اسب من یه پژو ۲۰۶ قدیمی هست و این داستان سفر احمقانه من به ترکیه ست! سفری که هر لحظه اش از خودم می پرسیدم: واقعا داری چه غلطی می کنی؟! چند سال پیش و اون زمان ها که هنوز قیمت ها ده بیست برابر نشده بود، پرایدم رو فروختم و چند تومن از پس انداز حقوق کارمندیم رو روش گذاشتم و یک پژو ۲۰۶ قدیمی رو ۲۶ تومن خریدم. این ماشین ۵ سالی دستم بود تا اینکه امسال و بعد از ۲ سال خونه نشینی و مسافرت نرفتن به خاطر کرونا، تصمیم گرفتم یه مسافرت خفن برم! یا ژاپن زادگاه سوباسا و پلی استیشن! یا یه سفر زمینی با ماشین شخصی به دور ترکیه و رانندگی در کنار سواحل زیبای جنوبیش که برام یه آرزوی قدیمی بود.
دیدم برای ویزای ژاپن باید حداقل ۱۰۰ میلیون توی حسابم باشه که نبود و به همین راحتی خط خورد! برای سفر زمینی هم نیاز به ماشینی داشتم که توی جاده قابل اعتماد باشه... یه دو دو تا چهارتا کردم و دیدم برا عوض کردن ماشین هم حداقل ۱۰۰ میلیون نیاز دارم، پس سفر زمینی به ترکیه هم هیچی!
چند روزی با خودم درگیر بودم و آخر به این نتیجه رسیدم که با یه مقدار پول کمتر، ماشین رو عوض کنم. اما یهو این ۲۰۶ قدیمیه خودم انگاری باهام حرف بزنه، رفت تو دلم و بهم گفت: من که این همه سال در کنارت بودم رو میخوای بفروشی و با یه عروس جدید بری دنیا رو ببینی؟!
راست می گفت. واقعا نامردی بود. مامانم هم میگفت اشیا حواس دارن و یه جورایی برای خودشون زنده هستن. دلم هم میگفت گناه داره اینو ول کنم. شجاعت احمقانه ام هم در قالب عقل ظاهر شد و بهم گفت: اگر تو با یه ماشین خوب، این سفر رو بری که کار خاصی نکردی. چالش واقعی اون وقتی هست که با یه همچین ماشین قدیمی و نامطمئنی این سفر رو انجام بدی! الحق که همه راست می گفتن! من هم که دنبال بهانه مناسب برا انداختن خودم توی همچین چاهی، چالش رو قبول کردم! به قول بارنی توی سریال آشنایی با مادر: challenge accepted!
نه پاسپورت داشتم و نه گواهینامه بین المللی، نه پلاک خارجی، نه بیمه و کلا هیچی نداشتم. حتی چادر مسافرتی و وسایل سفر جاده ای هم هیچ! ولی در کمتر از یک هفته همه اش رو جور کردم، به جز گواهینامه بین المللی که کانون جهانگردی برام هنوز ارسال نکرده بود.
کانون جهانگردی مسئول صادر کردن مدارک سفر زمینی به خارج هست و کلا اشتباه و دیرکرد خیلی داشت. اگر شما هم یه وقت قصد همچین سفری داشتید، توی اکثر شهرها یه سری آژانس مسافرتی هستن که نمایندگی کانون هستن، کافیه برا تهیه مدارک تون برید اونجا و برای بقیه کارهای ماشین هم برید به گمرک یکی از مراکز استان ها. این هم از بخش آموزشی سفرنامه!
خلاصه همه وسایل جور شد، به جز گواهینامه که مشخص شد نصف شب رسیده به اداره پست. من هم حول برای زودتر شروع کردن این سفر، کله صبح و زودتر از پستچی ها رفتم اداره پست! از پستچی ها صبحونه هم گرفتم و پستچی مورد نظر گواهینامه ام رو از داخل یه کیسه که توش ۸ تا آدم جا میشد، پیدا کرد و بالاخره کرمان رو رها کردم و زدم به جاده!
قسمت اول: حالا اسب بیار و باقالی بار کن!
ماشاالله جاده های ایران توی تابستون به جز گرمای طاقت فرسا و بیابون های تکراری، چیز دیگه ای ندارن و من دائم نگران از اینکه اگر ماشین وسط این بیابون ها خراب بشه، چکار کنم؟!... نزدیک های یزد، یهو احساس کردم که از زیر داشبورد داره دود میاد بیرون! ولی چند بار که پلک هامو به هم مالیدم و دوباره نگاه کردم، چیزی ندیدم! با خودم گفتم حتما دچار توهم شدم! و خلاصه تا خود یزد دائم از خودم سوال میکردم چیزی که دیدم واقعی بود یا نه؟!
به یزد که رسیدم، اومدم جلوی یه رستوران پارک دوبل کنم، اما وقتی دنده عقب رفتم، دیدم که ای بابا اینا چیه داره شر شر از زیر ماشین می ریزه روی آسفالت؟! بله! از زیر ماشین مث شلنگ داشت روغن می ریخت! اون طرف خیابون رو نگاه کردم و دیدم یه تعویض روغنی هست. سریع ماشین رو بردم پیشش و داستان رو تعریف کردم. کاپوت رو زد بالا و با یه نگاه گفت: کاسه فیلتر روغنت ترکیده!!! روغن پاشیده به همه جای موتور و ریخته روی اگزوز! اون دودی هم که دیده بودی به خاطر همین بوده و خدا بهت رحم کرده که ماشینت آتیش نگرفته!
تعویض روغنیه واقعا درست می گفت، این چیزی نبود جز رحم خدا... خلاصه کاسه فیلتر ترکیده رو با هزار بدبختی عوض کرد. روغن ماشین هم که کلیش از دست رفته بود رو هم عوض کرد و بهش گفتم: تموم؟! دیگه مشکلی نداره؟! گفت: تمومه. دیگه مشکلی نیست. بعد از اینکه توی یزد یه خورشت قیمه ساده رو با قیمت فضایی به خوردم دادن، یه یک ساعتی استراحت کردم و دوباره با ترس و لرز از خراب شدن مجدد ماشین، راه افتادم به سمت اصفهان.
جاده همچنان بیابونی و داغ بود. اما ماشین مشکلی نداشت تا اینکه به محض رسیدن به حاشیه شهر اصفهان، افتادم توی یه ترافیک سنگین و یهو کلاچ ماشین شروع کرد به قرچ و قروچ کردن!... دلم می خواست از خستگی و درموندگی از مشکلات ماشین گریه کنم. با خودم گفتم با این ماشین که توی هر شهر یه مشکلی براش پیش میاد، چطور می خوام دور ترکیه رو بگردم با اون جاده های کوهستانی و پرشیبش؟!
به هر حال اگر میخواستم برگردم خونه، باز هم لازم بود که ماشین رو اول درست می کردم. توی ترافیک وحشتناک اصفهان، در به در پرسان پرسان و سرچ کنان روی نقشه گوگل اون هم عصر پنج شنبه که همه کاسب ها داشتن تعطیل می کردن، گشتم به دنبال تعمیرگاه... تا اینکه یه تعمیرگاه باز پیدا کردم و در حین رسیدن به اونجا هم صدای کلاچ کم کم از بین رفته بود! تعمیرکاره گفت: کلاچ رو بگیر! ول کن! بگیر! ول کن!... خب آقا این که مشکلی نداره! برو خیالت راحت باشه!
ماشین ظاهرا مشکلی نداشت و هرچی بود خودکار خودش درست شده بود. ولی ته دل من هنوز پر از ترس بود. شب رفتم دیدن دوستای خیلی خوب اصفهانیم و با هم بازار و میدون نقش جهان رو دیدیم و شام خوردیم و باهاشون درد دل کردم از حرکت احمقانه خودم و کمی سبک شدم. با خودم گفتم حداقل تا تبریز و داخل خاک خودمون اگر مشکلی پیش بیاد، نهایتش با یه یدک کش ماشین رو می رسونم تعمیرگاه. تا اونجا رو برم، بقیه اش رو چو فردا شود، فکر فردا کنم.
