تقریبا همه مسافران اتوبوس تاکسی گرفتند و رفته اند. ما هستیم و دو چمدان قرمز در ترمینال باکو. همسفر می پرسد با کدام خط باید برویم مرکز شهر؟ نگاهی به یادداشت هایم می اندازم و شماره سه خطی که به مرکز شهر می روند را می گویم.
نگاهی به اطراف می اندازیم. همه چیز ناآشناست. چند ساعتی است که غذای درست و حسابی نخورده ایم. رستورانی را نشان می کنیم و وارد می شویم. دو عدد دونر سفارش می دهیم تا کم کم انرژی مان برگردد. شب سختی را گذرانده ایم؛ اما برای عاشقان سفر سختی های سفر هم جذاب است و هر کدام تجربه ای جدید.
دونرها خوشمزه است و خوشامدگویی خوبی به آذربایجان است. بالاخره به باکو رسیدیم!
به باکو خوش آمدید!
خیلی وقت بود که قصد سفر به باکو را داشتیم اما هر بار به دلیلی نشد و با سفر دیگری جایگزین شد! تا اینکه بالاخره در تعطیلات عاشورا سال 98 برنامه جور شد و می شد با چند روز مرخصی، سفر خوبی تدارک دید. قبلا تحقیقات لازم را کرده بودم و بعد از یک سال و نیم با دلاری که سه برابر شده بود قصد رفتن داشتیم. البته الان که مشغول خواندن این سفرنامه هستید دلار نسبت به آن زمان هم بیش از دو برابر شده است! پس هر وقت که می توانید سفر بروید، شاید نشود فردا آن سفر را رفت!
کمی خسته ایم و با دو چمدان، گرفتن تاکسی های تقریبا ارزان باکو وسوسه مان می کند. اما وقتی سوار تاکسی می شوی لبخند مردم را نمی بینی، نمی بینی که مردهای جوان بلند می شوند تا افراد مسن و خانمها بنشینند، نمی بینی که اگر کسی کارت نداشته باشد و سوار اتوبوس شود دیگران به جای او کارت می زنند و بعضا پول نقد را هم از او نمی گیرند.
نمی بینی که در یک روز کاری مردم شادند یا غمگین، در یک روز تعطیل چه لباسی برتن دارند و پیرزنها در سبد خریدشان چه دارند. خستگی را فراموش می کنیم و مشتاق کشف یک فرهنگ جدید با پرس و جو از راننده ها اتوبوس مورد نظر را پیدا می کنیم. از همان برخورد اول مشخص است که در این شهر تنها نخواهیم ماند و مردم خونگرم و مهمان نواز به ما کمک خواهند کرد بخصوص اگر کمی آذری بلد باشیم.
نیم ساعتی تا مرکز شهر در راه هستیم. مثل همیشه مشغول کشف شهر هستم و خیابانها و آدمها در ذهنم ثبت می شوند. با اشاره راننده پیاده می شویم و سوار اتوبوس دیگری می شویم.
علامت جی پی اس روی نقشه می گوید که هاستل نزدیک است و باید پیاده شویم. کمی باید پیاده برویم و با صدای دوست داشتنی چرخ چمدان روی سنگفرش خیابان باور می کنیم که سفر آغاز شده است.
به محدوده تقریبی هاستل می رسیم اما نشانی از هاستل نیست. به خانه ها نگاه می کنم و درب یکی از آنها مرا یاد عکسهای سایت بوکینگ می اندازد. از آن طرف خیابان چند پسر جوان اشاره می کنند که هاستل همانجاست. بی نام و نشان و کمی ترسناک است. در می زنیم. در باز می شود دو پسر جوان در لابی کوچک هاستل هستند. یکی قیافه موجهی دارد و آذری است و دیگری ظاهرا روس است و نه چندان موجه. چشمهای قرمز پسرک نشان از عادی نبودن شرایطش می دهد. هاستل کوچک و ساده است. البته با توجه به قیمت آن انتظار بیشتری هم نداشتیم. اتاق را به ما نشان می دهند که در طبقه همکف است و به نظر می رسد مسافر دیگری هم در هاستل نیست. پول را به پسری که موجه تر است می دهیم و با تردید اتاق را تحویل می گیریم.
کمی دو دل هستم و حس خوبی ندارم. کاش هاستل بهتری را رزرو کرده بودم. پسر آذری می رود و دلهره ما بیشتر می شود. لحظاتی بعد ایمیلی از بوکینگ دریافت می کنم که رزرو شما توسط میزبان کنسل شده است! اولین بار است که در چنین موقعیتی قرار می گیریم. به همسر می گویم برویم یا بمانیم؟ او هم کمی مردد است اما بالاخره از آنجا که همیشه در سفر اعتماد کرده ایم و هیچ وقت پشیمان نشده ایم تصمیم بر ماندن می گیریم.
لوکیشن هتل را با شوخی و خنده در یک گروه دوستانه می فرستم و می گویم اگر از ما خبری نشد این آدرس را به پلیس باکو بدهید! ظاهرش شوخی است اما در دل دلهره ای دارم.
