من رویایی دارم (سفرنامه بیس کمپ اورست)

4.5
از 29 رای
آگهی الفبای سفر - جایگاه K - دسکتاپ
سفر خاص و متفاوت به بیس کمپ اورست + تصاویر
آموزش سفرنامه‌ نویسی
02 مرداد 1400 09:00
38
14.3K

روز سیزدهم

چهارشنبه 21 فروردین

صبح زود بیدار می‌شویم و برای خوردن صبحانه به رستوران لوژ می‌رویم.

بیرون از رستوران لوژ نشسته روی میزش یک فنجان هات‌چاکلت است و کتاب قطور دیگری در دست دارد غرق در مطالعه است. انگار فقط برای خواندن کتاب آمده. به پیرمرد حسودیم می‌شود، به آرامشش، به سکوتش و به لبخند مهربانی که می‌زند. تمام مدت خوردن صبحانه به فکرش هستم اینکه چطور می‌شود آدمی به این سن و سال اینقدر آرامش داشته باشد که به نپال و نامچه‌بازار بیاید و کتاب بخواند. خدایا آرامشی مانند آرامش آن پیرمرد به ما عطا کن. موقع رفتن دلم طاقت نمی‌آورد، سر میز پیرمرد می‌روم و از او خداحافظی می‌کنم. بلند می‌شود و با من دست می‌دهد و برایم آرزوی روزی خوب می‌کند.

 

صدای آشنا

بعد از صبحانه به اتاق می‌رویم، مشغول جمع کردن وسایل هستیم که صدای آشنایی را می‌شنویم. اتاق ما درست بالای خیابان اصلی نامچه‌بازار است با دو پنجره. دو نفر با هم فارسی صحبت می‌کنند، فکر می‌کنم گوش‌هایم اشتباه می‌شنود. به سراغ پنجره می‌روم قفلش گیر کرده و هر کار می‌کنم نمی‌توانم پنجره را باز بکنم. دو هموطن را می‌بینم که می‌پیچند در کوچه و دور می‌شوند. از همین تریبون اعلام می‌کنم که دوست عزیز حدودا پنجاه ساله‌ای که در تاریخ 10 آپریل مصادف با 21 فرودین ماه 98 با کاپشن زرد صبح زود با دوستتان در نامچه‌بازار صحبت می‌کردید، شنیدن صدایتان به ما انرژی زیادی داد و باعث شد که بفهمیم در آن سر دنیا تنها نیستیم. هر جا که هستید خوب و خوش باشید. فقط حیف که قفل پنجره یاری نکرد و نتوانستیم سلامی خدمت شما عرض بکنیم.

149.jpg

150.jpg

پنجره اتاق ما

152.jpg
نامچه بازار

به سرعت نور دویدن همسرجان

ساعت 8 صبح نامچه‌بازار را ترک می‌کنیم، کوله‌های سنگین، جای خالی سانتا را پر رنگ‌تر کرده. تا لوکلا بیست کیلومتری راه است و نصف بیشتر مسیر سربالایی است. در مسیر برگشت به برادر سابیتا تلفن می‌کنیم و برای فردا ساعت هفت صبح بلیط هواپیما می‌گیریم. خیلی راحت به ما اعتماد می‌کند و می‌گوید هر وقت که برگشتید پول را پرداخت بکنید. نزدیکی‌های ظهر به مونجو می‌رسیم. جالب اینجا است که در مسیر برگشت هم مجوزها چک می‌شوند و اسامی در دفترهای قطوری یادداشت می‌شود. ساعت یک بعد از ظهر نزدیک پاکدینگ و پل کابلی طویل آن هستیم. هنوز چند قدمی به روی پل نرفته‌ایم که از روبرو چهار عدد یاک به روی پل می‌آیند و صد البته هم که حق تقدم با یاک‌هاست.چاره‌ای نیست راه رفته را بازمی‌گردیم و در پناه دیوار لوژی می‌ایستیم.

بعد از چند دقیقه‌ یاک‌ها به انتهای پل می‌رسند درست چند متر بعد از پل درب و حیاط لوژی دیگری قرار دارد و یاک‌ها به اشتباه به جای مسیر اصلی وارد حیاط لوژ می‌شوند. در همین حین همسرجان از فرصت پیش آمده استفاده می‌کند و به راه می‌افتد. شخص یاک‌بان که می‌بیند یاک‌های عزیز و خسته و بی‌اعصاب وارد حیاط لوژ شده‌اند عصبانی می‌شود و با چوب به دنبال یاک‌ها می‌رود و چند ضربه‌ای به پشت یاک‌ها می‌زند، این ضربه‌ها یاک‌‌ها را عصبانی‌تر می‌کند. برمی‌گردیم به روی پل همسرجان که به روی پل رسیده است به من هم می‌گوید که سریعتر به او ملحق شوم، یاک‌ها که بعد از کتک خوردن و تحقیر شدن پیش ما عصبانی‌تر از قبل شده‌اند راه خود را گم کرده و به جای طی‌کردن مسیر اصلی چرخی می‌زنند و به سمت پل می‌دوند.

همه این اتفاقات در کمتر از چند ثانیه رخ می‌دهد و من هاج و واج نظاره‌گر این صحنه‌ام تنها کاری که می‌توانم انجام بدهم این است که همسرجان را مطلع کنم. فکرش را بکنید روی پل کابلی طویل به عرض هفتاد تا هشتاد سانتیمتر به ارتفاع 20 متری از سطح رودخانه که دو نفر آدم به زور از کنار هم رد می‌شوند چهار یاک خشمگین با سرعت به دنبالت بکنند. همسرجان در جلو با تمام توان می‌دوید، یاک‌های خشمگین به دنبالش، آقای یاک‌بان به دنبال یاک‌ها و من به دنبال این چند نفر.

اینجا بود که با خودم گفتم عجب اشتباهی کردم همسر‌جان را کجا آوردم و اگر خدایی ناکرده اتفاقی برایش بیافتد جواب خانواده را چه باید بدهم. آخرین باری که به این اشتباه کردن (شما بخوانید غلط کردن) افتاده بودم را یادم آمد برنامه فرود از 35 آبشار بود و سطح برنامه به شدت سنگین. دو روزی بود که در جنگل‌های انبوه بودیم آبشار 26 یا 27 به ارتفاع 30 متر، کمر همسرجان در وسط فرود گرفت آنجا هم به غلط کردن افتاده بودم و به خودم قول داده بودم که همسرجان را با خودم به جاهای سخت نبرم. ولی انسان چه زود قول و قرارهای خود را فراموش می‌کند. کلا در خانواده و دوستان کمتر کسی هست که برای بار دوم با ما برنامه‌ای بیاید.

