باور میکنم، چون با چشم‌های خودم دیدم

3.8
از 16 رای
آگهی الفبای سفر - جایگاه K - دسکتاپ
باور میکنم، چون با چشم‌های خودم دیدم
آموزش سفرنامه‌ نویسی
25 فروردین 1404 12:00
6
1.4K

هر منجّم را خراسان ، کرده حیران از نگاه // روزهایش را دو خورشید است و شبهایش دو ماه

با سرانگشتان جان نوشتم با دیده‌ی دل بخوانیدش... 

لیـــــــلا.... لیلا جـــــــــــان.... خانومـــــم....

فرشید با صدایی آکنده از وحشت ، نام همسرش را در فضای سکوت زده کوپه قطار فریاد می‌زند چنان که گویی تمام جانش را در این آوا ریخته باشد و با دستانِ بزرگِ مردانه اش چنان به صورت او می‌کوبد که گویی دشمنی دیرینه را یافته و لیلا همچنان بی‌جان و بی‌رمق بر روی بسترِ سرد قطار آرمیده است ، بی آنکه نشانی از بازگشت در سیمای رنگ پریده‌اش هویدا باشد...

قطار بی اعتنا به آشوب‌ِ دلهایمان ، همچون ماری آهنین بر روی سنگفرش سردِ فلزی می‌لغزد و طنین سهمگینش همانند ناقوسی شوم در گوشمان می‌پیچد . هراسان ، واگن های قطار را به مانند شوریده‌ای حیران در برهوتی بی‌انتها می‌دوم گویی به دنبال راهی میان یک کابوس در بیداری و با حنجره‌ای مالامال از التهاب دکتر را صدا می‌زنم ، از کنار هر کوپه که می‌گذرم دری نیمه باز می‌شود و چشمی نگران از پس پرده‌ها سرک می‌کشد در جستجوی دلیلی برای این آشفتگی...

به رستوران می‌رسم ، رییس قطار را آنجا می‌یابم و دکتر را می‌طلبم...

کمی بعد دکتر بالای سر لیلاست ، با نگاهی از جنس سنگینیِ تقدیر ، با لحنی که سایه ای از اندوه در آن موج می‌زند ، می‌گوید خدا رحم کرده است...

ما به آرامشِ این کلماتش دل نمی‌بندیم ، او نمی‌داند شش ماه است که خدا هرروز به او رحم می‌کند...

پس از گذشتِ ساعتی ، لیلا کاملا به هوش است و با سیمایی رنجور و رنگ پریده بر کنج صندلی تکیه زده است ، نگاهش محو و سرشار از بهت و خستگی‌ست ، انگار چیزی درونش شکسته ، چیزی فراتر از درد ، فراتر از واژه‌ها ، سکوتش پر از فریاد است ، آنجا که باید شور زندگی میتپید تنها رخوتی یخ‌زده جاخوش کرده ، کسی چیزی نمی‌گوید ، فضای کوپه به شدت سنگین است و چشمانِ ترانه نگران‌تر از همیشه...

" ترانه " جانِ من است دخترکِ پنج ساله لیلا و فرشید که دستان کوچک و یخ‌زده اش را در دستانم نهاده و در کنارم پناه گرفته است ، " فرشید " رفیق من است رفاقتی عمیق و برادرانه به قاعده بیست سال و " لیلا " بانویی عزیزتر از خواهر...

فلاش بک به 6 ماه قبل:

لیلا خبر بدی می‌شنود و از آن روز به بعد گویی تقدیرش بر مدار سقوط می‌چرخد ، تقریبا در هفته دو یا سه بار حالش اینچنین می‌شود ، تعادل از کف می‌دهد ، زمین زیر پایش رنگ اطمینان می‌بازد ، شدیدا زمین می‌خورد ، از دنیا می‌رود و دوباره بازمی‌گردد و ذهنش همچون صفحه ای محو در مه ، چیزی از آن به خاطر نمی‌آورد.

فرشید در تکاپویی بیقرار ، بی آنکه کسی را یارای تسکینش باشد ، بهترین دکترها ، بهترین امکانات و بیشترین مراقبت را برایش فراهم می‌آورد اما کسی به قطعیت نمی‌تواند دلیل این عارضه را تشخیص دهد و پاسخِ همگی‌شان در حصارِ حدس و تردیدند و همین بی خبری هرروز بر اضطرابشان سایه‌ای مخوف‌تر می‌افکند ، روزها با ساعاتی سنگین ، کِشدار و بیرحم می‌گذرند ، لیلا هرروز ضعیف‌تر می‌شود و اطرافیانش هرروز نگران‌تر...

