سفر تنها برای تفریح نیست. سفر کشف ناشناخته ها نیست. سفر کشف واقعیت درونی خود ماست. شناخت ناشناخته های خودمان.
قرار نیست همیشه سفر برای فرار از سختی روزهای کاری و مشغله ها باشد. قرار نیست حالا که تابستان است و بچه ها مدرسه نمی روند برنامه سفر را بریزیم و حال و هوایی عوض کنیم. حالا که زمستان است برویم جنوب و شرجی را تجربه کنیم و اکنون که تابستان است برویم شمال و خنکای دریا را لمس کنیم. سفر رفتن است و یافتن من دیگری از خود.
از روزی که پدرم در شمال باغ زیبایی را خرید و روز و شب اش شد آن باغ، سالی دو سه مرتبه شمال رفتن شده بود معنای سفر. یکبار رفتیم تا از دید و بازدید و رخوت تعطیلات طولانی سال نو فرار کنیم. بار دیگر رفتیم تا پاییز جنگل های رنگارنگ را ببینیم و دیگر بار دلتنگی پدر بهانه شد و هر تعطیلی خواسته و ناخواسته ای بهانه شمال رفتن شده بود. نسترن (همسرم) هم دیگر کلافه شده بود. نه از ترافیک جاده و تکراری بودن شمال و... از اینکه تازه گی در ما اتفاق نمی افتاد و چیزی درون ما نمی جنبید. برای آخر تابستان باید برنامه ای می داشتیم. مشهد و کیش وقشم را بارها رفته بودیم. همدان هم به واسطه اقوام همسر جان تجربه کرده بودیم. بوشهر و شیراز و یزد هم همینطور، مانده بود شمال غرب و آذربایجان.
نمی دانم چرا همیشه سفر رفتن به جایی که برای آدم ناشناخته است اینقدر وهم دارد. اما تا به جاده می زنی این پرده وهم کنار می رود. برای سفر به شهرهای آذربایجان و اردبیل این پرده سال ها پیش روی ما بود تا تصمیم گرفتیم برخلاف همیشه که چمدان را درون صندوق می چپاندیم و راه می افتادیم و هرچه خدا خواهد... این بار با برنامه ریزی دقیقی که حاصل مطالعه سفرنامه های متعدد بود سفر کنیم.
از نیمه مرداد بود که برنامه ریزی هاآغاز شد. گرمای این روزها شوق سفر به شهرهای خنک را دو چندان می کرد. نخستین دغدغه محل اسکان بود. یک روز خیلی اتفاقی در میان جستجوهای اینترنتی با سایت اسنپ تریپ آشنا شدم. در میان هتل های پیشنهادی سایت گشتی زدم و براساس میل و توان مالی یک هتل انتخاب کردم. برای اطمینان از قیمت ها سری به سایت هتل زدم و تلفنی قیمت معمول اتاق ها را جویا شدم که خوب در این مقایسه اسنپ تریپ پیروز انصاف شد.
با نسترن مشورت کردم و قرار بر این شد که سه شب را در سرعین و اردبیل و سه شب را در تبریز اقامت کنیم. محدودیت زمانی هم به دلیل مشغله کاری من بود و مرخصی که نداشتم.
از میان هتل ها، هتل کوروش را در سرعین به نرخ هر شب 203000 تومان و هتل آپارتمان ائل آی را در تبریز به نرخ هرشب 173000 تومان برگزیدیم که در بهبهه گرانی ها و تعطیلات عید قربان و عید غدیر قیمت ها افزایش یافت و من هم با این شکل از عملکرد کنار نمی آیم . دلیل این گرانی را نمی فهمم. آخر چرا باید اینگونه مردم را سرکیسه کنند. از این تعطیلات گذشتم و برای هفته بعد از آن با همان قیمت های قبل رزرو کردم. با شوق فراوان تلفنی موضوع را به اطلاع همسر جان رساندم که ایشان فرمودند "درست در این زمان امتحان زبان دارم" وحسابی توی ذوق ما زدند. با هتل تماس گرفتم برای تغییر روز که گفتند "با همان جایی که رزرو کردید تماس بگیرید". با اسنپ تریپ تماس گرفتم وتغییر روزها با همکاری آنها انجام شد. برای حصول اطمینان از اعمال این تغییرات تلفنی با پذیرش هتل ها صبحت کردم. علی رغم همه این پیگیری ها باز هم مشکلاتی پیش آمد که حتمن تعریف خواهم کرد.
در میان سفرنامه ها و سایت ها گشتم و گشتم تا برنامه سفر را با ذکر تمامی جزئیات اعم از محل های بازدید و رستوران ها و غیره تدوین شده پرینت گرفتم و به خانه بردم. نسترن از این همه دقت شگفت زده شده بود. "مگر می شود آدم شلخته ای مثل همسر من چنین برنامه ریزی دقیقی کرده باشد و اینقدر فهیم باشد که یکی دو روز را هم برای خرید در نظر بگیرد" این همه دقت و نظم برای خودم هم شگفتی بود.
طبق برنامه باید 12 شهریور ساعت 6 صبح دل به جاده می زدیم و اولین توقف ما در سلطانیه زنجان بود.از اصفهان تا سلطانیه 574 کیلومتر راه بود، چیزی نزدیک به 6 ساعت رانندگی که البته با توقف های مکرر برای قضای حاجت دخترکم آوید این زمان طولانی تر شد.
تمام طول مسیر اتوبان بود تا به نزدیکی بوئین زهرا رسیدیم. از آنجا چند کیلومتری جاده دوطرفه می شد و آسفالت نامناسب حسابی خسته مان کرد. در طول مسیر هم دریغ از یک مجتمع رفاهی یا ایستگاهی که بتوان اندکی آسود یا از پاکیزگی سرویس ها استفاده کرد. هر چه بود جاده ای بود که پشت سر گذاشته بودیم و به سومین گنبد بلند دنیا نزدیک می شدیم. از مسیر اصلی قزوین به زنجان چند کیلومتری را منحرف می شویم به سمت سلطانیه. چپ و راست جاده را زمین هایی پوشیده از کشت و کار و زحمت کشاورزان فرش کرده است. میان مزرعه بزرگی اسب ها بدون زین و مهار در کنار کره ای کوچک می چریدند. تصویری که تنها در قاب تلویزیون دیده بودیم و متعلق به هر مملکتی بود جز ایران. از جاده غافل شدیم و مبهوت این تصویر بودیم. از آنجا که این تابلو آن سوی جاده بود عکاسی را برای بازگشت گذاشتیم و لذت را به چشمانمان هدیه کردیم. البته در بازگشت، مسیر دیگری را پیمودیم و هیچ گاه این منظره در چارچوب عکس در نیامد تا خاطره آن همیشه در ذهن ما هر روز به شکلی تازه جلوه کند.
گنبد سلطانیه از دور پیدا بود. وارد محوطه پشتی شدیم و ماشین را برای تماشای این همه شگفتی رها کردیم. از پشت مسجد تا ورودی مسیر کوتاهی بود که پر بود از سنگ ریزه و خاشاک وعلف هرز. غصه دارمان می کرد این صحنه که چرا به این همه زیبایی بی توجه اند. بلیط ورودی برای هر ایرانی 3000 تومان و برای توریست خارجی 20000 تومان بود. آوید هم میهمان میراث فرهنگی شد و رایگان وارد مسجد شدیم. برای مرمت از زمین تا سقف را داربست بسته بودند اما ارتفاع شگفت انگیز گنبد با هجوم این همه داربست باز هم به چشم می آمد. 48.5 متر ارتفاع و قطر دهانه 25.5 متر قدیمی ترین گنبد دو پوش ایران را افراشته نگه داشته بودند. برای من که اهل شهر گنبدهای فیروزه ای هستم و زیباترین ها را به چشم دیده ام، گنبد سلطانیه شگفت آور بود.تربت خانه و سردابه بخش های دیگر این بنا بود که هر کدام قصه خود را داشت. تربت خانه محل نگه داری تربت قبر امام علی (ع) بود و قصه تلاش الجایتو برای انتقال پیکر این امام به ایران را روایت می کرد. سردابه هم محل دفن الجایتو بود و قصه گم شدن جسد او و افسانه های پیرامون آن را در دل داشت.
