مرسین: نخل، ساحل، آفتاب
اشعه آفتابی که از لابه لای پرده اتاق به داخل میتابید و صاف در چشمم میخورد و صدای خروسهای سحرخیز محل، مژده رسیدن یک صبح دلانگیز دیگر را میداد. امروز قرار هست به سمت جنوب و شهر ساحلی مرسین برویم و ما هم که عاشق شهرهای ساحلی. بدترین صبحانه در طول سفرمان را در هتل مولانا پالاس خوردیم و بدی صبحانه را به خوبی شهر قونیه بخشیدیم و به دل جاده زدیم. آن هم در یک هوای آفتابی و به شدت تمیز که رفته رفته گرمتر هم میشد و مژده نزدیک شدن به دریای مدیترانه را میداد و در این هوا و جاده زیبا، چه چیزی بهتر از خوردن یک بستنی خوشمزه همراه با موسیقی پینک فلوید...
انقدر از دیدن آفتاب و هوای گرم ذوق زده شده بودیم که یکی دوباری در کنار جاده سرسبز مسیر توقف کردیم و پیاده شدیم و زیر نور آفتاب همراه با آهنگهای مرحوم مغفور الویس پریسلی، سرخوشانه بالا و پایین پریدیم. استخوان هایمان تازه داشت از حالت انجماد روزهای پیش خارج میشد و اولین بار بود در زندگیم، از گرم شدن هوا تا این حد لذت میبردم. اولین چیزی که در ورودی مرسین دیده میشود، درخت نخل است. مرسین، شهری است بندری در کنار دریای مدیترانه و در شمال جزیره قبرس و دومین بندر مهم تجاری ترکیه به شمار میآید. اخیرا هم دانشجویان ایرانی زیادی در دانشگاههای معروف این شهر مشغول به تحصیل شدهاند و این موضوع باعث شده که گاهی وقتی در خیابان قدم میزنی، از این طرف و آن طرف، صدای حرف زدن به زبان فارسی را بشنوی.
بلوار عدنان مندرس، زیباترین و پر طرفدارترین بخش شهر است. بلواری کشیده شده در امتداد دریای مدیترانه. یک طرف دریای تمیز با ماهیگرانی که تقریبا در هر ساعتی مشغول ماهیگیری هستند و یک طرف پر از کافه و رستورانهای قشنگ، با بوی قهوه و شیرینی و غذاهای خوشمزه و البته موسیقی. در وسط و اطراف بلوار هم پر از درختان نخل شاداب و سرسبز و قشنگ. واقعا دیگر از یک شهر چه میخواهیم؟
دو بزرگسال و یک کودک!!!
قبل از سفر، برای طول اقامتمان، از طریق سایتهای Hotels و Booking رزرو هتلها را انجام داده بودم. هر اتاق برای دو بزرگسال و یک کودک 16 ساله !! چون به لطف گزینههای موجود، این سایتها تا 17 سال را کودک محسوب میکنند (البته نه چندان محسوس در هزینه) و پسر ما هم بر خلاف ظاهرش، مطابق اطلاعات پاسپورت، شانزده و نیم ساله است!! و حالا بعد از ناکامی در پیدا کردن هتلی با قیمت مناسبتر از رزرو قبلیمان، در لابی هتل گرند ازل مرسین به همراه پسرم ایستادهایم و با مسئول رسپشنی که اصرار دارد من، یا کرد هستم و یا عرب، مشغول سر و کله زدنیم.
- ما یک اتاق برای دو شب رزرو کرده بودیم. اینم برگه وچرم.
- باشه الان چک میکنم. شما کرد هستین؟
- نه کرد نیستیم
- پس حتما عرب هستین؟
- نه. ایرانی هستیم ولی نه کرد هستیم و نه عرب
- ولی قیافه شما شبیه کردهاست. ما هم کرمانج هستیم. کردی متوجه میشین؟
- نه متاسفانه. چون کرد نیستم
و نگاهی مشکوک و البته دوستانه که در پس آن این جمله بود: میدونم که کردی و نمیخوای بگی. و من نمیدانم چرا اگر کرد هستم و کردی هم متوجه میشوم و طرف مقابلم هم کرمانج است، باید اصرار کنم که کرد نیستم ! و از اینجا به بعد، گفتگو را پسرم ادامه میدهد که بهتر از من انگلیسی صحبت میکند:
- خوب این رزرو شما مربوط به دو بزرگسال و یک کودکِ (2Adoult+ 1 Children)
- درسته. الانم همینه
- میتونم اون Children رو ببینم؟
- اون منم !! 16 سالمه. اینم مادرم و پدرم هم تو ماشینه
- نه نه باور نمیکنم... شوخی نکن. من این رزرو رو قبول ندارم.
- شوخی؟ برای چی شوخی کنم؟ میخوای پاسپورتم رو ببینی؟
- آره حتما. من مطمئنم دارین با من شوخی میکنین.
و بعد از دیدن پاسپورت، در حالی که بارها میگفت ماشااله، همکارانش را صدا کرد و گفت: بیاید ببینید این Children هست. و پاسپورتی که دست به دست میچرخید!! در نهایت هم در طول اقامتِ ما، هر وقت پرسنل هتل پسرم را میدیدند و میخواستند خوش و بشی کنند، میگفتند: Hi Children
طعمها و قابها
این بخش از سفرمان، قرار بود استراحت و خرید و شکمگردی باشد. مرسین برای ما، جشنوارهای از طعمها بود. از لذت چشیدن تانتونی، ساندویچ معروف و چرب و چیلی مخصوصِ مرسین در فود کورت فروم تا طعم بینظیر کنوفه و دوندورما در کافه مادوی شعبه بلوار عدنان مندرس، آنهم در حال دیدن زیباترین غروب آفتاب از پشت دیوارهای شیشهای کافه. در مورد این آخری، انقدر این حس و حال خوب بود که دلمان نمیآمد از کافه بیرون بیاییم.
