دو نقطه در کهکشان راه شیری به نام کشور

3.6
از 18 رای
آگهی الفبای سفر - جایگاه K - دسکتاپ
دو نقطه در کهکشان راه شیری به نام کشور

در زندگی بسیاری از آدمیان نقش­بسته بر روی کره خاکی که من زندگانی را آغاز کردم، واژه سفر در بطن زمان پیوسته جاری بوده؛ پس حیات آدمی از سفر جدا نیست و ازین روست که همین واژه با انواع سبک­ها، در بین مردم شناخته می­گردد. شاید برای برخی از افراد، سفر به قصد کاوش خویشتن به بهانه اکتشاف اطرافی که آکنده از ناشناخته­ هاست از مهمترین اهداف چمدان بستن شده ­است. من، فائزه، ساکن کهکشان راه شیری در همسایگی کهکشان دیگری به نام آندرومدا زندگی می­کنم. از بین سیاره­های بسیار زیاد، نطفه­ام، بر­روی کره زمین بسته شده و از طریق تنفس به بدن و افکارم مسلط می­شوم، اکسیژن سهم مهمی در نوشتن این متن داشته و اصلاً برای همین اکسیژن سفرم را آغازکردم تا با قرارگرفتن در فضاهای خوش­اقلیم، امکان جذب بیشتری از این عنصر به ظاهر در دسترس را داشته باشم و از سویی دیگر، بتوانم مکاشفه­ های درونی را آغاز و نتایج مکاشفه ­هایم را برای دیگران با به کارگیری از هوش کلامی­ام، بازگو نمایم.

تهران تا درختان نقره ای سپیدار

منتظر ضربه­ های ساعت برای اعلام زنگ حرکت در ساعت 12 شب شهریور سال1401 هستم. نگاهی به چمدان بسته شده در گوشه­ای از اتاقم می­اندازم، انگار با آن رنگ قهوه­ای گرم که خود نمادی از گندم و زمین و نعمت است، آماده برخاستن است. گویی او هم در تلاطم افکارش جویای دیدن و نگریستن شده؛ که به نوعی از مهم­ترین ارکان سفر است. او به دنبال توده خاک سرزمینی دگر، رشته مداوم افکار قطع نشده­اش را می­تاباند و من نیز به دنبال کنجکاوی های نگریسته نشده­ام. چمدان را سبک بستم و یک کتاب سفرنامه از زبان بانوی قاجاری را در بالاترین قسمت گذاشتم. ناگهان، صدای زنگ گوشی همراه که رسیدن همسفر با ماشین کابوتاژ را نوید می­دهد.

برای کابوتاژ یا مساحله ماشین از چند روز قبل با مدارک ماشین و مدارک شخصی، همسفر به گمرک رفته بود و حالا، پلاکی با شماره ارقام و حروف بزرگ انگلیسی بر پیکر خاکستری خودرو آویخته شده بود. گواهینامه ­ها را نیز در کانون جهانگردی و اتومبیلرانی بین ­المللی کرده بودیم. مقصد سفر، به دو کشور ترکیه و نیز گرجستان بود. از این رو، در ماه شهریور و تاریکی شب به سمت اولین مقصد یعنی مرز رازی و کاپیکوی به راه افتادیم.  برنامه کامل گوگل­ مپ و در جایی ویز راهنمای جستجوی مسیرجاده، هتل، رستوران و جاذبه­های گردشگری شد. عبور از شهرهای تهران، کرج، قزوین، زنجان، تبریز، خوی، قطور تا مرز رازی پیشنهاد نقشه­ ها برای کمترین مسافت بود.

1.jpg
نقشه تهران تا مرز رازی

تبریزی­های عمود بر زمین

حدود 14 ساعت زمان، تا رسیدن به مرز رازی در پیش داشتیم. نسیمی خنک، صورتم را به آرامی از پنجره ماشین می نواخت، همچنین پخش نوای دلنشین موسیقی­های مختلف، در کنار همسفر، با هاله کمرنگی از بخار چای، لذّت سفر را دوچندان می­نمود. مگر هدفم را اکسیژن نگرفته بودم پس برای دریافت و جذب هر چه بیشترش در راستای فهم جهان عمیق درون و برونم به جریان های هوایی مستقر در شهرها نیاز داشتم. همه شهرها را تا قبل تبریز می­شناختم، پس خودم را برای مسیرهای بعدی آماده می­کردم.

در ذهنم پایتخت صفویه را با تصاویر مکاتب نگارگری ایرانی می ­آراستم که از ساعت 7 صبح به بعد، این تصوّر به واقعیت تبدیل شد. در کنار جاده، درختان بلند تبریزی با تنه ­های قهوه ­ای ­رنگ در رقابت با تنه ­های سفید درختان سپیدار قد برافراشته بودند و بوته ­های بلند و کوتاه با رنگمایه­ های سبز­رنگ، زیر پل­های فلزی جاده را تا مرز رازی آراسته بودند. من از چیدمان بوته­ های کوتاه و بلند در کنار درختان تبریزی و سپیدار لذت می­بردم.

2.jpg
درخت سپیدار، بخشی از مرقع­گلشن، نیمه نخست سده11هجری

 مرز کاپیکوی در ساعت چهارونیم عصر

حس عبور از مرز کشوری که با سبزیجات، حبوبات و لبنیاتش رشد یافته ای و با اینکه می­دانی تا چند هفته دیگر باز­­می­گردی، کار سخت و آکنده از ترسی برایم بود. از مرز رازی، پس از طی زمانی در حدود یک ساعت، با بررسی مدارک و گذرنامه عبور کردیم و نگرانی و ترسم به خاطر ندانستن زبان ترکی شروع شد و خوشبختانه همسفر، با تسلط به زبان ترکی، ترس را برایم بی معنی کرد. ماشین نیز مجدد در مرز کاپیکوی ترکیه بررسی شد و مهر ورود کشور ترکیه بر روی پاسپورت، ثبت شد.

