سفر به افغانستان، سفر به گذشته
آصفه غدیری بیدهندی
قبل از سفر
ایده ی سفر به افغانستان از چند سال پیش و با خواندن کتاب "بادبادک باز" توی سرم افتاده بود. بعدتر، کتاب های دیگه ای هم خواندم با موضوع و در فضای افغانستان، اما آشنایی با دوستان افغانستانی و مدیران قدیمی ترین انتشارات افغانستان با قدمت هشت نسل (انتشارات امیری) در نمایشگاه کتاب تهران، بیشتر از هرچیزی برای این سفر مشتاقم کرد. فرصت کشف این سرزمین با وجود همزبانی و همسایگی اش دست نمیداد تا اینکه مرداد سال نود و شش، عبدالرحمان، یکی از همان دوستان ناشر من و همسرم مجید رو به جشن عروسیش برای کمتر ازسه هفته دیگه دعوت کرد. بد نیست اینجا خیلی کوتاه خودمون رو معرفی کنم. من آصفه، بیست و هشت ساله، نویسنده ی فیلمنامه و نمایشگر عروسکی، تو سفر علاقه مند به جاهای تاریخی و کشور های با قدمت زیاد و سنت و آئین ها، و مجید همسرم سی و سه ساله و معماره، و خوشبختانه علایق مشترکی داریم!
سفری که همیشه منتظرش بودیم نزدیک بود و چی بهتر از کشف یک سرزمین با فرصت زندگی در جوار مردم ِ بومی و دیدن رسوماتی مثل عروسی؟! تنها مشکلی که ممکن بود جلوی ما رو بگیره پاسپورت من بود که حدود دو ماه پیش در سفری به گرجستان گمش کرده بودم. مراحل اداری برای گرفتن پاسپورت رو انجام داده بودم و گرفتن پاسپورت جدید مستلزم گذشت شش ماه از تاریخ اعلام سرقت بود. بماند که بعد از دعوت به عروسی، چقدر برای گرفتن پاسپورت زودتر از موعد به اداره ی گذرنامه رفتم و اومدم، ولی در نهایت موفق شدم در زمان حدودا دو هفته پاسپورت جدید رو، که البته فقط میشد باهاش یک سفر خارج برم و به اصطلاح "یکبار خروج" بود تحویل بگیرم.
قدم بعدی رفتن به سفارت افغانستان و درخواست ویزا بود در حالی که حالا کمتر از یک هفته زمان برای رسیدن به عروسی باقی مونده بود. از طریق سایت سفارت باید فرم اینترنتی رو پر میکردیم که آسون نبود و به نظر می رسید اشکال از سایت باشه.
برای پیدا کردن فرم باید اول عضو سایت اینترنتی سفارت میشدیم که آدرسش این هست:
www.e-embassy.ir
تقریبا همه مراحل رو درست پیش میرفتیم اما بازم لحظه ی آخر همه ی اطلاعاتی که ثبت کرده بودیم می پرید. با گوگل کردن فهمیدیم که این مشکل خیلی رایج هست و دفتر خدمات کامپیوتری و اینترنتی که رو به روی سفارت قرار داره میتونه تو پر کردن این فرم ها به متقاضیان صدور ویزا کمک کنه. فردا صبح به خیابان پاکستان رفتیم و اون دفتر رو پیدا کردیم و در ازای پرداخت حدود سی هزار تومان برای هر نفر، فرم ها رو پر شده تحویل گرفتیم و وارد سفارت شدیم. سفارت از چیزی که فکر میکردیم شلوغ تر بود. تقریبا بیشتر مراجعین افغان بودن، به جز دو موردی از ایرانی ها که یکی مثل ما برای عروسی و اون یکی برای مراجعه به سفارت آمریکا به افغانستان میرفتن. چند خانم توی شلوغی بیرون سفارت غذاهای افغانستانی میفروختن و برای جلب مشتری فریاد میزدن: بُلانی، قابِلی، آشَک! بلانی، قابلی، آشک!
شرایط اخذ ویزا رو که به دیوار زده بودند خوندیم و فهمیدیم که هزینه ی گرفتن ویزا صد دلار یا هشتاد یورو برای هر نفر است. (ویزای ایران هم برای افغانستانی ها همین قدر است و ویزای کاری حتی بیشتر، حدود سیصد و پنجاه یورو برای سه ماه)، علاوه بر پرداخت هزینه باید آزمایشی می دادیم شامل ایدز و هپاتیت و اعتیاد (این آزمایشات برای افغان های متقاضی ویزای ایران هم اجباری هستند) که انجام اونا و گرفتن نتیجه ش یک روز طول می کشید و بعدش بررسی درخواست ما برای ویزا و... خلاصه به نظر میرسید که با این روند ما به عروسی نمیرسیم. گزینه ی درخواست ویزای فوری رو داشتیم با هزینه صد و پنجاه دلار آمریکا برای هر نفر که واسمون یکم زیاد بود. از سفارت اومدیم بیرون و با رحمان تماس گرفتیم و گفتیم نه وقت برای گرفتن ویزای عادی رو داریم و نه پول برای درخواست ویزای فوری رو! رحمان با رایزن فرهنگی افغانستان در ایران، که قبلا توی دانشگاه ادبیات استادش بود و تو نمایشگاه کتاب تهران هم با انتشارات شان همکاری کرده بود تماس گرفت خیلی راحت این مشکل رو حل کرد (پارتی بازی) و ما با پرداخت همون صد دلار، درخواست برای گرفتن ویزای فوری دادیم و برای آزمایش ها به آزمایشگاهی که آدرسش رو دیوار سفارت بود رفتیم. بعد از انجام آزمایش ها وگرفتن نتیجه ش به سفارت برگشتیم و برای مصاحبه، جدا جدا پشت شیشه ای نشستیم که مارو از اون طرف جدا میکرد. شبیه این مصاحبه شاید هیچوقت دیگه توی هیچ سفارتی برای ما تکرار نشه، مصاحبه ای که با صحبت راجب مولانا و حافظ و سینما، جاهایی که میتونیم توی افغانستان ببینیم و تفاوت های فرهنگی مون شروع شد. بدون اینکه آقای مصاحبه کننده بگه میدونستم که ویزا رو میگیریم. فردای اون روز برای گرفتن پاسپورت هامون به سفارت رفتم و وقتی پاسپورتم رو باز کردم و ویزای یک ماهه ی افغانستان رو توش دیدم برای اولین بار به جز هیجان، ترسیدم و شک کردم که سفر به افغانستان تصمیم درستی بوده. اما دیگه برای منصرف شدن دیر شده بود و خرید بلیط و جمع کردن وسایل مون تنها کارهای باقی مونده بودن. مثل همیشه فقط یک چمدان برداشتم که جز یکی دو مانتو و روسری، کفش های راحت و وسایلی که گفتنشان ضرورتی نداره، یک دست لباس و کفش مهمانی توش گذاشتم. از دوستان افغانستانی دیگه ای که هم دانشگاهی بودیم شنیده بودم که با پوششی که تو تهران دارم میتونم تو کابل بیرون برم.
برای خرید بلیط طبق معمول به جای سرزدن به آژانس ها و تورها (که البته بعید میدونم هیچ توری به اون مقصد وجود داشته باشه!)، وبسایت ها رو چک کردیم. هواپیمایی های ایران ایر و ماهان از تهران به کابل پرواز داشتن اما قیمت هاشون نسبت به مسافت کم و تردد بالا زیاد بود. بلیط رفت برای هر نفر حدود یک میلیون دویست هزار تومان میشد. اما از مشهد به کابل حدود پانصد هزارتومن هزینه ش بود. ما تصمیم گرفتیم تا مشهد رو با یک پرواز و از اونجا تا کابل رو هم با پرواز دیگه ای بریم و توی هزینه ها صرفه جویی کنیم. بلیط پروازمون از مشهد به کابل رو (هواپیمایی ماهان) پیدا کردیم که صبح روز عروسی به زمین مینشست. اما مشکل اینجا بود که اولین پرواز تهران مشهد هم همون روز ساعت هفت و نیم صبح فرود میومد. از اونجایی که فرودگاه پرواز های داخلی و خارجی مشهد یک جاست، رفتن با دو پرواز ایده ی خوبی به نظر میرسید اما خاطره ی بدی که از تاخیر سه ساعته پرواز تهران مشهد داشتیم مارو نگران میکرد. اگرهواپیما مون از تهران فقط نیم ساعت تاخیر میکرد به پرواز بعدی نمی رسیدیم. برای همین تصمیم گرفتیم ریسک نکنیم و تا مشهد رو با قطار بریم. از عصرِ روزِ قبلِ پروازمون سوار قطار شدیم و صبح خیلی زود رسیدیم مشهد.
روز اول: 27 مرداد 1396
مشهد - کابل - عروسی
از راه آهن به فرودگاه رو اسنپ گرفتیم و خیلی به موقع به فرودگاه رسیدیم. ما معمولا تو مسافرت های خارجی بلیط دو طرفه نمیگیریم و هروقت حس کنیم که دیگه از سفر کردن خسته و از اون شهر و کشور پُر شدیم بلیط برگشت رو میخریم. اما تو طول سفر هر روز بلیط هارو چک میکنیم. این بار هم بدون خرید بلیط برگشت سفرمون رو شروع کردیم.
همه ی مسافر های اونروز پرواز مشهد-کابل افغان بودند. موقعی که تو نوبت چک نهایی برای سوار شدن به هواپیما ایستاده بودیم، آقایی که بلیط هارو نگاه می کرد از پاسپورت هامون فهمیدن ایرانی هستیم. مارو به همکارش نشون داد. هر دو خیلی تعجب کردن و ازمون خواستن که خارج از نوبت صف برای چک شدن پاسپورت جلو بریم. مسافر های دیگه هم ساکت شده بودن و با تعجب ما رو نگاه میکردن. پاسپورت های ما و ویزامون با دقت چک شدن و دلیل سفر و مدت اقامت رو از ما پرسیدن. جواب دادیم، با این حال تماسی گرفتن و راجع به ما توضیح دادن و آخرش هم در حالی که به نظر میرسید هنوز تردید دارن، اجازه دادن که سوار هواپیما بشیم.
