خانه شماره پنج (سفرنامه قونیه)

4.5
از 57 رای
آگهی الفبای سفر - جایگاه K - دسکتاپ
قونیهُ خانه ی شماره ی پنج+ تصاویر

kh1.jpg bn75.jpg

«خانه‌ی شماره‌ی پنج»

 Beş numareli ev

 

سفر پنج است: «اول به پاي، دوم به دل، سِيوم به همت، چهارم به ديدار، پنجم در فنای نفس» (شیخ ابوالحسن خرقانی)

 

آوای 1 (این آوا* را از خانه‌ی شماره‌ی پنج می‌شنوید)

* لطفا برای شنیدن آواها به فیلترشکن متصل شوید

این بار می‌خواهم داستانِ سفرم به قونیه را تعریف کنم. سفری از جنسِ دیگر که با همه‌ی سفرهای پیشین فرق می‌کرد و قصه‌ای از جنسِ ابریشم و خیال را برایم رقم زد. امیدوارم اگر به این قصه قدم گذاشتید، تا انتهای آن با من بمانید.

به داستانِ من خوش آمدید.

 

تصمیم برای سفر

سال‌ها بود که سفر به قونیه و دیدن مراسمِ رقص سماع در آذر ماه فکرم را مشغول کرده بود اما در تمام این چند سالِ گذشته، اواسط مهرماه، سفر دیگری پیش می‌آمد و از نظر مالی و مرخصی کاری برایم دشوار بود که آذرماه به قونیه بروم. اما امسال شرایط جور دیگری بود. چندین ماهِ قبل خواندن کتاب ملت عشق را آغاز کرده بودم و حس عجیبی به حضرت شمس و حضرت مولانا داشتم و احساس می‌کردم که دیگر وقتش فرا رسیده و باید حتما به دیدار این دو بزرگوار بروم. اگرچه خواندنِ کتابِ ملتِ عشق نصفه نیمه ماند و تا پایان سفر، حتی بعد از آن هم به سرانجام نرسید، اما بالاخره شرایط جوری فراهم شد که توانستم بلافاصله بعد از بازگشت از سفر مغرب، مقدماتِ سفر به قونیه را آماده کنم.

با یکی از دوستانم ماریت Mariet (بهترین همسفر دنیا) صحبت کردم و او هم بسیار مشتاق بود که در این سفر مرا همراهی کند.

از آنجایی که خیلی سخت می‌توانستم از محل کارم مرخصی‌ بگیرم، باید برنامه‌ی خیلی فشرده‌ای می‌چیدم. تحقیق برای سفر آغاز شد. پیش از هر کاری باید بلیط ارزان پیدا می‌کردم. اما متاسفانه نه تنها هیچ پرواز مستقیم و ارزانی نبود بلکه بخاطر مراسم روز عُرس از نقاط مخالف دنیا به قونیه می‌آمدند و به طبع قیمت‌ پروازها خیلی بالاتر رفته بود. هتلِ ارزان هم به سختی پیدا می‌شد. تنها هتل‌های گرانِ شهر باقی مانده بودند و پرداختِ هزینه‌ی بالای اقامت برایم مقدور نبود. در تبلیغات آژانس‌‌های مسافرتی دیدم که ایرلاین قشم ایر فقط برای همین چند روز، پرواز مستقیم به قونیه دایر کرده است. با قشم ایر تماس گرفتم اما اعلام کردند که پروازی به قونیه ندارند. ظاهرا امکانِ خرید فقط برای آژانس‌ها فراهم بود. از دوستی شنیدم آژانس مسافرتی مجری مستقیمِ تورهای قونیه برای این ده شب است و تمام پروازها و بیشترِ هتل‌های شهر را برای این چند روز چارتر کرده است و ظاهرا آژانس‌های مسافرتیِ دیگر، پکیج‌های خود را از این آژانس می‌گرفتند. بنابراین چاره‌ای نداشتم جز اینکه با تور سفر کنم.

همیشه دو مساله در سفر با تور ذهنم را آشفته می‌کرد. اول قیمت بالای تورها و صد البته نوسان لحظه‌ای قیمت‌های آژانس‌ها. هر زمان برای دوستان و خانواده دنبال تور می‌گشتم، قیمتی را که در سایت و تبلیغات آژانس‌ها می‌دیدم با قیمتی که در نهایت در قرارداد می‌نوشتند زمین تا آسمان فرق می‌کرد. قیمت‌ها تا روی کاغذ بیاید هزار چرخ می‌خورد و به هر بهانه‌ای قیمت نهایی را با تفاوت زیادی نسبت به قیمت اولیه اعلام می‌کردند.

مسئله‌ی دوم اینکه اصولا در سفرهای گروهی تعدادی همسفر نامنظم وجود دارد که ممکن است چندین ساعت از روز را به‌خاطر آن‌ها از دست بدهیم. البته نباید از مزایای سفرهای گروهی غافل شد. اما خب هرچه باشد من زیاد میانه‌ی خوبی با این سبک سفرها ندارم.

حال نوبت پیدا کردنِ تور با قیمت مناسب بود. سخت‌ترین کار روی زمین!!!!!

تور قونیه در دو تاریخ برگزار می‌شد. تاریخ اول 19 تا 23 آذر و تاریخ دوم 23 تا 27 آذر. از چند آژانس مسافرتی قیمت گرفتم. قیمتِ پایه‌ی پکیج تورها با پروازِ قشم ایر و در نظر گرفتن چند هتل مشخص برای مسافرانِ ایرانی تقریبا یکسان بود و تمام آژانس‌ها همین هتل‌ها را ارائه می‌دادند. البته ناگفته نماند پکیج تاریخ دوم حدود چهارصدهزار تومان گرانتر بود. به این دلیل که مراسم اصلی روز عُرس در این تاریخ برگزار می‌شود. من هم که برای بودن در قونیه در این شب، سال‌ها انتظار کشیده بودم، تاریخ دوم را انتخاب کردم و قیمتِ این پکیج برای ارزان‌ترین هتلی که در لیست بود برای یک اتاقِ دو تخته حدود 2/450/000 تومان بود. مبلغ 250/000 تومان هم بابت یک روز گشت شهری و بلیط مراسمِ سماع در سالن اصلی، به قیمتِ این پکیج اضافه می‌شد.

اما این قیمت فقط در لیستی که برایمان تلگرام می‌کردند، واقعیت داشت ولی لحظه‌ی گرفتن شماره‌ی کارت و واریز مبلغ که می‌رسید اعلام می‌کردند که افزایش قیمت داریم و ناگهان مبلغ به طرز غیر قابل باوری بالا می‌رفت. در نهایت بعد از کلی صحبت، گلایه و اعتراض، از آژانس پکیج تور قونیه را با پرواز مستقیم قشم ایر و چهار شب اقامت در هتل Ozkaymak همراه با صبحانه، شام، گشت شهری و بلیط مراسم سماع در سالن مرکزی، به قیمت 2/845/000 تومان خریداری کردم.

01.jpg

تصویر 1 (روز اول: بابا رضا و اهالی ریت ریت - بیست و سوم آذر 1396 - چهاردهم دسامبر 2017)

پرواز ساعت 8:00 صبح بود. به فرودگاه که رسیدم از دیدن صف‌های طولانی برای بازرسی و ورود به سالن اول، شوکه شدم. ماریت زودتر از من رسیده بود و همان ابتدای صف منتظر من بود. در آن لحظه هیچ چیز تا این اندازه نمی‌توانست مرا خوشحال کند. کانترهای قشم ایر هم به همین اندازه شلوغ بود و تا چشم کار می‌کرد مسافران قونیه در صف ایستاده‌ بودند. اصلا باورم نمی‌شد این همه همسفر خواهم داشت. صف بسیار کند پیش می‌رفت و بعد از یک ساعت انتظار کارت پرواز را دریافت کردیم.

تمام صندلی‌های هواپیما پر بود. شنیدم قشم ایر هر روز دو پرواز دیگر نیز به قونیه دایر کرده است. بیشتر مسافران هیجان‌زده بودند و بلند بلند با مسافرانِ ردیف‌های دیگر صحبت می‌کردند. صحنه‌ی جالبی بود. در همین ابتدای سفر حجم زیادی از اطلاعات، شنیده‌ها و تجربیات بود که از یک ردیف به ردیف دیگر منتقل می‌شد. زن و مرد نداشت، پیر و جوان هم نداشت، همه و همه مانند من مشتاق رسیدن به قونیه، دیدنِ حرم حضرت مولانا و رقص سماع بودند.

کنار من و ماریت، دختر جوانی نشسته بود که به خاطر جدا افتادنِ صندلی‌ خود و همراهش از همان ابتدا بنای غر زدن، ناسازگاری و دعوا با مهماندارها را برداشت و به هیچ وجه هم کوتاه نمی‌آمد که این دو سه ساعت پرواز را جدا از همسفرش بنشیند. البته بعد از پیگیری‌های فراوان  و برای آرامشِ سایرِ مسافران، مهماندار مجبور شد، دو صندلی در بخش فرست کلاس برایشان در نظر بگیرد و اینگونه شد که من و ماریت یک صندلی اضافه برای پروازی راحت‌تر در اختیار داشتیم.

دومین اتفاق خوبِ این پرواز، خلبان بود. بانویی که من به وجود او و امثال ایشان افتخار می‌کنم. تمام مسافران به افتخارِ این بانوی خلبان دست زدند. این دومین باری بود که من سوار هواپیمایی می‌شدم که خلبانش خانم بود و بخاطر تجربه‌ی خوب قبلی خیالم راحت بود. بنابراین کل مسیر را با آرامش خوابیدم.

در فرودگاهِ کوچکِ قونیه، صف‌هایی که مهر ورود می‌زدند، بسیار شلوغ بود ولی خیلی سریع پیش رفت اما آنقدر مسافر زیاد بود که برای دریافت چمدان‌ها یک ساعت و نیم معطل شدیم. به همین دلیل توصیه می‌کنم اگر در این تاریخ به قونیه سفر می‌کنید به داشتنِ یک چمدانِ کوچکِ مخصوصِ کابین بسنده کنید تا مجبور نباشید ساعت‌ها منتظر دریافت چمدان بمانید.

تعداد زیادی اتوبوس خارج از فرودگاه منتظر مسافران ایستاده بودند و نام آژانس رز سفید و Home Sweet روی همه‌ی آن‌ها به چشم می‌خورد. Sweet Home آژانسی‌‌ست که مجری مستقیم و برگزار کننده‌‌ی تمام تورهای ایرانی در قونیه است. با توجه به لیست تور لیدرها هر شخص سوار یک اتوبوسِ مشخص ‌شد و هنگام ورود به اتوبوس با یک شاخه‌ گل قرمز و خوشرنگ به ما خوشامد گفتند. راهنمای ما مرد جوانی به اسم نادر بود که در همان ابتدا یک توضیح کلی و خلاصه در مورد شهر قونیه و برنامه‌های این چند روز داد.

فاصله‌ی فرودگاه تا هتل حدود 20 کیلومتر بود و نیم ساعت بعد در لابی هتل Ozkaymak بودیم. مسافران زیادی در این هتل اقامت داشتند و چیزی حدود یک ساعت و نیم طول کشید تا اتاقمان را تحویل بگیریم. پیش از رفتن به اتاق، چندین بار با نادر در مورد مراسم سماع و امکان اجازه‌ی عکاسی صحبت کردم. به گمانم از دست من کلافه شده بود. در نهایت به من اطمینان داد که عکاسی از مراسم در سالنِ مرکزی آزاد است و با خیال راحت می‌توانم عکس بگیرم. از طرفی بنا بر این شد که نادر برای ما سی نفر که در یک اتوبوس بودیم و مسافرانِ او محسوب می‌شدیم، در تلگرام یک گروه درست کند ‌و در آن‌جا ما را از تمامیِ مراسم‌ و برنامه‌ها باخبر کند.

