روز هفتم: ۲ شهریور ۱۳۹۶
منار یادبود فرخنده - کوچه مرغا - مهمانی
قرار بود آن روز هم با آرش باشیم. از دیروز خسته بودم و دلم میخواست بیشتر بخوابم، اما وسیم که نگران ِ ما بود گفت باید حتما تا پیش آرش با او برویم. برای همین هرطور بود از تخت جدا شدم. بعد از خوردن صبحانه، سوار ماشین ِ وسیم شدیم و از لا به لای دریای ماشین ها به جایی که آرش منتظر بود رسیدیم. با وسیم خداحافظی کردیم و رفتیم تا ببینیم کابل آن روز چه چیز هایی برای نشان دادن به ما داشت.
توی شلوغی شهر پیاده تا "منار یادبود فرخنده" رفتیم. دختری که در بیست و هشت اسفند سال نود و سه به ظن توهین به مقدسات (شایعه سوزاندن قرآن که توسط یک ملا مطرح شد) توسط چندین نفر به قتل رسیده بود. ماجرایی که در زمان وقوعش از اخبار شنیده و خیلی گریه کرده بودم. تصویر فرخنده، همراه با شعار هایی که این عمل رو ملامت کرده بودند جاهای مختلف شهر دیده میشد. حالا اسم خیابان محل حادثه رو "جاده شهید فرخنده" گذاشته و توش مناری هم ساخته بودند. مناری که زیر سایه ش، تو بستر خشک ِ رودخانه که افغان ها بهش "دریای کابل" میگفتند، معتادها تجمع کرده بودند. ساخت ِ یادبود به جای فرهنگسازی، یا حذف صورت مساله به جای حلش!؟
جایی که درگیری لفظی فرخنده و ملا شروع شد
راه رو ادامه دادیم و از کنار بازارهای کوچک کنار خیابون گذشتیم. از دستفروشی که توی فرقان بادام میفروخت دو کیلو خریدیم. بادام ها پوست خیلی نازک ِ مایل به سفید رنگ داشتند و خیلی خوشمزه بودند. آرش پل هوایی روی یکی از خیابان هارو نشان داد و گفت که فرهنگ استفاده ازش اصلا جا نیوفتاده و هیچ کسی از روش رد نمیشده. برای همین هم تبدیل شده بوده به خلوتگاه ِ دو عاشق! اما یکبار که یک معتاد برای استعمال مواد دنبال جا می گشته (حالا که پیش اومد باید بگم میزان اعتیاد تو کابل خیلی کمتر از تهرانِ) به فکرش رسیده که میتونه بره روی پل هوایی که کسی برای عبور ازش استفاده نمیکنه. از پله ها بالا میره و با منظره ای رو به رو میشه که نباید. خلاصه با وجودی که خودش هم دنبال انجام کار خلاف بوده، داد و قالی راه میندازه و مردم رو جمع میکنه اونجا، اما خوشبختانه پلیس هم همون موقع رسیده بوده و عاشق های بدشانس به سرنوشت فرخنده دچار نمیشن، فقط دستگیر و به اداره ی پلیس منتقل میشن! اونجا اعتراف میکنن که بار اولشون نبوده و مدت هاست از اون پل هوایی استفاده میکنن. این شد که پلیس بیلبرد های تبلیغاتی دو طرف پل رو برداشت و پل هوایی دیگه ای هم توی کابل درست نکرد. به آرش گفتم با این ترافیک که اجازه نمیده هیچ ماشینی سرعت بره، استفاده از پل هوایی واقعا هم لازم نیست!
هنر گرافیتی روی دیوارهای کابل هم دیده میشد، اما جرم به حساب نمیامد. بعضی گرافیتی ها سفارشی بودند، مثل تصاویر فرخنده و شعارهایی که در این مورد نوشته بودند، یا جملاتی در باب فرهنگسازی.
بعضی ها هم کار دست هنرمندانی بودند که جز برای دل، طرح نمی زدند. مثل جمله ی "شهر کابل، شهر صلح" که تقریبا همه جا دیده میشد، یا تصاویری از "ستایش"، دختر خردسال افغان که در ایران قربانی تجاوز و قتل شده بود. این گرافیتی ها رو توی تهران هم دیده بودم و میدونستم کار "شواتیر" هستن. اما اینکه استنسیل آن چطور به کابل رسیده رو نمیدونم. تنها جایی که روی گرافیتی ستایش رنگ زده بودند دیوارهای سفارت ایران بود. نقاشی های خلاقانه تر هم بود، که لزوما موضوعیت اجتماعی نداشتند.
همین طور که در و دیوار هارو دید می زدیم رسیدیم به "کوچه مرغا" که با همه ی علاقه ای که افغان ها به پرندها دارن، هیچ ربطی به مرغ نداشت. "انتیک فروشی" بود و دو طرف ِ کوچه رو، که بلند هم نبود مغازه های عتیقه فروشی گرفته بودند. برای من که عاشق گذشته ها و تاریخ و استایل قدیمی هستم اون کوچه واقعا بهشت بود. اگر زودتر کشفش کرده بودم حتما روزی یکبار بهش سر می زدم. سر تا ته کوچه رو، مغازه به مغازه و وجب به وجب گشتیم. خیلی چیز هارو خواستیم بخریم اما کنجکاوی دیدن ِ مغازه ی بعدی وادارمون کرد صبر کنیم. تا بالاخره یک جفت شمعدان چوبی دستساز دلمون رو برد. سنگ های لاجورد و مرجان و زمرد با تراش نامنظم روش کار شده بود. برای آینه ی عقدمون، که اون هم عتیقه بود هنوز شمعدان نداشتیم. قیمتش هم خیلی مناسب بود اما یادمون افتاد که احتمالا خارج کردن این قشنگ ها از مرز زمینی ممکن نیست و موقع بازرسی ضبط میشه. از آرش پرسیدیم و تائید کرد. پس به نگاه کردن ادامه دادیم تا شاید چیز کوچولویی پیدا کنیم که قابل بردن باشد. یادمون افتاد هنوز مگنت نخریدیم، که خرید همیشگی مون تو سفر های خارجی برای چسباندن به در یخچال هست و سعی میکنیم شکلش مربوط ترین چیز به اون کشور باشه. توی مغازه هایی که گشتیم فقط یکی مگنت داشت، ساخته شده با سنگ های قیمتی و به شکل نقشه ی کشور افغانستان که هر ولایت رو با سنگ متفاوتی کار کرده بودند. معلوم بود که قیمتش به جیب ما نمیخوره برای همین بیخیال خریدنش شدیم و باید بگم الان خیلی پشیمونم! خریدن ِ عتیقه ها هم که ممکن نبود و از کلِ کوچه ی قشنگِ مرغا فقط یک جفت گوشواره ی لاجورد قلبی شکل قسمتم شد.
ظهر شده بود و آرش گفت به رستوران توی کوچه مرغا بریم. رستورانی با فضایی متفاوت از چیزی که تا به حال دیده بودیم. خلوت تر از جاهای دیگه، با نور ِ کم و موسیقی ملایم. سر میزی نشستیم و نهار باز هم کباب بود. منتها گزینه ی سوپ و سالاد و ماست هم داشتم. اما چیزی که که فضا رو اون همه دلنشین میکرد مهربانی بی دریغ آرش بود.
بعد از نهار خواستم باز توی کوچه گشت بزنم، اما وسیم زنگ زد و گفت باید زودتر برگردیم چون مهمانی دعوت شدیم. دل کندن از دوست داشتنی ترین جای کابل آسون نبود، از مجید قول گرفتم که باز برگردیم و با این خیال سوار تاکسی شدیم و تا نزدیکی مغازه وسیم رفتیم.
وسیم سر راه، جایی توی ماشین منتظر ما بود. برنامه رو که ازش پرسیدیم گفت هم برای عصر و هم شام مهمان هستیم. اول خانه ی آقای "میم" که مشخصا اسم مستعار است و من برای حفظ حریم خصوصی شون، چون از شخصیت های برجسته ی سیاسی و معروف افغانستان هستن اینطور خطابشون میکنم. ما هیچ آشنایی قبلی با آقای "میم" نداشتیم، تنها گاهی اسمش رو از اخبار مربوط به افغانستان شنیده بودیم. اما دو سال پیش پسرشون رو که از دوستان وسیم بود و همراهش به تهران سفر کرده بود دیده بودیم. پسر آقای "میم" کابل نبود و برای تحصیل مهاجرت کرده بود آنطرف ِ مرزها. اما با خبر شده بود که ما کابلیم. با خانواده اش در میان گذاشته و آنها خواسته بودند دعوتمان کنند. دعوت دوم از طرف خواهر وسیم بود که از روزی که رسیده بودیم چند باری دیده بودیمش. به خانه رفتیم و لباس هایی مناسب مهمانی پوشیدیم و همراه خانم وسیم به سمت خانه ی آقای "میم" رفتیم. سر راه "چاکلت" خریدیم و از سه گیت رد شدیم تا رسیدیم به حیاط خانه ی آقای "میم". جایی که خدمه من و خانم امیری رو به داخل ساختمان و مجید و وسیم رو به سمت ِ باغ راهنمایی کردند.
خانه قدیمی و بزرگ و قشنگ بود. خانم "میم" میانسال و آنقدر مهربان بود که در دقایق اول معاشرت جایگاه اجتماعی ش را فراموش کردم. از گردن دردش گفت و اینکه مهمانان مهمی داشته و همان روز مستخدم خانه مریض شده و مجبور بوده پذیرایی رو خودش انجام بده. از سفرش به هند. و پارچه ای که سوغات هند بود و برای عروسش (همسر دوست ما) آورده بود رو به من داد.گفت حالا که بچه ها نمیدانند کی برمی گردند، خواسته اند سوغاتی هایشان مال شما باشد. با وجود اختلاف سن و عقیده و جایگاهی که با خانم "میم" داشتم، میتوانستم ساعت ها باهاش معاشرت کنم. اما دعوت دیگری هم بود و برای آن دیر میشد. موقع خداحافظی، خانم "میم" با اصرار کیف من رو پر از خوراکی کرد. چون به نظرش به قدر کافی نخورده بودم.
راه افتادیم به سمت ِ خانه ی خواهر وسیم در طرف دیگر شهر. جایی که بافت خانه ها قدیمی تر بود. نزدیکی های غروب رسیدیم به خانه ی میزبان. بقیه خانواده هم رسیده بودند. هوا داشت تاریک میشد و برق خانه هم رفته بود. برای همین همه توی یک اتاق، که چراغ نفتی درش روشن کرده بودند نشستیم. خانم میزبان کمی از نبودن برق ناراحت بود، ولی بهش اطمینان دادم که خیلی خوش میگذره و حضور آدم ها مهم ترین چیز است. دروغ هم نگفتم. حرف هایمان تمام نمی شد. تنها مشکلی که نبودن برق ایجاد کرد، این بود که نشد عکس بگیریم. این تنها عکسی ست که گرفتم. نمی دونم به خاطر نبودن برق بود یا احترام به مهمان. مثل فیلم های تاریخی بچه ها با تشت و آفتابه و حوله آمدند و کمک کردند دست هایمان رو برای شام بشوریم.
