- من خیلی وقته که برای این سفر برنامه ریزی کردم. خودت که میدونی، من بیشتر از دوساله دارم با این برنامه سفر زندگی میکنم و کلی براش ذوق کردم
- میدونم، ولی اگه قرار باشه هزینهها با پیشبینی ما انقدر تفاوت بکنه، وقتی همه چیز انقدر یهو گرون شده، به نظرت بازم ارزشش رو داره؟
- نمیدونم... آره... داره. برای من ارزش داره... با همه اینایی که میگی... چون شاید دیگه هیچ وقت نتونیم بریم...
لیوان چایام را برمی دارم و از آشپزخانه بیرون میایم. روی کاناپه ولو می شوم و در حالی که به پرینت 15 صفحه ای برنامه سفرمان نگاه می کنم، غرق در افکارم میشوم. برنامهریزی این سفر را از اواسط سال 98 شروع کردم. زمانی که نه کرونایی وجود داشت و نه وضعیت قیمت دلار، علی رغم چند برابر شدن، انقدر وحشتناک بود و نه قیمت بنزین در ترکیه، به این رقم عجیب و غریب 20 لیری رسیده بود. در برنامه ریزی اولیه من، برای یک سفر 12 روزه در مرکز و جنوب ترکیه، آن هم با اقامت در هتل های نسبتا خوب و خرید و گشت و گذار، کل هزینه حدود 11 میلیون شده بود و الان، در اواخر اسفندماه سال 1400، پیشبینی خوشبینانه هزینههای این سفر، چیزی در حدود 35 میلیون تومن شده. آنهم در شرایطی که از 2 روز از مدت اقامت در ترکیه کم کردیم و بودجه خرید را هم کاهش دادیم و همه اینها یعنی ما در شرایطی زندگی میکنیم که سقف آرزوها و خواستههایمان، روز به روز کوتاه تر میشود...
سرم رو بلند کردم و با یک خنده سرخوشانه به همسرم گفتم: فکرامو کردم. میریم سفر. اصلا از کجا معلوم که بعدا اوضاع بدتر نشه؟ از کجا معلوم که فردا زنده باشیم؟ این همه آدم که تو این کرونا از دنیا رفتن، فکرشو میکردن؟ اصلا الان که کنار هم هستیم و میتونیم، با هم میریم. هزینه ها رو هم چون شما میفرمایین، روی 38 میلیون تومن میبندیم...
کادوی تولد
همیشه روزهای قبل از سفر را جور دیگری دوست دارم. هیجان جمع کردن وسایل و برنامهریزیها و خریدهای لحظه آخری و چسباندن یادداشت به در و دیوار برای فراموش نکردن وسایلی که آخرین لحظه باید برداریم. آماده کردن غذاهایی برای طول مسیر و ... همه و همه برای من به شدت دلنشین هستند.
اواسط اسفند ماه، برای کارهای خروج ماشین از مرز و اخذ کاپوتاژ و پلاک ترانزیت، به گمرک غرب مراجعه کردیم که طی کردن هفتخوان آن، برای خیلی از ما آشناست. از قطعی سامانه گرفته تا بی نظمیها و بهره بردن عده ای از بند "پ" و ... در همین ابتدای کار هم متوجه شدیم، هزینهها از پیش بینی ما بیشتر هستند. چون افزایش نرخ های مربوط به سال 1401، از سال 1400 اجرایی شده بود. درست برخلاف یکی از اصول مهم حقوقی که در دروس دانشگاه خوانده بودم: قانون عطف به ماسبق نمیشود!!! ولی چیزی که میدیدم این بود که قانون افزایش هزینه سال آینده، عطف به ما سبق شده بود و از ما هزینههای سال بعد را گرفتند!!
با همه این مسائل، یک اتفاق قشنگ، در زمان اخذ پلاک ترانزیت، تمام خستگیها و عصبانیتهای روز را شست و برد. آقایی که مسئول این کار بود، بعد از دیدن مدارک شناسایی من گفت: خانوم، تولدتون هست؟ تولدتون مبارک !! منم با خوشحالی تشکر کردم گفتم حالا که تولدم هست، بهم یک پلاک رند هدیه بدین. آقای مسئول هم با خوشرویی گفت حتما و در حالی که هیچ انتظار نداشتم خواستهام مورد توجه قرار گیرد، رفت و از بین پلاکها، یک پلاک را بیرون کشید و با لبخند به طرف من گرفت. عجب شماره رند و شیکی... خندیدم و گفتم حالا دیگه با این پلاک، پرشیای ما میشه بی ام دبلیو !!
سواران در طوفان
جاده، خیس و مه گرفته است. رفته رفته از هوایِ ابری و مه آلود، وارد هوای سرد و بارانی میشویم و هرچه جلوتر میرویم، هوا سردتر میشود. حتی از کوچکترین درزهای ماشین هم سوز سرد به داخل میآید. صدای موسیقی گروه The Doors است و آهنگ زیبای Riders on the storme که با صدای حرکت برف پاککن روی شیشه مخلوط شده و من، همینطور که به قطره های باران روی شیشه زل زدهام، نگران ادامه راه هستم.