دو ساعت بعد هواپیما تو "مَیدان هوایی حامد کرزی" کابل به زمین نشست. فرودگاهی که خیلی ساده بود و حتی یک مغازه کوچیک هم نداشت. خبری از شلوغی فرودگاه های دیگه و رفت و آمد زیاد آدم ها و چمدان ها هم نبود. موقع ورود به سالن و چک شدن پاسپورت هامون دوباره دلیل سفرمون رو پرسیدن. اما با رفتار خوب و لبخند مُهر ورود رو زدن و ما بعد از برداشتن چمدون هامون به سمت بیرون فرودگاه راه افتادیم.
پیرمردی که جلوی در روی زمین نشسته بود با دیدن ما دست تکان داد و گفت: به خَیر آمدین جوانک ها! و این اولین برخوردی بود که از کشور میزبان دیدم، رهگذری که فارغ از داشتن مسئولیت یا وظیفه، جدای از بحث سیاست و امنیت و دلیل سفر و ویزا و سوال و جواب، ما رو فقط به چشم مسافر نگاه کرده بود. همه ی ترس و تردید من با دیدن مهربونی بی دلیل و لبخندش از بین رفت.
وَسیم، دوستمون و برادر بزرگ رحمان که قرار بود تو این مدت میزبان مون هم باشه اومده بود دنبال مون. ماشین وسیم، و اکثر ماشین های مردمِ کابل مدل های مختلفی از تویوتا بودند و خیلی به ندرت ماشین های صادر شده از ایران، مثل پراید. که در کمال تعجب فهمیدیم قیمت شون اونجا خیلی ارزون تر از چیزیه که تو ایران بابتش میپردازیم. فرمون ِ خیلی از ماشین ها سمت راست و بعضی هم سمت چپ بود، با این حال هیچ قانونی نمیگفت کدوم سمت خیابون باید رانندگی کنن. خیابون هایی که بعضی آسفالت و بعضی خاکی بودند. توی خیابون ها نه خط کشی عابر پیاده دیده میشد و نه چراغ راهنمایی و خیلی به ندرت پلیس راهنمایی و رانندگی. تردد ماشین ها روی زمینِ خاکی، هوا رو غبارآلود میکرد. وسایل حمل و نقل عمومی مثل مترو و اتوبوس هم وجود نداشت اما مینی بوس های قدیمی و کوچیکی بودن که توشون پُر از مسافر بود. استفاده از دوچرخه هم خیلی رایج بود.
خانوم ها طبق عُرف رانندگی نمیکردن و ترافیک خیلی سنگین تر از تهران بود، که البته بی ربط نبود به هرج و مرجی که بی قانونی ایجاد کرده بود. چون حتی یک تابلو با علائم راهنمایی رانندگی هم دیده نمیشد. برعکس خیابون ها، خیلی از ساختمون ها نوساز و بلند بودن. این حس بهم القا میشد که هرکس فقط به فکر ساختن و آباد کردنِ خونه ی خودش بوده. حسی که برای ما غریبه نبود...
حضور خانم ها تو جامعه از چیزی که فکر می کردم خیلی بیشتر بود. اصلا اینطور نبود که هیچ خانمی تنها، یا با خانم های دیگه تو خیابون دیده نشه.
همینجوری که اطراف رو نگاه میکردیم به خونه ی امیری ها حوالی محله "سینما بهارستان" رسیدیم که یکی از بهترین محله های دیپلمات نشین کابل بود و عبدالله عبدالله، رئیس اجرایی افغانستان هم ساکن اونجا بود. برای ورود به اون محله باید از چند گیت با محافظان مسلح رد میشدیم که توسط نیروهای نظامی کنترل میشد. فهمیدم که حداقل تا وقتی که توی خونه بمونیم خطری متوجه مون نیست.
خانه ی امیری ها پنج طبقه بود. نوساز و تا حدودی نیمه تمام، با در و پنجره های چوبی دست سازِ قشنگ. هر طبقه در عین کامل و مستقل بودن از داخل به طبقات دیگه راه داشت، یعنی خانواده ی بزرگ امیری برای وارد شدن به خونه ی همدیگه تنها کافی بود پله هارو بالا و پایین برن و دری نبود که ازش رد بشن. تو فرهنگ افغانستان، تو موارد دیگه هم حریم شخصی کمتر جدی گرفته میشه و مثل سال های دور ایران خانواده های نزدیک با هم تو یک خونه زندگی میکنن. طبقه ی زیر زمین ِ این خونه ی بزرگ و قشنگ به عنوان انبار انتشارات استفاده می شد و اندازه ی یک کتابخانه ی عمومی کتاب داشت. خانه حیاطی داشت که "پهلوان"، برادر دیگه ی رحمان توش کفتر بازی میکرد (اسم واقعی این آقا پهلوان نبود، اما چون پهلوان ِ کُشتی بود توی خانواده و فامیل و محله پهلوان صدایش میزدند).
ما سر ناهار رسیده بودیم و اتاق پذیرایی پر از مهمان بود. عروس خانوم رفته بود آرایشگاه. ناهار اون روز "شوربا" بود، غذایی شبیه آبگوشت، اما بدون نخود و سیب زمینی و خیلی چرب تر. بعد از ناهار مجید رفت استراحت کنه اما من با بقیه خانوما رفتیم آرایشگاه.
معمولا برای هیچ عروسی ای نمیرم آرایشگاه اما این موضوع توی کابل خیلی مرسوم هست و منم می خواستم تا جای ممکن مرسومات رو تجربه کنم. به آرایشگاه "پرنسس نایاب" رفتیم که به گفته ی خانم ها از بهترین های کابل بود. آرایشگاه های زنانه مجاز به گذاشتن عکس خانوم ها بی حجاب بیرون از آرایشگاه برای تبلیغات هستن اما داخل آرایشگاه از توی خیابون دیده نمیشد. سبک آرایششون خیلی غلیظ بود. در حدی که خط چشمی که زیر چشم های من کشیده بودند رو، توی عروسی خودم پشت چشمم نکشیده بودم! وسط کار از خانوم آرایشگر خواستم که تمومش کنه و آرایش من به طور مشخص نیمه کاره موند و همون جوری، لباس پوشیدم و با بقیه خانم ها به تالار پنج ستاره ای که عروسی توش برگزار میشد رفتیم.
خانوم های میزبان از اینکه من برای مراسم فقط یک لباس آورده بودم خیلی تعجب کردن. چون رسم داشتن که برای یک عروسی دو سه دست لباس عوض کنن. سالن خانم ها از آقایون جدا بود. حدود هفتصد نفر مهمان دعوت شده بودند و بعضی هاشون شخصیت های سیاسی و ادبی افغانستان بودند ولی من کسی رو نمیشناختم. توی قسمت مردونه ارکستر مشغول بود و صداش توی قسمت خانوما هم پخش میشد. طبق رسومات فقط اقوام درجه یک میرقصیدن و بقیه مهمون ها، که همه صندلی ها رو مثل سالن سینما کاملا پشت سر هم و رو به قسمت رقص چیده بودند، تماشا میکردند. مطمئن نیستم که تو قسمت مردونه هم همینطوری بوده یا نه؟
در طول مراسم چیزی جز آب و سوپ و سمبوسه سرو نشد، اما سر شام میوه و نوشابه و چند جور غذا و دسر رو یکجا با هم آوردند. بعدا فهمیدیم معموله که انواع خوراکی رو با هم بخورن. غذاها اکثرا چرب و پر از گوشت بودن. معروف ترین و مجلسی ترین غذای افغانستان قابِلی پلو هست که از برنج شیرین شده با "زردک" (هویج) و کشمش، گوشت گوسفندی، خلال پسته و بادام درست میشه. آشَک، بولانی، مرغ بریان و "کچالو" (سیب زمینی) و برای دسر هم جیلی (ژله) و میوه روی میز بود. غذاها به خاطر چربی و گوشت زیاد با ذائقه من جور نبودن اما مجید دوست داشت و فکر میکنم خیلی از ایرانی ها هم دوست داشته باشن. اون شب و روزهای بعدی فهمیدم که بیشتر خوراکی های طبیعی افغانستان، مثل گوشت و لبنیات، آجیل و میوه ها خیلی خوشمزه تر از خوراکی های ایران هستن، که این میتونه به خاطر شیوه سنتی تولید یا جغرافیاشون باشه. چلغوز هم که ما به آدم های خنگ میگیم، یک جور تخمه ی چرب و مقوی هست که کیلویی چهل دلار قیمت داره، و تو ایران اگر پیدا شه از این حرفا هم گرون تره!
عروس و داماد تو طول مراسم سه دست لباس عوض کردند. "کالای نکاح" (لباس عقد) که موقع خوندن خطبه عقد پوشیده میشه و برای عروس خانم پیراهن سبز بود و برای داماد کت و شلوار کِرِم رنگ با کروات سبز. رسم پوشیدن لباس سبز رنگ هنگام عقد در ایران باستان هم رایج بوده اما حالا منسوخ شده و فقط توی بعضی شهرستان ها، افغانستان و تاجیکستان رواج داره. لباس دوم، لباس سنتی افغانستانی و برای عروس خانم سرخ و برای داماد سفید و همراه با جلیقه ای سوزن دوزی شه و کار دست بود که در مراسم "خِنا" (حنابندان) به تن کردند.