برمی‌گردیم به روی پل همسرجان که از داد و فریاد‌های من و چند نفر دیگر متوجه حضور یاک‌ها در پشت سر خودش شده پا به فرار می‌گذارد. تا حالا کسی را ندیده‌ام که اینقدر با سرعت بدود. مثل روز برام روشن است که 100 متر را زیر 6 ثانیه می‌دود. آن هم با کوله پشتی 17 کیلویی در بین مسیر پایش به لبه‌ی پل گیر می‌کند و سکندری می‌خورد ولی خوشبختانه خودش را جمع و جور می‌کند. درست وسط‌های پل یاک‌ها از نفس می‌افتند و باقی مسیر تا انتهای پل را با آرامش عجیبی که از 4 عدد یاک عصبانی بعید است طی می‌کنند. اما همسرجان کماکان با سرعت نور می‌دود ماشاالله به این نفس و سرعت. همسرجان حتما در مسابقات دوی سرعت شرکت بکن.

همسرجان که به آن سر پل می‌رسد نفس راحتی می‌کشم. یاک‌ها، یاک‌بان و من هم بعد از چند دقیقه‌ای به آن سمت پل می‌رسیم. یاک‌ها سر و ته می‌کنند و برمی‌گردند. نفس برای همسرجان نمانده. چند دقیقه‌ای می‌نشینیم تا حال همسرجان سرجایش بیاید. باقی مسیر تا پاکدینگ به مرور خاطرات پل و یاک می‌گذرد و این بار خنده از لبان من محو نمی‌شود.

 

سیب سرخ 200 روپیه ای و بزرگترین شکست من

ساعت دو و نیم بعد از ظهر به پاکدینگ می‌رسیم. در محوطه لوژی که در آن اقامت کرده بودیم می‌نشینیم و غذا می‌خوریم. سنگینی کوله‌ها و خستگی این چند روز اثر خودش را گذاشته و با طی‌کردن هر قدم خسته و خسته‌تر می‌شویم. تشنگی و کم‌آبی بدن امان ما را بریده و نوشابه هم گران است و قرص‌های جوشانمان هم تمام شده و آب خوردن عطش‌مان را بر طرف نمی‌کند. در یکی از مغازه‌های بین راه در سبدی، سیبی می‌بینم به غایت خوش آب و رنگ و درشت که با قیمت کردن آن هوس خوردنش فروکش می‌کند. هر دانه سیب 350 روپیه قیمت دارد. مطمئن هستم که حتما همان سیبی است که به خاطر آن آدم و حوا را از بهشت رانده‌اند و گرنه قیمت یک عدد سیب این مقدار نیست.

بی خیال خریدن سیب می‌شویم و به راه ادامه می‌دهیم. هر چند متری که پایین‌تر می‌رویم قیمت‌ها کم و کمتر می‌شود و سیب‌های خوش آب رنگ هم ارزان‌تر. بالاخره دلم طاقت نمی‌آورد و در یکی از این مغازه‌ها سیبی به قیمت 200 روپیه می‌خرم. خوشحال و خندان کوله‌ها را زمین می‌گذاریم که هم استراحتی کرده باشیم و هم سیب را با لذت بخوریم، کلی تعارف می‌کنیم که چه کسی اولین گاز را به سیب بزند و بعد از کلی بحث و جدل قرعه به نام من می‌افتد با زدن اولین گاز به سیب تمام رویاها و آرزوهایم نقش بر آب می‌شود. سیب موعود خشک مانند دریاچه ارومیه است بدون ذره ای آب، گاز دوم را همسر به سیب می‌زند او هم از خشکی سیب حیرت می‌کند. سیب دویست روپیه‌ای قابل خوردن نیست.

سرخورده و ناامید به راه می‌افتیم. مسیر پر از پل و سربالایی است و هرچه ما به لوکلا نزدیک‌تر می‌شویم لوکلا از ما دورتر می‌شود. یک ساعتی که مانند یک سال می‌گذرد را در تاریکی طی می‌کنیم و ساعت حدود هفت شب بعد از طی‌کردن سربالایی نفس‌گیر به لوکلا می‌رسیم. هنوز چند قدم وارد لوکلا نشده‌ایم که هتل یاک را می‌بینیم. چند دقیقه‌ای روبروی هتل به روی سکویی بدون هیچ حرف و سخنی می‌نشینیم. خسته شده‌ایم. باورمان نمی‌شود که به لوکلا رسیدایم. خسته، داغان و کثیف و آفتاب سوخته‌ایم.

155.jpg
مسافت طی شده

درست در زیر این هتل اولین مجوز صعود به بیس‌کمپ را گرفته بودیم و حال بعد از 9 روز دوباره آنجاییم.

 

خدا با کوهنوردان خسته مهربان است

از درب پشتی هتل داخل رستوران می‌شویم. چند مرد نپالی دور میز مشغول بازی هستند. هتل سوت و کور است و با وارد شدن ما خانمی به استقبالمان می‌آید و اتاق هتل را به ما نشان می‌دهد. تمیزترین و نوترین اتاقی است که در این چند روز دیده‌ایم. من اگر جای آن خانم بودم به دو کوهنورد خسته و کثیف و ژولیده با لباس‌هایی که انواع و اقسام بوهای نامطلوب را می‌دهد، اتاق نمی‌دادم که بماند با کمی خشونت هم از هتل بیرونشان می‌کردم. اما خوشبختانه خدا با ماست و خانم نپالی مهربان است.

اتاق را تحویل می‌گیریم و در حمام هتل دو جفت دمپایی پیدا می‌کنیم. لذت پوشیدن دمپایی و شستن پاها و دست و صورت قابل توصیف نیست. گرسنگی و صد البته قیمت مناسب غذاها باعث می‌شود که دو عدد از غذاهایی را که بیشترین حجم را دارند انتخاب بکنیم. لازم به ذکر است که این چند روز کم غذا خوردن باعث کوچک شدن معده ما شده بود و ما بیشتر از نصف غذا را نمی‌توانیم بخوریم.

 

روز چهاردهم

پنجشنبه 22 فروردین ماه

سلام هوای گرم و دلچسب

ساعت 5 صبح بیدار می‌شویم و بعد از جمع‌کردن وسایل و خوردن صبحانه به راه می‌افتیم.

 

157.jpg158.jpg

159.jpg
هتل در  لوکلا

مغازه‌ها تک و توک باز شده و کوهنوردانی تر و تمیز و مرتب به سمت مخالف ما می‌روند. درست در مقابل آنها ما قرار داریم کثیف، ژولیده و آفتاب سوخته.

ساعت هفت صبح در فرودگاه هستیم و بعد از کمی تاخیر سوار هواپیمای ملخی به سمت کاتماندو در پرواز هستیم.

 

160.jpg
فرودگاه

نه صبح بعد از پروازی نیم ساعته در تاکسی نشسته‌ایم و به سوی هتل نامسای می‌رویم. هوا گرم و دلچسب است.

در آن لحظه و آن مکان لذت بخش‌ترین کار نشستن در تاکسی و لذت بردن از مسیر است. در جلوی مغازه سابیتا از تاکسی پیاده می‌شویم و بعد از خوش و بش کردن با او و گرفتن وسایل به سمت هتل به راه می‌افتیم. بعد از کلی چانه‌زدن اتاق را شبی 1400 روپیه می‌گیریم. چند دقیقه بعد در اتاق اسبق هستیم، مشغول قانع کردن همدیگر که چه کسی مستحق زودتر دوش گرفتن است.