سفره پهن شد و غذا و مخلفات را آوردند. خانم امیری از قبل به خواهرشوهرش گفته بود که ما چند جور غذا نمی خوریم. و خانم میزبان هم فقط "مَنتو" درست کرده بود. غذایی خیلی شبیه به چیزی که توی گرجستان بهش "خینکالی" میگفتند و من بعدا فهمیدم جغرافیای این غذا بیشتر از این حرفهاست و در ترکیه و قزاقستان و ازبکستان و روسیه و قسمت هایی از چین و ارمنستان و جاهای دیگر هم به نوعی درست میشه. منتو خمیری بود پیچیده دور مواد غذایی (مثل بیشتر غذاهای افغانستان، منتو هم شامل گوشت چرخکرده بود اما در کشور های دیگر لزوما اینطور نیست و از سبزیجات هم چنین غذایی درست می کنند) که بعدا بخار پز هم شده بود. از مواد داخل تا خمیر دورش در خانه تهیه میشد پس غذای کم دردسری هم به حساب نمی آمد. چیزی که جالب بود قابلمه های ویژه پخت منتو بود، بلند تر از حد عادی که وقتی درش را باز کردم چندین طبقه دیدم که منتو ها را در آنها چیده بودند و طبقه ی زیرین فقط آب بود. و جالب بود که این غذا با همه ی گستردگی اش در کشور های همسایه وارد سفره ی ایرانی نشده.
خانم صاحب خانه میوه و ژله هم تهیه کرده بود که برای من گزینه های بهتری بودند. بعد از شام توی همان تاریکی، سفره جمع شد. تا کمی بعدش هم بودیم، قصه کردیم و چای سبز خوردیم و وقتی می رفتیم هنوز برق نیامده بود. خانم میزبان گلدانی از گوشه ی خانه برداشت و به من داد و گفت فقط برای یادگاری، چون فرصت نکرده بیرون برود و چیزی برای من بخرد. برای فراموش نکردن آنشب نیازی به یادگاری نبود. اما گلدان که حالا روی میز کنار پنجره ی اتاقم در تهران است خیالم را هروقت نگاهش میکنم می برد به خانه ی تاریکی در گوشه ی کابل.
روز هشتم: ۳ شهریور ۱۳۹۶
بوش بازار - باغ بابر - کاه فروشی –شهر نو(کوچه مرغا - کافی شاپ)
سینا دختر خیلی خاصی بود (بعله! اسم سینا که تو افغانستان خیلی هم رایجه روی دخترها گذاشته میشه) که توی عروسی آشنا شده بودیم و متاسفانه فرصت دیدن دوباره ش پیش نیومده بود. موهای کوتاه پسرونه، تتوهای روی دست و پیرسینگ کنار لبش از بقیه متمایزش میکردن. اما وقتی اون روزِ جمعه رو باهاش گذروندیم فهمیدم که شخصیت ِ متفاوتی هم داره. سینا که تو یکی از نهاد های حقوق بشری "وظیفه داشت" (شاغل بود) تو تنها روز تعطیلش اومد که مارو بیرون ببره. با عُمر، پسر ِ دیگه ی وسیم و شجاع و مجید، پنج تایی راه افتادیم برای دیدن ِ عجایب کابل.
گردش اونروز از "بوش بازار" شروع شد. بازاری که زمان ریاست جمهوری بوش باز شده بود و حالا مردم به شوخی بهش "ترامپ بازار" میگفتند. اما دوران اوج ِ این بازار همون دوران ِ بوش بود، که نیروها و نظامیان آمریکایی ِ بیشتری توی افغانستان حضور داشتند. مثل همه ی بازار ها، از خوراکی تا اسباب بازی و مواد شوینده رو میشد تو بازار پیدا کرد.
اما بیشتر از هر چیزی لباس های نظامی بود و بوت و کفش وسایل کمپ مثل قمقمه و کیسه خواب. بیشتر این اجناس دست دوم و متعلق به نظامی های آمریکایی بودند، همه درجه یک و با بهترین کیفیت و با کمی حوصله کردن میشد جنس های نو تر هم پیدا کرد.
از دوستی که توی تهران مغازه ی فروش وسایل طبیعت گردی و کمپ داشت شنیده بودم که خیلی از جنس هاشو از همین بوش بازار تهیه میکنه که با وجود دست ِ دوم بودن، بهتر از جنس های نوِ چینی و کیفیت پایین فروش میرن. بهرحال بوش بازار جزو جاذبه های توریستی کابل محسوب میشد و به دیدنش هم میارزید. بعد خریدن سه جفت کفش که همه از بهترین برند ها بودند و قیمت هیچ کدوم صد هزار تومن هم نمی شد، و خوردن یک لیوان آب ِ نیشکر که نوشیدنش تو افغانستان رایج و تو هوای گرم خیلی خوبه، رفتیم برای دیدن ِ "باغ بابُر".
دستگاهی که آب نیشکر میگرفت
باغ بابر یکی دیگه از جاذبه های توریستی کابل هست، و از معدود جاهایی که با وجود قدمت پونصد ساله ش از تخریب تو جنگ ها در امان مونده. "ظهیرالدین محمد بابر"، بنیانگذار سلسله ی گورکانی که شاعر و علاقه مند به ادبیات و هنر بوده دستور ساختن این باغ به سبک باغ های ایرانی رو داد. توی تاریخ اومده که ظهیرالدین محمد بابر برای عمران و آبادی مناطق تحت سلطه ش خیلی تلاش کرده. شاید برای همین باغی که اونقدر مورد علاقه ش بوده هیچوقت کاملا ویران نشد. اونقدر مورد علاقه ش که وصیت کرد اونجا دفن بشه و وقتی سال ها از مرگ و خاکسپاریش تو آگراه هند گذشت، بالاخره به باغ محبوبش برگشت و توی مقبره ش آرام گرفت...
به باغ رسیدیم و بعد از طی کردن صف طولانی ِ بازدید کننده های روز تعطیل، بلیطی که برای خارجی ها سیصد و پنجاه افغانی و برای افغان ها بیست تا و برای اطفال ده تا بود رو پرداخت کردیم و وارد باغ شدیم. باغ قشنگی بود با ویو کوه های خانه پوش ِ کابل.
قسمت هایی که قبلا در زمان ِ ساخت باغ کاروانسرای بازرگانان بود بازسازی شده و حالا به عنوان بلیط فروشی، نگهبانی و مغازه هایی که خوراکی و لباس و زیور آلات میفروختند استفاده می شدند. حضور مردم فضای باغ رو زنده تر میکرد. همه جور آدمی با هر سنی توی باغ دیده می شد. خانواده های بزرگی که پیک نیک کرده بودند. بچه ها که بازی می کردند. دستفروش هایی که هر کدام چیزی می فروختند. عاشق هایی که با "نفری" شان روی نیمکت ها نشسته بودند و حتما دلشوره داشتند که آشنایی، کسی نبیندشان.
درخت ها، نسبت به قدمت باغ سن و سالی نداشتند اما هوای باغ رو سبز میکردند. زمین ِ باغ چمن کاری شده و قسمت هایی که برای پیاده روی در نظر گرفته بودند، از سنگ سفید بود. توی چمن ها زیر انداز انداخته و این بازی رو که اسمش "کَرَمبول" هست کرایه میدادند. مجید و سینا و عمر و شجاع چند دست بازی کردند.
به خاطر نزدیکی به کوهها، باغ شیبی داشت که با معماری پله کانی به آن غلبه کرده بود. همان شیب، جوی آبِ وسط باغ رو به پایین روان میکرد.
شیب باغ رو بالا رفتیم تا ساختمانی که شامل بخش های اداری باغ و گالری بود. توی گالری عکس هایی از معروف ترین بناهای تاریخی افغانستان گذاشته بودند و جلوی هرکدام هم ماکتی بزرگ از آن بنا که با تکه های چوب ساخته شده و از بهترین ماکت هایی بودند که دیده بودیم.
آنطرف تر، مقبره ی سفید ظهیرالدین محمد بابر با دورنمای کوهها دیده میشد. در مقبره بسته بود. سینا اطراف رو گشت و نگهبانی رو پیدا کرد و ازش در مورد بازدید مقبره پرسید. نگهبان گفت روز شلوغی است و امکانش نیست اما وقتی فهمید ما ایرانی هستیم در مقبره رو باز کرد و ما داخل شدیم. آرامگاه سفید بود و اشعار سروده ی شاه بابر روی دیوار ها نقش بسته بودند. معماری مقبره شبیه به سبک های هندی بود. بعضی از اعضای خانواده شاه هم آنجا دفن شده بودند. نگهبان که جز ما اجازه ی ورود به کس دیگری رو نداده بود، بیرون مقبره منتظر بود. برای اینکه منتظرش نگذاشته باشیم زود از مقبره بیرون رفتیم.
آنطرف تر غرفه ها صنایع دستی و خوراکی های محلی برپا بودند. وارد غرفه ها شدیم و سوغاتی های دوست و آشنا رو ازشون خریدیم. ترشی هایی که دختر جوونی میفروخت و میگفت خودش درست کرده، هرچند که برای ذائقه ی بیشتر ایرانی ها تند بودند. غرفه ها جز خوراکی، فرش های قشنگ دستبافت، لباس های سوزن دوزی شده و زیور آلات سنگی، که از معادن سنگ کشور به دست آمده بودن رو میفروختن. شجاع انگشتر مرمر سفیدی برای من خرید که تا روزی که با بی احتیاطی از وسط شکست همیشه دستم بود. بعضی غرفه ها چیز هایی غیر سنتی هم داشتند، مثل مانتو و روسری، گلدان و لیوان و هرچیزی که توی همچین جاهایی میشه دید. بازدید ِ ما از باغ بابر اینجا تمام شد.
از باغ بیرون رفتیم تا یکی دیگه از جاذبه های توریستی کابل رو ببینیم. بازار پرنده فروشی، معروف به "کاه فروشی". جایی که خانوم های میزبان میگفتند جای کثیفی هست و چیز جالبی برای دیدن نداره، در حالی که خودشون اصلا اونجا رو ندیده بودند!
رسیدیم به کاه فروشی، محله ای که بیشتر از دویست سال قدمت داشت و در زمان تیمور شاه ابدالی برای نگهداری از حیوانات دولتی بنا شده بود. کوچه ای، طبق اطلاعات گوگل با سیصد متر طول که عرض پهن ترین قسمتش فقط سه متر بود.
راه رفتن توی شلوغی این کوچه ی تنگ و گم نکردن ِ همدیگه خیلی سخت بود، و باید در عین حال مواظب جیب و کیفمون هم میبودیم که توریست ها تو "تریپ ادوایزر" خیلی بهش سفارش کرده بودند.
تنوع پرنده توی کاه فروشی زیاد بود. از مرغ و خروس و کبوتر گرفته تا گونه هایی از قناری که تا به حال ندیده بودیم و پرنده های جنگی که برای بازی و مسابقه میخریدندشان. مغازه ها کوچیک و گِلی بودند، خیلی از فروشنده ها هم جا نداشتند و دستفروشی می کردند. با همه ی ناله های پرنده های زندانی، کاه فروشی جای جالبی بود. به جز پرنده قفس های چوبی دستساز میفروختند که یکی رو برای یادگاری به قیمت معادل شش هزار تومن خریدیم. بعد از دیدن ِ کاه فروشی تا آخر، راه افتادیم به سمت ِ کوچه مرغا.
به مجید گفتم یکبار دیدن این کوچه کافی نیست و توی هر مغازه دنیایی بود برای کشف کردن. حالا که طبق برنامه پیش رفتیم و همه جا رو دیدیم، وقت باقی مانده رو اونجا باشیم. اما وقتی رسیدیم کرکره ی بیشتر ِ مغازه ها پایین بود. حواسم نبود که جمعه ست و عصر شده. برای اینکه این راه رو الکی نیامده باشیم، رفتیم به سمتِ کافه ای که سینا پیشنهاد کرد.