02.jpg

تصویر 2 (لابی هتل Ozkaymak)

03.jpg

تصویر 3 (بار هتل Ozkaymak)

خیالم راحت شد و به اتاق برگشتم. اتاقی نسبتا بزرگ در طبقه‌ی سوم، با پنجره‌ای سرتاسری و رو به خیابان. دو سه ساعتی استراحت کردیم. ساعت حدود پنج عصر بود که تصمیم گرفتیم بیرون از هتل قدم بزنیم. هتل با مقبره‌ی مولانا فاصله‌ی نسبتا زیادی داشت و تصمیم براین شد اگر آخر شب خسته نبودیم به مزار حضرت برویم زیرا شنیده بودم که حرم مولانا در شب جلوه‌ی دیگری دارد. به خیابان مقابل هتل رفتیم. در این خیابان تعداد زیادی کافه و رستوران قرار داشت و بخاطر سال نوی میلادی چراغانی شده بود. کمی قدم زدیم و به پاساژ بزرگی رسیدیم. یک ساعتی در پاساژ گشتیم و من تعداد زیادی از مسافرانِ ایرانیِ آشنا را دیدم که سخت مشغول خرید بودند!!!! از آنجاییکه اصلا قصد خرید نداشتیم، بیخیال پاساژ گردی شدیم و ترجیح دادیم وقتمان را در یک کافه بگذرانیم. بعد از یک ساعت استراحت و نوشیدنِ چای به هتل برگشتیم. دیگر از آن هیاهوی ظهر در لابیِ هتل خبری نبود. خلوت بود و کمی مشکوک!!!!!

04.jpg

تصویر 4 (اتاق هتل راحت، بزرگ و تمیز بود)

05.jpg

تصویر 5 (مسجد عدنان مندرس  Adnan Menderes در خیابان روبروی هتل)

06.jpg

تصویر 6 (مرکز خرید Kulesite)

شام را در رستوران هتل خوردیم و حقیقتا همه چیز کامل و بی نقص بود. پیش از آنکه به اتاق برگردیم کمی در طبقات هتل گشتیم تا امکانات هتل را بررسی کنیم و اما من هنوز به خلوت بودن هتل مشکوک بودم. یعنی بقیه کجا هستند؟ برای کشف این موضوع مهم به لابی رفتم و کمی منتظر ماندم. سه مسافرِ آشنا که در هتل دیگری اقامت داشتند با عجله به هتل ما آمدند. چند دقیقه‌ای با هم صحبت کردیم و فهمیدم در هتلی نزدیک میدان مولانا مراسم رقص سماع بوده است و دلیلِ خلوت بودن هتل ما نیز همین بود. از دست نادر خیلی عصبانی بودم که به ما چیزی نگفته بود و ما وقت خودمان را در خیابان، پاساژ و کافه سپری کرده بودیم. اما خبر خوشی هم وجود داشت. اینکه امشب ساعت ده در هتل ما هم مراسم سماع توسط گروه "ریت ریت" برگزار می‌شود.

در مورد مراسمی که در این شب‌ها برگزار می‌شود باید بگویم که هیچ برنامه‌ی از پیش تعیین شده‌ای وجود ندارد. همه‌ی دراویش، سماع‌گر‌ها و نوازنده‌ها و ... به این شهر می‌آیند و هرکجا که اجازه دهند مراسم را برگزار می‌کنند. اطلاع رسانیِ این مراسم هم چند ساعت قبل انجام می‌شود. لیدرها به همه اطلاع می‌دهند و خبر دست به دست می‌چرخد. فقط چند مراسم است که توسط گروه‌های ترک و خارجی اجرا می‌شود که مکان و زمانِ آن‌ها از پیش تعیین شده است.

07.jpg

تصویر 7 (رستوران هتل – میز شام و صبحانه از هر نظر کامل بود و کیفیت غذاها عالی) 

08.jpg

تصویر 8 (استخر هتل که در گوشه‌ای از آن چند دستگاه ورزشی هم وجود داشت. در این هتل یک حمام ترکی مخصوص بانوان هم وجود دارد که باید از پیش وقت گرفت)

به اتاق برگشتم و ماجرا را برای ماریت تعریف کردم. اما او خسته‌تر ازآن بود که این خبر خوشحالش کند. خواب و استراحت را ترجیح داد و من دوربینم را برداشتم و به سالن برگزاریِ مراسم رفتم. در واقع سالن نبود بلکه یک اتاقِ نه چندان بزرگ برای برگزاری همایش‌ و کنفرانس بود. تعدادی صندلی دورتا دور اتاق چیده شده بود. من اولین نفر بودم که وارد شدم و بعد از من یک دخترِ جوان آمد و کنارم نشست. کمی صحبت کردیم. سال‌ها بود در همین تاریخ به قونیه می‌آمد و تجربه‌ی زیادی داشت که سعی کرد خیلی سریع بخشی از آن را به من منتقل کند. کم کم این سالن کوچک پر از جمعیت شد و حتی روی زمین هم جایی برای نشستن نبود. پیشنهاد شد به سالن روبرویی که در واقع رستوران هتل بود برویم. تمامی میز و صندلی‌ها جمع شده بود و فضا بزرگتر بود. همه‌ی مردم دور هم حلقه زدند و یک جمع صمیمی و خودمانی به وجود آمد.

تمامی چراغ‌ها را خاموش کردند و سالن با نور چند تا شمع روشن شد. مردی جوان، بلند قامت، تنومند و چهارشانه با موهایی که تا پایین شانه‌هایش کشیده شده بود، وارد سالن شد. چند دقیقه‌ای صحبت کرد و همراه با نوای خوشِ سه‌تار چند بیت شعر از حضرت مولانا خواند. ظاهر و باطن این مرد تنومند به دل می‌نشست. بعد از مدت کوتاهی گروه "ریت ریت" وارد سالن شد.

اعضای اصلی این گروه «بابا رضا» و همسرش هستند. بابا رضا مردی حدودا 45 ساله و همسرش کمی جوان‌تر به نظر می‌رسید. قامت بلند و کشیده، ریش و موی فردار و بلند و جوگندمی‌،‌ ظاهر بابا رضا را متمایز می‌کرد. او یک لباس مخصوص سماع به رنگ مشکی و همسرش هم لباس سفیدی به تن داشت و دستمالی به سر بسته بود. کنار ما روی زمین نشستند و با مردم خوش و بش کردند. گروه موسیقی هم متشکل از سه یا چهار نفر بود. سه‌تار، تنبور، دف و باغلاما از سازهای اصلی هستند که معمولا در این مراسم‌ نواخته می‌شوند. حالا دیگر همه سکوت کرده بودند و فقط صدای دلنشین سازها می‌آمد. چند دقیقه‌ای که گذشت بابا رضا و همسرش ایستادند. دست‌هایشان را ضربدری روی شانه گذاشتند. بعد از ادای احترام و کسب اجازه، دست‌ها را از دو طرف بدنشان بالا آوردند و همراه با نوایِ دلنشینِ ساز و آواز شروع به چرخش کردند. می‌چرخیدند و می‌چرخیدند و می‌چرخیدند.

دامنشان در هوا چرخ می‌خورد و من با دقت به حرکت پاهای بابا رضا و همسرش نگاه می‌کردم. آنقدر این نحوه‌‌ی قدم برداشتن در رقص سماع را دوست داشتم که می‌توانستم ساعت‌ها بنشینم و فقط حرکت پاها را تماشا کنم. چند دقیقه‌ای گذشت و مردی جوان هم به میان آمد. این مردِ جوان را تا روز آخرِ سفر بارها و بارها دیدم.

نوع رقص بابا رضا و همسرش با این مردِ جوان فرق می‌کرد. آن دو حرکات نمادین و متفاوتی با دست نیز انجام می‌دادند. اما رقصِ این مردِ جوان مشابه رقص‌های دیگری بود که رایج‌تر بود و در این سفر این نوع رقص را به دفعات دیدم.

09.jpg

تصویر 9 (گروه ریت ریت – در این عکس همسر بابا رضا و مردِ جوان را مشاهده می‌کنید)

10.jpg

تصویر 10 (بابا رضا و همسرش در حال سماع)

11.jpg

تصویر 11 (مرد جوان در حال سماع)

به جمعیت که نگاه کردم متوجه شدم همه در حال و هوای عجیبی فرو رفته‌اند. خانم جوانی بالای سر من روی صندلی نشسته بود و هنوز چند دقیقه از مراسم نگذشته بود که حالش بد شد. پشت سر هم با صدای بلند "یا الله" را تکرار و سرش را خم می‌کرد. آنقدر فریادش بلند بود که همه را از حس و حال خوبشان خارج کرده بود. هر دفعه سرش را آنقدر با شدت تا روی زمین خم می‌کرد که من نگران بودم سرش به من بخورد و ضربه مغزی شوم. باور کنید اغراق نمی‌کنم! به گمانم 15 دقیقه‌ای طول کشید تا مردم، زنِ جوان را از این حال خارج کردند. به خودش آمد و متوجه شد با این کارش حال همه را بد کرده است و با ایما و اشاره از دیگران عذرخواهی کرد. طی این مدتِ کوتاه بابا رضا و دو سماع‌گرِ دیگر به رقصشان ادامه داده بودند و این صداهای عجیب آن‌ها را از حال خوبشان خارج نکرده بود. مردم هم بعد از گذشت دقایقی باز به همان حس و حال قبل برگشتند. اما من تپش قلب گرفته بودم و کمی زمان برد تا به آرامش قبلم برگردم. در همین زمان هم از فرصت استفاده کردم و چند عکس و فیلم گرفتم.

می‌خواهم اعترافی بکنم. وانمود نمی‌کنم که من هم به دنیای دیگری رفته بودم!!!!!! حقیقت این است که آنقدر هیجان زده بودم، آنقدر دامن سفید و مشکی رقصنده‌ها زیبا چرخ می‌خورد، آنقدر حرکات دست و پای سماع‌گرها مرا مجذوب کرده بود و آنقدر موهای بابا رضا زیبا در هوا تاب می‌خورد که ترجیح می‌دادم هوشیار باشم و همه را با دقت ببینم. دوست داشتم حال خوبِ همه را نظاره کنم. ساعت از 12 گذشته بود و حدود یک ساعتی بود که سماع‌گرها می‌رقصیدند. زنِ جوان کمی زودتر از بقیه سماع را تمام کرد. ده دقیقه ‌ای گذشت و آن دو نفر هنوز هم می‌چرخیدند. اما دیگر آن دو هم سرعتشان کمتر شد و چشمانشان را باز کردند و این نشان از پایانِ سماع داشت.

12.jpg

تصویر 12 (بابا رضا در حال سماع)

13.jpg

تصویر 13 (مرد جوان در حال سماع)

کنار من یک خانم میانسال نشسته بود که چهره‌اش مهربانی و آرامش خاصی داشت. چشمان رنگی‌اش برق قشنگی داشت و متانتش بدجور به دل می‌نشست. در مورد برنامه‌ی روزهای بعد با هم حرف زدیم. بازدید از چند جا را به من پیشنهاد داد و در نهایت به من گفت در طول این یکی دو ساعت گذشته حواسم به تو بود!!!! ظاهرا از هوشیاریِ من هنگام مراسم تعجب کرده بود و پیشنهاد کرد آرامش بیشتری داشته باشم تا بهتر بتوانم از حال و هوای معنوی و عرفانیِ این روزها استفاده کنم. اسم این خانم را فراموش کردم ولی نامش را بانوی مهربان گذاشتم. او را تا پایانِ سفر بارها و بارها دیدم و هر دفعه از آن چهره‌ی آرام، مهربان، متین و صبور و نیز از وجودش آرامش گرفتم.