بعد از ده روز صورتم را اصلاح می‌کنم و دوش می‌گیرم و لباس‌های تمیز می‌پوشم. بعد از تر و تمیز شدن به سراغ برادر سابیتا می‌روم. پول بلیط پرواز را می‌پردازم، اصلا فکرش را هم نمی‌کردم و خیلی برایم جالب بود که با یک تماس برای ما بلیط گرفت و هزینه آن را بعدا دریافت کرد. یکساعتی پیش برادر سابیتا(اسم برادر سابیتا به قدری سخت است که حتی از روی نوشته هم نمی‌توانم بخوانمش) نشستم و صحبت کردیم انواع اقسام تورها را می‌فروشد و بلیط اتوبوس و هواپیما برای تمامی مسیرها دارد. در مورد قیمت بلیط اتوبوس و هزینه هتل‌ها در پخارا با هم صحبت می‌کنیم و به نتیجه‌ای جز اینکه پولمان کفاف رفتن به پخارا را نمی‌دهد می‌رسیم.150 دلاری که به سانتا پرداخت کرده‌ایم و هزینه‌ی بالای خورد و خوراک در لوژهای بالای مسیر، قسمت اعظم بودجه ما را بلعیده. تا همین جای کار هم 150 یورو از یوروهای قرضی خرج شده.

به هتل برمی‌گردم و بعد از ده روز با لباس راحتی و بدون استفاده از پتو تا بعد از ظهر می‌خوابیم. گرسنگی بیدارمان می‌کند و با تی‌شرت برای خوردن ناهار به بیرون می‌رویم.

از تامل برایتان بگویم، مطمئن هستم هر کسی را که بخواهید می‌توانید در تامل پیدا بکنید دو دوستی که در فرودگاه و در مسیر برگشت در پانگ‌بوچه دیده بودیم را می‌بینیم. ما این سمت خیابان، آنها آن سمت خیابان، ما تر و تمیز، آنها کثیف و آفتاب سوخته، ما با تی‌شرت آنها با کوله و لباس‌کوه برای هم دست تکان می‌دهیم و از دور برای هم آرزوی دیدار دوباره می‌کنیم.

ناهار و شام را یکی می‌کنیم و بی هدف در کوچه و خیابان‌های شلوغ و تنگ تامل می‌گردیم. در همه مغازه‌‌ها سرک می‌کشیم و با تمامی فروشنده‌ها صحبت می‌کنیم، شب خسته راهی هتل می‌شویم.

 

روز پانزدهم

جمعه 23 فروردین ماه

میدان دوربار

صبح بدون استرس جمع کردن وسایل و ترک هتل با آرامش مثال زدنی بیدار می‌شویم. صبحانه را در هتل می‌خوریم و به سمت میدان دوربار به راه می‌افتیم.

 

163.jpg
در مسیر دوربار

تصمیم گرفته‌ایم که تا جای ممکن پول کمتری خرج بکنیم.پیاده و با استفاده از گوگل‌مپ به راه می‌افتیم. در مسیر از معبدی بازدید می‌کنیم. بودایی‌ها در آن مشغول عبادت‌اند. بعداز بیست دقیقه‌ای به میدان دوربار می‌رسیم. شلوغ و در هم و برهم است و مردم در حال رفت و آمد. ما هم به مانند همه داخل میدان می‌شویم که با صدای مستر گویان شخصی به خودمان می‌آییم. شخصی با لباس نظامی به سمتمان می‌آید و می‌گوید باید بلیط تهیه بکنید، قیمت هر بلیط هزار روپیه است!!؟؟ حال که با خود فکر می‌کنم می‌بینم که حتما اگر اسکناس بالاتری از هزار روپیه داشتند آن را برای بلیط انتخاب می‌کردند. هر کجا که برای بازدید می‌رفتیم قیمت بلیط ورودی هزار روپیه بود. دو هزار روپیه پرداخت می‌کنیم و با یک نقشه وارد میدان می‌شویم. از نپالی‌ها هیچ مبلغی بابت ورودی نمی‌گیرند. تمام ساختمان‌های این معبد که در حقیقت کاخ پادشاهی بوده است از چوب ساخته شده و در زلزله سال 2015 کمی تا قسمتی ویران شده است و حال برادران چینی مشغول بازسازی هستند. مکان جالبی است ولی اکثر قسمت‌ها برای بازسازی بسته است.

 

.164.jpg165.jpg168.jpg

169.jpg
میدان دوربار

کوماری الهه‌ای با چشمان غمگین

بعد از گشت و گذار در محوطه میدان به سراغ غار کوماری می‌رویم. بعد از عبور از دالانی تاریک وارد حیاط مربع شکل کوچکی می‌شویم. ساختمانی دو طبقه که دورتادور حیاط را در برگرفته است خودنمایی می‌کند. ساختمان از آجرهای قرمز رنگ ساخته شده و پر از پنجره‌هایی چوبی تیره رنگ است. زیر هر پنجره تیرکی چوبی حایل شده که حس فروریختن به آدم القا می‌کند. کوماری در زمان‌های معینی در پنجره کوچکی ظاهر می‌شود. تا زمان موعود چند دقیقه باقی مانده را با همسرجان به صحبت‌های راهنمای یکی از توریست‌ها گوش می‌دهیم و منتظر لحظه دیدار کوماری می‌مانیم. بعد از چند دقیقه‌ای مردی در پنجره ظاهر می‌شود که مدام حضار را از عکس گرفتن منع می‌کند و حواسش به همه جا و همه کس است. بعد از دو سه باری که این کار را تکرار می‌کند کوماری در پنجره ظاهر می‌شود.

 

167.jpg

نگاه‌ها به پنجره خالی کوماری

بیست الی سی ثانیه‌ای بیشتر نمی‌ماند و همان‌طور که یک دفعه ظاهر شده به درون تاریکی می‌رود .از این بیست و چند ثانیه فقط و فقط چشم‌های غمگین و صورت محزون پر از رنگ و لعاب این به اصطلاح الهه در خاطرمان می‌ماند. با غمی مثال نزدنی برای این کودک خردسال حیاط غار را ترک می‌کنیم.

 

اردو

در بازدید از یکی از این کاخ‌ها به تعدادی نوجوان دختر و پسر اروپایی برمی‌خوریم. برایمان جالب است که اینجا چه کار می‌کنند. با چند نفرشان صحبت کردیم از انگلیس آمده‌اند اردو، با دو نفر از معلم هایشان.چندین بار دیگر در محله تامل گروه‌هایی از این بچه‌ها را می‌بینیم. می‌گشتند و می‌چرخیدند یاد دوران نوجوانی خودمان و اردوهای نیم‌روزه‌ای که می‌رفتیم می‌افتم و بی‌اختیار به حالمان خودمان تاسف می‌خورم.