سه روز قبل از سفر، با دیدن فیلمهایی از برف سنگین در جادههای مرزی ترکیه، شوکه شده بودیم. پیشبینی وضعیت هوا هم، بارش برف و باران و سرمای هوا در طول مسیر را نشان میداد. ولی ما تصمیممان را گرفته بودیم که برویم. فقط خرید زنجیر چرخ هم به انبوه کارهای لحظه آخری اضافه شد و آن روز، در دومین روز فروردین ماه، سوز و سرمایی را در جاده تجربه کزدیم که در زمستان هم تجربه نکرده بودیم.
حدود ساعت 8 شب به ماکو و محل اقامتمان رسیدیم. هتل پارکینگ نداشت و گفتند در عوض امنیت داریم! ولی ما ریسک نکردیم و مجبور شدیم بیشتر وسایل را از ماشین برداریم و به اتاق ببریم. البته در طول این سفر، بارها مجبور به انجام اینکار شدیم که سختترین کار سفر بود. ولی بهرحال این هم بخشی از سفرمان بود و یک خاطره.
عبور از مرز، عبور از برف
صبح زود، بعد از پاک کردن برفهای یخ زده از روی ماشین، خودمان را برای یک روز پرچالش آماده کردیم. در پایانه مرزی بازرگان، تابلویی برای اطلاع رسانی وجود ندارد ولی کارها نظم خوبی دارد و بهترین اقدامشان این بوده که مسیر خودروهای شخصی را از مسافرانی که با تور و اتوبوس آمدهاند، جدا کردهاند.
برخلاف تصورمان مرز خیلی شلوغ نبود و بعد از انجام کارهای گمرکی در پایانه مرزی بازرگان-گوربولاغ، از خط مرزی گذشتیم و وارد خاک ترکیه شدیم... Hoşgeldiniz
در آنسوی مرز، بیشترین چیزی که به چشم میآمد، خودروهای نظامی و برف بود. اوایل فقط برف اطراف جاده ولی کم کم بارشِ برفِ ریز و بعد درشت شروع شد و هرچه جلوتر میرفتیم، میزان برف و باد شدید و کولاک بیشتر میشد. سرما به حدی بود که آب داخل شیشه شور ماشین یخ زده بود و برف پاککن هم جوابگو نبود. بارها دلشوره به سراغم آمد که نکند در برف و سرما بمانیم و نتوانیم ادامه دهیم ولی هربار، به صورت همسر و پسرم که نگاه میکردم، دلم قرصتر میشد و با خودم تکرار میکردم وقتی این دو در کنارم هستند، نباید دلشوره داشته باشم. در طول مسیر این سفر، پسرم مسئولیت مسیریابی بر اساس نقشهها و اپلیکیشنها و ترجمه تابلوهای راهنما و متنها از ترکی به انگلیسی یا فارسی را داشت و اگر او نبود، سفر برایمان سخت میشد. چند باری که در ماشین خواب بود، به مشکل خوردیم!!
ارزروم اولری
حدود ساعت 12 به شهر ارزروم ترکیه رسیدیم. شهری که به داشتن پیست بین المللی اسکی پالان دوکن معروف هست و در نتیجه در این فصل از سال، بسیار سرد است و برفی. سرمای استخوان سوز.
در سفر قبلی زمینیمان به ترکیه، یک شب در ارزروم اقامت داشتیم و کمی در شهر چرخیده بودیم و اینبار قصد گشت و گذار نداشتیم و برای همین مستقیم به سمت ارزروم اولری رفتیم. رستوران معروفی که در اصل یک خانه تاریخی و دیدنی و موزه مانند است. واقعا فضای گرم و دوست داشتنی این رستوران- موزه قشنگ بود. کلی وسایل قدیمی و جالب داشتند.
بعد از کلی گشتن و عکس گرفتن، یک فضای قشنگ سنتی را برای نشستن انتخاب کردیم. صدای موسیقی ملایم ترکی و فضای سنتی که میتوانستی کفشهایت را دربیاوری و بر روی تشکچهها ولو شوی، همراه با بوی ادویهها و غذاهای خوشمزه ترکی، در آن لحظات بهترین چیزی بود که مسافران خستهای مثل ما میتوانستند تجربه کنند. تاندیر کباب و کاوورما چولماسی به همراه آیران، غذاهای گوشتی و فوق العاده خوشمزهای بودند و شروع خوبی برای شکم گردی در سفر. به رسم خیلی از رستورانهای ترکیه، بعد از غذا، چای خوش طعم در استکانهای کمرباریک سنتی، اکرام بود. چه رسم قشنگی و چه نام قشنگی...
بعد از خرید سیم کارت ترکیه، با سرعت بیشتری به سمت مقصد بعدی یعنی شهر ارزنجان حرکت کردیم. هرچند که در طول مسیر که کوهستانی و پر شیب و فراز بود، بارها و بارها به خاطر بارش برف، سرعتمان کم و کمتر شد و حدود عصر، به شهر دوست داشتنی ارزنجان رسیدیم.
ارزنجان، مجهورِ دوست داشتنی
ارزنجان شهری است با فضای صمیمی و دوستداشتنی و تمیز. در همان لحظات ورود، این شهر به دلمان نشست و بعد از تجربه یک اقامت عالی، در هتل آپارتمان مجهز و کامل و تمیز، که از سایت بوکینگ رزرو کرده بودیم، خاطره خوب این شهر ماندگارتر شد. سوئیت ما، یک واحد 90 متری دو خوابه با کلیه امکانات بود و ضمنا پارکینگ رایگان مسقف هم جزو خدمات این هتل آپارتمان بود. چیزی که در طول سفر دیگر تجربه نکردیم و متوجه شدیم مفهوم پارکینگ در ترکیه، بیشتر همان جای پارکی در نزدیک هتل است نه پارکینگ مسقف.