3.jpg
مرز رازی-کاپیکوی

آناتولی شرقی- شهر وان

مقصد اولین شهر از ترکیه، وان بود که تا آنجا در حدود یک ساعت و نیم مسیر داشتیم. از پنجره به اطراف می­نگریستم و هنوز امتداد حضور درختان تبریزی و سپیدار را در مسیر کوهستانی، دنبال می کردم. ماشینی در جاده نبود و انگار تنها صدا، لحن زمزمه ­های شادی ما بود. زمان زیادی رو هر دو بدون خواب شبانه تا این لحظه گذرانده بودیم و لذت حضور تنفس اکسیژن، شوق بیداری را در ما زنده نگه می­داشت. دریاچه آبی کنارجاده، گواه حضور سیانوباکترها؛ یعنی اولین سازندگان سیستم فتوسنتز و در نتیجه عنصر نامریی اکسیژن بود.

دریاچه دیرمیگول، کنار جاده اصلی، در آغوش کوهستان مجاورش، آرامیده بود و رنگ آبی خود را به رخ همگان می­کشید. مسیری نزدیک به صدکیلومتر را با تماشای خانه­های کوچک روستایی، مزارع طلایی و باطری های کوچک خورشیدی روی بام خانه­ها به پایان رساندم. ورود به شهر وان برای من یعنی ورود به یک شهر تازه که از هر جهت دامنه تخیلم را گسترش می­داد. سیم کارت ترکیه را برای جستجوها و کنجکاوی­ها به مبلغ سیصد تله ترکیه تهیه کردیم و از آن­جا، هتل رامادا را، در کنار ساحل دریاچه وان به مدت دو شب گرفتیم. از این هتل چهار ستاره، صبحانه­ های خوشمزه را، در کنار منظره ساحلی، با پذیرایی مردی که هر روز با قوری چای استکان­های کمر باریک را با لبخند پر از چای می­نمود، به یادگار دارم.

البته نوع دیگری از نوشیدنی­های شیرین گرم در شهر وان با ترجمه فارسی نوک پرنده، رایج بود. در پایان روز اول واژه قدردانی و ممنون را به زبان ترکی یاد گرفتم (تشکر ادریم). گردش درمیان بازارهای شهر و آشنایی با چهره مردمان در کوچه و خیابان­ها و نیز تماشای بافت کلی شهر در کنار نوع معماری، شیوه استفاده از شیروانی جهت حفظ ساختمان در برابر بارش برف و باران از اهمیت ویژه­ای در نگاهم برخوردار بود.خیابان­ها مملو از پاساژ و مراکز خرید در رقابت تنگاتنگ با برند ها تامل برانگیز بود. امروزه، واژه مصرف برهمه ابعاد زندگی ما سایه گسترانیده و پی­در­پی به شکل­های متنوع و خوشایند به سمت افراد جوامع حمله می­کند. سه روز دیگر هم در هتلی جدید به نام اِدنز، ماندیم و به تماشای شهر و دریاچه با آن مرغ­های ماهی­خوار نشستیم. در یک نگاه کلی شهر وان را محصور در فضاهای آکنده از کالاهای مصرفی به ویژه برای گردشگران ایرانی تورهای وان یافتم.

4.jpg
هتل رامادا
5.jpg
منظره بالکن و مرغان دریایی
6.jpg
مراکز اصلی خرید در شهر وان
7.jpg
هتل اِدنز

آناتولی شرقی- شهر اِرزُروم

طبق معمول بعد از خوردن یک صبحانه کامل هتل اِدنز را به مقصد اِرزُروم ترک گفتیم. مسیری درحدود شش ساعت با 377کیلومتر در پیش­رو که تا 100کیلومتر از مسیر هنوز دریاچه وان را در کنار جاده دیده می­شد و در کنارش لذت دیدن درختان سرسبز در کنار خانه­های کوچک روستایی مسیر را چندین برابر دیدنی­تر می­نمود. در تاریکی شب، وارد شهر اِرزُروم؛ یعنی یکی از سردترین شهرهای کشور ترکیه شدیم. شهری که به پاس وجود معدن سنگ سیاه اولتو تاشی، به شهرت رسیده و از آن در ساخت جواهرات و تسبیح استفاده می­کنند.

طبقه پنجم هتل بویوکـدو را در نزدیکی­های مرکز شهر و روبروی میدان کاظم­کارابکر­پاشا، گرفتیم. رفتار مرد هتلدار جوان بسیار مهربانانه و قابل ستایش؛ طوری­که به توصیه او ماشین را روبروی هتل زیر دوربین پارک کردیم. برای شام یک وعده سبک غذایی و سپس به خواب عمیقی فرو رفتیم. نیمه های شب از شدت سرما بیدار شدم ولی پتوهای هتل رو دوست نداشتم، آخر اتاق خیلی قدیمی بود و تمیز به نظر نمی­آمد، از­این­رو، با تجسم آگاهانه واژه گرما در ذهنم دوباره به خوابی عمیق­تر از قبل رفتم.

8.jpg
هتل بویوکـدو

 صبح از بالکن، منظره شهر در زیر آسمان آبی می­درخشید. بوی نان داغ و چای می­تواند مرا در سفر بیهوش کند. به جز ما آن شب در هتل زوج میانسالی از کشور روسیه نیز حضور داشتند که سر میز صبحانه ملاقاتشان کردیم. یکی از خوشمزه ترین کره­های صبحانه زندگیم را، روبروی همسفرکه از قاب شیشه پنجره پشتش،حرکت آهسته خودروهای اندک، پیدا بود را در این هتل خوردم.