همسفر قصد دوش گرفتن دارد، با گوشی ام سرگرم هستم که صدای "آب سرده" مرا به خود می آورد. عجب وضعی! سالی که نکوست از بهارش پیداست. با تردید و کمی ترس به سراغ پسرک می روم. کسی در لابی نیست اما صدای پایی از پله های زیررمین که در واقع آشپزخانه هاستل است به گوش می رسد. خودش است با بالاتنه برهنه. من را که می بیند سریع برمی گردد پایین و با لباس مرتب می آید. با اینکار کمی از استرسم کم می شود و می گویم آب سرد است. سری به حمام می زند و در نهایت موضوع حل می شود.
مشتاق دیدن شهر هستیم اما بی خوابی شب قبل مجبورمان می کند کمی بخوابیم. امان از همسفر بد! وقتی ساعت 5 عصر در ترمینال آزادی بودیم فکر می کردم که با داشتن بالشت پشت گردنی و چشم بند، شب خواب راحتی خواهیم داشت. اما وقتی از همان ابتدا، اتوبوس به دلیل تاخیر چند مسافر جوان دیر حرکت کرد می شد حدس زد که خبری از خواب نیست. اکثر مسافران اتوبوس زوج های جوان و همچنین چند دختر جوان بودند و چه خوب که سفر انفرادی در بین خانمهای جوان در حال گسترش است.
اما گروهی بوکسور نیز همسفر ما بودند که برای مسابقه به باکو می رفتند و یکی دو نفرشان متاسفانه فرهنگ استفاده از وسایل حمل و نقل عمومی را نمی دانستند؛ مگر واقعا هنوز هم کسی پیدا می شود که در اتوبوس سیگار بکشد؟! از کشیدن سیگار در داخل اتوبوس گرفته تا ایجاد سروصدای آزاردهنده در شب، که تذکر سایر مسافرین و همچنین مربی خودشان نیز چندان فایده ای نداشت.
با فکر یک شب است دیگر! بی خیال، خودم را آرام می کنم تا شروع سفر زهرمارم نشود. 5 صبح به مرز می رسیم، هوا گرگ و میش است و هیچ کس به جز ما نیست. در خیابانی خلوت و آرام از اتوبوس پیاده می شویم. رستوران کوچکی درست قبل از منطقه مرزی است. با راهنمایی راننده داخل می شویم برای چنج پول. هم دلار قبول می کند و هم می توان کارت کشید. نرخ منصفانه است و مقداری منات می گیریم. احتمالا درآمد این رستوران بیشتر از چنج پول است تا مشتری معمولی!
پیاده به سمت مرز حرکت می کنیم. مهر خروج سریع به پاسپورتمان می خورد. خلوت است و به جز ما، از سمت مقابل آذربایجانی هایی را می بینیم که احتمالا برای برگزاری و شرکت در مراسم عزاداری عاشورا به ایران می آیند. تا جایی که شنیده ام دولت آذربایجان دولتی سکولار است و علیرغم مسلمان و شیعه بودن مردم، عزاداری رسمی در این کشور ممنوع است. این هم نوع دیگری از دیکتاتوری!
برخلاف مرز ارمنستان، چمدانها در اتوبوس می ماند و نیازی به چمدان کشی نیست. مسیر کوتاه است و هنگامی که مشغول اسکن و بازرسی اتوبوسها هستند می رویم برای ورود به آذربایجان.
در پاسپورتمان مهر ارمنستان خودنمایی می کند، بابت شنیده ها کمی نگرانم اما افسر نگاه بی تفاوتی به آن می اندازد و چیزی نمی گوید. گرچه این روزها با توجه به درگیریهای اخیر این دو کشور احتمالا در آینده اینقدرها هم بی تفاوت نباشد.
همه مسافران اتوبوس در یک صف و کنار هم هستیم که دلگرمی خوبی است. نمی دانم چه مرضی است که همیشه در هنگام گذر از مرز و مواجه با افسر گذرنامه استرس دارم. نگاهی به عکس گذرنامه می اندازد و نگاهی به من! حق دارد البته، لعنت به دکه های عکس فوری پلیس +10. خودم هم عکس خودم را نمی شناسم! می گوید عکس شبیه نیست. می گویم روتوش شده است. می پرسد مدرک دیگری داری؟ فکر می کنم یادم می آید در توضیحات هاستل درج شده بود از پذیرش زوج هایی که زن و شوهر نیستند معذوریم! جهت اطمینان شناسنامه ها را برداشته ام. البته شناسنامه فارسی به چه کار آید خدا داند! باشد لابد هاستل منظمی است و قانونمند است!
شناسنامه را نشان می دهم اوضاع بدتر می شود. عکس مربوط به 20 سال پیش است زمانی که دخترهای دهه شصتی هنوز ابرو پیوندی داشتند و سبیل! سری تکان می دهد. می گویم افسرجان اینها را ول کن. عکس ویزاهای قبلی را ببین. همسر به کمک می آید و تغییر زبان مکالمه از انگلیسی به آذری و دیدن ویزاهای قبلی پاسپورت موضوع را ختم بخیر می کند.