بعد از کمی استراحت، برای گشت و گذار در شهر رفتیم. هوا سرد بود ولی خبری از بارش برف نبود و ما از این بابت خوشحال بودیم. در همان مدت کم هم قدری خرید کردیم ولی چیزی که برایمان عجیب بود اینکه مغازه ها، ساعت 9 شب همه در حال تعطیل کردن بودند، حتی رستورانها. صبح هم بعد از تلاش مذبوحانه برای بیدار کردن مسئول خوابالوی پذیرش هتل، اتاق را تحویل دادیم با ذوق و شوق فراوان، به سمت مقصد بعدی، یعنی کاپادوکیا حرکت کردیم.
کاپادوکیا، سرزمین اسب های وحشی
قبل از سفر، نقطه اوج برنامهها و دیدنیهای این سفر برای من، کاپادوکیا و قونیه بود. برای دیدن این دو، بیش از جاهای دیگر سفرمان هیجان داشتم و حالا داشتیم به سمت کاپادوکیای دوست داشتنی میرفتیم. پسرم در طول سفرمان، بسته به موقعیتها و حال و هوایمان، موزیکهای دلنشینی برای ما انتخاب میکرد. برای همین یادآوری بعضی قابها و جادهها در طول سفرهایمان، همیشه برای من همراه با نوای یک موسیقی است. اصلا این خاطره سازی با موسیقی و یا جتی عطر و طعم یک غذا را در سفرهایمان خیلی دوست دارم. مثلا وقتی خوشحال و خندان در یک جاده قشنگ که بعد از چند روز برفی، کمی آفتابی است، در حال خوردن چیپس هالوپینو هستیم، چه چیزی بهتر از یک موسیقی راک اند رول شاد، آنهم با صدای جری لی لوئیس؟
در مسیر، قرار بود توقف چند ساعته ای برای خرید در شهر کایسری که مرکز تولید لباسهای جین و کتان در ترکیه هست، داشته باشیم. برای همین بعد از رسیدن به این شهر، مستقیم به سمت مرکز خرید بزرگ فروم رفتیم. کاری که بیشتر مسافران تور ترکیه انجام می دهند. کایسری از شهرهای بزرگ و صنعتی ترکیه است و در جاده منتهی به شهر هم تعداد زیادی کارگاه و کارخانه وجود داشت. ما خرید خوبی از این شهر داشتیم، هرچند که قیمت ها و تنوع اجناس، لااقل در این مرکز خرید که ما دیدیم، مثل سایر شهرهایی بود که بعد از آن دیدیم ولی ما به خودمان تلقین کردیم که اینجا بهتر بود !!
بعد از خرید، نهار دیرهنگام مان را در جاده کایسری به سمت نوشهیر، زیر نور آفتاب کم فروغ بعد از ظهر، از کتلت هایی که از خانه آورده بودیم خوردیم. همراه با موسیقی بینظیر گروه Scorpions و آهنگ زیبای Still Loving You. این هم یکی از حسهای خوب سفر برای من است. وقتی که روز قبل از سفر، با همه خستگی کارها، با عشق غذایی برای مسیر سفر تهیه میکنم یا کیک درست میکنم... نمیدانم. شاید فکر کنید اینها سرخوشی است. شاید هم ما سرخوشیم ولی من سفرهای جادهای را خیلی دوست دارم. به نظرم سفرهای جادهای و با ماشین خودمان، دلخوشیها و لذتهایی دارد که سفرهای دیگر ندارد. اینکه در فضای کوچک ماشین، مدت زیادی را در کنار هم هستیم را دوست دارم. انگار بیشتر از همیشه بهم نزدیک میشویم. یا مثلا اینکه در جاده، با هم میوه پوست بکنم و یا چای و قهوه بخوریم را خیلی دوست دارم. اصلا همین لذتهای کوچک، سفر را سفر میکند...
یوسف
قبل از سفر، سه هتل را در شهرِ گورمهی کاپادوکیا رزرو کرده بودم. علتش این بود که به خاطر موقعیت شهر که کوچههایی باریک در دل کوه و صخره بود، ندیده نمیتوانستم متوجه شوم که کدام هتل موقعیت بهتری دارد و میخواستم بعد از ورود به شهر و دیدن موقعیتشان، از بین آنها هتل مورد نظرمان را انتخاب کنم. چند روز قبل از شروع سفر، مسئول یکی از این هتلها در واتساپ برایم پیامی فرستاد و پرسید که چه زمانی به گورمه میرسیم و آیا تمایل داریم که تورهای بالن سواری و گشت شهری را برایمان رزرو کند یا نه که به او گفتم که زمینی میآییم و زمان دقیق معلوم نیست و اگر در هتلشان مستقر شدیم، در مورد تورها، با هم مذاکره میکنیم. چند روز بعد هم یکی دیگر از آن سه هتل پیامی مشابه داد و به او هم همین جواب را دادم.
