روز هشتم: هاتون به هاپوتاله
در آغاز سفر، قصد کرده بودم در کندی چند روز بمانم، سپس به نووارا اِلیا رفته و «آخر دنیا» را ببینم، و چند روزی هم در روستای اِلّا وقت بگذرانم. وقتی به کندی رسیدم، احساس کردم آنجا را –با همه زیبایی های انکار ناپذیرش- خیلی دوست ندارم. شاید همین انگیزه ای شد برای رفتن به قله آدم. در راه قله آدم و در گفتگو با دیگران، به این نتیجه رسیدم که «آخر دنیا» خیلی توریستی است و ورودی اش هم کمی گران است؛ در عوض جای کم تر شناخته شده ای وجود دارد به نام هاپوتاله که چیزی از نووارا اِلیا کم ندارد، و درست در جایی همانند «آخر دنیا» قرار گرفته است. «آخر دنیا» کرانه ناحیه کوهستانی سریلانکاست. ناحیه کوهستانی جزیره همانند دژی است در میانه دشت های پست منتهی به دریا. وقتی در آن جا می ایستی، گویی بر کنگره قلعه غولها ایستاده ای و دشت و دریای ورای آن را زیر پایت نظاره می کنی.
از قله آدم که باز گشتم، ساعت حدود نه یا ده صبح بود. اتوبوس هاتون را سوار شدم ولی این بار اتوبوس به ایستگاه قطار نرفت، بلکه در میدان مرکز شهر توقف کرد. این را به فال نیک گرفتم. من همیشه از پیاده روی استقبال می کنم. تا ایستگاه راه آهن را پیاده طی کردم و این باعث شد کمی هم با شهر هاتون آشنا شوم. یک بلیط درجه سه برای هاپوتاله گرفتم.
ایستگاه قطار هاتون
مسیر قطار هاتون به هاپوتاله (همان خطی که از کندی شروع می شود) شاید بدون ذره ای گزافه گویی، یکی از زیبا ترین و خوش منظر ترین مسیر های قطار در جهان باشد. این را اروپاییان به خصوص تصدیق می کردند. مسیر پر پیچ و خمِ راه آهن از میان چایکاری های طبقه طبقه سبز، دره های عمیق، و کوه هایی با پوشش آلپی عبور می کند. هر از چند گاهی نیز، مسیر از لبه کوهها می گذرد و دشت های پایین دستی را می توان دید. به نظرم در سریلانکا از هر چیزی می توان چشم پوشی کرد، الا تجربه قطار کندی-هاتون-هاپوتاله.
در قطار از هاتون به هاپوتاله
خوش منظره ترین خط آهن دنیا!
نزدیک غروب به هاپوتاله رسیدم. از گردشگران دیگر شنیده بودم یک اقامتگاه خانگی بسیار دوست داشتنی در هاپوتاله هست به نام «خانه سفید» (وایت هوم). به آن جا رفتم. خانه سفید را یک خانواده مسلمان تامیل اداره می کردند. همه اعضای خانواده «عبدالستار» به اتفاق هم، مهمانسرای خانگی شان را می گرداندند. «عبدالرزاق عبدالستار» پدر خانواده، امور لجستیک را برعهده داشت. «معروفه» همسر مهربان و پرانرژی آقای عبدالستار، مدیر و موتور محرک خانه سفید بود. «ساناز»، «نیم ناز» و «ابسا» دختران خانواده، به همراه برادرشان «اسلم» دستیار و یاور پدر و مادرشان بودند. «اسلم» در دانشگاه مشغول تحصیل در رشته مدیریت جهانگردی بود و آموخته هایش را مستقیما به خانه منتقل می کرد. خانه سفید بر پایه رابطه گرم خانوادگی و با نظر به شیوه های نوین هتلداری اداره می شد! به همین خاطر، این خانواده که شاید ثروت چندانی هم نداشتند توانسته بودند با ساده ترین امکانات و کم ترین هزینه، با هتل های گرانقیمت شهر رقابت کنند. اگر به هاپوتاله رفتید، حتما به آنها سر بزنید.