لذت شبگردی در مرسین مارینا، اسکله تفریحی شهر و قدم زدن در بین رستورانها همراه با صدای موسیقی و عطر غذاهای ترکی و کافههای رنگارنگ و خوردن قهوههای خوش طعم در استارباکس، لذت خرید عالی در مرکز خرید فوقالعاده بزرگ فروم مرسین، پرسه زدن در فروشگاه میگروس و تکرار این جمله که: "وای این چه خوبه، قیمتش از ایران بهتره"، قدم زدن در کنار ساحل و دیدن دلبرترین و رنگیترین غروبها در اسکله و دیدن مردمی که برای لذت بردن از دریا و گرفتن عکسهای سلفی و دو نفره و چند نفره، اوقات خوشی دارند، دیدن سرخوشی کودکانی که مشغول بازی با حیواناتشان هستند و صدای خوشحالی شان با صدای موج های دریا، مخلوطی است جادویی، دیدن ماهیگرانی که سبدشان پر از ماهیهای کوچک و بزرگ شده و شب، خوشحال به خانه خواهند رفت و بالاخره دیدن زندگی،... زندگی...آنهم در جایی دورتر از خانه، قابهایی از خاطراتی است که در ذهنِ ما از مرسین زیبا ثبت شد.
غازی انتپ، به شیرینی باقلوا
غازی انتپ را از سالها پیش و از زمان سفرمان به آنتالیا میشناختم. حالا در مسیر رفتن به مقصد بعدی، تصمیم داشتیم گشتی هم در این شهر بزنیم که میدانستیم شهری است قدیمی و به داشتن پسته و باقلوا شهرت دارد. ما از سمت بافت تاریخی وارد شهر شدیم. خیابانهایی باریک و سنگفرش و به شدت شلوغ با تغییر ناگهانی پوشش و گویش مردم. اکثریت مردم لباسهای عربی یا کردی به تن داشتند و بیشتر جمعیت شهر، کرمانج هستند و به علت نزدیکی به کشور سوریه، تعداد زیادی هم مهاجران سوری و عرب زبان در شهر دیده میشوند. خانمها هم اکثرا حجاب سفت و سختی داشتند و پوشش آزاد، مثل سایر شهرهای ترکیه که دیده بودیم، کمتر وجود داشت.
پیدا کردن بازار سنتی شهر به نام Almaci Pazari با کمک گوگل مپ راحت بود ولی پیدا کردن جای پارک، در خیابانهای باریک و یکطرفه و کوچههایی باریکتر، بسیار سخت. بهرحال با پیدا شدن جای پارکی در جلوی یک رستوران، با خوشحالی به سمت بازار رفتیم. بازارهای قدیمی شهرها، همیشه برایم جالب هستند. بازارهایی پر از عطر و بو و رنگ. بازارهایی که انگار جریان زندگی را بیشتر از هر جای دیگری میتوانی در آن ببینی. قصد ما هم پرسه زدن و خرید از این بازار، خصوصا خرید ادویه بود. به نظر من، ادویههای هر شهر، بخشی از هویت آن شهر هستند. بوی آن شهر هستند و حتی گاهی با تاریخ آن شهر گره خوردهاند.
اینجا همه چیز، به نوعی به پسته ربط داشت. از مسقطی و آبنبات، تا رب و صابونِ پسته در این بازار پیدا میشد و البته سبزیها و صیفی جات خشک شده که به صورت ریسههای خوشرنگِ خوردنی از جلوی مغازهها آویزان بودند، عطر نعنایِ خشک، عطر دارچین و هل و صدها مدل فلفل و شیرینی و قهوه هم مستت میکرد و دلت میخواست کل بازار را بخری، بدون اینکه فکر کنی چطور اینها را تا تهران ببرم !!
لذت خان!!
بعد از خرید گرسنهتر از آن بودیم که بتوانیم در این شهر پرپیچ و خم و شلوغ، دنبال رستوران بگردیم. برای همین تصمیم گرفتیم به همان رستورانی برویم که جلوی درش پارک کرده بودیم. البته این وسط، مرد مسنی که ظاهرا پارکبان بود و لباسی مثل کاراگاه گجت به تن داشت، چسبیده بود به ماشین ما و چیزی به زبان ترکی میگفت که ما متوجه نمیشدیم. هر چه پسرم با او انگلیسی صحبت کرد، نتیجه نداشت، چند کلمه ترکی دست و پا شکستهای که من یاد گرفته بودم هم نتیجه نداشت و در نهایت همسرم گفت حالا که او با زبان خودش حرف میزند، ما هم با زبان خودمان حرف میزنیم و شروع کرد به فارسی حرف زدن با مرد !! خیلی زود متوجه شدیم که 15 لیر پول میخواهد که اجازه دهد ما ماشینمان را در آنجا پارک کنیم. به همین سادگی مشکل حل شد. بعد از آن هرجا که گیر میکردیم و زبان انگلیسی جواب نمیداد به طرز معجزه آسایی این فارسی حرف زدن به همراه کمی پانتومیم، جواب میداد.
رستوران لذت خان، رستورانی بود محلی که به صورت خانوادگی اداره میشد. یک رستوران تقریبا کوچک، درست در وسط بازار شلوغ شهر عنتپ که مثل رستورانهای بازار بزرگ خودمان، پر از مردم محلی بود. بوی هوسانگیز کبابهایش، هوش از سر آدم میبرد و شلوغی رستوران، نشان میداد که غذاهایش طرفدار زیادی دارد. مردی با سبیل پرپشت و لبخندی بر لب، پشت صندوق بود و همه کاره رستوران. به محض ورودمان متوجه شد که ترکی نمیفهمیم و به قول معروف خارجی هستیم. سریع یک میز را برایمان خالی کرد و خوش و بشی کرد و خودش برای گرفتن سفارش به سر میزمان آمد. به او گفتیم منو ندارید؟ به ترکی گفت من خودم منو هستم !!
بعد دست ما را گرفت و پشت ویترین یخچال مغازهاش برد و کبابهای داخل یخچال را به ما نشان داد تا غذایمان را انتخاب کنیم. رفتارش خیلی بامزه و دوستانه بود. دو سیخ کبابِ کیما که چیزی شبیه کوبیده خودمان بود، یک سیخ کبابِ کوشلمه که چنجه بره بود و یک پرس کاوورما که خوراک جگر بود، و نانهای تازه و خوشمزه به همراه آیران مخصوص که در یک محفظه مانند آبشار جریان داشت و لیوانهای مسی را زیر این آبشار میگرفتند و پر میکردند، برای ما یکی از خوشمزهترین و لذتبخشترین غذاهای این سفر را ساخت. خوشمزه و به شدت تند... تند... تند...