تصویر 1: گنبد سلطانیه زنجان
تصویر 2: رویش داربست ها تا زیر یکی از بلند ترین گنبدهای جهان
در مسیر بازدید از این مکان هر جا سر بر گردانی گچبری هایی را می بینی که دل می برند و سر به آسمان که می بری رنگ و نقش روح را به پرواز در می آورد.
تصویر 3: نمونه گچ بری در ورودی تربت خانه گنبد سلطانیه
تصویر 4: نمونه گچ بری های زیبا در گنبدسلطانیه زنجان
از مسیر پله های مارپیچ آجری می توان طبقات بالا را بازدید کرد. رو به ایوان که بایستی می توانی شهر کوچک و زیبای سلطانیه را نظاره کنی. چه دل می برند این معماران و گچ بران و نقاشان و کاشی کاران.
تصویر 5: نمونه نقاشی و گچ بری در طبقات عمارت برافراشته گنبد سلطانیه زنجان
تصویر 6: نمونه نقاشی و گچ بری در طبقات عمارت برافراشته گنبد سلطانیه زنجان
تصویر 7: پله مارپیچ آجرکاری در مسیر طبقات گند سلطانیه
هنوز راه زیادی در پیش بود و باید ترک این همه زیبایی می کردیم. ظهر شده بود. ساعت از 1 بعداز ظهر گذشته بود. در پارک نزدیک گنبد بساط مان را پهن کردیم و کتلت دست پخت شب قبل عیال را با گوجه و خیارشور و نوشیدنی با طعم هلو خوردیم. هفته گذشته در تخفیف فروش هایپر استار یک یخدان مسافرتی کوچک خریده بودیم و اکنون که خوراک سالم و نوشیدنی خنک همراه با چند قطعه یخ سر سفره کوچک مان مهیا بود، به پدر و مادر تولید کننده و فروشنده و خریدار که خودم باشم درود و صلوات فرستادم.
به ذوق دیدن یک مزرعه طلایی و اسب های قهوه ای و سیاه و کره کوچک شان راهی جاده شدیم و هیچ گاه دیگر این منظره را ندیدیم.
توقف بعدی سرعین بود و هتل کوروش. از سلطانیه تا سرعین 314 کیلومتر بود.به دلیل پیچ و خم جاده زمان بیش از 3 ساعت کش آمد. از زنجان به اردبیل هرچه پیش می روی جاده ها سرسبزتر می شوند.گاهی از گردنه بالا می روی و گاهی پایین می آیی. این همه کشت و کار دل آدم را به مملکت اش قرص می کند و پشت آدم به همت مردمان اش گرم می شود. آنقدر گرم که بد نیست کنار جاده بایستی وبا قاچی هندوانه خنک شوی. سرتاسر مسیر پر بود از دستفروشانی که با چوب و شاخ و برگ درختان ایستگاهی ساخته بودند و یک حوض هم جلوی ایستگاه و دورتا دور آن هم تخت زده بودند تا مسافران بروند از هندوانه های رنگا رنگ یکی را جدا کنند، روی تخت رو به حوض بنشینند و هندوانه بخورند. هندوانه ها رنگا رنگ بود. یکی سرخ و یکی درونش زرد بود. پوست یکی خط خطی و دیگری سبز و بی خط. چه کیفی دارد. ما هم خربزه ای خریدیم و با خود بردیم تا در هتل به وقت و حوصله بخوریم.
تصویر 8: جاده زیبای اردبیل
حدود 5 بعدازظر وارد شهر اردبیل شدیم. شهری بزرگ و زیبا و رانندگانی که من به شیوه آنان عادت نداشتم. تا سرعین 20 کیلومتر راه بود. وارد سرعین که شدیم این همه شلوغی و ترافیک در این شهر کوچک برای ما تعجب آور بود. جوانان کنار خیابان سوئیت و اتاق و منزل مسکونی برای اقامت پیشنهاد می کردند. عمده فروشگاه ها عسل فروشی بود و هرچه به میدان اصلی شهر نزدیک می شدیم دست فروشان انواع حوله و مایو زنانه و مردانه برای فروش به نمایش گذاشته بودند.
تصویر 9: خیابان های همیشه شلوغ سرعین
هتل کوروش چسبیده به میدان گاومیش گلی و در مرکز شهر سرعین بود. پیاده شدیم و خستگی را با کش و قوسی از تن بیرون راندیم و وارد هتل شدیم. پذیرش هتل آقای میرزایی صاحب هتل بود. گفت که برای این روز رزرو نکرده اید و تاریخ چیز دیگری است و اصلن اتاق خالی هم نداریم. گفتم: تاریخ را تغییر داده ام. اسنپ تریپ هم نامه اصلاحیه را برای شما فرستاده است و خودم هم این تغییر را تلفنی با شما هماهنگ کرده و صدای ضبط شده مان هم موجود است. ایشان فرمودند "با همان جایی که رزرو کردید تماس بگیرید" .تا گوشی را بردارم و تماس بگیرم، همکار آقای میرزایی از میان پرونده ها نامه را یافته بود و موضوع خاتمه یافت. دو اتاق خالی را به ما پیشنهاد کردند تا انتخاب کنیم. یکی کنار دستشویی عمومی در طبقه اول و دیگری مشرف به رستوران هتل در همان طبقه. اتاق ها پاکیزه و مرتب بودند اما با تصاویری که از هتل دیده بودم متفاوت بود.اتاق ها کاغذ دیواری و دکور زیباتری داشت اما در اتاق ما خبری از آن دکور نبود. به پذیرش مراجعه کردم و خواستار اتاقی با تخت دبل شدم. این مطلب را در سایت اسنپ تریپ هم متذکر شده بودم اما پذیرش عنوان کرد که اتاق های اسنپ تریپ همین دو اتاق است. اتاق دیگری هم هست که فردا تخلیه خواهد شد و اگر خواستید فردا اتاق را جابجا می کنیم. وقتی خواستار اتاق های طبقه بالا شدم گفتند با پرداخت هزینه بیشتر می توانیم به شما اتاق بدهیم. نمی دانم مشکل از اسنپ تریپ بود یا پذیرش یا من. به هر حال توی ذوق مان خورد. هتل زیبا و پاکیزه ای بود و برخورد کارکنان هم مناسب بود اما احساس طفیلی می کردیم. اتاق ما تک افتاده بود و شبیه هتل ها که اتاق ها در یک راهرو قطار می شدند نبود. در طول سه شب هم یک نفر برای تمیزکاری نیامد. اما من و خانواده ام سه نفری با هم دلخوش بودیم و از سفر لذت می بردیم. البته اگر این را نگویم چه بگویم. وسایل را در اتاق جا دادیم واندکی استراحت کردیم و با کوله ای مجهز به حوله و مایو راهی آبگرم های سرعین شدیم.