اقامت در هاپوتاله
خانه سفید و آقای عبدالستار
روز نهم: گشت و گذار در اطراف هاپوتاله
«خانه سفید» در جاده معبد و در فاصله 2 کیلومتری غرب مرکز شهر هاپوتاله قرار دارد. خود شهر چیز چندان دیدنی ای ندارد، مگر موقعیت استثنایی اش. هاپوتاله گویی بالای قلعه غول ها ساخته شده است. به طرف شمال، مشرف است بر مزارع بی انتهای چای و به طرف جنوب مشرف است بر یک پرتگاه! از جاده معبد که به سمت غرب برویم چند چیز جالب هست: یک معبد هندو؛ صومعه سنت بندیکت و باغ صومعه (که به صومعه آدیشام هم معروف است)، و جنگل حفاظت شده تانگاماله که زیستگاه پرندگان و پستانداران متنوعی است. از خانه سفید تا صومعه حدود نیم ساعت یا کمی بیشتر پیاده باید رفت و اندکی از مسیر نیز از میان جنگل می گذرد. صومعه فقط روزهای شنبه و یکشنبه به روی بازدیدکنندگان باز است. چند راهب مسیحی بومی در آن جا زندگی می کنند و روزی خود را از طریق پرورش میوه در باغ صومعه و فروش مربا و بستنی و آب میوه به دست می آورند. مکان صومعه نیز جالب بود: از یک سو جنگل و از یک سو پرتگاه.
مزارع چای هاپوتاله
صومعه آدیشام
محصولات باغ صومعه
از کنار صومعه، یک راه جنگلی هست که ابتدا کمی سربالاست. پیاده روی در این راه جنگلی شاید جالب ترین جاذبه هاپوتاله بود. من ابتدا تنها بودم و به همین خاطر کمی نگران تنها راه رفتن در جنگل، ولی پس از مدتی یکی دو نفر گردشگر کنجکاو دیگر هم پیدا شدند و همین باعث شد نگرانی را کنار بگذارم و پا در جنگل بگذارم. راه پس از چندی، سرازیر شد و به خط آهن رسید. بعد از دو ساعت پیاده روی به ایستگاه ایدالگاشینا رسیدم که یکی از زیبا ترین و بلندترین ایستگاههای قطار در سریلانکاست. پس از کمی استراحت، قطار رسید. سوار شدم و به هاپوتاله باز گشتم.
مسیر جنگلی
از داخل جنگل مزارع هاپوتاله پیداست
ایستگاه قطار ایدالگاشینا در ارتفاع ۱۵۰۰ متری از سطح دریا
روز دهم: لیپتون سیت، کارخانه چای و استراحت در لبه پرتگاه
ساعت پنج صبح با یک توک توک که شب قبل هماهنگ کرده بودم به لیپتون سیت رفتم. این مکان برای تماشای طلوع آفتاب مناسب است. وجه تسمیه اش هم تندیس جناب لیپتون در حال نوشیدن چای است که در بالای کوه نصب شده است. در راه بازگشت می شود سری هم زد به کارخانه بزرگ چای که در همان مسیر قرار دارد. هوای خنک و منظره زیبای مسیر وسوسه ام کرد که توک توک را مرخص کنم و پیاده کل مسیر تا هاپوتاله را باز گردم. و چنین کردم!
لیپتون سیت
طلوع آفتاب در لیپتون سیت
پرسه زنی صبح تا شام در این دو سه روز حسابی خسته ام کرده بود. به این خاطر تصمیم گرفتم بعد از ظهر روز دهم را به استراحت سپری کنم، اما نه در اتاق، بلکه در لبه پرتگاه. یک صخره در حاشیه جنوبی شهر پیدا کردم. اطرافش چایکاری و جنگل بود و پایین دست اش پرتگاه و کمی جلوترش، شیب تندی که تا سطح دریا پایین می رفت (ارتفاع هاپوتاله تقریبا 1500 متر از سطح دریاست). کل بعد از ظهر را همانجا ماندم.
رقیب «آخر دنیا» در هاپوتاله
بر فراز صخره
روز یازدهم: اتوبوس سواری از هاپوتاله تا دنیایا
مقصد امروزم، دینایاست. این شهر بر کناره آخرین قطعه های باقی مانده از جنگل های بارانی جزیره قرار گرفته است. شاید این جنگل بارانی نزدیک ترین به ما، و در نوع خود، از جمله آخرین جنگل های بارانی باشد که هنوز به طور کامل از میان نرفته.