مگر می شود به شهر عنتپ سفر کنید و باقلواهای این شهر را تست نکنید؟ آنهم در حالتی که در این شهر، به ازای هر دو یا سه مغازه، یک مغازه باقلوا فروشی جذاب وجود دارد. با اینکه تازه نهار خورده بودیم و سیر بودیم، باید باقلوا هم میخوردیم. مجبور بودیم... مجبور. برای همین به یک باقلوا فروشی شیک نزدیک بازار رفتیم. باقلوا تهمیس. چند مدل باقلوا به همراه چای سفارش دادیم که البته زیاد دوستشان نداشتیم. بیش از اندازه پسته داشت و چرب بود. انگار حجم زیاد پستهها را به زور در بین لایههای باقلوا جا کرده بودند و کمی دل را میزد. بهرحال تجربه باقلوای عنتپ هم به جمع تجربیات خوراکی سفرمان اضافه شد.
اورفا، سیری در تاریخ و مذهب
شانلی اورفا، به معنی اورفایِ شکوهمند، شهری است در جنوب شرقی ترکیه و در شرق رود فرات. شهری که در قدیم آن را ادسا مینامیدند و به دلیل ارتباط با ادیان مختلف و اینکه میگویند زادگاه حضرت ابراهیم است، به شهر پیامبران معروف شده و اخیرا هم با کشف سایت تاریخی گوبکلی تپه در حاشیه شهر، که آن را قدیمیترین معبد جهان میدانند و قدمت آن را به هزاره دهم قبل از میلاد تخمین زدهاند، اهمیت ویژهای پیدا کرده.
ورودمان به شهر اورفا، از مناطق پایین شهر بود. خیابانهایی شلوغ و تقریبا کثیف و نامرتب. کمی توی ذوقمان خورد و این موضوع وقتی شدت گرفت که برای پیدا کردن چند هتل سنتی که در منطقه ایوبیه و بافت تاریخی شهر نشان کرده بودیم، در کوچه پس کوچههای باریک و بینظم شهر که حتی ماشین هم به زور از آن رد میشد، سرگردان شدیم. بهرحال تصمیم گرفتیم به سمت همان هتلی که از قبل رزرو کرده بودیم برویم و بیخیال هتلهای سنتی که قیمتهای خیلی بالایی هم داشتند بشویم.
عمر خان، مدیر اصیل هتل بود و خوشبخانه تا حد زیادی انگلیسی متوجه میشد. آدم منظم و تمیزی بود و دائم مشغول دستور دادن برای نظافت لابی و محوطه درب ورودی. انصافا هم همه جای هتل تمیز و مرتب بود. بعد از تحویل اتاق، از او درباره زمان و مکان و نحوه رزرو مراسم شب سیرا گسسی "Sira Gecesi" که یک مراسم شام و موسیقی سنتی منطقه اورفاست، سوال کردیم و گفت که یکی از دوستانش در بهترین هتل شهر این مراسم را برگزار میکند و میتواند به قیمت نفری 200 لیر برایمان رزرو کند که قرار شد اگر خواستیم به او خبر دهیم که البته ما بعد از دیدن جو شهر، از خیر شرکت در این مراسم گذشتیم.
در این شهر هم به واسطه نزدیکی به سوریه، اعراب سوری زیادی ساکن هستند و متاسفانه تعداد بیخانمان و گداهای این شهر هم قابل توجه بود. خود مردم منطقه هم که مانند دیگر شهرهای این منطقه، کرمانج هستند. اکثریت خانمهای شهر با حجاب هستند و نگاههای بعضی مردان نسبت به خانمهای بیحجاب، کمی سنگین و اذیت کننده بود.
آتشی که گلستان شد
منطقه ایوبیه، بافت قدیمی و تاریخی شهر اورفاست. درست در دل این منطقه، یک پارک بزرگ و بسیار زیبا و سرسبز وجود دارد و در وسط این پارک هم رودخانهای جاری است که به آن بالیکلیگول یا رودخانه ماهی میگویند. این رودخانه، برای مردم محلی بسیار مقدس و قابل احترام است و پر است از ماهیهای کپور. در افسانهها و روایات آمده که اینجا، همان محلی است که حضرت ابراهیم را در آتش انداختند و آتش به اذن خداوند تبدیل به گلستان شد و از زیر پای حضرت ابراهیم این رود جاری میشود و ذغالهای آتش هم به این ماهیها تبدیل میشوند. برای همین این ماهیها، برای مردم مقدس هستند و هیچ کس آنها را صید نمیکند.
مسجد خلیل الرحمن، مسجد بزرگ و زیبایی است در کنار رودخانه بالیکلی. در کنار مسجد، غاری است که میگویند محل تولد حضرت ابراهیم بوده. ورودی خانمها و آقایان جداست و حجاب برای خانمها لازم. هرچند که خیلی هم سخت نمیگرفتند و برخوردشان بسیار خوب بود. بخشی از غار را با شیشه پوشانده بودند و در کف شیشهای محوطه محصور هم آب جریان داشت و همان ماهیها هم بودند. ما درست در زمان اذان مغرب به این مسجد رسیدیم. خیلی باصفا بود و فضای روحانی خوبی داشت.
در کنار مسجد و غار محل تولد هم، اتاقکی بود با کفِ شیشهای که اینطور که در ورودی آن نوشته بودند، درست محل آتش زدن حضرت ابراهیم بوده. نمیدانم این روایات تا چه اندازه درست هست ولی بهرحال این فضا، حس بسیار خوبی داشت. یک فضای معنوی و مذهبی که با سعه صدر و بلند نظری مسئولانش اداره میشد و با شل حجابان و کم اعتقادها هم همانگونه رفتار میکردند که با پایبندان به دین و اسلام، و به نظرم این درست همان چیزی است که باعث گسترش و تبلیغ دین میشود.
از اینها که بگذریم، در بلندای ارتفاعات مشرف به پارک هم، بازماندههایی از یک سازه تاریخی است که میگویند کاخ نمرود بوده. بازهم در مورد صحت و سقم این مطلب نمیتوانم اعلام نظر کنم ولی به نظر کل این روایات، با هم همخوانی دارد و اگر از نظر باستانشناسان، قدمت این آثار مورد تایید قرار بگیرد، واقعا گنجینه با ارزشی برای کشور ترکیه به حساب میآید که به خوبی هم از آن مراقبت کردهاند. شب را با خوردن کبابهای خوشمزه اورفا در رستوران گولیزار به پایان رساندیم و در حالی که شهر در خاموشی فرو میرفت، به هتل برگشتیم.
