در سرزمین سکاها
جهت مطالعه قسمت اول این سفرنامه "کشور ازبکستان " اینجا کلیک کنید.
تا قبل از سفر به قرقیزستان تمام آنچه که تصور ذهنی من از این کشور را تشکیل میداد عبارت بود از سرزمینی با مردمان باریک چشم، سوار بر اسب و با یک پرنده شکاری بر دوش اما گردش چهارروزهی ما در این کشور جنبههای دیگری از فرهنگ، جغرافیا و مردم قرقیزستان را روشن کرد.ساعت 9 صبح روز پنجشنبه 24 شهریور بود که وارد فرودگاه بیشکک شدیم. چیزی که در هواپیمای تاشکند- بیشکک جلب توجه میکرد، تعداد بسیار زیاد مسافران هندی یا پاکستانی بود بهطوری که تقریباً نیمی از هواپیما با دختران و پسران هندی پر شده بود. بعدها متوجه شدیم که دانشگاه بیشکک در رشتهی پزشکی اعتبار بالایی دارد و به دلیل هزینه پایین تحصیل در آن، دانشجویان بسیاری از هند و پاکستان جذب کرده است.
فرودگاه بیشکک نیز همانطور که انتظار میرفت فرودگاه بزرگی نبود اما بهطور محسوسی تمیز بود. این مسئله را میشد از روی سرویسهای بهداشتی که دارای شیرها و صابونهای چشمی بود فهمید. در آن ساعت روز تنها هواپیمایی که به زمین نشسته بود، هواپیمای ما بود. برنامه سفر ما در قسمت قرقیزستان به دلیل کمبود اطلاعات خیلی شفاف نبود و تصمیم داشتیم در این کشور با اطلاعاتی که بهدست میآوریم برنامههایمان را تنظیم کنیم. تنها قسمت قطعی برنامه بازدید از دریاچه «ایسیک کول» («ایسیک کول» که همان تبدیل یافتهی «ایستی گول» گویش آذری است، به معنای دریاچه گرم است. ظاهراً بهدلیل جریانهای آب گرم در این دریاچه، آب آن حتی در زمستانهای بسیار سرد قرقیزستان نیز یخ نمیزند.) بود که از روی سفرنامهها، اینترنت و کتاب Lonely Planet متوجه شده بودیم مهمترین جاذبهی توریستی این کشور است. تصمیم داشتیم همان روز ورود به قرقیزستان مستقیم به سمت دریاچه برویم و پس از یک شب اقامت در یکی از شهرهای کنار دریاچه بهنام بالیخچی به بیشکک برگردیم و روزهای باقیمانده را در بیشکک و مناطق اطراف بگذرانیم.
تجربهی تلخ فرودگاه تاشکند در هنگام ترک آن ما را نسبت به فرآیندهای امنیتی و گمرکی نگران کرده بود اما این نگرانی در مورد قرقیزستان کاملاً بیجا بود چراکه ظرف مدت بیست دقیقه تمامی فرآیندهای ورود به کشور را طی کردیم. از همان اول متوجه شدیم که زبان انگلیسی در این کشور بهدردمان نمیخورد و مردم به زبان قرقیزی و روسی صحبت میکردند. هرچند زبان ترکی که علی و شراره به آن آشنا بودند بعدها به دردمان خورد اما در فرودگاه ما بودیم و انبوهی جمعیت که نه ما زبان آنها را میفهمیدیم و نه آنها زبان ما را. خوشبختانه علی یک راننده تاکسی به نام بخت پیدا کرد که به زبان انگلیسی مسلط بود. جالب این بود که هیچ آموزشی در این خصوص ندیده بود و تنها به دلیل اینکه سی سال راننده تاکسی فرودگاه بوده زبان انگلیسی را فراگرفته بود.
بسی رنج برده بود در آن سالِ سی
عجب خوانده بود بدین انگلیسی
وقتی راننده تاکسی به ما گفت که یک دوست ایرانی دارد و او میتواند ما را راهنمایی کند، کلی خوشحال شدیم. با موبایل با دوست راننده بهنام عبدالرحمان صحبت کردیم. عبدالرحمان از کردهای ایران بود که در قرقیزستان متولد شده بود ولی فارسی را بهنسبت خوب صحبت میکرد. غیر از فارسی به زبانهای کردی، قرقیزی، قزاقی، روسی و آذری نیز مسلط بود. روزهای بعد، عبدالرحمان برگ برندهی ما در آن کشور بود و بسیاری از کارهای ما با هماهنگی او انجام شد. تمام کارهایی که صرفاً از روی مرام برای ما انجام داد. مرامی که در ایران دیگر یافت نمیشود.