لباس سوم هم به سبک عروس و داماد های غربی لباس توری سفید برای عروس و کت و شلوار مشکی و کروات قرمز برای داماد بود. خانم های مهمان، به ویژه نزدیک تر ها هم هربار با عروس و داماد لباس عوض می کردند. لباس خانم ها مثل لباس های مجلسی ما بود که تو جشن ها میپوشیم، اما پر زرق و برق تر و از لحاظ کیفیت بهتر، چون بیشتر پارچه هاشون رو از هند وارد میکنند. آقایون بعضا کت و شلوار و بیشتر لباس محلی افغانستانی پوشیده بودند.
خانم های افغان جلوی خدمه های آقای سالن که بیشتر از قوم هزاره بودند حجاب رعایت نمیکردند. (فرصتی هست که توضیح کوتاهی درباره اقوام افغانستان بدم. نژاد بیشتر مردم افغانستان از چهار قوم هزاره، تاجیک، پشتون و ازبک تشکیل شده. نژاد های دیگه ای هم هستن که جمعیت کمتری دارن. مثل بلوچ ها، ترکمن ها و نورستانی ها و چند قوم دیگر. مهاجرین افغانستانی ایران معمولا از قوم هزاره و شیعه هستند. خانواده دوستان ما تاجیک بودند و سُنی، که از نژاد آریایی هستند و شباهت ظاهری زیادی با ایرانی ها دارن. تا جایی که مهمان های عروسی ایرانی بودن من رو فقط از روی لهجه م تشخیص میدادند. قوم ازبک که ریشه در نژاد ترک دارند سنی حنفی هستند اما با نژاد ایرانی و مغول هم ترکیب شدند. پشتون ها سنی هستند و شاید قدیمی ترین ساکنان سرزمینی باشند که حالا افغانستان نام گرفته، و امروز هم پر جمعیت ترین و با نفوذ ترین قوم) مهمان های خانم از عکاس و فیلم بردار ها هم رو نمی گرفتن، چیزی که من تو عروسی های ایران زیاد دیدم. آقایون خانواده نزدیک عروس و داماد هم با "کارت محرمیت" و به منظور هماهنگی و کمک کردن توی سالن خانم ها تردد میکردن و کسی از نظر حجاب مشکلی نداشت. عروسی و همه ی مراسم عجیبش با گریه های عروس خانم تموم شده و من با ماشین عروس به خانه ی امیری ها برگشتم.
تاجِ خروسی رو که توی حیاط بسته بود رو با چاقو کمی زخم کردن تا چند قطره خون بریزه اما قربانیش نکردن. علت این رسم رو نفهمیدم. خروس هم چند روز بعد از اونجا فرار کرد و رفت. خانه پر از مهمان بود و تازه اون وقت شب یکی از خانم های صاحب خانه تولدش رو با بریدن کیکی که از سالن عروسی آورده بود جشن گرفت. به نظر میرسید که نه اون روزِ طولانی تموم شدنی باشه نه انرژی مهمان ها. تا اینکه بالاخره عروس و داماد با جمعیت خداحافظی کردن و به اتاق خودشون رفتن. از این فرصت استفاده کردم و من هم به اتاقی رفتم که صبح چمدان هامون رو توش گذاشته بودیم. اتاقی که تو مدت اقامتمون مال ما بود، تخت بزرگی داشت و میز توالت و آینه ای. روی میز یک بطری آب معدنی بود و دو لیوان و ظرفی پر از میوه که تا آخرین شب بودنمان در کابل، همیشه پر میشد و اونجا قرار می گرفت. سر و صدایی که از بیرون اتاق میشنیدم کم و کم تر شد و خانه از مهمان خالی، ما هم تونستیم بعد از اون سفر دراز و اون روز عجیب بخوابیم.
روز دوم: 28 مرداد 1396
سالگرد استقلال - کشفِ محله - شهربازی
اتاق نورگیر بود. باد خنک از پنجره ای که بالای تخت بود می آمد و پرده ی توری سفید رو تکان میداد. صدای خروس ها از بیرون شنیده می شد. دومین صبح در کابل با تمیز کردن ریخت و پاشِ بدو بدو های قبل عروسی و جشن تولد شروع شد و صبحانه ای که به خاطر ما مفصل تر از همیشه بود. چند نوع پنیر و مربا، کره، دو سه مدل نان. هر غذایی که از قبل در یخچال مانده بود، هر نوع میوه ی موجود در خانه، شیرینی و بیسکوییت. چای سبز که افغان ها عادت به خوردنش دارند و چای سیاه که میدونستن ما زیاد میخوریم، و تخم مرغ و شیر.
بخشی از صبحانه که تا لحظه عکس در سفره چیده شده بود
بیست و هشتم ماه "اسد" (امرداد) بود و نود و هشتمین سالگرد استقلال افغانستان پس از سه سال جنگ خونین با انگلیس و در نهایت تعطیل رسمی! و این یعنی امیری ها وقت خالی دارند و ما در اولین روز کشف کابل تنها نیستیم. عروس و داماد طبق رسومات تا چند روز بعد از عروسی نباید از خانه خارج میشدن برای همین ما با یک ماشین راه افتادیم به سمت "بند ِقرغه"، یکی از تفریحی ترین جاهای کابل.
خیابان ها شلوغ بود و ترافیک سنگین و هوا خیلی گرم. گرانی قیمت بنزین هم باعث میشد از کولر حرفی نزنیم و گرما رو تحمل کنیم. مردم پرچم های افغانستان رو "شور" (تکان) میدادند و خوشحالی میکردن. بعضی ها روی ماشین و صورت هایشان رو با سه رنگِ سبزو سرخ و سیاه ِ پرچمشون رنگ زده بودن.
پلیس ها امنیت را کنترل میکردند. بین شلوغی و جمعیت یجور "بادرنگ" (خیار) نیم متری که برای فروش گوشه ی جاده گذاشته بودندش توجه مارو جلب کرد. وسیم پارک کرد از پسر دستفروش یکی برای ما گرفت تا امتحان کنیم. چیزی بین خیار و کدو بود، اما نه به اون تُردی و کمی نرم تر. برای رفع تشنگی خوب بود.
ترافیک و شلوغی اونقدر زیاد بود که بعد از دو ساعت نرسیدن به مقصد، برگشتیم. روز مناسبی برای رفتن به جایی که همیشه بازدید کننده داره نبود. از دور قرغه را میدیدیم اما ترافیک ِ سنگین نشون میداد که حداقل یک ساعت دیگه بهش میرسیم. از همون فاصله، از شیشه ی ماشین این عکس رو گرفتم چون مطمئن نبودم فرصت دوباره برگشتن باشه.
به محله ی سینما بهارستان برگشتیم که با همراهی "شجاع" و "شبنم"، بچه های وسیم همون اطراف رو ببینیم. اولین خریدی که تقریبا تو هر سفری انجام میدیم، گرفتن سیمکارت و فعال کردن اینترنت هست، و حالا وقت خوبی برای اینکار بود. به پیشنهاد بچه ها به نزدیک ترین "مال" (مرکز خرید یا پاساژ) رفتیم. پاساژی که از بیرون هیچ دیدی به داخل نداشت. ساختمان بدون حتی یک پنجره یا ویترین. ورودی تنها یک در کوچکی بود که نگهبانان مسلح خانم و آقا همه ی مراجعین رو بازرسی بدنی و کنترل میکردن. اما وارد که شدیم، پاساژ سه طبقه ای بود و برخلاف تصور ما جز مایحتاج روزمره کالاهای غیر ضروری هم داشت. مثل غذای خشک برای سگ و گربه و دی وی دی های فیلم های ایرانی، که محبوب ترینش سریال یوسف پیامبر بود. آلبوم خواننده های ایرانی قبل از انقلاب هم بود که ما از قانونی بودن فروشش تعجب کردیم.
به پیشنهاد وسیم قرار شد شب بریم شهربازی کابل. شهربازی ها هیچوقت جایی نیستن که توی سفرهام و یا هیچوقت دیگه ای بهشون سر بزنم اما شنیدن اینکه کابل هم شهربازی داره انقدر برام جالب بود که به دیدنش میارزید. شهربازی کابل، نه بزرگ بود نه تنوع زیادی داشت. کلا چند تا وسیله بازی بیشتر نداشت و یه دکه کوچولو که خوراکی میفروخت. بخاطر وسیم یکی از بازی هارو امتحان کردیم که نتیجه ش شد سردرد و تهوع، چون کابینش توی دو تا محور و با سرعت خیلی زیاد میچرخید. فکر کردم آستانه ی ترس و هیجان برای مردمی که به انفجار و انتحاری عادت دارن باید همینقدر بالا باشه در غیر این صورت هیجانی حس نمیکنن. اما من تحملش رو نداشتم و بازی دیگه ای سوار نشدم. بلیط بازی ها خیلی ارزون بود. مثلا اونی که سوار شدیم حدودا دویست تومان به پول ما. ولی اینم منو برای دوباره سوار شدن ترغیب نکرد!
این عکس به خوبی عدم تنوع بازی ها در شهربازی و کمبود برق را نشان می دهد
روز سوم: 29 مرداد 1396
باغ بالا – مجیدمال - باغ وحش - کلبه ی احمد ظاهر
صبح خیلی زود، وقتی هوا هنوز تاریک بود با صدای دستی که در اتاق رو میزد بیدار شدم. شجاع بود. خوابالو از تخت پایین و از اتاق بیرون رفتم. گفت بریم "باغ ِ بالا" و طلوع خورشید رو اونجا ببینیم. هنوز خسته ی راه ِ سفر بودیم اما شوق ِ دیدن جای جدید بهمون انگیزه داد که حاضر شیم و از خانه بیرون بریم. سه نفری، با تاکسی تا باغ بالا، که دور هم نبود رفتیم.