9.jpg
منظره شهر اِرزُروم از بالکن هتل

 بعد از نوشیدن دو استکان چای به شکل اتفاقی، درحال قدم زدن از یک اثر تاریخی واقع در روبروی هتل دیدن کردیم. یک مسجد تک مناره به نام کاواک­کامـی در گوشه­ای از میدان روبروی هتل قرار داشت. این مسجد در قرن 18 ساخته شده و در سال 2000 میلادی با مرمّت کامل بازسازی گشته بود. این بنا که در ابتدا مسجدی با سقفی مسطح با ستون‌های چوبی، در محوطه‌ای مستطیل شکل و از سه شبستان عمود بر محراب تشکیل یافته بود. درکنار بنا یک منار سنگی با پایه مکعب مربع دیدم. محیط حیاط آکنده از هوای مرطوب صبحگاهی و بازی خزه ها لای سنگفرش کف حیاط، خود زمینه ساز شکل گیری فهم عمیق نقوش تاریخی نهفته بر تن مسجد بود.

10.jpg
مسجد کاواک­کامـی

از دیگر جاذبه ­های تاریخی این شهر قلعه اِرزُروم است؛ یعنی نماد بارز اندیشه دفاع بشر در برابر تهاجم بیگانگان. موقعیت مکانی آن در خیابان جمهوریت می باشد که از مکان هتل تا آنجا تقریبا 4دقیقه با ماشین، زمان لازم بود. اطلاعات تاریخی می­گویند: که این قلعه در 2500 سال پیش و در زمان فرمانروایی اُورارتوها،  با سنگ احداث شده و در طی تاریخ شاهد ویرانی­هایی توسط اقوام مختلفی همچون: پارس­ها، رومی­ها، آشوری­ها، ساسانی­ها و اعراب بوده است. در گذشته دارای 8عدد برج بوده که امروزه تعداد کمتری از آنها را به چشم دیدم. در حین بازدید قلعه من بر بلندای شهر روی تپه­ای ایستاده و با بستن پلک­ها، خودم را درگذشته ا­ی دور تجسم کردم.

حس امنیت در جوار دیوارهای بلند دژ و ایستادن در میان باروها، تمام وجودم رو تسخیر کرد، با اینکه مسافر یک روزه این شهر و موقعیت بودم، گویی در لایه­های تاریخی فضا، با نگهبانی خیالی یا شاید هم واقعی حفاظت می­شدم و گرمای تابش خورشید بر روی پوست صورتم این حس را دو چندان می­نمود. باد، خنک و هوا برای تنفس خیلی مناسب بود. در این لحظه­ با نیش زنبوری بر روی دستم به خود آمده و اولین فکری که ذهنم را درگیر کرد این­ بود که آیا زنبور الان مرده است؟ او هم در مکانی تاریخی به تاریخ پیوسته است؟ آیا در گذشته هم روی این نقطه از کره زمین زنبورها پرواز می کردند؟ آیا میوه های قرمز رنگ درختان رووان این منطقه در گذشته هم می روئیدند؟ صدای همسفر در فضا پیچید. کجایی؟

11.jpg
قلعه تاریخی اِرزُروم

کمی بالاتر از قلعه یک مقبره با پایه و بدنه ای استوانه شکل از جنس سنگ، در کنار درختان رُوان قرار داشت. خط کتیبه برایم قابل خواندن نبود، برطبق نوشته های وبسایت های معتبر ترکی، گویی مقبره متعلق به بانو چِمچِمه خاتون در قرن چهاردهم میلادی مقارن با قرن هشتم هجری و زمان سلطنت ایلخانیان بود. درگاه ورودی مقبره ایستادم و شاید با بازمانده ای از هولاکوخان دردودلی زنانه و بسیار کوتاه در دل کردم.

12.jpg
مقبره چِمچِمه خاتون

با شنیدن صدای سازهای موسیقی محلی ترکیه ای، گوش ها به ناگهان، جذب صدا شدند. آن طرف خیابان درست روبروی قلعه، یک گروه موسیقی خود را برای اجرا آماده می­کردند که در نمای پشت افراد، یک اثر تاریخی چشمگیر به جای مانده از دوران سلجوقی، به نام مدرسه منار دوقلو، خودنمایی کرد. جنس بدنه ساختمان از سنگ­های حکاکی شده و نیز دارای نقش برجسته با موضوع حیوانی، گیاهی، اسلیمی و هندسی بود. نامگذاری این مدرسه به زبان ترکی به خاطر وجود دو مناره با شکوه به ارتفاع 26 متر بود. مناره ها با چیدمانی هوشمندانه از آجر و کاشی های آبی فیروزه ای چشمهایم را به سوی خود کشیدند که به تنهایی نمادی از ذوق و هنر دودمان سلجوقی بود.

لذت خوانش خط کوفی برای اسامی اَلله و مُحمَّد نیز در قسمت پائین مناره ها مرا برای لحظه ای دیگر بر روی پلکان ورودی میخکوب کرد. ساختمان چهار ایوانی با دو طبقه، در حیاط مرکزی کاج­های کوتاه جوان رها شده­ای بر خاک با پایه های شکسته و پراکنده ستون های بجای مانده، سخن می گفتند. در اتاق های طبقه اول که امروزه تبدیل به موزه گشته، کمی راه رفتم. هر کدام از اتاق­ها دارای آثار ارزشمند هنری متنوعی همچون کتیبه ­ها و نُسَخِ­ خوشنویسی، ظروف و ابزار، ساعت و منسوجات و...بودند.کتیبه موجود در این مدرسه، دستور ساخت بنا توسط خدابنده خاتون، دختر سلطان سلجوق کیقباد را نشان می داد. این مدرسه تا ۵۰ سال اخیر به عنوان مکانی برای یادگیری و بعدها به دلیل فضا و حجم معماری خاص آن دوران به عنوان جاذبه دیدنی شهر ارزروم شهرت یافته است.