بعد از حرکت از شهر کایسری، برای چند دقیقه به اینترنت پسرم وصل شدم و دیدم از هر دو هتل اول پیامهای مشابهی دارم که چه زمانی میرسیم. البته هتل اول این سوال را با لحن دوستانه و هتل دوم با لحن خشنتر و به قولی طلبکارانه پرسیده بود و در ادامه گفته بود چرا پاسخ نمیدهم و آیا اصلا انگلیسی بلد هستم یا نه؟ همان لحظه از طرز برخوردش بدم آمد و در ذهنم از گزینهها حذفش کردم. اما هتل سومی هم بود و مسئول هتل سوم، در یک پیام کوتاه، نوشته بود من یوسف هستم، مدیر هتل لووین و منتظر دیدار شما در هتلمان هستم و خوشحال میشوم که زمان رسیدنتان را به من اعلام کنید. من هم به او پاسخ دادم در نزدیکی نوشهیر هستیم و او هم برای ما آرزوی موفقیت کرد.
همین یک پیام کوتاه، با لحن دوستانه و مودبانه، باعث شد که به همسر و پسرم پیشنهاد دادم وقتی به شهر گورمه رسیدیم، اول به دیدن هتلِ یوسف برویم و اگر خوب نبود، به سراغ هتلی که اول گفتم برویم. هرچند که قبلا در بررسیهای هتل لووین در سایتها دیده بودم که مسافران همه راضی بودند و هتل هم امتیاز خوبی داشت.
ورود به شهر گورمه، مثل ورود به دل قصهها بود. انگار بر اساس کتابهای داستان شهری را ساخته باشند. مثل داستانِ جادوگر شهر اوز یا آلیس در سرزمین عجایب !! انگار کوها و صخرهها، ماکت هایی بودند که برای فیلم ساختهاند. انقدر از دیدن کاپادوکیای زیبا هیجان داشتم و خوشحال بودم که تمام خستگی راه از تنم خارج شد. پسرم از روی لوکیشنی که یوسف برایمان فرستاده بود در حال پیدا کردن هتل بود، به پدرش گفت بپیچ راست تو همین کوچه، هتل همین جاست. کوچهای کوچک و باریک و سنگفرش که کلا چند تا خانه و اقامتگاه داشت و ما تا وارد کوچه شدیم، آقای جوانی را دیدیم که سریع وسیلههایی را در محوطه جلوی هتل جابهجا کرد و به ما جای پارک را نشان داد و او کسی نبود جز یوسف.
بلافاصله با ما سلام و احوالپرسی کرد و دعوتمان کرد که به داخل هتل برویم. بوتیک هتلی کوچک، با چند اتاق و یک حیاط خیلی جمع و جور که درست در کنار صخرهها و دودکشهای جن و پری قرار داشت. خانوادگی اداره میشد و انقدر فضا دوستانه و صمیمانه بود که احساس میکردی همین الان به خانه یکی از اقوامت در شهر دیگری رسیدی و قرار است چند روزی در خانهشان مهمان باشی.
یوسف اتاقی که تنها اتاق طبقه پایین بود را به ما نشان داد و گفت، این برای شماست. بعد هم در مورد قیمت از او پرسیدیم و پس از کمی گفتگو، تخفیف خوبی به ما داد. او کاملا به انگلیسی مسلط بود. هیچ حرف اضافه و چرب زبانی نداشت و این رفتارش که صداقت و ادب در آن مشخص بود، چیزی بود که بیشتر از امکانات و ظاهر هتل جذبت میکرد.
همسرم پرسید نمیخوای هتل دیگه رو هم ببینی؟ شاید اونجا بهتر باشه؟ گفتم نه به نظرم همین جا خوبه، اگه شما هم خوشتون اومده، همین جا میمونیم. آنها هم موافق بودند و ماندگار شدیم. گاهی اوقات در زندگیمان، با آدم هایی برخورد میکنیم که تاثیر رفتار و حضورشان برای همیشه در ذهنمان میماند و میشوند یکی از خاطرات خوب ما.
اتاق ما یک اتاق سنگی بود با یک تخت دو نفره و یک تخت تک نفره و سرویس بهداشتی و کتری برقی. همین. خبری از یخچال و تلویزیون هم نبود. البته در طول اقامت ما در گورمه، به حدی هوا سرد بود که ما هیچ نیازی به یخچال نداشتیم و کلا انگار خودمان هم در فریزر نشسته بودیم، هرچند که یوسف به ما خبر داد که دمای رادیاتور را به خاطر ما افزایش دادهاند و پتوی اضافه هم در اتاق گذاشتهاند. در کاپادوکیا نیاز به تلویزیون هم ندارید. طبیعت و محیط اطراف به حدی زیبا و دیدنی است که بهتر است چشمتان فقط این زیباییها را ببیند.
بعد از تحویل اتاق، یوسف با نشان دادن عکس دیدنیهای منطقه کاپادوکیا، شروع کرد به توضیح دادن در مورد جاذبههای گورمه، چاوشین، اورگوپ و اوچیصار. از او در مورد تورهای گردشگری مسیر قرمز و سبز پرسیدم که میدانستم در این منطقه برای توریستها برقرار است. نقشهای از منطقه به ما داد و محلهایی را بر روی آن مشخص کرد و گفت این جاها را با ماشین خودتان میتوانید بروید و نیاز به تور ندارید.
اورگوپ، بهشت میتواند صبر کند!