طلوع خورشید در باغ بالا، ساختمانی که در دورنمای تصویر است کاخی بود نه چندان قدیمی، اما در دست تعمیر که امکان بازدید نداشت
جایی بود سر بالایی و با شیب ِ ملایم، شبیه به بام ِ تهران. مردم با لباس های ورزشی یا "وطنی" (سنتی) پیاده روی میکردن، بعضی ها ورزش گروهی انجام میدادن.
ما هم شیب ِ جاده رو بالا رفتیم تا جایی که با این منظره رو به رو شدیم. ویو کابل از بالا، با کوه های اطرافش که روی آنها پر از خانه بود. شجاع توضیح داد که مردم ِ فقیر تر توی خانه های روی کوهها، که برق و آب ِ لوله کشی ندارن زندگی میکنند. با اینکه از فکر کردن و تصور زندگی اون مردم ناراحت شدم، اما منظره ی روی کوهها به نظرم خیلی قشنگ اومد.
بالا تر کاخ کوچک نه چندان قدیمی ای بود که با نرده های فلزی محصور شده بود و وقتی خواستیم وارد بشیم، متوجه شدیم که امکان بازدید وجود نداره.
تا روشن شدن ِ هوا اونجا بودیم و وقتی پایین اومدیم، دست فروشی که آب "زردک" (هویج) و سیب میفروخت با چرخش جلوی ورودی باغ بالا ایستاده بود. چند تا بچه مدرسه ای دورش جمع شده بودن و ازش خرید میکردن. از شجاع پرسیدم که این بچه مدرسه ای ها برای چی بیرونن؟ مگه مدرسه ها تابستون تعطیل نیستن؟ شجاع بهمون گفت که مدارس افغانستان به خاطر شرایط آب و هوا و سرما، زمستون ها تعطیل هستن و بچه ها تابستون مدرسه میرن. ازش پرسیدیم پس چرا تو مدرسه نرفتی؟ که جواب داد به خاطر شما! و مارو خیلی ناراحت کرد. به طرف دستفروش رفتم تا بساطش رو از نزدیک ببینم. سیب ها و هویج ها توی سطل آبی بودند و کلا سه تا لیوان شیشه ای توی بساط مرد بود که بعد از رفتن هر مشتری، توی تشت آب روی چرخ دستی، بدون ِ آب کشیدن شسته میشد و آماده برای مشتری بعدی. شجاع گفت: زردک یا سیب؟
خواستم بهش بگم به نظرم اصلا بهداشتی نیست و نمیتونم همچین چیزی رو بخورم. ولی پیش خودم فکرکردم احتمالا وضعیت بهداشت کلا همینه و حالا که تا اینجا اومدی و معلوم هم نیست کی برگردی باید با اینم کنار بیای. تازه از کجا معلوم توی رستوران ها و کافه های ایران اینطوری نباشه؟ فرقش اینه که جلو چشم نیست. بعدش هم اینا دارن همینجوری اینجا زندگی میکنن اگر چیزی شون نشده پس توام چیزیت نمیشه! حالا یه ذره هم غیر بهداشتی، اما خب استفاده نکردن از ظرف های یکبار مصرف برای طبیعت خوبه و... با این فکرا خودمو راضی کردم و جواب دادم: میکس!
شجاع سه تا میکس هویج-سیب سفارش داد و همون جا، کنار جدول نشستیم. لیوان توی دستم بود و تصور می کردم از صبح چند نفر ازش آبمیوه خوردن که یه بچه مدرسه ای اومد آبمیوه خواست. چون لیوان نبود منتظر ایستاد و باعث شد بدون فکرِ دیگه ای لیوانم رو سر بِکِشم و بذارمش روی چرخ دستی!
به طرف خانه برگشتیم و وقتی رسیدیم ساعت هفت و نیم و "نان ِ چاشت" (صبحانه) حاضر بود. مردها باید سرکار میرفتن و خانم ها با کارهای خانه مشغول بودن. وسیم به مجید گفت امروز با اون بره "دُکان" و منم میخواستم کمی زندگی روزمره خانوم های افغان رو ببینم. برای همین ما جدا شدیم و اون با مرد ها به کتابفروشی شان تو محله "جوی شیر" رفت و من و خانوم ها، بعد از کارهای خانه، با "موتور" (ماشین) شخصی یکی از اقوام به "مال ها" (پاساژ).
خانوم ها اصرار داشتن چهره ای مدرن از کابل رو به من نشون بدن، پاساژ های شیک، که با همه ی جذابیت شون و تعجبی که برای مدتی ایجاد میکنن (وا! مگه کابل هم پاساژ داره!؟) فرق زیادی با چیزی که توی تهران میشه دید نداشتن، جز اینکه از بیرون قابل دید نبودن. چند طبقه، با آسانسور و پله برقی و تهویه و چند رستوران و کافی شاپ تو طبقات پایین. تنها چیز عجیب پاساژهای کابل برای من قسمت طلا فروشی بود. سرویس های طلا اون قدر بزرگ و سنگین بودند که من به واقعی بودنشون شک کردم و از خانوم ها پرسیدم. اونا که تعجب من رو دیدن گفتن بریم و از نزدیک طلاها رو ببینیم. یکی که شیطون تر از بقیه بود به فروشنده گفت این خانم عروس تازه ی ماست از ایران و هیچی براش کم نمیذاریم، لطفا بهترین سرویس طلا رو براش بیارید! فروشنده سرویسی آورد و توضیح داد ساخت هند هست و جز گردنبند و دستنبد وگوشواره و انگشتر و همه در ابعاد خیلی بزرگ و سنگین، شامل تاج و گل سینه هم میشد. قیمتش با ارزش ریال آن روزهای ایران و سکه ی یک میلیون تومانی، حدود سیصد و هفتاد میلیون بود. خانم امیری بعد از بررسی سرویس گفت که دنبال چیز بهتری برای عروس هستند و قبل از اینکه خنده دستمون رو رو کنه از مغازه بیرون اومدیم. اما پاساژگردی واقعا جاذبه ی دیگه ای نداشت و بهشون گفتم چیزی هم لازم ندارم که بخوام بخرم. خانم ها پیشنهاد کردند بریم رستوران.
خوردن تو فرهنگ افغانستان خیلی مهمه. به تنوع، نوع غذا و به وقت خوردنش خیلی اهمیت میدن مخصوصا اگر مهمان داشته باشن. بهم گفتن که میریم به بهترین "برگر" فروشی ِ کابل. وقتی بعد از رسیدن توی اون ترافیک و گرما، ساندویچ رو دستم گرفتم تصورم این بود که قراره یه جور همبرگر بخورم، اما اون غذا فقط همبرگر نبود! ساندویچ بزرگی بود که بی اغراق هر گوشه ش رو گاز میزدم چیز متفاوتی رو مزه میکردم. از مرغ گرفته تا ژامبون، سیب زمینی سرخ شده، سوسیس، تخم مرغ آب پز و گوشت، و مخلفاتی مثل سس و خیار و کاهو و خیارشور و گوجه فرنگی. افغان ها به مخلوط خوردن چیزها باهم عادت دارن، منم که عادت نداشتم خودم رو وفق دادم و واقعا لذت هم بردم! حجم غذاهاشون حداقل به نسبت خوراک من بالاست. و از طرفی خوب نیست اگر غذای کشیده شده کامل خورده نشه، حتی باور دارن کسی که غذاش رو کامل بخوره در آینده بچه هاش "مقبول" (خوشگل) میشن! برای همین به هر زحمتی بود برگر رو تموم کردم.
میزبان ها ایده ای نداشتند که دیگه کجا باید بریم، برای همین به مجید زنگ زدم و فهمیدم بدون من موزه رفته و خیابون ها رو پیاده کشف کرده، حتی با "آرش" قرار گذاشته و اون رو هم دیده. آرش رو از تابستان قبل که تهران آمده بود میشناختیم. از دوستان امیری ها و خودش هم کتاب فروش و دانشجوی حقوق بود. از شنیدن اینکه مجید این جاهای جذاب رفته و من مال و برگرفروشی خیلی حسودیم شد.
یک جایی قرار گذاشتیم و بعد از اومدن مجید رفتیم سمت باغ وحش کابل که به خاطر علاقه ی افغان ها به حیوانات از جاهای پر بازدید شهر محسوب میشه. علاقه ی افغان ها به نگهداری از حیوانات، فراتر از گونه های اهلی، مثل کبوتر و مرغ و خروس و "پیشک" (گربه) است، یعنی نگهداری از حیوانات وحشی مثل گرگ و روباه توسط مردم عادی و به عنوان حیوان خانگی هم عجیب نیست. من با چشم خودم مردی رو دیدم که قلاده ی روباهی رو گرفته بود و با هم کنار خیابون راه میرفتن. اما با وجود این توجه و علاقه، باغ وحش هم تو دوران حمله ی طالبان آسیب دیده بود. خیلی از حیوانات حلال گوشت توسط طالب ها خورده شده بودند، حیوانات وحشی (واقعا استفاده از واژه ی وحشی برای حیوانات بی آزاری که توی اسارت و قفس هم از این موجود دوپا جون سالم به در نبردن سخته) هم یا از گرسنگی یا با شلیک گلوله تلف شدند و تعدادی هم توی هرج و مرج اون روزها از قفس هاشون فرار کردند و معلوم نیست چه بلایی به سرشون اومد و در نهایت هیچ موجود زنده ای توی باغ وحش باقی نموند. حالا مدیریت باغ وحش با وارد کردن بعضی حیوانات و تکثیرشون، داشت برای رونق دادن به اونجا تلاش میکرد. اما هنوز هم خیلی از قفس ها خالی بودند. تابلوی راهنمای جلوی قفس ها میگفت که چه موجودی قبلا اونجا زندگی میکرده. دیدن ِ جای خالی حیواناتی که حتی معنای جنگ رو نمیفهمیدن و قربانی شده بودند خیلی ناراحت کننده بود. با خودم فکر کردم حتی تفریح هم توی کشورهای جنگ زده بدون حسرت و غم نیست. اما باغ وحش هنوز چیزهای شگفت انگیز برای دیدن داشت. شیر سفیدی توی یکی از قفس ها بود که از نمونه های خیلی کمیاب به شمار میومد. یا نژادی از یک گربه ی وحشی که تا بحال شبیه ش رو ندیده بودم. یا کوچک ترین جغد دنیا که فقط کمی از یک گنجشک بزرگتر بود. با وجود اون همه قفس خالی، دیدن باغ وحش وقت زیادی نگرفت و قبل از ساعت هفت برگشتیم خانه.
