شلوغی، آفتاب سوزان را هم اضافه کنید. همه چیز تکمیل بود برای آنکه سرتان مثل یک هندوانه ی رسیده و ترک خورده به انتظار تلنگری برای شکافتن باشد. من از قبل قسمت های مهم افسوس و توضیحاتش را یادداشت کرده ، همراهم داشتم. سعی کردم هر جا میرویم توضیح مختصری بخوانم تا بدانیم آنچه میبینیم چیست. در ابتدای ورودی که مادرم یادگاری خرید، کتاب به زبان فارسی برای خرید، موجود بود.کتاب راهنما همه ی بخش ها را با شماره، عکس و توضیحات کامل داشت .
از توضیح بخش ها صرفنظرمیکنم چون سایر دوستان در سفرنامه های پیشین به تفسیر نوشته اند. از حمام ها،ورزشگاه شرقی،باسیلیکا و سایر قسمتهای در مسیر گذشتیم تا بالاخره کتابخانه ی سیلیسیوس نمایان شد. در این کتابخانه 12000 کتیبه و کتاب و دست نوشته نگهداری میشده که در زمان خودش سومین کتابخانه بزرگ جهان به شمار میرفته. کتابخانه ۲۱ متر طول دارد و بر روی سکویی با ۹ پله ، قرار گرفته. ساختمان دو طبقه کتابخانه با ۴ جفت ستون سرپا مانده است و روی چهار طاقچه ، مجسمه چهار الهه قرار دارد که سر اکثر مجسمه ها افتاده است.
بخاطر بلندی چند پله ای که بود و البته خستگی، مادرم همانجا روی سکوی پایین نشست و من و همسرم برای دیدار با مجسمه های زیبا و ستونهای بلند کتابخانه بالا رفتیم. این قسمت برای عکاسی از قبل هم بدتر بود. همه در کادر عکاسی دیگری بودند. بعضی ها به دیگران احترام میگذاشتند و صبر میکردند تا عکس بگیرند و بعد رد شوند. بعضی ها بدون کوچکترین توجه و اهمیتی عبور میکردند.
شلوغی و گرما کلافه کننده شده بود. کمی در سایه ی محدودی که میشد پیدا کرد ایستادیم ، آب نوشیدیم و دوباره ضد آفتاب زدیم. بچه ها روی سن جلوی کتابخانه نشستند و یکصدا اسم مدرسه و شهرشان را گفتند و فیلمبرداری کردند. بعد هم گروه رزمی همین کار را تکرار کرد. درست است که شلوغی کلافه ام کرد اما همیشه از دیدن شادی مسافرین احساس خوبی میگیرم. بعد از اندکی استراحت به سمت آمفی تئاتر بزرگ افسوس براه افتادیم.
بدترین قسمت دقیقا همین جا بود. نه سایه ای بود و نه راه فراری. با خودم گفتم خدا به داد آنها برسد که تابستان به اینجا می آیند. از قبل با خودم برنامه گذاشته بودم روی سکوهای آمفی تئاتر بنشینیم، نفس بکشیم، نظاره کنیم، عکس بگیریم و استراحت کنیم اما همیشه آن نمیشود که میخواهی. در هجوم بچه های مدرسه و معلم هایشان، در تابش بی رحمانه ی خورشید تمام تصورات از ذهنم پرید و فرار کردیم.
راه به سمت خروجی ، خیابانی بود که دو سمتش درختهای بلند سایه گسترده و هوا را لطیف کرده بودند. قدم زنان از در اصلی خارج شدیم. این سمت چون ورودی اصلی است ، آباد تر از سمت دیگر است. تعداد مغازه های سوغاتی و خوراکی بیشتر بود البته قیمت ها را به یورو نوشته بودند و خرید کردن غیرعقلانی بود.
ایستگاه برگشت به سلچوک ، کمی جلوتر زیر یک درخت بود. یک نیمکت برای نشستن داشت و پیرمردی بی سیم به دست با راننده در ارتباط بود. گمان میکنم گزارش اینکه مسافر هست یا نه را میداد. بعد از رسیدن ما ، سه نفر دیگر هم اضافه شدند و ون یا همان دلموش هم رسید. از قبل مسافر داشت و صندلی برای نشستن کافی نبود. خانواده ی سه نفری که بعد از ما رسیده بودند با کمال بی نزاکتی سریع داخل شدند و جایی برای نشستن نماند. یک جا برای مادرم که نمیتوانست بایستد خالی پیدا کردیم و من و همسرم سرپا ایستادیم. خوشبختانه مسیر خیلی طولانی نبود.
