به نام خدا
اوایل خرداد 1401بود. تقویم رو که نگاه می کردم تعطیلات وسط ماه بدجوری وسوسه ام میکرد که با بچه ها قرار یه مسافرت رو بزارم. ما سه نفر بودیم: امید ،رسول و رضا. مایی که هر چهار فصل سال رو همیشه تو جنگل های حیران و آبشارهای آستارا بودیم، دلمون واسه یه مسافرت لک زده بود. من تبریز دانشجو بودم، این دفعه که اردبیل اومدم، به بچه ها گفتم این تعطیلات رو برنامه ریزی کنیم و یه سفر چند روزه به مشهد بریم.
بچه ها خیلی سریع موافقت کردن.همونجا کل هزینه سفر و این که چه وسایلی رو برداریم مشخص شد. فقط مونده بود با قطار یا اتوبوس بریم یا با ماشین رسول؟ همون روا سال دوگانه سوز... که قرار شد رسول با خونه صحبت کنه و به ما خبر بده. من برگشتم تبریز و چند روز بعد رسول خبر داد که میتونه ماشین رو بیاره و دیگه روز و ساعت و مسیر های رفت و برگشتمون هم مشخص کردیم.
چون قرار بود وعده های غذایی رو خودمون درست کنیم کلی وسایل خریدیم و آماده کردیم .منم از دانشگاه مرخصی گرفتم و اومدم اردبیل تا آماده بشم. نمیدونم چرا همه چی خود به خود درست میشد.به قول بچه ها مثل اینکه آقا طلبیده بود. وسایل رو آماده کردم. مسئول انتخاب آهنگ برای جاده من بودم. وقتی بخوای برای 3 تا دهه شصتی آهنگ آماده کنی، یعنی باید از خدا بیامرز حمیرا تا خود بانو تیلور سوئیفت آهنگ داشته باشی.
بالاخره روز چهارشنبه 1401/03/11 ساعت 10 حرکت کردیم. قرار شد از سمت شمال بریم تا ساری و از اونجا با توجه به شرایط یا همون جاده شمال رو ادامه بدیم یا از دامغان به سمت مشهد بریم. فصل بهار از اردبیل که به سمت آستارا حرکت میکنی جاده های شمالی و منظره های زیبای جنگلی آدم رو مسحورخودش میکنه.
از اونجایی که ماشینمون دوگانه سوز بود تقریبا هر 150 کیلومتر باید CNG پیدا می کردیم و سوخت میزدیم. وقت نماز شد و اولین توقفمون امامزاده هاشم بود. قرار شد توقف بعدی برای ناهار جنگل های گیسوم باشه. رسول رانندگی میکرد و منم کنارش نشسته بودم و از یه طرف چشمم به آمپر سوخت و پیدا کردن CNG از گوشی و از طرف دیگه سرعت گیر و بقیه موارد بود که به رسول میگفتم. امید هم عقب ماشین به همراه یه کلمن بزرگ و پر از نوشیدنی خنک نشسته بود. بوی شالیزارهای جاده و منظره های رشته کوه ها و جنگل واقعا لذت بخش بود.
ای مسلمانان به فریادم رسید/ بوی گیسویی مرا دیوانه کرد. ( علیرضا قربانی)
تو یکی از مسیرهای جنگلی گیسوم توقف کردیم و سریع مشغول آماده کردن ناهار شدیم. کته با تن ماهی، یکی از وعده های همیشگی ما تو سفرها و گردش هامون بود. بعد از خوردن ناهار راه افتادیم. شهرها رو به ترتیب پشت سر میزاشتیم و تو پمپ های CNG هم رسول سوخت میزد و استراحت میکردیم.به شهر زیبای فومن رسیدیم.
فومن بود و کلوچه هایش..بچه ها یکم کلوچه خریدن..بعدش لاهیجان بود و کوکی هایش. بله کوکی هم خریدیم و به مسیر ادامه دادیم. جنگل های زیبا و جاده های باصفا، سفر رو برای ما لذت بخش کرده بود.ولی متاسفانه هوا داشت تاریک میشد و ما قرار بود دیگه از این جنگل هیچی نبینیم.به شهر لنگرود رسیدیم و نماز رو تو مسجد وسط شهر خوندیم.
دوباره راه افتادیم و شهرهارو پشت سر هم رد میکردیم. رودسر، چابکسر، رامسر تا که به نور رسیدیم. اما این نور اون نوری نبود که هوا رو روشن کنه. یه شام سرپایی خوردیم و دوباره مسیر رو از بابلسر به سمت بابل ادامه دادیم و بالاخره به ساری رسیدیم. اینجا رسول واقعا خسته شده بود و من پشت فرمون نشستم.
از اونجایی که وقتمون تنگ بود میخواستیم هر چه سریع تر به مشهد برسیم ، تصمیم گرفتیم بدون توقف به نوبت رانندگی کنیم. همیشه جاهای بد رانندگی برای من میافتاد. باشه آقا رسول اتوبان هاش برا تو مسیرهای بدش برای من. مسیر ساری به سمت دامغان که قرار بود تو تاریکی و جاده نه چندان مناسب رانندگی کنم.
