خانه تا خانه

4
از 21 رای
آگهی الفبای سفر - جایگاه K - دسکتاپ
خانه تا خانه

سه سال گذشت از نوشتن آخرین سفرنامه م، که نتیجه ی آخرین سفر درست و حسابی ام بود! و فقط کمی پس از آن روزها، از ایران کوچیدم و زندگی غریب و تازه، سختی درس ها و اخت شدن با شغل جدید، در کنار فراگیری کرونا خانه نشینم کرد! بلاخره اما، روزهای سخت اول مهاجرت گذشته، دانشگاه به سر آمده و ما، پوست کلفت ترین گونه ی زمین راه مدارا با این بیماری رو هم یاد گرفتیم و این یعنی باز، وقت سفر بود. سفری که بنا بود کوتاه باشد ولی راهی خانه ام کرد...!

ما، یعنی آصفه ی 32 ساله ی این روزها معلم زبان انگلیسی، و همسرم مجید 36 ساله ی دانشجوی پی اچ دی و فعلا ساکن بروکسل، در سفری که دو ماه و نیم طول کشید از چهار کشور اطریش و ترکیه و ایران و بلغارستان گذشتیم و چندین شهر را، بعضا دوباره، دیدیم. اما این سفرنامه، نه مثل سفرش طولانیست و نه شرح همه ی آن چیزی که بر من گذشته؛ که خاطره ی بازگشت یک مهاجر به وطنش، خواندنی هم اگر باشد، جایی در یک سفرنامه ندارد. و همین، این نوشته را دو پاره کرده: وقتی میرفتیم یا همین "خانه تا خانه"، و وقتی بر میگشتیم به نام "شب مرز" که سفرنامه ی دیگریست!

راه ِ رفتن، که درش از وین ِ اطریش، و ازمیر و آلاچاتی و چشمه و شیرینجه و کوشاداسی و بورسا و ازمیت ِ ترکیه گذشتم، طولانی و پر ماجرا تر هم میتواست باشد. مثلا قرار بود بری یک کار داوطلبانه در یکی از شهرهای کوچک آلمان، چند وقتی در کمپ پناهنده ها بمانم یا ترکیه را یک ماه ِ دیگر زندگی و عمیق تر هم کشف کنم، اگر این بومرنگ توی دلم هوای وطن نکرده بود!

امیدوارم که تا آخر مسیر با من و در راه خانه همراهم باشید.

روز اول: شنبه چهار تیر ماه

به وین

خانه ی مارکو / مهمانی کریستف

این سفر رو وقتی شروع کردم که هنوز جای تاول های آبله میمون رو، و ضعف و بی حالیش توی تنم بود! بیماری، که اون روزها تو بلژیک بیشترین شیوع رو بین کشورهای اروپایی داشت، بعد از همه ی برنامه ریزی ها پیداش شده بود و من دکتر نرفته بودم که قرنطینه م نکنن و یه وقت خدای نکرده بلیطم به وین بسوزه. پس به خودم قول دادم که زود خوب شم. مجید از چند روز قبل برای کاری به براتیسلاوا رفته و چون فاصله ی این دو شهر فقط یک ساعت بود، قرار بعدی رو تو وین گذاشتیم که تو وقت صرفه جویی کرده باشیم.

JLBsI5y6WYibDBu6KGtjxuELgQWmaEtjGp0x4kEh.jpg
مسیر حرکت در ترکیه

بلیط پرواز برای ساعت هشت و پنج دقیقه ی صبح از فرودگاه شارلوای بروکسل بود. برای اینکه دو ساعت زودتر اونجا باشم، که رسیدن بهش هم تقریبا یک ساعت و نیم طول میکشید، باید حدود چهار و ربع صبح راه میوفتادم. تاول و زخم هارو زیر پوشیده ترین لباس ممکن پنهان کردم، کوله ی بیست کیلویی مو (با فقط سه دست لباس) برداشتم و تو تاریکی دم صبح بیرون زدم. این اولین باری بود که خیابون دوپونت رو اون وقت صبح میدیدم و باز هیچ خلوت نبود: ما این روزها، ساکن یکی از محله های نزدیک ردلایت بروکسلیم. و آن صبح سرد و تاریک هم، بین آدم های مست و بی خانمان هایی که از رهگذرهای احتمالی گدایی میکردند و ترکیب بوی ادرار و ماریجوآنا، هیچ خبری از گشت پلیس نبود.