بعد از استراحتی کوتاه در اتاقی که به شدت سرد بود، راهی دیدن اورگوپ شدیم. قبلا شنیده بودم که اورگوپ شبهای سرزنده و زیبایی دارد و رستورانهایی با موسیقی زنده. بعد از رسیدن به آنجا متوجه شدیم شبهای زیبایی دارد ولی به علت سرمای بیسابقه هوا و کمتر بودن توریستها، در آن زمان رونق چندانی ندارد ولی هتلها و رستورانهای قشنگی داشت و همینطور نوع قندیلها و یا دودکشهای جن و پری این منطقه هم متفاوت و جالب بود. موسیقی زنده هم ما فقط در یک رستوران دیدیم که آن هم نیاز به رزرو از قبل داشت. برای همین بعد از گشتی یکی دو ساعته، در حالی که همه مغازهها و حتی رستورانها در حال تعطیل شدن بود، به سمت هتلمان در گورمه به راه افتادیم.
یکی از لذت بخشترین کارها در شبهای زیبای کاپادوکیا، گشت زدن در کوچه پس کوچه های سنگفرش و جادههای پیچ در پیچ منطقه، همراه با گوش دادن به موسیقی است. انعکاس نورپردازی بوتیک هتلها و چراغهای خیابان بر روی سنگفرشهای خیس و صیقل خورده، بوی هیزم و چوب سوخته، برق چشمان سگها و گربههای محلی در شب و لمس آرامش منطقه، همراه با صدای زیبای Dean Martin وقتی که آهنگ بینظیر Heaven Can Wait را میخواند، لذتی است بینهایت... بهشت میتواند صبر کند...
گورمه: اینجا، شهر بالونهاست
به نظرم در سفر به کاپادوکیا، خوابیدن کار اشتباهی است. چون نه صبحهای زودش را باید از دست بدهید نه شبهایش را. صبح زود، قبل از طلوع خورشید، زمان بلند شدن همزمان صدها بالون است و آسمان گورمه و فضای بین صخرههای کله قندی پر میشود از بالونهای رنگی و زیبا. منظرهای هیجان انگیز که خیلی قابل توصیف نیست و باید در تور کاپادوکیا تجربه کرد. ما هم ساعت 5 صبح بیدار شدیم و از ترس سرمای هوا، هر چه لباس داشتیم، بر روی هم پوشیدیم و برای دیدن یکی از زیباترین قابهای سفرمان به سمت منطقه پرواز بالونها رفتیم. با ماشین مسافت کمی بود و مسیر هم مشخص بود چون همه ماشینهای تور در آن ساعت از روز، به همان سمت حرکت میکردند.
وقتی به سایت پرواز رسیدیم، مسئولان پرواز در حال برپا کردن بالونها و پذیرایی از مسافرانشان بودند. پر شدن باد بالونها و بعد خالی کردن آن و جمع آوریاش هم جالب و البته کار سختی بود و من بعد از دیدن این صحنه ها متوجه علت گرانی تورهای بالون سواری شدم. من و همسرم به علت ترس از ارتفاع، علاقه ای به سوار شدن بالون نداشتیم و پسرم هم گفت که ترجیح میدهد از پایین بالونها را ببیند و عکاسی کند.
دیدن صدها بالون رنگی که در لا به لای اشعههای طلایی خورشید صبحگاهی، در حال بلند شدن هستند، با پس زمینه صخره های عجیب و غریب و دودکش های جن و پری کاپادوکیا، همراه با شنیدن صدای شادی توریستهایی از سراسر دنیا، چنان فضای شاد و هیجان انگیزی ایجاد کرده بود که دلت نمیآمد چشم از این همه قشنگی برداری ولی امان از سرما... امان از سرمایی که به حدی زیاد بود که ما حتی انگشتان دستمان را حس نمیکردیم و تا مغز استخوانهایمان نفوذ میکرد. یکی دوبار مجبور شدیم برای لحظاتی در ماشین بنشینیم تا با بخاری ماشین، کمی خودمان را گرم کنیم. برایم جالب بود که در این میان، تعدادی از عروس و دامادها و زوجهای عاشق، با لباسهایی نازک و باز، در حال عکاسی عروسی یا مدلینگ بودند. ظاهرا گرمای عشق و یا شوق به داشتن عکسهای زیبا، گرمشان میکرد!
هر بار که سوار ماشین میشدیم، سگ قشنگی که معلوم بود باردار هم هست، به کنار ماشین ما میآمد و منتظر بود چیزی برای خوردن پیدا کند. پسرم همه کتلتهایی که در ماشین داشتیم را به او داد تا او هم مثل ما، روز شادی را شروع کند و چقدر نگاه خوشحالش از دیدن غذاها، ما را هم خوشحال کرد.
بعد از یکی دوساعت، زمانی که بالنها تک تک فرود آمدند و مسافرانشان با پذیرایی جالب مسئولان تور و نوشیدنی، جشن پایان پرواز گرفتند، ما هم به سمت هتل به راه افتادیم. تازه ساعت هفت و نیم بود و صبحانه، از ساعت 8 صبح.
موزه فضای باز گورمه، سفر به اعماق تاریخ
خوردن صبحانهای تازه، خوشمزه و رنگارنگ در لابی کوچک هتل که حکم رستوران را هم داشت و توسط یوسف و برادرش تهیه شده بود، ادامه روز خوب ما بود. عطر قهوه و طعم نان تازه و املت و کیک خوشمزه ای که دستپخت مادرشان بود، مستمان کرد. بدون شک این صبحانه، یکی از خاطرات خوب سفرمان است. نه تنوع خیلی خاصی داشت نه حجم زیاد ولی عشق داشت و صفا و صمیمیت... دلنشین بود.