ورودی باغ وحش کابل(عکس از اینترنت). عنوان باغ وحش به سه زبان پشتو، فارسی و انگلیسی نوشته شده
خانوم ها بعد از رسیدن "مصروف" (مشغول) تهیه ی شام شدند. تو این مدت عروس خانوم با پوشیدن لباس سبز نکاحش دوباره یاد روز عروسیش کرد.
در ورودی دست ساز چوبی
بعد از شام، طبق رسومات عروس خانوم و خانواده باید برای دیدن مادر عروس به خانه ی پدریش میرفتن. با اینکه برام جالب بود اما احساس کردم نباید توی این مراسم خصوصی و خانوادگی باشم، برای همین ما همراه با شجاع رفتیم "کلبه احمد ظاهر".
با وجود وضعیت امنیتی حاکم بر کابل، شهر تو شب از چیزی که فکر میکردیم زنده تر بود. تردد ماشین ها به نسبت زیاد بود. پاکبان ها که خیلی هاشون خانوم بودند، زباله هارو که مردم با بی توجهی هرجایی دلشون خواسته بود ریخته بودند رو جارو میزدند (توی کابل هیچ سطل زباله ای ندیدم، یا کسی که زباله ای رو برای انداختن توی جای مناسبی تو دستش نگه داره. همه هرجا که دلشون میخواست آشغال میریختن و براشون خیلی عادی بود) ماشین های پلیس هم توی شهر میچرخیدند.
مثل خیلی جاهای دیگه و به دلایل امنیتی، "کلبه ی احمد ظاهر" از بیرون هیچ نمودی نداشت و فقط از یک درکوچیک به داخل راه داشت. اما به محض وارد شدن، از صدای موسیقی بلند و دود قلیون فهمیدم که سفره خانه ست. تا چشمم به دیدن تو دود عادت کرد، متوجه مشتری ها شدم که همه مرد بودند با تعجب به من نگاه میکردند. آقایی که پشت دخل نشسته بود تقریبا با عجله بلند شد و به ما گفت طبقه بالا قسمت خانوادگی سفره خانه ست. ما از پله ها بالا رفتیم و وارد جایی شدیم که خیلی شبیه به فضای فرحزاد بود. تخت های فرش شده داشت و بالشت و پشتی، و دیواری که با منظره ای از یک جای سرسبز پوشیده شده بود. برعکس طبقه پایین، هیچ مشتری ای روی تخت های بالا ننشسته بود. مردی که پشت دخل بود بالا اومد که از ما سفارش بگیره. وقتی فهمید ایرانی هستیم گفت نوازنده ها رو میفرسته بالا که برامون ساز بزنن. سه نفر بالا اومدن، سه تا نوازنده با سازهای رباب، سازی شبیه به دسرکوتن که مطمئن نیستم اونا هم به همین اسم بشناسنش و ساز قانون. نوازنده ی قانون خواننده ی گروه هم بود و خیلی غمگین و با احساس میخوند. بعد از چند تا آهنگ، وقتی تشویق شون کردیم خواننده گفت تا حالا نفهمیده بوده ما ایرانی هستیم. ازمون پرسید چه آهنگی دوست داریم که بخونه و با انرژی بیشتری خوند، اونقدر خوند که بهش گفتیم دیگه بسه و گلو و تارهای صوتیش اذیت میشن.
آقایی که پشت دخل نشسته بود و سفارش ازمون گرفت، اومد بالا و پرسید چیزی لازم نداریم؟ ازش تشکر کردیم و گفتیم نه. اما معلوم بود میخواست سر صحبت رو باز کنه. پیشمون نشست و پرسید چرا اومدیم کابل؟ گفتیم زیاد سفر میکنیم و عروسی دوستمون بهانه شد که افغانستان رو هم ببینیم. تعریف کرد که از بچگی تهران بزرگ شده و با همه ی سختی ها مدرسه رفته، با پول کارگری و پس انداز یه کافی شاپ کوچولو تو خیابون ستارخان باز کرده اما به خاطر شرایط سخت ویزای کاری ایران مجبور شده درش رو ببنده و چون دوست نداشته دیگه کارگری کنه برگشته کابل و سفره خونه باز کرده. نمیدونستم چی بگم. اما احتمالا قیافه م نشون میداد چه فکرایی داره تو ذهنم میگذره. چون آقای پشت دخل هم لبخند زد و گفت حرف های ناراحت کننده نزنیم. حالا شما مهمان مایی.
روز چهارم: ۳۰ مرداد ۱۳۹۶
پنجشیر
آرش اصالتا اهل پنجشیر بود و اون روز صبح اومد دنبالمون تا مارو ببره اونجا. شهری نزدیک و در شمال کابل که معادن مرمر و زمرد و گرانیت و لاجورد و نقره داره، اما بیشتر از هرچیزی به مقاومتش مقابل ارتش سرخ ِ شوروی و طالبان معروفه. با اینکه حملات شوروی به دره ی پنجشیر جزو شدیدترین عملیات نظامی محسوب میشن، اما روس ها تو مدت هشت سال و نُه حمله، موفق به تصرف و کنترل منطقه نشدند، تنها منطقه ای که هیچ وقت نه توسط خارجی ها و نه توسط طالبان اشغال نشد و به امنیت معروفه.
شجاع و زهرا، "نَفَری" (دوست دختر) آرش هم همراهمون بودن و همگی با موتور(ماشین) آرش که تازه دیروز خریده بودش رفتیم سمت پنجشیر. ترافیکِ کابل مثل همیشه سنگین بود اما از شهر که خارج شدیم فقط چند تا ماشین توی جاده "درایوری" میکردند. جاده پر از پیچ بود. یک رودخانه، که خودشون بهش "دریا" میگفتن هم از کنار جاده به سمت کابل روان بود. پرسیدم اگر این دریاست پس خلیج فارس چیه؟ گفتن "بَحر"!
توی راه آهنگ های افغانی گوش میدادیم و حرف میزدیم. پدر و مادر زهرا از مهاجرانی بودند که قبل از انقلاب و تو جوونی شون به ایران اومده بودند و تا دهه ی هفتاد هم همونجا زندگی و کار کرده بودن، اما وقتی بچه هاشون به سن مدرسه رفتن رسیدن و هیچ مدرسه ای ثبت نامشون نکرده بود، تصمیم گرفتن به کشور خودشون برگردن. زهرا میگفت یک زندگی رو از صفر شروع کردن با سه تا بچه ی قد و نیم قد برای پدر و مادرش خیلی سخت بوده و هنوز هم کاملا از ایران جدا نشدن، فارسی رو مثل ایرانی ها حرف میزنن و سریال های ساخت ایران میبینن و توی غذاها قرمه سبزی و آش رو از همه بیشتر دوست دارن... حواسم به حرف های زهرا بود و نفهمیدم کِی به گِیت امنیتی رسیدیم و پلیس جلوی ماشین رو گرفت.
یکیشون جلو اومد و بعد از چک کردن مدارک ماشین، از آرش پرسید برای چی داریم میریم پنجشیر. آرش جواب داد که میخواد اونجا رو به دوست های ایرانیش نشون بده. نگاه پلیس توی ماشین چرخید و روی ما ثابت موند و گفت پاسپورت هاتون؟ گفتیم همراهمون نیاوردیم. جواب داد بدون اینکه پاسپورت هامون رو ببینه اجازه ی رد شدن بهمون نمیده. خیلی بهش اصرار کردیم اما گفت همینقدر که بازداشتمون نمیکنه شانس آوردیم و باید برگردیم کابل. گفتم ما کلی راه از ایران اومدیم که اینجارو ببینیم و... پرید وسط حرفم گفت میدونی من وقتی تو ایران کار میکردم هرجا میرفتم ازم پاسپورت میخواستن و اگر نداشتم چقدر اذیتم میکردن؟ حالا هم چون پاسپورت همراهتون نیست دور بزنید برگردید. فکر کردم چاره ای نیست و حتما باید اون همه راه رو تو گرما برگردیم و یه روز ِ دیگه، اگر فرصت شد دوباره بیایم... آرش از ماشین پیاده شد و رفت نزدیک گیت پیش پلیس ها. بعد از دو سه دقیقه که برگشت گیت رو برای ما باز کردن اما پلیسی که جلوی مارو گرفته بود هنوز با ناراحتی نگاهمون میکرد. با حرف و زنگ زدن به پدرش که توی اون منطقه شناخته شده بود پلیس هارو راضی کرده بود که اجازه بدن رد بشیم.
بعد از گذشتن از گیت کم کم رستوران های کنار رودخانه رو دیدیم و مغازه هایی که بیشتر خوراکی میفروختن و همه بدون استثنا عکس "شیرِ پنجشیر"، احمد شاه مسعود به در و دیوارشان زده بودند.
به مقبره که رسیدیم، با وجود کوهستانی بودن منطقه، هوا گرم و آفتاب مستقیم بود و حتی یک سایه هم پیدا نمیشد که زیرش خنک بشیم. مکانیابی آرامگاه خیلی خوب بود، از همه جای منطقه دیده میشد و در عین حال این حس رو میداد که احمدشاه مسعود هنوز به منطقه اشراف داره و امنیت اینجا رو تضمین میکنه.