 

یک عدد بلیط و دو بازدید کننده یا دو بازدید کننده و یک بلیط

حدود ساعت دو بعد از ظهر بازدیدمان تمام می‌شود. با گوگل‌تریپ مشورتی می‌کنیم. نزدیک‌ترین مکان معبد پاشوپاتیناس است. سرچی در گوگل‌مپ می‌کنم.تا معبد 15 دقیقه‌ای راه است. پیاده به راه می‌افتیم مسیر شلوغ و پر از آدم است و ما دو نفر تنها توریست‌های این جمعیت هستیم. می‌رویم و می‌رویم و می‌رویم. ده دقیقه‌ای از پیاده‌روی گذشته اما گوگل‌مپ هنوز سر حرف خودش ایستاده و همان 15 دقیقه را نشان می‌دهد یک ربع دیگر می‌رویم هوا حسابی گرم است، پیاده‌رو که نبوده و ندارد و خیابان هم پر از آدم، ماشین، موتور، چندتایی گاو و سگ است. در ذهنم فکر می‌کنم که فقط یک هواپیما کم دارد که همسرجان من را زیر سایه‌ای می‌کشاند و می‌گوید آن گزینه‌ای که برای پیاده‌روی است را فعال کرده‌ای؟

تازه یادم می‌افتد که نه نکرده‌ام و گوگل عزیز فرض کرده که ما سواره‌ایم. گوگل هم اینقدر احمق؟؟ مشورت می‌کنیم و از چند نفری زمان باقی مانده تا معبد را می‌پرسیم. همگی متفق القول می‌گویند یک ربعی راه مانده و ما که حسابی خسته شده‌ایم تاکسی با قیمت 200 روپیه می‌گیریم و چند دقیقه بعد در جلوی درب معبد پیاده می‌شویم. این معبد نزدیک فرودگاه قرار دارد. چند باری که در مسیر فرودگاه بودیم از جلوی آن رد شده‌ایم و برای من این سوال پیش آمده بود که این جا کجا می‌تواند باشد.

مقداری پیاده می‌رویم تا به ورودی اصلی معبد برسیم وارد محوطه معبد می‌شویم که باز همان صدای آشنا صدایمان می‌زند.

بله باید بلیط بخریم، برای خرید بلیط می‌روم، دو عدد بلیط لطفا ،وقتی دو هزار روپیه از دهانش خارج می‌شود با تعجب می‌گویم دو هزار روپیه؟؟ تایید می‌کند، تخفیف هم نمی‌دهد. پیش همسر برمی‌گردم مردد هستیم پول زیادی است. چند دقیقه‌ای هم فکری می‌کنیم قرار می‌شود فقط یک نفر برای بازدید برود. قرعه فال به نام من دیوانه زدند، به سراغ بلیط فروش می‌روم و یک عدد بلیط می‌گیرم. تعجب می‌کند که چرا ما دو نفر یک عدد بلیط گرفته‌ایم.

با عذاب وجدان داخل معبد می‌شوم. اولین چیزی که نظرم را جلب می‌کند بوی دود و گوشت سوخته است به دنبال منشا بو می‌گردم که می‌بینم بعله دارند مرده می سوزانند.

درست در وسط قبرستان رودخانه کوچکی جاری است و پلی بزرگ دو سمت رودخانه را به هم وصل کرده انتهای این پل به محوطه سرسبزی با بیشمار پله و پر از درخت و تعداد زیادی میمون منتهی می‌شود. از دیدن جنازه در حال سوختن که فارغ می‌شوم شخص دیگری را می‌بینم غرق در گل که بسیار آرام به خواب ابدی فرو رفته و عزیزانش مشغول انجام کارهای قبل از مراسم سوزاندنش هستند. در دو سوی رودخانه پله‌هایی ساخته شده و در سمت چپ در بین پله‌ها سطح شیب‌داری قرار دارد که شخص متوفی را روی آن گذاشته‌اند. از یک طرف دلم می‌خواهد که بمانم و مراسم را تماشا بکنم ولی از طرف دیگر نگران همسرجان هستم.

 

172.jpg173.jpg174.jpg175.jpg175.jpg176.jpg178.jpg179.jpg

180.jpg
معبد پاشوپاتیناس

چند دقیقه بعد در کنار همسر مشغول تعریف از دیده‌ها و شنیده‌ها از این معبد عجیب هستم. پیشنهاد می‌دهم که برای او هم بلیط بگیرم که با متانت قبول نمی‌کند. در حین برگشت به سمت درب خروجی تشنگی وادارمان می‌کند که داخل کوچه‌ای فرعی برویم. سوپر‌مارکتی در آخر این کوچه توجه ما را به خودش جلب می‌کند، در حین خوردن نوشیدنی هستیم که متوجه رودخانه‌ می‌شوم امتداد نگاه من با امتداد رودخانه به معبد می‌رسد. بدون هیچ درب و حفاظی خیلی راحت از پشت معبد وارد می‌شویم. مرده خدا بیامرز هنوز به شدت مشغول سوختن است و دود فضای اطراف را پر کرده. به اصرار همسرجان به سمت دیگر معبد و مکانی که شخص تازه فوت شده در آن قرار دارد می‌رویم.

پیرمردی در حال چیدن چوب‌های قطور در روی هم است. قرص‌های سفیدی شبیه نفتالین هم در بین چوب‌ها می‌گذارد که نمی‌فهمیم برای چیست. عزیزان تازه متوفی شده مشغول مراسم هستند و ما غرق در دیدن مراسم که احساس می‌کنم شخصی در پشت سرم قرار دارد، برمی‌گردم و نگاهش می‌کنم جناب بلیط فروش با مامور پلیسی پشت سرم ایستاده. به من می‌گوید بلیط دارید؟ سرم را به نشانه تایید تکان می‌دهم و بلیط را نشانش می‌دهم.رو به همسر می‌کند، بلیط شما چی؟ در ذهنم دنبال ترجمه جمله مگه شما بلیط داده‌اید که حالا بلیط می خواهید می‌گردم که همسر می‌گوید ما از آن پشت آمده‌ایم، آنجا هم کسی نبود که ازش بلیط بگیریم.

به نظر من که جمله‌اش کاملا بی‌نقص و قانع کننده است. حالا مردد مانده‌ام به این جمله همسرجان بخندم یا گریه بکنم؟ بلیط فروش می‌گوید دنبالم بیایید و ما هم به مانند دو عدد بره به دنبال آقای بلیط‌فروش به راه افتادیم در مسیر به این فکر می‌کنم که به ایران دعوتش بکنم و کلی قبرستان و غسالخانه را بدون ذره‌ای پول و بلیط به او نشان بدهم. داشتم متن بالا را جمله‌بندی می‌کردم که یک دفعه به ذهنم رسید اگر ما را جریمه بکنند چقدر از یوروهای قرضی را باید پرداخت بکنیم؟ سخت مشغول حساب و کتاب هستم که هسرجان آرام می‌گوید رامین دیگر دنبالمان نیستند و ما در یک بعد از ظهر گرم بهاری از چنگال تیز پلیس نپال قصر در می‌رویم. نمی‌دانم که چرا یک دفعه بی‌خیالمان شدند. آن جور که ما را گرفتند و اسکورت کردند گفتم حتما چند صد هزار روپیه‌ای جریمه‌مان می‌کنند. راه چند دقیقه‌ای آمده را در کسری از ثانیه می‌پیماییم و در اولین تاکسی که جلوی پایمان ترمز می‌زند سوار می‌شویم و به سمت هتل می‌رویم (اگر شما فرار کردن بخوانید راحت‌تر هستم).