یکی می‌گوید چشمش زده‌اند ، دیگری سخن از جادو و طلسم به میان می‌آورد ، یکی نگرانِ ترانه است و یکی در اندیشه راه درمانی دیگر ، در این میان لیلا در میان امواجی از احساسات سرگردان مانده ، جایی بینابین گذشته‌ای که دیگر نبود و آینده‌ای که از آنِ او نمی‌نمود....

در میان همهمه ، تشویش ها و پرسش های بی پاسخِ ذهنمان ، صدایی به گوشمان می‌رسد :

- ببریدش امام رضا

چه اسم آرامش بخشی ، حتی اسمش را که می‌شنوی ، نسیمی از آرامش در هوای مضطرب ‌پراکنده می‌شود و دلت آرام می‌گیرد....

به فرشید می‌گویم :

- راست میگن ، بیا واسه عوض شدن روحیه بچه ها ، همگی باهم بریم مشهد...

هردوی ما تا عمقِ جان غرق در عشقِ امام رضا بودیم اما آن روزها فرشید کم کم داشت اعتقاداتش را هم از دست می‌داد و در میانِ امواج تردید و دودلی دست و پا میزد ، درخواستم را بی‌درنگ رد می‌کند اما لیلا موافق است ، بدون اطلاعش مقدمات سفر را فراهم می‌کنیم و فرشید با دیدن اشتیاق خانواده دل به تصمیمشان می‌سپارد و به سفر رضایت می‌دهد...

برای اینکه خانم دیگری هم همراهمان باشد که در حین زیارت از لیلا مراقبت کند با دوست مشترکمان که ازدواج کرده است هماهنگ می‌کنیم و آنها هم با جان و دل همسفر ما می‌شوند ، لیلا دلگرم می‌شود و ما نیز دلگرم به لیلا...

یک روز تقریبا سرد پاییزی سفری شش نفره را آغاز می‌کنیم و کاروانِ کوچکمان قدم در مسیر سفرِ عشق می‌گذارد...

در گوشه‌ای زِ صحن و سرا جا بده مرا ، آیا دلم کم از دل آهو شکسته است؟

undefined

 

به ایستگاه مشهد که میرسی ناخودآگاه طپش قلبت ریتم دیگری می‌گیرد ، در هوایی نفس میکشی که عطر امام رضا آن را خوشبو کرده است ، اینجا عجیب طعم هوا فرق می‌کند...

یک تکه از بهشت در آغوش مشهد اسـت ، میشود اینجا شمیمی از فردوس را احساس کرد ، حتی اگر بـه آخر خط هم رسیده باشی اینجا برای عشق شروعی مجدد اسـت...

undefined

آمدم ای شاه پناهم بده...

درون تاکسی آنگاه که چشمانمان به گنبد آقا متبرک می‌شود قطرات ناگزیر اشک بی صدا از دیده فرو می‌ریزد ، چهره از لیلا پنهان می‌کنیم تا نبیند به پهنای صورت گریه ما را و از همانجا چشمانمان مست تماشای گنبد طلا می‌شود ، شروع می‌کنیم به درد دل : السلام علیک یا علی بن موسی الرضا ، سلام بر تو ای امام رئوف، قلبمان را به دست های مهربانت سپرده ایم و دل به مهرت بسته ایم ، گنبد طلایی‌ات آیینه ای‌ست که نور عشق را به قلب خسته‌ام می‌تاباند ، دل که به گنبد می‌سپارم انگار تمام دنیا خاموش می‌شود و تنها صدای آرامش بخش حضور تو باقی می‌ماند ، ای امام مهربانی‌ها ، چگونه این همه عشق را در قلب کوچک من جا داده‌ای؟ این دل بیقرار را به کدامین خزانه آرامش سپرده‌ای ‌؟

اگر بناست که لطف کسی به ما برسد // خدا کند فقط از جانب شما برسد

نخواه منتِ بیگانه بر سرم باشد // خوش است خیر همیشه از آشنا برسد

برای اینکه همه در کنار یکدیگر باشیم هتل آپارتمانی در نزدیکترین کوچه به حرم اما رضا رزرو کرده بودیم.