راه افتادم سمت تهران و میون راه این ترانه پخش شد که میخونه:
من اینا رو فهمیدیم از زندگی
به جز مرگ هیچ چیزی اجبار نیست
که بین من و آرزو های دور
به غیر از خودم هیشکی دیوار نیست
من اینا رو فهمیدم از زندگی
که با سرنوشت میشه جنگید و برد
که جنگیدن و باختن بهتره
از اینکه نشست و فقط غُصه خورد
این آهنگ بدجوری بهم انگیزه داد و برای دوستم هم که هنوز شک داشت در میونه راه باهام همراه بشه یا نه، فرستادمش. اون هم شک و تردیدهاش کمتر شد و از تهران یه همسفر هم به این سفر اضافه شد. جلوتر و توی قزوین یه ناهار خیییلی خوشمزه زدیم و تبریز یه چند صد دلاری توی صرافی هایی که بیشتر شبیه فروشنده های غیرمجاز مواد مخدر بودن، پول چنج کردیم و روز بعدش که یکشنبه بود، حرکت کردیم به سمت مرز رازی.
قسمت دوم: عبور از پل صراط!
بعد از گذروندن یک جاده پرپیچ و خم و باریک که تمومی نداشت، رسیدیم به مرز و دیدیم یه تعداد ماشین پشت هم صف وایستادن و ما هم گفتیم حتما داستان همین جاست، رفتیم پشت سر بقیه توی صف. یهو چند تا جوون کرد اومدن جلو و گفتن: فلان مدرک رو گرفتی؟! فلان کار رو کردی؟! فلان چیز چی؟! بهمان چیز رو پرداختی؟! سیگار نمی بری با خودت؟!... و جواب من بدون اینکه بدونم این دوستان چی میگن، صرفا بله و نه هایی بود برای دور کردن این دوستان! چون همیشه همچین جاهایی، افرادی هستن که دنبال سواستفاده از سادگی مسافران هستن.
یکی از جوون های کردی که با مرام هم به نظر می رسید، آخرش که یه دندگی منو دید، گفت: ببین اینجا اینقد کارها پیچیده ست که تو از پسش برنمیایی، آخرش برمیگردی همین جا! این سیگارها هم که به مردم میدیم از مرز رد کنن، چیز غیرقانونی نیست.
راست می گفت، کاغذبازی های لب مرز واقعا گیج کننده بود و سیگارها هم قانونی. ولی تمام کاغذ بازی ها رو خودمون انجام دادیم و سیگار هم نبردیم!... راستش دلم می خواست از نحوه رد شدن از مرز براتون یه آموزش بنویسم، ولی همچین کاری غیرممکنه! فقط کافیه مدارک تون از قبل باهاتون باشه و دائم از مسئولینش سوال کنید که: حالا باید از کی امضا بگیرم؟ و حالا باید چقدر دیگه پیاده شم؟!
ضد حال ترین چیزها توی مرز، یکیش یکی دو میلیون تومنی هست که به اسم جریمه بنزین، توی بخش ایران از مردم می گیرن و ضدحال دوم توی مرز ترکیه ست که مجبور میکنن هر چی وسایل توی ماشین داری رو از دستگاه اشعه ایکس رد کنی و در آخر هم خود ماشین رو خالی خالی باید ببرید زیر دستگاه اشعه ایکس. این وسط ها، سه چهار تا کپسول پیک نیکی از یه بیرجندی گرفتن و یه بانکه بنزین از یه راننده ترک که زیر ماشینش جاساز کرده بود!
به هر حال بعد از کلی کاغذبازی و معطلی و قطع بودن سیستم های ترک ها، از مرز رد شدیم و وارد خاک ترکیه شدیم!.... آاااره! رسیدیم ترکیه بالاخره! و ماشین هنوز سالم بود! حداقل می تونستم بعدا ادعا کنم که با این ماشین پیر تا ترکیه اومدم و برگشتم! نزدیک ترین شهر به مرز، وان بود. می شد حداقل تا وان رفت و اگر مشکلی پیش اومد، ماشین رو راحت برگردوند به ایران.
از همون لحظه ورود به ترکیه، جاده ها و منظره ها کلا شکل دیگه ای شدن. آسفالت سالم و تمیز و جاده های بزرگ. دشت های سرسبز و وسیع. انگاری که با عبور از مرز به ناگاه وارد دنیای جدید شدی. از ذوق زدگی وایستادیم کنار جاده و کلی عکس و سلفی گرفتیم. لامصب منظره نبودن که در حد والپیپر ویندوز ایکس پی، چشم نواز بودن!
راهنمای صفر تا صد سفر زمینی به وان
قسمت سوم: کردهای با مرام
خلاصه با چشمانی شگفت زده از مناظر، در امتداد جاده ای که از کنار دریاچه زیبای وان می گذشت به شهر وان رسیدیم. اما اون روز یکشنبه بود و همه جا تعطیل!
صرافی ها تعطیل بودن و هتل هایی که سر زدیم، پول چنج نمی کردن. در حد ۲ لیر برای دستشویی رفتن هم نداشتیم. تا اینکه از شدت فشار مثانه، مجبور شدم به مسئول توالت، صد دلاری نشون بدم و با زبون بی زبونی بگم: اگر صد دلاری قبول می کنی، بدم برام چنج کنی؟! که بنده خدا با همون زبون بی زبونی گفت: برو تو بابا جان تا منفجر نشدی!
خلاصه از فشار مثانه جون سالم به در بردم و حالا مغزم هم بهتر کار می کرد. کمی توی شهر با همون ماشینی که موتورش داغ کرده بود چرخیدیم و بالاخره یه موبایل فروشی گیر آوردیم که ظاهرا سیم کارت ترکیه هم می فروخت. وقتی صد دلاری به طرف نشون دادم، انگاری اولین بارش بود همچین چیزی می دید! رسما دیوانه ام کرد تا تونستم ازش سیم کارت بگیرم و بقیه پولم رو به لیر بده... حالا هم لیر ترکیه داشتم و هم سیم کارت و اینترنت. سریع با یه سرچ توی گوگل مپ، بهترین و مناسب ترین هتل ها رو پیدا کردیم و دومین هتل آپارتمان رو با شبی ۲۰۰ لیر رزرو کردیم. چیزی در حدود ۴۰۰ هزار تومن که در برابر استانداردهای ایران، خیلی تمیزتر و ارزون تر بود.
مردم شهر وان و کلا شرق ترکیه اکثرا کرد هستن و برخوردهاشون مخصوصا در شهر وان با ایرانی ها یا حداقل با ما خیلی خوب بود. شما اگر بهترین و زیباترین جای دنیا هم برید ولی برخورد فقط یک نفر از اون شهر با شما بد باشه، شما حس خوبی به اون شهر نخواهید داشت. اما اگر بدترین جای دنیا هم برید ولی با مهربونی و مهمان نوازی با شما برخورد بشه، شما چیزی جز خوبی و حس خوب از اون مکان به یاد نخواهید داشت.
صبح روز بعد، صبحونه ۱۸۰ لیره ای معروف وان رو خوردیم که تا ته سوختیم ولی برخورد پر از محبت خانوم نونوای رستوران که پا شد و اومد چند تا از نون های گرمش رو بهمون هدیه داد. همه ناراحتی قبلی رو شست و برد... بعدش هم رفتیم «قلعه وان» که خودشون بهش میگن «وان کاله سی» در واقع کاله همون قلعه ست. این قلعه رو حدود ۳ هزار سال پیش پادشاهان ارمنی «اورارتو» ساختن، اما نکته مهمش برای من سنگ نوشته ای بود که شنیده بودم از «خشایارشا» پنجمین پادشاه هخامنشی در این مکان باقی مونده.
بعد از کلی دردسر برای پیدا کردن اتوبوس های کاله و ۲۰ دقیقه پیاده روی تا ورودی قلعه و نزدیک یک ساعت کوهنوردی بر روی قلعه، سنگ نوشته خشایارشا پیدا نشد که نشد. خسته و کوفته و ناامید از پیدا کردن اثری از ایرانیان در راه برگشت بودیم که دیدیم از پارک کنار قلعه راهی وجود داره به پشت قلعه! با ناامیدی و یک چشم به صخره ها و یک چشم به نقشه گوگل از میون خرابه ها و تاپاله گاوها گذشتیم تا اینکه ناگهان چشم مون به جمال سنگ نوشته پادشاه مون روشن شد.