پیاده راه افتادیم تو خیابون ها تا چیزهای بیشتری از شهر ببینیم. "استریت فود" یا غذاهای خیابانی میتونه یکی از جذابیت های شهرها باشه برای کسایی که مرتب سفر میرن، مخصوصا اگر ببینی حالت توریستی نداره و مردم بومی هم از همونا میخورن. کابل استریت فود زیاد داشت، که اکثرا مطابق سلیقه ی مردم خیلی چرب بودن. سمبوسه و بُلانی و آشَک روی چرخ دستی ها، توی خیابون های کابل که رد شدن یک ماشین کلی گرد و خاک بلند میکرد اصلا گزینه ی مناسبی حتی در حد امتحان کردن هم نبودن. اما موارد سالم تری هم بود مثل ذرت، تو چند شکل مختلف. آب پز و پاپ کورن و کبابی، ولی شکلی متفاوت از شیوه ای که ما ذرت رو کباب میکنیم. ذرت رو کاملا توی زغال قرار میدادن و همون تو میغلتوندنش تا بپزه. بعد هم با چند تکون محکم ذغال هایی که بهش چسبیده بود رو، تا حدودی البته، جدا میکردن. ولی جور دیگه ای از پختن ذرت هم بود که تا به حال ندیده بودم و خیلی هم خوشمزه بود. ذرت های دان شده رو ریخته بودند توی ظرف فلزی. با حرارت بالا و همراه نمک، جوری میپختنشون که کاملا تُرد میشدن و موقع خوردن قرچ قرچ صدا میدادن.
به کافه، در محله شهر نو رسیدیم. از در که وارد شدیم فضای نسبتا بزرگی بود با میز و صندلی های چوبی و دقیقا شبیه به کافه. گوشه ی سالن دری بود که به حیاط باز میشد و توی آن برای نشستن تخت گذاشته بودند. حیاط با حوض کوچولوی آبی رنگ و فواره اش، اردک هایی که کواک کواک کنان اطراف میچرخیدند و زمینی که با سنگ های ریزپوشیده شده بود، شبیه به باغچه های فرحزاد بود. بچه ها میخواستن قلیون بکشن برای همین بیرون نشستیم. قوری چایی که همراه ِ قلیان آورده بودند انقدر بزرگ بود که هرچقدر ریختیم و خوردیم تمام نشد. نزدیکی های غروب بلند شدیم که قبل از تاریکی هوا و نگرانی میزبان ها برگردیم. موقع حساب کردن ِ پول برای اولین بار توی کابل توریست دیدم. گروهی پنج شش نفره اروپایی که همه مسن بودند و توی همون کافه، اما قسمت داخل نشسته بودند. خانوم ها اصلا حجاب نداشتند (حجاب اسلامی تو قانون کشور افغانستان نیست، اما توی عرف رعایت میشه)، همه کوله پشتی روی دوششان و دست یکی هم کتاب "لونلی پلنت" بود. فکر کنم با توجه به سن و استایلشون، صد و نودمین کشوری بود که بهش مسافرت می کردند. راه برگشت رو با تاکسی رفتیم. ما که رسیدیم شام حاضر بود. سینا هم با همه ی خستگی اون روز شلوغ، تا آخر شب پیش ما موند. امیدوارم توی کوچیکی ِ دنیا باز دوباره ببینمش.
اما تاریخ هم مثل من، روز سوم شهریور سال نود و شش را فراموش نمی کند. روزی که مسجد امام زمان کابل، که مسجد هزاره های شیعه بود هدف حمله مسلحانه نیروهای داعش قرار گرفت. از مردمی که برای نماز جماعت ظهر جمعه توی مسجد جمع شده بودند، بیست و هشت نفر کشته و پنجاه نفر زخمی شدند. احتمالا همان وقتی که ما توی کاه فروشی قدم میزدیم، تروریستی به سمت نمازگزاران نشانه رفته و شلیک می کرد. خبر را شب از اخبار تلویزیون دیدم. بیرون که بودیم کسی از ما چیزی نفهمیده بود. چون فضای شهر نه امنیتی شده بود نه متشنج. مردم به خون عادت داشتند و زندگی در هر حال جریان داشت.
روز نهم ۴ شهریور ۱۳۹۶
مقبره ی تیمورشاه - شهر کهنه - زیارت عاشقان و عارفان – قلعه بالا حصار - دانشگاه
از شب قبل با آرش جلوی مغازه وسیم قرار گذاشته بودیم و صبح بعد از صبحانه با ماشین تا اونجا رفتیم. زهرا که هزاره و شیعه بود، از اتفاق دیروز انقدر شوکه و ناراحت بود که با آرش نیامده و خانه مانده بود. تا آخر سفر هم دیگه زهرا رو ندیدیم...
جایی که اونروز طبق برنامه و پیشنهاد تریپ ادوایزر باید میدیدیم "مقبره تیمور شاه ابدالی" بود. پادشاهی که پایتخت رو از قندهار به کابل انتقال داد. جزییات ساخت این بنا زیاد روشن نیست، تنها اینکه حدود دویست و پنجاه سال پیش، بعد از مرگ تیمور شاه و در دوره حکومت پسرش "زمان شاه" ساخته شده. توی هیاهوی کابل تا مقبره رو پیاده رفتیم و فکر میکنم سریع ترین راه رسیدن بود! دری که به محوطه ی مقبره باز میشد بسته و قفل بود. آرش با پرس و جو از مردی که روی زمین نشسته و سیگار میفروخت، شماره ی نگهبان رو پیدا کرد و باهاش تماس گرفت. سر و کله ی نگهبان پشت ِ نرده های در پیدا شد و به ما اجازه ی ورود داد. محوطه ی مقبره درخت های کهنسال داشت و هیچ بازدید کننده ی دیگه ای آنجا نبود. به خاطر خلوتی و سکوتش، احساس کردم از فضای پشت در کیلومتر ها دور شدم. نگهبانی که در رو باز کرده بود هم تنها پرسنل آنجا بود. وقتی فهمید ایرانی هستیم و توریست، گفت میتونه اطلاعاتی راجب بنا و تاریخش بهمون بده. پشت سرش راه افتادیم و از باغچه های قشنگ گذشتیم تا به بنای شش ضلعی مقبره رسیدیم.
آقای نگهبان میگفت که مقبره تنها نمونه ی به جا مونده از دوران ِ زمانشاه هست، بقیه ی چیزها همه ویران شدن. اینجا هم آسیب ِ زیادی دیده بود اما به طور کامل از بین نرفت. تا مدت ها مخروبه ش محل تجمع معتادها بود، تا اینکه تو سال 2002 بازسازی و توسط حامد کرزی افتتاح شد ولی حالا هم بازدید کننده ی زیادی نداره.
آقای نگهبان با مهربانی تمام اجازه داد همه جای مقبره رو ببینیم، قفل درها رو باز کرد و ما رو تا بام ِ مقبره هم برد. از آنجا شهر و شلوغی اش و خانه های رنگی ِروی کوههای کابل پیدا بودند. آرش گفت خانه های این قسمت از کوهها با حمایت دولت ترکیه برای ایجاد روحیه ی بهتر در مردم رنگ شدند. نمیدونم واقعا رنگ ِ خانه چقدر میتونه غم و جنگ و فقر رو برای ساکنانش کمرنگ کنه، اما به نظرم حداقل قسمتی از بافت ِ طبیعی خونه ها باید همونطور که بود حفظ بشه.
از روی بام منظره ی شهر را نگاه میکردیم که برای اولین بار، از دور دو بادبادک دیدم که بدون منگوله، توی آسمان غبار گرفته کابل چرخ میخوردن. هیجان زده فریاد زدم و مجید رو صدا کردم و بادبادک هارو بهش نشان دادم. بازی شان توی آسمان رو نگاه می کردیم اما بادبادک بازها دیده نمی شدند. آرش که علاقه م رو به بادبادک بازی دید، گفت کوچه ای هست که در آن بادبادک میفروشند. اگر وقت داشتیم یکی می خریدیم و در تپه های اطراف کابل هوایش می کردیم. گفتم شاید بار ِ دیگه که برگشتیم. همیشه خیلی از اتفاقات کوچک و ساده رو نشانه میبینم. اینکه در آخرین روز حضورم در کابل بازی ای رو دیدم که خواندن کتابی با نامش من رو تا اینجا کشانده بود. و اینکه دیگر وقتی برای هوا کردن ِ بادبادک نداشتیم...
بعد از بازدید از مقبره راه افتادیم به سمت ِ "شهر کهنه کابل". محله هایی شبیه به اون چیزی که توی مستند ها میبینیم.
خانه های گِلی و کاهگِلی، کوچه های تنگی که جایی برای گذشتن ماشین نداشتند و از وسط شان جویی می گذشت که فاضلاب خانه ها به آن میریخت. بچه های پا برهنه که توی کوچه ها بازی میکردند.
راه رفتن توی ناهمواری ها و شیبِ این قسمت از شهر آسان نبود. از بوی فاضلاب هم سخت میشد نفس کشید. دیدن ِ آن نوع زندگی و بی تفاوت ماندن هم دلِ سختی می خواست که نداشتیم.
اما نمیشد قدیمی ترین قسمت های شهر رو ندید و رفت. اینجا مردم با تعجب بیشتری نگاهمان می کردند.
از کوچه ها گذشتیم تا رسیدیم به این ساختمان ِ قدیمی قشنگ، که حالا بازسازی شده بود و نگهداری میشد. اسم این ساختمان و کاربردش رو نفهمیدیم. فکر میکنم مکتبی بود که فعلا فقط مرمت شده و کاربرد خاصی نداشت. کسی هم آنجا نبود. این هم از عجایب کابل بود که درهای جایی به معروفی مقبره ی تیمور شاه در دل شهر بسته بود و جای بی نام و نشانی تو حاشیه ی فقیر نشین شهر باز و ورود آزاد.
بعد از گشتن و عکس گرفتن بیرون رفتیم و در فاصله ی کمی، قبرستانی دیدیم، که مثل قبرستان های دیگر کابل هیچ دیوار و حصاری از فضای بیرون جدایش نکرده بود.
عکس قبرستان شیعیان
در واقع شکل قبرستان ها در هر منطقه نگاه مردم به پدیده ی مرگ، و حتی زندگی رو تعریف میکنن. برای همین دیدن ِ حداقل یک قبرستان در سفرها در برنامه ی ما هست. قبرستان ها در کابل، همه جای شهر بودند. مثل تهران نبود که چند مکان مشخص را به دفن مُرده ها اختصاص بدهند و اسمی رویش بگذارند و بابت هر قبر هزینه بگیرند. در هر گوشه ای ممکن بود قبرستان کوچکی ببینیم که نه دری داشت و نه دیواری و هیچ چیزی حریمش را از کوچه و خیابان جدا نکرده بود. اصلا معلوم نبود کجا شروع و کجا تمام میشدند. برای مردم هم آنجا گوشه ی متفاوتی از دیگر جاهای شهر نبود. اگر گذارشان می افتاد از وسط قبر ها رد می شدند و با دور زدن قبرستان، مسیرشان را دور نمی کردند. همه چیز نشان میداد مرگ چقدر برای مردم عادی و روزمره شده. با هربار خارج شدن از خانه، تازه اگر ساکن محله های محافظت شده نبودند، با هربار رفتن به مناطق شلوغ تر شهر، مراسمی در مسجد، تجمعی در یک حرکت اجتماعی، شلوغی بازار در روزهای قبل از عید، یک تهدید از سوی طالبان یا داعش، نزدیک شدن به اتفاقاتی مثل انتخابات یا هرچیز دیگری میتوانست زندگی این مردم را به مرگ تبدیل کند. مرگی که فاجعه نبود، عجیب نبود و دور هم نبود. مرگ و زندگی موازی با هم در روزمرگی جریان داشتند. در این سفر قبرستان زیاد دیدیم بدون اینکه وقتی برای آن اختصاص داده باشیم. با همه ی پراکندگی، نوع قبرستان ها با هم متفاوت بود. اکثرا قبرهایی داشتند بی هیچ سنگی، تنها یک تکه ی کوچک که روی آن هم چیزی نوشته نشده بود. تعجب کردم که این مردم چطور بعدا مرده هایشان را پیدا می کنند. اما یادم افتاد تا به حال ندیدم که کسی سر قبری نشسته باشد. قبلا جایی خوانده بودم که در باور های اهل سنت تزیین کردن قبر و زیارت آن برای خانم ها حرام است. شاید برای همین بود که این قبر ها نه سنگی داشتند نه زیارت کننده ای.