نفس راحتی می کشم، نفرین به این مرزبندی ها! سپس چمدانها بازرسی می شود. روی داروها حساس هستند و برخی داروها مثل قرصهای آرامبخش و کدئین دار را می گیرند. مقدار پول و محل اقامت را می پرسند و تمام.
بازرسی اتوبوس ما هنوز شروع نشده است و منتظر رفتن اتوبوسهای قبلی هستیم. گرچه مسافران این اتوبوسها را نمی بینم!
تا آمدن اتوبوس در سمت آذربایجان قدمی می زنیم و صبحانه ای که به همراه برده ایم را می خوریم. هوا خوب و دلپذیر است. حدود ساعت 9 اتوبوس می آید. سوار می شویم. بعد از افتتاح اتوبان، تا باکو راهی نیست. میانه راه برای خوردن صبحانه در یک مرکز بین راهی توقف کوتاهی داریم. سیر هستیم، قهوه ای میخوریم و گشتی در محوطه می زنیم. حدود 1 ظهر است که به باکو می رسیم.
طبق معمول، بعد از هر سفر طولانی در خواب هم حس می کنم در جاده و در حرکت هستم اما باز هم خواب کوتاه بعدازظهر سرحالم می آورد، بیش از این وقت تلف کردن در سفر جایز نیست. از هاستل خارج می شویم و پیاده به سمت بلوار ساحلی می رویم.
پیش به سمت بلوار ساحلی.
نمایی از بلوار ساحلی
شهر زیبا و تمیز است و از انتظاری که از آن داشتم خیلی فراتر. در امتداد دریا و بلوار ساحلی قدم می زدیم. هوا خوب و دل انگیز است که برای من سرمایی نعمتی است! برای شروع، باکو به ما خوشامد خوبی گفته است. کمی در ساحل قدم می زنیم و از تماشای دریا لذت می بریم. البته امکان شنا در این بخش از ساحل وجود ندارد و این بلوار فقط مخصوص پیاده روی است.
تشنه هستیم و برای خرید آب به دکه ای می رویم. همسر که اعتماد به نفسش بیشتر شده به آذری مشغول صحبت می شود. پسرک اسمش کامران است، اجداد مادری اش در ایران زندگی می کرده اند، دوست دارد بیاید تهران و تبریز را ببیند. مرا خواهر صدا می کند، برای شام دعوتمان می کند. می گوید کاش هاستل را پس بدهید بیایید منزل ما. تشکر می کنیم و می گوییم این بار نمی شود. شماره ای رد و بدل می کنند. آب معدنی ندارد! آبمیوه ای میخریم و به پیاده روی مان ادامه می دهیم. چقدر خوب است که زبانشان را می فهمیم. باز فکر می کنم لعنت به مرزها و کاش زبان تمام مردمان کره زمین یکی بود!
چرخ و فلک بزرگی در بلوار خودنمایی می کند. قیمت بلیت نفری 5 منات است و به جز ما چند مشتری دیگر بیشتر ندارد که هرچه گوش می دهم نمی توانم تشخیص بدهم به چه زبانی صحبت می کنند؛ شاید گرجی، شاید هم عبری، کلافه می شوم. نمی دانم چرا همیشه زبانها برایم جالب هستند و دوست دارم ملیت انسانها را بفهمم. واقعا مگر چه فرقی دارد که چه ملیتی داری وقتی که در انتخاب آن نقشی نداشته ای؟
سوار می شویم و چرخ و فلک بالا می رود. نمایی از شهر و دریا تا دوردستها به چشم می خورد. تجربه بدی نیست اما چندان هم خاص نیست.
غروب شده است. بلوار ساحلی آرام و خلوت است. از کنار موزه فرش و ونیز کوچک که محوطه پارک مانند کوچکی است عبور می کنیم تا سوار فونیکولار شویم (نفری 1 منات) و به بام باکو برویم.
فونیکولار قطار کوچکی است که مسیر شیبدار تا بالای بام را در چند دقیقه طی می کند. مسافت خیلی کوتاه است اما تجربه جالبی است. این مسیر را می توان از طریق پله هم رفت.
به بام می رسیم و مجذوب ابهت برج های سه قلو می شویم. در کنار برجها مسجد کوچکی هست و می توانیم آبی به دست و رویمان بزنیم.
از بام نمای زیبایی از شهر و برجهای سه قلو شعله دیده می شود که در شب نورپردازی زیبایی دارند. عده ای هم در حال عکاسی مدلینگ هستند. شلوغ و پرهیاهوست! بگو چرا بلوار خلوت بود انگار همه مردم شهر و توریستها اینجا هستند!