تصویر 10: اتاق ما در هتل کوروش سرعین
وارد میدان که شدیم هیچ گاه تصور این همه آدم و این همه هیاهو را نکرده بودم.تا آبگرم 9 چشمه راهی نبود و با ماشین آمدن اشتباهی بزرگ بود. قبل تر از میان نظرات مسافران تعریف این آبگرم نوساز و تمیز را شنیده بودم. دختر و همسر وارد بخش بانوان شدند و من هم وارد بخش آقایان و باهم برای 2 ساعت بعد قرار گذاشتیم. هزینه برای هر نفر 17000 تومان بود و من از باجه پرسیدم اگر از سایت های تخفیف بخرم چطور؟ که فرمودند سیستم ماقطع است و آن ها را قبول نداریم. ظاهرن در این شهر کسی با سایت های رزرو میانه خوبی ندارد. به خانم مسئول باجه گفتم که در سایت های رزرو می توانم تا 5000 تومان تخفیف بگیرم و ایشان محبت کرد و بدون سایت و دیگر قصه ها این تخفیف را ارائه داد. در میان همین گفتگو بودیم که مادری برای تنها فرستادن پسرش به آبگرم نگران بود. مسئول باجه گفت که این اصفهانی ها قابل اعتماد هستند و پسرت را به این آقا بسپار. از ارومیه آمده بودند و خواهش کرد تا مواظب پسر 12 ساله اش باشم. من هم که از این اعتماد خوشحال و مفتخر بودم، پذیرفتم. از اینکه در این 2 ساعت همدمی هم برای تنهایی در آبگرم پیدا کرده بودم خرسند بودم که پسرک به مادرش به زبان ترکی چیزی گفت و به سمت من آمد. مادر رو به من کرد و گفت پسرش فارسی نمی داند و خواست تا بیشتر مراقب اش باشم. وارد شدیم و از این همه نظم و پاکیزگی لذت بردیم. استخر کوچکی داشت و سونای خشک و بخار وحوضچه آب سرد و تونل باران و دوش و خلاصه مجهز وپاکیزه. پسر اسمش متین بود. با دیگر پسرها در استخر کودکان مشغول بازی شد و من هم خسته درون آب گرم با دمای 37 درجه در یک گوشه غرق در کیف بودم که متین آمد و خواست تا شنا کردن را یادش بدهم. حالا من فارس زبان بودم و متین ترک زبان و شوق یادگیری شنا. به سختی گفتگو کردیم اما تجربه ای بود متفاوت. گاهی کسی رد می شد و گفته های متین را ترجمه می کرد و من هم تلاش می کردم با ایما و اشاره آموزش ابتدایی شنا بدهم. زمان که به پایان رسید هم متین چند کلمه فارسی یادگرفته بود و هم من چند واژه ترکی... جلوی در متین را به مادرش تحویل دادم و از این همه تشکر خجالت زده بودم که همسر و فرزندم هم آمدند تا برای شام راهی رستوران شویم.
تصویر 11: ورودی آبگرم 9 چشمه
دمای هوای بیرون حدود 14 درجه بود اما به شکل عجیبی احساس سرما نمی کردیم. ما که دمای 39 درجه را صبح تجربه کرده بودیم الان و در ساعت 10 شب در هوای 14 درجه حسابی لذت می بردیم.
از میان پرس و جو ها رستوران سهند را که نزدیک استخر بود انتخاب کردیم. جلوی در دیزی ها را روی اجاق چیده بودند و چند نفر گوشت خرد می کردند و چرخ می کردند و به سیخ می کشیدند. تختی ر ا برای نشستن انتخاب کردیم وسفارش غذا دادیم. علی رغم میهمانان فراوان، زیاد طول نکشید که کباب کوبیده و جوجه برای ما آوردند. نوشیدنی و ماست محلی هم کنار غذا بود و بسیار خوشمزه. من جوجه را زیاد نپسندیدم و اما دخترکم که عاشق کباب است گفت بهترین کبابی است که تا بحال خورده.
تصویر 12: ورودی رستوران سهند و آشپزهایی که حرفه ای کباب سیخ می کنند.
تصویر 13: نمای درون رستوران سهند
بعد از شام راهی هتل شدیم. تخت ها را به هم چسباندیم و هر سه نفر کنار هم بی هوش شدیم.
13 شهریور طبق برنامه گردش در شهر اردبیل و بازدید از دریاچه شورابیل و بقعه شیخ صفی الدین اردبیلی را شامل می شد و بعداز ظهر هم بازدید از بزرگ ترین پل معلق خاور میانه در مشکین شهر.
صبحانه در رستوران هتل خوردیم. تعریف سرشیر و عسل سرعین و اردبیل را همه شنیده اند و ما هم. برای صبحانه سرشیر و عسل را همراه تکه های موم سرو کرده بودند. نیمرو و املت هم بود که آقای میرزایی مدعی شد خودش املت را درست می کند. پنیر و کره و انواع مربا و میوه و نوشیدنی و خلاصه صبحانه مفصل و خوبی بود و بهترین قسمت اش همان سرشیر و عسل.
از هتل که بیرون آمدیم از شلوغی شب قبل خبری نبود. در مسیر خانواده هایی بودند که شب را در چادرهای مسافرتی گذرانده بودند و حالا بساط صبحانه شان را پهن می کردند. چطور در سرمای شب قبل و دمای 9 درجه دم صبح دوام آورده اند را نمی دانم اما چهره هاشان خبر خوشی برای گفتن نداشت و شاید هم سواد من اندک بود در فهم زبان چهره آنها. به اردبیل که رسیدیم یک راست راهی دریاچه شورابیل شدیم. دریاچه ای که نام خود را از شوری بی اندازه آب دریاچه گرفته است و اکنون تفرجگاه مردمان اردبیل و مسافران است. قایق سواری و دوچرخه و شهر بازی و مسیر پیاده روی از خدماتی بود که اطراف دریاچه برای خوشگذرانی محیا شده بود. نسترن گفت "اینجا را باید شب آمد که مردم هم باشند و شوری باشد و ماهم قدم بزنیم" برای همین به گشت کوتاهی اکتفا کردیم. اندکی وقت به آوید دادیم تا از تاب و سرسره بالا برود و راهی بقعه شیخ صفی الدین اردبیلی شدیم.
تصویر14: نمای دریاچه شورابیل اردبیل در صبح
اردبیل شهر زیبا و پاکیزه ای است. نزدیک بقعه در یک پارکینگ ماشین را پارک کردیم. پیاده از کوچه پشتی وارد محوطه ای بسیار زیبا شدیم. بوستان کوچکی که دورتادور آن مغازه های یک اندازه صنایع دستی و سنگ های تزئینی می فروختند. در میان بوستان حوضی بود و در اطراف آن درختان سرسبز و پشت حوض شیخ صفی الدین دست زیرچانه و متفکرانه به دوردست خیره شده بود. حال خوشی بود اگر می نشستیم و مردمان را تماشا می کردیم اما زمان اندک بود و دیدنی ها فراوان. بلیط خریدیم و باز هم آوید 6 ساله میهمان میراث فرهنگی شد و وارد محوطه شدیم. همان ورودی باغ با آن گل های زیبا و سرسبزی و صدای پرنده ها روح را لطافتی می بخشید که بی شک آدم را صوفی می کرد. از باغ که رد شدیم وارد ایوان اصلی شدیم. معماری زیبا منقش به کاشی کاری وخط زیبای نسخ و ثلث دورتادور ایوان. اگر چه شبیه همان معماری صفویه بود که در میدان نقش جهان به اوج می رسد اما باز هم برای یک اصفهانی زیبا بود.
تصویر15: نمای بقعه شیخ صفی الدین اردبیلی از کوچه پشت
تصویر 16: محوطه زیبا و دلنشین بقعه شیخ صفی الدین اردبیلی
تصویر 17: شیخ صفی الدین اردبیلی
تصویر 18: باغ زیبای ورودی بقعه شیخ صفی الدین اردبیلی
تصویر 19: باغ زیبای ورودی بقعه شیخ صفی الدین اردبیلی
برای ورود باید کفش ها را از پا در می آوردیم. پا بر سکوی ورودی که گذاشتیم رنگ و نور دنیای پیرامون ما تغییر کرد. بی اختیار سر رو به آسمان چرخید و سماع گونه دور خود چرخیدیم تا معماری خیره کننده ای را نظاره کنیم که تنها گوشه ای از آن را در کاخ هشت بهشت و عمارت عالی قاپو دیده بودم. مقرنس کاری و نقاشی های سقف که تا نیمه دیوارها پایین می آمد و رنگ طلایی که همه جا را درخشان تر جلوه می داد عقل از سر می برد که ناگهان با صدای بلند خانم راهنما که در آن فضای کوچک در میکروفن فریاد می زد که مراقب بچه ها باشید و تا 15 دقیقه دیگر برای شنیدن توضیحات اینجا دورهم جمع شوید ما را به خود آورد.