بعد از صبحانه، به سمت محوطه موزه فضای باز گورمه رفتیم که خوشبختانه پارکینگ هم داشت. بلیط ورودی نفری 100 لیر بود و دستگاه صوتی راهنما، 50 لیر که تنظیمات زبان فارسی هم داشت. فقط یکی از کلیساهای مجموعه، ورودیه جداگانه 30 لیری داشت و سایر بخش ها با همین بلیط، قابل بازدید بود. موزه فضای باز گورمه، مجموعهای است از غارها و اتاقهای دستکند و کلیسا و صومعهها در دل صخرههای منطقه کاپادوکیا که در طول تاریخ این منطقه، مورد استفاده مردمان این سرزمین و راهبان و مبلغان مذهبی مسیحیت قرار میگرفته و در حال حاضر، تبدیل به یک موزه فضای باز شده. بازدید از این مجموعه و دیدن تلاش مردمان این منطقه برای ساختن این سازهها، با امکانات محدود آن زمان واقعا جالب بود.
در ابتدای بازدید ما، باران خفیف شروع به باریدن کرد و در عرض کمتر از ده دقیقه تبدیل به برف شد. حالا بجز سردی هوا، سُر بودن سنگفرشهای بین اتاقها و لیز بودن پلههای ورودی به بعضی اتاقکها یا غارها هم به دردسرهای ما اضافه شده بود. ورودی بعضی اتاقکها، پله های آهنی با شیب زیاد داشت که یخ زده بود و سرما هم، سرمای عادی نبود. سرمای استخوان سوز به معنی واقعی کلمه بود ولی همه اینها مانع لذت بردن ما از این بازدید نشد. در طول اقامت ما در کاپادوکیا، مردم محلی میگفتند این سرمای هوا تاکنون کم سابقه بوده.
بعد از خروج از محوطه موزه، بازدیدی از کلیسای تاریخی گورمه داشتیم که جزو همان مجموعه است و با همان بلیط موزه قابل بازدید. البته اگر دستگاه صوتی را پس نداده بودیم، میتوانستیم در اینجا هم از آن استفاده کنیم. با وجود داربستهای زیادی که برای بازسازی کلیسا نصب بود، فضای معنوی قشنگی داشت. نقاشی هایی از مسیح و حواریون و قدیسان با پس زمینه ای به رنگ آبی. نیم طبقه پایین هم که در دل صخرهها کنده شده بود، آرامگاه تعدادی از کشیشان و راهبههای این کلیسا بود که البته فقط جایگاه تابوتشان وجود داشت.
چاوشین، زیبا اما کم رونق
مقصد بعدیمان روستای چاوشین بود که البته شب قبل به ما گفته بودند به علت بارندگیهای اخیر، بخشی از کوه و سقف کلیسای آن که جاذبه اصلی این روستاست، کمی ریزش کرده و قابل بازدید نیست ولی چون فاصله کمی با گورمه داشت، ما میخواستیم بازدیدی از بیرون داشته باشیم. چاوشین روستای کوچکی بود که در آن فصل سال، کم رونق و سوت و کور بود. کلیسایی قدیمی در دل صخرهها، چند مغازه سوغات فروشی و کافه و رستوران نیمه تعطیل، کل دیدنیهای این روستا بود. حال و هوای آن، من را یاد بعضی صحنههای فیلم های وسترن می انداخت. وقتی که تازه واردی به شهر میرسید و میدید همه مغازهها تعطیل است و کسی در خیابان های شهر نیست، باد میوزد، پیرمردی بر روی صندلی کوچکی در جلوی خانه اش نشسته و چرت میزند و فقط یک کافه در شهر باز است...اینجا هم همینطور بود. فقط یک کافه و چند سوغات فروشی باز بودند و ما ناشناسان تازه وارد شهر بودیم.
مرد جوانی که به همراه پدرش صاحب یکی از مغازههای سوغات فروشی بودند، به اصرار ما را داخل مغازه شان که اتاقک کوچکی کنده شده در دل سنگها بود بردند و برایمان توضیح دادند که چند نسل از خانواده شان در این خانه زندگی می کرده اند و بعد هم پسر جوان که چند کلمه فارسی بلد بود و خیلی بامزه تلفظ می کرد، به اصرار چند عکسِ به قول خودش هنری و همراه با جادو از من با سوغات های مغازه اش گرفت و بعد هم با گوشی من به اینترنت خودش وصل شد و گفت همین الان من رو در اینستاگرام فالو کن. کارهایش بامزه بود و اینهمه اصرارش به فروش محصولاتشان، باعث شد تا یکی دو تا یادگاری کاپادوکیا را از او بخریم که البته بعدا همان ها را در گورمه، به نصف قیمت پیدا کردیم. ولی بهرحال تلاشش را برای بازاریابی را دوست داشتیم و می خواستیم حمایتش کنیم.
نهار را در رستورانی که درست در میدان مرکزی گورمه بود، مانتی و پیده خوردیم که نه زیاد خوشمزه بود و نه سیرمان کرد و قیمتش هم نسبت به قیمت غذا در ترکیه بالا بود. البته در کاپادوکیا همه چیز گران است.