صبح اول وقت آقای عبدالرزاق عبدالستار مرا با توک توک اش به ایستگاه اتوبوس شهر رساند. باید نخست به شهر پلمادولا می رفتم، و از آن جا سوار اتوبوس دنیایا می شدم. مسیر تا پلمادولا بسیار پر پیچ و خم بود ولی بی هیچ مشکلی طی شد. نیمه دوم مسیر از پلمادولا تا دنیایا هم کم و بیش پر پیچ و خم بود اما این بار کار به خوبی نیمه نخست پیش نرفت. مسیر از میان گردنه های جنگلی می گذشت. تقریبا تمام مسافران محلی بودند و عمدتا از یک روستا به روستای دیگر می رفتند. برخی دیگر، دانش آموزان روستایی بودند که از مدرسه باز می گشتند. مدرسه در همه روستاها نیست و بچه ها گاه تنها و گاه به اتفاق پدر یا مادرشان ناچارند مسافت میان روستای خود تا روستای مدرسه را با همین اتوبوس ها طی کنند. این البته مشکل اصلی نبود. رگبار تند باران یکی از گردنه های پرشیب را گل آلود و لغزنده کرده بود. اتوبوس ما و چند اتوبوس دیگر در گل گیر افتادند. آن هایی هم که حرکت می کردند به طرز خطرناکی لیز می خوردند. جاده تقریبا بسته شده بود. یکی دو ساعت در این محدوده معطل شدم و در نهایت با یک اتوبوس دیگر به راه ادامه دادم تا اینکه حدود ساعت پنج عصر به دنیایا رسیدم.
به سوی دنیایا و جنگل های بارانی
راننده و شاگرد راننده
گردنه
مسافران محلی
کمی گرفتاری در راه!
پس از باران
متل ملی (نشنال) در دنیایا
منظره پشت متل از درون اتاق کاهگلی
در دنیایا یک اقامتگاه خیلی ساده اما دوست داشتنی وجود دارد به نام «متل ملی» (نشنال). فاصله اش تا شهر حدود یک کیلومتر است. «متل ملی» فقط متل نیست، بلکه معروف ترین نان فانتزی پزی و کافه شهر هم هست. تابلوش می گفت تاسیس 1952! اتاق هایش از چیزی شبیه کاهگل ساخته شده بود و فاصله میان سقف سفالی و دیوارها نیز باز بود ولی با تور پارچه ای پوشانده شده بود تا حشرات و جانوران به داخل راه پیدا نکنند. تا طلوع آفتاب هیچ صدایی جز صدای بی وقفه جانواران به گوش نمی رسید. دو شبی که در دنیایا، در کلبه گلی «متل ملی» گذراندم بی نظیر بود. هرگز خود را اینقدر نزدیک به حیوانات حس نکرده بودم.
روز دوازدهم: پیاده روی در جنگل بارانی سینهاراجا
از دنیایا با اتوبوس به روستای ویهاراهنا، و از آن جا پیاده به سمت جنگل بارانی سینهاراجا پیش رفتم (سینهاراجا در زبان محلی به معنی قلمرو سلطان جنگل است). این جنگل در ارتقاع قرار گرفته یعنی نسبت به شهر دنیایا و روستای ویهاراهنا بلند تر است. به این خاطر عمده مسیر سربالایی ملایمی بود. در طول مسیر صدای حیوانات و پرندگان خیلی جلب توجه می کند. انواع میمون و طاووس عمده ترین گونه هایی هستند که خیلی به چشم می آیند یا دست کم صدایشان شنیده می شود. این جنگل ببر هم دارد، ولی مردم محلی می گفتند ببرها به مسیر نزدیک نمی شوند. جنگل مسیرهای مختلفی دارد که ممکن است گیج کننده باشد. توصیه اکید می کنم که اگر گذارتان به دنیایا افتاد حتما از مهمانخانه چی بخواهید یک راهنما یا تور یک روزه برایتان پیدا کند.