خوشبختانه از خونه تا ایستگاه براسل نورد (بروکسل شمال) نهایتا پنج دقیقه میشد. کاپشنم رو محکم دور خودم پیچیدم و شیب خیابان تا در ایستگاه رو تقریبا دویدم. اما در الکترونیکی، که قبلا بارها ازش گذشته بودم، برای اولین بار باز نشد. مطمئن بودم ساعت کاری مترو شروع شده و حتما باید راه دیگه ای هم برای ورود باشه. سعی کردم به نگاه ها و متلک ها بی تفاوت باشم و طول ساختمان رو پیش گرفتم تا در ِ بازی پیدا کنم. همه ی درهای دیگه هم بسته بودن. داشت دیرم میشد. با ترکیبی از ترس ناشی از بودن توی این شرایط و نگرانی جا موندن از هواپیما پیش در اول برگشتم و همزمان توی دلم به مجید فحش دادم که چرا وقتی میخواستم از شب قبل فرودگاه برم مخالفت کرده بود. در هنوز بسته بود، اما دو نفر دیگه هم، حالا همونجا منتظر بودن.

از اینکه تنها نبودم جرات در زدن پیدا کردم. جوانک سیاهی پشت درهای شیشه ای پیداش شد و باز غیبش زد. از تیپ و لباسش مشخص بود مسافر است و ربطی به مترو و کارکنانش نداشت. اما همین آدم بی ربط سر راهش نگهبانی دیده و گفته بود که سه نفر پشت در منتظرن. نگهبان رسید و در بلاخره باز شد. برای سوار شدن کارت حمل و نقل سالیانه م رو استفاده کردم، اما قیمت بلیط تک سفره ی مترو دو و نیم یورو میشه.

YA7CiH3AEAT0OT1VdtqDSibzmTRfsWSPoeQw3C58.jpg
خیابان منتهی به ایستگاه قطار شمال بروکسل

تا دم سکو که چند تایی آدم توش نشسته بودن دویدم. چشمم به مانیتورهایی خورد که خبر از تاخیر بیست دقیقه ایه مترو میدادن. چند تایی دیگه فحش نثار مجید کردم و تا رسیدن مترو، مسیر کوتاه رفت و برگشتی رو از استرس قدم زدم. مترو که رسید، نفس راحتی کشیدم اما فقط سه ایستگاه بعد نقص فنی متوقفش کرد تا دوباره به استرس بیوفتم. همگی پیاده شدیم تا با متروی بعدی بریم. بدون ملاحظه اینکه ساعت پنج صبح بود به مجید زنگ زدم و شیون سر دادم که نمیرسم و هواپیما پرید!

مجید گفت که به خاطر چک این که آنلاین انجام داده بودم شاید وقت زیادی تو فرودگاه لازم نباشه و قطع کرد. ده دقیقه ی بعد و هنوز توی این فکرها، مترو پیداش شد و اینبار ما همه ی آدم های منتظر رو تا ایستگاه براسل میدی، جایی که باید سوار اتوبوس های شاتل میشدم برد. شاتل باس ها، اتوبوس های بزرگ و راحت و مجهز به وای فای و پریز برقی هستند که با قیمت پانزده یورو، از ایستگاه براسل میدی به فرودگاه شارلوا و بلاعکس در رفت و آمدند.

تا اتوبوس راه بیوفته و یک ساعت مسیرش به فرودگاه رو طی کنه، ساعت شش و چهل و پنج دقیقه شده بود. مونیتور های راهنما میگفتند که گیت هنوز باز و وقت برای رسیدن بهش هست. خیالم که راحت شد، کیکی که دیروز خریده بودم رو خوردم چون پرواز 21.50 یورو رایان ایرم اقتصادی، و درش خبری از سرو خوراکی نبود! بعدش رفتم ته صف آدمها و بعد از چک شدن پاسپورتم (کارت اقامت بلژیک گویا به تنهایی کافی نیست!) سوار هواپیما شدم. تازه یادم افتاد تنگی وقت و استرس امان نداده موهامو شانه کنم...