کمی عکاسی می کنیم و از فضای خوب آنجا لذت می بریم. خوب است که آدم همیشه از چیزهای کوچک هم لذت ببرد شاید همان لذت کوچک بعدا به آرزویی تبدیل شود! مثل این روزهای کرونایی، که بدون استرس در یک جمع شلوغ بودن آرزویی بیش نیست.
تعدادی نیمکت برای استراحت وجود دارد. کمی آن طرف تر بلوار شهدای باکو قرار دارد اما بدلیل تاریکی هوا چیزی مشخص نیست و ما هم از دیدن آن صرف نظر می کنیم.
مجددا با فونیکولار پایین می آییم. این بار با خانواده ای عرب همکلام می شویم که مادربزرگشان اهل شیراز است و چندباری به ایران آمده اند. با ترکیبی از عربی و انگلیسی و فارسی گپی می زنیم.
برای شام پیاده طول بلوار ساحلی را طی می کنیم و تا مرکز خرید بلوار می رویم که در طبقه بالای آن فودکورتی قرار دارد. البته بیشتر هدف پیاده روی در شب در امتداد بلوار است. بلوار همچنان خلوت و کمی سوت و کور است. انگار مردم هنوز از بام باکو دل نکنده اند.
قیمتهای فودکورت متوسط رو به بالاست. اگر برای خرید به این محل می روید یا در نزدیکی آن هستید محل بدی برای صرف غذا نیست. اما فقط بخاطر فودکورت ارزش رفتن ندارد و در داخل شهر رستورانها و کافه های زیادی وجود دارد.
در نهایت در رستوران Yedoy شامی می خوریم که تنوع بدی ندارد.
پس از شام، حدود 10 شب است که قصد برگشت به هاستل می کنیم. اتوبوسها در خیابان مجاور بلوار ساحلی ایستگاه دارند. شهر رو به آرام شدن است، خسته اما همچنان نورانی. معماری ساختمانها برایم تداعی کننده پاریس است، اما پاریسی در همین نزدیکی!
به هاستل می رسیم و دوباره استرس به سراغم می آید. مبل را هل میدهم پشت در. همسر می خندد گرچه میدانم خنده اش برای دلگرمی ست و خودش هم نگران است. از خستگی بیهوش می شویم و صبح صحیح و سالم بیدار می شویم. همه چیز سرجایش است. خب جای نگرانی نیست!
صبح شنبه عازم شهر تاریخی باکو، ایچری شهر می شویم. شهر قدیمی زیباست و حال و هوای خوبی دارد. دورتادور آن دیوارکشی است و دارای چند ورودی است. شهر به خوبی بازسازی شده و ثبت یونسکو می باشد و سبک آن اروپایی است. تمیز و خوشایند است و می شود ساعتها در آن قدم زد.
به نظر من زیباترین بخش باکو همین جاست و قدم زدن در آن بسیار لذت بخش است. خیابانهای اصلی شلوغ و پر از توریست است. به رسم همیشه، از دستفروشی مگنتی می خریم و عازم بازدید از قصر شیروانشاه که مهمترین بنای تاریخی باکو است، می شویم.
بلیت نفری 15 منات است. می خریم و وارد می شویم. تقریبا خلوت است. بخشهای مختلف این مجموعه در قرن 13 الی 16 ساخته شده است و شامل کاخ اصلی، دیوان خانه، مسجد، مقبره خانوادگی، حمام تابستانی و... است.
کاخ شکوه و تزئینات خاصی ندارد و بخشهای مختلف کوچک، اما کاربردی است که این نشان از روحیه و شیوه زندگی شیروانشاه در قرن پانزدهم دارد. از بین تمام بخشها دیوان خانه به نظر من زیباتر است و ریزه کاری های بنا قابل توجه است.
از حیاط کاخ نمای زیبایی از شهر دیده می شود و می توان برای لحظه ای تصور کرد که پادشاهان گذشته هنگامی که در کاخ قدم می زدند چه می دیدند.
کمی در حیاط می نشینیم و با دقت همه جا را کندوکاو می کنم. برای من که علاقه زیادی به بازدید از بناها دارم این محل به اندازه کافی جذاب است و بازدید ما حدود 2 ساعتی طول می کشد، اما اگر خیلی اهل بناهای تاریخی نیستید می توانید از دیدن داخل کاخ صرفنظر کنید.
پس از خروج از کاخ بی هدف در کوچه پسکوچه ها قدم می زنیم، در میانه راه به کاروانسرای بخارا می رسیم که در حال حاضر به بازارچه کوچک و زیبایی تبدیل شده است که پر از سوغاتی فروشی است. نمادی از برج دختر را به یادگار می خریم تا در دکور خانه در کنار نماد سایر کشورها از جمله ارمنستان بگذاریم. با خود فکر می کنم کاش می شد به این راحتی کشورها را با صلح و دوستی دور هم گرد آورد!