اوچ حیصار، افول خورشید در برف
اوچ حیصار یا اوچیصار، مرتفع ترین منطقه کاپادوکیاست. جاده ای که گرد کوهی می چرخد و بالا میرود و در نهایت به بام کاپادوکیا می رسد و در بالاترین قسمت آن، قلعه ای است کنده شده در دل کوه. ما در نزدیکی غروب، به سمت اوچ حیصار رفتیم تا پایین رفتن خورشید در پشت کوههای برفی منطقه را از بلندای قلعه ببینیم. منظره ای بسیار زیبا... و اگر به بالای قلعه بروید، می توانید یک نمای 360 درجه از کاپادوکیا داشته باشید. ولی در زمان حضور ما، انقدر هوا سرد بود و باد شدید می وزید که ما حتی توان ایستادن نداشتیم چه برسد به بالا رفتن از مسیر قلعه.
بعد از دیدن غروب خورشید، کمی با ماشین در کوچه های منطقه اوچ حیصار گشتیم و تصمیم گرفتیم به مرکز خرید نیسارا، در مرکز شهر نوشهیر برویم. راه زیادی نبود و حدودا بیست دقیقه ای از اوچ حیصار فاصله داشت. فضای نوشهیر، کاملا با منطقه گورمه و اورگوپ متفاوت است. یک شهر امروزی و مدرن است و انگار نه انگار که در منطقه کاپادوکیاست. بعد از خریدی مختصر، حوالی ساعت 9، در حالی که تقریبا تمام مغازه ها و حتی فود کورت مجموعه تعطیل شده بود، به هتل برگشتیم و برای خودمان شام ویژه آماده کردیم. برنج ایرانی و تن ماهی. بسی لذت بردیم.
به سمت شهر عشق
صبح، بعد از خوردن یک صبحانه عالی دیگر و گپ و گفتی کوتاه در مورد موسیقی ایران و شهرهای دیدنی کشورمان که یوسف اطلاعات خوبی از آن ها داشت، با او برادرش خداحافظی کردیم تا به سمت قونیه برویم. یوسف، مهرمندانه برایمان آرزوی سفری خوش کرد و گفت که اگر در طول سفر نیاز به کسب اطلاعات یا کمکش داشتیم، با او تماس بگیریم. خصوصا در مورد مرسین، که دوران تحصیلش در این شهر بوده، اطلاعات خوبی داشت و در طول سفر چند باری برایمان اطلاعات فرستاد و سراغمان را گرفت و این گونه یوسف خاطره ای خوب شد در گنجینه خاطرات ما.
گفته بودم که چقدر برای دیدن قونیه اشتیاق داشتم؟ نمیدانم به واسطه این اشتیاق بود که همه چیز در مسیر برایم زیباتر شده بود یا واقعا مسیر قشنگ بود و هوای آفتابی و کم شدن سرما هم، نوید نزدیک شدن به شهر عشق را میداد. قونیه کلان شهری است در مرکز ترکیه که به واسطه حضور همیشگی عاشقان مولانا که از سراسر دنیا به این شهر میآیند، در بیشتر ایام شلوغ و پر رونق است. عاشقانی که با هر دین و مذهب و زبان و قومیتی، گرد مکتب مولانا جمع میشوند. مکتب عشق... مکتب انسان بودن و انسان ماندن و این راز جاودانگی مولاناست.
هتل مولانا پالاس، تنها هتلی بود که قبل از سفر، ازطریق سایتهای وطنی و با پرداخت ریالی رزرو قطعی کردم. قیمتش برایمان خوب درآمد ولی خود هتل چنگی به دل نمیزد. در کوچه باریک هتل پارک کردیم و از رسپشنی که با دمپایی و تی شرت راحتی در لابی بود و حتی در حد سلام هم انگلیسی نمیدانست، کلید اتاقمان را تحویل گرفتیم. حتی با ما برای نشان دادن اتاق هم نیامدند، کمک به حمل وسایل که پیشکش. اتاقمان 5 تخته و بزرگ بود، با پنجرهای رو به کوچه و البته قدیمی و نیازمند بازسازی.
ای با من و پنهان چو دل، از دل سلامت میکنم
به شوق دیدار مولانا، پیاده به سمت آرامگاه مولانا به راه افتادیم. مسیر کوتاه بود و دیدن شهر عشق، در حالی که خورشید بهاری به شدت میتابید و ما یخ زدگانِ روزهای قبل را سر شوق آورده بود هم لذت بخش. و بالاخره از دور، گنبد خضرا را دیدیم. چقدر نامگذاری دربهای ورودی به مزار مولانا زیباست. باب خموشان، باب درویشان و... ورود ما از باب گستاخان بود!
کعبه العشاق باشد این مقام
هر که ناقص آمد اینجا، شد تمام
در ورودی آرامگاه، تابلویی از مطلع دیوان است
بشنو از نی چون حکایت میکند
وز جداییها شکایت میکند
کز نیستان تا مرا ببریدهاند
در نفیرم مرد و زن نالیدهاند
سینه خواهم شرحه شرحه از فراق
تا بگویم شرح درد اشتیاق...
صدای محزون نی، همراه با صدای زمزمه یکی از اشعار مولانا توسط هموطنی خوش ذوق و بودن در کنار آرامگاه ابدی مولانا، حسی نیست که خیلی با کلمات قابل وصف باشد. فقط میتوانم بگویم برای لحظاتی، روحم سرشار از حس خوبی بود که تا به حال تجربه نکرده بودم.