 

روز شانزدهم

شنبه 24 فروردین

دو سال نو در کمتر از 24 روز

صبح با صدای شلوغی غیر معمولی بیدار می‌شویم. صداها ما را به بیرون می‌کشاند. اولین صحنه‌ای که می‌بینیم تزئین هتل با بادکنک‌های رنگ و وارنگ است با خودمان فکر می‌کنیم که حتما جشن تولد است. رسپشن هتل طبق معمول غرق در دیدن کریکت است. از لحظه‌ای که وارد هتل شده‌ایم تلویزیون در حال پخش بازی کریکت است. داخل خیابان می‌شویم همه‌ی نپالی‌هایی که در دید ما قرار دارند مشغول بادکردن بادکنک و چسباندن آن‌ به در دیوارند.از اولین نفری که از بادکردن بادبادک فارغ شده می‌پرسیم که تولد چه کسی است؟ می‌خندد و در جواب ما می‌گوید تولد نیست امشب شب سال نو نپالی‌هاست.

چشمانمان از تعجب گرد می‌شود و می‌پرسم پس بشور و بسابتون کو؟ چرا از یک ماه قبل خانه‌هایتان را پشت رو نمی‌کنید؟ حالا چشمای او گرد می‌شود و می‌شود ما فقط بلدیم بادبکنک باد بکنیم. با این جواب قانع می‌شوم‌ و سوال‌های خودم راجع به عیدی، شیرینی و دید و بازدید را نمی‌پرسم.

 

ظهر سیزده بدر

بعد از ظهر بعد از چرتی کوتاه دوباره به تامل برمی‌گردیم. عجیب اینکه این محله هنوز مکان‌ها و دیدنی‌های زیادی برای کشف کردن دارد. خیابان‌ها و کوچه‌ها غلغله است و یکدفعه از شب سال نو به ظهر سیزده بدر می‌پریم. هر کسی در هر چیزی که توانسته بود آتش روشن‌ کرده و هر چیزی که قابل خوردن بوده را به سیخ کشیده و می‌پزد و می‌فروشد. بوی کباب و دود محله تامل را برداشته. جمعیت هر لحظه بیشتر و بیشتر می‌شود. بعد از کلی گشتن چند سیخ جوجه کباب تنوری می‌گیریم و به سمت هتل روانه می‌شویم. سیل جمعیت به سمت بارها و رستوران‌های تامل در حرکت است. خیابان‌ها، کوچه‌ها، کافه ها و رستوران‌ها لبریز از جمعیت است.

 

183.jpg
خیابان های نپال

روز هفدهم

یکشنبه 25 فروردین ماه

کم پولی، روزهای نسبتا تکراری و آب نیشکر

کم‌پولی باعث شده تمامی کوچه پس کوچه‌های تامل را پیاده کشف بکنیم و از این کشفیات بی شمار لذت ببریم. در یکی از این کشفیات پرشمار به آب‌میوه فروشی می‌رسیم که با دستگاهی عجیب و غریب آب‌نیشکر می‌گیرد. در سفرنامه‌های بی‌شماری که از جای‌جای این کره خاکی خوانده‌ام کمتر کسی از آب‌نیشکر تعریف نکرده است و من ندیده و نخورده عاشق این نوشیدنی شده‌ام. با شور و هیجان آب‌نیشکر سفارش می‌دهیم آقای آب‌نیشکر گیر ساقه‌های بلند نیشکر را در چرخ عجیب و غریب می‌گذارد و بعد از چند بار رفت و برگشت ساقه‌ها، آب نیشکر با اضافه شدن چند قطره آب لیموی تازه حاضر و آماده است با خوردن اولین قلپ از آن باز هم رویای ما نقش بر آب می‌شود. آب نیشکر اصلا آن طعم و مزه‌ای که بارها در ذهنم مرور کرده بودم را ندارد.

کم‌کم آلودگی هوای کاتماندو باعث گلو درد و سرفه‌های گاه و بی‌گاهمان می‌شود و چاره این خشکی گلو میوه و آب میوه‌های گران و بدمزه نپالی‌ها است هر میوه یا آب‌میوه‌ای را امتحان کرده‌ایم ولی طعم و مزه میوه‌های ما کجا و آن‌ها کجا. حدود قیمت یک لیوان آب میوه 200 روپیه است. در یکی از پیاده‌روی‌هایمان بازار روز میوه کاتماندو را پیدا می‌کنیم و به قیمت‌های باور نکردنی میوه‌ها برمی‌خوریم. یک عدد آناناس بزرگ و آبدار را به قیمت 150 روپیه خریده‌ایم. تا چند دقیقه‌ای در شک قیمت هستیم و چند باری از فروشنده قیمت را می‌پرسیم. چند روز باقی مانده تا برگشت، آناناس آبدار می‌شود. شفای گلودرد من و همسرجان. بعد از ظهرها روبروی اتاقمان در بالکن گل‌کاری شده و با صفای هتل می‌نشینیم و ملچ و ملوچ کنان در حالی که خانه‌های روبرو را دید می‌زنیم آناناس می‌خوردیم.

 

194.jpg

روز هجدهم

دوشنبه 26 فروردین ماه

روز یک روز به آخر این قسمت شاخ به شاخ

روز آخری است که در این محله‌ها می‌گردیم. سوژه امروزمان پیدا کردن سلفون یا کیسه برای کاورکردن کوله‌هایمان است. بالاخره در کوچه‌ پس‌کوچه‌های تامل که مطمئن هستم پای کمتر توریستی به آنجا باز شده دو عدد کیسه پلاستیکی بزرگ به قیمتی گزاف می‌خریم. از قیمت کیسه پلاستیک‌ها ما که شاخ در آورده‌ایم و وقتی قیمتی را که در ایران برای همچین کیسه پلاستیک‌هایی مرسوم است به فروشنده می‌گوییم او هم از این قیمت‌ها شاخ در می‌‌آورد.

186.jpg190.jpg

200.jpg
تامل

فلافل،سیب زمینی سرخ کرده و باقی مانده پول ما

چند روزی است که در یکی از بی شمار کوچه‌های تامل فلافل فروشی را پیدا کرده‌ایم. ین فلافل‌ها در نانی شبیه به نان لواش خودمان در اندازه‌ای به مراتب کوچک‌تر با مقداری گوجه و خیارشور پیچیده می‌شوند و 170 الی 200 روپیه قیمت دارند. چند باری امتحانش کرده‌ایم. این ساندویچ نسبت به قیمت، اندازه و مقدار سیری که بعد از خوردن در ما ایجاد می‌کند، بسیار مورد علاقه ما است. شب آخر تصمیم می‌گیریم با پول‌های باقی مانده فلافل نوش‌جان کنیم. گفتن این نکته خالی از لطف نیست که با شمارش و حساب و کتاب پول‌ها گزینه دیگری هم روی میز نداریم. پول‌های باقی مانده 225 روپیه است و فلافل مورد انتخاب ما 170 روپیه قیمت دارد. بعد از انتخاب ساندویچ همه 225 روپیه را به آقای ساندویچی می‌دهم پول‌ها را می‌شمرد و روپیه‌های اضافی را برمی‌گرداند و می‌گوید اضافه پرداخت کرده‌اید.