در راه به سوی جنگل بارانی سنهاراجا
اکو هتل در وسط جنگل بارانی سینهاراجا
متاسفانه جنگل های بارانی سریلانکا از دستبرد و تخریب در امان نبوده اند. روزگاری استعمارگران بخشی از جنگل را نابود کرده و به مزرعه چای تبدیل نمودند. اکنون نیز افراد صاحب نفوذ برای تغییر کاربری جنگل مجوز می گیرند. یک موردش شاید «اکو هتل» باشد که درست وسط جنگل ساخته شده است. این فقره اخیر، اهالی شهر را به خشم آورده بود. متصدی «متل ملی» از جمله مخالفان تخریب جنگل و ساخت هتل های لوکس بود. او ادعا می کرد از محلِ متل، کارهای گروهی و دواطلبانه زیادی برای حفظ جنگل به راه انداخته است. او چنان در کارش مُصِر بود که حتی بعضی ها حاضر شده بودند برای کمک به او، در متل شاگردی کنند؛ از جمله یک جوان هلندی به نام شورد که می خواست به مدت یک ماه و نیم هر روز از صبح تا عصر در «متل ملی» مجانی کار کند!
روستای ویهاراهنا
در بازگشت از جنگل، در روستای ویهاراهنا منتظر اتوبوس ایستادم. ظاهرا اندکی پیش از رسیدن من، اتوبوس دنیایا حرکت کرده بود. این هم یک خوش شانسی دیگر بود، چون فرصتی دست داد تا با یکی از اهالی روستا که مغازه دار هم بود گپی بزنم. او قبل از این ملوان بوده و روی دریا کار می کرده ولی به خاطر بیماری ناچار شده بود دریا را فراموش کند و مغازه ای باز کند. البته کار و بارش هم بد نبود. گپ ما به درازا کشید و عاقبت اش این شد که ناهار را مهمان خانواده وی شدم! همسر پیرمرد بانویی بود میان سال و بسیار مهربان. می گفت سابقا در ابوظبی معلم بوده است. عربی خوب می دانست و گمان می کرد ما ایرانیها هم عربی حرف می زنیم!
این زوج پس از سالها زندگی پر جنب و جوش، آرامش روستا را ترجیح داده بودند. سراغ دیگر اعضای خانواده را گرفتم. گفتند بچه ها دارند از مدرسه می آیند. جالب بود که این زوج که میان سالی شان را تقریبا طی کرده بودند، بچه های خردسال داشتند.
پس از خوردن ناهار که پلو کاری سریلانکایی بود، باغچه شان را نشانم دادند. این باغچه پر از درختان میوه، لیکن میوه های عمدتا استوایی مانند انبه و نارگیل و جک فروت بود. فلفل سیاه و چند گیاه معطر دیگر هم در باغچه شان داشتند. خلاصه کاملا خودکفا بودند و حتی مازاد نیازشان را نیز می فروختند! زندگی شان به راستی جالب بود.
درختها ثمر خوبی میداد
روز سیزدهم: به سوی ساحل!
روز سیزدهم در نوع خود استثنایی بود: از دنیایا به سمت ساحل به راه افتادم. تنها چیزی که از مقصد امروزم می دانستم این بود که می خواهم سرانجام به ساحل برسم؛ فقط تعدادی اقامتگاه را فهرست کرده بودم تا اگر از شهری خوشم آمد، سراغ نزدیک ترین مهمانخانه آن جا بروم. سریلانکا ساحل های شنی زیبا فراوان دارد و انتخاب میان آن ها سخت است. در هاپوتاله از یک زوج استرالیایی شنیده بودم که روستای میدیگاما ساحل خوبی دارد. این محل را نیز در فهرستم گنجاندم.
از دنیایا که به سمت جنوب برویم، نخستین شهر ساحلی ماتارا است. اما از دنیایا اتوبوس مستقیم به ماتارا وجود ندارد. در آکورسا اتوبوس عوض کردم و حدود ظهر به ماتارا رسیدم. شهری بزرگ و پر رونق با ساحلی بسیار زیبا. گرچه می توانم چند روز ماندن در این شهر را توصیه کنم، اما چون به ماندن در شهر علاقه ای نداشتم، تصمیم گرفتم آن جا نمانم و شهر کوچک و ساحلی میریسا را برای بیتوته برگزینم. پس از کمی پرسه در ساحل شهر ماتارا، اتوبوسی را که به گاله می رفت سوار شدم. باید در میریسا که حدود یک ساعت با ماتارا فاصله داشت پیاده می شدم. اما چنان که همیشه پیش می آید، میریسا را آن طور که دوست داشتم نیافتم. این شهر کوچک بود و ساحل خوبی هم داشت، ولی پر از گردشگر خارجی بود. اصلا از دیدنشان خوشم نیامد! با نگاهی سریع به جی پی اس و بررسی ای کوتاه در اینترنت، متوجه شدم نزدیک ترین جای خلوت بعدی همان روستای ساحلی میدیگاماست. به شاگرد راننده فهماندم که نظرم عوض شده و می خواهم به میدیگاما بروم.