همان ترمینالی که دلموش های شیرینجه حرکت میکنند و ما از آنجا تاکسی گرفتیم، پیاده شدیم. هزینه ی کرایه از افسوس تا سلچوک نفری ده لیر شد. دلموش هایی که به شیرینجه میرفت هم برای هر نفر ده لیر بود. خیلی سریع پر شد و براه افتاد. شهر سلچوک ، کوچک ، تمیز و دوست داشتنی بود. چند ایستگاه هم سر راه ایستاد و مسافرها پیاده و سوار شدند. شیرینجه ، روستایی کوچک در دل کوه است.قرن ها پیش گروهی از بردگان یونانی که جانشان در خطر بوده به این منطقه کوچ کردند و نام آن را ( چیرکینجه) به معنی ترسناک و زشت گذاشتند به امید اینکه با شنیدن نامش کمتر کسی به دنبالشان بگردد،اما پس از مدتی که خیالشان از بابت تعقیب کنندگان راحت شد نام آن را به شیرینجه به معنی زیبا و شیرین یا دلنشین تغییر دادند. در قرن دوازدهم هم گروهی از ترک ها به آنجا رفتند و در کنارشان زندگی متفاوتی را شروع کردند.
مسیر پر پیچ و خم با شیب تندی که داشت باعث میشد روی صندلی دلموش به سمت پایین سر بخورم و چون صندلی اول نشسته بودم و تکیه گاهی نبود با نوک پنجه ی پا خودم را نگه میداشتم. با این شیب آن موقع که راه همواری هم وجود نداشته قطعاً جای خوبی برای مخفی شدن بوده. مسیر پر بود از باغ میوه. مدت زمانی که رسیدیم آنقدر طولانی نبود بخصوص که نگاه کردن به مناظر بیرون سرگرم نگهمان میداشت. بالاخره رسیدیم. برخلاف تصورم ، خلوت بود.در مسیر قدم زدن مغازه های کوچکی هست که عمدتاً صابون، روغن های مخصوص ماساژ، نوشیدنی هایی که از میوه های مختف گرفته می شود، میفروشند. از نوشیدنی های خوش طعم آنجا چشیدیم و بعد به سمت کلیسایی که در بالای روستا قرار گرفته ،حرکت کردیم.
کلیسا نقلی است ودر حیاط کوچکش یک حوضچه است که می توان آرزو کرد و سکه ای را به درون آن پرت کرد،اگر در وسط حوض افتاد آرزو هم برآورده خواهد شد.یک کافه هم دارد اما ما ترجیح دادیم که در کافه ی دیگری که روبروی کلیسا بود قهوه بخوریم.
صاحب کافه یک خانم بانمک و خوش صحبت بود. سه تا قهوه که در ماسه داغ درست میشد سفارش دادیم. کنارش یک لیوان آب خنک و گوارا هم گذاشته بود. یکی از خوش طعم ترین قهوه هایی که در زندگیم خوردم را در اینجا تجربه کردم. هرچند که پولش هم قشنگ بود. 90 لیر برای سه قهوه. خانم صاحب کافه ، به ترکی چیزهایی به همسرم میگفت و از نگاهشان معلوم بود موضوع صحبت من هستم. گمان کرده بود دختری مدرسه ای هستم که زود شوهر کرده ام. همسرم سنم را که گفت، متعجب ماند. تا آخر هم که میخواستیم برویم کنجکاویش تمام نشد و هزار سوال دیگر پرسید.بعد از خداحافظی همان مسیر را برگشتیم .
روغن زیتون این منطقه معروف است سری به مغازه ای زدیم و روغن زیتون هایش را تست کردیم.از هیچ کدام خوشمان نیامد و خریدی نکردیم. در عوض چند صابون دست ساز با عطرهای مختلف به قیمت هر عدد ده لیر خریدم و با همان دلموشها که همانجایی که پیاده شده بودیم ایستاده بودند با همان هزینه به سلچوک برگشتیم. قدم زنان به سمت ایستگاه قطار رفتیم.لازم است یک توضیح کامل بدهم. یک قطار وجود دارد که مبدا و مقصد آن دو شهر دنیزلی و ازمیر است. این قطار در ایستگاه باسمانه ی ازمیر پیاده و سوار میکند.