به او می‌گوییم بی‌زحمت الباقی پول را سیب‌زمینی سرخ کرده به ما بدهید. چند لحظه‌ای هنگ می‌کند مثل اینکه در نپال رسم بر این نیست که الباقی پول را چیز دیگری بدهند. بعد از چند لحظه می‌خندد! برایش جالب است؟ با هم صحبت می‌کنیم و تا فلالفلمان حاضر می‌شود دو عدد قرص فلافل به ما می‌دهد که خالی می‌خوریم ( حتما با خود فکر کرده که ما گرسنه هستیم) و در آخر هم ساندویچ فلافل ما را پر از سیب‌زمینی سرخ‌کرده می‌کند.

 

خداحافظی با سابیتا

خداحافظی با سابیتا هم در حد خداحافظی با سانتا برایمان سخت است. چند دقیقه‌ای با هم صحبت می‌کنیم و بعد از اینکه برای آمدن به ایران از او قول می‌گیریم، ترکش می‌کنیم.

آخرین شب را باز هم در تامل می‌گردیم، از تک‌تک کوچه‌ها، مغازه‌ها و آدم‌ها خداحافظی می‌کنیم و جای‌جای این محله زیبا، شلوغ و دوست‌داشتنی را به ذهنمان می‌سپریم.

 

روز نوزدهم

سه شنبه 27 فروردین ماه

وطن 

صبح زود بیدار می‌شویم. از رسپشنی که مشغول دیدن بازی کریکت است، خداحافظی می‌کنیم و با تنها 5 دلاری باقی مانده کرایه تاکسی به مقصد فرودگاه را می‌پردازیم. هواپیما طبق روال این چند روز با تاخیر پرواز می‌کند. چهار پنج ساعت سختی را در فرودگاه ابوظبی می‌گذرانیم به این امید که چند ساعت دیگر در کشور عزیزمان هستیم. ناگفته نماند که چندین بار به فودکورت فرودگاه سر‌می‌زنیم و هر بار به خاطر گرانی بیش از حد غذاها دست از پا دراز تر برمی‌گردیم. در فرودگاه با کوهنورد هموطنی آشنا می‌شویم که حدود 21 ساعت در این فرودگاه کوچک و بدون امکانات منتظر پرواز برگشت بوده است. من خودم به شخصه به جای این دوست عزیز تمام بدنم درد می‌گیرد.

ساعت 8 شب گرسنه و خسته وارد فرودگاه می‌شویم اولین کار بعد از گرفتن کوله‌ها خوردن غذای ایرانی است.

 

راهنمای سفر به بیس کمپ اورست

هدف من از نوشتن راهنمای سفر، صعود بدون تور یا انفرادی دوستانی است که به مانند خود من از یک طرف عاشق سفر هستند و از طرف دیگر عاشق مسافرت رفتن بدون تور و با هزینه کمتر باشد که عده زیادی با خواندن این راهنمای سفر صعود راحت‌تر و حساب شده‌تری داشته باشند.

 

روز اول کاتمندو

1- کاتماندو و بخصوص محله تامل پر از مغازه‌های فروش البسه و لوازم کوهنوردی و آژانس‌های فروش بلیط هواپیما و فروش تورهای بی شمار از بیس‌کمپ اورست تا الی ماشاالله است. تمامی مارک‌های معروف و غیرمعروف لوازم کوهنوردی دنیا در محله تامل نمایندگی دارند و از شیر مرغ تا جان آدمیزاد در این محله پیدا می‌شود. پس ابدا نگران نباشید هر وسیله‌ای که نیاز داشته باشید را می‌توانید در این بازار بزرگ پیدا بکنید البته با قیمت سه برابری ایران عزیزمان.

2- مورد بعدی خرید بلیط پرواز به مقصد لوکلا است که باز هم این محله پر از آژانس‌های فروش بلیط است. ضمنا حتما شماره تماس آژانس را برای خرید بلیط برگشت با خود داشته باشید. بعدها از جایی می‌شنوم که بلیط پروازها اپن (بدون تاریخ) است پس می‌توانید بلیط برگشت را هم بخرید و هر وقت که به فرودگاه مراجعه کردید بلیط را برایتان تاریخ می‌زنند.

3-به خاطر هوای غیر قابل پیش‌بینی فرودگاه لوکلا سعی بکنید بلیط‌های اول صبح را خریداری بکنید. کنسلی بلیط‌های صبح زود معمولا کمتر است.

4-حتما یک یا دو روز در کاتماندو استراحت بکنید و برای ده الی دوازده روز صعود به بیس‌کمپ تجدید قوا بکنید.

5-اگر می خواهید صعود راحت‌تری داشته باشید شرپا استخدام بکنید و علاوه بر کوله‌پشتی کیسه حمل بار تهیه بکنید و وسایل غیر ضروری را که در کمپ‌ها به آن احتیاج دارید را داخل آن قرار دهید. شرپاها تا حدود 40 کیلوگرم بار را به راحتی حمل می‌کنند. معمولا برای هر سه نفر یک شرپا لازم است.

6-برای استخدام شرپا نگران نباشید فرودگاه لوکلا پر از این مردان صبور و زحمت‌کش است با مبلغی در حدود 200 دلار برای 12 روز حاضر به حمل بارهای شما هستند.

7-چند عدد کنسرو و غذای آماده حتما همراه داشته باشید. قیمت موادغذایی در کمپ‌ها گران است.

8- اجاق خوراک‌پزی و کپسول‌گاز برای جوش آوردن آب و یا گرم کردن غذاها لازم است.

9-مسیر پر از چشمه آب است و بهتر است بطری تسویه آب همراه داشته باشید تا هزینه کمتری برای خرید آب متحمل بشوید.

10-پاور بانک برای شارژ کردن گوشی همراه داشته باشید.

 

گزارش صعود

روز اول صعود لوکلا به پاکدینگ شروع حرکت ده صبح زمان رسیدن به پاکدینگ دو بعد از ظهر.

از لوکلا به ارتفاع 2840 متر تا پاکدینگ به ارتفاع 2610 متر تقریبا 9 کیلومتر راه است و ما این مسیر را در چهار ساعت پیمودیم.در لوکلا دو هزار روپیه برای مجوز صعود پرداخت کردیم. مسیر تا پاکدینگ جنگلی و پر از پل‌های کابلی است.

ناهار را در بین مسیر خوردیم. بارش باران باعث شد که در پاکدینگ توقف کنیم.ولی بهتر آن است که روز اول حداقل تا مونجو در ارتفاع 2835 متری صعود بکنید از پاکدینگ تا مونجو 5 کیلومتر راه است.

نگران جای استراحت و خواب نباشید در جای‌جای این مسیر لوژ برای استراحت هست ولی بهتر است برای روز اول حتما کمی بعد از پاکدینگ استراحت بکنید که مسیر صعود روز بعد به سمت نامچه بازار کمی سبک‌تر باشد.