مراسم که تمام شد به اتاق برگشتم. ماریت خواب بود ولی خیلی دلم می‌خواست بیدارش کنم و با هیجان از بابا رضا و گروه ریت ریت بگویم، فیلم‌های مراسم را نشانش بدهم و دل او را بسوزانم!!! البته این جمله‌ی آخر شوخی بود.

من هم تلاش کردم ذهنم را کمی آرام کنم و بخوابم. باور کنید هنوز که هنوز است فریادهای آن زن در ذهن و گوشم مانده است. به روزی که گذشت فکر کردم و یک نام برای این روز انتخاب کردم. نام امروز را "بابا رضا و اهالی ریت ریت" گذاشتم.

 

ویدیوی* 1 (مراسم گروه ریت ریت – پیش از هرچیز بابت کیفیت نه چندان مطلوب فیلم‌ها و آواها عذرخواهی می‌کنم. دوست داشتم حال و هوای این چند شب را بیشتر حس کنید، هرچند در مواردی با کیفیتی کمی پایین)

*با انتخاب دکمه ی چرخ دنده در سمت راست ویدیو می توانید کیفیت پخش فیلم را تعیین نمایید.

 

14.jpg

تصویر 14 (روز دوم: صوفیان در سماع - بیست و چهارم آذر 1396 15 دسامبر 2017)

 

از هیجانِ کشفِ قونیه، صبح زود از خواب بیدار شدیم. برای خوردن صبحانه به رستوران هتل که در طبقات بالایی قرار داشت رفتیم. یک رستوران بسیار بزرگ و پر از پنجره با چشم‌اندازی زیبا از شهر. یکی از هیجان‌انگیزترین بخش‌های سفر برای من غذای محلی و نیز صبحانه‌ی هتل است و هتل Ozkaymak از نظر تنوع صبحانه عالی بود و چیزی کم نداشت. یک میزِ دو نفره‌ی کوچک در گوشه‌ای دنج و کنار پنجره انتخاب کردیم و صبحانه را در کمال آرامش خوردیم.

15.jpg

تصویر 15 (رستوران هتل در یک صبح دل‌انگیز)

 

بعد از صبحانه برای رفتن به حرم حضرت مولانا آماده شدیم. یکی از خدماتِ خوبِ هتل‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ها در این چند روز، حمل و نقلِ رایگان به سمت مقبره‌ی مولانا واقع در محله‌ی عزیزیه، در ساعات مشخصی از روز است. اولین حرکت ساعت 10:00 صبح بود. مقابل درب هتل، پسر جوانی به نام دانیال را دیدیم که خودش تور لیدر بود و به ما پیشنهاد داد که برای دیدنِ یک مراسم خیلی خوب ساعت سه و نیم به هتلی حوالی میدان مولانا برویم. نام و نشانی آن هتل را به ذهن سپردیم و سوار ون شدیم. تقریبا ون پر شد و همراه با تعدادی از مسافرانِ ایرانی به سمت مقبره حرکت کردیم.

من و ماریت روی صندلی جلو نشستیم و از راننده درخواست کردیم برایمان موزیک پخش کند. در این ساعت از روز هنوز مه غلیظی در هوا بود. موسیقی ترکی، خنکای هوا و خیابان‌‌های شهر پشتِ این مه غلیظ، کشفِ شهر جدید را برایم جذاب‌تر می‌کرد. ون جایی نزدیکِ مقبره ما را پیاده کرد. درست مقابل هتل رومی. اگر مهمانِ هتل رومی باشید که صد برابر خوش به حالتان است. البته همان حوالی هتل‌های بسیار دوست داشتنی با فضایی گرم و صمیمی اما کوچک‌تر، وجود دارد که ارزان‌تر از هتل رومی هم هستند. ناگفته نماند اسامی آن هتل‌ها در لیست تورهایی که از ایران برگزار می‌شد، وجود نداشت.

در خیابانِ کناری میدانِ مولانا قدم زنان به سمت مقبره حرکت کردیم. یکی از همسفران هم با صدای دلنشینش اشعار مولانا را زمزمه می‌کرد. جلوتر که رفتیم از بالای یک دیوار، از لابلای شاخ و برگ درختان، گلدسته‌ی مخروطی شکل بلندی را دیدم که در مه فرو رفته بود. اولین صحنه‌ای که از مقبره دیدم به خوبی در ذهنم حک شده است. گلدسته‌ای فرو رفته در مه!!! قدم‌هایم را تندتر برداشتم و آن دیوار را رد کردم. به میدان وسیعی رسیدم که در آن دو ساختمانِ بزرگ، خودنمایی می‌کردند. یکی روبرویم بود و دیگری سمت چپ. در این میدان، مقبره حضرت مولانا با گنبدهای کوچک و بزرگ، گلدسته‌های کوتاه و بلند، از دوردست‌ها هم قابل تشخیص بود. چند دقیقه‌ای مات و مبهوت ایستاده بودم و فقط نگاه می‌کردم. حالا دیگر مه رقیق‌تر شده بود و گنبد مخروطی شکلی که دقیقا بالای قبر مولانا و با کاشی‌های سبز و فیروزه‌ای وجود دارد هم نمایان شده بود و دلبری می‌کرد.

16.jpg

تصویر 16 (مقبره حضرت مولانا - در این‌جا لازم است بگویم که مقبره‌ی مولانا اکنون به نام موزه‌ی مولانا شناخته می‌شود و در طول سفرنامه گاهی از آن به عنوان مقبره یاد می‌کنم و گاهی موزه)

 

آفتاب از پشت ساختمان در حال بالا آمدن بود و عکاسی از مقبره از این زاویه‌ای که من قرار داشتم، سخت شده بود. با ماریت قرار گذاشتیم از هم جدا شویم و نیم ساعت دیگر همانجا همدیگر را ببینیم. من می‌خواستم این عمارتِ باشکوه را از همه جهات ببینم و با خیال راحت عکس بگیرم. دوست نداشتم ماریت را با عکاسی خسته کنم.

یکی از این دو ساختمانِ با ابهتِ میدانِ مولانا، مسجد سلیمیه است که معماری خیلی زیبایی دارد. روی دیوارِ شمالیِ این مسجد چند اسم نوشته شده است. «عثمان» ، «ابوبکر» ، «الله» ، «محمد» ، «عُمر» ، «علی».

17.jpg

تصویر 17 (مسجد سلیمیه را می‌بینید که به دستور سلطان سلیمِ دوم عثمانی ساخته شده است.)

18.jpg

تصویر 18 («عثمان» ، «ابوبکر» ، «الله» ، «محمد» ، «عُمر» ، «علی»)

19.jpg

تصویر 19 (مقبره حضرت مولانا در صبح مه آلود)

 

نیم ساعتی همان حوالی گشتم و طبق قرار قبلی، ماریت را پیدا کردم و قدم زنان به دنبالِ ورودیِ مقبره‌ی مولانا گشتیم. برای ورود به محوطه باید به خیابانی که در ضلع جنوبیِ مقبره قرار دارد بروید. درست آنسوی خیابان قبرستان بسیار بزرگی است که تصمیم گرفتم یک روز هم به آنجا بروم. در این روزها ورودیِ مقبره رایگان است.

از گیت بازرسی عبور کردیم و وارد محوطه‌ی بزرگی شدیم. جمعیت به نسبت زیاد بود اما نه آنقدرکه کلافه کننده باشد. خورشید هم اکنون در پشت سر قرار داشت و به خوبی می‌توانستیم مقبره را ببینیم. از اینجایی که من ایستاده بودم، گنبد فیروزه‌ایِ خوش آب و رنگِ بالای مقبره به راحتی دیده می‌شد. این گنبدِ مخروطی شکل بارزترین نمادِ مقبره‌‌‌ی مولانا و شهر قونیه است.

20.jpg

تصویر 20 (این گنبد فیروزه‌ای، توسط یک معمار تبریزی ساخته شده است)

 

چند دقیقه‌ای چشمانم را بستم و میان حیاط ایستادم، غرق در حال خوش بودم که صدایی شنیدم، سرم را به سوی صدا برگرداندم. ازآن دوردست‌ها کاروانی می‌آمد. یحتمل کاروان بهاءالدین وَلَد، محمدبن حسین خطیبی بکری بود. سوی دیگر هم کیقباد با یارانش در مقابل باغ رز، چشم انتظار ایستاده بودند.

  • باب اول: هجرت

در زمان‌های خیلی دور بهاءالدین وَلَد، محمد بن حسین خطیبی بکری (معروف به سلطان العلما)، پدرِ مولانا همراه با خانواده‌اش در بلخ زندگی می‌کردند. مدتِ کوتاهی قبل از حمله‌‌ی مغول، به قصدِ حج، راهیِ مکه شدند. آزردگی از مردمِ بلخ و نارضایتی از پادشاه وقت دلیلی بود برای ترکِ بلخ و رفتن به مکه. بهاءالدین همراه با مولانای کوچک و خانواده‌ و یارانش در مسیر سفرشان به نیشابور رفتند، از بغداد عبور کردند و سپس از راه کوفه به حجاز رسیدند و حج را به جای آوردند. سرانجام به دعوت سلطان علاءالدین کیقباد سلجوقی به قونیه رسیدند و در این شهر اقامت کردند. کیقباد می‌خواست که از این شهر مدینه‌ی فاضله بسازد. تمام علما و فضلا و آدم‌های مشهور را از سراسر دنیا به قونیه دعوت ‌کرد تا این شهر را به یک پایتخت علمی، فرهنگی و مذهبی تبدیل کند. در زمان سلجوقیان، مقبره و موزه‌ی کنونیِ مولانا یعنی همین جایی که الان با هم ایستاده‌ایم، گلستان و باغ گل رز قونیه بوده است که کیقباد آن را به بهاءالدین تقدیم کرد.

چشمانم را باز کردم و به خود آمدم. هنوز پشت مقبره و در همان حیاط ورودی ایستاده بودم.

این مقبره‌ی بزرگ چهار درب مهم و اصلی دارد.

  • دربِ پیر: کوچکترین درب است.
  • درب خاموشان: رو به قبرستان باز می‌شود و همان دربی است که کمی قبل‌تر ما و شما از آن وارد شدیم.
  • درب درویشان: مخصوص ورودِ دراویش بوده است.
  • درب چَلَبی: همانطور که از نامش پیداست دربی است که فقط خانواده‌ی چلبی‌ها (نوادگان مولانا) از آن ورود و خروج می‌کردند.

دربِ پیر، دربی کوچک است که در سمت غربِ حیاط قرار دارد و برای بازدید از تمام بخش‌های مقبره باید از آن عبور کنیم و در زمان‌های گذشته خروج از آن معنای خوبی نداشته است. دراویشی که نمی‌توانستند تمام مراحل لازم برای درویش شدن را طی کنند، برای همیشه از این درب خارج می‌شدند و هیچ‌گاه اجازه‌ی برگشت نداشتند و حتی جای دیگری هم پذیرفته نمی‌شدند. از دربِ پیر عبور کردیم و به حیاط کوچکتری رسیدیم که در آن یک مزار خانوادگیِ کوچک قرار دارد. در ادامه‌ی این حیاطِ کوچک هم محوطه‌ی اصلیِ موزه (همان مقبره) است که بسیار فضای دلنشینی دارد. تعداد زیادی حجره دور تا دور این محوطه و درکنار آن ها مطبخ شریف قرار دارد و یک فواره و آبنما در میان و باز هم قبرستانِ کوچکی در گوشه‌ای از این حیاطِ بزرگ دیده می شود.