رسول رفت عقب استراحت کنه و امید که کلا استراحت کرده بود اومد کنارم نشست. تو عمرم همچین جاده عجیبی رو ندیده بودم. هیچ دیدی از اطرافم نداشتم. هر لحظه امکان داشت هر نوع حیوانی وسط جاده بپره. مرز بین جنگل و کویر بود. یعنی جنگل داشت تموم میشد و کویر شروع می شد. مسیر کوهستانی و تا حدی تاریک.
موذن زاده داره رو مزارت نوحه میخونه...(محسن چاووشی)
یه ماشین پلیس تو اون جاده با سرعت زیاد از ما سبقت گرفت و رفت. یکم که جلوتر رفتیم چراغ های پلیس و اورژانس رو دیدیم که توجهمون رو جلب کرد. متاسفانه تصادف بدی شده بود. به مسیر ادامه دادیم و منتظر شهر کیاسر بودیم که از اول جاده ساری به دامغان تابلوهای این شهر رو میدیدم. به شهر کیاسر رسیدیم ولی جا خوردیم، چون هیچی در دسترس نبود.یه شهر تو سربالایی که نه مسجدش باز بود نه پمپ CNG و نه هیچی..ولی آسمون و مناظر بی نظیری داشت.
به مسیر ادامه دادیم خورشید داشت طلوع میکرد و چشم من غروب...آخرین باری که خورشید رفت، همه جا سرسبز بود ولی الان که دوباره طلوع کرد هیچ اثری از جنگل نبود و همه جا کویر و کویر.
چه کسی باور کرد جنگل جان مرا/ آتش عشق تو خاکستر کرد...( محسن چاووشی)
ساعت نزدیکای 7 بود دیگه من نمیتونستم رانندگی کنم و رسول پشت فرمون نشست و من عقب ماشین خوابیدم. صدای بچه ها از خواب بیدارم کرد. چند ساعتی خوابیده بودم. اطراف شاهرود پمپ CNG پیاده شدیم و رسول سوخت میزد و ما هم یه آبی به سر و صورت زدیم.
برای صبحونه هم کلوچه های فومن رو خوردیم و به مسیر ادامه دادیم. نزدیکی های شهر میامی دوباره من پشت فرمون نشستم. هوا گرم بود وما هم خودمون رو با دلسترهایی که توی کلمن بود، خنک میکردیم. شهر سبزوار برای نماز و CNG توقف کردیم و بعدش دوباره راه افتادیم.تصمیم گرفتیم توقفی نداشته باشیم و ناهار رو هم مشهد بخوریم. نزدیکی های مشهد دوباره رسول پشت فرمون نشست. به شهر مشهد نزدیک می شدیم.
و زیر لب زمزمه هایی داشتیم...
آمدم ای شاه پناهم بده...
این دست تهی لبریز دعا....
آهوی دل آمده سوی تو دامن کشان...
السلام علیک یا علی بن موسی الرضا
امید صحبت کرده بود که خانه معلم بگیریم. ولی جای خالی پیدا نکردیم و مجبور شدیم به پارک زائر سرا بریم. پارک زائر سرا رو به سختی پیدا کردیم. زیر یکی از آلاچیق ها ناهار درست کردیم و خوردیم. بعد آماده شدیم و به سمت حرم حرکت کردیم. ماشین رو اطراف حرم امام رضا پارک کردیم و وارد حرم شدیم.
از شدت شوق عاشقت صد بار جان داد/ وقتی برایم پرچمت دستی تکان داد
فضای حرم عالی بود. بعد از نماز و زیارت تو یکی از گوشه های صحن، با خونه تماس تصویری گرفتم و بابا و مامان هم زیارت کردن. بعدش به پارک زائر سرا برگشتیم ، شام مختصری خوردیم و از اونجایی که خسته بودیم خیلی زود خوابیدیم.
فردا صبح از خواب بیدار شدیم. صبحونه رو خوردیم و آماده شدیم و سمت حرم حرکت کردیم. امروز حرم پر بود از مسافران تور مشهد و خیلی شلوغ بود. بعد از این که زیارت کردیم، برای خرید سوغاتی یه چرخی تو بازارها و پاساژهای مشهد زدیم. بعد از تموم شدن خریدها، دوباره به حرم برگشتیم. بعد از نماز به سمت کانکس حرکت کردیم. شام خوردیم و وسایل رو آماده کردیم. قرار شد من و رسول فردا، برای نماز صبح و زیارت آخر، به حرم بریم. آخرای شب بود که خوابیدیم. برای نماز صبح با رسول حرم رفتیم و زیارت کردیم. چه زود وقت خداحافظی شد...
وقتی برگشتیم، امید هم آماده بود. کانکس رو تحویل دادیم. در فضای سبز پارک صبحونه رو خوردیم. و به سمت خروجی شهر مشهد حرکت کردیم.
گفتم این آغاز پایان ندارد/ عشق اگرعشق است آسان ندارد...