تصویر 20: حیاط ورودی به بقعه شیخ صفی الدین اردبیلی
تصویر 21: آرامگاه شیخ صفی الدین اردبیلی
تصویر 22: مقرنس کاری، نقاشی و طلا کاری سقف آرامگاه شیخ صفی الدین اردبیلی
تصویر 23: نمای درون آرامگاه شیخ صفی الدین اردبیلی
اینجا محل دفن شیخ صفی الدین اردبیلی نیای دودمان صفوی است. از او دیوان شعری به زبان آذری برجا مانده است. شیخ را مرد خدا میدانستند و در وصف عزلت نشینی و ریاضت و روزه داری او داستان ها بسیار است. قبر او را صندوق چوبی مشبک کاری شده ای پوشانده که بسیار چشم نواز است. در کنار او قبر شاه اسماعیل و نشان پنجه که نشان صفوی است و به پنج تن آل عبا اشاره دارد بر سنگ دیوار نقش بسته است. در تالار کناری موزه ای از آثار این دودمان پر افتخار برای تماشا محیا است. از میان همه آن ها خرقه بزرگ شیخ و نشان صفویه که بر سنگ حک شده بود برای من جذاب تر می نمود.
تصویر 24: سقف طلاکاری شده و زیبای آرامگاه شیخ صفی الدین اردبیلی
تصویر 25: تصویر سنگ نشان دولت صفویه
تصویر 26: آرامگاه شاه اسماعیل در جوار آرامگاه شیخ صفی الدین اردبیلی و نشان پنجه بر دیوار کناری
در این عالم ربانی و لذت وافر گاه گاه صدای بانوی راهنما یادآور می شد که اینجا ملک شخصی شما نیست و بیایید تا از این عمارت برایتان داستان ها دارم.
وصف پنجه و نقش فرش کف سالن که بر سقف هم بوده است و فرش را یک اجنبی می خرد و نقش سقف هم بر اثر ریزش ساختمان نابود می شود و غیره از زبان آن بانو جز درد و حسرت چیزی نداشت.
بیرون رفتیم. بیرون ایوان اصلی و در کنار آن چله نشین قرار دارد که در حقیقت حیاطی است با حجره هایی در اطراف که برای چله نشینی و عبادت بوده است. از این همه حال خوش دل کندیم. دل مان می خواست برای یادگار چند قطعه سنگ بخریم که گران بود و منصرف شدیم. در پیاده رو قدم زدیم و در کنار بقعه چشممان به موزه خطائی خورد و حیاط زیبا و مجسمه میان حیاط، اما دیگر حوصله آوید به سر رسیده بود.
تصویر 27: حیاط موزه خطائی
روبروی موزه وارد بستی فروشی بزرگی شدیم وسفارش بستنی سنتی دادیم که غرق در خامه بود و جلا دهنده نای ونفس. از فروشنده پرسیدم عسل اردبیل بهتر است یا سرعین که گفت البته اردبیل و فروشگاه آقای نجفی را پیشنهاد داد و گفت که انصاف بهتری دارد و عسل اش اصل است. آقای نجفی پیرمرد خوش مشربی بود و حلوا سیاه با کره و معجون و عسل می فروخت. اعتماد کردیم و خریدیم. هنوز هم نمی دانم این عسل اصل است یا نا اصل اما طعم و عطرش را دوست داریم و هرروز صبح میهمان سفره صبحانه ما است.
تصویر 28: بستنی سنتی اردبیل(پر از خامه و خوشمزه)
وارد جاده اردبیل – مشکین شهر شدیم. 97 کیلومتر راه بود تا پل معلق مشکین شهر. نزدیکی پل پارک کردیم و وارد محوطه شدیم. ابتدا گشتی زدیم تا به قول معروف فضا دستمان بیاید. عبور پیاده از روی پل برای هر نفر 15000 تومان. زیپ لاین عبور از روی پل و برگشت پیاده برای هر نفر 30000 هزار تومان بود.
فود کورت کوچکی در محوطه بود که غذاهای سنتی و فست فود عرضه می کرد. پارکینگ و سرویس بهداشتی که مثل همیشه کثیف و بی در و پیکر بود و یک بازارچه فروش خوراکی وصنایع دستی و غیره. ظهر بود و گرسنه بودیم. ابتدا سراغ فود کورت رفتیم. به یکی سفارش قورمه سبزی دادیم و به دیگری سفارش ماهی که به روش بدون روغن درست می شد و برای آوید هم کباب. وقتی غذا ها را آوردند باز هم افسوس نصیب ما شد. قورمه سبزی بد طعم و آبکی به قیمت 13000 تومان، ماهی سوخته با برنج خارجی 25000 تومان و دوسیخ کباب هر کدام 15 سانتیمتر هر سیخ 6000 تومان. برای اولین بار گفتم ای کاش فست فود می خوردیم حداقل تکلیف مان روشن بود که غذای ناسالم می خوریم اما الان تنها منت غذای خوب و سالم سرمان بود و برای آن هم هزینه زیادی کردیم که ارزش نداشت. بعد از صرف نکردن ناهار راهی سرویس های بهداشتی شدیم. مسیریاب ها ما را به کانکسی هدایت کرد که سرویس بهداشتی بود و بسیار کثیف. بعد از این دلخوری ها بلیط برای سه نفر برای عبور از پل تهیه کردیم و این بار آوید مهمان نبود. گذشتن از پل وتکان های آن و تماشای سرسبزی دره زیر پا حال مان را خوب کرد. در وسط پل تکه ای از کف پل را با شیشه فرش کرده اند که می توان زیر پا و تردد خودروها را از آن دید و عمق دره را فهمید. طرف دیگر پل هم همانند سوی اول بود. سه چرخه ای که توسط شخصی طراحی شده بود و تکنولوژی ویژه ای نداشت برای کرایه گذاشته بودند. عکس گرفتن با شتر نفری 5000 تومان و عکس گرفتن با خودرو قدیمی نیز همینطور. پل معلق کوچک دیگری نیز بود که تازه ما را ملتفت کرد که 5000 تومان از بلیط 15000 تومانی برای عبور از آن است و به اجبار گویا بفروش می رسد. بعداز گشت و گذاری بسیار کوتاه مسیر را برگشتیم و راهی سرعین شدیم.
تصویر 29: پل معلق مشکین شهر
تصویر 30: پل معلق کوچک مشکین شهر
پرداخت این مبالغ ارزشی نداشت اما وقتی می بینی در قبال آن، خدمات و کیفیت مطلوبی دریافت نمی کنی آن هم با این حجم از گردشگر غصه می خوری که ای کاش همه چیز به قاعده و پاکیزه تر بود و فقط اسم بزرگ ترین و اولین و چه و چه را به یدک نمی کشیدیم.
زیباترین لحظات در کنار پل مشکین شهر دل و جرات آوید برای زیپ لاین و جامپینگ بود که تجربه کرد و از لذت او ما کیف کردیم.