قهوه یا پسته
در دل بازار قدیمی شانلی اورفا، کاروانسرایی است به نام گمرک یا به زبان خودشان Gumruk Han که ابراهیم پاشا در زمان سلطان سلیمان دستور ساخت آن را داده است. از دروازه سنگی قدیمی و در چوبیاش که میگذری و پا در محیط آن میگذاری، انگار پرت میشوی به سالها پیش. چهارپایههای قدیمی که کاسبان بازار و پیرمردها بر روی آن نشستهاند و چای و قهوه میخورند و یا تخته نرد بازی میکنند، حجرههای فروش تسبیح و انگشتر و چفیههای مردان این منطقه، دکههای جگر فروشی و از همه مهمتر کافههایی که چای و قهوه مخصوص دارند، در کنار جوی آبی که از رودخانه بالیکلی میآید، همه چیزی است که در محوطه کاروانسرا میبینی. بخشی از زندگی واقعی مردمان اورفا و یا بهتر بگویم، مردان اورفا.
در این منطقه قهوه معروفی دارند به نام مننجیک کافی که از نوعی پسته تازه تهیه میکنند. از آن طعمهایی که اصلا و ابدا نباید امتحان کردنش را فراموش کنی. طعمی خامهای و خوشمزه و خاص و سهم ما هم فنجانهایی از قهوه پسته و چای بود و لذت بردن از فضای کاروانسرایی که دیگر کاروانسرا نیست و خاطرهای خوش از شهر باستانی شانلی اورفا، شهر ابراهیم.
ماردین، ایستاده بر بلندای تاریخ
ماردین، شهری است در جنوب شرقی ترکیه و بسیار نزدیک به سوریه و عراق. شهری باستانی با تاریخی عجیب و سراسر فراز و نشیب که در نزدیکی رود دجله و بر روی ارتفاعات مشرف به یک دشت هموار قرار گرفته و در طول تاریخ، بارها و بارها در دست حکام وقت دست به دست شده است. از سلجوقیان و ایلخانان تا آققویونلوها و صفویان و عثمانیها. ماردین، در طول جنگ جهانی اول، یکی از مکانهای نسل کشی ارامنه و آشوریان بوده و از این بابت تاریخ دردناکی دارد.
ماردین، استان نسبتا بزرگی است ولی بخش تاریخی و قدیمی آن که در ارتفاعات و به صورت پلکانی است، محدوده وسیعی ندارد و این بخش به طور کامل ثبت جهانی یونسکو شده و هر نوع ساخت و سازی که منجر به تغییری در ظاهر سازههای آن شود، ممنوع است. اکثر خانه های قدیمی بزرگ، تبدیل به بوتیک هتل های زیبا شدهاند و ساختمانها اکثرا از نوعی سنگِ آهکی به رنگ بژ ساخته شدهاند و این محوطه، به علت نوع معماری شهر، به عنوان یک موزه فضای باز شهری شناخته میشود.
تنها مقصد سفرمان که از قبل جایی برای اقامت رزرو نکرده بودم، ماردین بود. دو علت هم داشت. یکی اینکه آنطور که در سایتهای رزرو آنلاین دیدم، هتلهای این منطقه خیلی گران بودند و فکر میکردم شاید اگر به صورت حضوری مراجعه کنیم، بتوانیم هتل را با تخفیف و قیمت مناسبتر بگیریم که با توجه به تعداد زیاد توریست در منطقه، در این مورد اشتباه میکردم و مورد دیگر اینکه با توجه به بافت شهری و قرار گرفتن ماردین در ارتفاعات و کوچه پس کوچههای باریکی که هتلها در آن قرار داشتند، نمیتوانستم بدون دیدن موقعیت هتل، رزرو را انجام دهم که در این مورد درست فکر میکردم.
پیدا کردن هتلی با موقعیت مناسب، سخت بود و بالاخره هتل قاضی کوناگی را با مبلغی حدودا دوبرابر قیمت اتاقمان در کاپادوکیا، گرفتیم. البته هتلی بود با موقعیت خیلی خوب و اتاقی 4 تخته و فوق العاده، با بالکنی رو به یک منظره نفسگیر و زیبا. انقدر زیبا که بیشتر مدتی که در اتاق بودیم، در واقع در بالکن بودیم. هتل ما بر فراز یک دشت زیبا و سرسبز قرار داشت. دیدن غروب و طلوع خورشید، از اینجا، یکی از زیباترین قابهایی بود که در ذهنمان حک شد.
بافت تاریخی شهر ماردین، پر است از کلیساهای قدیمی، مدارس دینی باستانی و خانههای سنگی زیبایی که تبدیل به کافه و رستوران شدهاند و البته مسجد معروف ماردین که به نوعی سمبل این شهر است. نورپردازیهای شبانه شهر، بسیار زیباست. اصلا دلت میخواهد بارها و بارها در طول خیابان اصلی بروی و برگردی و در خانهها و کافهها سرک بکشی. البته در این شهر هم مثل بقیه شهرها، تقریبا ساعت ده شب همه جا و حتی رستورانها تعطیل می شد که این خیلی برای ما عجیب بود و ما حتی برای خوردن شام، با در بسته رستوران مواجه شدیم.
صبح، بعد از دیدن طلوع زیبای آفتاب و خوردن یک صبحانه بینظیر در هتل، دل کندن از ماردین برایمان خیلی سخت بود. با این امید که یکبار دیگر برمیگردیم، به سمت آخرین مقصدمان برای بازدید یعنی صومعه دیر الزفران حرکت کردیم. آنهم از مسیری که هیچ تابلوی راهنمایی برای آن وجود نداشت و اگر کمک گوگل مپ نبود، پیدا کردنش شاید خیلی سخت میشد.
صومعه دیر الزفران یا دیر الزعفران، از قدیمیترین صومعههای جهان است تاریخچه پر و پیمانی دارد و اینطور که میگویند، این محل، 2000 سال قبل از میلاد مسیح، معبدی برای خورشیدپرستان بوده و بعدها بر روی خرابههای معبد، این صومعه را ساختهاند. در حال حاضر، تنها بخشهایی از صومعه قابل بازدید هستند و صرفا بازدید به صورت گروههای کوچک و به همراه راهنماست که البته متاسفانه راهنمایِ ما، به زبان ترکی صحبت میکرد. چون تمامی بازدیدکنندگان گروه ما، از کشور ترکیه بودند ولی خوشبختانه، ما از قبل در مورد صومعه مطالعه و تحقیق کرده بودیم و با آن آشنایی داشتیم. نام گذاری صومعه هم ظاهرا به دلیل رنگ سنگهای بکار رفته در ساخت آن بوده که تقریبا نارنجی رنگ است.