ترک ها عمدا راه ورود توریست ها رو به شکلی برنامه ریزی کرده بودن که این سنگ نوشته قابل دیدن نباشه! ولی ما پیداش کردیم و توی اون گرمای ظهر، از دیدن تنها سنگ نوشته یک پادشاه ایرانی، خارج از مرزهای فعلی ایران، حسابی ذوق کردیم. متن سنگ نوشته هم به سه زبان نوشته شده و بیشتر متن شامل سپاس از اهورامزدا هست.
قسمت چهارم: ضدحال دوست داشتنی!
کلا دو روز توی وان موندیم و بعد آروم آروم حرکت کردیم به سمت شهر دیاربکر. تا نیمه راه که از کنار دریاچه وان رد می شدیم، جاده ها صاف و دیدنی بود. اما بعد یک هو شکل جاده ها عوض شد و افتادیم توی جاده هایی پر از پیچ و خم های عجیب و سرآشیبی های خطرناک! دقیقا همون چیزی که از مواجه شدن باهاش می ترسیدم و اینکه مبادا ماشین پیر من که حالا اسمش شده بود اسب، توی این جاده ها کم بیاره... ترسم وقتی بیشتر شد که دیدم یه ماشین توی همون جاده تصادف کرده بود، یه ماشین مدل بالا رو بار یدک کش کرده بودن و چند ماشین قدیمی هم کنار جاده رها شده بودن.
ولی مشخص نبود که دلیلش کمبود بنزین بوده یا داغ کردن و خرابی ماشین هاشون... وقتی به شهر کوچک در ۲۰۰ کیلومتری دیاربکر رسیدیم، کنار خیابون نشستیم تا هم ماشین کمی خنک بشه و هم خودمون با یا نوشیدنی خنک، مغز داغ کرده مون، ریلکس شه. اما یهو نونوایی که مغازه اش پشت سر ما بود، با دو تا چهارپایه از راه رسید و دعوت مون کرد که به جای زمین خاکی، بشینیم روی چهارپایه هاش. آخه چقد شما خوبید کردهای دوست داشتنی.
نزدیک های شب در حالی که هم ما خسته شده بودیم و هم اسب خسته تر از ما، رسیدیم به دیاربکر. بین راه دچار توهم شده بودم که از زیر ماشین روغن می ریزه، اما مطمئن نبودم که این بار هم توهمم واقعی هست یا نه. به خاطر همین استرس ها و خستگی، شهر دیاربکر در ابتدا خیلی مسخره و ضدحال به نظرم رسید. اما همین که یک هتل رزرو کردیم و خیالم راحت شد که اسب مون همچنان سالمه، نگاهم به شهر هم تغییر کرد. یه جمله معروف هست که میگه: دنیا نه خوبه و نه بد. ما هستیم که بهش خوب یا بد نگاه می کنیم.
صبح روز بعد دیاربکر منو شگفت زده کرد. شهری که مردمش چندین بار توسط پادشاهان ایرانی و ترک قتل عام شدن!... دیوار های قلعه ای به قدمت ۱۶۰۰ سال در این شهر وجود داره که توسط امپراتوری روم ساخته شده و وقتی شما در کوچه پس کوچه های فقیر نشین و قدیمی این شهر دور می زنید، این دیوارهای باستانی با معماری خونه های فقیرنشین این محله ها گره خورده. تماشای این منظره ها و قدم زدن در کنار مردم عادی، چنان حس شگفت انگیزی به آدم منتقل میکنه که نمونه اش رو در هیچ جای دیگه ای تجربه نکردم.
کلا دیاربکر پر هست از شگفتی های تاریخی و فرهنگی و متعجبم که چرا به اندازه بقیه شهرهای ترکیه مشهور نشده. شاید دلیلش فاصله زیاد اون با مرز از یک طرف و دور افتادن از شهرهای ساحلی از طرف دیگه باشه. مسجد جامع دیاربکیر این شهر که توسط بزرگترین پادشاه سلجوقیان ایران ساخته شده، معماری شگفت انگیزی داره و پنجمین مسجد بزرگ در خاورمیانه ست.
کلیسای ارمنی های این شهر که تاریخی خونین داره و حتی مدتی مقر نیروهای آلمانی در جنگ جهانی بوده، بزرگترین کلیسای ارمنی ها در خاورمیانه ست و تنها کلیسای تاریخی در ترکیه که همچنان برای عبادت استفاده میشه. بازارها و کافه هایی که در دل ساختمان های تاریخی شهر قرار گرفتن هم دل آدم رو به شدت با خودشون برای همیشه می برن. آره این گوشه ای از دیاربکر بود، همون شهری که در نگاه اول، مسخره و ضدحال به نظر می رسید.
شب آخر رفتیم توی محوطه پارک جلوی هتل. یه آقایی تنبک می زد و مردم فقط تماشا می کردن. البته یه خانومی هم یه کارایی می کرد که قوانین سفرنامه نویسی اجازه نمیده توضیح بدم:)) چند لحظه بعد، یه خانواده شاد از راه رسیدن، یه بابا، یه مامان، یه دختر دبستانی ناز، یه پسر ۳-۴ ساله خییییلی شیطون و دو تا نوزاد هم توی کالسکه بچه! اینقد این خانواده شاد و دوست داشتنی بودن که نگو... وسط حرکات موزون بابا و مامان و دخترشون، پسر شیطونشون هی فرااار می کرد و مامانه دنبال بچه بدو بدووو! ولی باباهه زرنگ بود، هر وقت پسره فرار می کرد، بهش می گفت: بدو بیا اینجا! بچه هم گوشاش دراز میشد و خودش برمیگشت!...
جالب بود آدمایی که جمع شده بودن، نه پولی کمک میکردن به نوازنده و نه دست میزدن. تازه ما که دست زدیم براشون و پولی کمک کردیم، بقیه هم ترغیب به این کار شدن. واقعا دلیل دل مردگی و غم مردم رو نفهمیدم. این چیزها توی ایران طبیعی تره ولی کردها رو آدم های شادتری می شناختم. حداقل اون خانواده دوست داشتنی که با وجود اون همه بچه، خوب روحیه شون رو حفظ کرده بودن! دارم شک میکنم که نکنه واقعا سیاست های مملکت خودمون برای فرزند آوری باعث شادی خانواده میشه؟! به هر حال...
قسمت پنجم: دودش تو چشم خودت میره!
صبح روز بعد حرکت کردیم به سمت «قازیان تپه». شهری که با مرز سوریه فقط یک ساعت فاصله داره و روز قبلش ارتش ترکیه به نیروهای آمریکایی در یکی از همین شهرهای مرزی حمله کرده بود. از یه آتیش سوزی که تازه روی یه کوه شروع شده بود گذشتیم و توی یه پارک خیلی سرسبز که موزه ای بود از انواع گونه های گیاهی و یه رودخونه پر آب از وسطش می گذشت کمی استراحت کردیم و ناهار خوردیم. این وسطا هم دائم صدای گلوله و تیراندازی میومد که با خوشبینی به خودم میگفتم حتما تمرین نظامی هاست!
بعد دوباره حرکت کردیم به سمت شهر «آدانا». شهری که توی سریال های ترکی خیلی معروف هست و معمولا کاراکتری که توی سریال خیلی سنتی و قدیمی هست از آدانا میاد. توی راه وضعیت همه چیز دائم بدتر و بدتر میشد. شیب جاده بیشتر، راه بندون هایی که هیچ وقت نفهمیدیم دلیلش چیه بیشتر و آسمون ترسناک تر. یک چیزی شبیه دود یا گرد و غبار زرد با مه و ابر قاطی شده بود و توی کوه ها و تا لای جنگل ها نشسته بود و فضای تاریک و دهشتناکی ایجاد کرده بود. مشخص نبود که این وضعیت به خاطر آتیش سوزی جنگل های ترکیه ست یا گرد و غبار شدید هواست.
وضعیت هوا اینقدر بد شد که توی ماشین ماسک زدیم و دائم این سوال توی ذهنم بود که اگر جنگل آتیش گرفته و راه بسته شده، پس چرا همچنان همه ماشین ها رو به جلو میرن؟! با همین ترس جلو رفتیم و رفتیم تا بالاخره به نزدیکای آدانا رسیدیم و مشخص شد این زردی هوا به خاطر گرد و غبارهایی هست که از عراق و سوریه میاد و مسببش هم خود ترکیه ست که با ایجاد سد های زیاد روی دجله و فرات، باعث شده آب کافی به این دو کشور نرسه و خاکش توی چشم خود ترکیه بره!