آرامگاه شیر پنجشیر خلوت و آرام بود و جز ما بازدید کننده ی دیگه ای نداشت. فضا حالی داشت که ما هم ناخودآگاه بلند صحبت نمیکردیم. مجید گفت معماری قشنگ ِ مقبره شبیه به کارهای معمارهای امروز ایرانه، و با خوندن تابلوی اطلاعات که اونجا بود متوجه شدیم معمار این بنا ایرانی بوده، اما متاسفانه اسمش رو فراموش کردم. بعد از گرفتن این عکس ها و فرستادن فاتحه از آرامگاه بیرون رفتیم.
تو محوطه تانک ها و سلاح جنگی باقی مونده از دوران محاصره رو، که تعدادشون هم کم نبود پشت سیم نگهداری میکردن. تانک ها اینجا، در یک قدمیِ شیر پنجشیر و همه آرام... و یاد این رباعی خیام افتادم:
چون چرخ بکام یک خردمند نگشت / خواهی تو فلک هفت شمر خواهی هشت
چون باید مُرد و آرزوها همه هشت / چه مور خورَد به گور و چه گرگ به دشت
سوار ماشین شدیم که برگردیم. آرش گفت پنجشیر روستاهای قشنگ هم زیاد داره و اگر جاده رو تا آخر بالا بریم، نوک ِ کوه دریاچه ی بزرگی هست و که قرار گرفتنش اونجا خیلی جالبه. اما چند ساعت راهه و اگر بریم شاید تو تاریکی هوا برسیم و چیز زیادی نبینیم. زهرا هم که هم دانشگاهی آرش بود عصر کلاس داشت. برای همین قرار شد برگردیم سمت کابل. دیدن ِ آرامگاه ِ احمد شاه مسعود یه جورایی غمگینمون کرده بود. ساکت بودیم و موزیک گوش میدادیم. "شهر خالی"، "گنجشگک ِ طلایی"، "درد ِ رفیق زوریه"...
آرش کنار یکی از رستوران های بین راه، که کنار رودخانه بود ایستاد. رستوران ماهی تازه هم سرو میکرد. اما ما کباب سفارش دادیم، چون گوشت های افغانستان خیلی مزه ی خوبی داشتن، به خاطر سنتی بودن شیوه ی دامداری و کوهستانی بودن منطقه. کم کم فضای غمگین از بین رفت و باز گرم صحبت شدیم.
بعد از ناهار باز راه افتادیم، اما آرش زود کنار یکی از مغازه ها پارک کرد که "تلخان" بخریم. یک جور شیرینی برعکس اسمش، اونقدر شیرین که اصلا نمیتونستم بخورم. از توت، که پنجشیر زیاد داره و چهارمغز و گندم بریان تهیه میشد. آرش گفت تو دوران یکی از محاصره های پنجشیر توسط شوروی، همین توت تنها و تنها خوراک مردم بود.
انواع توت
به جای تلخان برگه ی زردآلو خریدم که مثل بیشتر خوراکی های افغانستان، در مقایسه با چیزی که در ایران می خوریم خیلی خوشمزه تر بود.
هرچی به کابل نزدیک تر می شدیم ترافیک شدید تر می شد. چون زهرا دیرش شده بود از آرش خواستیم که سر راه هر جایی شد پیاده بشیم.
باقی بعد از ظهر رو تو خونه ی شلوغ امیری ها بودیم که تماشای سرگرمی ها، زندگی روزمره و روابطشون با همدیگه به اندازه ی شگفتی های بیرون جالب بود. شب ها تلویزیون یا روی جِم تی وی بود یا شوی استعداد یابی "ستاره ی افغان" نگاه میکردند. مسابقه ی خوانندگی که شرکت توی اون برای خانوم ها هم مجازه. رعایت حجاب هم توی برنامه های تلویزیونی یا اخبار اصلا اجباری نیست. اگر تلویزیون برنامه ای نداشت، امیری ها مینشستند دور میز، گپ میزدند و از فلاسک که همیشه پُر و آماده بود چای سبز میریختند. اون شب هم من و بقیه خانوم ها دور میز بودیم و من از لهجه ی قشنگ و حرف های قشنگ ترشان کیف میکردم. از من پرسیدند که بیشتر دوست دارم چه چیزهایی ببینم؟ گفتم بیشتر از همه بادبادک بازی، که خواندن کتابی راجع بهش با فرهنگ افغانستان آشنام کرد. خانم ها با تعجب به هم نگاه کردند، ناگهان یکی گفت آهان! "کاغذ پران بازی"! بادبادک را کاغذپران می گفتند. (گودی پران هم اسم دیگر بادبادک است) من تائید کردم. به نظرشان چیز جالبی نبود، ضمن اینکه بیشتر نزدیک نوروز انجام میشد. گفتم "بز کُشی" هم دوست دارم ببینم. بازی سنتی افغانستان که از ورزش های کهن به شمار می آید و حالا چندین تیم رسمی هم دارد. گفتند که مسابقات بز کشی تو زمستان و اوایل بهار برگزار میشن. گفتم با تماشای مبارزه بین حیوانات، که خیلی هم رایج هست و "کبک جنگی" و "قوچ جنگی" بهش می گفتند، به خاطر حمایت از حیوانات و منسوخ شدن آنها مخالفم. اما دوست دارم فضای زنانه ی کابل رو تجربه کنم. جایی مثل حمام های عمومی! خیلی از خانه های کابل هنوز حمام نداشتند و رفتن به حمام های عمومی بین مردم عادی بود. اما خانه ی امیری ها در هر طبقه یک حمام داشت. با این حال خانم ها اشتیاق من برای کشف سرزمینشان رو درک کردند. سرزمینی که متعلق به همه مردم بود از هر قشری. که وقتی مسافری، تفاوت ها جالب تر از آسایش هستن و ... گرم این صحبت ها بودیم که صدای بلندی از بیرون شنیدم. از جام پریدم و پرسیدم چی بود؟ هنوز شیشه ی پنجره ها میلرزید ولی خانوم ها گفتن هیچی، چیزی نشده که! اما ده دقیقه نگذشته بود که برادر مجید از ایران زنگ زد. از اخبار شنیده بود راکتی به دیوار سفارت آمریکا اصابت کرده. تلفاتی نداشت و چیز مهمی نبود اما چون سفارت تو منطقه ی دیپلمات نشین و نزدیک خانه ی امیری ها بود صداش رو شنیده بودم. خونواده هامون که از اولش هم راضی نبودن ما این سفر رو بیایم حالا نگران تر شده بودن و یکی یکی زنگ میزدن. اصرارشون باعث شد که برای اولین بار از وقتی رسیده بودیم کابل به بلیط برگشت فکر کنیم و با سرچ کردن فهمیدیم که تاریخ اولین بلیط به تهران و حتی مشهد، برای یک ماهه دیگه ست!
روز پنجم: ۳۱ مرداد ۱۳۹۶
قرغه - انتشارات - کتابفروشی - بازار میوه
قرار شد اونروز وسیم با چند آژانس مسافرتی آشنا تماس بگیره و فکری برای برگشتن ما بکنه. "دِلمان که جمع شد" (خیالمون که راحت شد)، رحمان گفت بریم قرغه "چَکَر بزنیم" (گردش کنیم). بلاخره دوران قرنطینه ی آقا داماد تمام شده بود. بعد از صبحانه دو تا از دوستاش با ماشین اومدن دنبالمون. یکی شون ساکن ملبورن استرالیا بود و برای عروسی رحمان کُره ی زمین رو دور زده بود و اون یکی طرف دیگه ی شهر ِ کابل زندگی میکرد و صاحب ماشین بود. پنج تایی به سمت غرقه راه افتادیم. اولین باری بود که توی جمعی بودیم همسن و سال خودمون. توی راه و از حرف هایی که زدیم، فهمیدیم توی شهرهایی که تحت کنترل طالبان نیستند خیلی چیز ها منع قانونی ندارن، اما از نظر عرف اصلا پذیرفته شده نیستن، مثل برگزاری کنسرت خوانندگان خانم، آزادی پوشش و نوشیدن مشروبات الکلی. با اینکه هیچ مغازه ای مشروب نمیفروشه، اما تهیه ش کار سختی نیست، از سفارت ها و هتل های بین المللی میشد خرید. سر راه، رحمان پنجاه دلار استرالیا که هدیه عروسی دوستش بود رو توی خیابون و بدون اینکه از ماشین پیاده بشه با مردی که داد میزد "دالِر، یورو، افغانی" چنج کرد. خیابون ها مثل همیشه شلوغ بودند اما نه طوری که عین بار قبل از دیدن قرغه منصرف بشیم. بند قرغه از دور معلوم بود.
یکی از تفریحی ترین جاهای کابل، که به جز رستوران های اطرافش، یک زمین گلف و قایق سواری هم داشت. اما برای ما که توی گرما رسیده بودیم هیچ چیز بهتر از نشستن توی سایه ی رستوران ها با ویو قرغه و یک کاسه "شیریخ" (یک نوع بستنی سنتی افغانستانی که از شیر محلی تهیه میشه) نبود.
ناهار مثل همیشه کباب سفارش دادن که با همه ی خوشمزگیش دیگه نمیتونستم بخورم، چون به ذائقه ی من اون همه گوشت نمیسازه. بعد از ناهار، سرگرم ِ راه رفتن کنار قرغه و گرفتن عکس بودیم که رحمان گفت برای کاری توی انتشارات و مغازه باید زودتر برگردیم.