صومعه، بنایی با ابهت دارد. انگار از بدو ورود، نیروی خاصی در فضا وجود دارد که خیلی توصیف کردنی نیست. فضای معنوی و در عین سادگی، زیبا. دیرالزفران، بخش های مختلفی دارد: کلیسای مارحانانیا، کلیسای سیده (مریم باکره)، کلیسای تخت ایلخانی، مقبره پدران و ... بخش عمدهای از صومعه، بازسازی شده ولی بخشهای دیگر همچنان قدیمی ولی استوار باقی مانده است.
در طول بازدید ما، گروهی از خانمهای جوان بودند که معلوم بود با تور به دیدن صومعه آمدهاند. وقتی که من و همسرم برای گرفتن عکس در حال صحبت بودیم، یکی از این خانمهای جوان به سمت ما آمد و به زبان فارسی سلام کرد و به سختی ولی بسیار شیرین شروع کرد به صحبت کردن با ما:
- سلام. شما ایرانی هستید؟
- به به سلام. بله ما ایرانی هستیم. شما چطور؟
- نه من از استانبول هستم. ما با تور از استانبول به دیدن ماردین آمدیم و از اینجا به دیاربکر میرویم.
- چقدر خوب. حالا فارسی از کجا یاد گرفتین؟
- در دانشگاه. من زبان و ادبیات ترکی میخوانم ولی یک ترم زبان فارسی هم خواندهام. برای همین کمی یاد گرفتهام.
- نه، یک کمی هم نیست. خیلی خوب فارسی صحبت میکنی. آفرین.
- ممنونم. من ایران را خیلی دوست دارم
- چقدر خوب. ایران کشور قشنگی هست و مردم خوبی داره. به ایران سفر کردین؟
- بله. اصفهان، مشهد و قم را دیدهام
- خیلی خوبه. باز هم به ایران سفر کنید و حتما شیراز و یزد و شهرهای جنوبی و شمالی ایران رو هم ببینید.
- حتما. حتما. خیلی دوست دارم. دیدم شما فارسی صحبت میکنید، دوست داشتم با شما حرف بزنم.
بعد هم برای همدیگر آرزوی سفر خوب و خوش داشتیم و خوشحال، از دوست جدیدمان خداحافظی کردیم. چقدر دنیا کوچک است. فکرش را هم نمیکردیم که اینجا، در کشوری دیگر و در دل صومعهای باستانی در وسط دشتهای دور افتاده ماردین، کسی پیدا شود که به زبان مادریِ ما صحبت کند.
چالشهای پیشبینی نشده
دیگر به پایان سفر رسیده بودیم و باید به سمت مرز ایران حرکت میکردیم و به علت نزدیکی به جنوبیترین مرز مشترک ایران و ترکیه، قرار بود از سمت مرز سرو، وارد خاک ایران شویم. مرزی که در تحقیقات قبل از سفر، اطلاعات خاصی در موردش به دست نیاورده بودیم و فقط میدانستیم مانند مرز بازرگان، به صورت 24 ساعته فعال است. از ماردین به سمت شهر شیرناک، جاده کاملا از کنار سیمهای خاردار مرز سوریه است و پس از آن نیز بسیار نزدیک به کردستان عراق. در طول مسیر مدام با خنده و شوخی، یاد سریال پایتخت 5 و گیر افتادن خانواده نقی معمولی در خاک سوریه و درگیری با داعش را میکردیم و نمی دانستیم که ادامه سفر، برای ما هم خالی از هیجان نخواهد بود.
نهار را در شهر شیرناک خوردیم و بعد دو اشتباه، باعث معطلی بیش از حد ما در این شهر شد. اول آنکه بخشی از خرید مواد غذایی که مد نظرمان بود را برای آخرین شهر گذاشته بودیم، در حالی که این شهر، چندان شهر آباد و پر رونقی نبود و بیشتر شبیه روستا بود. دوم اینکه برای چنج کردن پول هم بر روی صرافیهای شهر حساب کرده بودیم که به دنبال پیدا کردن یک صرافی، کل شهر شیرناک را زیر و رو کردیم. باورمان نمیشد که صرافی در شهر نیست و بانکها هم پول چنج نمیکنند. در نهایت مجبور شدیم از فروشگاه ال سی وایکیکی شهر، یک تیشرت بخریم و یک صد دلاری بدهیم تا برایمان چنج کنند و حالا در فروشگاه پول نقد، پیدا نمیشد. خلاصه با خرید دو تی شرت، بقیه پول جور شد و به دل جاده زدیم. به سمت شهر حکاری و خروج از مرز اسندره- سرو
گوگل مپ نشان میداد که حدود 200 کیلومتر با مرز فاصله داریم و ما فکر میکردیم که نهایتا سه ساعته این مسیر را طی میکنیم ولی هر چه جلوتر میرفتیم، وضعیت پیچ و خم و آسفالت جاده خرابتر میشد. به علت بارندگی و برف زیاد در زمستان، وضعیت آسفالت این مناطق در آن زمان اصلا خوب نبود. جاده بسیار خلوت بود و اصلا شباهتی به یک جاده ترانزیت نداشت. شبیه جادههای فرعی روستاها بود و صرفا مردم محلی در اطراف بودند و گاه گداری هم خودرو های نظامی در جاده دیده میشدند. گلههای گوسفند و بز در وسط جاده پخش بودند و انگار جاده سهم آنهاست. مردم این منطقه از کردهای کشور ترکیه هستند. خیلی هایشان اسلحه بر روی دوش شان داشتند که برایمان عجیب بود.