به محل اقامت می‌رسیم ، گویی در گذرگاه زمان ، بر لب پرتگاهی ایستاده‌ایم که نه انتهایش را حدس توان زد و نه درکش مقدور است ، لیلا حالش چندان خوب نیست ، شوق زیارت درونش شعله ور است ، ولی اضطرابی پنهان همچون سایه ای سنگین بر دلش سایه افکنده و بیم آن دارد که در حرم تاب نیاورد ، بد شدن حالش در حرم نگرانش کرده است و ما هم از خودش نگران تر...

پس از دمی آسودن به عشقِ زیارت راه می‌افتیم و راهی جایی می‌شویم که هرروز آفتاب از آنجا سر از بالین برمی‌دارد ، هر قدم که به حرم نزدیک‌تر می‌شویم قلبمان بیقرارتر می‌تپد ، گویی روح ، در کشاکشِ وصال بیش از پیش می‌لرزد و مهارِ خویشتن ، دشوارتر از هر زمان می‌گردد.....

نامش را می‌گذارم میهمان نوازی امام رضا ؛ باران را می‌گویم ، از وقتی بیرون آمدیم نم نم باران شروع شد ، گویی زمزمه ای آسمانی ما را دعوت می‌کند ، و حالا که در مقابل ورودی اول هستیم بارشش کمی تندتر می‌شود و قطره های خیس باران مهمان گونه هایمان می‌شوند ، باران از آسمان دل کنده است و به عشق بوسه زدن بر گنبد و گلدسته ها با شوق بر زمین می‌بارند ، انگار آسمان دلتنگ است که توفیقِ لمسِ حرم را ندارد و باران تمام این راه را می‌آید تا در حرم نایب الزیاره آسمان باشد ، چه لطافتی دارد لحظه ای که روبروی حرم می ایستیم و دستانمان را رو به آسمان بلند کرده و مولایمان را واسطه عشق میان خود و خدایمان می‌کنیم ، ای امام رئوف قلب من گواه است که عشق تو فراتر از کلمات است....

قدم که به حیاطِ حرم می‌گذارم گویی زمان از حرکت می‌ایستد ، هرچه به حریمش نزدیک‌تر می‌شوم قطرات باران پرشورتر بر گونه ام می‌لغزد و چشم هایم با اشک شوق روشن می‌شوند و دلم با عطر حرم جان می‌گیرد ، انگار هر ذره از حرمِ آقا با قلبِ عاشقانش سخن می‌گوید ، حرم امام رضا جاییست که زمین به آسمان گره می‌خورد...

قبلا شنیده بودم شعری را که میگفت :

- تو دلِ بارون ، زیارتنامه میخونه دل مجنون...

چگونه این نوا را در برابر حریمش زیر باران بی آنکه لرزش دلم فزونی گیرد ، زمزمه کنم؟

ترانه را در آغوش می‌گیرم تا کمتر سردش شود ، در حالی که اذن ورود را زیر باران می‌خوانم به صورتم نگاهی می‌اندازد و با لحن معصومانه اش می پرسد:

- عمو داری گریه میکنی؟

در جوابش می‌مانم ، بیش از حد به من وابسته است هیچکداممان دوست نداریم ذره‌ای دلِ ترانه بلرزد و من بیشتر از همه ، در پشتِ بغضی عمیق پاسخش را با لبخند می‌دهم :

- نه عشقم ، اینا بارونه ، نمی‌بینی داره بارون میاد!!!

نگاهی به آسمان می‌کند ، دست کوچکش را زیر بارش باران می‌گیرد و صورتش را برمی‌گرداند ، خدا کند توانسته باشم قانعش کنم ولی لرزش شانه هایم را چه کنم؟ هق‌هق کردنم را چطور پنهان کنم؟

نگاهی به پدر و مادرش می‌اندازد ، آنها هم گریه می‌کنند ، نگاهم می‌کند و می‌پرسد:

- عمو واسه مامانم گریه می‌کنین؟ حالش خوب میشه؟

گریه امانم را می‌بُرد و از او می‌خواهم فقط دعا کند تا مادرش خوب شود .

همیشه وقت زیارت، شبیه پهنه دریا ، تمام صورت من در پی کرانه می‌افتد.....

ای حرمت ملجأ درماندگان...