هرچه گویم عشق را شرح و بیان
چون به عشق آیم، خجل گردم از آن
گرچه تفسیر زبان روشنگر است
لیک عشق بی زبان، روشنتر است
برای چند لحظهای حالم دگرگون بود. مدام کلمات و جملات قواعد چهلگانه منسوب به شمس تبریزی، در ذهنم میچرخید. آنجا که خطاب به مولانا میگفت: "همه پردههای میانتان را یکی یکی بردار تا بتوانی با عشقی خالص به خدا بپیوندی. قواعدی داشته باش، اما از قواعدت برای راندن دیگران یا داوری دربارهشان استفاده نکن. به ویژه از بتها بپرهیز، ای دوست. و مراقب باش از راستیهایت بت نسازی! ایمانت بزرگ باشد، اما با ایمانت در پی بزرگی مباش". یا درس دیگری که به مولانا داد: " برای عوض کردن زندگیمان، برای تغییردادن خودمان هیچگاه دیر نیست. هر چند سال که داشته باشیم، هر گونه که زندگی کرده باشیم، هر اتفاقی که از سر گذرانده باشیم، باز هم نو شدن ممکن است. حتی اگر یک روزمان درست مثل روز قبلش باشد، باید افسوس بخوریم. باید در هر لحظه و در هر نفسی نو شد. برای رسیدن به زندگی نو باید پیش از مرگ مُرد."
در موزه و در کنار نسخ خطی کتابهای مولانا، بخشی از وسایل و لباس و ردای مولانا بود و جعبه ای کوچک که میگفتند چند تار از مو و ریش مولانا در آن است و از آن بوی خوش به مشام میرسد. بارها دیدهایم که علاقه زیاد و محبوبیت، تقدس به وجود میآورد ولی هر چه هست، نحوه نگهداری این موزه و این آرامگاه و عدم تحمیل عقاید مذهبی و انحصار طلبی، باعث شده که مردمان بیشتری مولانا را بشناسند و بی دغدغه پا در این مکان بگذارند که این حتما خواسته خود مولانا هم بوده.
در مسیر خروج از موزه و آرامگاه، به سمت مرکز اطلاع رسانی موزه رفتیم که بسته بود. مرد مسنی که در همان حوالی نشسته بود و متوجه شد نیاز به راهنمایی دارم، با زبان ترکی و انگلیسی دست و پاشکسته به من گفت، مراسم سماع ساعت 7 مرکز فرهنگی قونیه. بعد هم باز به زحمت به انگلیسی و پانتومیم به من گفت نیم ساعت زودتر برو. چقدر خوب در چند جمله کوتاه و تلگرافی، همه اطلاعات را به من داد.
تعریف غذای معروف قونیه، فیرین کباب را خیلی شنیده بودیم. برای همین با شکمی به شدت گرسنه، یکراست به سمت رستوران شیفا که از طریق سفرنامه یکی از دوستان پیدایش کرده بودم رفتیم. از من به شما نصیحت، فیرین کباب، طعم بهشت میدهد. قونیه را بدون خوردن فیرین کباب ترک نکنید. البته شکل این غذا با تصور ما از کباب متفاوت است. در اصل گوشت گوسفند یا بره است که همراه با چربی خودش در تنور پخته شده و نتیجه کار، یک طعم جادویی است. بعد از نهار هم به رسم زیبای برخی رستورانهای ترکیه، چای برای مهمان، اکرام بود.
مرکز فرهنگی مولانا، محلی است که به همت شهرداری قونیه، برای مراسم مهم این شهر تاسیس شده. فضای بزرگی دارد و در طول سال، شنبه شبها، مراسم سماع فقط در یک سانس در این مرکز برگزار میشود. در صف ورودی ایستادیم و با خرید بلیط، وارد محوطه بزرگ مراسم سماع شدیم. سالنی بود با عظمت، همراه با نورپردازی عالی و سیستم صوتی عالی تر. در ابتدای مراسم، مجری، توضیحاتی به زبان ترکی داد که ما و بسیاری چون ما، متوجه نشدیم. فقط تا حدودی حدس زدیم که کلیات برنامه را میگوید و در مورد سماع توضیح میدهد. ایکاش حال که فضایی ایجاد شده تا توریستهایی از سراسر دنیا برای دیدن مراسم سماع به این مکان بیایند، بتوانند از این توضیحات هم استفاده کنند. هر چند که میدانم کسی که به اینجا آمده، آگاه است. اهل مولاناست... اهل عشق... همگی ملت عشقند...
میچرخم و میرقصم و مینوشم از این جام
بی خود شده از خویشم از گردش ایام
مراسم سماع، با کم شدن نور سالن و نواختن زیبا و سوزناک نی، توسط گروه موسیقی آغاز شد. سپس ورود دراویش و ادای احترام به شیخ و بزرگشان و برانداختن ردای سیاه که نشانه دوری کردن از تعلقات دنیوی است. و بعد زیباترین صحنهها... چرخ زنان دستها در دو طرف بدن باز شدند. دستی به سمت خالق و دستی به سمت خلق... حرکت ردای سفید و پاهایی استوار... حیرت زده میشوی... محو تماشا میشوی... سرشار از شوق میشوی...رقصی چنین میانه میدانم آرزوست...
بعد از مراسم، با وجود سردی هوا، دوست داشتیم پیاده تا هتل برویم. هر سه ما حال و هوای خوبی داشتیم و دلمان میخواست هوای مه آلود شبِ قونیه را در ذهن و روحمان ذخیره کنیم. قونیه، شهر عشق... شهر مولانا، شهری که به معنی واقعی دل کندن از آن سخت بود.