با تاریک شدن هوا، وضعیت بدتر شد. پیچهای جاده خیلی بیشتر شده بود به حدی که هر سه نفر ما حالت دل بهم خوردگی پیدا کرده بودیم و وضعیت آسفالت جاده هم افتضاح بود و عملا گودال های بزرگی در مسیرمان سبز می شد که اگر حواسمان نبود، می توانست منجر به فاجعه برای ماشین شود. فقط ما در جاده بودیم و هیچ چراغی برای روشنایی مسیر وجود نداشت و فقط گاهگداری که به روستایی کوچک میرسیدیم، نوری ضعیف از خانههای اطراف دیده میشد. مشخص بود که همسرم به شدت نگران و عصبی است و بعد از سفر به من گفت در تمام آن مدت، نگران حمله افراد گروهک پکک که در این مسیر زیاد هستند بوده و با توجه به اقدامات خشونت کارانهای که از این گروه شنیده، استرس حمله آنها و مراقبت از خانوادهاش را داشته.
در بخشی از مسیر، دیگر گوگل مپ هیچ نقشهای را به ما نشان نمیداد. انگار در وسط بیابان بودیم و لوکیشن ما و جاده شناسایی نمیشد. مسیر را ادامه دادیم تا به جایی رسیدیم که جاده را با موانعی بسته بودند. خیلی ترسیده بودم. چند نفر از افراد نظامی با اسلحه به سمت ماشین آمدند و به ترکی شروع به صحبت با ما کردند. با کمک گوگل ترنسلیت به آنها گفتیم ترکی متوجه نمیشویم و مسیر را گم کردهایم. اول کمی مشکوک به ما نگاه میکردند ولی بعد با کمک برنامه ترجمه به ما گفتند این مسیر بسته است باید کلی به عقب برگردیم و از یک جاده فرعیتر، دوباره به مسیر اصلی برگردیم. شنیدن این جمله خیلی سخت بود که باید به عقب برگردیم ولی چارهای هم نبود. بالاخره مسیر را پیدا کردیم و در مسیر جاده منتهی به مرز سرو قرار گرفتیم. با دیدن تابلوهای مربوط به مرز، کمی خوشحال شدیم و حوالی 12 شب بود که به مرز رسیدیم.
انقدر خسته بودیم که برای سرعت دادن به کارها، سریعا من و پسرم از ماشین پیاده شدیم و به همراه تعدادی از هموطنان که نمیدانم از کجا خودشان را به مرز رسانده بودند، از مسیر دالانی طولانی، بین خط مرزی ترکیه و ایران که مربوط به عبور مسافران بود، رد شدیم تا به سالن اصلی رسیدیم و همسرم هم آنسوی مرز، برای عبور ماشین در صف بود. مهر خروج از ترکیه در پاسپورت من و پسرم جای گرفت و بعد از آن افسر ترکیهای بداخلاقی، بار دیگر مدارک ما را چک کرد و به سمت ایران رفتیم. حالا مهر ورود به ایران را هم داشتیم و در فضای سالن، منتظر همسرم بودیم ولی این انتظار بیش از حد طول کشید و باعث نگرانی ما شد.
سربازی ایرانی بدو بدو به سمت من آمد و گفت خانوم نیلوفر شمایی؟ گفتم بله. گفت شوهرت آنطرف مرز مانده و اجازه ورود به او نمیدهند باید خودت بروی ماشین را بیاوری !!
تمام وجودم یخ زد. اصلا فکر نمیکردم چنین مشکلی پیش بیاید. در مرز بازرگان، صرف حضور مالک ماشین، در بین همراهان کفایت میکرد و الزامی مبنی بر اینکه مالک، حتما راننده ماشین هم باشد وجود نداشت ولی اینجا و طبق قوانین مرز اسندره ترکیه، صرفا کسی که ماشین به نامش بود باید ماشین را از مرز خارج میکرد و توضیحات همسر من را هم نمیپذیرفتند و متاسفانه ماموران مرزی هیچ کدام انگلیسی صحبت نمیکردند.
مستاصل شده بودم. میدانستم حالا که مهر خروج از ترکیه و ورود به ایران در پاسپورتم خورده، اجازه برگشت به من نمیدهند. باید کاری میکردم. فقط از همان سرباز پرسیدم اتاق مسئول و فرمانده این مرز کجاست و او اتاق را نشانم داد. به اتاق فرمانده رفتم. چند نفری از مسئولان مرزی و درجهداران در اتاق بودند. سریع مشکلم را برایشان توضیح دادم و گفتم همسرم آنطرف مرز مانده و نمیتواند ماشین را از مرز رد کند.
اولین سوالشان از من این بود:
- ترکی بلد نیستی؟
- نه هیچی متوجه نمیشم.
- پس چطوری رفتی سفر ترکیه؟ اونم زمینی؟
- خوب خیلی جاها انگلیسی صحبت کردیم و خیلی جاها هم از گوگل ترنسلیت کمک گرفتیم.
- ولی اینجا این چیزها جواب نمیده. مامورای مرزی ترکیه، فقط ترکی میفهمند. طیق قانون، باید 24 ساعت صبر کنی تا بتونی دوباره وارد خاک ترکیه بشی و بری ماشینت رو بیاری!!!
- .... یعنی چی؟ خوب ما که نمیتونیم 24 ساعت اینجا بمونیم. حتما راهی وجود داره. من ازتون خواهش میکنم بهم کمک کنید. من هموطن شما هستم و الان تو خاک کشور خودم نیاز به کمک دارم.
- خوب برید برای مامورای ترکیه این مشکلتون رو بگید. احتمالا بهت اجازه میدن. پاسپورتت رو نگه میدارن تا بری و ماشین رو بیاری.
- خوب چه جوری براشون توضیح بدم؟ شما که میگین اونا انگلیسی متوجه نمیشن. منم ترکی بلد نیستم. واقعا الان من نمیدونم باید چکار کنم.
و ناگهان یکی از مامورانی که در اتاق بود و در حال عوض کردن لباسش برای تحویل شیفت بود برگشت و گفت: خواهرم ناراحت نباش. من همراهتون میآیم و حرفها را براتون ترجمه میکنم. متوجه شدم دو مامور دیگر به زبان آذری دارند چیزی به او میگویند. شاید میگفتند که کار سختی است ولی آن مامور مهربان، دوباره لباس فرمش را به تن کرد و به من گفت برویم. من کمکت میکنم. شما هم مثل خواهر من... نمیتوانم بگویم در آن لحظه چه حالی داشتم. حسی دوگانه. استرسها و ناراحتیها و خستگیهایی که در جاده و مرز داشتم و هنوز ادامه داشت از یک طرف و حالا مهربانی ماموری که من را مثل خواهرش میدانست و میخواست به من کمک کند از طرف دیگر. ناراحتی همراه با خوشحالی.