13.jpg
مدرسه مناردوقلو
14.jpg
نقوش ورودی مدرسه مناردوقلو

 من و همسفر متأثر از حس زیباشناختی به سمت ماشین رفته تا به مقصد کشور دوم سفر را ادامه دهیم. در مسیر خروج از شهر بسیاری از نمایندگی­های خودروهای گران و پرفروش را دیدم. صدای باد در میان شاخه­ های درختان پیچیده و پیچ جاده­ها، ضرباهنگ طبیعت را تداعی می کرد. قسمت­هایی از جاده، به موازات رودخانه آبی رنگ و پهناور چُورُخی عبور می کرد. گذر از تونل­های بسیار و در مواقعی طولانی که در پشت برخی، یک سد آبی ساخته شده و در اطراف، ویرانه ­های یک دژ مستحکم بر بلندای یک کوه نقش بسته بود.

15.jpg
رودخانه چُورُخی
16.jpg
ویرانه های دژ بر تن کوه

 ما مسیر را تا روستای آمبارلی، شهر بورچکا از استان آرتوین ادامه دادیم که در سمت چپ جاده، تابلوی بزرگ اسکله ایبریکلی، چشمم را به سـوی خود کشید. آسمان آبـی، آب ها آبی­تر از آخرین تصویر کاشی­های لعابی هشت بهشتی که روی میزم در تهران دیده بودم، چرخ­های ماشین بعد از خاموش شدن کلید راهنمای چپ، روبروی یک صف متشکل از انواع گیاهان متوقف شد.پیرمردی لاغر و قد بلند، چایخانه­ای را برای خود به راه انداخته بود و ما نیز لذت نوشیدن یک لیوان چای در کنار اسکله آبی را روی چهارپایه ­های چوبی جلوی چایخانه وی تجربه کردیم. شاید نوشتارم دور از این واقعیت نباشد که تصویرکیفیت زندگی­ام در این نقطه از خاک سیاره زمین در کنار رایحه کلبه چوبی و انبوه درختان کاج که با هم بر سر آفتاب به رقابت می پرداختند و نیز انعکاس اطلسی رنگ آب، کاملاً فول اچ­دی ثبت گردید.

17.jpg
اِسکله ایبریـکلی
18.jpg
نمایی از کِشتی های تفریحی اسکله

 از این­جا تا مرز سارپ؛ یعنی دروازه ورود به کشور گرجـستان، حدود یک ساعت زمان و 49 کیلومتر دیگر مسیر رانندگی داشتیم. تعداد تونـل­ها کمتر شده و حجـم درختان جنگل، رفته­رفته بیشتر می­شد. در میانه راه، برای استفاده از کارواش در پمـپ بنزین شهر بورچـکا ایستادیم که در بین کـوه­های بلند پوشیده از درختان سـبز و رودخانه­ای وسیعی در مجـاورش، قرار گرفته بود. همسفر با وسواس عجیبی، مشغول شستشوی اتومبیل شد و من با درخت انجیر سـبز تنها مانده در کناری، مدتی در دل سخن گفتم، چنانچه در بسیاری از فرهنگ­ها درخت انجـیر را مقـدس دانسته­اند.

19.jpg
پمپ بنزین بورچکا

 آپارتمان­هایی در اطرافم، که از نظر شکل ساخت و نحوه رنگ­آمیزی نـما بسیار به یکدیگر شبیه بودند. ترکیب­بندی رنگ سفید با آجری در پشت نمای یک مسجد تک مناره سفید با گنبـد­نقره­ای، تضاد بصـری شگفتی را با سبزی بافت جنگل به وجود آورده بود و در نمایی نزدیکتر به چشم، تابلـوهای ­آبی و قهوه­ای راهنـمای شهرها، با آن اَلفبای لاتین ترکی که تازه آموخته بودم برای مدتی سرگرمم نمود.

20.jpg
نمای ساختمان ها

بعد از کـارواش، نزدیک به نیم ساعت تا شهر بسیار زیبای ساحلی هوپا، واقع در شرق دریای سـیاه، راندیم. نزدیک غروب، به شهر بسیار مرطوب و مناسب تنفس، وارد شدیم. به شهری که ماهیـگیری و کشاورزی در کنار پرورش چای، غلات به ویژه فندق و کیوی از عناصر اصلی تجارتش بود و حالا با عبور از این شهر فقط نیم سـاعت دیگر از مسیر باقی مانده بود.

21.jpg
تابلوی شهر هوپا

 همه جاده سرسبز را به موازات دریای سیاه تا دروازه مرز سـارپ راندیم. صف کامیون­های ترانزیت از دور نمایان شد و ما نیز مدتی طولانـی برای عبور در صف ماندیم و با همسفر از غروب دریا عکس­هایی رنگارنگ تهیه کردیم.

22.jpg
منظره شهر
23.jpg
صف کامیون های ترانزیت در ورودی مرز سارپی

 به یاد آثار نقاشان مکتب امپرسیونیسم(بیان گرایی)، افتادم. بازی لحظه ­به­ لحظه نور خورشید، که رفته ­رفته کمرنگ­تر می­شد را بر امواج آرام دریا دنبال می­کردم.گویی هر لحظه، از لحظه قبلیش عقب­تر می­ماند و شاید این همان درک راز بزرگ غلبه رنگ بر زمان بود.

24.jpg
دریای سیاه

باتومی، سرزمین لحظه های شاد

 ماشین­ها به نوبت برای بازرسی در صف و من پیاده از مسیری شیـشه­ای و طولانی مجهز به پله برقی، برای مهر پاسپورت، هم خروج و هم ورود از مرزها به سمت گیشه پلیس گمرک رفتم و همسفر نیز­­، از مسیر ماشین­رو که سرانجام پس از ساعت­ها بالاخره موفق شدیم تا از مرز ترکیه عبور و وارد کشور گرجستان شویم. هوا خیلی سرد و با اینکه در ماه شهریور بودیم،­کت پشمی چهارخانه­ای بر تن کردم. در زمان سفر ما، قیمت هر لاری که واحد اصلی پول گرجستان است، به مبلغ 10800تـومان بود.