ما هم بعد از دیدن این قبر ها از قبرستان گذشتیم و راهمان را تا "زیارت عاشقان و عارفان" ادامه دادیم. اینجا هم مقبره بود. قبر دو برادر به نام عاشقان و عارفان، از نواده های خواجه عبدالله انصاری که بر اساس روایات محافظان شهر کابل و مسئول خوشبختی مردم بودند. وارد حیاطی شدیم که درختان توت داشت.
عکس از اینترنت
چندتا آقا توی ایوان نشسته بودند و از خادمین مقبره بودند. کفش ها رو جلوی پله ها در آوردیم و بالا رفتیم. سلام کردیم و گفتیم برای زیارت و دیدن مقبره آمدیم. گفتن از این طرف، اما اصلا نباید عکس بگیرید. (برای همین عکس های این زیارتگاه رو از اینترنت گرفتم و برای کامل شدن توضیحات گذاشتم.) یکی از خادم ها بلند شد و جلو تر از ما راه افتاد. پشت سرش از دری وارد راهروی باریکی شدیم که به اتاقی راه داشت. خادم گفت اول باید عاشقان رو زیارت کنید، بعد عارفان. سنگ قبر خیلی درازتر از حد عادی بود.
عکس از اینترنت
روی دیوار های اتاق پر از شعر بود. به آرش گفتم یکی از شعر هارو برامون بخون. میخواستم حالا که تو قدیمی ترین محله ی کابل هستیم شعر رو با لهجه ی کابلی بشنویم. آرش مصرع اول رو خوند که خادم گفت نه. اینطوری درست نیست. و یک دفعه شروع کرد به خواندن. چشم هاشو بست و با صدای بلند و پر از احساس، اول تا آخر شعر رو از حفظ و با ریتم خاصی خوند. از شعر های توی مقبره چیزی یادم نمانده جز همین یک بیت:
مرا عاشق بدین معنی نموده ساقی کوثر / مسلمان می شود کافر بگیرد جام عارفان
مقبره عارفان خارج از آنجا بود. بعد از دیدنش از اون فضای عجیب بیرون رفتیم به سمت ِ "قلعه بالا حصار"، که بالای تپه ای قرار داشت.
قلعه ای با قدمت شانزده قرن، که بر اساس شواهد ابتدا به منظور نیایشگاه باورهای بودایی ساخته شده، اما در طول عمر درازش شاهد تغییرات زیادی بوده. از تبدیل شدن به اقامتگاه پادشاهان تا مراکز مهم نظامی. بارها ویران و دوباره بازسازی شد و تقریبا هیچ وقت بی استفاده نماند. این اواخر هم مقر نیروهای ناتو شده بود. اما داخل شدن بهش غیر ممکن بود، اصلا انگار امکانی برای بازدید نداشت. کابل هنوز آماده ی پذیرش توریست نبود. و این شد تنها عکس هایی که از آنجا گرفتیم.
از تپه به سمت پایین سرازیر شدیم و باز هم به قبرهای بی نام و نشان برخوردیم و بی توجه از کنارشان گذشتیم. پایین ِ تپه برای اولین بار سوار "ریکشا" شدیم و تا مقصد بعدی که دانشگاه آرش بود رفتیم.
قبرهای بی نام و نشان
ریکشا یا اتوریکشا موتورسیکلتی هست که کابین کوچیکی بهش وصل شده و بیش از سه چهار نفر میتونن ازش استفاده کنن. ریشکا ها تو خیلی از کشور ها با اسم های دیگه و هزینه های کمتر از تاکسی به مردم سواری میدن. با اینکه برای ما هم جدید نبود اما مثل همیشه سوارش شدن کیف داشت. مخصوصا که راننده ی اهل دل موسیقی شادی هم گذاشته بود. ریکشای افغانستان در و پیکر بیشتری نسبت به نمونه های دیگری که دیده بودیم داشت. باهاش تا نزدیکی دانشگاه آرش رفتیم.
ریشکا سواری
دانشگاه آرش مثل خیلی جاهای دیگه که می تونستن هدفی برای گروه های تروریستی باشن، توسط نیروهای نظامی کنترل و همه چیز چک میشد. اما با این حال ما که دانشجو نبودیم و غریبه و حتی خارجی، حساسیتی ایجاد نکردیم و با توضیح اینکه دوستان آرش هستیم خیلی راحت وارد شدیم. داخل دانشگاه، با تصوری که ما از دانشگاه داریم خیلی فرق داشت. مثل خیلی جاهای دیگه تو کابل با وارد شدن از این در انگار زمین تا آسمون از فضای بیرون دور شدیم. دانشگاه بزرگ نبود، ساختمان های یک تا دو طبقه، اما نوساز داشت. محوطه دانشگاه درخت های نسبتا بلندی داشت و چمن کاری شده بود. قفس های پرنده هایی مثل قناری و فنچ و مرغ عشق به درخت ها میخ شده، یا از شاخه ها آویزان بود. صدای آبی که از فواره به استخر وسط چمن میریخت از اول جلب توجه می کرد. اردک ها و غازها توی استخر شنا می کردند یا روی چمن راه می رفتند. محوطه خیلی تمیز بود و سطل آشغال هم داشت! خیلی از دانشجوها به جای نیمکت های دور تا دور حیاط روی چمن، که اطرافش طناب کشی شده بود نشسته بودند. وسط چمن و دورتر از دانشجوها، طاووسی راه میرفت و پرهایش را باز و بسته میکرد. بعله! طاووس! دیدن ِ همه چیز آن دانشگاه به تنهایی عجیب بود، و شاید برای خیلی ها شنیدن اینکه افغانستان چندین و چند دانشگاه خصوصی و دولتی داره به قدر کافی تصوراتشون رو دگرگون کنه. اما واقعا دیدن اون طاووس که با خیال راحت راه میرفت و کسی هم توجهی بهش نداشت از باور ما خارج بود. آخه طاووس! اینجا؟! اینقدر هم عادی؟ آرش از تعجب ما خنده ش گرفته بود. البته اگر اون لحظه علاقه ای که افغان ها به حیوانات و مخصوصا پرنده ها دارند رو در نظر گرفته بودیم شاید خیلی دور از ذهن هم نبود که دانشگاهی برای قشنگی محوطه پرنده و طاووس توش نگهداری کند، اما تعجب ما به حدی بود که عکسی هم از طاووس گرفتیم تا بعدا اگر این خاطره رو برای کسی تعریف کردیم انگ خیالاتی شدن (در بهترین حالت) نخوریم!
از بوفه ی توی حیاط چایی خریدیم و توی چمن ها نشستیم. آرش اونروز کلاس داشت و فکر کنم تا همون لحظه هم خیلی از کار و زندگیش به خاطر ما عقب افتاده بود. برای همین بعد از چایی، وقتی کلاسش شروع شد تنها از دانشگاه بیرون و به سمت خانه ی امیری ها رفتیم. هوا هنوز روشن بود و ما هم خسته نبودیم. اما نمیخواستیم شب آخری که مهمانشان هستیم، دیر برسیم.
با تاکسی تا نزدیک مغازه ی وسیم رفتیم و از آنجا پیاده به کتابفروشی امیری رسیدیم. وسیم مغازه رو بست، سر راه با هم از بازار خرید کردیم و بعد خانه رفتیم.
همه چیز عادی بود مثل شب های دیگه. عروس و داماد مهمانی بودند و خانه خلوت تر بود. تلویزیون یکی از آن برنامه های استعداد یابی رو نشان میداد. حرف های امیری ها و روابط و قهر آشتی هایشان مثل همیشه بود. خانه ی بزرگشان انقدر پر هیاهو بود که کم شدن ِ دو مهمان، که صبح تا شب هم خانه نبودند شاید تفاوتی ایجاد نمیکرد. اما من دلم نمیخواست به خداحافظی فکر کنم. گفتم اگر میشه فردا صبح که میریم کسی بیدار نشه. وسیم گفت مارو می رسونه گفتم پس بقیه بیدار نشن. حرف دیگه ای نزدیم. همه مثل هرشب، خسته از کار روزانه خیلی زود به اتاق هایشان رفتند و خوابیدند.
روز دهم: ۵ شهریور ۱۳۹۶
هرات - مسجد جامع هرات - ارگ هرات - مناره های هرات - گنبد گوهرشاد - آرامگاه پیر هرات
ساعت پنج صبح بیدار شدیم که به پرواز ساعت هفت برسیم. خداحافظی هیچوقت برای من آسون نیست. مخصوصا از عزیزانی که نمیدانم دیدار بعدی ما کی است اصلا هست؟! با اینکه گفته بودیم نمیخوایم کسی رو به زحمت بندازیم، اما صبح رحمان و پهلوان و پدرشان، و وسیم و خانمش بیدار بودند. خداحافظی رو کوتاه کردم که اشکم جاری نشود و با ماشین ِ وسیم تا "میدان هوایی حامد کرزی"رفتیم.
آرش برای خداحافظی از ما به فرودگاه آمده بود. دلم رو خوش کردم که وسیم و آرش رو در نمایشگاه کتاب تهران میبینم و خداحافظی ساده تر شد. با قفس پرنده ای که از ترس خراب شدن توی دستم گرفته بودمش، وارد فرودگاه شدیم.
چون پرواز داخلی بود، با یکی از هواپیمایی های افغانستان به نام ِ "کام ایر" سفر می کردیم که قیمت بلیطش برای هر نفر نود دلار (دلار سه هزار و پانصد تومنی) بود. بعد از گرفتن کارت پرواز و رد شدن از گیت ها سوار هواپیما شدیم. حجاب برای مهماندارها اجباری نبود. کلاهی سر گذاشته بودند که پارچه ای به دو قسمت آن وصل شده بود. اگر از یک طرف نگاهشان می کردی موهایشان دیده نمیشد. طوری که نه سیخ بسوزه و نه کباب. به جز ما مسافران دیگه ی این پرواز افغان بودند. هواپیما بعد از یک ساعت و ربع تو "میدان هوایی بین المللی هرات" به زمین نشست.
مجید از دو روز قبل "هتل صدف" رو که تو مرکز شهر بود رزرو کرده بود. برای جستجو و رزرو کردن هتل مثل همیشه سایت بوکینگ دات کام رو گشتیم اما چیزی پیدا نکردیم. برای همین از گوگل استفاده کردیم. بعد از سرچ کردن عبارت هتل در هرات و پیدا کردن هتل صدف و دیدن عکس هاش به شماره ش که تو سایتش بود زنگ زده و برای یک شب اتاق رزرو کرده بودیم. هتل صدف پنج ستاره بود و دسترسی خوبی داشت. یعنی به بیشتر جاهایی که میخواستیم تو هرات ببینیم نزدیک بود. این نکته برای ما که فقط یک روز برای گشتن هرات وقت داشتیم مزیت محسوب میشد. هزینه ی یک شب اتاق دو تخته تو هتل صدف بیست و پنج دلار آمریکا بود.