یکی از معروف ترین کباب های ترکیه، آدانا کباب هست که در واقع یک جورایی همون کباب کوبیده خودمونه! اما چون خیلی معروف بود رفتیم یه رستوران با امتیاز خوب که ببینیم واقعا ارزش این همه تعریف رو داره یا نه؟ حقیقتش خوب بود ولی کباب کوبیده های مملکت خودمون خیلی خوشمزه تره. مخصوصا کباب کوبیده هایی که توی منطقه آذربایجان ایران درست میشه.
شب یه ماشین مخصوص توی شهر می چرخید و آب یا یک جور مایع توی هوا اسپری می کرد تا ذرات غبار سنگین بشن و زودتر بشینن روی زمین. صبح هم روی زمین و همه ماشین ها، کلی گرد و خاک نشسته بود و کار همه مغازه دارها این بود که شلنگ به دست، جلوی مغازه شون رو بشورن. چیزی که سال هاست ظاهرا وجود داره و همه به نظر می رسید بهش عادت داشتن.
شهر آدانا بیشتر شبیه یک روستا بود که به زور و ناگهانی تبدیل به شهر شده باشه. به جز یک مسجد بزرگ که با کشتار و بیرون کردن ارامنه ساخته شده بود، چیز خاصی برای دیدن نداشت. کلا قتل عام ارامنه ثروتمند در تاریخ شهرهای شرقی ترکیه، یک نقطه مشترک هست. حتی برای دوره ای هم کردها رو مسلح کردن تا به کمک اونها، ارامنه رو بیرون کنن، ولی بعدها همین کردها تبدیل شدن به گروه هایی که بر علیه خود دولت ترکیه قیام کردن...
الان که روزها از سفرم به آدانا میگذره و دارم این سفرنامه رو می نویسم، یهو یادم اومد که فیلتر هوای اسبم رو هنوز که هنوزه عوض نکردم و گرد و خاک آدانا هنوز توی حلقش گیر کرده! ای اسب منو ببخش! همین عصر یا نهایتش شنبه ایشالا، فیلتر هواتو عوض می کنم!
قسمت ششم: شهر پینوکیو!
صبح روز بعد، قبل از اینکه به سمت شهر «آلانیا» حرکت کنیم. نشسته بودیم توی کافه هتل تا صبحونه بخوریم، همزمان تلویزیون هم روشن بود و یکی از شبکه های خبری ترکیه داشت از اخبار روز مملکت شون می گفت. لامصب کپی شبکه خبر خودمون بود! چند نفر رو هم آورده بودن که توی اون اوضاع افتضاح اقتصادی از اردوغان تشکر کنن و بگن همه چیز خوبه، ما خوبیم، بقیه بدن!
۲ ساعت مونده به آلانیا، یه ساحل پیدا کردیم که میشد توش چادر زد. یه محوطه کمپ رایگان بود با یه ساحل فوق العاده تمیز و سرویس بهداشتی. خلاصه برای اولین بار چادر زدن توی ترکیه رو هم تجربه کردیم. گرچه بعدا فهمیدیم که خیلی از محوطه های کمپینگ رایگان نیستن و به خاطر یک شب اقامت حداقل نفری ۱۰۰ لیر دریافت میکنن.
روز بعد و در وسط جاده، در جایی بین شهر «بزیازی» و آلانیا به قلعه ای برخوردیم به نام «قلعه مامور» که با وجود معروف نبودن، بسیار زیبا، بزرگ و شگفت انگیز بود. قلعه ای که توسط رومی ها در سال ۴۰۰ میلادی ساخته شده بود و در سال ۱۳۰۰ میلادی مسلمون ها بزرگترش کرده بودن. در جلوی قلعه هم برکه ای بود پررر از لاک پشت های آبی که غذا دادن بهشون و حمله لاک پشت ها برای خوردن تکه نون ها، واقعا صحنه های جالبی رو خلق می کرد.
بعد از این قلعه ارتفاع جاده لحظه به لحظه بیشتر می شد، انقدر زیاد که انگار داشتیم می رفتیم روی قله کوه ها! و کابوس من و اسبم همچین جاده هایی بود! حتی الان که بهش فکر میکنم، دچار وحشت میشم که چطور همچون جاده هایی رو بالا رفتیم! اما هرطور بود گذشت و نزدیکای مرتفع ترین نقطه کوه، وایستادیم تا هم ما و هم اسب، نفسی تازه کنیم. رستوران محلی کنار جاده بود که روی تنور زغالی، یک نون ترکی می پخت به اسم «گوزلمه». اسمش یه مقدار بی تربیتی به نظر می رسه، ولی خودش جالب بود!
خمیری شبیه خمیر نون لواش آماده میکنن و داخلش رو با چیزهایی مثل پنیر محلی، اسفناج، سیب زمینی آب پز و ... پر میکنن. البته انتخاب محتویات با شماست. خلاصه در نوک قله کوه گوزلمه زدیم با چای شیرین و از تماشای حرکت ابرها در اطراف مون بسی مشعوف شدیم و در حالی که ترس و وحشت مون کم شده بود، جاده هم سرازیری شد و با آرامش بیشتری خودمون رو رسوندیم به آلانیا. البته در نزدیکی آلانیا ۴۰ لیتر بنزین دیگه هم زدیم، هزار لیر پیاده شدیم که به پول ما میشه ۲ میلیون تومن ناقابل! ولی چون یه بار همچین چیزی رو پیاده شده بودیم، این دفعه دردش کمتر بود! کلا آدمیزاد موجودیست که خودش را با هر وضعیتی وفق میده! حتی با بنزین لیتری ۶۰ هزار تومن!
اگر کارتون پینوکیو رو دیده باشید، شهری در این قصه وجود داره که شبیه یک سیرک هست و پینوکیو و بقیه آدم ها می تونن هرچقدر دلشون خواست توی این شهر خوشگذرونی کنن! و البته صبح روز بعد همه اون آدم ها تبدیل به الاغ میشن!... شهر آلانیا هم دقیقا به قول همسفرم، شبیه همون شهر پینوکیویی هست. همه چیز پر زرق و برق و مخصوص توریست ها.
اون هم فقط توریست های مسن بریتانیایی و روس. حتی قیمت ها هم در همه فروشگاه ها و رستوران ها به یورو نوشته شده و شما کمتر شهروند ترک توی این شهر می بینید. شام رو توی این سیرک عجیب رفتیم رستورانی که در شان این شهر عجیب باشه، یعنی مک دونالد! اون هم فست فود مخصوصش یعنی Biiiiig Mac که لامصب مینی مک هم نبود! مونده بودم با چه رویی اسمش رو گذاشته بودن بیگ مک!
قسمت هفتم: تیغ هایی که در آستین مان کردند!
خلاصه صبح روز بعد فرار کنان حرکت کردیم به سمت آنتالیا که بدبخت اسمش بد در رفته توی ایران ولی سگش شرف داره به اون آلانیای فلان فلان شده! اما در بین راه یک شهر باستانی هم بود که براتون ازش میگم.
شهر «سیده» که Side خونده میشه و شامل بخش هایی از یک شهر باستانی با قدمت ۲۷۰۰ ساله میشد که بعدها رومی ها هم در ۱۷۰۰ سال پیش در اونجا ساکن شدن و چنان بزرگ بود که دست کمی از یک شهر امروزی نداشت. ستون های باستانی رو میشد کنار یک خونه عادی دید یا بخش هایی از کاشی کاری های چند هزار ساله رو در زیر شیشه های قطور پیاده رو ها.
بالاخره رسیدیم آنتالیا و بعد از اینکه یه پارکینگچی ۳۰ لیر ما رو تیغ زد، یه هتل گرفتیم. کلا توی ترکیه زیاد تیغیده شدیم اما هر بار یاد گرفتیم که چطور تیغیده نشیم و جلوی خیلی از سودجوهای بعدی رو گرفتیم. مثلا درسی که اینجا گرفتیم این بود که برای چک کردن یک هتل، هیچوقت ماشین رو نگذاریم توی پارکینگ، بلکه یک نفر از همسفرها اول در مورد وضعیت هتل سوال کنه و اگر اوکی بود، اون وقت خود هتل برای پارکینگ یک فکری میکنه.