پس از صحبت با بخت و عبدالرحمان متوجه شدیم که بالیخچی بیشتر یک شهر ماهیگیری کنار دریاچه است (بالیخ در زبان ترکی به معنی ماهی است.) و شهر توریستی آن منطقه چلپانآتا ست که حدود 70 کیلومتر دورتر از بالیخچی است. به گفته عبدالرحمان فصل شنا تمام شده بود و توریستها که عمدهی آنها از خود کشور قرقیزستان و تعدادی نیز از قزاقستان و روسیه هستند به خانههای خود برگشته بودند.
پس از آنکه بر سرِ قیمت کرایه ماشین تا چلپانآتا به توافق رسیدیم، بهراه افتادیم. البته اینبار چهارتایی با یک ماشین آئودی صندوقدار. اصولاً در قرقیزستان آئودیهای زیادی در خیابانها و جادهها دیده میشد. در بین راه رانندهی ما با عبدالرحمان قرار گذاشته بود و قبل از عزیمت بهسمت چلپانآتا چند دقیقهای با او صحبت کردیم. عبدالرحمان مردی حدوداً 40ساله بود با شلوار جین و یک تیشرت رنگورو رفته و یک کلاه لبهدار که همیشه روی سرش بود. چهرهای آفتابسوخته و مهربانی داشت. پس از ردوبدل کردن شماره تلفن و گرفتن مختصر اطلاعاتی راجع به مقصدمان از او جدا شده و بهسمت چلپانآتا حرکت کردیم.
جادهی بیشکک تا دریاچه یک جاده دوطرفه بود که اوایل آن آسفالت مناسب و عرض استانداردی داشت اما هرچه از بیشکک دورتر میشدیم وضعیت آن خرابتر میشد. جاده نسبتاً خلوت بود و راننده نیز بااحتیاط رانندگی میکرد و از این بابت هیچ نگرانی نداشتیم. طبیعت اطراف جاده نیز دشتهای وسیع بود که در دوردست به رشته کوههایی ختم میشدند. ردیف درختان سپیدار در کنار جاده و در حاشیهی روستاهای اطراف که با باد تکان میخوردند در کنار آسمان آبی، منظرهی زیبایی بهوجود آورده بود. چیزی که برای من بسیار جالب بود، حضور صدها پرنده شکاری در آسمان بود که بدون بالزدن به چرخش در فضا مشغول بودند. بنابراین علت وجودی سنت دیرین قرقیزها که همانا شکار با قوشها و پرندگان شکاری است برایمان آشکار شد. قرقیزستان بهشت پرندگان شکاری است.
بهدلیل بیخوابی شب قبل خیلی زود در ماشین بهخواب رفتیم. فقط یادم میآید که پس از گذشت حدود دو ساعت، جاده وارد منطقهی کوهستانی شد که رودخانهی پرآبی در کف دره آن جاری بود. حدود ساعت 3 عصر بود که در یکی از روستاهای مسیر راه برای خوردن ناهار توقف کردیم. در این روستا مغازههایی در دو طرف جاده برای ارائه خدمات به مسافران شکل گرفته بودند آنهم بهشکل بسیار کثیف و ابتدایی اما برای افراد خسته و گرسنهای مثل ما آن فضا بسیار دلپذیر بود. ناهارمان یک سیخ ششلیک با نان و ماست محلی بود که بسیار چسبید. هرچند کبابهایش یکمقدار شور و چرب بودند. پس از خوردن ناهار و البته یک قوری قرهچای (کلمات ترکی در زبان قرقیزی زیاد وارد شده است.) به سمت چلپانآتا بهراه افتادیم. اولین شهری که در حاشیهی دریاچه قرار داشت همان بالیخچی بود و همانطور که عبدالرحمان گفته بود، بهنظر نمیرسید جایی برای اسکان توریستها داشته باشد. حدود ساعت 4 عصر بود که به چلپانآتا رسیدیم. آنجا بود که بازی پانتومیم ما برای اجاره یک ویلای ساحلی شروع شد!