این کاروانسرا یکی از قدیمی ترین کاروانسراها در مسیر جاده ابریشم بوده است و در اواخر قرن 15 م ساخته شده و برای اقامت تجار آسیای مرکزی استفاده می شده است که در حال حاضر بعنوان یک بازار سنتی برای فروش صنایع دستی، قالیچه، نمادها و سوغاتی های باکو و همچنین کافه و رستوران مورد استفاده قرار می گیرد. مربعی شکل است و با صنایع دستی رنگارنگ حال و هوای جالبی دارد.
برج دختر، جاذبه دیگر باکو است که گفته می شود مربوط به دوران ساسانی است. باشکوه و باابهت است و می توان تاریخ یک کشور را در آن دید. به دیدن برج از بیرون اکتفا می کنیم و به شهرگردی خود ادامه می دهیم.
یکی دو ساعتی بی مقصد در شهر می گردیم، وارد کوچه های مرکزی تر و غیرتوریستی می شویم که محل سکونت محلی هاست. بافت مرکزی پیچیده و تودرتو است و چندین بار گم می شویم. اما چه باک که من عاشق این گم شدنهای بی دلیل و بی هدفم.
برای نهار از ایچری شهر خارج می شویم و برای امتحان کردن غذاهای محلی به رستوران xezer (خزر) می رویم. البته که غذاهای آذری بسیار به غذاهای ایرانی شباهت دارد و انتظار چیز عجیب غریبی نداریم. مثل بسیاری از رستورانهای باکو رستوران در زیرزمین است. از پله ها پایین می رویم و وارد فضای سنتی خوبی می شویم. منو عکس دار است و مشکلی برای انتخاب غذا نیست. رستوران در مجاور موزه نظامی قرار دارد. شلوغ است، اما بیشتر افراد محلی هستند تا توریست؛ و این یعنی محل خوبی را انتخاب کرده ایم.
بعد از نهار خودمان را مهمان یک قوری چای می کنیم که حجم زیاد آن و استکانهای کمرباریک دو ساعتی ما را در رستوران نگه می دارد و خاطرات خوبی از این نهار برایمان رقم می زند.
سپس در محوطه موزه نظامی چرخی می زنیم و قبل از رفتن به هاستل در خیابانهای زنده و تمیز و سنگفرش شده این محدوده دوری می زنیم.
خیابانهای پیاده روی مرکز شهر
به هاستل می رسیم. درب را باز می کنیم. همه جا تاریک است انگار برق رفته است! اما فقط اینجا! منتظر دردسر جدیدی هستیم اما پسر روس که متوجه آمدن ما شده است از پله های زیرزمین دستی تکان می دهد و فیوز را میزند. انگار برای صرفه جویی، وقتی نیستیم برق طبقه ما را قطع می کند. آخر به جز ما و خودش کسی در هاستل نیست!
عصر به سمت میدان فواره ها و خیابان تارگوی یا نظامی می رویم. کمی در میدان می نشینیم و نظاره گر رفت و آمد مردم می شویم، اما هوا سرد شده است و مانعی برای توقف زیاد ماست.
میدان فواره
جاذبه های باکو خیلی زیاد نیست و باید آرام آرام پیش بروید تا شهر برایتان تکراری نشود. صبر می کنیم و به سرما فکر نمی کنیم. از زمین و زمان حرف می زنیم! با تاریک شدن هوا کم کم به سمت خیابان نظامی می رویم که نورپردازی زیبایی دارد. باز هم به یاد پاریس میفتم!
دو طرف خیابان اکثرا لباس فروشی است و محلی مناسب برای قدم زدن. هوا خنک تر شده است اما همچنان مردم و توریستها (که هموطنان زیادی هم در بین آنها دیده می شوند) مشغول قدم زدن و لذت بردن از حال و هوای شهر هستند.
خیابان نظامی و نورپردازی زیبای آن در شب
هم قدم با ما در خیابان تارگوی
برای شام سری به کوچه های اطراف می زنیم و چراغ قرمز رنگی بر روی زمین توجه ما را به خود جلب می کند. دونر بیرایکی، دونری کوچک و دنج، خوشمزه و باکیفیت.
شب به هاستل می رسیم. این بار صدای چند مهمان دیگر از طبقه بالا می آید. پسرک در لابی است و کمی حالت متعادلتری دارد. با او گپی می زنیم تا رابطه دوستی و اعتماد بیشتری بین مان برقرار شود.
این بار شب راحت تر می خوابم و یادم می رود مبل را پشت در بگذارم!
امروز قصد رفتن به موزه حیدرعلیف را داریم، صبح با اتوبوس عازم می شویم. البته با مترو رفتن راحت تر است، اما در نزدیکی ما ایستگاه مترویی نیست، پس اتوبوس را ترجیح می دهیم. هوا کمی سرد شده است و باد شدیدی می وزد. مطابق پیشنهاد گوگل مپز تا ایستگاهی می رویم و آنجا باید خط عوض کنیم. اما ایستگاه اتوبوس بعدی را پیدا نمی کنیم. این هم از معایب نداشتن سیم کارت در سفر است که نمی توان بصورت لحظه ای از گوگل کمک گرفت.