یکی از معروف ترین جاهایی که هر ایرانی توی تور آنتالیا بهش سر میزنه، فروشگاه ال سی وایکیکی در مرکز خرید مارک هست. یعنی شما اونجا که برید، همه دارن ایرانی حرف میزنن! حتی توی خیابون استقلال استانبول هم این حجم از ایرانی رو نمی تونید یکجا ببینید! به هر حال ما هم زیارت کردیم این مکان معظم رو. اما با صفا ترین بخش آنتالیا، کوچه های بخش تاریخی شهر هست. کوچه هایی با کفپوش سنگی، رستوران هایی که گل و گیاه ها توی در و دیوارشون چنبره زدن و بوی غذاهای ترکی و موسیقی ملایم، همه با هم تمام حواس آدمیزاد رو نوازش میکنن.
از اونجایی که روش های تیغیده شدن رو تا حدودی یاد گرفته بودیم. این بار برای شام نرفتیم توی محله های توریستی و رفتیم یه رستوران محلی، از اون هایی که حالت سلف سرویس طور غذاها رو گذاشتن و میتونی انتخاب کنی. من هم توی یه کامنت توی گوگل مپ خونده بودم که توی اینجور رستوران ها بهشون بگید بهتون میکس بدن. یعنی یه کم از هر غذا. ما هم همین کارو کردیم و یه میکس از برنج و پاستا و جگر مرغ و لوبیا برامون ریخت که شد نفری کمتر از ۲۰ لیر. یعنی حتی از غذاهای داخل مملکت خودمون هم ارزونتر!
کیفیت غذا خیلی خوب بود و مث غذاهای ایرانی با حجم زیاد و خوشمزه و شکم پر کن! اما از اونجایی که آدمیزاد هرجا صرفه جویی کنه، یه جا دیگه از دماغش بیرون کشیده میشه، توی راه برگشت هوس چای و باقلوا کردیم و به شکل زیرکانه ای یه باقلوای شاهانه کردن توی آستین مون که تا آخر سفر دیگه کوپن باقلوا ترکی مون رو استفاده کرده باشیم!
روز بعد هم صرفا برای استراحت موندیم توی آنتالیای دلپذیر و شب خواستیم همون کلک میکسی شب قبل رو بزنیم که ای دل قافل، هر میکسی اون میکس نبود و این دفعه وقتی گفتیم بهمون میکس بده، کلی گوشت و کوفته و بادمجون و کدو و هزار و یک چیز دیگه کردن توی آستین مون و فهمیدیم که بهههلههه هر میکسی که گردو نیست!
شب موقع برگشت به هتل از اونجایی که خودمون رو آدم هایی قوی در برابر چالش ها دیده بودیم، گفتیم بیاییم یه چالش بگذاریم برا خودمون که بدون گوگل مپ، راه برگشت به هتل رو پیدا کنیم! آقا اینقد راه رفتیم و رفتیم و رفتیم که آخرش به گل خوردن افتادیم و دست از پا درازتر با همون گوگل مپ برگشتیم هتل!
قسمت هشتم: زیارت بابانوئل و داستان کوکاکولا!
عادت من برای روزهای جاده این بود که حدود ۵ صبح و دقایقی قبل از طلوع خورشید بلند میشدم و تا وسایل مون رو جمع می کردیم، میشد حدود ۶. این کار رو برای این انجام می دادم که به گرمای روز نخورم و به خودمون و اسب فشار زیادی نیاد. گاهی هم که مسیر دو شهر طولانی میشد، نصف مسیر رو صبح می رفتم. ظهر استراحت می کردم و بقیه مسیر رو عصر و تا قبل از غروب آفتاب ادامه می دادم.
مقصد بعدی شهر «کاش» بود. شهری که سواحل زیباش با آب های زلالش، یکی از دلایل اصلی من برای شروع این سفر بودن. رانندگی در جاده ای که آب های زلال فقط چند متر باهات فاصله دارن، چیزی فراتر از یک لذت بصری هست. اما نرسیده به کاش یک شهر تاریخی مهم وجود داشت به اسم «دمره». توی این شهر ابتدا رفتیم به کلیسایی که محل دفن «سنت نیکلاس» بود. شخصیت مقدسی که بعدها اسمش شد «سانتا کلاوس» یا همون «بابانوئل» خودمون. ظاهرا هلندی هایی که به آمریکا میرن، جشنی برای این شخصیت می گرفتن و بعدها شرکت کوکاکولا هم بر اساس این شخصیت و این جشن ها، کاراکتر بابانوئل امروزی رو بصورت یک سفید پوست با ریش سفید و لباس قرمز طراحی میکنه.
در حالی که سنت نیکلاس واقعی یک روحانی مسیحی با پوستی گندم گون بوده. توریست های روسی زیادی به این کلیسا اومده بودن، خیلی هاشون هم وسایل شون رو مثل ما به مقبره نیکلاس میزدن تا متبرک بشه. طبق داستان های مسیحی، سنت نیکلاس حدود ۲۰ معجزه داشته.
دمره محل یک منطقه تاریخی دیگه هم هست به اسم شهر باستانی «میرا». شهری با معماری رومی و دارای یک آمفی تئاتر بسیار بزرگ و مقبره های زیبا در دل سنگ های کوه که محتویات همه قبرها به غارت رفته بود. با دیدن این شهر با خودم فکر می کردم که ما تا اینجای سفر در هر شهر یک بنای باستانی شگفت انگیز دیدیم و هنوز جاهای بسیاری هم باقی مونده.
بعد در ایران چند بنای باستانی قابل بازدید داریم؟ مطمئنا در ایران هم زیاد هستن، اما فکر کنم بهتره تعصب رو کنار بگذاریم و اعتراف کنیم که ترکیه کشور غنی تری از لحاظ بناها و شهرهای باستانی هست. البته اون هم اکثرش به لطف معماری سنگی رومی ها هست که روزگاری امپراتوری روم شرقی رو در ترکیه امروزی بنا کرده بودن.
قسمت نهم: ای کاش که کاش همان کاش می بود!
بالاخره به «کاش» هم رسیدیم. اما خود شهر به اندازه ۴ سال پیش برام جذاب نبود. با خودم فکر کردم دلیلش چی هست. بعد به یاد آوردم که ۴ سال قبل در یک هاستل با یک استخر شگفت انگیز اقامت داشتم و نصف لذت سفرم به این شهر به خاطر محله آروم اون هاستل و استخر فوق العاده اش بود. اما همون هاستل امروز تبدیل به یک هتل گرون قیمت شده بود که دیگه اقامت در اون با بودجه حال من، هماهنگی نداشت.
روز بعد صبحونه هتل رو زدیم بر بدن و یه مقدار هم از صبحونه برداشتیم برای میان وعده توی راه! و کوچه های بسیار پر شیب کاش رو پشت سر گذاشتیم و افتادیم دوباره توی جاده های ساحلی که گاه تا بالای کوه ها می رسید. میونه راه بصورت ناگهانی بارون خیییلی شدیدی گرفت و مجبور شدیم توی یه پمپ بنزین کمی صبر کنیم. اما زود آروم شد و خودمون رو بدون مشکل رسوندیم به شهر «فتحیه».
یکی از جاهای دیدنی شهر فتحیه، بازار دایره ای شکل ماهی فروش های این شهر هست. همه ماهی فروش ها در وسط یک میدون هستن و دورتادور این میدون کوچیک، رستوران هایی قرار دارن که می تونن مستقیم ماهی که خریدید رو براتون بپزن. اما ما بعد از کلی چرخیدن به دور این میدون، رفتیم سراغ یه فروشنده باحال و منصف که بهمون یه ماهی دریایی از سواحل خود فتحیه پیشنهاد داد و بعد از ریز کردن و پاک کردن ماهی، به عنوان اشانتیون، یه مقدار صدف و ماهی های کوچیک کیلکا هم همراه یخ برامون توی یه پلاستیک گذاشت.
بعد از بازار یه راست رفتیم یک کمپ که پولی بود اما با امکانات کامل و چادرمون رو همونجا برپا کردیم. عصرش با ۴۰ لیر دوچرخه ای کرایه کردیم و اطراف ساحل و بازار دوچرخه سواری کردیم و شب هم ماهی ها رو توی آشپزخونه کمپ سرخ کردیم و صدف ها رو هم آبپز. طعم ماهی عالی بود و طعم صدف ها شبیه پوست مرغ بود که توی خورشت پخته شده باشه... شب رو چند کلمه ای با یه خواهر و برادر ایرانی هم کلام شدیم که اونها هم با یه ون کاروان ترکیه گردی می کردن و با تماشای غروب خورشید، روزمون رو به پایان رسوندیم.