یک ساعت بعد به هتل رسیدیم. بازهم شهر شلوغ بود. نسترن خسته بود حاضر به همراهی برای رفتن به آبگرم نبود. آوید هم اسرار داشت تا به آبگرم برود. آبگرم ایرانیان و سبلان و هتل اجازه ورود به دختربچه ها را ندادند تا دوباره سراغ آبگرم 9 چشمه رفتیم و همان خانم دیشبی اجازه داد برای اولین بار با دخترم به استخر بروم. بلیط را با تخفیف بیش تری به ما داد. برای آوید یک اردک بادی بزرگ خریدم و به آبگرم رفتیم. این اردک را دیروز مادرش برای او نخریده بود و قرار بود اگر اجازه ورود پیدا کرد برای اش بخرم. دیروز متین و امروز دختر خودم همراه من در آبگرم زیبا و پاکیزه 9 چشمه بودند. کلی با آوید بازی کردم. از تونل باران رد شدیم و توی استخر آب بازی کردیم. نسترن هم در هتل استراحت کرد و ساعت 10 با هم قرار گذاشتیم در میدان گاو میش گلی همدیگر را ببینیم. برای شام به رستوران مینایی یکی از رستوران های معروف سرعین رفتیم. آوید مثل همیشه کباب سفارش داد و من هم غذای سنتی به نام پیچاق قیمه که گوشت و خلال بادام وتخم مرغ داشت و بسیار چرب بود. بعد از شام دیگر توانی در تن نداشتیم و به آغوش تخت های به هم چسبیده اتاق شماره 13 هتل کوروش پناه بردیم.
تصویر 32: قیمه پیچاق غذای سنتی و خوشمزه
تصویر 33: دیزی های رستوران های کنار خیابان اصلی سرعین
صبح روز سوم قرار بر دیدار جنگل فندقلو و گردنه حیران بود. پس از صرف صبحانه و برداشتن یخدان همیشه همراه، مسیر 65 کیلومتری جنگل فندقلو را پیش گرفتیم و پس از گذر از جاده های سرسبز به تله کابین گردنه حیران رسیدیم. تله کابین برای هر نفر25000 تومان و برای بچه ها 15000 تومان بود و البته بایستی نقد پرداخت می شد چرا که باجه بلیط فروشی دستگاه کارتخوان نداشت. صف طولانی نبود و بعد از 10 دقیقه سوار بر تله کابین به بالای گردنه رسیدیم که مشرف بر پارک و گردنه حیران بود و در پس آن مرتع سر سبز و زیبایی هویدا بود. البته مه غلیظی لحظه به لحظه دور منظره را پوشاند و دیگر چیزی جز خنکای مه و سپیدی آن برجا نماند. بالای تله کابین چادر عشایری برپا کرده بودند و موسیقی ترکی که در اردبیل و سرعین و اکنون در گردنه حیران پخش می شد به گوش می رسید. درون چادر می توانستیم عکس بگیریم و خوراکی های محلی بخوریم و البته ذرت. در کنار این چادر یک رستوران بود که در حال آماده سازی برای نهار بود. ما تنها از تماشای آن مرتع سرسبز و اسب آزادی که می چرید لذت بردیم و با تله کابین بازگشتیم. ترجیح می دادیم به جای تله کابین که نمونه ایده آل آن را در رامسر بارها تجربه کرده بودیم، سورتمه سوار می شدیم اما ذوق گشت و گذار در پیچ و خم گردنه حیران بر ما فائق آمد و راهی جاده شدیم. تماشای زیبایی های این جاده تنها با آش دوغ تکمیل می شود. من هم دیوانه این آش خوشمزه ام. در یکی از کافه ها تخت روبه جنگل سر سبز گرفتیم و آش خوردیم و کیف کردیم. ساعت 2 بعداز ظهر گردنه حیران ما را رها کرد تا به سرعین برگردیم. پس از استراحتی کوتاه در هتل راهی میدان همیشه شلوغ گاومیش گلی شدیم.کنار خیابان ذرت شیرین می فروشند. هر سه هوس کردیم و خوردیم و جای همه خالی. قرار بود باز هم آبگرم برویم اما برای رفتن به دریاچه شورابیل برنامه را عوض کردیم.
تصویر 34: گردنه حیران از نگاه تله کابین
تصویر 35: دشت حیران
تصویر 36: گردنه حیران. جایی که آش دوغ خوردیم
تصویر 37: ذرت های روغنی سرعین
تصویر 38: ذرت فروشی های سرعین
دریاچه در شب حال و هوای دیگری داشت. جیغ و فریاد و نشاط مردمی که در شهر بازی خوش می گذراندند در کنار آرامش آب دریاچه پیوند غریبی بود. گشتی زدیم و برای استراحت به هتل برگشتیم. صبح عازم تبریز بودیم.
دست پخت آقای میرزایی را خوردیم. اسباب را در ماشین جا دادیم. با آقای میرزایی خوش وبش و خداحافظی کردیم. آقای میرزایی تاکید کرد بار دیگر که آمدی به خودم زنگ بزن تا بهترین اتاق را برای ات آماده کنم و متذکر شد که از اسنپ تریپ دیگر رزرو نکن. در پایان هم گفت: نری نظر منفی در اسنپ تریپ بدهی که دلخور می شوم فقط بنویس هتل تمیز و خوبی بود و صبحانه اش عالی است. شاید این کار را کردم.
از سرعین تا تبریز 201 کیلومتر راه پیش رو داشتیم. در مسیر جاده در این چند روز زیاد دیدم که در کنار جاده گل های آفتابگردان را می فروشند. کوچک و بزرگ داشت و هر کدام به قیمتی. یکی را خریدیم و تا تبریز تخمه تازه و بو نداده خوردیم.
تصویر 39: آفتابگردان پر تخمه
برنامه ریزی کرده بودم ساعت 12 ظهر در بازار تبریز باشیم تا ناهار را در چلوکباب حاج علی بخوریم. توصیف این چلوکبابی معروف را بسیار شنیده و خوانده بودم. اما تبریز شهر بزرگ و شلوغی است به ویژه اطراف باز. پارکینگ ها پر بود و حدود یک ساعت در ترافیک و صف پارکینگ معطل شدیم. عاقبت پس از نزدیک به سه ساعت نشستن پشت فرمان ماشین را در پارکینگ مشروطه پارک کردیم وپیاده شدیم. خروجی پارکینگ به حیاط بزرگی می رسید که کسبه دورتادور آن مشغول بودند. به واسطه GPS تلفن همراه مکان ها را نشانه گذاری کرده بودم. دیدم چقدر به چلوکبابی حاج علی نزدیک هستیم. راه را درست رفتیم و با صفی از مشتریان مشتاق این چلوکبابی پیش روی رستوران کوچک حاج علی روبرو شدیم. ماندیم تا نوبت ما هم شد. در طبقه دوم کنار دیوار میزی یافتیم و نشستیم. بدون هیچ پرسشی برای ما سوپ جو بسیار لذیذی آوردند و بعد پرسیدند چه می خورید. البته به زبان ترکی که ما تنها از سر هوش یا درک ناشناخته ای متوجه می شدیم. سفارش کوبیده دادیم. برای هر پرس دوسیخ کباب همراه با برنج ایرانی آوردند و کباب شناس همراه ما یعنی آوید خانم گفت که بهترین کباب عمرش را خورده که این جمله آشنا بود.
تصویر 40: صف مشتریان کبابی حاج علی
پس از صرف ناهار گشت کوتاهی در بازار تبریز زدیم. مشتاق دیدار بزرگ ترین بازار سرپوشیده دنیا بودم. سری به بازار کفاشان زدیم. پدرم کفاش بود و از کودکی با پاپوش آشنا بودم و البته در شناخت جنس ادعا داشتم. از این همه تنوع و کیفیت و قیمت مناسب حظ کردم. تبریز به راحتی می تواند تمام نیاز کفش این مملکت را تامین کند. در تمام این بازار و فروشگاه های همجوار کفش خارجی نبود. چه کیفی داشت دیدن این همه جنش باکیفیت ایرانی. برای آوید یک جفت کفش خریدیم. در میانه بازار مسجد بسیار کوچکی به نام مسجد کوچک بود که از سر کنجکاوی وارد شدم. تمام بنا با آجر تزیین شده بود. آوید هم که همیشه پایه و همراه من است وارد مسجد شد. نماز ظهر و عصر را خواندیم و بیرون آمدیم.