لاری را به شکل ویژه بر روی اسکناس­ها با واژه انگلیسی ژل خوانده و می­نویسند. سیم کارتی را از همانجا روبروی گمرک، خریدیم که سه اپراتور بی­لاین، ژئوسل و مگتی­کام از بهترین شرکت­های ارائه دهنده سیم کارت، در گرجستان هستند. پرچم اتحادیه اروپا، در کنار پرچم گرجستان، خودنمایی می­کرد، که سبب شد لحظاتی ذهنم را به دودمان قاجاری و معاهده ­هایش بسپرم، کاش پرچـم کشورم ایران، آنجا قد برافراشته بود. تا شهر باتومی، دومین شهر بزرگ گرجستان و البته مقصد اول کشور مقصد دوم ما، نیم ساعت راه داشتیم که همه مسیر را با استشـمام عطر برگ درختان کهنسال اُکالیـیپتوس در ذهنم ثبت نمودم.

25.jpg
تنه های ضخیم درختان اُکالیپتوس

سرانجام چراغ­های شهر از روبرو پیدا شدند و جستجـوی هتل­های اطراف در گوگل­ مپ را آغاز، اولین هتل، کورت­یارد بود با معماری بسیار مدرن و نمایی مونولیت سفید و شیـشه ­های آبی، درست روبروی دریا، بهترین جا از نظرآرامش اما برای مسافران جدید جایی باقی نمانده بود. متاسفانه یا خوشبختانه تمام هتل­ها و مهمانسـراهایی که از­این­جا به بعد، تماس گرفتیم یا حضوری مراجعه کردیم، با جمله خوش آمدید ولی ظرفیت نداریم از ما اسـتقبال کردند و به ناچار تا صبح زیر درختان سبز با هوایی خنک و مرطوب در ماشـین ماندیم،که خود تجربه ای تازه و فراموش نشدنی بود.

با صدای آواز پرنده خاکسـتری زیبایی، با لکه­ای نارنجی در زیر گلویش، از راسته گنجشک سـانان به نام کمرکولی کروپر و فریاد گربه­ ها از خواب بیدار شدیم.زیستگاه این پرنده بین درختان مخروطی جنگل های قفقاز، ترکیه و لسبوس(جزیره ای در یونان)است و از میوه این درختان تغذیه می کند. عمدتا وظیفه این پرنده زیبا گسترش جنگل­های کاج ترکیه ای است لیکن خوب می دانم که امروز برای بیدار کردن ما به شهر آمده بود.

مشاهده تورهای گرجستان

26.jpg
نمایی از هتل کورت­یارد
27.jpg
 پرنده کمرکولی کروپر

 بعد از این که چند ثانیه­ای مبهوت از زیبایی­اش شده بودم کم­کم به خود آمدم، همسفر هم به دنبال دغدغه پیدا کردن هتل، جستجو درهتل­های مرکزی شهر را آغاز کرد. تا رسیدن به مرکز شهر به تماشای تلفیق معماری مدرن اروپایی شهر با بافت قدیمی و تاریخی­اش پرداختم. به شیشه پنجره ماشین چسبیده بودم و سعی در ثبت لحظه ­ها داشتم.

28.jpg
نمای ساختمان های باتومی

 سرانجام به بافت تاریخی شهر رسیده، کوچه به کوچه به دنبال هاستل و هتل که تعداد آن­ها هم البته خیلی زیاد بود. گاهی مجبور بودیم ماشین را بالاتر پارک کنیم و بقیه مسیر را پیاده از کوچه ­های بسیار زیبای سنگفرش شده برویم. برخی از محله ­ها، لباس­ها را شسته و به طنابی که از بالکن تا سر دیگر یا ساختمان روبرویی وصل بود، آویزان کرده بودند که برایم بسیار عجیب بود. با عبور از یک چهارراه صحنه ها تغییر می کرد؛ مثلا نمای ساختمان به طور کلی با گیاهان زینت یافته یا در ابتدای ورود به خیابانی آثار گرافیتی آرت را بر دیوارها می­دیدیم. همسفر گرسنه و خسته بود و این شد که در نهایت با پیرمردی گرجی که صاحب هتلی کم طبقه بود برای دوشب اقامت اتاقی مجهز را رزرو کردیم. بعد از صرف ناهار و کمی استراحت به جستجوی باتومی با قدمتی به اندازه چهار قرن قبل از میلاد مسیح رفتیم. خوشبختانه مکان قرارگیری هتل ما، در بهترین نقطه تاریخی شهر و نزدیک به ساحل دریا بود.

29.jpg
نمای سنگفرش شده کوچه ها در مرکز شهر

چراغ خیابان­ها تا دیروقت روشن و همه کوچه ها پر از کافه و رستوران و نیز مملو از گردشگر بود. از بلوار باتومی به مجسمه نینو و علی در پارک میراکل، برج الفبا، میدان پیازا و سپس چرخ و فلک، ساحل و پارک ملی رفتیم. صبح زود بعد از صرف صبحانه به تله کابین آرگو واقع در خیابان گوگباشویلی کنار دریا رفته و بعد از گرفتن بلیط به مبلغ 30ژل، درون یک کابین، روبروی یک زوج عرب نشستیم.

30.jpg
تله کابین آرگو

 زن با فاصله ای از مرد نشسته و در تمام طول مسیر با اپلیکیشن های اجتماعی مشغول مکالمه و گاهی تایپ بود. حدود 2500متر طول خط و 250متر بالاتر از سطح دریا حرکت می­کردیم. این ویژگی امکان عکاسی از شهر را با نمای پانوراما برایمان فراهم می­کرد. منظره آبی دریا، خیابان ها با ساختمان­های مدرن، ماشین­های گرانقیمت، کلیساهای قدیمی، درختان گردو، از جمله تصاویری بودند که در قاب دوربین ثبت شدند.

31.jpg
نمای آبی دریای سیاه شهر باتومی
32.jpg
مسیر سبز تله کابین

 با همسفر از کلیسای انتهای مسیر بازدید و در تاریکی فضا، شمعی را روشن نمودیم.