قسمت دهم: یاتاقان زده ها!
صبح روز بعد هم صبحونه رو در حالی که نسیم دریا صورت مون رو نوازش می کرد، زدیم به بدن و حرکت کردیم سمت «ازمیر». اما در میونه راه شهر کوچکی بود به اسم «آکیاکا» که یک رودخونه شگفت انگیز داشت با آبی زلال تر از شیشه و پر از مرغابی و اردک و غاز و جوجه های گوگلی شون. اینقدر این فضا چشم نواز بود که تا آخر عمرم فراموشش نمی کنم. فقط آبش اونقدر سرد بود که نمیشد رفت داخلش. واقعا حیف.
برای ناهار توی راه «سوجوک» خریدیم که یک جور سوسیس ترکی هست که با ادویه و نمک فراوان درست میشه و توی هوای آزاد آویزونش میکنن. طعمش وقتی سرخ میشه خیلی خوشمزه تر میشه و شما برخلاف سوسیس های ایران، احساس نمی کنید که یک محصول مضر رو دارید می خورید. خلاصه که امتحان کردنش رو توصیه می کنم و اینکه به جای نمونه های سوپر مارکتیش بهتره از بازارهای میوه و تره بار تهیه اش کنید که هم خوشمزه تره و هم قیمتش مناسبتر.
«یاتاقان» علاوه بر قطعه ای از ماشین، اسم شهری در ترکیه هم هست که آدم های به شدت یاتاقان زده ای داره! حداقل اون هایی که به طور ما خوردن، تنها موجودات بداخلاقی بودن که در کل ترکیه دیدم. به شدت مغرور، از دماغ فیل افتاده و بی اعصاب. البته کلمه بهتری هم برای توصیف شون داشتم که توی این سفرنامه نمیشه بیانش کرد! خلاصه که ناهار رو خورده نخورده، از دست این مردم عجیب فرار کردیم.
قسمت یازدهم: از زامبی تا پارتی!
اما «ازمیر» با اون ساحل زیباش دم غروب، اونقدر دل از ما برد که یاتاقان رو کلا به فراموشی سپردیم. یه ساحل طولانی با فضای سبزی تمیز و دل انگیز در مجاورتش. مردمی که با خانواده یا عشق شون به تماشای غروب نشسته بودن، در حال ماهیگیری بودن یا چند نفره روی اسکوترهای برقی در امتداد ساحل، آروم می خرامیدن. این تکه از ازمیر به تنهایی کافی بود تا عاشق این شهر بشم.
کمی جلوتر اما شهر و کوچه هاش ناگهان خالی از آدم ها شد. هرچی جلوتر می رفتیم، شهر بیشتر شبیه بخشی از یک فیلم زامبی وار میشد. تا اینکه از دور صدای موسیقی رو شنیدیم و مثل پروانه هایی که به دنبال نور میرن، ما هم به دنبال صدا وارد یک پارک بزرگ شدیم... در میونه پارک انگار همه مردم شهر جمع شده بودن و کنسرتی رایگان برای همه در حال اجرا بود. چقدر شاد و مناسب خانواده و دوست داشتنی. با خودم گفتم خوش به حال مردم این شهر که شهردار و مسئولینی داره که به فکر خوب کردن حال مردم هستن.
شام رو رفتیم رستورانی که «پیده» یا به قول خارجی ها «پیتا» درست می کرد. پیده یک جور پیتزای ترکی هست که معمولا خمیر نازک تر و درازتر و مخلفات کمتری داره و داخل تنور پخته میشه. محض کنجکاوی می تونید امتحانش کنید ولی طبق معمول و بعد از امتحان هر غذای جدیدی، متوجه میشید که چیز خاصی هم نبوده و نمونه های ایرانی خودمون خیلی خوشمزه تر هستن!
قسمت دوازدهم: بترس و پیاده شو!
صبح روز بعد حرکت کردیم به سمت شهر «بورسا» و در میونه راه روی اسب یه نقاشی هم کشیدم. یه «سوباسا» که داره میگه: برای هدف هات بجنگ! فقط نمی دونم منظور سوباسای درونم از هدف، رسیدن به ژاپن بود یا چیز دیگه! به هر حال هرچی به استانبول نزدیک تر می شدیم، جاده ها از اون حالت کوهستانی در میومد و هموارتر میشد. نرسیده به بورسا دوباره بنزین تموم کردیم و هزار لیر دیگه برا ۴۰ لیتر بنزین پیاده شدیم. اما ظاهرا به اندازه کافی پیاده نشده بودیم و چند قدم جلوتر، خوردیم به یه عوارضی که بیشتر از ۲۰۰ لیر یعنی ۴۰۰ هزار تومن ازمون گرفتن! بعد اولای سفر شاکی بودم که چرا توی ایران عوارضی ها ۴ هزار تومن ازم گرفتن!
توی بورسا هتل خالی پیدا نمیشد و مجبور شدم یه هتل با ساختمان چوبی رو بگیرم. از اونها که مثل فیلم ترسناک ها ازش صدای قرچ و قروچ بلند میشه و انگاری وقتی راه میری، داره در و دیوارش تکون میخوره! اما مثل همیشه نکته شیرین این شهر یه آدم بود. یه خانوم مسن که به همراه دخترش رستورانی به اسم «غذای خونگی یاسمین» رو می گردوندن. اینقد این خانوم برخوردش زیبا و دلنشین و مادرانه بود که غذاهاش هم طعم خوشمزه تری برام پیدا کردن.
صبح روز بعد اما بارون شدیدی شروع شد و نگران بودم که توی جاده های لغزنده، مشکلی برای ماشین پیش نیاد. اما مسیر تا «استانبول» با وجود خیس بودن زمین، چندان خطرناک نبود. خیلی زود به نزدیکی استانبول رسیدیم و از حرکت شگفت انگیز ابرهایی که خیلی پایین اومده بودن و روی کوه های اطراف استانبول رقصان رقصان می لغزیدن، دهن مون باز موند.
البته کمی بعد از کوه و با پرداخت نزدیک به ۵۰۰ هزار تومن دیگه، دهن مون بازتر هم شد! اما این پایان شگفتی های استانبول نبود. پل بزرگ ورودی استانبول اونقد بزرگ و مهیب بود و دریا چنان گسترده و عظیم به نظر می رسید که اعتراف میکنم بیشتر از اینکه از رانندگی روی اون پل لذت ببرم، بیشتر ترسیدم و از عظمتی که در وسطش قرار گرفته بودم، به شدت گرخیدم!
قسمت سیزدهم: شیب؟ شیب؟ شیب؟! شییییب!
با ورود به شهر، دقیقا همون بلایی که توی تهران سر خیلی ها اومده، سرم اومد و یه پیچ رو فقط اشتباه رفتم و به راحتی ۲۰ دقیقه به مسیرم اضافه شد! با هر بدبختی بود توی اون ترافیک عجیب، خودم رو رسوندم به جایی که چند تا هتل رو روی نقشه گوگل نشون کرده بودم و از اونجایی که هیچ جای پارکی در کل شهر استانبول ظاهرا وجود نداره! ماشین رو گذاشتم توی یه پارکینگ و بعد از کلی پیاده روی و دیدن چهار پنج تا هتل و فرار کردن از یک ایرانی که می خواست هتلش رو چند برابر قیمت توی آستین ما بکنه، آخرش برگشتیم همون اولین هتل و توی یه محله که همه ساکنانش ایرانی بودن، یه هتل آپارتمان تمیز رو با شبی ۵۰۰ لیر کرایه کردیم.