هر بار که پا به صحن حرمت می‌گذارم، حس می‌کنم به آسمان نزدیک‌ترم. حرم مولا سرزمین عشق است و من هر بار که به اینجا می‌رسم گویی به خانه بازگشته ام ، همان جایی که دلتنگی را باید جا گذاشت و آرامش را به آغوش کشید ، اینکه گوشه ای از حرمت سهم من شده تا من باشم و خدا و شما ، یعنی نهایتِ خوشبختی و این همان فرصتی‌ست که آرزو و حسرتِ خیلی‌هاست که اکنون نصیب من شده است، مولای مهربانِ من ، تمام عمر یک طرف ، ثانیه هایِ مهمانِ تو بودن ، سمت دیگر است .

چگونه وصف کنم زائر بهشت بودن را ؟؟؟

undefined

 

گرچه آهو نیستم ، اما پر از دلتنگی‌ام ، ضامن چشمان آهوها، به دادم میرسی؟ خیال کن که غزالم ؛ بیا و ضامن من شو...

کم ندیدم معجزه از پنجره فولاد تو ، قطره‌ای را با نگاهت می‌شود دریا کنی....

دلهایمان را به پنجره فولاد گره می‌زنیم و آرزوهایمان را در حریرِ دعا می‌پیچیم تا بلکه نگاه مهربانِ آقا که آسمانی از آرامش است ، سرآغاز تمام لبخندهایمان باشد ، پنجره فولاد گواه هزاران آرزوی گره خورده ای‌ست که انگار راهی مستقیم به آسمان پیدا کرده اند و با نگاهش باز شده اند. پنجره فولاد یعنی اشک یعنی تمام غصه های دنیا یعنی یک مشت دردِ مزمنِ قفل شده ، یعنی چشمانِ خیسِ همسفرت که آرزوهای خودت را از یادت خواهد برد...

undefined

 

یک پنجره فولاد و دو عالم نخ حاجت ، این قصه فولاد و نخ و ضامن آهوست....

مسئولیتِ مراقبت از ترانه را به عهده می‌گیرم تا پدر و مادرش بدون دغدغه به زیارتشان برسند ، این تنها کاری‌ست که می‌توانم در این لحظه انجام دهم....

برای ساعتی مشخص همانجا که بودیم قرار می‌گذاریم و مثل لشکری شکست خورده از هم جدا می‌شویم و هر کدام به سمتی می‌رویم...

من می‌مانم و ترانه و دل کوچکش که می‌دانم کمتر از ما غم نداشت...

بعد از دقایقی خود را مقابل ضریح زیبای سلطان می‌یابم ، بغضی در گلویم گره می‌خورد ، ترانه در آغوشم آرام می‌گیرد بارِ اولش است که به تور مشهد می‌آید ، جمعیت زیادی مهمان آقا هستند ، بعضی چشمانی خیس دارند و برخی دستانی لرزان اما همگان در تمنای گوشه چشمی از صاحبِ کرم ، اینجا میدانِ نبردی‌ست میان بیم و امید ، میان درد و شفا ، میان انسان و سرنوشت....

گوشه ای دنج را می‌یابم و در دریایِ راز و نیاز غوطه‌ور می‌شوم . در هیاهوی زائران گویی خداوند نزدیکتر از همیشه است و هر زمزمه ای پاسخی از آسمان می‌گیرد ، سیلی خروشان بر ضریح دست می‌نوازد اما برای من چند قدم فاصله کافیست تا بغض هایم را ببارم تا بخواهم که برایم تو بخواهی ایمانی پولادین را که تا آخر عمر دلبسته این ضریح باشم...

undefined

 

گاهی بغض هایی هست که راه نفس را بند می‌آورد و گشودن‌شان فقط کار یک نفر است : "امام رضا"

 

undefined

 

هر زمان که به مشهد می‌آمدم ، زیارتم برای حاجت خودم بود ، برای دلتنگی و گرفتاریِ خودم ، هیچگاه نشده بود که به دلیل دیگری اینجا باشم.

این زیارت مزه ای دیگر دارد...

به آرامی در گوش ترانه نجوا می‌کنم:

- عمو میدونی امام رضا بچه ها رو خیلی دوست داره؟ میدونی اگه بچه ها ازش چیزی بخوان حتما به حرفشون گوش می‌کنه؟

با تعجب به صورت خیس از اشکم نگاه می‌کند، از او می‌خواهم تا برای مادرش دعا کند ، با زبانِ کودکانه‌اش می‌گوید:

- امام رضا حال مامانم خوب بشه آخه من خیلی دوسش دارم

قلبم از آتش زبانه می‌کشد ، محکم‌تر در آغوش می‌گیرمش و می‌گویم:

- امام رضا به حرفت گوش میده حتما...