چلپانآتا مهمترین شهر در ساحل شمالی دریاچهی ایسیککول است. این دریاچهی آب شیرین نقش مهمی در صنعت توریسم و کشاورزی قرقیزستان دارد. ظاهراً قوم معروف سکاها که کورش در جنگ با آنها کشته شد در ساحل شمالی این دریاچه سکونت داشتهاند و چند تپهی باستانی نیز در این منطقه از آن تمدن بهجای مانده است. برگرفته از کتیبه بیستون، سکاها آخرین قومی بودند که داریوش پس از سرکوب آنها امپراطوری خود را مستحکم کرد. نکتهی جالب آنکه کلاه تیز سکاها در آنزمان با کلاه قرقیزی امروزی قابل مقایسه است و احتمالاً بههم مرتبط هستند.
در چلپانآتا تابلوهای زیادی برای معرفی ویلاهای ساحلی و رستورانها وجود داشت و شهر کاملاً فضایی توریستی داشت اما در آن موقع از سال خالی از توریست بود. چراکه هوا کمی سرد شده بود و فصل شنا در دریاچه گذشته بود. همانند شمال ایران برخی ویلاهای شهر کنار آب و برخی دیگر در سمت دیگر جاده بودند و بهنظر میرسید خیلی از ویلاها نیز شخصی هستند. راننده، ما را در کنار یک مغازه پیاده کرد و با صاحب مغازه مشغول صحبت شد. سپس خانهای را در سمتی از جاده که دور از دریاچه بود نشان داد اما ما گفتیم که ویلای ساحلی میخواهیم. اما چه گفتنی! هرچه کلمه از زبان فارسی، ترکی، روسی به ذهنمان میرسید سرِهم میکردیم که به آنها بفهمانیم ویلای ساحلی میخواهیم اما آنها نمیتوانستند منظورمان را بفهمند. اینجا بود که بازی پانتومیم به دردمان خورد. نشان دادیم که مثلاً خوابیدیم و بعد از بیدار شدن پنجره را باز میکنیم و دریاچه را دیده و شگفتزده میشویم. بعد از در بیرون میرویم و مستقیم شیرجه میرویم توی آب و خلاصه با هزار بدبختی حالیشان کردیم که خانهای در آنسوی جاده و با منظره دریاچه میخواهیم.
بازی پانتومیم ما توجه رهگذران را جلب کرده بود و وقتی از بازی ما چیزی حالیشان میشد، تلاش میکردند منظور ما را برای راننده ترجمه کنند. یکی از خانمهای رهگذر که منظور ما را فهمیده بود با راننده صحبت کرد و با دست ویلایی در سمت دریاچه نشان داد. پس سوار ماشین شده و با آن خانم بهسمت ویلاهای ساحلی حرکت کردیم. از یک جاده خاکی گذشته و نزدیک دریاچه متوقف شدیم. وارد یکی از ویلاها شدیم که بسیار تمیز و گلکاری شده بود. خواستیم برویم اتاقها را در طبقه دوم که دید دریاچه داشت ببینیم که آن خانم اشاره کرد که برگردیم. ظاهراً سرِ پورسانت با صاحب ویلا به توافق نرسیده بود.
کمی آنطرفتر وارد ویلای دیگری شدیم که آن هم کاملاً تمیز و گلکاری شده بود. از یک آشپزخانه، اتاق غذاخوری و پنج سوئیت کوچک تشکیل شده بود. صاحب ویلا زنی حدوداً پنجاه ساله با چهرهای مهربان و مادرانه بود و کاملاً مشخص بود که روس است. برای توافق سرِ قیمت اتاق مجدداً بازی پانتومیم ما شروع شد. اینکه حالیشان کنیم فقط یک شب اقامت داریم، صبحانه و شام میخواهیم و قیمت همهی این خدمات برای چهار نفر را قطعی کنیم پانزده دقیقه زمان برد. با راننده برای فردا ظهر قرار گذاشتیم. آن هم به این شکل که ساعت عطا را درآوردیم و عقربههای آن را چرخاندیم تا روی ساعت 12 قرار گیرد و برای اینکه طرف ساعت 12 شب دنبالمان نیاید، خورشید را نشانش دادیم و به بالای سرمان در آسمان اشاره کردیم!