اما مشکل بزرگتر، پیدا کردن یه پارکینگ شبانه روزی مناسب در نزدیکی هتل بود. هتلی که شیب کوچه های اطرافش اونقدر زیاد بود که آدم هم به سختی ازش بالا و پایین می رفت چه برسه به ماشین. حتی توی یک تلاش ترسناک، وقتی اومدم ماشین رو از یه شیب تقریبا ۹۰ درجه ببرم بالا! یهو ماشین وسط راه کم آورد و شروع کرد به لیز خوردن به عقب، در حالی که یه ماشین هم داشت پشت سرم می اومد! خلاصه اون صحنه از یه کابوس هم ترسناک تر بود ولی به خیر گذشت و من هم از خیر پارکینگ ۹۰ درجه گذشتم و دو کوچه دورتر با شبی ۱۰۰ لیر اسب مون رو توی یه پارکینگ بهتر گذاشتم.
عصر رفتیم دیدن کاخ دولما باغچه و استادیوم وودافون که قرار بود توش فینال جام باشگاه های اروپا برگزار بشه ولی نشد و محله بشیکتاش که مردم لب سواحلش جمع میشن و در آخر هم اسنک معروف محله «اورتاکوی» به اسم «کومپیر» رو خوردیم که یه سیب زمینی بزرگ پخته ست که وسطش کلی چیز میز مث ذرت و سوسیس و زیتون و اینجور چیزا میریزن به همراه سس زیاد. انصافا ترکیب خوشمزه ای هست و جای دیگه ای نمی تونید نمونه اش رو پیدا کنید. توی راه برگشت کارت اتوبوس نداشتیم و یه آقای آسیای شرقی طور به جای ما کارت کشید و فهمیدیم مرام فقط مخصوص ایرانی ها و کردها نیست.
صبح روز بعد رفتیم به سمت «بندر امینونو» و ماهی گیرهایی که روی «پل گالاتا» در حال صید بودن. اکثرشون ماهی های خیلی ریزی گرفته بودن. یه آقا هم ماهی مینداخت روی هوا که مرغ های دریایی بتونن بخورن شون و با این کارش کلی کیف می کرد. ما هم یه جا از یه آقایی خواهش کردیم که چند لحظه ای ماهی گیری رو امتحان کنیم. ولی همون چند دقیقه کافی بود تا بفهمیم که ماهی گیری به اون اندازه که از بیرون به نظر میرسه، کار آسونی نیست و صبر ایوب میخواد!
قسمت چهاردهم: آخه تمام شو دیگه!
مقصد بعدی «موزه باستان شناسی استانبول» بود. یکی از شگفت انگیزترین موزه هایی که به عمرم دیدم و اینقدر آثار و مجسمه ها توی این موزه وحشتناک زیبا بودن و اونقدر تعداد این زیبایی ها زیاد بود که اعتراف می کنم از دیدن اووون همه زیبایی خسته شدم و با خودم می گفتم آخه چقد عکس و فیلم بگیرم؟! چرا تموم نمیشه این همه زیبایی لامصب؟!
عصر رفتیم محله «بالات». جایی که چند سال پیش اصلا توریستی نبود، اما خونه های رنگارنگ این محله و ساخته شدن سریال پرطرفدار «گودال» یا همون Çukur توی این محله، باعث شده تا این روزها به شدت توریستی بشه. توی این سریال، مردم محله به شدت خونگرم و بامرام هستن اما متاسفانه وقتی توریست های طرفدار سریال به اونجا میرن و توقع دارن با همون مردم مواجه بشن، به جاش با یه عده سودجو برخورد میکنن که فقط به دنبال تیغ زدن توریست ها هستن.
من هم که از این موضوع خبر داشتم، با حواس جمع تری خودم رو رسوندم به لوکیشن اصلی سریال، یعنی «قهوه خونه دوست» و بعد از اینکه چند تا عکس و فیلم گرفتیم. چند تا جوون اومدن طرف مون و گفتن اگه دوست داری بیا تا لوکیشن های مهم دیگه سریال رو هم بهت نشون بدیم. ازشون چند بار پرسیدم که این تور و راهنمایی شما رایگانه؟! اونها هم هر چند بار گفتن: آره! ما برادریم، مسلمونیم! این حرف ها چیه؟... اما بعد که تور ۵ دقیقه ای شون تمام شد، همون طور که حدس می زدم شروع کردن به اینکه ما بچه این محل نیستیم و فقیریم و نفری ۱۰۰ لیر لطفا به هرکدوم ما بده!...
نزدیک ۵ دقیقه دیگه من با این ها بحث می کردم که خودتون از اول گفتید که رایگانه! ولی طرف می گفت: که من انگلیسیم ضعیفه و نفهمیدم چی میگی! در حالی که دروغ میگفت. خلاصه طولانیش نکنم، آخر هیچی بهشون ندادم و دم شون رو روی کول شون گذاشتن و رفتن!... اما محله به خودی خود عالیه. حتی مردم و مغازه دارها هم رفتار بدی ندارن. این مشکل سواستفاده از توریست ها هم متاسفانه در هر مکان توریستی وجود داره و خود جهانگردها هم اینو درک میکنن و حساب مردم عادی رو از این افراد جدا میکنن.
قسمت پانزدهم: فرار از مرگ!
صبح روز بعد حرکت کردیم به سمت «آنکارا» ولی در میونه راه بودیم که همسفرم گفت: ظاهرا توی آنکارا سیل آمده! اخبار رو که چک کردیم، دیدیم ۳ روز متوالی توی آنکارا سیل بوده و چند نفر هم کشته شده بودن!... کلی استرس گرفتیم که حالا چکار کنیم؟ اصلا آنکارا بریم؟ یا از جاده دیگه ای بریم؟ ولی آخرش هوا و اخبار رو که دقیق تر چک کردیم، دیدیم ظاهرا سیل دیگه تموم شده و بارون چندانی قرار نیست امروز بیاد. پس راه رو ادامه دادیم و تا آنکارا مشکلی پیش نیامد. یه هتل گرفتیم و صاحب هتل گفت: نگران نباشید، اگر سیل هم بیاد، ما بالای تپه هستیم!
شهر آنکارا پر هست از کارمندهایی که توی ادارت دولتی پایتخت کار میکنن. آدم های اکثرا میانسال، لباس های کاملا پوشیده و رسمی، چهره های خسته و خلاصه جو شهر به هیچ وجه شاد یا توریستی نیست. تنها جای جالب شهر برای ما، بازار میوه و تره بار شهر بود که هرجای دنیا هم برید، همچین بازارهایی به خاطر رنگ و بوی طبیعت، جذاب و دلپذیر هستن.
روز بعد حرکت کردیم به سمت شهر «سیواس» و در میونه راه برای اولین بار به جای پمپ بنزین، توی یه دشت سرسبز و زیبا استراحت کردیم و سوجوک و ترشی و فلفل های خیلی درازی که از آنکارا خریده بودیم رو برای ناهار خوردیم. به تدریج ابرها سیاه تر شدن و ما هم از ترس گیرافتادن توی بارون شدید و سیلاب، زودتر راه افتادیم. اما عجله ی ما فایده نداشت و هرچی به شهر نزدیک تر می شدیم، بارون شدیدتر میشد و داخل شهر سیواس کلا آب همه کوچه خیابون ها رو گرفته بود! کنار یک میدون وایستادیم و به سمت هتلی که می خواستیم رزرو کنیم، نگاهی کردیم.
هتل توی خیابونی قرار داشت که توی سراشیبی بود آب ها داشت ظاهرا به اون سمت هم می رفت. ماشین ها گاهی شبیه قایق میشدن و آب تا کناره در می اومد. بعد از کلی شک و تردید، احساس کردیم بارو نداره آروم تر میشه و دل رو به سیلاب زدیم و رفتیم سمت هتل. خداروشکر جای خالی داشت و ماشین رو گذاشتم توی پارکینگ هتل و نیم ساعت بعد که از هتل بیرون آمدم، هیچ خبری از اون همه سیلاب نبود! شاید به خاطر سیستم فاضلاب خوبی که این شهر داشت، همه آب ها به سرعت فروکش کرد.
تا اینجای سفر برای اقامت مون سعی کردیم اقتصادی فکر کنیم و هتل هایی رو رزرو کردیم که تمیز باشن و قیمت مناسبی داشته باشن. اما از اونجایی که شهرهای مسیر استانبول تا مرز ایران، اکثرا توریستی نیستن و جاهای دیدنی کمی دارن و سیواس یکی از آخرین شهرها توی مسیرمون در ترکیه بود، یه هتل خیلی خوب رزرو کردیم و البته نسبت به قیمت ۵۰۰ لیره ایش، امکانات و استخر و صبحانه و نظافتش عالی بود. به هر حال گاهی هم لازمه آدم اینجوری به خودش حال بده!