ماتارا
ماتارا
این گونه بود که سر از مهمانخانه سنیا در آوردم. این مهمانخانه در واقع یک ویلای جنگلی بود. پنج شش دقیقه ای تا ساحل فاصله داشت و راهش هم کوچه باغی! صاحب سنیا، یک انسان فوق العاده دوست داشتنی بود به نام سه نه رات. او که اصالتا کلمبویی بود، برای ایام بازنشستگی اش مبلغی اندوخته بود و با آن اندوخته ویلای متروکه ای را خریده و بازسازی اش نموده بود. نتیجه کار هم به هیچ روی بد نبود. مهمانخانه سنیا جای بسیار باصفا و تمیزی از آب درآمده بود. سه نه رات در آشپزی هم استاد است. اگر خواستید برایتان غذا درست کند حتما از روز قبل به او اطلاع دهید (البته غذا رایگان نیست؛ باید هزینه اش را بپردازید).
میدیگاما
میدیگاما
میدیگاما
مهمانخانه سنیا
مهمانخانه سنیا در میدیگاما را پایگاه پرسه زنی ساحلی ام قرار دادم چون با سابقه ای که از کندی و میریسا داشتم حدس می زدم شهر گاله نیز باید پر از توریست باشد و نا مطلوب برای من. اما گاله شهری مهم و تاریخی است و نمی توان سری به آن نزد! گاله خصوصا در دوره استعمار چند بار میان انگلیسی ها و پرتغالی ها و هلندی ها دست به دست شده و هر کدام اثری از خود به جا گذاشته اند. فاصله جاده ای میدیگاما تا گاله حدود یک ساعت بود. پس قرار بر این گذاشتم که هر روز از میدیگاما راه بیافتم و تا غروب جاهایی را ببینم و بازگردم. یک روز برای گاله و یک روز برای ولیگاما. فاصله میدیگاما تا ولیگاما حدودا پانزده دقیقه است. شهر های ساحلی معروف دیگری هم در آن حوالی هست، از جمله هیکادووا و اوناواتووا، و بنتوتا، ولی اینها دیگر مانند گذشته بکر و آرام نیستند. سیل گردشگران این شهرها را از حال و هوای قدیم شان دور کرده است. می گویند اگر کسی هیکادووا را می خواهد به شکل دهه 1970 ببیند بهتر است میدیگاما را انتخاب کند. باید اضافه کنم که میدیگاما تنها یک روستای کوچک است و به جز سه چهارتا مغازه و اغذیه فروشی محلی، چیز دیگری ندارد. ساحل میدیگاما هم کمی عمیق است و بیشتر برای موج سواری مناسب است.
تابلو راهنمای مسیر در جاده
روز سیزدهم: به سوی ساحل!
گاله همان طور که حدس زده بودم، هم بزرگ بود و هم پر از گردشگر و هم پر از کافه ها و رستوران های شیک که اغلب طبق سلیقه مشتریان اروپایی آراسته شده بود. از این بخش اش چندان لذت نمی بردم، ولی دیدنی های شهر و مردم اش بی گمان جذاب و چشم نواز بود. شهر قدیمی در یک شبه جزیره واقع است و دور تا دور آن را در دوران استعمار برج و بارو ساخته اند. هلندی ها برای مقابله با انگلیسی ها!). مهم ترین چیزهایی که در گاله خواهید دید اینها هستند:
- شهر قدیمی و حصار دور شهر
- کلیسای هلندی ها
- موزه دریانوردی
- فانوس دریایی
- معبد گاله
عمارت های بازمانده از پرتقالی ها در گاله
گاله
گاله
فانوس دریایی گاله
خیابانی در گاله
توفان داشت به گاله نزدیک میشد
شهر قدیم گاله -عکس از www.tripstosrilanka.com
مرکز اسلامی گاله
ساحل گاله
یکی ازمحله های مرکز شهر گاله پس از عبور توفان-کلیسای هلندیها در دوردست پیداست
خیابانی در مرکز گاله
شیرینی جات!