قیمت اتاق دو تخته در پاکدینگ 500 روپیه بود و برای شارژ گوشی موبایل جداگانه مبلغ دریافت می‌شد. قیمت انواع چای از لیوانی هشتاد الی صد روپیه شروع می‌شد و به فلاکس‌های بزرگ به قیمت 800 تا 1000 روپیه ختم می‌شد.

ارزان ترین غذاها املت که از چهار صد روپیه تا گران‌ترین غذاها دال بات حدودا هر پرس هفتصد روپیه قیمت داشت.

قیمت دوش آب گرم 300 روپیه است و قیمت بطری یک لیتری آب 150 روپیه بود.

- بلیط هواپیما تا لوکلا 2 نفر 350 روپیه

- کرایه تا فرودگاه 500 روپیه

- مجوز صعود 2 نفر 4000روپیه

- ناهار 2 نفر 1200 روپیه

- کپسول گاز و آب 1500 روپیه

- کرایه اتاق 500 روپیه

- دوش 2 نفر 600 روپیه

- صبحانه نان تست با مربا و املت 950 روپیه

جمع 9600

 

روز دوم

پاکدینگ به نامچه بازار

شروع حرکت 8:30 صبح رسیدن به نامچه‌بازار چهار و نیم بعد از ظهر

از پاکدینگ به ارتفاع 2610 متر تا نامچه‌بازار به ارتفاع 3440 متر حدود 12 کیلومتر راه هست و ما این فاصله را در 7 ساعت پیمودیم. مسیر تا مونجو سربالایی بود و در بین راه با دیدن لوژهای متعدد و زیبا کلی حسرت خوردیم که چرا دیروز که سرحال‌تر بودیم مسیر بیشتری را طی نکردیم. در مونجو مجوز صعود چک شد و مبلغ 3000 روپیه پرداخت کردیم. از مونجو حدود یک ساعتی را تا کف‌دره پایین رفتیم. الباقی راه تا اتاق هتل در نامچه بازار فقط و فقط سربالایی بود. نرسیده به نامچه‌بازار برای بار چندم مجوزها چک شد.

قیمت اتاق در نامچه‌بازار به ازای هر نفر 500 روپیه است و دوش آبگرم 500 روپیه قیمت دارد.قیمت غذاها تقریبا مشابه پاکدینگ می‌باشد.

*برای هم هوایی و صعود بهتر توصیه می‌شود که دو شب را در نامچه‌بازار گذراند. نامچه‌بازار پر از مغازه‌های فروش لوازم کوهنوردی است. ما در هتل شرپالند در اتاقی که حمام و سرویس بهداشتی داشت اقامت کردیم.

-مجوز 2 نفر 6000 روپیه

-ناهار دال بات و استیک مرغ 1700 روپیه

-آب معدنی 2 عدد 200 روپیه

-اتاق 2500 روپیه

جمع 10400

 

روز سوم

صبح برای هم هوایی بهتر مقداری از مسیر پیش رو را صعود کردیم و الباقی روز به استراحت و گشت در نامچه‌بازار گذشت در این روز بود که با سانتا برای حمل بارها به توافق رسیدیم. نامچه‌بازار پر از راهنما و شرپا است. آژانس فروش بلیط، بانک و صرافی هم دارد. خشک شویی برای شستن لباس هم دارد. تمامی اتاق های نامچه بازار پریز برق برای شارژ کردن دارد.

-ناهار استیک مرغ و استیک گوشت 1600 روپیه

-کرایه اتاق 2500 روپیه

-اسنکیرز 200 روپیه

-صبحانه املت و نان تست باعسل 850 روپیه

جمع 5150

 

روز چهارم

نامچه بازار به تنگ بوچه(دبوچه) شروع حرکت 7:30 صبح رسیدن به دبوچه چهار بعدازظهر

از نامچه‌بازار در ارتفاع 3440 متر تا تنگ‌بوچه به ارتفاع 3860 متر شش کیلومتر راه هست و ما این مسیر را در حدود شش ساعت پیمودیم. تنگ‌بوچه مه‌آلود و سرد بود و به پیشنهاد سانتا بعد از 15 دقیقه سرازیری به دبوچه در ارتفاع 3820 متری رسیدیم. اتاق دوتخته 500 روپیه قیمت داشت و هزینه شارژ کردن گوشی از 200 تا 700 روپیه برای فول شارژ کردن بود. چای زنجبیل 1 عدد 170 روپیه.

-ناهار دال بات و اسپاگتی 1400 روپیه

-آب معدنی 1 عدد 250 روپیه

-صبحانه دو عدد نان تست با عسل 450 روپیه

-اتاق 500 روپیه

جمع 2770 روپیه

 

روز پنجم 

دبوچه به دینگ‌بوچه حرکت هشت‌ونیم صبح رسیدن به دینگ‌بوچه چهار بعدازظهر.

از دبوچه به ارتفاع 3820 متر تا دینگ‌بوچه به ارتفاع 4410 متر 12 کیلومتر راه هست و ما این فاصله را در حدود شش ساعت پیمودیم. چند کیلومتری مانده به دینگ بوچه به دو راهی رسیدیم مسیر مستقیم به دینگ‌بوچه می‌رفت و بعد از دینگ بوچه به توکلا می‌رسید. مسیر فرعی بعد از گذشستن از پریچه به توکلا می‌رسید. سیر مستقیم طولانی‌تر است و شیب کمتری دارد.

-چای زنجیل با عسل 1 عدد 130 روپیه

-چای لیمو با عسل 1 عدد 120 روپیه

-پیتزا با گوشت یاک 1 عدد 700 روپیه

-آب معدنی 1 عدد 200 روپیه آب جوش 1 لیتر 200 روپیه

-دوش آب داغ 2 عدد 1200 روپیه

-تخم مرغ آمریکن(همان کوکوی سیب زمینی خودمان) 1 عدد 800 روپیه

-چای زنجبیلبا عسل 130 روپیه

-اتاق 500 روپیه

جمع 3980 روپیه

 

روز ششم

دینگ‌بوچه به لوبوچه شروع حرکت 8:45 صبح رسیدن به لوبوچه چهارو نیم بعدازظهر.

از دینگ‌بوچه به ارتفاع 4410 متری تا لوبوچه به ارتفاع 4910 متری 12 کیلومتر راه هست و ما این فاصله را در حدود 6 ساعت طی کردیم. از دینگ‌بوچه که حرکت کردیم بارش برف آغاز شد و تا توکلا برف به شدت می‌بارید. در توکلا به پیشنهاد سانتا ناهار خوردیم (به علت نبود لوژ تا لوبوچه). قیمت‌ها نسبت به لوژهای پایین‌تر کمی بیشتر شده بود و در کل خیلی گران بود.3 گیگ اینترنت 700 روپیه قیمت داشت.