در باسمانه مکانی که قطار دنیزلی و مترو یا همان ایزبان ایستگاه دارد یکجاست. فقط ورودی های مختلفی دارند. قطار در شهرهای مختلف از جمله سلچوک توقف میکند. برای آمدن به سلچوک میتوان از قطار دنیزلی استفاده کرد و از باسمانه یکراست تا سلچوک آمد. انتخاب دیگر راهی بود که ما آمدیم. یعنی استفاده از ایزبان. درست است که ما بدشانسی آوردیم و یکساعت منتظر قطار شدیم اما اگر از قبل ساعت دقیق را میدانستیم با برنامه ریزی میتوانستیم سر ساعت برسیم و معطل نشویم. ساعتها را برایتان میگذارم که اگر از ایزبان استفاده میکنید معطل نشوید. علی رغم خط عوض کردن و چند بار پیاده و سوار شدن شخصا ایزبان را ترجیح میدهم، بعلت سرعت بسیار بالاتر.هزینه برای ایزبان حدود 19 لیر تمام شد. به ایستگاه قطار رسیدیم و برای برگشت از قطار دنیزلی که حدود چهل دقیقه بعدش حرکت میکرد با قیمت 18 لیر برای هر نفر بلیط خریدیم و در ایستگاه منتظر نشستیم.
در زمانی که منتظر بودیم یک زوج اروپایی را دیدم که صبح هم مثل ما در آن یکساعت انتظار توجهمان را جلب کرده بودند. خانمی که بلیط میفروخت سر جایش نبود و این زوج کمی سرگردان بنظر میرسدند. چون میدانستیم میخواهند به ازمیر برگردند راهنماییشان کردیم و درباره ی پیش آمد و معطلی صبح صحبت کردیم. آنها هم مثل ما متعجب بودند، خانم میگفت چرا وقتی خط ها باید عوض شود همه را در نقشه ی ایزبان پشت سر هم کشیده اند. بعد از کمی گفتگو و سرگرم شدن با خوردن گوجه سبزهایی که دیروز خریده بودیم ،قطار رسید. بیشتر صندلی ها پر بود و خیلی ها در راهروها روی زمین نشسته بودند. دو تا صندلی جدا از هم پیدا کردیم و من و مادرم دور از هم نشستیم و همسرم هم به قسمت دیگر قطار رفت تا برای خودش جایی پیدا کند.
چند ایستگاه مختلف که یکی از آنها فرودگاه بود توقف داشت. با اینکه با قطار پیاده و سوار شدن نداشتیم اما تقریبا همان مدت زمان در راه بودیم. در ایستگاه باسمانه پیاده شدیم. ساعت حدود نه و نیم شب بود. داشتیم فکر میکردیم که بعد از عبور از خیابان چطور هتلمان را پیدا کنیم. میدانستیم هتل بین ایستگاه باسمانه و چانکایا قرار دارد. در یک لحظه سرمان را که بلند کردیم تابلو هتل جلوی چشمانمان ظاهر شد. مثل این بود که یکباره بهشت را دیده باشی. باسمانه آنقدر نزدیک بود که باورمان نمیشد صبح تا یک ایستگاه بالاتر پیاده راه رفته ایم. باز هم خدا را شکر کردیم که روز آخر به این کشف دست پیدا نکردیم.
کافی بود روز اول به جای قدم زدن به سمت راست هتل به چپ میپیچیدیم. به هر حال شاد و شادمان رفتیم هتل آبی به دست و صورت زدیم و برای شام به رستورانی نزدیک هتل رفتیم. شام بسیار بی کیفتی خوردیم و 150 لیر هم برایش هزینه کردیم. بعد از شام هم برایمان چای آوردند. خودشان میگفتند اکرام است. یعنی هزینه ای برایش نمیگرفتند. آقایی که برایمان چای آورد بعد از اینکه متوجه شد ایرانی هستیم کلی برایمان صحبت کرد و از دوستی و برادری بین دو کشور ابراز خوشحالی کرد. گلایه میکرد که تمام ازمیر و کسبهای زیادی را عربها گرفته اند و از این موضوع ناراضی بود. شب بعد که به رستوران کناری که عربها اداره اش میکردند رفتیم دلیل ناراحتیش مشخص تر شد.