ساختمانهای زیبایی که به لطف گم شدن در شهر دیدیم
از چند نفری پرس و جو می کنیم اما عجیب است که مسیر را بلد نیستند. البته موزه حیدرعلیف از مرکز شهر فاصله دارد و احتمالا جایی است که فقط توریستها به آن سر می زنند، پس چندان هم عدم اطلاع مردم عجیب نیست. بالاخره یک نفر آشنا به تکنولوژی پیدا می شود و با کمک اینترنت مسیر را پیدا می کنیم و با چندبار خط عوض کردن به مقصد می رسیم.
شاید اگر چندسال پیش بود از این اتفاق آشفته و کلافه می شدیم، اما سفر کردن آدم را قوی می کند و مهارتهای او را بالا می برد. حتی در هنگام گم شدن هم باید از زیبایی هایی که بی برنامه در مسیر شما قرار می گیرد لذت ببرید، و البته که در چنین مواقعی بهترین راه پرس و جو از خود راننده اتوبوسهاست.
بلیت ورودی موزه 15 منات است. البته موزه ماشین ها مجزاست. اما ما به همان بلیت بخش اصلی رضایت می دهیم. گشتی در محوطه میزنیم که زیبایی آن کم از داخل موزه ندارد. البته باد خیلی شدید است و به سختی روی زمین بند می شویم! خب اینجا باکوست، شهری که در آن باد می کوبد!
وارد موزه می شویم. کیف و لوازم اضافه را در باکسهایی میگذاریم تا سبک بارتر باشیم. دو سه ساعتی از طبقات مختلف بازدید می کنیم. طراح این موزه خانم زاها حدید معمار برجسته عراقی است. چیزی که بیش از همه توجه شما را جلب می کند معماری عجیب بناست که تماما سپیدپوش است. سپیدی که چشم را می زند. انحناها و فرمهایی که در داخل و بیرون بنا هست حیرت انگیز است. حتی راه پله ها بگونه ایست که حس می کنید در یک مکان غیرعادی در حال قدم زدن هستید و حفظ تعادل برایتان سخت است.
موزه در چندین طبقه واقع است و بازدید از آن حدود سه ساعتی زمان می خواهد. بخشهای مختلف از معرفی حیدرعلیف و تاریخچه زندگی وی تا آشنایی با فرهنگ و موسیقی آذربایجان همگی جذاب هستند. موزه مجسمه ها و عروسکها، موزه مردم شناسی، موزه موسیقی و بخش تاریخی که قسمتی از آن نیز مربوط به دوران قاجار است از بخشهای مختلف این موزه هستند.
نمونه فرش و موزه مردم شناسی
نمونه ای از موسیقی آذری
طراحی موزه جذاب است و از تکنولوژی نیز برای جذابتر شدن آن به خوبی بهره برده اند. چیزی که متاسفانه در کشور ما چندان به آن توجهی نمی شود.
فیلمی از موزه موسیقی
از موزه که خارج می شویم طوفان فروکش کرده است و دوباره هوا دلپذیر شده است. به سمت نماد معروف "من باکو را دوست دارم" می رویم و به یادگار چند عکسی می گیریم.
از آنجا که شدیدا گرسنه هستیم و تا مرکز شهر فاصله زیادی است، تصمیم می گیریم از فودتراکی که کنار موزه است نهاری بگیریم. دو عدد ساندویچ هات داگ و مرغ برگرمان را در پارک مجاور موزه می خوریم، در حالیکه روی پله ها نشسته ایم و از غذای ساده مان لذت می بریم.
مجددا با اتوبوس به هاستل برمی گردیم و از شیرینی فروشی سر خیابان که هر روز بوی نان و شیرینی تازه آن هوش از سرمان می برد کمی خرید می کنیم تا خودمان را به عصرانه ای دعوت کنیم.
هنوز وارد اتاق نشده ایم که پسر روس سروکله ش پیدا می شود. می گوید کف حمام اتاقتان کمی آب جمع شده است. نگران نباشید من تعمیرش کردم. میگوییم اکی و وارد اتاق می شویم. سری به حمام می زنم. هنوز همه جا خیس است و چندتایی تی شرت و لباس کهنه که به عنوان دستمال آبگیری استفاده شده است کف حمام افتاده است. عجب تعمیراتی! میخندم و مشغول جوش آوردن آب در کتری برقی سفری، همراه همیشگی مان، می شوم تا به عصرانه جذابمان برسیم. البته که طعم شیرینی ها برخلاف ظاهرشان خیلی هم دلچسب نیست!
شب عازم ایچری شهر می شویم تا این مجبوب جذاب را در شب هم ببینیم. شهر زیبا و پر از توریست است. صدای موسیقی فضای شهر را پر کرده و حال وهوای خوبی دارد. گشتی در شهر می زنیم و تقریبا به تمام خیابانها سرک می کشیم.
هر گوشه خیابان چیزی برای دیدن دارد، از دستفروشهایی که هنوز به امید فروختن چیزی به توریستها در خیابان هستند تا زن نانوایی که سهمش تنها دیدن منظره کفش رهگذران است!