بعد از ماراتن پانتومیم، نوبت استراحت بود. علی برای خرید خوراکی با راننده تا داخل شهر رفت و خیلی زود با کیسهای از خوراکیها و نوشیدنیهای خوشمزه برگشت. عصر که شد هوا کمی خنک شده بود اما وسوسهی آبتنی توی دریاچه ولمان نمیکرد. علی و شراره آمادگی شنا نداشتند پس من و عطا بهراه افتادیم. فاصلهی ویلا تا دریاچه حدود 50 متر بود. غیر از ما، دو سه نفر دیگر هم کنار ساحل دراز کشیده بودند ویک نفر هم درون آب شنا میکرد. بعد از کمی این پا و آن پا کردن وارد آب شدیم. آب دریاچه شیرین و زلال بود و کف آن بهراحتی دیده میشد. بعد از نیم ساعت شنای لذتبخش در دریاچه و استراحت کنار ساحل آن، به ویلا برگشتیم. دوش گرفتیم و روی تختها ولو شدیم. تلویزیون هم فقط کانالهای روسی داشت. کمکم داشت پلکهایمان سنگین میشد که صدای زنگی شبیه آن زنگهایی که در مدرسه با چککش به صفحهی آهنی میزدند چُرت ما را پاره کرد. فهمیدیم آن صدای قشنگ، اعلام زمان شام است.
مسافرهای آن ویلا فقط ما بودیم چراکه در اتاق غذاخوری فقط ما چهارنفر بودیم. شاممان پِلمِنی بود که یک غذای روسی است. مقداری گوشت پخته شده با سبزیجات که درون خمیری با مزه پاستا پیچیده که یا سرخ شده ویا با بخار می پزد و با سس گوجه و سیر سرو می شود. طعم آن جدید اما روی هم رفته خوشمزه بود. پس از خوردن شام نوبت استراحت درون اتاقها و یک خواب راحت بود.
صبح که از خواب پا شدیم باران میبارید و هوا کاملاً سرد شده بود. آنقدر سرد که مجبور شدیم لباسهای گرممان را از چمدانها بیرون بیاوریم. باز هم همان زنگ دلنشین و اینبار برای صبحانه. چای گرم، تخممرغ و دو نوع پیراشکی گوشت و سبزیجات صبحانهی ما را تشکیل میداد که واقعاً چسبید. صاحب ویلا سعی داشت سرِ صحبت را با ما باز کند و به سختی پرسید که از کجا آمدهایم و وقتی نام ایران را شنید، کلی تعجب کرد. تابهحال هیچ ایرانیای در چلپانآتا، قلب قرقیزستان، دیده نشده بود!
بارانی بودن هوا باعث شد که برنامه آن روز صبح فقط عکاسی از محیط ویلا و دریاچه باشد. ظهر که شد راننده بهموقع آمد و پس از گرفتن چند عکس یادگاری با صاحب ویلا از آنها جدا شدیم. در راه بازگشت نیز در همان روستای بینراهی مجدداً توقف کردیم و باز ششلیک با ماست، ذرت پخته و نان محلی خوردیم. قبل از آنکه به بیشکک برسیم، تلفنی با عبدالرحمان صحبت کردیم تا هماهنگی لازم برای کرایه خانهای در بیشکک را انجام دهد. قبلاً در اینترنت خوانده بودیم که در بیشکک میتوان با قیمت نسبتاً کم، خانهای را کرایه کرد و این کار برای ما که چهار نفر بودیم در مقایسه با رزرو هتل کاملاً بهصرفه بود. به همین دلیل این ریسک را کرده بودیم که در بیشکک هتلی رزرو نکرده بودیم.
حدود ساعت 5 عصر در مرکز شهر عبدالرحمان را ملاقات کردیم. در اصلیترین خیابان شهر که مملو از رستوران، صرافی، سوپرمارکت و البته کافینت بود خانهای برایمان رزرو کرده بود. ظاهراً آن خانه متعلق به دوست عبدالرحمان بود و خیلی به خانهی اجارهای شبیه نبود. آپارتمانی دوخوابه، با یک پذیرایی و آشپزخانه و سرویسهای بهداشتی تمیز. رختخوابها و ملافهها کاملاً تمیز بودند. جاروبرقی، تلویزیون مسطح، ماشین لباسشویی و ظرفشویی و خلاصه همه وسایل ضروری زندگی در آن مهیا بود و معلوم بود که خود صاحبخانه در آن زندگی میکند و برای کسب درآمد آن را در اختیار ما قرار داده است. آن هم فقط شبی 40 دلار!