33.jpg
شمع های داخل کلیسا

 سپس برای چشیدن مزه کباب ها در این شهر به رستورانی رفتیم که حدود هفتاد لاری برای وعده دو نفر را، باید در نظر گرفت. صبح زود با صدای باران از خواب بیدار شدیم، اتاق هتل، پرده های سفید بلند با پنجره های عریضی داشت که راه ارتباطی خوبی برای دیدن کوچه­ای بود که یکی از مهمترین آثار جمهوری خودمختار آجارستان به نام مسجد جامع باتومی درآن قرار داشت. تصاویر روی درب های چوبی مسجد بسیار زیبا بود.

34.jpg
مسجد جامع باتومی

 پس از جمع آوری وسایل ادامه مقصد را به سمت تفلیس(تبیلیسی)؛ شهر چشمه­ های آبگرم، با مسافتی در حدود 6ساعت و 370کیلومتر، ادامه دادیم. جاده باتومی با موزه هنر تمام می­شد و در ادامه مسیرمان ورود به جنگل­های مرطوب و همچنین گذار از رودخانه­های بسیار زیاد و پهن در اطراف جاده و نیز تماشای دسته جمعی خوک­هایی که از جاده، در حال عبور بودند.

35.jpg
موزه هنر باتومی

 از یک نانوایی محلی، نان­های گرد و خوشمزه ای را برای ناهار، با قیمت هر یک کمتر از یک لاری خریداری کردیم.

36.jpg
نان­های گرجستان

 پس از پنج ساعت، به جایگاه سوخت سوکاری از روستای اِسکرا، که نوع بنزین­ و قیمت هر یک را در تابلوهای بالای ورودی نوشته بود، از سمت راست جاده، وارد  شدیم.

37.jpg
جایگاه سوخت اُسکار

 هوا تقریباً سرد و نزدیک غروب شده بود. یک مجسمه عنکبوت کپی از اثر معروف مامان، ژوزفین لوییز بورژوآ، در فضای گسترده پیرامون فروشگاه نزدیک جایگاه نگاهم را جلب کرد. به نظر از فلز ساخته شده و دارای هیبت بود. معنای نمادین و مفهوم اثر را خوب می دانستم. تاکید هنرمند بر جایگاه و قدرت بافندگی و سازندگی شخصیت مادر، همچون عنکبوتِ بافنده بود.

38.jpg

 خوب به یاد دارم که جلد اولین مقاله­ ام با موضوع گرافیتی، در دوهفته نامه هنرهای تجسمی سال 1388 با اثر عنکبوت از لوییز بورژوآ چاپ شد که به محض دیدن حجم، در غروب آن روز بعد از سیزده سال، جریان خون در بدنم با شدت و سرعت بیشتری به حرکت درآمد.

39.jpg
دوهفته نامه هنرهای تجسمی تندیس

تفلیس در تقابل سنت و مدرنیته

پس از سوختگیری، همسفر خسته از رانندگی با موسیقی­های پر قدرت بقیه جاده را با تمرکز روی حرف هایم راند. هوای تاریک و نخستین چراغ­هایی که از فاصله دور، ورود ما به شهر تفلیس را خوش آمد می­گفت، مربوط به محوطه تاریخی بسیار بزرگ صومعه جیواری(صلیب)، بر بالای کوهی استوار بود. این بار دیگر بر اساس تجربه، خوب می­دانستیم که باید به دلیل تعداد بیشتر هتل­ها ، دسترسی به آثار تاریخی و جاهای دیدنی تفلیس و همچنین امکانات رفاهی متنوع هر کدام از آن­ها، در مرکز شهر به دنبال هتل بگردیم. به خاطر همین انتخاب در تنوع، با همسفر به گفتگو پرداختم و سرانجام در هتل شالیمار، واقع در خیابان نیکو­ لوماری، با فضایی بسیار ساده و راحت، در کنار پرسنل صمیمی و مهربانش مستقر شدیم.

هزینه اقامت برای هر شب مبلغ 100ژل،که ما دو شب را در اختیار گرفتیم. به­ شکل اتفاقی موقیت هتل، درخیابان دفتر کار ریاست جمهوری گرجستان، خانم سالومه زورابیشویلی با ملیتی فرانسوی بود. هتل زیر شاخه ­های انبوه و ضخیم درختان کهنسال چنار پنهان شده بود. کافه­ای کوچک نیز در کنار درب ورودی وجود داشت، که در همانجا نشستم و کتاب سفرنامه عالیه خانم شیرازی را که با خود از تهران به همراه آورده، با تلفیقی از حواس مختلف در ذهن و بدنم، شروع به ورق زدن نمودم. شب طولانی، تاریک و سردی بود و من در سلطه افکاری که رهایم نمی­کردند، پس از دقایقی به لحظه ام مسلط شدم و با یک فنجان قهوه دسته دار، با ظاهری کلاسیک به رنگ سفید و منطبق با جذابیت­های طراحی مدرن که مسئول پذیرش مهمانم کرد، توانستم افکار سردم را در آنی، به گرما تبدیل کنم.

چهره زن غرق در آرامش و لبخند و سرشار از امنیت و مهمان­نوازی بود، که هرگز از خاطرم زدوده نخواهد شد. درون اتاق همسفر از سرمای پنجره باز اتاق، به حالت بدنی فرورفته در خود، با کفش، به خواب عمیق رفته بود و من در ذهنم شروع به ساخت خاطرات گذشته ملیت افراد قبل از خود در همین اتاق می­پرداختم. حجم مسافرهایی که از روسیه به گرجستان می­آمدند بسیار زیاد بود که این را در گفتمان کوتاهی در لابی هتل، به محض ورود شنیده بودم و شاید این دلیلی بود برای تفکر در باب فرهنگ کشورهای مختلف همسایه! به الفبای روسی فکر می­کردم که آهسته به خواب بسیار سطحی، فرورفتم.