مسیر طولانی تا گیت ورودی به ایران را رفتیم و مامور همراه من، برای ماموران چک پاسپورت ایران، به زبان آذری مشکل را توضیح داد. تا اینجای کار مشکلی نبود. آنها موافقت کردند از مرز رد شوم ولی در هنگام ورود به ترکیه، همان مامور بداخلاقی که بعد از چک پاسپورت مجددا مدارکمان را بررسی کرده بود، جلویمان را گرفت و مامور همراه من شروع کرد به توضیح دادن مشکل برای او. ظاهرا نمیخواست قانع شود و اولین حرفش این بود که میگفت این خانم چرا خودش صحبت نمیکند. به انگلیسی به او گفتم ترکی متوجه نمیشوم. چیزی به مامور همراهم گفت و او برایم ترجمه کرد که میگوید این حرف را باور نمیکنم و قضیه مشکوک است. خلاصه بعد از مدتها صحبت کردن و با قبول مسئولیت تمام مسائل از طرف مامور همراه من، با بیسیم به گیت ورودی خبر دادند که به همسرم اجازه ورود بدهند.
همسرم آمد و سوئیچ را به من داد و او را به سمت گیت ایران فرستادند و مامور بدخلق با نگه داشتن پاسپورت من، گفت برو و کارهای خروج ماشین را انجام بده و بعد بیا پاسپورتت را از من بگیر. حالا من در طبقات ساختمانی که به صورت نیمه تعطیل است، در به در دنبال اتاقی میگردم که باید مدارکم را مهر کنم. هیچ تابلوی راهنمایی به انگلیسی نیست و تقریبا همه جا تعطیل. انگار نه انگار که این مرز 24 ساعته است. تنها اتاقی که چراغ روشنی داشت را پیدا کردم و با دستهایی که از شدت ناراحتی و عصبانیت میلرزید، مدارک را به دست متصدی آنجا دادم. اولین چیزی که به من گفت: پاسپورت !!! به انگلیسی گفتم پاسپورتم دست ماموری است که آن پایین است. کمی بهت زده من را نگاه کرد و به ترکی چیزی گفت. من هم از شدت ناراحتی شروع کردم به فارسی حرف زدن. صدایم را هم بلند کردم. گفتم خستهام کردید. بسه دیگه. مهر کن برم.
متصدی کمی من را نگاه کرد. مهر را پایین برگهها زد و به دست من داد. برگشتم پاسپورتم را از مامور مرز ترکیه گرفتم. از مامور مهربانِ هموطن که به خاطر کمک به من منتظر مانده بود خداحافظی کردم و به سمت ماشین رفتم. بعد از بازرسی ماشین وارد محوطه ایران شدم و همسر و پسرم هم سوار شدند. چند مرحله دیگر را طی کردیم تا از مرز خارج شدیم و جالب اینکه در تمام این مراحل، کارکنان گمرگ ایران در مرز هم با من به زبان آذری صحبت میکردند !!! وقتی در جاده به سمت ارومیه حرکت کردیم، سه نفری نفس راحتی کشیدیم و با تعریف کردن اتفاقات این دو ساعت، سعی کردیم بخندیم و استرس را خودمان دور کنیم.
اتاقی برای خواب و قرمه سبزی !
حالا باید به دنبال هتلی برای چند ساعت استراحت میگشتیم. چون میخواستیم فردا صبح به سمت ایران برویم ولی قیمتهای نجومی و بالایی که از مسئولان پذیرش هتلهای ارومیه شنیدیم، برایمان خیلی عجیب بود.
بالاخره هتلی پیدا کردیم که قیمت مناسبی داشت. ساعت 3 صبح بود و به مسئول پذیرش گفتیم که اتاق را فقط برای چند ساعت میخواهیم که کمی بخوابیم. بعد از تحویل اتاق، حالا هر سه نفرِ ما روی تختهایمان نشستهایم و داریم به اتفاقات چند ساعت قبل میخندیم که ناگهان پسرم پرسید: مامان شام چی داریم؟
هر سه نفر گرسنه بودیم ولی در آن ساعت هیچ جایی باز نبود تا غذایی بخریم. با یک شوخی، تصمیم جدی گرفتیم که قرمه سبزی بخوریم و من سریع با کمک پلوپز همراهمان، برنج درست کردم و همراه با کنسرو قرمه سبزی، ساعت 4 صبح، شام خوردیم. چقدر این شام آخر برایمان لذت بخش و خوشمزه بود و چه خاطره ماندگاری برایمان شد.
یاشاسین ارومیه
صبح بعد از گشتی کوتاه در کنار ساحل دریاچه ارومیه، در حالی که به آهنگ زیبای The day that never comes گوش میکردیم و لذت میبردیم به سمت تهران حرکت کردیم. من اولین بار بود که دریاچه ارومیه را میدیدم ولی همسرم که از سالهای کودکی تا به حال، بارها و بارها دریاچه را دیده بود، تغییرات و پسرفت آب دریاچه برایش عجیب و نارحت کننده بود.
و بالاخره برگشت به خانه...
این سفر هم با خاطراتی خوش و ماندگار تمام شد و ما هم خوشحال از به دست آوردن تجربیاتی جدید و شیرین. تمام زمانهایی که در جاده طی کردیم، آهنگهایی که با هم گوش دادیم، دیدنیهایی که با هم دیدیم، طعمهای لذت بخشی که باهم تجربه کردیم و همه و همه، خاطرات ماندگاری شدند برای ما، از روزهایی که هرگز برنمیگردند. انگار در هر سفر، بزرگتر میشویم، صبورتر میشویم و یاد میگیریم که از لحظهها و سفرهایمان بیشتر لذت ببریم و قدر بودن در کنار هم را بیشتر بدانیم.
دوستان عزیز، برای برهم نخوردن روایتگری متن سفرنامه، من بخشی از اطلاعات را که شاید به درد عزیزانی که قصد تجربه این سفر را داشته باشند، بخورد، به صورت جداگانه آوردهام و چنانچه باز هم سوالی بود، آماده پاسخ گویی به شما عزیزان هستم:
- طول مسیر طی شده در این سفر، نزدیک به 5.000 کیلومتر بود که 1.800 کیلومتر آن در داخل ایران و مابقی در خاک ترکیه طی شد.