ویدئو از فرودگاه شارلوا

بعد از یک ساعت و چهل دقیقه و دقیقا یک ربع به ده صبح به وقت اروپای مرکزی، توی فرودگاه بین المللی وین به زمین نشستیم. فرودگاه وای فای داشت و گوگل مپ میگفت باید با متروی Cat 9024 تا مرکز شهر، جایی که مجید منتظرم بود برم. یهو فهمیدم هنوز اصلا نمیدونم مجید تو این دو سه روز کجا بوده؟ ما چند تایی دوست و رفیق توی این شهر داشتیم اما تو به ندرت تماس های کوتاهمون (اینجانب و اونجانب از تلفنی حرف زدن متنفریم) حرفی از هیچکدوم نزده بود. بهرحال، بعد از خریدن بلیط 2.50  یورویی (که بعدا فهمیدم باید یه 4.30 یورویی میگرفتم) و با کمک گوگل مپ، سوار قطاری شدم که پیشرفته، سریع و تمیز بودنش نسبت به متروهای بلژیک همون چند ثانیه ی اول به چشم میخورد. صندلی ها قرمز بودند که به نظرم رنگ مورد علاقه ی اطریشی هاست و زدن ماسک، اون هم فقط n95 هنوز هم اجباری بود!

خلاصه، خسته و گشنه به ایستگاه Sudtiroler Platz رسیدم و همچنان دست به دامان گوگل و از روی لوکیشنی که مجید فرستاده بود، تا پلاک سیزده خیابان Graf Starhemberg Gasse رفتم. تا خونه ای که حالا فهمیده بودم مال مارکو نامی بوده که نمیشناختمش و عجیب اینکه خود مجید هم نمیشناخت و حتی یکبار هم ندیده بودش! مارکو در واقع، دوست ِ دوست ما بود: برانکوی صرب-اطریشی که بعدا و بسیار ازش خواهم گفت. برانکو وقتی فهمیده بود عازم وین ایم، چون خودش با مادرش زندگی میکرد سپرده بود که اینجا باشیم. اما مارکو کجا بود؟ اینو هیچوقت نفهمیدیم!

آپارتمان نسبتا تمیز، کاملا راحت و به مرکز شهر خیلی نزدیک بود و مهم تر از همه اینکه از هزینه های سنگین اقامت نجاتمون میداد. پس به چیز دیگه ای فکر نکردم و دو سه ساعتی روی مبل تخت خواب شوی بزرگ و طوسیش خوابیدم تا قبل از کشف وین خستگی روز آخر مدرسه و شب بیداری و پرواز رو در کرده باشم!

چشم  که باز کردم ساعت دو و نیم بود. باید آماده میشدیم برای مهمونی خونه ی کریستف که از چند روز پیش دعوت کرده بود. کریستف رو از سال نود و پنج میشناختیم. از تابستان داغی که با برانکو به تهران اومدن تا تو بنیاد سعدی فارسی یاد بگیرن. علیرضا، دوست سالهای دوری که ساکن وین بود و هست، خواسته بود هوای این دو غریب بی کس رو داشته باشم و با بی میلی قبول کرده بودم. اما خیلی زود فهمیدم آدمهای خاصی برای دوستی های طولانی پیدا کرده م! واقعا همینطور هم شد: در کنار محبتی که حالا خوب میدونم تو فرهنگ اروپایی مرسوم نیست، بارها توی مدت دوستی مون شگفت زده م کردن!

کریستف که حالا سی و سه ساله ست، حوالی چهارده-پونزده سالگی با مِرِیِم، که هردو اهل روستایی تو کوههای آلپ هستن توی مدرسه آشنا شده و خیال کس دیگه ای به سرشون نزد تا سه سال پیش که ازدواج کردن! حالا پسر کوچولوشون یک ساله، و برای دیدن اون باید انقدر زود به مهمونی میرفتیم. تا خونه ی کریستف قدم زدیم و وین رو که برخلاف بروکسل نه فقیر و بی خانمان و نه زباله ی رها شده داشت، نگاه کردیم. الکی نبود که چند سال پشت هم بهترین شهر دنیا برای زندگی میشد!