آن حجره‌های بسیار کوچک، محل سکونتِ دراویش بوده است که اکنون بخش‌هایی از موزه‌ی مولانا هستند و می‌توانید لباس، کلاه و وسایل دراویش را در این حجره‌ها ببینید. مولانا هیچ یک از این‌ها را به چشم ندیده است!!!! تمامی این مقبره سالهای سال بعد از مرگ او ساخته شده است.

21.jpg

تصویر 21 (یک مزار خانوادگی کوچک که بعد از عبور از درب پیر آن را خواهید دید)

22.jpg

تصویر 22 (آبنمای مقبره و مردی در حال وضو گرفتن)

23.jpg

تصویر 23 (حجره‌های کوچکی که روزگاری محل سکونت دروایش بوده است)

24.jpg

تصویر 24 (تصویری از یک لباس که در یکی از این حجره‌ها نگه‌داری می‌شود)

 

مزار پدر، پسر، سماخانه و مسجد، از دیگر بخش‌های مهم این مجموعه هستند که همگی در کنار هم و در ساختمانِ اصلی قرار دارند. وقتش رسیده بود. هیجان زیادی داشتم برای اینکه داخل مقبره را ببینم. حتما جایی است زیبا و عرفانی! چند ثانیه ایستادم و درب چوبی ورودی را نگاه کردم. بالای آن روی تابلوی کوچکی نوشته شده است یا حضرت مولانا.

 

  • باب دوم: زندگی پس از هجرت

نامش «محمد ابن محمد ابن حسین حسینی خطیبی بکری بلخی» است. امروزه ما او را با لقبی که صدها سال بعد از وفاتش به او نسبت داده‌اند، می‌شناسیم. مولوی، مولانا، مولانای رومی و جلال الدین محمد بلخی. زمانی که به همراه آن کاروان به قونیه رسید دیگر کودک نبود و در آن سفر طولانی و در سن 18 سالگی با دختری به نام گوهر خاتون ازدواج کرده بود. بهاءالدین ولد (پدر مولانا) حدود دو سال پس از هجرت به قونیه، در اثر بیماری می‌میرد. پس از فوت پدر، شاگردان و مریدانِ پاکدل او، به مولانا روی آورده و آنچه را از پدرش آموخته بودند، به وی آموختند تا خلف صدق پدر باشد و راه او را در هدایت و ارشاد مردم پیش گیرد. مولانا به ریاضت پرداخت و برای تکمیل معلوماتش رنج سفر به حلب را کشید و علم فقه را فرا گرفت، عازم دمشق شد تا از عرفان و اندیشه‌های محی الدین عربی بهره مند گردد. در مورد زندگی شخصی مولانا به بیان اسامی همسران و فرزاندش بسنده می‌کنم. همسر اولش گوهر خاتون، همسر دومش که پس از مرگ گوهرخاتون اختیار کرد کرا خاتون نام دارد و صاحب دو فرزند پسر به نام‌های بهاءالدین (سلطان ولد)، علاءالدین و یک نادختری به نام کیمیا خاتون است.

25.jpg

تصویر 25 (تابلوی یا حضرت مولانا بر بالای درب ورود)

 

پیش از ورود باید پاپوش‌های پلاستیکی که همانجا قرار داشت را روی کفشهایمان می‌کشیدیم. از همان درب چوبی، که به طربت مولانا معروف است، وارد یک اتاقی کوچک شدم که در آن تعدادی تابلو با خط خوش فارسی از اشعار مولانا به دیوار آویزان شده بود و در روبرو درب دیگری برای ورود به سالن اصلی وجود داشت. اگر بالای درب را نگاه کنید این شعر را می‌بینید:

کعبـه العشاق بــاشد این مـقام
هر که آمد ناقص، اینجا شد تمام

از درب دوم هم گذشتم و الان دیگر جایی ایستاده بودم که برای دیدنش روزها شوق زیادی در دل داشتم. یک قدم بیشتر برنداشته بودم ولی همان یک قدم کافی بود تا حس و حال عجیبی پیدا کنم، همان یک قدم کافی بود تا بی‌اختیار اشک از چشمانم جاری شود. حالا دیگر کاروان هم رسیده بود. لحظه‌ی ورودِ بهاءالدین، مولانا و همراهانشان بعد از یک سفر بسیار طولانی به این گلستان رز، لحظه‌ی بسیار با شکوهی بود.

قدم‌هایم را محتاط، کوتاه و آرام برمی‌داشتم. شاید گمان می‌کردم که اینگونه، زمان نیز با من آهسته‌تر حرکت می‌کند!! درحالی که آن اشک‌ها امان نمی‌دادند و بی اختیار سرازیر می‌شدند، سعی ‌کردم تا جای جای این مقبره را با دقت ببینم و تمام جزئیات را در ذهنم ثبت کنم. روی دیوارها، کلمات و جملات با خطی خوش نوشته شده است. تزئینات ساده و زیبایی دارد. دو طرف دربِ ورودی، تعدادی قبر بزرگ و کوچک وجود دارد که بالای هر کدام یک کلاه گذاشته شده است. این قبرها متعلق به خاندان چلبی از نوادگانِ مولانا، محافظان و همراهانی است که آن کاروان را از بلخ تا به قونیه همراهی کرده بودند. قبرهای کوچکتر هم متعلق به زنانِ خاندان است.

26.jpg

تصویر 26 (بخشی از مزار خانوادگی و همراهان خانواده‌ی مولانا که در سمت راستِ درب ورودی قرار دارد. تزئینات ساده و زیبا، این فضا را گرم و دلنشین کرده است)

27.jpg

تصویر 27 (تصویر دیگری از مزار خانوادگی در داخل مقبره)

28.jpg

تصویر 28 (تابلویی که در مقابل مزار خانوادگی نصب شده است)

29.jpg

تصویر 29 (بخش دیگری از مزار خانوادگی و همراهان مولانا)

 

سمتِ چپِ ورودی، نمازخانه‌ای است که آن‌ را مسجد می‌نامند و صدها سال بعد ساخته شده‌ و پیش از آن سماخانه بوده است و محل سماع کردنِ دراویش. از گوشه و کناری صدای زمزمه کردنِ اشعاری از مولانا می‌آمد. نزدیکتر که شدم متوجه شدم همسفرمان است که پیش از این هم هنگام ورود به میدان برایمان شعر خوانده بود. چند قدم دیگر برداشتم و حالا درست مقابل کعبه‌ی عشاق ایستاده بودم. چقدر انتظار کشیده بودم برای بودن در این مکان و این لحظه. به احترامش لحظاتی سر خم کردم.

روی مقبره‌ی مولانا با پارچه‌ی دستبافت بسیار زیبایی پوشانده شده است و مشابه سایر مقبره‌ها کلاهی در بالای آن قرار دارد. این بارگاه درست زیر همان گنبد فیروزه‌ای قرار دارد و نقش و نگارها و تزئیناتِ داخلی این گنبد بسیار زیبا و دلرباست. سمت چپِ مقبره مولانا مزار پسرش سلطان ولد و پشت این دو، مزار سلطان العلما بهاء الدین ولد است. پدر مولانا اولین کسی بود که در این گلستان به خاک سپرده شد و مریدانش بعد از وفات او، نزد مولانا آمدند و خواستند که گنبدی بالای قبر پدر ساخته شود. اما حضرت این اجازه را نداد. بعد از مرگ او، یاران و مریدانش نزد پسرش سلطان ولد می‌روند و از او می‌خواهند که بالای قبر مولانا گنبدی ساخته شود و او می‌پذیرد و سرانجام به دستور سلطان ولد و حسام‌الدین چلبی این بارگاه با گنبد فیروزه‌ای خوشرنگ ساخته می‌شود. سازنده این گنبد بحرالدین تبریزی معمار برجسته ایرانی است.

30.jpg

تصویر 30 (بارگاه حضرت مولانا)

31.jpg

تصویر 31 (بارگاه حضرت مولانا)

 

روبروی سماخانه تعدادی ایوان قرار دارد که در گذشته محل نشستن دراویش پیش از شروع رقص سماع بوده است و از اتاقکی که در بالای این ایوان‌ها قرار دارد، سازها نواخته می‌شده و دراویش هر کدام به ترتیب به میدان می‌آمدند، حلقه می‌زدند، می‌چرخیدند و می‌چرخیدند و حرکت سماوات را تکرار می‌کردند. این اتاقک‌ها اکنون مکانی شده است برای خلوتِ عاشقانی که به دیدنِ کعبه العشاق آمده‌اند.

باز چشمانم را بستم و در خیالِ خود نوای خوش نی را شنیدم که از بالای همان ایوان‌ها نواخته می‌شد و حتی می‌توانستم حرکت دامن‌ سماع‌گرها را که یکی یکی به میدان می‌آیند و چرخ می‌زنند را حس کنم. چه حالِ خوشی دارد این خیال.

32.jpg

تصویر 32 (مسجد)

 

در وسط این سما‌خانه، درون یک محفظه‌ی شیشه‌ای، جعبه‌ای است که گویی یک تار مو از حضرت مولانا در آن نگهداری می‌شود. چهار طرفِ این محفظه، چند سوراخ کوچک وجود دارد که گفته می‌شود از آن‌ها بوی خوشی به مشام می‌رسد. نمی‌دانم تلقین بود یا حقیقت داشت، هرچه که بود برای من واقعی بود و هر دفعه همان رایحه‌ی خوش را حس می‌کردم. بویی که شبیه عطر گل یا مشک و عنبر نبود. چیزی شبیه حس طراوت و تازگی بود. تنها تشبیه من از آن رایحه این است.

33.jpg

تصویر 33 (جعبه‌ی کوچکی که یک تار مو از حضرت در آن نگهداری می‌شود)

34.jpg

تصویر 34 (کودکی که تلاش می‌کند تا آن عطر خوش را بو بکشد)

درست همین جایی که اکنون ایستاده‌ایم یعنی سماخانه، گنجینه‌ی ارزشمندی از وسایلی است که این مقبره را تبدیل به یک موزه کرده است. در این موزه‌ی کوچک و با ارزش، کتاب‌های حضرت از قبیل فیه ما فیه (1)، دیوان کبیر و مثنوی معنوی نگهداری می‌شود. جامه‌ای از بهاءالدین ولد از جنس مرغوب اطلس، جامه‌‌ی بلندی از مولانا با بافتی بسیار زیبا که کاملا مشخص است از مرغوب‌ترین پارچه‌ها دوخته شده، رودوشی و کلاه‌هایش نگهداری می‌شود. همچنین یک کلاه نمدی که می‌گویند هنگام رقص سماع به سر می‌گذاشته، نیز موجود است.

(1) کتاب فیه مافیه قبل از آشنایی با شمس تبریزی نوشته شده است.