- اقامت ما پس از ورود به خاک ترکیه به ترتیب در این شهرها بود: 1 شب ارزنجان، 2 شب گورمه (کاپادوکیا)، 1 شب قونیه، 2 شب مرسین، 1 شب شانلی اورفا و 1 شب ماردین. در مسیر رفت هم یک شب اقامت در ماکو و در مسیر برگشت، یک شب اقامت در شهر ارومیه را داشتیم.
- هزینه اقامت در هتلها، به صورت میانگین شبی مابین 350 تا 400 لیر بود. البته هتل ارزنجان را ما با یک تخفیف عالی که در سایت بوکینگ زده بودند، به قیمت شبی 240 لیرگرفتیم. گرانترین اقامت ما هم در هتل ماردین بود که برای یک شب، 750 لیر پرداخت کردیم. ما هتلها را به صورت فری کنسل از سایتهای هتلز و بوکینگ رزرو کرده بودیم و از این بابت هیچ مشکلی نداشتیم و همان قیمت زمان رزرو را هم پرداخت کردیم و هیچ کدام هزینه بیشتری از ما نگرفتند.
- 175 لیتر بنزین، با قیمتی حدود لیتری 20 لیر، در خاک ترکیه استفاده شد. آنهم در حالتی که با باک پر وارد ترکیه و با باک تقریبا خالی از مرز خارج شدیم.
- برای خروج ماشین از مرز، همراه داشتن فیش پرداختی مابهالتفاوت سوخت (که در مرز باید پرداخت را انجام دهید)، اصل برگه کاپوتاژ، دفترچه مالکیت بینالمللی خودرو، گواهینامه بینالمللی، بیمه نامه بینالمللی شخص ثالث خودرو که مورد تایید ترکیه باشد، مورد نیاز است. از همه مدارک یک یا دو سری کپی بگیرید تا اگر احیانا مشکلی برای این اسناد پیش آمد، قابل پیگیری باشد.
- هزینه مابه التفاوت سوخت، معادل تفاوت قیمت بنزین در ایران و ترکیهدر زمان سفرتان است و برای این کار، یک باک پر را بر اساس نوع خودروتان در نظر میگیرند. از ما مبلغ 1.360.000 تومان اخذ کردند.
- در مرز بازرگان، در زمان سفر ما، ورودی ماشینهای شخصی و مسافران آن از مسافرانی که با اتوبوس آمده بودند، جدا بود و سرنشینان خودرو هم از همان مسیر ماشینها خارج میشدند و بجز در زمان چک پاسپورت، نیازی به پیاده شدن از ماشین نداشتند. نمیدانم این قانون همیشگی است یا فقط در زمان شلوغی مرز و ایام نوروز. اما اگر همیشه اینطور باشد که خیلی برای مسافرانِ خودروهای شخصی راحت است.
- ما بیمه نامه شخص ثالث را از نمایندگی بیمه خلخالی در شهر ماکو گرفتیم. از قبل تلفنی با آقای خلخالی صحبت کردیم و هزینه را به حسابشان واریز کردیم و وقتی به شهر ماکو رسیدیم، ایشان آمدند و بیمه نامه را به ما تحویل دادند و ما خیلی از عملکردشان راضی بودیم. بیمه ایران هم کار صدور بیمه نامه را با دریافت هزینه 35 یورو، انجام میدهد ولی بیمهای که ما گرفتیم، بیمه یک شرکت ترکیه ای و مورد پذیرش مسئولان مرزی بود.
- ما جهت حفظ احتیاط در سفر، بیمه نامه مسافرتی هم برای خودمان تهیه کردیم که بسته به مقصد، مدت سفر و سقف تعهدات شرکت بیمه، قیمتهای مختلفی دارد.
- توجه داشته باشید که چنانچه خودرو به نام خودتان نیست و مالک هم جزو مسافران نمیباشد، باید از مالک خودرو، وکالت برای خروج خودرو از مرز داشته باشید.
- اگر قصد سفر به شهرهای جنوب شرقی ترکیه را دارید، توصیه میکنم از مرز رازی استفاده کنید. نه به خاطر مشکلاتی که برای ما در مرز سرو پیش آمد. بلکه به خاطر وضعیت نامناسب جاده بعد از شهر شیرناک به سمت مرز که خصوصا در شب، بسیار خطرناک است و اگر مهارت همسر من در رانندگی نبود، قطعا طی کردن این مسیر با مشکلاتی برای ما همراه میشد.
- ما در هر شهری که قرار بود اقامت داشته باشیم، از قبل و از طریق سایت بوکینگ یا هتلز، رزرو اتاق را انجام داده بودیم و بعد از رزرو، از طریق ایمیل یا واتساپ، به هتل اطلاع میدادیم که پرداخت هزینه اقامت را در زمان رسیدن و به صورت نقدی انجام میدهیم که همه هتلها هم قبول کردند و از این بابت مشکلی نبود.
- مراسم سماع، شنبه شب ها ساعت 7 در مرکز فرهنگی مولانا برگزار میشود و نیاز به رزرو از قبل ندارد ولی با توجه به استقبال زیاد از این مراسم و صف ورودی، حتما نیم ساعت زودتر در محل حضور داشته باشید.
- پیشنهاد میکنم اگر قصد سفر زمینی دارید، یک سیم کارت ترکیه به همراه اینترنت تهیه کنید و از قبل نیز از طریق اپلیکیشنهای مسیریاب، نقشه مسیرها را به صورت آفلاین بر روی گوشی ذخیره کنید تا به مشکلی بر نخورید.
- هزینههای سفر ما، با احتساب هتل و خورد و خوراک و بنزین و خریدهایی که داشتیم، چیزی در حدود همان 38 میلیون تومان شد که در نظر گرفته بودیم.
- برای اطلاعات بیشتر و دیدن عکس و فیلمهای سفر ما، میتوانید به پیج اینستاگرام من به آدرس Niloufarvn سر بزنید.
- در پایان لازم هست بگویم اگر همراهی و صبوری همسرم و همدلی و روحیه خوب و کمکهای پسرم نبود، شاید ما هیچ وقت نمیتوانستیم به این سفر برویم و انقدر از آن لذت ببریم. ممنونم از همسفرهای زندگیام که همیشه در کنار من هستند و به برنامهریزی و نظرات من اعتماد میکنند. واقعا خانواده مهمترین و باارزشترین دارایی ماست و چقدر خوب که سفری دلنشین را با خانواده تجربه کردیم.
نویسنده: نیلوفر ورزش نژاد