هوا خیلی گرم بود و منم که بدم نمیومد که کتابفروشی های کابل رو هم ببینم از رفتن خیلی استقبال کردم. راه افتادیم سمت انتشارات امیری تو محله "پل سرخ"، از بهترین جاهای کابل که پر از مغازه و شلوغ بود و بعد هم مغازه شان تو خیابان "جوی شیر"، با کوچه های تنگ ِ پر از کتابفروشی و ویو خانه های روی کوه ها. نزدیکی های عصر بود و رفت و آمد زیاد و خیابان ها شلوغ.
محله ی جوی شیر
بار دومی بود که مجید مغازه ی امیری ها رومیدید، اما برای من دیدن کتابفروشی هایی که کف فرش شده داشتند، و مردم که کفش ها رو بیرون در آورده و روی زمین نشسته بودند جالب بود. از وسیم که دلیلش رو پرسیدم گفت به نشانه ی ادب و احترام بدون کفش وارد کتابفروشی می شوند.
ساعت کاری مغازه ها و بیشتر مشاغل آزاد در افغانستان فرق زیادی با ساعت کاری اداره ها ندارن. بیشتر مردم ساعت شش و هفت صبح بیدار میشن و هشت یا نه شب میخوابن. وسیم هم مثل بقیه نزدیک های شش و هفت عصر مغازه رو بست. سر راه، برای خرید خانه رفتیم به بازارِ میوه فروشی که شبیه یک پالت نقاشی بود توی رنگ های خاکی و خاکستری کابل. میوه های رنگ و وارنگ که بوی خوبشون توی هوا پیچیده بود.
وسیم گوشت خرید و همونجا تو شرایطی که باز هم به نظرم اصلا بهداشتی نبود داد چرخش کردن. آقای قصاب گوشت رو بدون شستن توی چرخ گوشت ریخت. یک تکه گوشت از دستش افتاد روی زمین ِ خاکیِ کف ِ بازار، که بدون شستن، یا حتی کوچکترین تلاشی برای پنهان کردنش از دید مشتری که ما بودیم، انداختش توی چرخ گوشت. فکر کردم ندیدن ِ این صحنه ها برای من راحت تره، چون همینجوری هم دلم از چربی زیاد غذاها بهم میخورد. گفتم میرم توی بازار دوری بزنم تا کار ِ چرخ کردن گوشت ها "خلاص" (تمام) شود. نتیجه ش شیشه ی ترشی ای بود که خریدم با تصور اینکه قراره بخشی از چربی غذاهایی که میخورم رو بشوره ببره، اما همون شب و موقع شام فهمیدم که اون ترشی هم تولید ِ پاکستان بود و چرب!
روز ششم: ۱ شهریور ۱۳۹۶
موزه - کتابفروشی - لیسه مریم - باغ ماماصبور
با مجید قرار گذاشته بودیم حالا که به بازگشت نزدیک شدیم و امنیت شهر حداقل در روز از چیزی که فکر میکردیم بیشتره، از اینجا به بعد سفر رو، مثل سفرهای دیگه مون با پیشنهادات سایت "تریپ ادوایزر" و برنامه ریزی خودمون، جاهای توریستی رو ببینیم. اولین چیزهایی که در موردش توی سایت خوندم "قصر دارالامان" و "موزیم ملی کابل" بودند که نزدیک به هم، تو منطقه ی دارالامان قرار داشتند. هرچند که قصر دارالامان ویران شده بود و خیلی از آثار ِ مهم موزه هم در دوران جنگ نابود یا سرقت شده بودند، اما سفر برای من بدون ِ دیدن ِ حداقل یک موزه کامل نیست. برای همین سر صبحانه به امیری ها گفتیم که اونروز میخوایم کجاها رو ببینیم. وسیم گفت که دارالامان مخروبه شده و الان دارن مرمتش میکنن و اجازه ی بازدید به هیچکسی رو نمیدن، موزه هم چیز خاصی نداره و رفتن تا اون طرف شهر واسه دیدنش نمیارزه و چند تا بهونه ی دیگه، اما وقتی دید اصرار میکنیم گفت شجاع مارو میرسونه. خیلی تعجب کردم چون شجاع آماده شده بود بره "مکتب" (مدرسه). فهمیدم اتفاقی نیست که هر روز کسی بوده که مارو همراهی میکرده و اصلا پیش نیومده که یک دقیقه تنها بمونیم. از اینکه اینقدر باعث زحمت شده بودیم ناراحت شدم. گفتیم نگرانی شون بی مورده، و یه پسر چهارده پونزده ساله مگه چه حفاظت خاصی میتونه از ما بکنه که خودمون نمیتونیم. با وجود اینترنت و سیمکارت، امکان نداره که آدرسی رو گم کنیم یا بلایی سرمون بیاد. مثل همه ی سفر هایی که رفتیم از پسش برمیایم، مخصوصا اینجا که زبان مردم هم فارسیه. اگر هم نگرانی شون از بابت حملات تروریستی و اینجور چیزهاست که همراهی هیچکس نمیتونه جلوشو بگیره.
ولی وسیم که قانع نشده بود مارو تا یک مسیری با ماشین رسوند و از اونجا به بعد با شجاع تاکسی گرفتیم و سمت منطقه ی "دارالامان" در جنوب غربی کابل رفتیم. از توی تاکسی قصر ویران رو توی هوای غبار گرفته ی کابل می دیدیم. به موزه رسیدیم و از شجاع که دیگه مدرسه ش خیلی دیر شده بود خداحافظی کردیم. "تکت" (بلیط) ورودی موزه برای افغان ها بیست افغانی و برای خارجی ها دویست تا بود. اگر مجید با من نبود میتونستم به خاطر شباهتم با تاجیک ها، با پرداخت بیست افغانی بلیط رو بگیرم، اما خب من تنها سفر نیومده بودم از طرفی کار درستی هم نبود! خلاصه پولی که باید میدادیم رو پرداخت کردیم و وارد محوطه ی موزه شدیم، که قدمتی حدودا هشتاد ساله و گلکاری های قشنگ داشت. فضا آرام بود و آدم رو واقعا از هیاهو، ترافیک و شلوغی کابل جدا میکرد. محوطه نسبتا بزرگ بود و تقریباً هیچ بازدید کننده ای جز ما نداشت.
ساختمان موزه دو طبقه بود. همونطوری که میدونستیم، جای خیلی از آثار خالی بود، چه اونهایی که توسط طالبان تخریب شده بودند و چه آثاری که توی جنگ ها دزدیده شده، توسط قاچاقچیان از مرز خارج شده و به مجموعه داران شخصی یا موزه های خارجی فروخته شده بودند. خیلی از این آثار، مخصوصا اون هایی که پیش موزه ها بودن بعد از جنگ دوباره به افغانستان برگردانده شدند. برای من خیلی جالب بود که جای آثار تخریب شده عکس اون ها رو گذاشته بودند، و در مورد آثاری که به موزه برگردانده شده بودند هم زیر هر کدوم توضیحی بود که تو چه تاریخی و توسط چه کشوری پس داده شده. نظم و چیدمان موزه به نظرمون خوب بود.
برخلاف چیزی که فکر میکردم و انتظارش رو داشتم سبک آثار به جا مونده، مخصوصا مجسمه ها شباهتی با آثار ایرانی نداشت و خیلی به سبک هنر هند نزدیک بودند. اما خاص ترین آثاری که دیدم، مجسمه های بودایی بودند که مثل اکثر بوداها، شکل ِ خاص و روایت خودشون رو داشتند. مثلا این یکی که از پاهاش آب جاری هست و رو شونه هاش شعله های آتیش داره، در مورد روایتی هست که طبق اون بودا از این طریق قدرتش رو نشون میده.
رفتار پرسنل موزه که خیلی مهربون و مودب بودند و وقتی فهمیدن ایرانی هستیم مارو راهنمایی کردن که بشینیم و بهمون آب ِخنک هم دادن، چیز دیگه ای هست که همیشه موقع فکرکردن به این موزه یادم میاد.
قسمتی از حیاط موزه را به نگهداری از ماشین های قدیمی و یک قطار اختصاص داده بودند
روی دیوار موزه عکس هایی بود از دارالامان پیش از اینکه اینطور تخریب بشه، و وقتی از یک پرسنل مهربان درباره ی بازدید قصر پرسیدیم، متاسفانه حرف های وسیم رو تایید کرد و گفت که این قصر که قدمتی نزدیک نود سال داره الان در دست بازسازی هست و معلوم هم نیست مرمتش کی تموم بشه. از روی ویرانه ها میشد حدس زد که زمانی چه عظمتی داشته. غم انگیز تر از همه اسمی بود که بدون دونستن سرنوشتش براش انتخاب کرده بودند: دارالامان، که یعنی جایگاه صلح...
دارالامان (عکس از اینترنت)
حالا که دارالامان رو نمیشد دید، کار دیگه ای نداشتیم. پیاده توی خیابان ها راه میرفتیم. پیاده روی بی هدف توی شهر ها رو خیلی دوست دارم. وقتی مقصدی رو مشخص نمیکنم و منتظر چیز خاصی نیستم اما همیشه چیزهای جالب میبینم. ولی وسیم که نگران ما شده بود نذاشت این پیاده روی زیاد طول بکشه و زنگ زد گفت که نتونسته برامون بلیط برگشت پیدا کنه و همون موقع باید برگردیم. با تاکسی به محله ی جوی شیر و مغازه ی وسیم رفتیم و موقع ناهار رسیدیم. "ماما" (دایی) صبور، کارگر کتابفروشی امیری ها بامیه درست کرده بود که به نظرم یکی از خوشمزه ترین غذاهایی بود که تو کابل خوردم، چون گوشت و برنج نداشت. دیگه به بهداشتی نبودن ِ اوضاع عادت کرده بودیم و دیدن اینکه هشت، نه نفر آدم همگی از توی دو تا ظرف و با دست غذا میخورن اذیت مون نمیکرد. منم قاشق و چنگال رو کنار گذاشتم و سعی کردم مثل خودشون طوری با نون بامیه ها رو بردارم که دستم با غذا تماس پیدا نکنه. بعد از نهار من و شجاع رفتیم خونه، اما مجید موند تا با وسیم پیش یکی از کارمندای سفارت ایران بره تا شاید بتونه در مورد بلیط کمکی بهمون بکنه.