هواپیمای نیروی هوایی سریلانکا! کنار جاده، بین راه گاله به میدیگاما
روز پانزدهم: خلیج ولیگاما
راست بخواهید، عنوان بالا دقیق نیست. من هر روز به ولیگاما سر می زدم چون فاصله اش با اتوبوس از میدیگاما کوتاه است و برای تهیه هر چیزی فراتر از مایحتاج کاملا اولیه باید به ولیگاما مراجعه کرد. ولیگاما شهر آبادی است. یک اغذیه فروشی محلی در این شهر هست که با وجود کوچک بودن خیلی مشتری دارد. در خیابان اصلی، از ساحل که به سمت شمال قدم بزنید، پس از چهار راه، چند متر به سمت راست این رستوران کوچک پر طرفدار را حتما پیدا می کنید. اسم اش را به خاطر ندارم. در این جا یکی از بهترین کوتو های سریلانکا طبخ می شود. کوتو، غذای بامزه ای است: مواد تشکیل دهنده اش از این قرار است: رشته های خمیر، سس چیلی، سس نارگیل، سبزیجات خردشده مانند پیازچه و هویج و جوانه گندم، و به انتخاب مشتری تخم مرغ، مرغ یا گوشت. همه اینها را روی تابه تفت مختصری می دهند و با ساتور ریز ریز می کنند. اغذیه فروشی ها عادت دارند با سروصدای زیاد و اغلب کاملا آهنگین، ساتور کاری را انجام دهند. تماشای تهیه کوتو به اندازه خوردن اش بامزه است.
ولیگاما
قایق های ماهیگیری سنتی -ولیگاما
فروش انواع ماهی تازه -ساحل ولیگاما
ساحل ولیگاما هلالی شکل است و بنابراین، یک خلیج بزرگ ایجاد می کند. پیاده شاید بیش از یک ساعت طول بکشد تا از یک طرف به طرف دیگرش برسید. به نظر من ساحل شنی و بسیار کم شیب ولیگاما یکی از بهترین هاست (نام ولیگاما به معنی روستای شنی است). این ساحل به خاطر ماهیگیران اش هم معروف است که سر یک تیر چوبی ساعت ها برای صید منتظر مینشینند (نگاه کنید به نقاشی ای که در تصویر ۱۱ دیده می شود). قایق های سنتی سریلانکا هم شایسته توجه اند.
کوستاراجا گالا -ولیگاما
ولیگاما یک اثر باستان شناسی هم دارد که متعلق به صده های ششم تا نهم بعد از میلاد است: تندیس سنگی کوستاراجا گالا یا شاه جزامی. نام این شاه، بودیستاوا آوالو کی سه وارا بوده که از سلسله او تنها همین صخره کنده کاری شده باقی مانده است.
کوتو
روز شانزدهم و هفدهم: بازگشت به کلمبو
گرچه میدیگاما ایستگاه قطار دارد، ولی تنها یک یا دو قطار در شبانه روز، آن هم در ساعت های نامناسب، در آن توقف می کند. برای بازگشت به کلمبو، بهترین راه این است که به ایستگاه قطار آهانگاما که حدودا ده دقیقه (با اتوبوس) با میدیگاما فاصله دارد رفت و از آن جا سوار قطار شد. صبح حدود ساعت هشت و نیم از مهمانخانه سنیا بیرون آمدم. قطار ساعت نه و چهل و پنج دقیقه آمد و حدود ساعت دو بعد از ظهر به ایستگاه فورت کلمبو رسیدم. با خط 100 اتوبوس به سمت جنوب کلمبو رفتم تا شب را در شعبه کلمبوی کلاک این بگذرانم. روز بعد، که شنبه بود و تعطیل، کلمبو گردی ام را که دفعه پیش ناتمام مانده بود کامل کردم.