چمدان هامون رو که تحویل گرفتیم با یک تاکسی تا هتل رفتیم. ساختمان ِ بلندی که به دلایل امنیتی شبیه هیچ هتلی توی دنیا نبود. در آهنی کوچکی داشت که شبیه درهای توی بازداشتگاه ها یک دریچه ی کوچک رویش بود و یک در مخصوص عبور ماشین. از تاکسی که پیاده شدیم در آهنی رو زدیم. نگهبانی دریچه را کنار زد و با دیدن ِ ما در را باز کرد. وارد راهروی باریکی شدیم که به اتاقی راه داشت. اونجا بعد از بازرسی بدنی با دستگاه که زیاد هم جدی نبود به طرف آسانسور راهنمایی شدیم. دکمه ای را زدند و رفتیم به طبقات ِ بالا، و آن وقت وارد لابی هتل شدیم. مسئول پذیرش و دو تا از کارکنان جلوی آسانسور منتظر ما بودند. فهمیدیم که آمدن ما را از پایین بهشون خبر دادند. با شربت از ما پذیرایی کردند و پاسپورت هامون رو برای بررسی گرفتند. وقتی برای امضا کردن ِ فرمی پشت پیشخوان رفتیم، خانم مسئول پذیرش پرسید برای چی به هرات مسافرت کردیم؟ گفتیم از کابل پرواز مستقیم به تهران پیدا نکردیم، برای همین قرار شده زمینی تا مشهد برویم. خانم مسئول پذیرش خنده اش گرفت و گفت کابل چیکار می کردین؟ گفتیم سفر می کردیم. به من نگاه و کرد و گفت توی هرات مسافر از ایران زیاد داریم. یا تاجر هستند یا استاد دانشگاه که اینجا هم تدریس می کنند. یکبار هم یک تیم فوتبال اینجا آمده بودند. اما تا به حال یک خانم ایرانی رو ندیده بودم که توی افغانستان سفر کنه. خندیدیم. خانم مسئول پذیرش پرسید صبحانه خوردید؟ گفتیم بله توی هواپیما. گفت نه اون که صبحانه نیست. بفرمایید تو سالن. تایم صبحانه گذشته بود اما به خاطر ما مقداری، که از ظرفیت ما بیشتر هم بود آماده کردند. بعد از صبحانه با راهنمایی آقایی که چمدان ها را می بُرد تا اتاقمان رفتیم. اتاق تمیز و ساده بود و ویویی به شهر داشت. وقت زیادی برای کشف هرات نداشتیم. برای همین بعد از گذاشتن چمدان ها و گرفتن این عکس، از هتل رفتیم بیرون.
منظره ی چهار راه مستوفیت از پنجره اتاق
هرات، که خود افغان ها "هِرات باستان" میگویندش، دومین شهر پر جمعیت افغانستانِ. اما دَرش خبری از ترافیک وحشتناک کابل و بی نظمی و آشفتگیش نیست. به جز ماشین، پر از ریکشا ها بود. کمتر خانمی رو پوشیده در چادری دیدیم، اما چادر های رنگی و گلدار که سر خانم ها بودند مارو یاد فیلم فارسی های قبل از انقلاب می انداختند. خیابان های آسفالت شده ی هرات اجازه ی بلند شدن گرد و خاک رو نمیدادند و هوا تمیز تر بود. یک ریکشا گرفتیم و خواستیم مارو به معروف ترین بنای شهر، "قلعه ی اختیارالدین" که نماد هرات هم هست ببرد. ریکشا مارو جلوی قلعه ای که از دورتر هم پیدا بود پیاده کرد و رفت.
قلعه ی اختیارالدین از بیرون و یک پراید وارداتی
اما وقتی برای خریدن بلیط جلو رفتیم فهمیدیم که بین ساعت دوازده تا یک، وقت نماز و ناهاره و زمانی برای استراحت کردن پرسنل قلعه. برای همین بلیطی فروخته نمیشه و برای بازدید باید دیرتر بیایم. با چک کردن گوگل مپ فهمیدیم فاصله ی زیادی با "مسجد جامع هرات" نداریم و با اینکه آفتاب ِ سر ظهر شهریور ماه صاف توی سرمون میخورد، پیاده راه افتادیم به سمتش که توی یک روز وقتی که داریم شهر رو هم درک کنیم. خیابان های هرات زنده و پر رفت و آمد بودند. از ماشین هایی و ریکشا هایی که از کنارمان رد می شدند صدای موسیقی شنیده میشد. همه جا پر از گاری دست فروش ها بود که به جز میوه و خشکبار و خوراکی، جارو و سبد و قفس هم می فروختند.
وقت نماز تمام شده بود که به قدیمی ترین مسجد هرات با هزار و چهارصد سال قدمت رسیدیم.
این مسجد، که پنجمین مسجد بزرگ دنیاست مثل خیلی از مساجد ایرانی روی بازمانده های یک آتشکده ی زرتشتی بنا، و در دوره های مختلف تاریخی بارها بازسازی شده.
اما با همه ی تاریخچه اش، مسجدی بود مثل مسجد های دیگر و صرف کردن بیشتر از نیم ساعت توش ضرورتی نداشت.
از مسجد بیرون اومدیم و دوباره توی خیابان ها راه افتادیم. این ستوی سنگی وسط میدانی بود و به نظر قدیمی میومد. با دیدن سه تا پسر نوجوون که باهاش عکس میگرفتن فکر کردیم چیز خاصی باید باشه. برای همین ما هم باهاش عکس گرفتیم. اما بعدا که از دوست های افغانستانی مون پرسیدم کسی نمیدونست این ستون دقیقا چیه. حتی سرچ کردن تو گوگل هم نتیجه ای نداشت. اما هرچی که بود قشنگ بود.
شارژ گوشی هامون داشت تموم میشد و به گرفتن عکس از قلعه ی بزرگ اختیارالدین نمیرسید. سر ظهر هم بود. برای همین رفتیم توی رستورانی که هم ناهار بخوریم هم گوشی هارو شارژ کنیم.
رستوران توی یک خیابان پر رفت و آمد و رو به روی پارک بزرگی بود. به نظر میز خالی نداشت اما آقای پشت دخل گفت به طبقه بالا بریم. دنبال پسر کوچولویی که موهای لخت سیاه داشت راه افتادیم و پله ها رو بالا رفتیم. طبقه ی بالا خالی بود. چند میز و صندلی فلزی توی سالن گذاشته بودند. پوستر بزرگی از نانسی عجرم روی دیوار بود. گوشی هارو به شارژ زدیم و پشت میز آهنی که سفره ی مشمایی داشت نشستیم. پسر بچه ی مو لخت بالا اومد و منوی پلاستیکی کهنه رو بهمون داد. یه نگاه به منو انداختیم و با توجه به چیزی که از حجم غذاها یادمون مونده بود فقط یک پرس قابلی پلو سفارش دادیم. پسر بچه خیلی زود با یک دیس بیضی شکل پر از قابلی پلو که یک ماهیچه ی بزرگ کنارش بود برگشت. ناهار واقعا خوشمزه اما همونطوری که فکر میکردیم برامون زیاد بود. به زور همه ی غذا رو خوردیم و با گوشی های شارژ شده رفتیم بیرون.
فضای شهر شبیه قصه های قدیمی ایرانی بود. کی و کجاشو نمی دونم. اما یک جغرافیای آشنا. اینجا بیشتر مردم فارسی حرف میزدند و فهمیدن لهجه شان اصلا مثل کابلی ها سخت نبود. فکر کنم گُل گُلی های قهوه ای اون سال مُد بود، چون چادر بیشتر خانم ها از یک جور پارچه ی شبیه به هم دوخته شده بود. فضا توی هرات انقدر آشنا بود که احساس مسافر بودن داشتیم، ولی احساس خارجی بودن نه. برای همین وقتی قدم زنان به قلعه ی اختیار الدین رسیدیم و بلیط فروش دم در ازمون خواست بلیط بازدید کننده های خارجی رو بخریم واقعا جا خوردیم.
هزینه ش رو پرسیدیم که معادل هشتاد هزار تومان برای هر نفر میشد. آقای بلیط فروش گفت چه قانون بدی که باید از شما همزبانان پول بگیرم! اما مجبورم. مجبور! و دفتری رو به ما داد که تاریخ بازدید و ملیت مون رو توش نوشته و امضا کنیم (چنین چیزی رو خیلی از جاهای دنیا دیدم که برای گرفتن آمار بازدید کننده ها انجام میشه). یک نگاه سرسری به دفتر انداختم و دیدم بیشتر بازدید کننده های قلعه آمریکایی بودند. احتمالا نظامی هایی ک دوران خدمت شان رو سپری میکردند. بعد از نوشتن و امضای دفتر از در قلعه وارد شدیم.
همون موقع فهمیدم که دیدن ِ قلعه به پول بلیطش میارزید. عظمت و زیباییش از بیرون پیدا نبود. قلعه تمیز و خلوت بود و جز ما بازدید کننده ی دیگه ای نداشت. آقای بلیط فروش با ما داخل اومد و توضیحات کوتاهی درباره ی قلعه داد. اینکه قلعه ی اختیار الدین یا ارگ هرات سالها و توی هجوم های مختلف به این شهر پناه مردم بوده و بارها آسیب دیده، اما هیچ وقت به طور کامل ویران نشده، هربار بازسازی شده و حالا یکی از قدیمی ترین بناهای افغانستان به حساب میاد. فکر کردم ارگی که با مهربانی همیشه از مردمش مواظبت کرده نمیتونسته به آسونی، مثل هر بنای دیگه ای با هجوم و حمله ویران بشه. اینجا پر از حس و انرژی بود. پر از دعاهای مردمی که وقتی تو قلعه و محاصره ی دشمن بودن و از لحظه ی بعدشون خبر نداشتن، رو به آسمون خوندن...
از مرد بلیط فروش تشکرکردیم و راه افتادیم. تنها بودن و قدم زدن روی بنای چند هزار ساله ای به اون قشنگی، حسی بود که تا به حال تجربه ش نکرده بودم. انگار با ماشین زمان به دوره ی تاریخی دیگه ای رفته باشیم. تا به حال نشده بود توی فضایی با اون قدمت و بزرگی این همه تنها باشم. شگفتی بعضی چیزها در لغات نمیگنجند. قلعه ی اختیار الدین هم یکی از آنهاست. امیدوارم که این عکس ها قسمتی از حقیقت قلعه رو نشون داده باشن. چون نه دوربین حرفه ای داشتیم و نه از عکاسی چیز زیادی می دونیم.
قلعه بزرگ بود و چندین محوطه ی جدا، برج و بارو، انبار و سردابه، محل استراحت سربازان و اقامت گاه دائمی با یک حمام ِ خیلی خاص و قشنگ داشت.
حمام با نقاشی های دیواری که آسیب زیادی دیده بودند
قسمت بزرگی از قلعه در دست بازسازی و هنوز غیر قابل بازدید بود. دیدن قلعه نزدیک سه ساعت طول کشید که اصلا خسته کننده نبود و می تونستیم خیلی بیشتر اونجا باشیم، اگر برای دیدن جاهای دیگه عجله نداشتیم.
جای دیگه ای که باید میدیدیم "مناره های هرات" بودند. برای صرفه جویی در وقت با تاکسی تا اونجا رفتیم. مناره ها بازمانده های دورات تیموریان بودند، برای این میگم بازمانده، چون توی محوطه ی نزدیک این مناره ها قبلا چندین باغ، مدرسه، مسجد و مصلی، خانقاه و دارالحفاظ هم ساخته شده بوده اما از اونجایی که هرات تو طول تاریخ بارها مورد یورش قرار گرفته همه چیز از بین رفت و فقط پنج مناره باقی موند و "گنبد گوهرشاد ".