40.jpg
هتل شالیمار

صبح زود پس از صرف صبحانه خودمان، چای و قهوه نوشیدیم و درکوچه های اطراف شروع به قدم زدن نمودیم. تابلوی قهوه ای کلیسای ترینیتی(کلیسای جامع تثلیث)، مسیر قدم هایمان را تغییر داد. حدود یکربع پیاده روی کردیم تا سرانجام خود را جلوی باغی بزرگ با ردیف کاشته شده از درختان کاج، یافتیم. در نمای پشت آن درختان با عبور از پله ها، هیبت یک کلیسای بزرگ با سنگ­های سفید مایل به کرم­کاهی، پیدا شد.

41.jpg
کلیسای ترینیتی

 باد شدیدی می­وزید، بالای سر، آسمان به رنگ آبی اصلی در قدرت­نمایی با آفتاب طلایی و روبرو، منظره­ای کلی از نمای شهر دیده می­شد.

42.jpg
نمای شهر تفلیس از ترینیتی

 معماری بیزانسی در کنار ارتفاع 97 متری بنا، مانند ویژگی بلند بودن سردرهای ورودی مساجد در عهد تیموری، اولین قاب چشمگیر ازین بازدید بود. دومین ذخیره ذهنم برگرفته از قاب تصویری از این کلیسای ارتدکسی، با گنبد مخروطی شکل ساخته شده از فلز طلا، در کنار سنگ­های مرمر و موزائیک بود و آخرین قاب استفاده از هنر شمایل نگاری بیزانسی بود. لحظه ای کوتاه و خیره بی­درنگ، به همسفر نگریستم، سخت مشغول عکاسی از همه فضاها با رنگ ها و نورهایشان بود.

صدای دعا و گاهی سکوت در فضا به شکل اسرارآمیزی پیچیده که در همین لحظه بر روی سطح شناخته شده ذهنم، سوالاتی بی پاسخ ریشه دواند، درست از همان دسته سوال­هایی که در سال های اخیر به شکل پی­در­پی با آن ها مواجه می شدم؛ مانند: چرا مردم اغلب سعی بر داشتن زیبایی های بصری اماکن بر روی کارت های حافظه دوربین ها دارند، در صورتیکه این مکان­ها عموماً برای تفکر و طرح پرسش های فلسفی در ذهن ساخته شده اند! شاید جستجوی تاریخچه اقوام رومی برایم فضای ناشناخته کلیسا را قابل فهم­تر می­نمود.

43.jpg
نمای داخل کلیسا

در گذری کوتاه از تاریخ در ذهن، به هنرمندان بیزانسی که خود را یونانی می­دانستند، اجازه داده شده بود تا در هنر نقاشی و نقش برجسته، افکار مردم را از امور مادی به امور الاهی ارتقا دهند، همچنین آن­ها استفاده از سنگ­های قیمتی، رنگ­های درخشان و زرین را از مردم شرق آموخته بودند. استفاده از تناسبات فراانسانی و شکوه مادی، سبب می­شد تا هر کسی برای عبادت وارد کلیسا می­شود، در ذهن خود احساس کند اینجا به امر خداوند ساخته شده، نه به واسطه قدرت یا هنر انسانی. معمولاً تصاویر قدیس راساده و انتزاعی، بلند و باریک، در برابر پس زمینه­ای طلایی؛ یعنی مکانی عاری از زمین می­کشیدند تا تماشاگر آن­ها را زدوده از جهان مادی بپندارد.

44.jpg
نقاشی­های بیزانسی
45.jpg
جزئیات در هنر فلزکاری

با این­همه نقشمایه معنادار، چطور گردشگران تور تفلیس حاضر در آن فضا، می­توانستند فقط از تمثال خودشان در برابر آن همه تصویر عکس بگیرند! آیا شکوه هنر بیزانس را در تقابل با هنرمعاصر امروز نمی­دانستند؟ آیا امروزبا تداعی تاریخ گذشته در افکارشان مفاهیم سنت و مدرن را به چالش نمی کشانند؟ آیا فکر می­کردند یا فقط عبور از هر فضا را، همانند فرمان قدرتمند بین ­المللی رنگ سبز چراغ راهنمایی آموخته بودند؟ آیا ...

46.jpg
تفکر در باب هنر معماری

کمی در میان کلیساهای کوچکتر اطرافش و در میان درختان پرسه زدیم و خیلی آرام راهی خیابان های اصلی شده و از بافت کوچه های قدیمی شهر گذشتیم ، در کنار مجسمه نیکولوز باراتشویلی، شاعر و نویسنده ای از تفلیس با ملیتی روسی که در نیمه اول قرن نوزدهم در جنبش رومانتیسیم(بیانگرایی)  فعال بوده، مدتی درنگ کردیم.  با عبور از پل آرامش که از روی رودخانه متکواری(کورا) عبور می کند و نیز پیدایش سرچشمه­ هایش از شرق ترکیه تا رسیدن به دریای خزر، انگار به بخش جدیدتر شهر وارد شدیم.

47.jpg
نیکولوز باراتشویلی

 در آنسوی پل، در خیابان الکساندرپوشکین، که بافت قدیمی شهر را به بافت جدید پیوند می­زد، مسیر را از کنار مغازه ها و کافه ها  تا میدان آزادی تفلیس و سپس کلیسای سیونی و پل آرامش ادامه دادیم. میدان آزادی جایی برای خرید هدایا و یادگاری­های کوچک با داشتن تاریخچه­ای با قدمت جان سربازهایی جوان در روزگار گذشته جنگ بود. در امتداد کوچه، به موزه تاریخ تفلیس رسیدیم ولی از اشیای قدیمی، دیگر فقط فرم برای محصورکننده است. در نمایی از شهر مجسمه واختانگ خودنمایی می کرد. ایین مجسمه در بین گرجی­ها، از جایگاه خاصی برخوردار است تا جایی که برای وی در روز آخر ماه نوامبر جشن می­گیرند.