ایستگاه قطار آهانگاما
کولوپیتیا -حومه کلمبو
روز آخر: روز سوغاتی
برای کسی که با یک کول پشتی سفر می کند، روز آخر سفر برای خرید سوغاتی بهتر است چون در غیر این صورت ناچار می شود چیزهای غیرضروری ای را که کمکی به راحتی سفر او نمی کند به دوش بکشد! خطر گم شدن سوغاتی ها به کنار. این حکم البته شامل یادگاری های کوچکِ مخصوص بعضی شهرها نمی شود.
کلاک این -شعبه کلمبو
کلمبو، هم بازارهای روزانه زیادی دارد، هم بازار متمرکزِ سنتی (محله پتا) و هم مراکز خرید مدرن. صبح تا ظهر کمی خرید کردم. برای ناهار، در یک رستوران اسلامی که نزدیک بامباراپیتا و کلاک این بود، خرچنگ پلو با چاشنی های مربوطه سفارش دادم. این را نقل می کنم برای یادآوری این که سریلانکایی ها همگی با دست غذا می خورند؛ نه قاشق و نه چنگال و نه چاقو. من تا روز آخر سفرم به هر ترتیب از غذا خوردن با انگشتان گریز کرده بودم، ولی تقدیر بود که دست کم در این آخرین وعده غذا، رسم میزبان را به جا بیاورم. معمولا در رستوران های ساده و ارزان و پر مشتری غذا می خوردم (هر سه این شرط ها لازم اند!) و چون در این جور جاها کسی ملزم به رعایت آداب خاصی نیست، میشد درخواست قاشق و چنگال کرد. این بار اما تصمیم گرفته بودم کمی تشریفات به سفرم اضافه کنم. به نیت تجربه ای تازه، ترجیح دادم آداب محیط را رعایت کنم و همانند دیگران غذا بخورم: با انگشت، و روی پوست موز (به جای بشقاب)! و این بود تجربه رستوران مجلل اسلامی در سریلانکا!
بازار بزرگ کارگیل -کلمبو
باران بعد از ظهر -کلمبو
خیابان بارانی کلمبو
وقت رفتن فرارسیده بود، در حالی که احساس می کردم دلم هنوز هوای ماندن دارد. هنوز نادیده های زیادی باقی بود؛ جفنا پایتخت تامیل ها، شهر باستاتی پولوناوارا، باتیکولا، ترینکوماله، پارک ملی یالا و خیلی چیزها و کسان دیگر را هنوز ندیده ام. زمان سفر اما کوتاه است و دیدنی ها بی شمار. سهم من شاید همین اندازه بود؛ بهتر دیدم که به سهم خویش راضی باشم در حالی که می دانم همین اندازه نیز برای اکثر مردم میسر نیست. پس چه نیک تر که همین مجال را نیز قدر بدانم و گزارش سفرم را بنویسم تا شاید دست کم بخشی هر چند کوچک از آن را با دیگران شریک شده باشم.
شرح سفری که نوشته ام، شاید به کار کسانی بیاید که مایل اند این سفر را مستقل و آزادانه تجربه کنند. با این همه، آنچه در بالا آمد، یک برنامه سفر دقیق نبود. من همواره بخشی از روند سفرم را به بخت و حادثه وا میگذارم و برای همه آنچه که روی می دهد، برنامهریزی نمی کنم. یقیناً نقشه ای کلی از آنچه دوست دارم انجام دهم را در ذهن پرورانده بودم، ولی گشت و گذارها و دیدارها هیچکدام برنامه ریزی مو به مو نداشتند. بدین خاطر است که میگویم این گزارش سفر را نباید لزوماً به مانند برنامه طول سفر قلمداد نمود، هرچند امیدوارم برای کسانی که پا در اینگونه سفری میگذارند کمک کننده و الهام بخش باشد.
غروب در ساحل کلمبو
غروب در فرودگاه بندرنایکه کلمبو
سریلانکا جزیره کوچکی است، ولی دیدنی هایش فراوان است. دو یا سه هفته زمانی ناچیز برای دیدار این جزیره شگفت انگیز و مردم آرام و مهمان نوازش است. زیرساخت های جهانگردی سریلانکا کاملا مطلوب است، و حتی برای سفر های کم هزینه گزینه های بسیار یافت می شود.
هزینه اتاق و غذا و کرایه دوچرخه برای دوشب
ماسک!
معبد گانگارامایا