ایچری شهر در شب نورانی است و بیشتر توریستها به رستورانگردی مشغول هستند. منوی رستورانها را رصد می کنیم و در نهایت وارد رستوران باغی به نام اولد گاردن می شویم که فضای باغ مانند بزرگی دارد و یک خواننده آذری زبان هم در آن موسیقی اجرا می کند.
فضا بصورت تخت و همچنین میز و صندلی است. انتخاب ما قطعا تخت است، هوا دوباره گرم و دلپذیر شده است. دو مدل کباب و یک قطاب سبزیجات سفارش می دهیم. غذا خوب است اما مثل سایر رستورانهای باکو حجم آن کم است. البته برای ما کم خوراکها تقریبا کافی است اما احتمالا اکثر افراد را راضی نکند.
بعد از شام دلم میخواهد تا صبح در خیابانها قدم بزنم اما شهر رو به خاموشی است و کم کم باید به هاستل برگردیم.
امروز آخرین روز کاملی است که در باکو داریم. مقصد ما آتشکده سورخانی باکوست. می شود با تورهایی که در ایچری شهر میفروختند از آتشگاه، قوبوستان و یانارداغ دیدن کرد که هزینه این تور نفری 70 منات بود اما ما با توجه به هزینه بالای این تورها، از آن صرفنظر کردیم. هر سه جاذبه در خارج شهر قرار دارند و دیدن هر سه زمانبر است. رسیدن به قوبوستان با اتوبوس دشوار است و باید تاکسی کرایه کرد. با اتوبوس می توان به یانارداغ رسید اما دوستانی که قبلا رفته بودند گفتند ارزش دیدن ندارد.
پس در نهایت عازم آتشگاه میشویم. گوگل می گوید یک ساعتی راه در پیش داریم. با چند بار عوض کردن مترو و اتوبوس و کمک گرفتن از محلی ها بالاخره به آتشکده می رسیم.
وقتی سوار بر اتوبوس هستیم و از بخش مرکزی شهر فاصله می گیریم، کم کم چهره تمیز و زیبای شهر عوض می شود. خانه ها و آدم ها ساده تر و بی آلایش تر می شوند. از راننده خواسته ایم ما را نزدیک آتشگاه پیاده کند. مینی بوس که خلوت می شود اشاره می کند که برویم و در ردیف جلو بنشینیم. چندبار می گوید من به آتشکده نمی روم اما می گویم کجا پیاده شوید و دوباره باید سوار اتوبوس دیگری شوید. اما یادداشتهای من و گوگل می گویند که همین اتوبوس به آتشگاه می رود!
بعد از حدود یک ساعت و نیم به میدانی می رسیم و ما را پیاده می کند و می گوید بروید آن طرف منتظر اتوبوس بمانید. نقشه آفلاین را روشن می کنم و می بینم آتشکده با ما فقط ده دقیقه پیاده فاصله دارد! به طرف آتشکده می رویم و بالاخره به آتشگاه تاریخی می رسیم. گرچه در قدمت این محل و آتش آن شک و شبهاتی وجود دارد اما قطعا برای من عاشق بناهای تاریخی و همسر عاشق شعله آتش جذاب خواهد بود.
آتشگاه در واقع محوطه قلعه مانندی است که یک چهارطاقی در وسط آن قرار دارد و دورتادور نیز اتاقهایی است که محل زندگی و عبادت عالمان دینی در زمانهای مختلف بوده است.
گفته می شود در این محل بدلیل وجود گازهای طبیعی از قرنها پیش آتش طبیعی وجود داشته است و از آنجا که در مسیر راه ابریشم بوده است توسط بازرگانان زرتشتی هندی به مکانی مقدس تبدیل شده و بعدها نیز عبادتگاه زرتشتیان ایرانی بوده است.
در حال حاضر این محل عبادتگاه نیست و تبدیل به موزه شده است. آتشکده به خوبی بازسازی شده و از تصور قبلی من بهتر است. پس از بازدیدی حدودا دو ساعته از آتشکده خارج می شویم و با اتوبوس عازم شهر می شویم.
برای نهار در رستوران محلی می نشینیم و کباب تیکه و خینگالی انتخاب می کنیم. خینگالی انواع مختلفی دارد نوعی که من سفارش دادم بصورت سینی پهن شده است و مزه ترشی دارد. مقدار کم آن خوب است اما چون من به غذاهای ترش علاقه ای ندارم خیلی برایم جذاب نیست.
پس از نهار تصمیم می گیریم به مسجد بی بی هیبت، خواهر امام هشتم برویم. تاسوعاست و ما تا این لحظه کوچکترین نشانی از عزادارای در شهر ندیده ایم. البته که می دانیم در باکو عزاداری ممنوع است اما انتظار داریم حداقل در مسجد نشانه هایی باشد.