-آب معدنی 1 عدد 350 روپیه

-چای زنجبیل 1 عدد 240 روپیه

-مومو مرغ 950 روپیه

-چای ماسالا 1عدد 270 روپیه

-نان تبتی با عسل 720 روپیه

-اتاق 700 روپیه

جمع 3230 روپیه

 

روز هفتم

لوبوچه به گوراک‌شیپ حرکت 8 صبح رسیدن به گوراک‌شیپ 12 ظهر

از لوبوچه به ارتفاع 4910 متری تا گوراک شیپ به ارتفاع 5140 متری چهار و نیم کیلوتر راه است و ما این فاصله را در مدت سه ساعت در هوایی برفی پیمودیم. بعد از گرفتن اتاق در گوراک شیپ بدون اتلاف وقت با سانتا راهی قله کالاپاتار به ارتفاع 5550 متر شدیم. بعد از دو ساعت و نیم صعود در ساعت سه بعد از ظهر قله کالاپاتار را در هوایی برفی و مه آلود صعود کردیم. درست یک ساعت بعد در گوراک شیب بودیم.

-چای زنجبیل نعنا 1 عدد 200 روپیه

-چای لیمو 1 عدد 180 روپیه

-برنج با تخم مرغ و تکه های مرغ 1 عدد 850 روپیه

-آب معدنی 2عدد 800روپیه

-تخم مرغ آب پز 1 عدد 225 روپیه

-نیمرو 2 عدد 550 روپیه

-نان تست 1 عدد 500 روپیه

-چای نعنا 1عدد 200 روپیه

-اتاق 800 روپیه

جمع 4305 روپیه

 

روز هشتم

گوراک شیپ به بیس‌کمپ اورست-بیس‌کمپ اورست به پانگ‌بوچه

حرکت شش و نیم صبح رسیدن به پانگ‌بوچه هشت شب

از گوراک‌شیپ به ارتفاع 5140 متر تا بیس‌کمپ اورست به ارتفاع 5364 متر 4 کیلومتر فاصله هست و ما ظرف 2 ساعت در هوایی بسیار سرد و طوفانی به بیس‌کمپ رسیدیم. یک ساعتی در بیس‌کمپ گشتیم. ساعت یازده در گوراک‌شیپ بودیم.وسایل را جمع کردیم و به راه افتادیم. فاصله 8 کیلومتری تا توکلا را سه ساعته پیمودیم و در لوژی تر و تمیز در توکلا آب میوه‌ای گرم و خوشمزه که از دانه‌های درختچه‌های اطراف تهیه شده بود نوشیدیم. از مسیر پریچه به سمت پانگ‌بوچه حرکت کردیم. ساعت پنج بعدازظهر بعد از طی کردن چهار کیلومتر به پریچه در ارتفاع 4240 متری رسیدیم. من و همسر و سانتا حسابی خسته شده بودیم. تابلوی راهنما مسافت هفت کیلومتری تا پانگ‌بوچه را نشان می‌داد. پریچه پر از کوهنورد و لوژ بود.از توکلا تا پریچه سرپایینی بود و از پریچه تا میانه‌های مسیر سربالایی بود. سانتا پیشنهاد داد که شب در پریجه بمانیم، قبول نکردنم و به حرکت ادامه دادیم. ساعت هفت بعدازظهر هوا تاریک شد و بعد از یک ساعت و نیم پیاده‌روی در تاریکی و طی کردن حدود 23 کیلومتر به پانگ بوچه در ارتفاع 3920 متری رسیدیم. خسته و داغون اما خوشحال از موفقیت بودیم.

-دوش آب داغ با حوله 2 عدد 1050 روپیه

-برنج با گوشت و کاری 1پرس 825 روپیه

-پای سیب 1 عدد 515روپیه

-نوشابه 1 عدد 450 روپیه

-آب معدنی 1 عدد 250 روپیه

-تست فرانسوی 1 عدد 650 روپیه

-چای لیمو 1 عدد 170 روپیه

-چای زنجبیل 1 عدد 130 روپیه

-نیمرو 1 پرس 395 روپیه

-اتاق 500 روپیه

جمع 4935 روپیه

 

روز نهم

پانگ‌بوچه به نامچه‌بازار

حرکت از پانگ‌بوچه هشت و نیم صبح رسیدن به نامچه‌بازار چهار و نیم بعد از ظهر

از پانگ بوچه به ارتفاع 3930 متری تا تنگ‌بوچه به ارتفاع 3440 متری چهار کیلومتر فاصله هست و ما این 4 کیلومتر را ظرف 2 ساعت پیمودیم. نیم ساعتی در معبد بودای بزرگ تنگ‌بوچه گشتیم و در بین راه غذای سبکی خوردیم. ساعت چهار و نیم بعد از ظهر به نامچه بازار رسیدیم. از سانتای عزیز و دوست‌داشتنی خداحافظی کردیم و در فامیلی‌لوژ گرفتیم.

-برنج با تکه های مرغ 1 پرس 600 روپیه

-ماکارونی با سبزیجات و مرغ 1 پرس 550 روپیه

-آب معدنی 1عدد 100 روپیه

-چای نعنا با عسل 1 عدد 120 روپیه

-هات چاکلت 1عدد 150 روپیه

-نان تبتی با املت و نیرو 1 پرس 600 روپیه

-اتاق 1000 روپیه

جمع 3120 روپیه

-سانتا 150 دلار

 

روز دهم

نامچه بازار به لوکلا

شروع 9 صبح رسیدن به لوکلا هفت و نیم شب

از نامچه بازار به ارتفاع 3440 متر تا لوکلا به ارتفاع 2840 متر 18 کیلومتر راه است. با کوله‌های سنگین از نامچه بازار خداحافظی کردیم.سنگینی کوله‌ها و خستگی این چند روز باعث کندی حرکتمان شده بود.مسیر تا نزدیکی‌های پاکدینگ سرپایینی بود. مدیونید اگر فکر بکنید که کل مسیر تا پاکدینگ سرپایینی بود نه دقیقا بعد از هر سرپایینی کوچکی یک سربالایی نفس‌گیر بود و این سرازیری و سربالایی‌ها دیگر جزئی از سفرمان شده بود .ده کیلومتر تا پاکدینگ را پنج ساعته پیمودیم. در پاکدینگ ناهار سبکی خوردیم و بلافاصه به راه افتادیم.ساعت حدود چهار بعدازظهر پاکدینگ را ترک کردیم. چهار ساعت بعدی تا لوکلا با طی کردن سربالایی‌های بی پایان گذشت. یکساعت و نیم مسیر را در تاریکی طی کردیم و خسته به لوکلا رسیدیم. 

-چیکن بریانی 1 پرس 800 روپیه

-مرغ با برنج 1 پرس 750 روپیه

-نان تست با تخم مرغ و گوجه 1 پرس 400 روپیه

-حلیم 1 کاسه 350 روپیه

-چای 100 روپیه

-اتاق 500 روپیه

جمع 2900 روپیه

 

روز یازدهم

لوکلا به کاتماندو

9 صبح 9:30 صبح

-بلیط هواپیما 350 دلار

-کرایه تا هتل 500 روپیه

نویسنده: رامین رمضانپور

این سفرنامه برداشت و تجربیات نویسنده است و لست‌سکند، فقط منتشر کننده متن است. برای اطمینان از درستی محتوا، حتما پرس‌وجو کنید.

اطلاعات بیشتر