35.jpg

تصویر 35 (کلاه‌های حضرت مولانا)

36.jpg

تصویر 36 (جامه‌ی حضرت مولانا که از اشیا با ارزش این موزه محسوب می‌شود)

37.jpg

تصویر 37 (سوره‌ی مریم با خط کوفی روی پوست آهو)

38.jpg

تصویر 38 (یکی از اشیا داخل موزه)

 

  • باب سوم: تولدی دوباره

روزی مولانا از سمت بازار نخ ریسان و پنبه فروشان به خانه باز می‌گشت که عابری ناشناس سر راهش ظاهر شد و از او سوال کرد: «ای صرافِ عالمِ معنی، محمد، برتر بود یا بایزید بسطامی؟» مولانا با لحنی آکنده از خشم جواب داد: «محمد سر حلقه‌ی انبیاست، بایزید بسطام را با او چه نسبت؟» درویش تاجرنما بانگ برداشت: پس چرا محمد «سبحانک ما عرفناک ... »1 گفت و بایزید «سُبحانی ما اَعظَم شأنی ... »2 ؟ در ‌واقع سوال شمس این بود که اگر پیامبر اسلام برتر از بایزید است، پس چرا یکی چنین می گوید و دیگری چنان ادعایی می کند؟

این اولین دیدار شمس تبریزی و مولانا بود، یکی از با ارزش‌ترین اوقات این دو عالم و عارف بزرگ و این دیدار برای مولانا همانند تولدی دوباره بود. در این زمان مولانا ۳۸ سال داشت و شمس در ششمین دهه زندگی به سر می برد.

 

1: ما آنگونه که باید، تو - خدا- را نشناختیم.

2: سخنی که از بایزید نقل شده است، یکی از سخنانی است که منافات با تعالیم "شریعت" دارد و معنای آن این است:"من چه عظیم الشان (بلندمرتبه) هستم! پاک باد وجود من که من عظیم الشانم!"

 

  • باب چهارم: زندگی پس از دیدار شمس تبریزی

مولانا مدرس علوم دینی و پیشوا، فقیه و اهل مدرسه و منبر بود، به یکباره از همه چیز دست کشید. چنان شیفته‌ی شمس شد که درس و بحث و وعظ را رها کرده و راه شعر و شاعری و سماعِ عرفانی در پیش گرفت. مولانا، شمس تبریزی را که دید، شوریده و شاعر شد و حاصل این شوریدگی کتاب غزلیاتش بود. "دیوان کبیر". او در این مرحله‌ی مهم از زندگیش لقب خاموش یا خموش و حتی شمس تبریزی را به خود داد. بعد از غیبتِ دائم شمس و در نتیجه‌ی دوری از او، ناآرام شد و روز و شب به سماع پرداخت و حال آشفته‌اش در شهر بر سر زبان‌ها افتاد. مولانا بعد از غیبتِ شمس، نام کتاب غزلیاتش را به دیوان شمس تغییر داد که سال‌ها بعد از وفات او، مریدانش باز نام کتاب را به دیوان کبیر بر‌گردانند. مولانا سرودن غزلیاتش را تا پایان عمر ادامه داد.

بعد از غیبتِ حضرت شمس، شیفته‌ی صلاح الدین زرکوب می شود و گم شده خود را در او جستجو می کند و در سال‌های آخر عمرش شیفته‌ی صوفی معروفی به نام حسام‌الدین چلبی گردید و حسام الدین، چراغ راه مولانا شد و در این شیفتگی کتاب مثنوی معنوی را نوشت.

 

  • باب پنجم: دیار فانی

مولانا، پس از مدت‌ها بیماری در پی تبی سوزان در یک غروب یکشنبه که طبق روایاتی 27 آذرماه است به عالم دیگری شتافت و آن شب را شب عروسی مولانا می‌دانند. این شب "عروس" یا "عُرس" نام‌گذاری شده است.

در آن روز پرسوز، قونیه در یخ‌بندان بود. سیل پرخروش مردم، پیر و جوان، مسلمان و گبر، مسیحی و یهودی همگی در این ماتم شرکت داشتند. افلاکی می‌گوید: «بسی مستکبران و منکران که آن روز، زنار بریدند و ایمان آوردند.» و ۴۰ شبانه روز این عزا و سوگ بر پا بود.

بعد از دیدن این موزه‌ی با ارزش، در گوشه‌ای از سماخانه روی زمین نشستم. هنوز هم حال غریبی داشتم. مردم را نگاه می‌کردم، تنها من نبودم که حالی آن گونه داشتم. عده‌ای در ایوان‌های اطراف نشسته و با خودشان خلوت کرده بودند. پسر جوانی ساعت‌ها در یک کنج رو به دیوار ایستاده بود، مردی عباپوش با خودش ذکر می‌گفت، دختر و پسر جوانی دو زانو روی زمین نشسته بودند و سرشان را تکان می‌دادند و موهایشان در هوا آشفته شده بود. زنی نماز می‌خواند و ... همه در عالمی دیگر بودند. من هم با خودم خلوت کردم، بلکه کمی آرام بگیرم.

39.jpg

تصویر 39 (نمازگزار)

 

کمی که گذشت ماریت را دیدم و با هم صحبت کردیم. حالا کمی آرام‌تر شده بودم و تمرکز بیشتری داشتم. این‌بار اشیای موزه را دو نفری نگاه کردیم و در موردشان حرف زدیم. تابلوهایی از اشعار مولانا با خط خوش فارسی به دیوارها آویزان بود. اشعار را با صدای ضعیفی زمزمه ‌کردیم. اعتراف می‌کنم که تعداد زیادی از ابیات را روان نخواندیم و این همخوانی بیشتر شبیه گروه سرود مدرسه بود. از این نحوه‌ی شعرخوانی ناگهان خنده‌مان گرفت و یک خانم فرهیخته با چشم غره و سر تکان دادن برایمان اظهار تاسف کرد. چیزی که برایم جای تعجب داشت همین بود. من که حتی به درستی و روانی نمی‌توانستم اشعار مولانا را بخوانم پس این حالی که از صبح داشتم از کجا آمده بود؟

ذره ذره داخل مقبره شلوغ شد و من آخرین بار مقابل آرامگاه مولانا ادای احترام کردم و بیرون رفتیم. در حیاط اصلی و مقابل درب ورودی یک آبنما وجود دارد که عده‌ای درون آن سکه می‌اندازند و عده‌ای وضو می‌گیرند. کنار آن کمی نشستیم و بعد به سراغ حجره‌هایی رفتیم که مربوط به دراویش است. حجره‌های بسیار کوچکی که اکنون تعدادی از وسایلشان در آنجا نگهداری می‌شد.

40.jpg

تصویر 40 (قبرستان، آبنما و گنبدهای کوچک بالای حجره‌ها را می‌بینید)

 

همانطور که پیش‌تر اشاره کردم، در کنار حجره‌ها مطبخ شریف قرار دارد که شنیدن داستانِ آن برایم جالب بود. می‌گویند مهمترین قسمت درویش‌خانه‌ها، مطبخ یا آشپزخانه است چرا که آغاز و پایانِ کارِ دراویش از مطبخ است. هنگامی که آن‌ها به این مکان وارد می‌شدند باید خدمت خود را از آشپزخانه شروع می‌کردند. حتی سماع را آن‌جا یاد می‌گرفتند. دراویش باید 18 نوع فعالیت و خدمت را در مطبخ شریف می‌آموختند و هنگامی که از عهده‌ی انجام همه‌ی آن‌ها به خوبی برمی‌آمدند، برای ادامه‌ی زندگی و یادگیری به حجره‌ها فرستاده می‌شدند. هنگامی که دراویش به عالم باقی می‌رفتند، جنازه‌شان را برای دفن کردن از همین مطبخ حمل می‌کردند. اینگونه است که آغاز و پایان زندگی معنوی‌شان در مطبخ بوده است.

ورودی آشپزخانه خیلی شلوغ بود. آنقدر جمعیت زیاد بود که بعد از نیم ساعت در صف ایستادن به سختی توانستیم خودمان را به داخل برسانیم. فضای بزرگ نبود اما تمام بخش‌های آشپزخانه خیلی خوب نشان داده شده بود. حالا دیگر سفر کردن در زمان برایم راحت شده بود. در آن آشفته بازار چشمانم را بستم و به آن زمان سفر کردم. رفت و آمد دراویش را می‌دیدم، صدای قاشق، بشقاب‌ها و قابلمه‌ها و حتی صدای جرقه‌های آتش و هیزم را هم می‌شنیدم.

اولین چیزی که دراویش به محض ورودشان به آشپزخانه باید می‌آموختند، طرزِ نشستنِ درویش‌گونه بوده است. ورودی آشپزخانه یک سکویی قرار دارد که گویی دراویش ساعت‌ها و روز‌ها آن‌جا می‌نشستند تا به آن سبکِ نشستن عادت کنند. باید خیلی سریع بازدید را تمام می‌کردیم. در غیر اینصورت احتمالا زیر دست و پای مردم له می‌شدیم.

41.jpg

تصویر 41 (در آن لحظه آرزویم این بود که بتوانم چند ساعتی همان گوشه و کنار بنشینم و نظاره‌گر زندگی اهالیِ مطبخ شریف باشم. آن‌ها که برای درویش شدن و درویش ماندن تلاش می‌کردند و روزهای خود را در این‌جا سپری می‌کردند. آن‌ها که آغاز و پایان کارشان از این مکان است.)

42.jpg

تصویر 42 (گوشه‌ای از مطبخ شریف)

43.jpg

تصویر 43 (گوشه‌ای از مطبخ شریف)

44.jpg

تصویر 44 (طرز نشستن دراویش و جایی که آن‌ها آنقدر می‌نشستند تا بدنشان به این طرز نشستن عادت کند)

 

ساعت نزدیک 12 ظهر بود که از آرامگاه بیرون آمدیم و خودمان را از کوچه پس کوچه‌ها به میدان اصلی رساندیم. امروز صبح در خیابان‌های حوالیِ میدان، تعداد زیادی پلیس ایستاده بود و من گمان کردم برای حفظ امنیت است چرا که این روزها جمعیت زیادی به این‌جا می‌آید و لابد طبیعی است. اما اکنون اطراف میدان را حصار کشیده بودند و هنگام عبور از آن مسیر، کیف‌ها را بازرسی و بعد اجازه‌ی عبور می‌دادند. کمی جلوتر مردم پرچم به دست راهپیمایی می‌کردند و شعار می‌دادند. دقیقا نمی‌دانستم چه خبر است. البته زیاد هم برایم مهم نبود!!!!

به دنبال یک کافه‌ی دنج در خیابان‌های اطراف گشتیم و در نهایت چهارپایه و میز چوبیِ کافه‌ای محلی که بیشتر شبیه پاتوق پیرمردهای شهر بود را ترجیح دادیم. البته که هیچ زنی نبود و مردها با تعجب ما را نگاه می‌کردند. خورشید به وسط آسمان رسیده بود و پرتو گرمش همراه با چای لب‌سوز آنهم در استکان‌ کمر باریک جان تازه‌ای به من داد.

45.jpg

تصویر 45 (دیوار یک خانه در کوچه پس کوچه‌های حوالیِ میدانِ مولانا)

46.jpg

تصویر 46 (این ویترین چوبی در یکی از کوچه‌های پشتی میدان مولانا قرار داشت و برای من سرشار از حس خوب است)

47.jpg

تصویر 47 (پیرزنی که با پرچم ترکیه در راهپیمایی حضور پیدا کرده است)

48.jpg

تصویر 48 (این همان کافه‌ی دوست داشتنی است که لحظاتی در آن‌جا نشستیم و البته به سختی و به کمک دو پلیسی که در سمت راست تصویر نشسته‌اند به شاگرد قهوه‌خانه فهماندیم که یک چای و یک قهوه بدون شیر و شکر می‌خواهیم)

 

نیم ساعتی نشستیم و بعد به ادامه‌ی مسیر و به کاوش در خیابانی منتهی به ضلع غربیِ میدان مولانا به نام سلیمیه پرداختیم. بافت این خیابانِ سنگفرش شده بسیار زیباست و یک بازار قدیمیِ روباز هم آنجا قرار دارد. اذان ظهر به گوش رسید و تقریبا بیشتر مغازه‌دارها دکان‌های خود را نیمه باز گذاشتند و برای اقامه‌ی نماز به سمت مسجدها رفتند. تعدادی داخل مساجد می‌شدند و بعضی هم بیرون از مساجد و عده‌ای هم جلوی مغازه‌هایشان مشغول نماز خواندن شدند. مسلما هنگام نماز وقت مناسبی برای بازدید از داخل مساجد نبود و ما به دیدن معماری زیبایشان از بیرون بسنده کردیم. نام یکی از آن مساجد، عزیزیه است.