محوطه مناره ها اصلا دری نداشت که بخواد بلیط فروشی داشته باشه. اما طنابی که از یک سو به میله و از طرف دیگرش به پیتی حلبی وصل بود باعث میشد که بی اجازه تو نریم. سرک کشیدیم و آلونکی دیدیم که نشان میداد کسی توی محوطه ست. مجید صدا کرد و پیرمردی با ظاهر آشفته از توی آلونک بیرون آمد. گفتیم مسافریم و میخوایم مناره ها رو ببینیم. با لهجه ی ایرانی گفت از روی طناب بپریم اون طرف و بلافاصله سوالاتش شروع شد. که چرا اومدیم و چه چیزهایی دیدیم و چند وقت اونجا بودیم و چقدر دیگر میمانیم. همین طوری که به سمت مناره ها می رفتیم پا به پای ما می آمد و حرف میزد.
نزدیک آلونکش که شده بودیم گفت یک چایی بخورید بعد برید. واقعا وقت زیادی نداشتیم، آلونک کثیف و هوا هم برای خوردن چایی گرم بود. نمیدونستم چجوری بهش نه بگم اما قبل از اون مجید گفت باشه و جلو افتاد. آلونک که میگم واقعا با دور ریزها درست شده بود. لاستیک و پیت حلبی و دبه و چوب و سنگ. پارچه ی کلفتی که از چهار طرف به چوب وصل بود، روی پارچه ی کهنه ای که نمیدونم روی چی کشیده و ازش نشیمن ساخته بودند سایه می انداخت. نشستیم و پیرمرد شروع کرد به تعریف خاطراتش از ایران، که لازم به گفتن نیست چقدر تلخ بودند. نزدیک به بیست سال کارگری کردن با نازل ترین حقوق، نه امنیت شغلی و نه بیمه ای، همیشه شهروند درجه ی چندم بودن، مکافات برای ثبت نام بچه هاش توی مدرسه... ولی چیزی که به افغانستان برش گردانده بود بیماری سخت زنش بود و هزینه های وحشتناک درمان که باعث شد همه چیزش رو بفروشه. نگاهش هم مثل حرف هاش تلخ بودند. اطراف رو نگاه میکردم که نبینمش. طوری که مثلا دلداریش بدم گفتم ایشالا خوب میشن. گفت فوت کرده. دوباره نگاه کردم به مناره ها. از کتری کهنه دوتا چایی ریخت توی استکان های بلوری که کِدِر شده بودند. چای سیاه، مثل ایرانی ها. گفتم اگر ناراحت نمیشید من چایی نمیخورم... میخواستم بگم هوا گرمه که چای توی لیوان رو پاشید بیرون آلونک. از بطری پلاستیکی نوشابه کنار دستش آب توی لیوان ریخت و گردوند و گفت: حالا تمیز شد. و دوباره از چای پرش کرد. خجالت کشیدم و چیزی نگفتم. مجید با اشاره گفت بخورش. پیرمرد ادامه داد که بچه هاش هنوز ایران هستن. تهران و مشهد. دوست داشتم زودتر از حرف ها و خاطراتش فرار کنم. چایی رو داغ داغ خوردم و گفتم دیر شد. بلند که شدیم پیرمرد گفت فقط دو تا مناره ی اول رو ببینید. زمین ِ پشتی ها هنوز از مین پاکسازی نشده.
روی مناره های جلویی هم جای گلوله و خمپاره روس ها مانده بود. تعداد این مناره ها قبلا بیشتر از این پنج تا بوده. اما جنگ ها، بی توجهی و عوامل طبیعی همه رو از بین برده بودند. این پنج تا دونه هم کج شده بودند اما هرجور شده هنوز سرپا ایستاده بودند. حالا که نمیشد توی محوطه قدم زد و همه جا رو دید کار دیگه ای نداشتیم. چند تا عکس گرفتیم و از نگاه های غمگین پیرمرد فرار کردیم.
گنبد گوهرشاد از دور
تا "گنبد گوهرشاد" که نزدیک هم بود پیاده رفتیم. این یکی اوضاع بهتری داشت. دیوار و دری فلزی که بسته بود. مجید با سنگ ریزه به نرده های در زد و نگهبان رو صدا زد. آقای جوانی از دور توی محوطه پیدا شد و پرسید با کی کار داریم. گفتیم با هیچکس! اومدیم گنبد رو ببینیم. با تعجبی که انگار گفته باشیم اینجا با آدم فضایی ها قرار داریم، پرسید چی؟ اومد نزدیک و از پشت نرده ها زل زد به ما. از تعجبش هم خنده مون گرفته بود و هم میخواستیم زودتر بریم تو. گفت ولی اینجا که بازدید نداره. گفتیم چرا؟ گفت خب چون تا به حال کسی برای بازدیدش نیومده! گفتیم آقا این که دلیل نمیشه. تازه چه اشکالی داره؟ ما میشیم اولین نفرها! گفت من باید با مسئولش صحبت کنم! انقدر منطقش برام عجیب بود که فکر کردم باید با همین شیوه باهاش حرف بزنم. گفتم خب باهاش تماس بگیر و بهش بگو عجیب ترین اتفاق دنیا افتاده و دو تا توریست اومدن تا یک اثر تاریخی رو ببینن. گفت الان که تایم اداری نیست. اونا رفتن! مجید گفت الان دهمین روز سفر ما تو افغانستان هست و تا به حال همچین چیزی نشنیدیم. نگهبان گفت فردا از مسئولش سوال میکنم. برید فردا بیاید! گفتیم فردا حرکت میکنیم به سمت مشهد و دیگه وقتش رو نداریم. داشتیم بحث می کردیم که یک تاکسی جلوی در ایستاد و یک آقای شیک و سرحال که کیف سامسونت دستش بود ازش پیاده شد و به سمت در فلزی اومد. نگهبان که انگار میشناختش در رو باز کرد و با هم دست دادن. بعد از سلام و احوال پرسی پرسید مشکل چیه و ما کی هستیم. ما و نگهبان هر کدوم به شیوه ی خودمون و حق به جانب ماجرا رو گفتیم. آقای سرحال گفت که برای شرکت تو یک جلسه ی شعر و ادب هفتگی به اونجا میره و از نظرش واقعا مشکلی نیست که گنبد بازدید کننده هم داشته باشه و مارو راهنمایی کرد تو. ما که پشت سرش راه افتادیم نگهبان عصبانی شد و بلند گفت اصلا اجازه نمیده ما تو بریم. آقای سرحال گفت که حالا که اجازه نمیدی داخل شن در رو باز کن تا از دور از گنبد عکس بگیرن. من گوشی رو بالا آوردم اما مجید دستم رو گرفت و گفت این همه راه نیومده بودیم که یک عکس بگیریم و برگردیم وگرنه عکس هر بنایی با کیفیت و نور چند برابر بهتر از چیزی که توریست ها میگیرن توی اینترنت هست. آقای سرحال سر تکان داد و یه جوری که انگار از پیشنهادش خجالت کشیده باشه حرف مجید رو تایید کرد. این شد که ما هیچ عکسی از گنبد گوهر شاد نداریم. با حالت قهر برگشتیم و از در فلزی دور شدیم، صدای بحث آهسته ی نگهبان و آقای سرحال رو میشنیدیم اما دیگه مهم نبود.
عکس از اینترنت
تاکسی گرفتیم و خواستیم مارو به "آرامگاه خواجه عبدالله انصاری" ببره.
بیرون از آرامگاه برخلاف جاهای دیدنی دیگه که رفته بودیم شلوغ بود. پر از ماشین هایی که کنار هم پارک کرده و رفت و آمد زیاد بود. چند دست فروش تسبیح و جا سوییچی می فروختند. آن هایی که از آرامگاه بیرون آمده بودند برای اینکه به آن پشت نکنند، عقب عقب راه رفته، با دستی که روی سینه گذاشته بودند زیر لب دعا زمزمه می کردند. فهمیدم دلیل شلوغی چی بود. آنجا زیارتگاه بود و نه جای دیدنی و مردم این گوشه ی دنیا تاریخ رو هم که یادشان برود زیارت رو فراموش نمی کنند. برای احترام به باور مردم و نه از اجبار شالم رو جلوتر کشیدم و وارد شدیم. قبرستان ِ قدیمی و کوچکی بود با حکاکی های قشنگ روی سنگ قبرهای ایستاده.
فکر میکنم سال ها بود که کسی رو اونجا خاک نکرده بودند. بعدا فهمیدم بعضی از مشاهیر عرفان و ادب خراسان بزرگ توی همین محوطه ی کوچیک آرمیده اند... جایی که در عین شلوغی خیلی ساکت بود. اگر چشم هام رو می بستم متوجه حضور جمعیت نمی شدم. آرامگاه ِ "پیرهرات" آنطرف ِ قبرها بود. دور تا دور قبرها فرش پهن شده بود برای مردمی که رو به آرامگاه پیرشان نشسته بودند. برای اینکه کفش هامون رو در نیاریم به جای رد شدن از روی فرش، از لا به لای قبرها رفتیم تا مقبره ی پیر هرات.
با همه ی ارادتی که مردم به این مقبره داشتند، و مراقبتی که نوادگان خواجه عبدالله از مقبره اش میکردند، کاشیکاری ها از آسیب در امان نمانده بودند.
از مقبره بیرون آمدیم و از لا به لای قبر ها رد شدیم تا از در بیرون رفتیم. می خواستیم پشت ِ مقبره رو ببینیم. جایی که زیبایی و معماری بنا بیشتر معلوم بود.
بعد از عکاسی، کنار دیوار رو گرفتیم و رفتیم تا در ِبلند ِ میله میله اش که از لا به لایشان این ساختمان دیده میشد. کسی نبود تا در رو باز کند. بدون اینکه از نزدیک ببینیمش و اصلا بفهمیم چی هست، ازش عکس گرفتیم و برگشتیم.
تاکسی ای که باهاش تا اونجا آمده بودیم منتظرمون بود. سوارش شدیم و تا هتل رفتیم.
به هتل که رسیدیم هوا تاریک شده بود. به جای تو رفتن گفتیم اطراف رو بگردیم. هتل صدف تو یکی از جاهای نسبتا شلوغ شهر بود. یکی از خیابون هارو پیاده رفتیم تا رسیدیم به رستورانی که فست فود داشت و یادمان افتاد توی این سفر اصلا فست فود نخوردیم. اگر به من باشه که حتی یکبار توی سال هم فست فود نمیخوم، اما مجید گفت بریم ببینیم ساندویچ و پیتزای اینجا چجوریه.
وارد رستوران شدیم که بزرگ بود و حیاط قشنگی داشت با میز و صندلی که همه پر بودند و برای همین ما تو نشستیم. محیطش شبیه به رستوران های فست فود ایرانی دیزاین شده بود. دکور زرد و نارنجی و میز صندلی های پلاستیکی رنگی. پشت یک میز نشستیم و یک سیب زمینی پنیر ویژه و یک پیتزا سفارش دادیم. قیمتش تقریبا یک چهارم یک فست فود معمولی تو تهران شد. تقریبا بیست دقیقه طول کشید تا سفارشمون آماده شد. از اونجایی که آدم شکمویی نیستم جزییات غذا یادم نیست، فقط اینکه بد مزه نبود و مقداریش اضافی اومد. قسمت های دست نخورده رو برداشتم برای بچه هایی که از صبح دیده بودم توی کوچه و خیابون گدایی یا دستفروشی می کردند. اما از رستوران که بیرون اومدیم بچه ای توی خیابون نبود. مجید غذا رو به پاکبانی که زمین رو جارو میزد داد و پیاده تا هتل رفتیم که پنج دقیقه هم طول نکشید.