چون اقامتمان در هتل نبود، میبایست محل اقامتمان را در اداره پلیس ثبت کنیم. همان آویر معروف که در تاجیکستان یک روز کامل، ما را معطل کرده بود. (در کشورهای استقلال یافته، محل اقامت کلیه توریستها میبایست در اداره پلیس ثبت گردد. ظاهراً توهم اینکه توریستها میتوانند جاسوس باشند، میراث دوره کمونیستی است که هنوز هم در این کشورها وجود دارد. اگر اقامت توریست در هتل باشد، این کار را هتل با هزینه خود انجام میدهد وگرنه میبایست آدرس مکان اقامت توسط وی ویا صاحب مکان به اطلاع پلیس رسانده شود. در ازبکستان که همه شبها در هتل بودیم این مسئله وجود نداشت اما در قرقیزستان این کار میبایست انجام میشد.) این زحمت را هم عبدالرحمان برعهده گرفت و ظرف مدت یک ساعت و با هزینهای اندک برایمان انجام داد. آن شب را به شناسایی اطراف خانه پرداخته و در خیابانهای اطراف پرسه زدیم. برای شام ساندویچ کباب ترکی خریدیم که افتضاح بود. هم شور و هم چرب. پس از آنکه برای صبحانه خریدهای لازم را کردیم، علی و شراره به سمت خانه و من و عطا سرخوش از پیدا کردن کافینت تا پاسی از شب مشغول وبگردی شدیم.
صبح که از خواب برخواستیم، صبحانهای شاهانه از شیر، کره، پنیر، عسل و تخممرغ برای خودمان درست کردیم. برنامه آن روز بازدید از مراکز دیدنی شهر بیشکک بود. بیشکک شهر چندان بزرگی نیست و خانهی ما هم در مرکز شهر واقع بود. از روی نقشه، محل خانه و مسیر پیادهروی جهت بازدید از نقاط برجسته شهر را مشخص کردیم و پیاده بهراه افتادیم. از پارک اصلی شهر شروع کردیم که روبهروی کاخ ریاست جمهوری و مجلس آن کشور بود. از آنجایی که قرقیزستان طی 20 روز آینده انتخاباتی پیش رو داشت، فضای شهر حال و هوای انتخاباتی داشت و جوانان که لباس متحدالشکل پوشیده بودند، در حال شعاردادن بودند.
جوانان قرقیزی برخلاف تصور کاملاً خوشتیپ بودند و کاملاً به قیافه و طرز لباس پوشیدنشان اهمیت میدادند. نکتهی جالب توجه اینکه در هنگام پیادهروی در خیابانهای بیشکک به ایرانیان زیادی برخوردیم. ظاهراً هفتهای یکبار پروازی بین مشهد و بیشکک برقرار است و مراودات تجاری مشهدیها با قرقیزستان پررونق است. در مسیر بازگشت به خانه بودیم که عبدالرحمان زنگ زد. روز قبل با او هماهنگ کرده بودیم که اگر وقت داشته باشد، با او سری به منطقهی کوهستانی جنوب بیشکک بزنیم. این منطقه که آلانآرچا نام داشت یک منطقهی حفاظت شده بود که کتاب Lonely Planet بازدید از آن را توصیه کرده بود.
حدود ساعت 2 ظهر بود که عبدالرحمان را روبهروی خانه دیدیم. قرار شد برای ناهار مرغ بریان بههمراه خیارشور، نان و ماست تهیه کرده و به ییلاق جنوب بیشکک برویم. پس از خرید اقلام ناهار، به سمت جنوب بهراه افتادیم. پس از پرداخت عوارض ورود به منطقه، جاده کمکم ارتفاع گرفت. اطراف جاده پوشیده از مزارع و حیوانات اهلی خصوصاً اسب بود. در کوهپایهها نیز درختان پراکندهای بهچشم میخوردند که منظرهی بدیعی بهوجود آورده بودند. همانطور که ماشین در پیچ و خم جاده میپیچید و بالا میرفت، هوا هم سردتر میشد. پس از حدود یک ساعت که بالا رفتیم به آخر جاده رسیدیم.