تصویر 41: مسجد کوچک در بازار تبریز
تصویر 42: نمایی از بازار تبریز
در دهانه ورودی مسجد مردی بساط خرازی پهن کرده بود. زیر بساط گربه سیاه و سفید تپل و تمیزی نشسته بود. آوید هم بازی را با گربه آغاز کرد اما بر خلاف گربه های شهر خودمان فرار نکرد. این نمونه گربه های پاکیزه و تپل مپل و همزیستی با مردم را مکرر در تبریز دیدیم. گربه های تبریز چاق و چله اند و از آدم ها فرار نمی کنند. کم تر پیش می آید کسی به آنها سنگ بپراند و آزارشان بدهد. در عوض بسیار با آنها مهربان هستند. فرداشب در فود کورت لاله پارک سطل هایی را دیدم که با عکس گربه تزیین شده بود و مردم را برای تامین غذای گربه ها از دور ریز غذا تشویق می کرد.
بازار آنقدر بزرگ و پرهیاهو بود که مسافران خسته ای چون ما قصد بازدید دوباره از آن را داشته باشند. راهی پارکینگ شدیم که حالا بعد از دو سه ساعتی بیش از نیمی از آن خالی بود. شهر هم خلوت تر شده بود. هتل از مرکز شهر اندکی دور بود اما تا اپلیکیشن MAP.ME بود غمی نبود. هتل آپارتمان ائل آی را پیدا کردیم. دقیقن شبیه یک آپارتمان بود در کنار آپارتمان های شخصی ساز همجوارش و وقتی وارد شدیم انگار وارد مجموعه مسکونی خودمان شده ایم. البته پذیرش شکل و شمایل یک هتل را داشت. اتاق را به ما تحویل دادند. البته واحد را تحویل دادند. زیبا، پاکیزه و مجهز.مثل اینکه قرار بود دلخوری هتل کوروش را در تبریز جبران کنند. اندکی استراحت کردیم تا برای برنامه امشب که دیدن تفرج گاه ائل گلی بود توان داشته باشیم.
تصویر 43:اتاق ما در هتل آپارتمان ائل آی
تصویر 44: اتاق ما در هتل ائل آی
تبریز در سال 2018 پایتخت گردشگری جهان اسلام بود و به این واسطه هر جای شهر نشانی از این واقعه وجود داشت. شهر همچنان شلوغ بود. ائل گلی را پیدا کردیم. مردمان تبریز آن را شاه گلی می خوانند.دریاچه ای کوچک و در میانه آن نگینی که می درخشید.
تصویر 45: ائل گلی یا شاه گلی
این دریاچه در قدیم منبع آب باغات اطراف بوده است و در دوران صفویه به یک تفرجگاه تبدیل شده است. دوری در اطراف دریاچه زدیم. شهربازی نزدیک دریاچه را به خاطر آویر رفتیم و چند بازی مناسب را سوار شد. این دختر دست از سر ما برنمی دارد انگار. به اصرار او قایق پدالی سوار شدیم و بعد رفتیم سراغ یرالما یومورتا. این یکی از واژگان ترکی است که هیچ گاه فراموش نخواهم کرد. یرالمایومورتا نام غذای خیابانی تبریز است. سیب زمینی پخته را روی یک تکه نان پهن می کنند سپس یک تخم مرغ آب پز را بر روی آن له کرده تکه ای کره می افزایند و کمی نمک و فلفل و در کنارش کمی گوجه و خیارشور. لذیذتر از این نمی شد. به همرا یک کاسه آش دوغ شام شب اول در تبریز را در کنار دریاچه ائل گلی خوردیم. چون قرا بود فردا به جلفا سفر کنیم، گشت و گذار را کوتاه کردیم و به هتل برگشتیم. دیگر لازم نبود تخت ها را به هم بچسبانیم. بی هوش شدیم.
تصویر 46: یرالما یومورتا
از تبریز تا جلفا 161 کیلومتر است. جلفا شهر مرزی ایران و آذربایجان است و ویژگی آن رود ارس، رود مرزی ایران است. صبحانه را در رستوران کوچک و رنگارنگ هتل خوردیم. میز صبحانه کوچکی چیده بودند با پنج شش دست میز و صندلی رنگی. میز و صندلی ها آنقدر نزدیک همدیگر هستند که انگار یک مهمانی خودمانی ترتیب داده ای در خانه خودت. تخم مرغ آب پز و پنیر و خیار و گوجه و مربا و عسل و شیر و نان میز صبحانه را پر می کردند. در این رستوران کوچک و دنج مثل هر جای دیگری در تبریز موسیقی ترکی پخش می شد اما تفاوت آن با بقیه موسیقی ترکی خوانندگان ترکی بود که گاه خواننده آن ها را از شهرت شان می توانستیم حدس بزنیم. صبحانه را خوردیم و راهی شدیم.
تصویر 47: رستوران کوچک و خودمانی هتل ائل آی
به شهر جلفا که رسیدیم در مسیر همانند مسیر شهرهای شمالی پاساژ ها و مجتمع های تجاری فراوانی ساخته بودند و کسبه هر نوع جنس خارجی را از ترکیه و آذربایجان و دیگر کشورهای مرزی می فروختند. یکی دو مجتمع را گشتیم. در این زمانه افزایش نرخ دلار هیچ چیزی نمی شد خرید. تمام اجناس به نسبت چند ماه گذشته گران تر شده بود. قیمت پوشاک به نظر همانند بازار تبریز بود اما قیمت لوازم و مواد بهداشتی و خوراکی بسیار ارزان تر بود. یک جفت مسواک oral B را به قیمت 25000 تومان خریدم و فردای آن روز همان مسواک در لاله پارک تبریز با تخفیف 37000 تومان بود. کمی خوراکی و مواد بهداشتی و... خریدم و راه را ادامه دادیم. ما به سوی کلیسای سنت استپانوس می رویم. کلیسای بسیار کهنی در 15 کیلومتری شهر جلفا. این کلیسا به نام سنت استپانوس اولین شهید مسحیت نام گذاری شده است. ساختمان در میان درختان و در سینه کوه نهفته است. محلی امن و آرام برای ارامنه که هر سال از سراسر دنیا برای زیارت این مکان مقدس دور هم جمع می شوند.
تصویر 48: جاده جلفا
در راه رسیدن به این مکان دیدنی رود زیبای ارس همراه ما می آمد. گاهی از خاک ایران و در پیچ و خم بعدی جاده از خاک آذربایجان می گذشت. تصمیم گرفتیم در کنار رود بنشینیم و خستگی در کنیم و ناهار بخوریم. در فضای اندک کنار جاده توقف کردیم. با رود فاصله داشت اما زیبایی آن دیده می شد. آن طرف رود مسیر ریل راه آهن در خاک آذربایجان بود که در زمان صرف ناهار حاضری که با خود همراه داشتیم قطار باربری با دو سه واگن از آن گذشت. بعد از این توقف کوتاه راهی کلیسا شدیم.