49.jpg

تصویر 49 (بخشی از بازار قدیمی در محله‌ی عزیزیه)

50.jpg

تصویر 50 (مسجد عزیزیه)

51.jpg

تصویر 51 (نمازگزاران مقابل مسجد عزیزیه)

52.jpg

تصویر 52 (نمازگزاران که مقابل دکان خود نشسته‌اند و منتظر اقامه‌ی نماز هستند)

 ساعت نزدیک 2 ظهر بود و ما باید خودمان را به هتلی که دانیال، همان تور لیدر جوان نشانی‌اش را داده بود، می‌رساندیم. برای دیدن مراسمی که توسط گروه "لاتویا" در سالن همایش هتل برگزار می‌شد. پرسان پرسان و بعد از یکی دو بار اشتباه رفتن مسیر، سرانجام بعد از یک ساعت به هتل رسیدیم. در لابی منتظر نشسته بودیم که چهره‌ی زنی توجهم را جلب کرد. آشنا به نظر می‌رسید. به سمتش رفتم و خودم را معرفی کردم. از جایش که بلند شد او را شناختم. یکی از دوستان خانوادگی خیلی قدیمی بود که بیشترِ دوران کودکی و نوجوانی را با آن‌ خانواده گذرانده بودم و شاید حدود بیست سال پیش از کرمان رفته بودند و من دیگر هیچ وقت آن‌ها را ندیده بودم. او هم همان لحظه من را شناخت و گفت مردد بودم که خودت باشی یا نه. کمی صحبت کردیم و از بچه‌هایش به نام غزل و حافظ که زمانی همبازی من و برادرانم بودند، حرف زد و کلی خاطرات دوران بچگی برایم زنده شد. دوست داشتم بیشتر برایم بگوید اما هنوز چند دقیقه‌ای از دیدارمان نگذشته بود که اعلام کردند باید به سالن برویم. بنابراین صحبتمان نصفه نیمه ماند و فقط فرصت کردم تلفنش را یادداشت کنم.

تقریبا جزو اولین نفرها بودیم که وارد سالن شدیم و ردیف اول نشستیم. سالن، زیاد بزرگ نبود و شش هفت ردیف صندلی چیده شده بود. علی رغم شب گذشته که فضای کمی را به سماع‌گرها اختصاص داده بودند، در این سالن بیش از نیمی از فضا در اختیار گروه لاتویا بود.

مدت زمان زیادی نگذشت که تمام صندلی‌ها پر شد. جمعیت زیادی روی زمین جلوی ما نشستند و تقریبا چند ردیفِ دیگر هم تشکیل شد. حالا دیگر جایی برای نشستن و حتی ایستادن هم نبود. اعضای گروه لاتویا یکی یکی با لباس های سفید یا شیری رنگشان وارد شدند. پیش از شروع برنامه، زن میانسالی که کنار من نشسته بود برایم توضیح داد که این گروه یکی از معروف‌ترین گروه دراویش در دنیاست که هر ساله همین تاریخ از لیتوانی به قونیه می‌آیند و این مراسم برای بزرگداشت "بابا علی" پیرِ خانقاهِ شماره 25 است. بابا علی درویشی بوده است که تمامی دراویش قونیه و سایر کشورها، مریدش بوده‌اند و خیلی دوستش داشتند. این زن تمام آداب و رسوم رقص سماع و درویشی را می‌دانست و در طول مدت برنامه اطلاعات زیادی از مولانا و شمس به ما داد.

53.jpg

تصویر 53 (بر روی دیوار تصویر بابا علی را می‌بینید)

حالا دیگر همه‌ی اعضای گروه به سالن آمده بودند و کمی بعد از آن‌ها زن میانسالی وارد شد و همه به احترامش ایستادند. سپس چند نفر به زبان ترکی صحبت کردند که من متوجه حرف‌هایشان نشدم اما از عکس‌ها و فیلم‌هایی که پشت سرشان روی دیوار نمایش داده می‌شد کاملا مشخص بود که در مورد بابا علی و زندگی‌اش است. آن عکس‌ها بیشتر مربوط به خانواده، مریدانش و همچنین گروه لاتویا بود.

در بینِ آن تصاویر، عکس‌های زیادی از آن زنِ میانسال در کنار بابا علی به چشم می‌خورد و بعضی از آن‌ها مربوط به دوران جوانی‌اش بود. پس این زن سالیانِ سال است که به قونیه می‌آید و از مریدانِ او محسوب می‌شود. زنی که کنار ما بود این حدسیات را تائید کرد و گفت «ایرِنا» نام دارد از شاگردانِ قدیمی بابا علی است و خیلی هم زیبا سماع می‌کند. ایرنا که بعد از مسلمان شدن نامش را به «امینا» تغییر داده بود، دقایقی صحبت کرد و یک زن به ترکی ترجمه کرد.

با پایانِ صحبت‌های ایرنا رسما مراسم آغاز شد. مرد نابینایی که شب‌های بعد نیز او را زیاد دیدم، شروع به نی نواختن کرد و دو مرد، به زبان ترکی خواندند. چیزی شبیه مرثیه بود و خیلی جانسوز و کاملا مشخص بود که از ته دل برمی‌آید.

تمام اعضایِ سفیدپوشِ لاتویا روی زمین نشسته بودند و چند نفر آن بین عبای مشکی روی‌شانه‌هایشان بود. فضای کوچکی بین آن جمعیتِ زیادِ لاتویا، برای رقص سماع اختصاص داده شده بود.

54.jpg

تصویر 54 (گروه لاتویا)

از میان آن گروه، دختر جوانی که عبای مشکی به تن داشت ایستاد و عبا را روی زمین انداخت. می‌گویند عبای سیاه را به نشانه‌ی دور کردن پلیدی و زشتی‌ها از تن در می‌آورند و روی زمین می‌اندازند. مقابل ایرِنا آمد و روی زمین نشست. دستان ایرنا را میان دو دستش گرفت و بوسه بر آن زد. ایرنا هم دستی بر شانه های دخترک کشید و در گوشش صحبتی کرد. در واقع آن دخترِ جوان از پیرِ گروهشان برای سماع اجازه گرفت. همین کار را برای مردی که کنار ایرنا نشسته بود تکرار کرد، سپس ایستاد و به میانه‌ی میدان رفت. دست‌هایش را ضربدری روی شانه‌اش گذاشت و مقابل ایرنا و مرثیه خوان‌ها ادای احترام کرد و چرخشش را آغاز کرد و همزمان دست‌ها را از روی شانه‌ها به کنار بدن و سپس به همان حالت معروف در آورد. برای من لحظه‌ی آغاز سماع و این حرکتِ دست‌ها یکی از زیباترین لحظات‌ در سماع است.

بسیار زیبا سماع می‌کرد و من عاشق حالتِ دست‌هایش شده بودم. سرش را با زاویه‌ی خاصی نگه داشته و همه‌ی این‌ها در کنار هم شبیه یک تابلویِ نقاشیِ بسیار زیبا بود. با آنچه شبِ قبل از گروه ریت ریت دیده بودم، تفاوت داشت. در تمام مدتی که سماع می‌کرد فرم بدنش همان بود و هیچ تغییری نداشت. سماعش را به زیبایی تمام کرد و مرد دیگری عبای سیاهش را انداخت و به میان آمد. بعد از این دو، یک زن میانسال، سپس یک پسر جوان و مجددا یک دخترِ جوان به میدان آمدند. هر کدام حداقل ده دقیقه سماع می‌کردند و جای خود را به دیگری می‌دادند.

55.jpg

تصویر 55 (سماعِ زنی از اهالیِ لاتویا)

56.jpg

تصویر 56 (سماع زنی از اهالی لاتویا)

 بعد از سماعِ این چند نفر، ایرنا به میان آمد و او هم سماع کرد. فرم قرار گیری دستهایش کمی فرق می‌کرد و سرش را با زاویه‌ی خاصی رو به پایین گرفته بود. از همان ابتدا همه منتظرِ سماع کردن او بودند و البته من سماعِ سایرین را بیشتر دوست داشتم.

57.jpg

تصویر 57 (تعظیم سماع‌گر مقابل ایرنا)

58.jpg

تصویر 58 (پایانِ سماعِ مردِ جوان)

59.jpg

تصویر 59 (ایرنا در حال سماع - در سماع مولانا دستی که به سوی آسمان است نماد دریافتِ فیض مبدا هستی و دستی که به سوی زمین است نماد بخشش به کل موجودات است و انسان در این میان به عنوان واسطه مطرح است)

 

در تمام این لحظات حال خوشی داشتم و مجذوبِ حرکت پای سماع‌گرها بودم. سماعِ ایرنا تمام شد و خواننده‌های ترک جایشان را به یک گروه سه نفره‌ی ایرانی دادند. از همان ثانیه‌های اول که صدای تنبور را شنیدم آن حال خوش تبدیل به حال عجیبی و نا آشنایی شد.

دل می‌رود ز دستم صاحبدلان خدا را ...

با صدایی گرم و بی‌نظیر، این شعر خوانده می‌شد، تنبور و سه تار و دف نواخته می‌شد و درویشی سماع می‌کرد. همین‌ها کافی بود تا باز به دنیای دیگری سفر کنم. این‌بار دنیایی که بودن در آن قابل وصف نیست و برای همه، این دنیا و این حال را آرزو می‌کنم. صدای مردِ آواز خوان آنچنان در قلبم نفوذ کرده بود که آرزو می‌کردم زمان بایستد یا اینکه انتها نداشته باشد و من بتوانم تا ابد به این آواز گوش بدهم. البته تا پایانِ مراسم یکی دو بار دیگر این شعر خوانده شد و هر بار من همان حال را تجربه کردم. در اواخر برنامه فرصت کردم دقایق کوتاهی از این آواز بی‌نظیر را ثبت کنم.

 

ویدیوی 2 (در وصف این سماع و نوا هیچ چیز نمی‌توانم بگویم. باید خود حضور داشته باشید و با جان و دل این لحظات را تجربه کنید)

 

لحظات پایانی مراسم بود که شخصی از ما خواست بایستیم. تمام دراویش گروه به هم نزدیک شدند و دور سماع‌گری که در وسط بود حلقه زدند. طی چند مرحله ذره ذره از حالت نشسته به حالت ایستاده در آمدند و ذکرهایی گفتند و ما هم با آن‌ها تکرار کردیم. این‌جا پایان مراسم بود. تجربه‌ی بینظیری بود و من این را مدیون دانیالِ عزیز هستم.