آقاجان تو همان قطبِ عشق و مهربانی هستی که دلهای گمشده در دریای زندگی را به ساحل آرامش می‌رسانی ، من که گنهکارم اما دعای دلِ این معصوم را بی پاسخ مگذار....

undefined

 

زمان به سرعت می‌گذرد و همگی راس ساعتی که قرار داشتیم کنار هم جمع می‌شویم.

لیلا آرام است ، حرفی نمی‌زند ، چشمانش از بارشِ بی امان ، به سرخی شفق است ، نمی‌دانم در این چند ساعت بین او و پروردگارش چه گذشته بود ، نمی‌دانم و هرگز نپرسیدم که به امام رضا چه گفته است اما بعد از زیارت حالش بهتر است و او که خندیدن را فراموش کرده بود ، حالا کمی می‌خندد ، با اینکه چادر سر کردن بلد نیست اما چقدر چادر به او می‌آید....

ای سلطان خراسان چه رازی در نگاه مهربانت نهفته است که دل هر زائری را آرام میکند؟؟؟

روز اول با تمام دل شکستگی و سایه درماندگی به پایان می‌خزد....

undefined

 

روز بعد تمام حواسمان معطوف به لیلاست ، چرا که سایه بروز حمله بر سرش سنگینی می‌کند...

نگران زیارت رفتنش هستیم ، می‌خواهیم قانعش کنیم اندکی بیشتر استراحت کند اما دلِ آرام گرفتن ندارد و با لجبازی همگی را رهسپار زیارت می‌کند بی آنکه مجالی برای مخالفت بگذارد ، از او قول می‌گیریم که بیشتر در کنار هم باشیم و در رواقی که مخصوص خانواده‌هاست بمانیم...

undefined undefined

 

از لطف و مرحمتِ مولایمان و از خوانِ پربرکتش ، غذای حضرتی نصیبمان می‌شود و چه خوش عطر‌ و بو قیمه‌ای می‌پزند خادمانش تا هر لقمه اش مرهمی باشد بر زخمی و هر دانه برنجش واسطه‌ی شفایی باشد برای بیماری.....

آقاجان مرا یک غذای حضرت در حرم کافیست ، کجای این جهان دارد چنین تسکین و درمانی؟؟؟

undefined

 

روز دوم تمام می‌شود و لیلا که ماه‌هاست درگیر رنجی عمیق است ، بدون حمله روزش را خاتمه می‌دهد و شب را به آرامش می‌سپارد....

روز سوم به طبق عادت شش ماه گذشته‌اش باید روز حمله باشد ، خودش می‌داند ولی اعتنایی به ما نمی‌کند که می‌خواهیم با هر ترفندی او را از زیارت رفتن منصرف کنیم ، حتی حاضر نمی‌شود به اماکن تفریحی مشهد برویم ، بی‌گمان چیزی می‌داند که ما نمی‌دانیم ، حتما با مولایش عهد و قراری دارد که ما از آن بی خبریم ، دل آشفته و هراس زده گام در مسیر زیارت می‌نهیم ، گویی سایه بیم و اضطراب بر هر قدممان سنگینی می‌کند...

undefined

 

امروز آفتاب از پس ابرها رخ نموده است ، سرمای هوا فرونشسته ، لیلا حالش بهتر است ، ترانه می‌خندد و در حیاط حرم با شادی می‌دود ، نکند اینها آرامشی‌ست قبل از طوفان ؟ خدایا خودت رحم کن...

undefined

 

از آقایمان مرحمتی دیگر به ما می‌شود ، معجزه وار ، گلبرگ هایی از گلهای بالای ضریح به دستمان می‌رسد تا دلیلی بر این ادعا باشد که پادشاهِ مهربانِ طوس حواسش به زائرانش هست ....

غروب آرام آرام از راه می‌رسد و لیلا همچنان سرحال و طوفانی که ما انتظارش را می‌کشیدیم در نگاهمان رخ ننموده است.

undefined

 

به هتل آپارتمان که بازمی‌گردیم به بهانه ای با فرشید از آنجا بیرون می‌زنیم تا درباره وضعیت و حال و روز لیلا صحبت کنیم ، خودمان هم حیرانیم که چرا امروز اتفاقی برایش نیفتاده است ، انگار روزگار بازیِ تازه ای در سر دارد ، ما انتظارِ غوغا داشتیم اما اکنون آرامش حکم فرماست . چه حکمتی در این آرامشِ ناباورانه جاریست؟؟

دلیلش را سفر می‌پنداریم ، علتش را با هم بودن و خوش گذشتن می‌دانیم ، عوض شدن حال و هوای لیلا بهترین دلیلی است که ما را قانع می‌کند و در ذهنمان نمی‌توانیم بهانه ای دیگر برای این حالش بتراشیم.