تصویر 49: کاروان نمادین بازرگانی در مسیر جلفا
تصویر 50: رود زیبای ارس
هوا بسیار گرم بود و همه کلافه شده بودیم. ازدحام خودروها اجازه نمی داد تا نزدیک کلیسا برویم. گرما و شیب تند رسیدن به کلیسا را به جان خریدیم. آوید هم که به قول خودش بنزین اش تمام شده بود سوار بر دوش من شد تا بکسل اش کنم. وارد محوطه سرسبز کلیسا که شدیم خستگی ما را رها کرد تا سراغ مسافرین پایین جاده برود. کلیسا به شکل صلیب و از سنگ ساخته شده بود. گروهی برای استراحت در کافه کنار کلیسا نشسته بودند و گروهی از سر و کول کلیسا بالا می رفتند تا زیبا ترین عکس ها را بگیرند. داخل کلیسا و در محل اصلی برگزاری مراسم دو سینی فلزی قرار داشت که عده ای در آن شمع روشن کرده بودند. مرد میانسالی که گویی راهنمای کلیسا بود به خشم شمع ها را جمع می کرد و مانع روشن کردن آن ها می شد. حوصله این برخوردها را نداشتم. اطراف کلیسا، اتاق های اطراف که محل پذیرایی و اقامت میهمانان کلیسا بود برای من جذابیت بیشتری داشت. در کنار کلیسا اصطبل قدیمی و باغچه زیبای کلیسا بود. با خودم گفتم عجب جایی برای عبادت پیدا کرده اند. مرز دو کشور ، سرسبز و دنج و آرام. چرا عارف و صوفی نشویم. هر کسی پا به اینجا بگذارد شیفته آرامش اش می شود. کاش می شد روزها اینجا ماند و مراقبه کرد.
تصویر 51: کلیسای سنت استپانوس
تصویر 52: کلیسای سنت استپانوس
تصویر 53: نمای درون کلیسا
امکان دسترسی به بام کلیسا وجود داشت که محل مناسبی برای عکاسی بود و جماعت زیادی جمع شده بودند و به نوبت عکس می گرفتند. حتمن پروفایل خیلی شان فردا مزین به این تصاویر می شد. در کنار این مجموعه موزه کوچکی از اشیای اهدا شده به این کلیسا برای تماشای مسافران در بخشی از ساختمان ایجاد شده بود که خالی از لطف نبود. آوید از دیدن این فضا به وجد آمده بود و می خواست از هر پله ای بالا برود و هر سوراخ و پستویی را ببیند. گشت و گذارمان که تمام شد به سمت ماشین بر گشتیم اما این بار سراشیبی به سمت ماشین بود و از آن فشار و خستگی ورود خبری نبود.
تصویر 54: نمای کلیسا از فراز بام
جاده آمده را بازگشتیم. دوساعت بعد در هتل دوش گرفتیم و استراحت کردیم. قرار بعداز ظهرمان لاله پارک بود.
لاله پار ک مجتمع تجاری بزرگ و زیبایی بود با نمایندگی برندهای معروف و البته قیمت های بالا. تمام این فروشگاه ها را در همه شهرهای بزرگ می شود دید. در سیتی سنتر اصفهان هم lc wakiki , defacto وغیره نمایندگی دارند. زمان زیادی را صرف نکردیم. تنها از یکی از فروشگاه ها مجسمه زیبایی را برای مادر زن جان خریدیم برای سوغاتی. مادر نسترن از لوازم تزیینی خوش اش می آید. دیگر گرسنگی شده بود اولین نیاز ما و دلیل مراجعه به فودکورت که در طبقه بالا قرار داشت. از میان همه عرضه کنندگان، پیتزا و ماهی سالمون و نوشیدنی ومخلفات را سفارش دادیم و یاد فودکورت مشکین شهر افتادم. اما این کجا و آن کجا. ماهی سالمون با برنج خوش عطر ایرانی ودورچین زیبا 24000 تومان. با آن ماهی مشکین شهر قابل مقایسه نبود. از غذا لذت بردیم.
تصویر 55: مجتمع تجاری لاله پارک تبریز
شنیده بودم شیرینی فروشی رکس در طبقه پایین لاله پارک بهترین باقلوا را دارد. سه چهار جعبه خریدیم برای سوغات و مصرف خودمان. در تبریز از این باقلوا نخوردم. اما به محض رسیدن به اصفهان وقتی باقلوا را با چایی خوردم گویی دریچه دیگری به لذت ها و زیبایی های دنیا به روی چشمان مان باز شد. همواره صفت لطافت را برای پارچه می شنیدم اما اینبار تنها صفت برازنده این طعم بهشتی واژه لطافت بود. وقتی پس از یک هفته باقلوا ها تمام شد چایی خوردن دیگر معنی نداشت. گاهی آن بخش شیطانی وجودم می گوید ای کاش سوغاتی ها را به کسی نمی دادم و همه اش را خودم با چایی می خوردم و بعد به خودم می آیم می گویم ای کاش این شیطان زودتر سر و کله اش پیدا می شد.
با چند جعبه باقلوا که از لطافت آن آگاه نبودیم به هتل بازگشتیم تا برای ماجراهای فردا آماده شویم.
تصویر 56: باقلوای بهشتی تبریز
تصویر 57: باقلوا با طعم لطیف بهشتی
امروز صبح می رویم بار دیگر بازار را ببینیم و گشتی در شهر و موزه ها بزنیم. حوصله شلوغی شهر را نداشتم و تجربه می گفت جای پارک و ترافیک سرسام آور است. خدا پدرت را بیامرزد اسنپ. ماشین گرفتیم و تا رسیدن به میدان ساعت با راننده که مرد ترک زبان محترم و خوش مشربی بود گفتیم و شنیدیم و کیف کردیم. تبریز مردمان مهربانی دارد. میدان ساعت و عمارت شهرداری در گوشه میدان به چشم می آمد از میدان به سمت پیاده راه تربیت راه افتادیم. اینجا تبریز است و محل گذر جاده ابریشم. گوشه ای از این راه تجاری را با مجسمه مشاغل گوناگون در پیاده راه تربیت بازسازی کرده اند.
تصویر 58: سر در ورودی پیاده راه تربیت
تصویر 59: مجسمه های نمادین پیاده راه تربیت
تصویر 60: مجسمه های نمادین پیاده راه تربیت
تصویر 61: مجسمه های نمادین پیاده راه تربیت
تصویر 62: مجسمه های نمادین پیاده راه تربیت
تصویر 63: گربه های تپل مپل بازار تبریز
از ابتدا تا انتهای این پیاده راه را رفتیم و برگشتیم. نسترن حسابی خرید کرد. اینجا قیمت پوشاک مناسب بود. آوید هم با گربه ها و عکاسی با مجسمه ها مشغول بود. تا ظهر سرگرم بودیم تا گرسنگی زنگ را به صدا درآورد که آهای بابا جان به خودتان رحم کنید. یکی از غذاخوری های قدیمی و معروف تبریز چلوپزی حاج مجید در پیاده راه تربیت است. چلوپزی در طبقه دوم یک مجتمع تجاری قدیمی بود. حاج مجید در دوران جوانی آشپز کاروان حج بوده است و سال هاست اینجا چلومرغ به مردم می دهد. چلوپزی فقط دو نوع غذا دارد. ران و سینه مرغ. ما هر دو را سفارش دادیم همراه با کوکا مشهد. البته اینجا هم سوپ جو خوشمزه ای دارد که فکر کنم جگر مرغ هم داشت. ناهار را خوردیم و مسیر بازار را پیش گرفتیم.
تصویر 64: چلومرغ آقا مجید
تصویر 65: چلو مرغ آقا مجید
تصویر 66: رستوران یا چلوپزی حاج مجید
تصویر 67: خاطرات آقا مجید بر دیوار رستوران
تصویر 68: یک سلمانی قدیمی در کنار چلوپزی آقا مجید
سری به بازار کفاش ها زدیم و باز هم برای آوید کفش خریدیم و راهی سرای مظفریه یا همان بازار فرش شدیم. صحن و سرای بزرگ بازار همان بود که بارها تصویرش را دیده بودیم. قالی ها میان بازار روی هم پهن شده بودند و هر کدام نقش و رنگ اش را به رخ دیگری می کشاند. حجره های دور تادور هم پر از تابلو فرش بود. از پیاده روی خسته شده بودیم. آوید روی یکی از فرش های بازار دراز کشید و لای گل های قالی پنهان شد.