60.jpg

تصویر 60 (سماع زنی از اهالی لاتویا)

61.jpg

تصویر 61 (در تمام طول مدت برنامه یک بانوی هنرمند، روی کاغذ تصاویر زیبایی با رنگ خلق می‌کرد و این هنرنمایی به صورت زنده فیلمبرداری و بر روی دیوار پخش می‌شد)

 

ویدیوی 3 (بخش دیگری از این مراسم بی‌نظیر را با من ببینید. باید اعتراف کنم که بعد از این مراسم و تا به امروز بارها و بارها و بارها این سماع و نوا را دیدم و شنیدم و هر بار به همان اندازه حال خوبی را تجربه کردم)

 

بعد از پایانِ مراسم و هنگام خروج از هتل، نام مردِ آوازخوان را از روی پوسترهایی که به دیوار زده بودند یادداشت کردم. کسی که صدایش روح مرا تسخیر کرده بود، حمیدرضا خجندی نام داشت. از هتل که بیرون آمدیم هنوز هوا روشن بود. در میانِ جمعیت به دنبال آن دوست خانوادگی گشتم اما پیدایش نکردم. ای کاش حداقل فرصت خداحافظی پیدا می‌کردم.

آوای 2 (این آوا را از مراسم گروه لاتویا می‌شنوید)

آوای 3 (این آوا را از مراسم گروه لاتویا می‌شنوید)

آوای 4 (این آوا را از مراسم گروه لاتویا می‌شنوید)

آوای 5 (این آوا را از مراسم گروه لاتویا می‌شنوید)

باید سریع‌تر به هتل برمی‌گشتیم، شام می‌خوردیم و کمی استراحت می‌کردیم تا برای ساعت 8 شب و دیدنِ مراسمِ سماعی که در سالنِ مرکزی شهر برگزار می‌شد، آماده باشیم. به محضی که به هتل رسیدم از طرفِ نادر، لیدرمان یک پیام داشتم که خواسته بود هرچه سریعتر تصویر پاسپورتم را برایش بفرستم. چندین بار فرستادم ولی اینترنت ضعیف بود و او دریافت نمی‌کرد. هنوز نمی‌دانستم عکس را برای چه کاری می‌خواهد. نکند مشکلی برای بلیط مراسم پیش آمده بود؟ گفتم اگر لازم است هرجا هستی خودم را برسانم اما ظاهرا حضور من ضروری نبود و اعلام کرد مشکل حل شده است.

قرارمان با نادر ساعت 7:30 در لابی هتل بود. ما هم راس ساعت پایین آمدیم. همانجا با یک پسر جوان به اسم حسین که تنها به قونیه آمده بود آشنا شدیم. کمی صحبت کردیم و به نظرم جوان صادق، مهربان و بی آلایشی آمد. کم کم مسافران دیگر هم جمع شدند و با آمدنِ نادر، سوار اتوبوس شدیم و به سمتِ سالنِ مرکزی رفتیم. در مسیر من چند بار از نادر سوال کردم پاسپورتم را برای چه کاری می‌خواستی که جواب درستی نداد. بیست دقیقه بعد به پارکینگِ سالنِ اصلی رسیدیم.

62.jpg

تصویر 62 (سالن مرکزی سماع در یک شب مه آلود)

 

از اتوبوس که بیرون آمدیم، هوا سرد و مه آلود بود و نور چراغ‌های محوطه‌ در این هوا خیلی زیبا شده بود. به درب سالن که رسیدیم نادر همه را راهنمایی کرد که کجا بروند و کجا بنشینند و به من گفت تو همینجا بمان. ازم خواست پاسپورتم را به او بدهم اما من پاسپورتم را نیاورده بودم. کم کم داشتم نگران می‌شدم. پرسیدم چرا نگفتی پاسپورتم را با خودم بیاورم؟ گفت همینجا بمان تا ببینم چه کاری از دستم برمی‌آید. بعد از چند دقیقه با یک کارت مخصوص خبرنگاران و عکاسان برگشت و گفت می‌خواستم سوپرایزت کنم. این کارت را بگیر و حواست باشد بعد از پایان مراسم کارت را تحویل بدهی. من پاسپورتم را برای تو گرو گذاشتم.

من که از خوشحالی در حال بال در آوردن بودم از حسین و ماریت جدا شدم. آن دو به سوی صندلی‌ خود رفتند و من به سمت جایگاه مخصوص عکاسان. دقیقا دور همان میدانی که دراویش سماع می‌کردند. جایی پایین پایشان. تقریبا تمام صندلی‌ها پر شد و در حالی که مردم زیادی ایستاده بودند دیگر صندلی خالی برای نشستن نبود. یک مشکل اساسی وجود داشت. ظاهرا بعضی از صندلی ها به دو نفر فروخته شده بود و اینگونه بود که خیلی از مردم جایی برای نشستن نداشتند و بعضی‌ها با نا امیدی بر‌گشتند و این نشان از بی‌نظمیِ برگزارکننده داشت.

63.jpg

تصویر 63 (سالن مرکزی سماع – دقایقی پس از ثبت این تصویر دیگر جایی برای نشستن در سالن نبود)

64.jpg

تصویر 64 (جایگاه نوازنده‌ها)

 

ساعت حدود 9 بود که مراسم آغاز شد. ابتدا مردی سخنرانی کرد و بعد از آن گروه موسیقی که در جایگاه مخصوص خودشان نشسته بودند شروع به نواختن کردند. هنوز صدای آقای خجندی که در مراسم لاتویا شنیده بودم توی گوشم بود و چقدر جذابتر می‌شد اگر باز هم صدای او را در این مراسم می‌شنیدم. نیم ساعتی از شروع مراسم که گذشت نور سالن کم شد و نشان از آغاز اصلی‌ترین بخش مراسم داشت. دراویش یکی یکی وارد میدان ‌شدند. ابتدا آن‌ها که مشخص بود از درجات بالاتری برخوردارند، بعد جوان‌ترها و سپس چند نوجوان و کودک.

65.jpg

تصویر 65 (ورود دراویش به میدان یا مکان و ادای احترام به سمت جایگاهِ شیخ – مکان یا دايره‌اي كه دراويش در آن مي‌چرخند بي‌ارتباط به چرخش دايره‌وار سيارات به دور خورشيد نيست. دايره نماد کمال و يکپارچگي‌ست. بدون آغاز و انجام است و براي همين نماد زمان)

66.jpg

تصویر 66 (دراویش - رداي سياه درويشان نشانگر دنيا و تعلقات دنيوي است. در بخشي از مراسم سماع، دراويش رداي خود را بر روي زمين مي‌اندازند. به معني اين‌كه انسان دنيا را با پشت دست كنار مي‌زند و ذات شخصيت خود را از پيرايه‌ها مي‌زدايد)

 

تمام آن دراویش عباپوش بعد از چند ثانیه توقف و تعظیم در مقابل یک جایگاه مشخص، به مسیر خود ادامه ‌دادند و در یک سمتِ میدان و در کنار هم ایستادند. شیخ، آخرین شخصی بود که وارد شد و مستقیم به سمت همان جایگاهی آمد که همه مقابل آن تعظیم کرده بودند، روی فرش قرمز کوچکی نشست و سایر دراویش هم در جای خود بر زمین نشستند.

67.jpg

تصویر 67 (ورود شیخ به سمت جایگاه خویش)

دقایقی گذشت، آن پیرِ میدان (شیخ) ایستاد و بعد از او دراویش و سماع‌گرهای دیگر هم ایستادند. همراه با صدای سازهای کوبه‌ای گام‌های ثابتی برداشت و از جایگاهش خارج شد. با هر گامِ او هشت نفر از سماع‌گرها نیز قدم برداشتند و به جایگاه مخصوص که ‌رسیدند، دو به دو مقابل هم تعظیم ‌کردند. اکنون یک حلقه‌ی نه نفره‌ی کوچک از دراویش و سماع‌گرها تشکیل شده بود که باید دو به دو مقابل همدیگر ادای احترام می‌کردند. این حلقه و ادای احترام حدود پانزده دقیقه طول کشید و سپس به جایگاه خود برگشتند.

68.jpg

تصویر 68 (در اين مراسم شيخ و درويشان در جلوي جايگاه رسمي شيخ، درست هنگامي كه از مقابل آن عبور مي‌كنند، به يكديگر تعظيم مي‌كنند. اين جايگاه نماد مولاناست و او خود نماد جوهر الهي است و نقطه مقابل آن نماد جوهر انسان است. جايگاهي كه نماد جوهر الهي و جوهر انساني است با خطي فرضي به هم متصل است كه كوتاهترين مسير براي رسيدن به خداست.هنگامي كه شيخ و درويشان در دو انتهاي اين خط فرضي تعظيم مي‌كنند، در واقع به منزله تعظيم آنان در هنگام عبور از يك دنيا به دنياي ديگري است)

 

حالا دیگر شیخ به جایگاه خود برگشته بود و تمامی دراویش و سماع‌گرها هنوز ایستاده بودند، ادای احترام کردند و سپس همه با هم عباهای مشکی خود را از تن درآوردند و پشت سرشان روی زمین گذاشتند. صحنه ی زیبایی بود. انگار واقعا پلیدی را از خود دور کرده بودند و حالا دیگر همه یکدست، سفید و پاک بودند. دو نفر عبای خود را در نیاوردند. پیر میدان یعنی شیخ و مرشد یعنی همان درویشی که اولین نفر در ردیف سماع‌گرها ایستاده بود. همه دست‌های خود را ضربدری رو شانه‌هایشان گذاشتند و تا جایی که می‌توانستند به هم نزدیک شدند. طوری که بین آن‌ها هیچ فاصله‌ای نباشد و تعظیم کردند. مرشد با عبای مشکی‌اش به سمت شیخ آمد و دست او را بوسید و بعد از ادای احترام به وسط آمد و گوشه‌ای ایستاد. دوباره همگی تعظیم کردند. نوبت دیگر دراویش و سماع‌گرها رسیده بود. یک به یک به سمت شیخ می‌آمدند. همچنان که دست‌ها روی شانه‌ها بود، خم می‌شدند و در حالت تعظیم بوسه‌ای به دست او می‌زدند و شیخ نیز بوسه‌ای به کلاه آن‌ها و سپس چرخ زنان به میانه‌ی میدان می‌آمدند.

69.jpg

تصویر 69 (سماع با بوسيدن دست شيخ توسط درويشان و بوسيدن كلاه نمدي درويشان توسط شيخ همراه است. كلاه نمدي نشانه عضويت در گروه درويشان مولوي است. آن‌چه شيخ مي‌بوسد در واقع ذات و هويت درويش است.)

 

زیباترین صحنه‌ی این میدان اکنون بود. حالا که چرخ می‌خوردند و چرخ می‌خوردند و چرخ می‌خوردند و بعد دست‌هایشان را از دو طرف بدن، به سمت بالا می‌بردند، حالا که دست‌هایشان در زیباترین حالت ممکن فرم گرفته بود، حالا که پاهایشان زیباترین گام‌ها را بر می‌داشت و دامن‌هایشان در هوا چرخ می‌خورد و حالا که میدان پر بود از دست‌هایی که در هوا سرگردان بود، سرهایی که کمی خم بود و دامن‌هایی که چرخ می‌خوردند. بعد از اینکه که تمامیِ آن‌ها به میان می‌آمدند حدود ده دقیقه سماع می‌کردند و مجددا به دور میدان و جای اول خود برمی‌گشتند و این روال چندین بار تکرار شد.

گاهی عکس می‌گرفتم و گاهی هم در آرامش این صحنه‌ی زیبا را دنبال می‌کردم. و البته آن‌چیزی که مرا بیش از پیش عاشق کرد حرکت پاهای سماع‌گرها بود که بیشتر از سایر حالت‌های بدن در این رقص دوستش می‌دارم و از اینجایی که من نشسته بودم، این حرکت به خوبی دیده می‌شد و توانایی این را داشتم که ساعت‌ها همانجا بنشینم و میخکوبِ حرکت پاها بشوم. ای کاش که این لحظات بی‌پایان بود.