در آهنی رو که زدیم، نگهبان دریچه ی کوچک رو کنار زد و بعد از دیدن ما در رو باز کرد. داخل شدیم و از راهرو باریک گذشتیم. نگهبان گفت امشب لابی هتل رو برای جشن عروسی گرفتند برای همین باید با آسانسور مستقیم به طبقه ی خودمون بریم. توی همون دو باری که صبح از آسانسور استفاده کرده بودیم این کار غیر ممکن به نظر میومد. چون به خاطر حفظ امنیت و چک شدن تمام رفت و آمد ها، آسانسور از هر طبقه ای که سوارش میشدی حتما توقفی توی لابی می کرد. گفتیم که توی لابی در آسانسور رو باز نمیکنیم و مستقیم میریم به طبقه ی اتاقمون. همین کار رو هم کردیم. اما هنوز برای خوابیدن زود بود و خسته نبودیم.
رفتیم کافی شاپ هتل که روی پشت بام بود. چند تخت چوبی روی بام چیده بودند با پشتی و فرش. جز ما کسی آنجا نبود. صدای موسیقی شادی عروسی رو که از لابی میومد میشنیدیم. یادم افتاد به عروسی ده شب پیش که حالا چقدر دور به نظر می رسید. انگار یک ماه گذشته باشه... یک قوری چایی سفارش دادیم و شهر رو که کم کم خاموش و خالی میشد نگاه میکردیم. هرات با اینکه دومین شهر پر جمعیت افغانستان است اما شب های ساکت و خلوتی داره که شاید به خاطر حفظ امنیت باشه. به نظرم شهر خیلی دلگیری اومد. دلگیر بودن شهر برای من ربطی به زیبایی یا دوست داشتنی بودنش نداره. بعضی از شهر های مورد علاقه م تو دنیا، توی شب همینقدر دلگیرن. مجید گفت این دلگیری ربطی به هرات نداره، اولین شبی هست که توی این سفر تنهاییم. دیدم راست میگه و چقدر به شلوغی و رفت و آمد های خانه و خانواده ی امیری عادت کرده بودم. به مهمانی ها و محبت های بی دلیل و بی دریغ آدم ها. طوری همیشه دور و برم بودند که حتی لحظه ای تنها نبودیم تا امشب و حالا... اما این تنهایی هم زیاد طول نکشید. سه تا آقا که نمیدانم مسافران دیگه ی هتل بودند یا مهمانان عروسی اومدن روی بام و روی یکی دیگه از تخت ها نشستن. برام جالب بود باهاشون هم صحبت بشم اما میدونستم صبح زود فردا باید راه بیوفتیم. برای همین برگشتیم توی اتاقمون و آخرین شب رو توی افغانستان خوابیدیم.
روز یازدهم: ۶ شهریور ۱۳۹۶
بازگشت
وسایل مون جمع و آماده بودند. روز قبل مجید از خانم مسئول پذیرش خواسته بود تو پیدا کردن تاکسی ای که از هرات به مشهد بره کمکمون کنه و خانم مسئول پذیرش یه نفر رو معرفی کرده بود که تلفنی باهاش هماهنگ کرده بودیم و قرار بود ساعت هشت جلوی هتل باشه. بی عجله و استرس رفتیم تو لابی که صبحانه بخوریم. خانم مسئول پذیرش که گوشی تلفن دستش بود، با دیدن ما چشم هاش گرد شد. گوشی رو سر جاش گذاشت و پرسید شما کجا بودین؟ خیلی نگرانتون بودم. خوب شد اومدین الان داشتم بهتون زنگ میزدم. تعجب کردیم. ما؟ همینجا! نگران واسه چی؟ گفت آخه مسئول پذیرش شیفت شب رو موقع تعویض شیفت دیدم و بهم گفت مسافرهای ایرانی دیشب اصلا نیومدن هتل! گفتم مگه میشه؟ وسایل هاشون تو اتاقه. هزینه ی اتاق رو هم دادن. جایی رو نداشتن که برن. ماشینشون هم قراره اینجا بیاد دنبالشون. صبر کردم ساعت بشه هفت و نیم بهتون زنگ بزنم. که دیگه خودتون اومدین. کجا رفته بودین حالا؟ گفتیم ما دیشب اومدیم زود هم اومدیم. اما به خاطر عروسی اصلا در آسانسور رو باز نکردیم و رفتیم طبقه ی خودمون. برای همین حتما مارو ندیدن. خانوم مسئول پذیرش گفت چه حیف! چون به صاحب عروسی گفته بودیم دو تا مسافر ایرانی داریم و خواسته بودن شما هم تو عروسی شون باشید. قرار بود وقتی دیدنتون بهتون بگن! گفتیم آره، حیف! اما مثکه با نگهبان هماهنگ نشده بود. چون اون بهمون گفت یه راست بریم تو طبقه خودمون. بهرحال ایشالا مبارکشون باشه.
رفتیم برای صبحونه که اگر تاکسی زود رسید معطل نشه. تاکسی پنج دقیقه به هشت رسید و به مجید زنگ زد. با خانم مسئول پذیرش و پرسنل مهربان خداحافظی کردیم و رفتیم پایین. تاکسی جز ما یک مسافر دیگه داشت که جلو نشسته بود. راننده یکی از معدود افرادی بود تو این سفر که از دیدن من تعجب نکرد. راه افتادیم به سمت مشهد. توی راه حرف خاصی نه با هم، نه با راننده و نه با مسافر دیگه ی ماشین نمیزدیم. مجید بیشتر راه خواب بود و من از شیشه ی ماشین بیرون رو نگاه میکردم. از شهر خارج شدیم. بین راه پر از روستاهای خیلی کوچک بود. اونقدر کوچک که تا گوشی رو در میاوردم تا عکسی بگیرم ازش گذشته بودیم. خانه های کاهگلی یک طبقه داشت که همه شبیه هم بودند. آدم هایی که توی اون خانه ها و روستاها زندگی می کردند به نظرم خیلی محروم اومدن. حتی محروم تر از ساکنان روی کوههای کابل...
توی این فکر و خیال ها رسیدیم به اولین ایست بازرسی سر راه. فکر کردم مثل ایست های بین شهرهای ایران که دیده بودم، بعد از چک کردن مدارک راننده راه رو ادامه میدیم. حواسم نبود به اینکه از افغانستان بر میگردیم، که بیشتر از هرچیزی که ما دیده بودیم به قاچاق انسان و تریاک شناخته شده است. ما و مسافر دیگه ی ماشین پیاده شدیم. ساختمان کوتاه خاکی رنگی بود که اطرافش پر بود از پلیس های افغانستان که شعار "خدا، وطن، وظیفه" روی سینه ی یونیفرم شون دیده میشد. وارد ساختمون شدیم. یکی از پلیس ها به دیگری گفت "ایرانی اَستن". اون یکی مارو از مسافر دیگه ی ماشین جدا کرد و توی اتاقی فرستاد. اتاق کوچیک بود و قدیمی با ترک های روی دیوار و یک نقشه ی قدیمیِ رنگ و رو رفته از افغانستان. یک میز چوبی و چند تا صندلی کهنه. پلیسی که پشت میز نشسته بود گفت پاسپورت هاتون؟ معلوم بود میدونه با چه کِیسی سر و کار داره. قبل از وارد شدن ما بهش اطلاع داده بودن. پاسپورت هارو که بهش دادیم به صندلی اشاره کرد و ما نشستیم. پرسید چرا افغانستان اومدین؟ کوتاه جواب دادیم برای سفر و عروسی دوستمون هم شد بهونه که الان بیایم. نگاه سرسری بهمون انداخت و گفت: به خیر آمدین. و پاسپورت هارو پس داد بهمون. از اتاق و ساختمون بیرون رفتیم و سوار تاکسی شدیم.
باز موسیقی گوش کردیم و بیرون رو تماشا کردم تا رسیدیم به جایی که با گذر از اون وارد خاک ایران می شدیم. قبلا زمینی به ارمنستان رفته بودم و میدونستم که زمان بر و پر از بازرسی و سوال جوابه. اما برای این حجم از سختی اصلا آماده نبودم. انقدر شلوغ بود که حتی دو متر جلوتر رو هم نمیدیدم. بدتر از شلوغی اسباب و اثاثیه ی مردمی بود که انگار به قصد مهاجرت از افغانستان به ایران می آمدند و اون آشفتگی رو چند برابر می کردند. خیلی ها چرخ دستی هایی رو هل می دادند که رویش از لحاف تشک گرفته تا ظرف و ظروف رو تا بالا چیده و با طناب بسته بودند. هیچ صفی در کار نبود و آدم ها با هل دادن جلو میرفتند. با سیل جمعیت از اینور به اونور کشیده میشدیم. بیشتر از خودم نگران سبد قشنگم بودم که از کابل تا اینجا صحیح و سالم آورده بودمش و حالا داشت بین فشار آدمها له میشد. زن چاق میانسالی چادرش رو به کمرش گره زده بود و با عصبانیت جمعیت رو هل میداد و همه جا رو میگشت. از کنار ما که گذشت فشاری هم به کمر من داد. تازه اونجا فهمیدیم که یک باکس آب معدنی رو گم کرده و به خیال اینکه ازش دزدیدن داره بین جمعیت رو میگرده. تا ته سالن رفت و وقتی برگشت دوباره هل محکمی داد. جیغم رفت هوا و بلند گفتم چیکار میکنی سر چهارتا دونه آب معدنی؟ مگه نمیبینی چقدر شلوغه همه منتظریم. اه! جمعیت همه ساکت شدن و به سمت ما برگشتن. یکی اون وسط پرسید ایر انی استین؟ گفتیم آره. جمعیت کنار کشیدن و راه باریکی به سمت در برای ما باز کردن. تا جلوی در رسیدیم. توی اتاق رو نگاه کردیم و تازه فهمیدیم که چرا حرکت صف اونقدر کند بود. مسئولین بازرسی تمام وسایلی که آدمها میخواستند از افغانستان به ایران ببرند رو دونه دونه و با دقت میگشتند. یکی با دست اشاره کرد که صبر کنیم و گفت صف رو بهم نزنید. یک نفر که کنار ما ایستاده بود گفت ایرانین. مسئول بازرسی برگشت به همکارش چیزی گفت. بعد از دو دقیقه مارو از جمعیت جدا کردند و به اتاق دیگه ای بردند. آقایی که سبیل داشت وارد شد.
چشم های روشنش توی صورت آفتاب سوخته ش تناقض ایجاد می کردند. با لبخند سلام کرد و پشت میزی نشست و به ما گفت اونطرف میز بنشینیم. پاسپورت هامون رو گرفت و از دلیل سفر و مدت و محل اقامت مون پرسید. گفتیم عروسی دعوت بودیم و مهمان خانه ی همون دوستانمون هم شدیم. آدرس و شماره تلفنی از میزبان ها خواست که بهش گفتیم و یادداشت کرد. پرسید از کجا با امیری ها آشنا شدیم که گفتیم نمایشگاه کتاب. آقای سبیلو با لبخند ادامه میداد. از شغل و تحصیلات ما پرسید تا محل زندگی مون توی تهران. بی دلیل ترسیده بودم. میگفتم برای چی اینارو میپرسه؟ چرا نمیذاره بریم؟ اگه به وسیم زنگ بزنه مطمئن میشه. چرا نمیزنه؟ اگه نمیخواست زنگ بزنه چرا شماره شو گرفت؟ این سوال ها توی ذهنم بود و بدون داشتن پاسخی براش، به سوال های آقای سیبیلو جواب میدادم و اون با حوصله از حرف های ما یادداشت بر میداشت. آقای سیبیلو پرسید: باز هم اگر فرصتی بشه به افغانستان برمیگردین؟ مجید گفت آره. اما این بار وقتی صلح شده باشه. که بتونیم شهر های دیگه رو هم ببینیم. جاهایی که الان دست طالبانه. احساس کردم آقای سیبیلو برای اولین بار از وقتی سوال و جواب رو شروع کرده بود، واقعی خندید. گفت افغانستان گنج دست نخورده ست. اگر صلح بود که توریست های زیادی میومدن. ما هم واقعی خندیدیم. گفتیم حتما میایم. چون حتما صلح میشه. درست میشه. آقای سیبیلو پاسپورت هامون رو بهمون پس داد و در اتاق رو برامون باز کرد.