قسمت شانزدهم: شام آخر
صبح روز بعد حرکت کردیم به سمت آخرین ایستگاه قبل از مرز ایران، یعنی شهر «ارزروم». جالب بود که توی یه پارکی که میون راه برای ناهار استراحت می کردیم. دو تا بچه رفته بودن بالای سر مجسمه آتاتورک (که مجسمه اش بلا استثنا توی همه شهرها هست) و با مشت و لگد میزدن توی سر مجسمه! یکی دست می کرد توی دماغش و... با خودم فکر می کردم که این حرکات مطمئنا نتیجه تفکر پدر و مادر این بچه هاست. و قابل تامل هست که شبکه های ملی ترکیه نتونسته بودن مغز این خانواده رو به شکلی که میخوان شستشو بدن.
شگفت انگیزترین چیز در مورد شهر ارزروم برای من، کوه های سرسبزی بودن که دورتادور شهر رو گرفته بودن و ابرهایی که مثل خامه، نشسته بودن روی این کوه ها. هوای شهر به اندازه ای تمیز بود که احساس می کردی تمام کوه ها بهت نزدیک هستن و داری با کیفیت اچ دی همه چیز رو می بینی. داخل شهر مثل اکثر شهرهای شمال ترکیه، چند مسجد و مدرسه قدیمی مربوط به دوره سلجوقیان ترکیه وجود داره و جو شهر هم انگار یه مقدار هنری هست، چون شهر پر بود از کافه و رستوران هایی که اسم یا طراحی هنری داشتن.
شب رو پینوکیو طور تموم کردیم و یه فست فود آمریکایی رفتیم و یه فیلم آمریکایی دیدیم تا مبادا سینما نرفته از ترکیه برگردیم! و بالاخره آخرین صبح در ترکیه و وقت حرکت به سمت ایران شد. تمام پول خورده هامون که مث کیسه طلای پادشان قدیم شده بود رو توی یه رستوران بین راهی خرج کردیم و گازش رو گرفتیم به سمت مملکت خودمون.
اما ترکیه قصد نداشت تا آخرین لحظه ما رو به راحتی رها کنه. منظره های طبیعی در فاصله ارزروم تا مرز اینقدر زیبا بودن که یک بار دیگه باید می گفتم: چرا تموم نمیشه این همه زیبایی؟ خسته شدم از بس فیلم و عکس گرفتم!... ولی بعد از گذشتن از کوه آرارات که در مجاورتش محل کشف کشتی نوح هم بود، خیلی سریع به مرز رسیدیم و اون همه زیبایی شگفت انگیز به ناگاه تمام شد!
قسمت هفدهم: کجا با این عجله؟!
با رسیدن به مرز، پیش بینی می کردم بین ۲ تا نهایتا ۳ ساعت معطل بشیم. اما از ساعت ۱۲ ظهر تا ۷ و نیم شب، مامورهای ترکیه به خاطر (یا به بهانه) قطع بودن اینترنت و سیستم هاشون، مردم رو دم مرز علاف کردن. وقتی بالاخره درها باز شد. تازه کاغذ بازی ها شروع شد. ۱۴۰۰ لیر به خاطر جریمه رانندگی که نمی دونم به چه دلیل بود، ازم پول گرفتن! و داخل ایران هم که شدیم، دقیقا اولین مامور ایران بهم گفت: تا ما نگفتیم هیچ جا نمی ری و از ماشینت تکون نمی خوری!
بعد صندوق عقب رو چک کردن و مامور بازرسی گفت: چیز ممنوعه که با خودت نداری؟ گفتم: ممنوعه چی هست؟! گفت: یعنی نمی دونی چی توی ایران ممنوعه؟ گفتم: نه والا! هرچی پیدا کردید مال خودتون!... ولی بنده خدا اذیت نکرد و یه نگاه سریع انداخت و تمام. اما هر بار که می اومدم سوار ماشین بشم، بهم میگفتن فلان مهر یا امضا رو گرفتی؟! و من دوباره دوان دوان برمیگشتم توی ساختمان های اداری.
یک جا هم که بخش بهداشت بود، شماره پاسپورت رو زد توی سیستمش و گفت: شما که یه دوز واکسن بیشتر نزدی!! گفتم: پی دی افش رو دارم! بفرما! از همین سایت گرفتم! گفت: من الان توی سایت هستم و میگه فقط یه دوز زدی!... خلاصه یه کم دچار استرس شدم. اما ماموره آخرش یه مقدار من رو علاف کرد و بعدش گفت: برو ولی مواظب باش!
چند تا امضای دیگه هم از چند نفر که نه دفتر داشتن و نه میزی و واسه خودشون این طرف و اون طرف می چرخیدن هم گرفتم و بالاخره در کمال ناباوری گفتن: بفرما می تونی بری!
وارد ایران شدم. به لطف خدا، من و همسفر و اسب پیر، دورتادور ترکیه رو چرخیدیم و حالا برگشته بودیم ایران. چیزی که از مسیر برگشت خیلی توی ذهنم مونده، غذاها و کباب های خیلی خوشمزه منطقه شمال غربی ایران هست. از همون ماکو گرفته تا قزوین، مردم این منطقه خیلی خوب بلدن که چطور کباب رو بپزن و البته گوشت و مرغ با کیفیتی هم در غذاهاشون استفاده می کنن. اما اگر بخوام منصف باشم، غذاها از منطقه کاشان و یزد اصلا جالب نیستن. احساس می کنم مردم این منطقه به غذاهای ساده گیاهی عادت کردن و در نتیجه در زمینه غذا، چیز خاصی برای ارائه ندارن.
قسمت هجدهم: نتیجه گیری اخلاقی!
همیشه مسیر برگشت از سفر، همراه هست با عجله برای زودتر رسیدن به خونه. همسفر خوبم که بدون اون این سفر ممکن نبود رو در تهران پیاده کردم و از پلیس ایران که داشت اسبم رو به خاطر ۲ دقیقه پارک کردن توی ترمینال با خودش می برد پارکینگ، جون سالم به در بردم. هرجور بود گرمای وحشتناک قم رو رد کردم و برای اولین بار در طول سفر و در آخرین شب سفرم، با اپلیکیشن رزرو هتل، یه هتل سنتی به اسم «والی» توی یزد رزرو کردم که در برابر قیمت ۳۰۰ هزار تومنیش، امکاناتش عالی بود.
صبح روز بعد، اسب سریعتر از هر روز دیگه می تاخت! انگار اون هم برای برگشتن به خونه عجله داشت. اما بالاخره به کرمان که رسیدم، یکهو صدای قرچ و قروچ از جلو و عقب ماشین بلند شد. اسب پیر من، بعد از طی کردن بیش از ۸ هزار و سیصد کیلومتر (یعنی چیزی بیش از مسافت کرمان تا لندن که ۶ هزار کیلومتر هست) دیگه همه جاش به صدا در اومده بود! اما وفادار بود و من رو سالم تا در خونه مادری رسوند. البته نگهدار اصلی ما توی این سفر، فقط خدا بود و انجام همچین سفری رو به دیگران توصیه نمی کنم. سفر به دور تا دور ترکیه و حتی بخشی از ایران با یک پژو ۲۰۶ تیپ ۲ مدل ۸۹، کاری بود که فقط از یه آدم دیوانه بر می آمد!
شما هم برای رسیدن به هدف هاتون به دیوانگی نیاز دارید، اما کمی هم برنامه ریزی چاشنی کار تون کنید. قبل از این سفر، من تمام مخارج رو بالاتر از نیازمون محاسبه کرده بودم و چند تا لوازم یدکی پر اصطحلاک برای ماشین خریده بودم و در حد توانم ریسک ها رو پایین آورده بودم. اما خیلی چیزها خارج از کنترل ما هستن و بهتره برای رسیدن به هدف هاتونِ، غصه چیزهایی که در کنترل شما نیستن رو نخورید.
من اینا رو فهمیدیم از زندگی
به جز مرگ هیچ چیزی اجبار نیست
که بین من و آرزو های دور
به غیر از خودم هیشکی دیوار نیست
من اینا رو فهمیدم از زندگی
که با سرنوشت میشه جنگید و برد
که جنگیدن و باختن بهتره
از اینکه نشست و فقط غُصه خورد