ویدیوی 4 (این مراسم سماع را از سالن مرکزی سماع در قونیه مشاهده می‌کنید – از ماریت و حسین خواستم از جایگاه خودشان از مراسم فیلم بگیرند)

 

70.jpg

تصویر 70 (دراویش در سماع)

71.jpg

تصویر 71 (رقصی چنین میانه‌ی میدانم آرزوست)

72.jpg

تصویر 72 (کودکی در سماع)

73.jpg

تصویر 73 (صوفیان در سماع)

74.jpg

تصویر 74 (مرشد در میدان و دراویش در سماع)

75.jpg

تصویر 75 (یکی جویم، یکی گویم، یکی دانم، یکی خوانم)

76.jpg

تصویر 76 (حیلت رها کن عاشقا دیوانه شو دیوانه شو / و اندر دل آتش درآ پـروانه شو پروانه شو)

77.jpg

تصویر 77 (یــار مرا غار مــرا عشق جگرخوار مرا / یار تویی غـــار تویی خواجه نگهدار مرا)

78.jpg

تصویر 78 (قطره تویی بحر تویی لطف تویی قهر تویی / قنــد تـویی زهر تویی بیش میازار مرا)

79.jpg

تصویر 79 (باید که جمله جان شوی تا لایق جانان شوی / گر سوی مستان می‌روی مستانه شو مستانه شو)

80.jpg

تصویر 80 (صوفیان در سماع)

 

ویدیوی 5 (از آن‌جایی که هنوز صدای استاد خجندی در روح و ذهن و گوشم مانده بود، دوست داشتم در این مراسم هم صدای ایشان را می‌شنیدم و یک کلیپ کوتاه از مراسم با صدای دلنشینِ حمیدرضا خجندی عزیز، تهیه کردم)

 

این مراسم زیبا بعد از دو ساعت به پایان رسید و باید به اتوبوس برمی‌گشتم. نادر را به راحتی پیدا کردم و کارت را تحویلش دادم و سراغ ماریت و حسین رفتم. با آن‌ها مقابل درب خروج قرار گذاشته بودم. ده دقیقه‌ای ایستادم اما نتوانستم در آن شلوغی آن‌ها را پیدا کنم و فکر کردم بهتر است تا یخ نزدم به سمت اتوبوس بروم. آن‌جا هم نبودند. قطعا همان حوالی منتظر من ایستاده بودند اما من نمی‌توانستم بیشتر از آن بیرون بایستم. چرا که قبل از شروع مراسم لباس گرمم را به ماریت داده بودم و سرمای بیرون سوزناک بود. در نهایت بعد از پانزده دقیقه آن‌ها هم آمدند و به سمت هتل برگشتیم. در راه با همسفرانمان حرف زدیم و یکی از دوستان که هنوز در حال و هوای مراسم بود برایمان کمی آواز خواند. البته ترجیح می‌دادم سکوت باشد و من چشمانم را ببندم و بار دیگر حرکت پاها و رقص زیبای دامن‌ها را در ذهنم مرور کنم.

81.jpg

تصویر 81 (حس و حال عجیبی در این نیمه شب مه آلود و رمزآلود نهفته بود)

 

پ.ن: همسفران عزیز توضیحاتی که در کپشن بعضی از عکس‌های این مراسم خواندید برگرفته از توضیحات آرش نورآقایی عزیز است. برای خواندن توضیحات تکمیلی در مورد این مراسم می‌توانید به وبلاگ این بزرگوار سر بزنید.

در راه برگشت از نادر خواستیم که ما را حوالی میدان و مقبره مولانا پیاده کند. چند نفر با ما پیاده شدند و بقیه هم به هتل برگشتند. هوا مه آلود بود و کمی سرد. میدان با نور چراغ‌های بلندی که در آن مه غلیظ فرو رفته بودند، روشن شده بود. امان از زیباییِ مقبره‌ی مولانا و مسجد سلیمیه در شب. کمی آن حوالی قدم زدیم، کمی هم روی زمین نشستیم و از آرامشِ این شب که به نظرم تمامی نداشت، استفاده کردیم. چند جوانِ دیگر هم بودند که گویی مثل ما بی‌خوابی به سرشان زده بود و شبگرد شده بودند. یک پیرزن و پیرمرد دوست داشتنی با ظاهری متفات هم شبگردی می‌کردند که چند عکس یادگاری با آنها هم گرفتیم تا در دفتر خاطراتمان ثبت کنیم. روز و شب عجیبی بود. گویی خیال تمام شدن نداشت.

 

82.jpg

تصویر 82 (مقبره‌ی مولانا در شب)

83.jpg

تصویر 83 (مسجد سلیمیه در شب)

84.jpg

تصویر 84 (حقیقتا مقبره‌ی مولانا در شب جلوه‌ی دیگری دارد)

85.jpg

تصویر 85 (ظاهر متفاوت این مرد را دوست داشتم)

بعد از آن با ماریت و حسین به سمت خانه‌ی شماره پنج راه افتادیم. نامش خانه‌ی شماره پنج است یا همان خانقاه شماره پنج اما برای من فراتر از یک خانه بود.

ورودیِ خانه یک اتاق کوچک قرار داشت با چند کاناپه‌ی قدیمی و کهنه که شاید عمرشان به اندازه‌ی عمرِ همین خانه بود. این اتاق برای استراحت کردن، سیگار کشیدن و گذاشتن کفش‌ها بود. یک راهروی کوچک ما را به اتاق بعدی رساند. اتاقی با یک میز و صندلیِ ساده و باز یک راهروی دیگر و اتاقی دیگر که شبیه آشپزخانه بود و بعد از آن یک هال بزرگ که هرچه حالِ خوب در این خانه است از آنجا سرچشمه می‌گیرد. همه‌جای این خانه پر بود از افرادی که مشغول به کاری بودند. یکی ظرف می‌شست یکی چای می‌ریخت چند نفر صحبت می‌کردند. هال اصلی نسبتا شلوغ بود. در گوشه‌ای از آن میزی قرار داشت و میوه و چای و غذای گرم در بشقاب‌های کوچک یک نفره چیده شده بود. در گوشه‌ای دیگر یک میز بزرگتر با صندلی و مبل‌های راحتی قرار داشت که به نظرم ‌رسید افراد مهم‌تری آنجا می‌نشینند یا شاید هم برای افراد مسنی بود که نشستن روی زمین برایشان سخت بود.

دور تا دور هال هم تعدادی کاناپه و صندلی قرار داشت. مسلما این تعداد صندلی برای آن جمعیت کافی نبود و بیشتر افراد روی زمین نشسته بودند. من و ماریت هر کدام جداگانه جایی نشستیم و حسین هم همان حوالی بود. چشمم به گوشه‌ای از خانه افتاد و یک آشنا دیدم. مرد نابینایی که همین چند ساعت پیش همراه با گروه لاتویا نی می‌نواخت و چه جانسوز می‌نواخت. کنارش چند صندلی خالی بود و مشخص بود که جایی برای نوازنده‌های دیگر است. از دیوارهای این خانه عشق می‌بارید. تابلوهای زیبایی به دیوار آویزان بود. از نرده‌های طبقه‌ی بالا، پارچه و فرش‌هایی با طرح‌های اصیل و سنتی آویزان بود. حالا دیگر شب به نیمه رسیده بود و تقریبا این خانه‌ی کوچک پر از جمعیت شده بود.

86.jpg

تصویر 86 (خانه‌ی شماره‌ی پنج)

 

کم کم صندلی‌های کنارِ آن مردِ نابینا هم پر شد و چند نفر با سازهای بومی و غیر بومی آماده‌ی نواختن بودند. از میانِ مردم هم تعدادی جوان دف داشتند و گاهی همراهی می‌کردند و تا روزهای آخر چندین بار دیگر آن‌ها را در مراسم‌های مختلف دیدم که ساز می‌نواختند.

پیرمردی شروع به خواندن کرد و بعد سازها نواخته شد. حقیقتا زیبا می‌نواختند. جمعیت آن‌ها را همراهی می‌کرد و کمی که گذشت زن میانسالی با یک لباس عادی به میان آمد. دست‌هایش را ضربدری روی شانه‌هایش گذاشت و رو به مردم و نوازنده‌ها تعظیم کرد و سماع را آغاز کرد. مسلما به خوبی دراویش و سماع‌گرها سماع نمی‌کرد اما آن چیزی که ارزش داشت حال خوبی بود که هم خودش داشت و هم به بقیه تقدیم می‌کرد.

بعد از پایان سماعِ زن، یک مردِ جوان و سپس یک دخترِ نوجوان سماع کردند. در تمام مدت، پشت سرمان و در انتهای سالن، دختر جوانی که دامن صورتی و شنل سبز رنگی به تن داشت، برای خودش و بدون توجه به سایرین سماع می‌کرد. از همان ابتدا که سازها نواخته شد، او رقصش را شروع کرد و تا پایانِ مراسم، همچنان در حال خودش بود و می‌رقصید. البته تا روز آخر بارها و بارها دیدمش و همیشه در حال عجیبی بود.

87.jpg

تصویر 87 (خانه‌ی شماره‌ی پنج)

 

خانه‌ی شماره پنج مختص مردم قونیه یا ترکیه نبود. از هر کشور و نژادی آن‌جا حضور داشتند و این برای من عجیب و جذاب بود. زبان ترکی نمی‌دانستم اما آن موسیقی و شعرهایی که به ترکی خوانده می‌شد و آن حال و هوا بدجور در روح و جان و قلبم نفوذ کرده بود. حقیقتا حال و هوای این خانه به طرز عجیبی خوب بود. از در و دیوارش گرفته تا آدم‌هایش. آدم‌هایی که در نگاه من هم در ظاهر متفاوت و دوست داشتنی بودند و هم در باطن. احساس می‌کردم همه خودِ غیر واقعیشان را پشت در اتاق اول جا گذاشته‌اند و تبدیل به خودِ واقعیشان ‌شده‌اند. در این خانه همه چیز خالص و ناب بود.

 

ویدیوی 6 (خانه‌ی شماره‌ی پنج)

 

راستی برای رسیدن به خانه شماره پنج سراغ هتل بالیک چیلار را بگیرید. حوالی میدان مولانا است. وارد کوچه‌ی کناری هتل بشوید. همان ابتدای کوچه، خانه‌ای که شماره‌اش پنج است را می‌بینید. درب کوچکی که اگر باز باشد نشان از این دارد که مراسمی در آن‌جا انتظار شما را می‌کشد. نشان از این دارد که قرار است حال بی‌نظیری را تجربه کنید و پا به دنیای دیگری بگذارید.

دو ساعت از نیمه شب گذشته بود و هنوز احساس خستگی نمی‌کردم. اما باید به هتل برمی‌گشتیم و خودمان را برای فردایی هیجان‌انگیزتر آماده می‌کردیم. حقیقتا دل کندن از خانه‌ی شماره پنج سخت بود. با این فکر که هنوز دو شب دیگر باقی مانده است و باز می‌توانم در این خانه‌ی امن به آرامش برسم خودم را قانع کردم و از این خانه‌ی دوست داشتنی خداحافظی کردیم. بعد از آن هم یک تاکسی به مقصد هتل گرفتیم. شهر عجیب خلوت بود و سوت و کور. در این آرامش و سکوت شهر به روزی که گذشت فکر می‌کردم. روز عجیبی که نام "صوفیان در سماع" را برایش مناسب دیدم.