تصویر 69: سرای مظفریه و بازار فرش تبریز
تصویر 70: سرای مظفریه بازار بزرگ تبریز
انتهای بازار یک قهوه خانه بود. میز بزرگی که قهوه چی دو سماور بزرگ روی آن گذاشته بود و صدای جنگ جنگ استکان نعلبکی های اش را در هر گوشه بازار پرتاب می کرد. درمان خستگی می فروخت. سال ها بود چای را از سر نعلبکی نخورده بودم. از وقتی آقاجون حسین رو از دنیا گرفت دیگر چای در نعلبکی خوردن را فراموش کرده بودم. خدابیامرز بلد نبود چای را از سر استکان بنوشد . توی کارگاه نجاری اش بعد از فوت نعلبکی ها را من جمع کردم و یادگار نگهداشتم.
تصویر 71: بساط چایخانه بازار فرش تبریز
تصویر 72: چایخانه بازار
چای سفارش دادیم و روی نیمکت چوبی کنار گذر بازار خوردیم. سرحال تر از قبل چرخی در سرای مظفریه زدیم و چشممان به هر قالی و تابلو فرشی که می خورد آن را کف خانه یا روی دیوار تصور می کردیم. آخر این رویا پردازی ها کار دستمان داد. عطر یک سبد گل بابونه مشام نسترن را پر کرده بود و چله فرش چشمان اش را به هم دوخته بود. آنقدر از تابلو فرش سبد گل بابونه خوش اش آمده بود که چشم از آن بر نمی داشت. مشتری قبلی که از خرید منصرف شد تابلو فرش را با اندکی تخفیف به عنوان یادگار این سفر خریدیم. اگر چه بیش از بودجه ما بود اما ارزش داشت هنر نمایی قالی باف تبریز را هر روز بر روی دیوار ببینیم و یاد آن چایی خوش گوار و عطر بابونه بیافتیم. سر خوش از خرید راهی موزه آذربایجان شدیم. راننده در مسیر قصه برج معروف آتش نشانی قدیمی تبریز را برای مان تعریف کردکه قدیم ترها از برج هر زمان دود و آتش می دیدند با گاری و ماشین به سراغ اش می رفتند. مرد خوش خلقی بود و ما را به منزل اش دعوت کرد. گفتم که مردمان تبریز مهربان اند.
به موزه که رسیدیم قالی کوچک و خریدها را در صندوق امانات گذاشتیم و گشتی در تاریخ کهن شهر اولین ها زدیم. موزه سه طبقه بود طبقه همکف پر بود از شمشیر و خنجر و تبر و سر نیزه متعلق به دوران های متفاوت تاریخی ایران. در طبقه بالا سکه های دوران پادشاهان حکمران ایران را طبقه بندی کرده بودند و زیرزمین که فرش شده با قالی هایی بود که اصل هر کدام در منچستر و برلین و دیگر شهرهای اروپا بود اما بازبافی شده بودند و برای نمایش به موزه پناه آورده بودند تا دوباره هنرشناسی از دور نیاید و دل در گرو آن ها بسپارد و از چنگ این مردمان به درش آورد. حیاط موزه پر بود از سنگ قبرها و تندیس های سنگی. تنها باید رفت و دید و به خاطر سپرد عزت و شکوهی را که حق ایران است.
تصویر 73: آدم های سنگی در حیاط موزه آذربایجان
تصویر 74: مجسمه های سنگی در حیاط موزه آذربایجان
تصویر 75: فرش بازبافی شده در موزه آذربایجان
برای برگشت به هتل ماشین گرفتیم تا خستگی از تن به در کنیم. اسباب ها را جمع و جور کردیم برای تکمیل پرونده سفر به تبریز شبگردی و بازدید از مجتمع تجاری ستاره باران را در پیش داشتیم.
غروب بود که آوید تب کرد و ناخوش شد. در یک درمانگاه پزشک او را معاینه کرد و گفت چیزی نیست اما چیزی بود. این کودک نازنین پا به پای ما آمده بود و حالا خستگی آنقدر بر او چیره شده بود که توان مبارزه با موجودات ریز میکروسکوپی را نداشت. ستاره باران هم برای ما مثل دیگر مجتمع های تجاری بود با همان زرق و برق. شام را در فود کورت خوردیم و به هتل برگشتیم. در این دوشب در فود کورت لاله پارک و ستاره باران آقای حمیدرضا آذرنگ را به تصادف می دیدیم که حالا فیلم سینمایی تنگه ابوقریب را بر پرده داشت و جالب تر آن که گویی این هنرمند تئاتر را کم تر کسی می شناخت.
خیابان های تبریز برای آغاز عزاداری های ماه محرم آذین بندی می شدند و ما فرصت تماشای دسته های عزاداری معروف تبریز را در این ماه نداشتیم. در راه بازگشت به هتل از آن هندوانه های سفید و خیارهای عجیب خریدیم تا نخورده از دنیا نرویم. خربزه را هم که از جاده اردبیل با خود آورده بودیم شب درون اتاق قاچ قاچ کردیم و خوردیم که تحفه نبود و به این میوه های ندیده امید بسته بودیم.
تصویر 76:هندوانه تو سفید
تصویر 77: خیار عجیب و غریب
هتل آرام وبی صدا منتظر بازگشت ما بود. شب را با نگرانی از تب کردن آوید به صبح رساندیم. صبح حال اش بهتر شده بود. برای آخرین بار در رستوران کوچک هتل گوش به موسیقی ترکی دادیم و خامه و عسل معروف این دیار را خوردیم و راهی اصفهان شدیم.
برای استراحت در نزدیکی زنجان توقف کردیم. فروشگاه ها اجناس مشابهی می فروختند. صنایع دستی زنجان یعنی همان چاقو که توسعه یافته بود و قمه و قداره و ضامن دار و خلاصه هرگونه آلت قتاله و سلاح سردی را می شد پشت ویترین دید و خرید. یرالما یومورتا هم داشتند اما با سیب زمینی تنوری که حتمن خوشمزه تر بود. تا قزوین همه چیز خوب بود اما در منطقه تاکستان جاده دوطرفه می شد و تردد کامیون ها بی شمار بود. در منطقه زمان برداشت گوجه فرنگی آغاز شده بود و کامیون ها و نیسان ها با بار گوجه به هر کجای مملکت می رفتند تا قیمت ها را تعدیل کنند. قیمت گوجه در شهرها به 7000 تومان رسیده است و صادرات را دولت ممنوع اعلام کرده تا قیمت ها کاهش یابند. بازی قیمت گوجه و سیب زمینی آنقدر تکرار شده است که می شود در آغاز هر فصل دست شان را خواند. مثل آمدن، در راه برگشت هم هیچ استراحت گاه یا توقف گاه مناسبی نبود تا ناهار بخوریم. ناهار الویه بود و می شد در راه خورد. لدتی داشت از نوع خودش. قبل ساعت 6 عصر بود که لاستیک های ماشین خاک اصفهان را به خود دیدند. از سفر که برمی گردیم مادر و مادربزرگ توی پنجره چشم به راه مان هستند. مادر خود سفر است اما به مادربزرگ سفارش کرده که هوای ما را داشته باشد. او هم برای شام چیزی درست کرده تا با این خستگی دیگر فکر شام نباشیم. اگر دعوت اش را رد کنیم دل مهربان اش می شکند. با تمام خستگی که در تن داریم می پذیریم و شب را میهمان سفره کوچک مادر بزرگ هستیم.
خداوند همه پدر ها و مادرها و مادربزرگ ها را حفظ کند.
سفر به شهرهای شمال غربی کشور یک تجربه بزرگ بود. آشنایی با مردمانی به زبان دیگر و فرهنگ متفاوت. چه حرف ها و پیش داوری ها که نگفتند و نکردند و ما هیچ کدام شان را ندیدیم. ای کاش دل های بزرگ تری داشتیم. می دانستم که این سفر چیزی بر من اضافه خواهد کرد.