ساعت شش که به خونه ی کریستف رسیدیم، یادمون افتاد دست خالی اومدیم! پس مسیر رو ادامه دادیم و رسیدیم به یه بستنی فروشی جذاب! گول هوای بیست و هشت درجه رو خورده و چهارتا بستنی قیفی سه اسکوپه سفارش دادیم. اما فروشنده، درست بعد از اینکه اسکوپ سوم بستنی چهارم رو روی قیف گذاشت، گفت که فقط پول نقد قبول میکنه و ما یک سنت هم همراهمون نبود! مجید به دو پرید و رفت بیرون تا قبل از آب شدن بستنی ها پول جور کنه. برگشتنش، با اینکه زیاد طول نکشید، مصادف شد با چکیدن اولین قطره ی بستنی مذاب روی پیشخوان فروشنده ی بدجنس! نفری دوتا بستنی توی مشت گرفتیم و زدیم بیرون.

تا جلوی در خونه، قطره ها دست هامون تا مچ رو نوچ کرده بودن اما خوشبختانه بستنی هنوز قابل خوردن بود. یادمون افتاد موقع چک کردن آدرس به زنگ طبقه دقت نکردیم. مجید به ناچار یک بستنی از دوتایی که دستش بود رو به من داد، مچ دست و انگشت هاشو لیسید، گوشی رو از جیبش بیرون کشید و شماره ی زنگ رو از روی پیامی که کریستف بهش داده بود چک کرد و بلاخره دکمه رو فشار داد. اما کسی جواب نداد و بستنی ها بی رحمانه شروع به فروریختن کردن. ساختمان رو دور زدیم تا شاید در دومی پیدا کنیم و وارد بشیم. یک در کوچک شیشه ای بود که به پله های فرار راه داشت اما بسته بود. بستنی ها داشتن ولو میشدن و دیگه چاره ای جز خوردنشون نبود...!

دست به کار شدیم و کالری وحشتناکی که داشت وارد بدن هامون میشد رو نادیده گرفتیم. مجید دوتا بستنی رو تموم کرد و من یک جایی اون وسط ها، شکست رو پذیرفته و نصفه ی دومی رو روانه ی سطل آشغال کردم. بعد باید دنبال آثار بلاهت (چی بدتر از خریدن بستنی تو یه روز گرم وقتی آدرس رو هم دقیق نمیدونی؟!) و راهی برای از بین بردنشون میگشتیم. دست ها و دور دهن و لباس هامون نوچ بود. رود دانوب، اون طرف خیابون، زیر آفتاب برق میزد و میرفت. ناراحت از پرداخت پونزده یوروی بی زبان بابت هیچ و خوردن اون حجم شکر و کثیف شدن و آخر هم دست خالی جایی رفتن، لکه هارو تو دانوب شستیم و با تلفن زدن به شماره ی کریستف، بلاخره وارد خونه شدیم.

به محض رسیدن گفتیم که چه بلایی سر ما و بستنی ها اومده! مریم گفت که درگیر بچه بوده وقتی صدای زنگ رو شنیده، به کریستف که مشغول آماده کردن میز بوده گفته. یکی دو دقیقه دیر رسیدن و آیفون رو که جواب دادن کسی دم در نبوده. احتمالا تاخیر اونا همزمان شده بود با وقتی که ما دنبال در دوم ساختمون میگشتیم و اون اتفاق بیش از حد شیرین ناگوار حاصل یه بدشانسی بود. اما خب، مقصر دیر باز کردن در که ما نبودیم! پس بدون عذاب وجدان از دست خالی اومدن ولی همچنان بدحال از خوردن شش اسکوپ بستنی، سر میز نشستیم که هرچند که به گرد پای مهمون نوازی شرقی نمیرسید، اما نسبت به حسابگری اروپایی که معمولا مهمون ها را با خوراکی دعوت میکنن، دست و دلبازانه بود!