با اتوبوسهای کارآمد باکو، به مسجد که کمی خارج از شهر است می رسیم. خلوت و آرام است و چندنفری در حال رفت و آمد هستند. بی بی هیبت فضای روحانی خوبی دارد و حیاط زیبایی که رو به اسکله باکوست.
حدود ساعت 5 است، به هاستل می رویم تا کمی استراحت کنیم. امشب آخرین شب ما در باکوست و از قضا با دوستانمان که بطور تصادفی در باکو هستند قراری گذاشته ایم. در میدان فواره یکدیگر را می بینیم و به کافه ای می رویم و چندساعتی را در کنار یکدیگر می گذرانیم، سپس کمی در بلوار ساحلی می نشینیم و برای آخرین بار نظاره گر چراغهای روشن شهر و نورافشانی برجهای شعله می شویم. ساعت نزدیک نیمه شب است که از شهر دل می کنیم و به هاستل برمی گردیم.
روز آخر است و نرفته دلم برای باکو تنگ شده است. شب باید آستارا باشیم تا با اتوبوس به تهران برگردیم. از قبل با رانندهای که یکی از دوستان معرفی کرده برای رفتن به مرز قرار گذاشته ایم.
چمدانها را تحویل پسر روس می دهیم و عازم پارک فخری می شویم که محل دفن حیدرعلیف و سایر مشاهیر آذربایجان است. پارک زیباست اما خیلی بزرگ نیست و بخشهایی از آن همچنان خالی است و انتظار آیندگان را می کشد!
مقبره ها بسته به شخصیت هر فرد دارای نمادهای مختلفی هستند. آیا به نظر شما اهمیتی دارد که پس از مرگ چه نمادی بر سر خاکمان نصب شود؟
همیشه به قبرستانها علاقه دارم و در سفرهای مختلف سعی می کنم به آنها سر بزنم، اینجا هم برایم محل جذاب و در عین حال آرامش بخشی است. تقریبا تمام پارک را می بینیم اما یک بار دیدن برای من کافی نیست.همسرم که از علاقه من به سنگ قبرها آگاه است در گوشه ای می نشیند تا من سرفرصت به گشت و گذارم در بین مشاهیر مشغول شوم.
حدود دو ساعتی در پارک می گردیم و بالاخره با حیدرعلیف و سایر مشاهیر آذربایجان خداحافظی می کنیم.
با اتوبوس به مرکز شهر برمی گردیم و برای نهار به رستوران خزر می رویم. اما برخلاف انتظار تعطیل است! در نهایت در محدوده میدان فواره رستوران Koz را انتخاب کردیم. رستورانی با چیدمان رنگی و صندلی ها و سایبانهای قرمزی که در بیرون چیده است و از روز اول نظر مرا که عاشق رستورانهای فضای باز هستم به خود جلب کرده است.
با آخرین مناتهایی که داریم نهاری سفارش می دهیم. هنوز تا قرارمان با راننده دو ساعتی زمان هست، بدون عجله مشغول خوردن می شویم و پس از صرف غذا به اینترنت رستوران وصل می شویم. راننده پیام داده است که زودتر میاید! باعجله به هاستل برمی گردیم و چمدانها را می گیریم. پسر روس ما را تا دم در همراهی می کند می پرسد باکو چطور بود؟ می گوییم عالی! می پرسد هاستل ما چطور بود؟ نه می شود راستش را بگوییم و نه دروغ. می گوییم بدنبود اما می تواند بهتر باشد.
راننده از راه می رسد و به همراه دونفر مسافر دیگر عازم مرز می شویم. دو مسافر دیگر، دو پسر جوان ایرانی هستند که با بطری های نیمه پری که در دست دارند مشخص است تا آخرین لحظات ورود به وطن قصد کوتاه آمدن ندارند! موقع حرکت از راننده برای خوردن نوشیدنی در مسیر اجازه می گیرند، روز عاشوراست و راننده از لباس مشکی که بر تن دارد مشخص است که آدم مذهبی است، سری تکان می دهد و می گوید عیبی ندارد، اما کاش واقعا کمی بیشتر درک کنیم که "هر سخن جایی و هر نکته مکانی دارد"!
اتومبیل سواری بنز است، بنزی که مسافر می برد برای ما شاید عجیب باشد اما در باکو چندان عجیب نیست. عقب ماشین کوچک و برای سه نفر کمی ناراحت است. اما خب به هر حال بالاخره می توانیم بگوییم که ما هم بنز سوار شدیم!
راه زیادی نیست و دو سه ساعته به مرز می رسیم. از مرز به سرعت می گذریم و به سمت ترمینال آستارا می رویم. چند ساعتی تا حرکت اتوبوس زمان داریم. چمدانها را به دفتر تعاونی می سپریم و کمی در اطراف ترمینال پیاده روی می کنیم و شامی میخوریم. خوشبختانه اتوبوس مسیر برگشت خوب و آرام است و کل مسیر را می توانیم بخوابیم. 6 صبح است که به تهران می رسیم و با کوله باری از خاطرات یک سفر دیگر، راهی خانه می شویم.
نویسنده:مریم رجایی