در به راهرویی باز میشد و حالا نوبت مرزبانی ایران بود که پاسپورت هامون رو ببینه. سوال و جواب خاصی نکردن و خیلی راحت اجازه دادن که رد بشیم.
راهرو دری به بیرون داشت که ازش گذشتیم و تاکسی مون رو پیدا کردیم. با عجله رفتیم سمتش چون فکر می کردیم راننده و مسافر دیگرش رو خیلی معطل نگه داشتیم. اما وقتی رسیدیم دیدیم که مسافر دیگه ی ماشین هنوز نرسیده. یک مغازه ی کوچیک اون طرف مرز بود که ازش های بای و رانی خریدیم. توی یک سایه نشستیم و منتظر مسافر دیگه شدیم. هنوز یک ربع نشده بود از مرز گذشته بودیم که موبایلم برای اولین بار توی یازده روز گذشته زنگ خورد. واقعا زنگش رو یادم رفته بود. اما تلفنم که تمام شد هم مسافر نیامد. تقریبا یک ساعت منتظرش بودیم. راننده که خودش هم کلافه شده بود ازمون پرسید اون تو دیدیمش یا نه؟ شاید بازداشت شده باشه. چقدر دیگه باید منتظرش بمونیم؟ گفتیم ما رو خیلی زود به خاطر ایرانی بودنمان از اون مسافر دیگه ی تاکسی جدا کردن و ازش خبر نداریم. راننده گفت میره تو تا ببینه چی شده و اگر قراره اون رو ولش نکنن ما راهمون رو ادامه بدیم. راننده رفت و نیم ساعت بعد با مسافر دیگه ی تاکسی برگشت. مسافر دیگه ی تاکسی که جوون بود و دانشجوی یکی از دانشگاههای مشهد خیلی عذر خواهی کرد و گفت مرزبانی ایران به خاطر زمان کمی که از اعتبار پاسپورتش مونده نگهش داشتن، چون مدت ویزای صادر شده بیش از اعتبار پاسپورت بوده.
خلاصه به راهمون ادامه دادیم. دیگه خبری از خانه های سر راه و روستاهای عجیب نبود. برای همین چشم هام رو بستم و کم کم داشت خوابم میبرد که تاکسی باز توقف کرد... چشم هام رو باز کردم و ساختمان کوچک یک طبقه ی آجری رو دیدم با پرچم های ایران و علامت سپاه پاسداران. فهمیدم باید پیاده شم. در رو که باز کردم راننده هم پیاده شد و صندوق عقب ماشین رو بالا زد و چمدانم رو دستم داد و به در بازی که پارچه ی کلفت سیاه روش رو پوشونده بود اشاره کرد. پارچه رو کنار زدم و وارد اتاق کوچیکی شدم که سه تا خانم چادری توش نشسته بودند. یکی از خانم ها بلافاصله بلند شد، چمدان رو از دست من گرفت و روی میز گذاشت. خانمی که پشت میز بود زیپ چمدان رو باز کرد و شروع کرد به بیرون آوردن دانه دانه ی لباس ها و هر چیز دیگه ای که توی چمدان داشتم. خانمی که اول از جایش بلند شده بود بازرسی بدنی رو شروع کرد که یکی از جدی ترین بازرسی بدنی های عمرم بود. پشت گوشها و زیر یقه ی مانتوم رو گشت و حتی خواست کلیپسم رو باز کنم. خانم سومی هم بیکار نبود و تو این مدت سوال می پرسید. کِی اومدی و با کی اومدی و سوال تکراری چرا اومدی افغانستان که دیگه واقعا داشت آزار دهنده میشد. جواب برای عروسی دوستم خانم ها رو قانع نکرد. گفتن برای یک عروسی این همه راه اومدی؟ گفتم زیاد سفر میکنیم. پاسپورتم رو که فقط ویزای افغانستان توش بود رو ورق زد. گفتم این پاسپورت تازه ست. مُهری توش نداره دوباره پرسید برای یه عروسی اومدی این همه راهو؟ گفتم دوست داشتم افغانستان رو ببینم. گفت این همه جا. چرا افغانستان؟ ترکیه که میتونستی بدون ویزا هم بری. ارزون تر هم بود. با کنایه اضافه کرد راحت تر هم بودی. گفتم دوبار رفتم ترکیه. میخواستم کشوری رو ببینم که باهاش تاریخ و زبان مشترک داریم. گفت چرا زمینی برگشتی؟ گفتم پرواز برگشت رو نگرفته بودیم و برای همین مجبور شدم. گوشی موبایلم رو داد دستم و گفت قفلش رو باز کن. باز که کردم رفت تو تلگرام و پیام های آخر که به مادرم زده بودم رو خوند. گوشی رو بعد از چند دقیقه بهم پس داد و گفت میتونی بری. جمع کردن چمدان که هر تکه ی لباسش رو یه جور پخش کرده بودند حوصله میخواست که من نداشتم. لباس هارو توی چمدان چپوندم و از اتاق زدم بیرون. مجید و راننده و مسافر دیگه ی تاکسی منتظر من بودند. بازرسی اون ها زیاد طول نکشیده بود اما راننده به مجید گفته بود بازرسی خانم ها همیشه خیلی طولانی میشه.
از اینجا به بعد، سفر واقعا چیزی برای گفتن نداره. طبق برنامه به مشهد رسیدیم و تا فرودگاه اسنپ گرفتیم و بعد با هواپیما به تهران برگشتیم. شاید سفرنامه باید جایی تمام میشد که برای بازگشت سوار تاکسی شدیم. اما مرز ها همیشه برای من جالبن. اینکه چطور آدم هارو، بعضا با نژاد و زبان و تاریخ مشترک از هم جدا کردند و برای این جدایی قانون هم گذاشتند. تو این سفر، مرز از همیشه مضحک تر بود. سفری که احساسی از خارجی بودن به من نمیداد. یه وقت هایی یادم میرفت مسافرم. برای همین از بازرسی های تو مرز هم نوشتم، شاید برای کسی جالب باشه.
و در آخر، چند تا نکته که تا جای ممکن کوتاه میگم، اگر سفرنامه رو تا اینجا خواندید از این نکات هم نگذرید.
با توجه به خطرات امروز افغانستان، به هیچ وجه قصد تشویق سفر خوانندگان به این سرزمین رو ندارم.
تا قبل از این سفر اصلا به فکر نوشتن سفرنامه اش نبودم، اما وقتی دیدم افغانستان چقدر از باور های ما دوره و چهره ی متفاوتی داره که رسانه ها قصد نشون دادنش رو ندارند، و از طرفی اطلاعات عمومی مردم در مورد کشورهای همسایه چقدر کمه، تصمیم گرفتم واقعیت هایی از این کشور که تو ده روز از نزدیک دیدم رو بنویسم.
سفر به افغانستان، سفری بود به گذشته. افغانستان که با همه ی شگفتی، پر بود از حال و هوای آشنا. مثل خوابی که دیده و فراموش کرده ایم. مثل ناخودآگاهی که هست و نمی دانیم. مثل خاطرات قدیمی مادربزرگ ها. مهربانی مردم، زندگی های کمتر ماشینی شده، رفت و آمد های فامیلی، خانواده های بزرگ، دور هم جمع شدن، تلوزیون دیدن، با هم کارهای یک مهمانی را کردن، به مهمانی که سر زده می آید و چند روز می ماند روی خوش نشان دادن! مردم هنوز با هم حرف داشتند برای گفتن، نه اس ام اس جای زنگ زدن را گرفته، نه موبایل جای معاشرت رو. هم محله ای هایشان را میشناختند. با همسایه های نزدیک رفت و آمد داشتند و با دورتر ها سلام و احوال پرسی. غریبه ها را همشیره (خواهر) و لالا (برادر) صدا می کردند. همه ی این ها آشنا بود و باز شبیه به هیچ جای زندگی ما (حداقل ما تهرانی ها) نبود. اگر مثل من بیشتر در قصه ها زندگی کرده باشید، تصویر ایرانی که روزگاری مهربان تر بوده را در افغانستان امروز می بینید
که آخر هیچ حکایت
از نکته ای که به کار آید
خالی نباشد.
(تاریخ بیهقی)
آصفه غدیری بیدهندی
شهریور ماه نود هفت
چند خط از مجید:
مثل قصه های مادربزرگ ، مثل عکسهای قدیمی، حسی که شادمانی و اندوه رو توأمان دارد. مثل این میماند که به تاریخ سفر کرده ای، زمان ایستاده است، لامکان است، کجا هستی؟ نمیدانی. چرا اینجایی؟ نمیدانی. بی معنی ترین است که بگوییم حوالی مرداد و شهریور سال هزار و سیصد ونود و شش هجری شمسی در جمهوری اسلامی افغانستان، شهر کابل، ما به مقبره فلانی رفتیم. به هیچ وجه، ما در زمان سفر کردیم. ما آهنگ تغییرات در جهان را برای چند روز متوقف کردیم. افغانستان به آینه ای می ماند که در آن خود را میبینی. تاریخی است سرشار از امید و ناامیدی . قصه ای است از نامهربانی های جبر روزگار با مهربانترین ها. مهربان هایی که خود ما هستیم. پدر و مادر و برادر و مادربزرگ خودمان هستن.ما به درون خودمان سفر کردیم. ما به کجا رفتیم؟ ما به کجا نرفتیم. ما به خانه بازگشتیم.
متن فوق به قلم آصفه شرح وقایعی است که طی یازده روز بازدید از شهرهای کابل و پنجشیر و هرات برای من و آصفه اتفاق افتاده است. سفری بدون حتی کوچکترین بررسی های معمول سفر از قبیل آب و هوا، جاهای دیدنی، مدت زمان سفر و ... آنقدر غیر منتظره بود که حتی خودمان هم یک لحظه در آن تردید نکردیم، گویی سرنوشت ما بود. آصفه سعی کرده است که قوانین سفرنامه نویسی را رعایت کند البته به نظر من شاید تنها دو روز آخر در هرات را بتوان اینگونه شرح داد. دو روزی که با برنامه ریزی همراه بود و ما هم مثل هرگردشگر دیگری فقط به بازدید از جاذبه های این شهر پرداختیم. ولی این روح سفر افغانستان بود که آن را برای ما یگانه کرد. نویسنده سعی کرده است با کلمات در جای جای این نوشته روح سفر را هم برای خواننده ملموس کند. چیزی که نمیتوان از آن حتی یک عکس ارائه کرد. به هر حال احساس کردیم در برخی قسمت ها قرار دادن تصویر خودمون شاید بهتر حس و حالی که ما داشتیم را بیان کند. این سفرنامه تصویری است که آصفه نشان میدهد.قطعاً من اگر بنویسم متفاوت است. تصویری که او نشان میدهد ممکن است کمی پس و پیش باشد، قسمت هایی برجسته شده باشد و بخش هایی کوتاه، اما یگانه است و مختص اوست.
جا دارد تشکری هم بکنم از همراهان ما در این سفر، اول از همه از خانواده آقای امیری و همسر عزیزشان که کل زحمت سفر ما بر دوش آنها بود، آرش جان که هر چه ازمهربانیش بگویم کم است . عمو عشیق که بسیار میداند و عاشق کتاب است و خواهرزاده شان سینا خانم. ماما صبور، آقا و خانم "میم" ، اکبر آقا که اسم دومش مجتبی است یا برعکس، آقا رسا، شاداب و دوستان رحمان عزیز.
سید مجید غریبیان لواسانی
تهران