ترانه عاشق کباب کوبیده است ، چنان که گویی این عشق از مهرش به من نیز پیشی گرفته است ، کباب را حتی بیشتر از من دوست می‌دارد ، دستور داده است تا برایش کباب بخریم ، مانند دو سرباز اوامرش را اطاعت کرده و برمی‌گردیم.

فردا روز برگشت است...

امروز بی تردید لیلا باید آماج حمله ای دیگر شود و مصیبت اینکه بار دیگر در قطاریم ، میان دیوارهای آهنین با امکاناتی ناچیز و دستانی بسته ، خودش از حالش رضایت دارد و می‌گوید سبک‌تر شده است...

سرانجام لحظه وداع فرا می‌رسد ، آخرین زیارت را به جا می‌آوریم ، دل کندن از این آستان مقدس برای همگی ما دشوار است ، به آقا تمنا می‌کنیم که بار دیگر همین جمع شش نفره ما را به حضورش بطلبد و آن روز که بازمی‌گردیم حال همه ما خوب باشد ، بی رنج و بی درد ، آیا بار دیگر فرصت این را خواهم یافت که بر این آستان بوسه زنم و یا تقدیر وداعی بی‌هنگام را برایم رقم خواهد زد؟

undefined undefined

 

در ایستگاه ، نگرانی‌هایمان به اوج می‌رسد و واهمه همچون سایه ای سنگین بر سرمان چنبره می‌زند ، گویی زمان بر لبه تیغ می‌گذرد هر لحظه منتظریم که اتفاق بدی بیفتد ، هر نگاه نشانی از بیم دارد و هر ثانیه انتظار حادثه ای ناگوار را در دلمان زنده می‌کند ، قبل از حرکتِ قطار ، شرایط را با رییس قطار هماهنگ می‌کنیم و او اطمینان می‌دهد که در صورت بروز مشکل هر کاری که بتواند انجام خواهد داد حتی شماره تلفنش را به ما می‌دهد تا مجبور نباشیم دنبالش بگردیم ، قطعا او با دانستن این موضوع که پدرم بازنشسته راه‌آهن است برای کمک به ما مشتاق تر شده است...

undefined

 

قطار سوت می‌کشد و ما راهی می‌شویم ، شهر از پیِ شهر به تهران نزدیک‌تر می‌شویم و هنوز خبری از حمله نیست ، دلهایمان میان حیرت و امید سرگردان است ، به ایستگاه تهران می‌رسیم و همچنان اثری از حمله وجود ندارد و هیچ نشان از طوفانی که بیمش را داشتیم دیده نمی‌شود ، زمان خداحافظی به فرشید می‎گویم اگر احتیاج به کمک داشتی حتما خبرم کن...

یک سال است که حتی یکبار هم برای کمک گرفتن به من زنگ نزده است!! زنگ نزده چون اصلا ضرورتی نداشته است!!!

یک سال است که لیلا دیگر حمله ای نداشته و هیچ نشانی از آن بیماری ترسناک و ناشناخته ندارد””

یک سال است که لطف خدا و نگاه امام رضا شامل حال این خانواده دوست داشتنی شده است””

یک سال است که فرشید هرروز نماز شکر می‎خواند””

یک سال است که لیلا چادر سر می‌کند و خود را شفایافته‌ی دستِ امام هشتم می‌داند””

یک سال است که قرار گذاشته ایم تا آخر عمر هرسال در همان تاریخ به زیارت مولا برویم””

یک سال است که قاب عکسی بزرگ و زیبا از گنبد امام رضا ، دیوار منزل آنها را مزین کرده است””

- بله من معجزه ای رو دیدم که نه میشه کتمانش کرد و نه میشه نام دیگه ای براش گذاشت، گاهی وقتا امام رضا یه جوری حلش می‌کنه که انگار بین این همه صدا ، فقط صدای تو رو شنیده و کسی که توی قطار بدترین تجربه‌ی حمله رو داشت و حتی نزدیک بود هیچوقت پاش به حرم نرسه امروز سالم و سلامت در کنار خانواده‌اش زندگی می‌کنه ، کسی که با اولین قدمش تو حیاطِ حرم ، سایه این بیماری مخوف از سرش کم شد . بعضی وقتا اشاراتی به انسان میشه که اگه کمی دقیق بشه میتونه به راز و رمزش دست پیدا کنه ، من اعتقاد دارم که خدا لیلا رو به دعای ترانه به زندگی برگردوند ، تا یار که را خواهد و میلش به که باشد....