آقا جان چه میزبان خوبی بودی برای مهمونای چند روزت... از شهر مشهد خارج شدیم و دوباره جاده و دوباره آهنگ ها و دوباره شهرهایی که پشت سرهم رد میکردیم. بین سبزوار و میامی تابلوهایی بود که خطر عبور یوزپلنگ ایرانی رو نشون می داد.
همینطور که ما امیدوار بودیم یه یوزپلنگ اطراف جاده ببینیم ،به جای یوزپلنگ یه پراید سفید با پلاک اردبیل نظرم رو جلب کرد. کنار جاده توقف کرده بود و کاپوتش بالا بود. رسول که متوجه شد، در کسری از ثانیه ترمز گرفت پیاده شدیم تا کمکش کنیم. همشهری ما اصلا به فکرشم نمیرسید که یه اردبیلی وسط بیابون بین میامی و سبزوار تو اون گرما پیدا بشه که بهش کمک کنه. به احتمال زیاد این همشهری ما یه "تو نیکی میکن در دجله انداز"ی کرده بود که الان " ایزد در بیابانش میداد باز"!! ماشینش داغ کرده بود. کارش رو راه انداختیم و دوباره به مسیر ادامه دادیم.
برای ناهار تو یکی از پارک های میامی توقف کردیم. باد شدیدی میومد. به سختی ناهار درست کردیم و خوردیم و راه افتادیم. از نزدیکی های شاهرود که کنار باغ انگوری توقف کرده بودیم،
من پشت فرمون نشستم و رسول استراحت کرد. نزدیکی های سمنان که رسیدیم اذون گفته بود.نماز رو در مسجد یکی از از مجتمع های استراحتی خوندیم و از سمت گرمسار به سمت قم راه افتادیم. تو یکی از جایگاه های CNG شام خوردیم و به سمت قم حرکت کردیم. به شهر قم رسیدیم و برای زیارت حضرت معصومه (س) به سمت حرم حرکت کردیم.
بعد از زیارت، مسیر مسجد جمکران رو در پیش گرفتیم. ساعت نزدیک 3 بود که رسیدیم و از اونجای که خیلی خسته بودیم در یکی از فضاهای پارکینگ توی چادر خوابیدیم. فردا صبح بیدار شدیم. من که خیلی خسته بودم و دیروز کلی عرق کرده بودم، تصمیم گرفتم حموم عمومی برم و بچه ها برن CNG بزنن و بیان دنبال من تا به مسجد جمکران بریم.
یکی از بچه ها و هم خوابگاهی من توی تبریز در سال 1395 که باهاش خیلی رفیق بودم و همیشه از حال هم جویا میشدیم بچه قم بود. از وقتی اومده بودیم قم، یه حسی بهم میگفت من حتما مهدی رو میبینم. همین که از در حموم عمومی اومدم بیرون چشمم افتاد به مهدی!!! من که بهش سلام دادم، بچه خشکش زده بود ..نزدیک که شدیم خوش و بش کردیم. اصلا باورش نمیشد. از تعجب هر دو تا کلی خندیدیم.
بهم میگفت همین که دیدمت گفتم نه بابا این رضا نیست یکی شبیه رضاست. ولی دیگه نزدیک شدی گفتم خودتی. یه چند تا عکس یادگاری از اون لحظه گرفتیم. خونشون بغل حموم عمومی بود که من رفته بودم! همه اتفاقات سفر از لحاظ زمانی و مکانی طوری چیده شده بود که وقتی من از حموم عمومی میام بیرون مهدی رو ببینم که برای خرید پنیر واسه صبحونه از جلو همون حموم عمومی رد بشه و ما همدیگرو ببینیم. خلاصه بعد کلی حرف و خوش و بش، بچه ها اومدن و از مهدی جدا شدم. به سمت مسجد جمکران حرکت کردیم. اینجا هر کس زمزمه ای بر لب داشت وشاید شرمنده از خیلی کارهای کرده و نکرده...
غرق گناهم، حرمیدانم ولیکن / باید که دستی سوی من باشد همیشه
بی یوسفی تا کی دمآدم چشم یعقوب/ دلخوش به بوی پیرهن باشد همیشه..
بعد از نماز و کمی خرید از غرفه های اطراف، به سمت کرج راه افتادیم. هوا خیلی گرم بود.دیگه دلسترهای خنک داشت تموم میشد و حروف الفبای آهنگ ها هم به آخراش نزدیک میشد. از سمت فرودگاه امام به سمت کرج، مسیر رو ادامه دادیم. اطراف کرج تو یکی از پارک ها، ناهار خوردیم. امید یه کاری براش پیش اومده بود و قرار بود رفیق نیمه راه بشه. به خاطر همین کرج پیاده شد. من و رسول از سمت اتوبان قزوین به سمت زنجان راه افتادیم.خورشید داشت غروب میکرد.
شب شده بود که وارد جاده سرچم شدیم. جاده دوطرفه بود و خیلی هم شلوغ بود. تو مجتمع رفاهی سه راهی خلخال استراحت کردیم و دوباره به مسیر ادامه دادیم. از مشهد 5 کیلومتر رسیدیم به اردبیل 5 کیلومتر.حدود ساعت 12 شب بود که به اردبیل رسیدیم.و این بود سفری کوتاه و چند روزه با بچه ها