48.jpg
موزه تاریخ تفلیس
50.jpg
خیابان های تفلیس
51.jpg
مجسمه واختانگ

 برای ناهار بعد از بازدید از موزه، به خیابان باریک و پر از کافه ورود یافتیم و پس از بررسی اسامی مندرج بر منو، غذای اصلی و سنتی گرجستان، خاچاپوری و خینگالی را به پسر جوان تازه کار و خوشرویی، سفارش دادیم. چهره همسفر بیانگر عدم رضایت از حالت خیس و خمیری غذا داشت. مسیر را به سمت پل آرامش، جایی برای پیوستگی میان انسان و طبیعت ادامه دادیم از نمای دورتر مجسمه مادر گرجستان و قلعه ناریکالا به خوبی دیده می شد. پس از خرید گوشت از فروشگاه بزرگ کارفور در خیابان وکوآ، هجده دقیقه تا رسیدن به هتل فاصله داشتیم.

52.jpg
کوچه ای مملو از کافه در نزدیک های کلیسای سیونی
53.jpg
غذای اصلی گرجستان خِنگالی
54.jpg
غذای سنتی گرجستان خاچاپوری

 از روی پل نیکولوز باراتشویلی، شاعر و نویسنده­ای از تفلیس با ملیتی روسی، فعال در نیمه اول قرن نوزدهم از مکتب رومانتیسیم(بیان­گرایی) ، قدم زدیم. ساخت این پل مربوط به سال 1996 بود و روی آن مجسمه­های فیگوراتیو(انسانی)، بسیار زیبایی در ارتباط با مکتب بیان­گرایی، قرار داشت. کمی آن طرف­تر درست درآن سوی پل، عروسی با لباس ساده سپید بلند در کنار داماد، درون پارک رایک، ایستاده بود. برای لحظاتی نگاه کردن به جریان آب رودخانه و تداوم لحظه ­هایی که گویی زمان آن را هر لحظه از من می­ربود...

چشم انداز پارکی سبز و وسیع، با داشتن موزه و سالن موسیقی مدرنی که از جنس استیل و شیشه ساخته شده قدم­ها، را به سوی خود کشاند، درست در پشت آن اداره ریاست جمهوری گرجستان را بر بالای دیواری بلند و چسبیده به سالن موسیقی، دیدم. مسیر را به سمت هتل، از کنار پارک با آن همه زیبایی و تضاد بصری که با ماشین­های مدل بالای کارخانه­های فورد، بی.ام.دبلیو، بنز و غیره پر شده بود بدون در نظرگرفتن صداها و فقط شنیدن صدای جریان رودخانه ادامه دادیم. در هتل با دختری روسی گفتگویی دوستانه پیرامون فرهنگ معاصر شهر سوچی روسیه نمودم و بعد از پختن ماکارونی برای شام، همسفر را خفته در خواب عمیق یافتم.

55.jpg
سالن موسیقی رایک
56.jpg
رودخانه کورا در وسط خیابان شهر

سامتسخه با طبیعت بکر

صبح به سمت تهران مسیر را برنامه ریزی نمودیم که البته، قصد بازگشت از کشور ارمنستان را داشتیم اما به دلیل جنگ و درگیری درون آن کشور، از ترکیه به سمت ایران حرکت کردیم. مرززمینی واله، مرزی بین شهر واله استان سامتسخه جاواختی گرجستان و شهر پوسوف استان اردهان ترکیه، را برای عبور مناسب یافتیم و با توقف­های کوتاه در جاده اصلی خلوت و آرام تا شهر دوبایزید ترکیه، نزدیک مرز بازرگان ایران، راندیم.

از تفلیس تا واله، مسیری سبز در حدود هشت ساعت و نیم را آکنده از درختان شاداب زبان گنجشک، با همان میوه های قرمز رنگ و کوچکش یافتم. از میدان شهر خاشوری که در سال 1693برای نخستین بار نامش آمده با آن طبیعت وصف ناپذیر عبور کردیم، شهر زیبای دیگری به نام برجومی، درون دره ای عمیق، میان دو کوه سبز با کسب آن همه شهرت از آب­های معدنی ، در مسیر حرکت به شهر واله قرارداشت. قلعه آخالتسیخه شکل گرفته از قرون وسطی ازجمله تصاویری است که در گوشه­ای از ذهنم به یادگار نقش بست.

57.jpg
قلعه آخالتسیخه در گرجستان

پس از عبور از مرز، شب را در جاده اصلی که در نقاطی نزدیک به ارمنستان با رودخانه ارس به تقاطع می رسید، به آرامی تا پمپ بنزین بی.پی، ادامه دادیم و سپس در هتلی از شهر دوبایزید به نرخ 300تله ماندیم. صبح به طرف مرز بارزگان رفتیم و با معطلی به نسبت زیادی در صف به طرف تهران بازگشتیم.

جمع بندی

انسان­های معاصر، در زندگی بر این پهنه گسترده جغرافیای شناخته شده زمین، از بسیاری آداب­ مرسوم وبخش­های فرهنگی، گسست یافته­ و عمدتاً به دنبال منابعی برای جایگزینی با آگاهی شفاهی و کلامی در گذشته خویش هستند. از این­رو شاید بتوان برای معاصرینی که دیگر زبانی برای بیان در بین آن­ها باقی نمانده، از طریق نوشتن تجربه ­ها، چیدمان تصویر و گاه پخش یک فایل صوتی، در ارتقا سطح آگاهی افراد قدمی برداشت. من نیز با این نوشتار خُرد حداقل تلاشم را نمودم تا شاید از طریق این سفرنامه، بتوانم به افراد نیمه آگاه در زمینه  شکل بخشی به تعاریف نوین فرهنگ کمکی کرده باشم.

این سفرنامه برداشت و تجربیات نویسنده است و لست‌سکند، فقط منتشر کننده متن است. برای اطمینان از درستی محتوا، حتما پرس‌وجو کنید.

اطلاعات بیشتر