شفا گرفتن همیشه با داد و فریاد و پاره کردن لباسِ شفایافته همراه نیست ، میشه مثل لیلا و لیلاها شفا گرفت و هیچوقت درباره اش با کسی صحبت نکرد ، معجزه ها هر روز رخ می‌دهند اگر با چشم دل دیده شوند و حقیقت را تنها آنانی درک می‌کنند که دیده‌ی دل دارند ، مگر می‌شود این را اتفاق دانست؟

- شما بگید اتفاق من میگم معجزه...

- شما بگید خرافات من میگم عشق...

- شما بگید جهل من میگم نهایتِ دانایی...

- شما بگید بدعت من میگم رحمت...

و من باورش میکنم ؛ چون با چشمهای خودم دیدم... 

undefined

 

امام رضا تنها یک اسم نیست ، معنای آرامش است ، نشانی از رحمت بی کران خدا و معنای تمام عاشقانه های نابی که دل را به آسمان گره می‌زند ، خدا به دنبال بهانه ای بود تا رحمت بی دریغش را نصیب بندگانش کند او امام رضا را به ما بخشید تا زمزمه‌ی نامش گره گشای اهل عالم باشد ، شما لازم نیست سر در بیاورید که خدا چطور میخواهد مشکلاتتان را حل کند ، این مسئولیت اوست ، کار شما نیست ، کار شما این است که به او اعتماد داشته باشید و شاکرش باشید...

undefined

 

خدای مهربانم درعبور از جاده‌های زندگی وقتی به ایستگاه آخر می‌رسیم و از اتوبوس زمان پیاده می‌شویم ، کرایه‌ی ما را به پای مولای رئوفمان بنویس و حسابمان را با شماره حساب مهر امام رضا تسویه کن (آمین)

پ.ن. 1 :

اسم این دلنوشته رو سفرنامه نذارید ، دلم می‌خواست تا معجزه ای که با چشمام دیدم رو در این قالب براتون تعریف کنم، بعضی از اطرافیانم تذکر میدادن که جای این مطلب توی اینترنت نیست و یا حتی توی لست‌سکند شاید بازخورد خوبی نداشته باشه و با نظرات منفی روبرو بشه ، اما من باور دارم جدای از اعتقادات دینی و نگرش خواننده که قطعا برام قابل احترامه ، ایمان به لطف امام رضا بر هیچکس پوشیده نیست ، حتی بدخواهانش و نه آنان که مقید به مذاهب و ادیان دیگر هستند و شدیدا او را دوست دارند ، عشق را خود صد زبانِ دیگریست....

پ.ن‌. 2 :

عذرخواهی منو قبول کنید بابت تعداد اندک عکسها ، حق بدید که تو این سفر خاص ، دست و دل هیچکدوم از ما به عکاسی نمی‌رفت و اون چندتا عکسی هم که داریم خانوادگی بود و نمی‌تونستم به اشتراک بذارمشون. توی متن چند بیت شعر هم از اینترنت قرض گرفتم اما چون اسمی از شاعرشون پیدا نکردم چیزی نتونستم ذکر کنم.

راستی یادم رفت بگم الان یک ساله که ترانه همچنان کباب رو بیشتر از من دوست داره و من همچنان برای دلبری‌هاش ضعف می‌کنم.

پادشاهِ شهرِ عشقی و من از این به بعد ، میگذارم روی "مشهد" نام "عشق آباد" را... -

امیدوارم قلم ناتوان و سطح سوادم رو به بزرگواری خودتون ببخشایید...

ارادتمند شما سعید هستم اما بهم میگن "همسفر"

این سفرنامه برداشت و تجربیات نویسنده است و لست‌سکند، فقط منتشر کننده متن است. برای اطمینان از درستی محتوا، حتما پرس‌وجو کنید.

اطلاعات بیشتر