عکس ترافیک کابل
خانه تو آرامشِ سر ظهر بود و فکر کردم قراره بقیه ی روز رو اونجا بمونم. اما خانوم ها گفتن بریم بیرون و پیشنهادشون دوباره خرید بود. از محله ی حفاظت شده ی بیرون رفتیم و تاکسی گرفتیم تا "لیسه مریم". خانوم ها برای خودشون، بیشتر برای تازه عروس و برای من به عنوان هدیه لباس گرفتند. اما معلوم بود که اینکار بیشتر برایشان تفریح بود تا تهیه ی مایحتاج زندگی، مثل اکثر خانوم های ایرانی. بعد از کلی خرید توی رستورانی نشستیم تا خستگی در کنیم. من که ناهار خورده بودم سالاد میوه سفارش دادم و بقیه باز کباب! و جالب اینکه قیمت سالاد میوه هم اندازه ی کباب بود! شبنم، کوچکترین بچه ی وسیم زنگ زد که مادر عروس خانوم برای سر زدن آمده، برای همین بعد از خوردن سفارش هامون برگشتیم خانه. در فرهنگ افغانستان مهمان ها بدون هماهنگی قبلی به خانه ی میزبان میرن، ولی امکان نداره که پشت در بمونن چون من هیچوقت ندیدم که خانه کاملا خالی بمونه، و همیشه یک نفر هست که در رو روی مهمان باز کنه. به هر حال وقتی چند خانواده با هم توی یک خانه زندگی کنن احتمال اینکه همگی هم زمان بیرون برن خیلی کمه. ما که به خانه رسیدیم مادر عروس با تلویزیون و خوردن میوه سرگرم بود. شنیدن حرف ها و دیدن روابط شان با هم برای من اونقدر جالب بود که متوجه گذشتن زمان نشدم. خیلی نگذشته بود که وسیم و مجید به خانه برگشتن، مجید گفت کارمند سفارت ایران هم نتونسته تو پیدا کردن بلیط کمکی بهمون بکنه. و تنها راه برگشتن اینه که از کابل تا هرات رو هوایی، از هرات تا مشهد رو زمینی و مشهد به تهران رو هوایی بریم. و سه روز بیشتر به این بازگشت طولانی باقی نمونده بود. بازگشتی که برای ما از لحاظ هزینه هم گران تر از گرفتن پرواز مستقیم تمام میشد. اما این اتفاق رو به چشم فرصتی برای کشف هرات دیدیم، که اصلا توی برنامه مون هم نبود. و شوق دیدن هرات بار غم ِ هزینه ها رو برامون کم کرد!
میخواستم از زمان کمی که در کابل داشتیم استفاده کنم و با رفتن به جاهایی که در لیست مان بود، سفرم رو کامل کرده باشم. اما وسیم گفت که ماماصبور مارو به باغ میوه ش دعوت کرده. مردم افغان به خاطر طبیعتِ کوهستانی کشورشون به باغ و سبزی خیلی علاقه دارن، برای همین میزبان ها فکر میکردن که دیدن باغ باید برای ما هم جالب باشه. ما ترجیح میدادیم به جای گذروندنِ وقت توی یک باغ شخصی، در شهر و هیاهوش و لا به لای آدمها باشیم، اما دعوت سخاوتمندانه ی کارگر مغازه ی امیری ها که بیشتر از دو بار مارو ندیده بود و حتی فرصت همکلامی باهاش دست نداده بود رو نتونستیم رد کنیم. خیلی زود راه افتادیم به سمت ِ باغ که طرف دیگه ی شهر بود و راه دورش با ترافیک همیشگی دورتر هم به نظر میومد.
کمی از شهر خارج شدیم و به نزدیکی های آدرسی که ماماصبور داده بود رسیدیم.
محوطه ی بزرگ خلوتی بود که یک طرفش جاده ی منتهی به شهر دیده میشد و طرف دیگه دیوار های کاهگلی باغ ها.
جای دقیق باغ ماماصبور رو نمیدوستیم و وسیم مجبور شد بهش زنگ بزنه تا بیاد مارو ببره. منتظر که بودیم چشمم افتاد به این مقبره که بالای یک تپه بود و بهش پارچه گره زده بودند. هیچ نوشته ای نداشت اما معلوم بود که مردم بهش باور داشتن.
ماماصبور رسید و با راهنماییش مارو تا باغ برد. باغی که زیاد بزرگ نبود، درختای انگور و هلو و سیب و زردآلو داشت و با دیواری محصور شده بود. دو سه تا از دختر های ماماصبور و تنها "بچه اش" (پسرش) توی باغ بودند. از درخت ها میوه میچیدیم و نَشُسته میخوردیم. دخترهای دیگه ی ماماصبور و خانومش با قوری چایی اومدن و نشستیم به "قصه کردن" (گپ زدن) اما خانوم ِ ماماصبور حتی یک کلمه از حرف های من رو متوجه نمیشد. فهمیدم که گوش مردم افغان به خاطر دنبال کردن شبکه های ماهواره و فیلم های ایرانی با لهجه ی ما آشناس، ولی اگر کسی با اینجور رسانه ها سر و کار نداشته باشه، حرف های مارو هم نمیفهمه. این اما باعث نشد "قصه نکنیم". ماماصبور تعارف کرد که شام بمونیم اما وسیم گفت که خونه ی پدر خانمش دعوت هستیم. رفتیم تو حیاط خانه ی ماماصبور، که واقعا حسرت ِ عکس گرفتن ازش به دلم مونده. شارژ موبایلم تموم شده بود و همه ی تصویر هارو توی ذهنم ثبت کردم. چهره های طبیعی و آفتاب سوخته ی ده تا دختر ماماصبور رو، آغل کوچولوی مرغ و خروس هارو، بند رختی که لباس تقریبا توی همه سایزی روش پهن بود رو، خونه ی کوچولوی گوشه ی حیاط رو. حتی بوی اونجا، که بوی آشنای روستا بود. دختر های ماماصبور دور و برم میپلکیدن و مثل بیشتر مردمی که دیده بودیم خیلی با محبت بودن. یکی شون دسته گلی برام چیده بود از گل های وحشی.
شبنم جان و دسته گل
فکر کردم چه خوب شد که به دعوتشان نه نگفتم و امروز اینجا اومدم. شاید باغی سبزتر و زیباتر از باغ کوچیک ماماصبور زیاد دیده باشم، اما محبت و سخاوتی که به ما داشتن واقعا کم نظیر بود. ازشون خداحافظی کردیم و با ماشین رفتیم سمت ِ پارک بزرگی سر راهمان، چون هنوز زود بود برای رسیدن به خانه ی میزبانی که شام دعوت کرده بود.
پارک مثل جاهای دیگه دروازه ای داشت که برای پرداخت ورودی (تو افغانستان رفتن به پارک ها رایگان نیست) و کنترل امنیت که همه باید از اون عبور میکردند و بازرسی میشدند. روز تعطیل و شلوغ بود و خیلی خانواده ها توی پارک زیر انداز انداخته و پیک نیک کرده بودند. یک چرخ و فلک بزرگ توی قسمت بازی های پارک بود که با توجه به تجربه ای که از شهربازی داشتم، به نظرم رسید تنها چیزیه که میتونم سوارش بشم. اما اشتباه میکردم چون چرخ و فلک انقدر با سرعت میچرخید که اصلا امکان دیدن ویو شهر از ارتفاع رو به کسی که سوارش بود نمیداد! به چرخ و فلک هم به چشم یک بازی هیجانی نگاه کرده بودن. انقدر سریع میچرخید که سوار و پیاده شدن ازش هم داستان بود. خلاصه در حالی که سرگیجه و دل درد گرفته بودیم ازش بیرون پریدیم و بعد از گردش تو پارک و تماشای خونواده هایی که کم کم بساط شام رو آماده میکردند، ما هم راه افتادیم به سمت ِ خانه ی پدر خانم وسیم.
اولین مورد از آپارتمان نشینی به معنای واقعی در افغانستان رو اونجا دیدم. میزبان ِ اون شب ساکن یکی از آخرین طبقات ِ ساختمان ِ خیلی بلندی بود، که توی هر طبقه چندین واحد داشت و جالب اینکه خبری از آسانسور نبود. بالا رفتن از اون همه پله رو به چشم فعالیتی برای سوزاندن کالری نگاه کردم، اما نتونستم از فکر ِ صاحبخانه ی میانسال دربیام، روم هم نشد بپرسم! بلاخره رسیدیم به طبقه ی نمیدونم چندم، به خانه ای که خیلی قشنگ و با سلیقه دکور شده بود. در عین مدرن بودن، وسایلی از صنایع و هنرهای دستی افغانستانی گوشه و کنار خانه بود. تراس بزرگ و قشنگی یک طرف خانه بود که بساط پذیرایی رو توش چیده بودند. چای سبز و میوه و غذا، که به خاطر من فقط ذرت بخار پز شده بود و شور نخود (نخود پخته شده با آب گوشت یا عصاره ی قلم). میزبان ها که قبلا تو عروسی با هم آشنا شده بودیم بی نهایت مهربان بودند. تحصیل کرده و با فرهنگی بسیار متفاوت از تصوری که ما از افغانستانی ها داریم. هوای خنک ِ شب و شام خوب و بحث های جالب و میزبان ها از همه بهتر، و حیف که زود وقت خداحافظی رسید. از ته قلبم آرزو میکردم کاش دوباره ببینمشان و ذره ای از حس و حال خوبی که اون شب به من داده بودن رو جبران کنم.