انتهای جاده یک هتل کوچک و خوشگل، چند چادر سنتی عشایر، یک رستوران و محلی برای کمپینگ وجود داشت. در زیر یکی از آلاچیقها ناهار خوردیم. هوا کاملاً سرد بود به همین دلیل علی و شراره ترجیح دادند در همان محل و در کنار ماشین باقی بمانند و من و عطا برای عکاسی در جادهی خاکی به سمت بالای دره بهراه افتادیم. با اینکه شهریورماه بود اما به دلیل سردی هوا، برگ درختان رنگ و بوی پاییزی به خود گرفته بودند. جاده از لابهلای درختان با برگهای زرد و نارنجی که گاهی سنجابی نیز روی شاخههای آن دیده میشد عبور میکرد. حدود نیم ساعت در آن جاده و در امتداد رودخانه از دره بالا رفتیم. هر از چند گاهی نیز عکاسی میکردیم. وقتی که برگشتیم خورشید در حال غروب بود و بچهها نیز بهدلیل سرما داخل ماشین نشسته بودند. با موسیقی زیبای آذری که عبدالرحمان گذاشته بود و در سکوت راه برگشت را طی کردیم. عبدالرحمان ما را جلوی یکی از فروشگاههای بیشکک پیاده کرد. آن فروشگاه مخصوص فروش وسایل الکترونیک نظیر موبایل و کامپیوتر بود. پس از مختصر گشتی پیاده به سمت خانه بهراه افتادیم.
روز بعد چهارمین و آخرین روز سفرمان در قرقیزستان بود. طبق تحقیقاتی که کرده بودیم مهمترین مرکز تجاری بیشکک جایی به نام وِفاسنتر بود که چیزی درحدود پاساژ گلستان تهران بود. برنامهی روز آخر قرقیزستان، خرید از این مجتمع تجاری بود. پس از صبحانه با تاکسی خودمان را به این پاساژ رساندیم. اولین جایی بود که پس از نُه روز چشممان به فروشگاههای تمیز و مارکدار خورد. اولین جایی که میشد دوتا سوغاتی بهدرد بخور خرید. در طبقهی سوم فروشگاه نیز محوطهی رستورانگاهی بود که چندین رستوران غذاهای مخصوص به خود را عرضه میکردند. از پیتزا و ساندویچ گرفته تا غذاهای محلی. ناهار را در فضای دلنشین پاساژ خوردیم و پس از آنکه مقداری از عطش خریدمان فروکش کرد، پیاده به سمت خانه به راه افتادیم. فاصلهی پاساژ تا خانهمان برای پیادهروی حدود بیست دقیقه بود که بعد از آن ناهار سنگین میچسبید. ساعت 3 عصر بود که به خانه رسیدیم. تا ساعت 6 که عبدالرحمان برای بردن ما تا فرودگاه میآمد به استراحت و تمیز کردن خانه پرداختیم.
ساعت 6 ابتدا صاحب خانه و سپس عبدالرحمان آمدند. پس از تسویه حساب با صاحبخانه، بههمراه عبدالرحمان به سمت فرودگاه بهراه افتادیم. موقع جداشدن از عبدالرحمان واقعاً ناراحت بودیم. او بابت تمام آن کارهایی که برای ما کرده بود، پولی از ما مطالبه نکرد و فقط کرایه ماشینش را با ما حساب کرد. حتی چمدانهایمان را تا کانتر تحویل بار برایمان آورد و پس از مطمئن شدن از پرواز بهموقع آلماتی از ما جدا شد. حس عجیبی از شرمندگی، ناراحتی و قدردانی به همهی ما دست داده بود.
فرودگاه کاملاً خلوت بود. به سادگی فرآیندهای تحویل بار، اظهارنامه گمرکی و کنترل پاسپورت را انجام دادیم و رأس ساعت مقرر، هواپیما به سمت آلماتی پرواز کرد. کشوری که که در ابتدای سفر برای ما ناشناخته بود، حالا برای ما به کشوری سرشار از خاطرات شیرین و مردمانی دوست داشتنی تبدیل شده بود.
نویسنده : فرهاد ابوالقاسمی