 ویدئویی از  چشم انداز خونه ی کریستف

کریستف، از چهارسال پیش که میدیدمش هیچ عوض نشده بود: جز موهای بلندش که حالا تا مچ پاهایش میرسد و این مشخصه ی ظاهریش اولین چیزی بود که به چشم میومد. تا حدی که تو اولین سفرش به ایران مجبور شده موهاشو، که اون وقت تا کمرش بود، توی کلاه پشمی بزرگی پنهان و از گرمای مرداد تهران تب کنه! کریستف قرار بلند کردن موها رو سالها پیش با دو تا رفیق دیگه ش گذاشته بودن. بعد هم خودشون کله ی همدیگه رو دردلاک زدن که به خاطر حرفه ای نبودن شلخته و تو اندازه های متفاوت در اومده بود. البته شنیدم که یکی از این سه نفر سر عقل اومده و بیخیال عهد و پیمانشون، موهاشو زده! ولی کریستف هنوز با سختی نگهداری این حجم دراز و سنگین، که شستنش مصیبتیست و خشک شدنش توی سرمای اروپا یک هفته ای زمان میبره مدارا میکنه.

کریستف بعدا یکبار دیگه هم با هدف صادرات آسانسور به ایران اومد که اون هم به جایی نرسید. و حالا برای یک شرکت تولید محتوای بصری کار میکرد و گفت که دوبار هم تلاش کرده مجوز مستندسازی درباره ی طبیعت ایران رو بگیره که به دلایل واضح و غیر قابل ذکری نشده. هرچند تلاش کریستف تو یادگیری فارسی ناکام و حالا هیچی یادش نبود، اما خودش میگفت هیچ کجا تاثیر عمیق ایران رو روش نگذاشته..

.

DzR4X9nQbcbcpMRuCiRyj2Pt7iIFZbFGHKEl3XcX.jpg
از خونه ی کریستف

خونه ی کریستف چشم انداز قشنگی داشت و پر از خورده ریزهای تزئینی و اسباب بازی بود که پسر کوچولوش تا قبل از خواب، باهاشون سرگرم میشد. ادامه ی مهمونی به پشت بوم منتقل شد که برای من یکمی سرد بود. فکر میکردیم این آخرین باری باشه که تو این سفر کریستف رو میبینیم: مریم تازه سر کار برگشته و مسئولیت های زندگی خیلی جدی بین شون تقسیم شده بود. با این همه، مهمونی باید یه جایی تموم میشد چون ما میخواستیم پیاده تا خونه ی مارکو رفته، وین رو تو شب هم ببینیم. و باز شگفت زده شدیم از آرامش و امنیتی که هیچ شباهتی با شب های بروکسل نداشت.به خانه ی مارکو رسیدیم.

  ویدئویی از  پشت بام خانه کریستف و نمای شهربازی وین

روز دوم: یکشنبه پنج تیر ماه

وین

سازمان ملل / خونه ی سولماز / کرانه ی دانوب

باز مهمون بودیم و دوباره پیاده رفتیم تا اون سر شهر و جایی که سولماز زندگی میکرد. سولماز دوست دوران کارشناسی ارشد مجید و حالا ساکن اطریشه که ناهار مزاحمش شدیم. چون مهمون نوازی ایرانی هرچند اینجا نایاب اما برای خواننده های این متن خاطره ست، ازش میگذرم و به جاش وین رو از دید یه مهاجر توصیف میکنم.

dYT4m1IZrMapaAMpWpQFMlGWyoLiJXhp7xzwcQ3p.jpg
خیابانی نزدیک دانوب

از تمیزی، منظم بودن و امنیت وین که بگذریم، اینجا یکی از پیشرفته ترین شهرهای اروپا هم هست. تو اقامت چهار روزه م، نه پله برقی از کار افتاده ای دیدم و نه در خرابی! و همین ها تو بروکسل عادی هستن. بلایی که وقت رفتن به فرودگاه سرم اومد یادتون هست؟ خب تو وین از این خبرها نیست و همه چی رو حساب و کتابه.

qyWgLEA15gurcVC1VrYwSUbrNI7iOiCdOHLMasFl.jpg
یورینال دستشویی مردانه در ایستگاه مترو وین، مجهز به اندروید

حس اعتماد بین مردم و دولت هم اینجا بیشتر از بروکسله. داشتن بلیط مترو اجباری و نداشتنش، اگر گیر مامورها بیوفتی، صد یورو جریمه داره. اما متروها گیت ورودی ندارن و میشه بدون خریدن بلیط هم سوارشون شد. هرچند که اینکار رو توصیه نمیکنم، اما خودم تو اون چهار روز و معدود دفعاتی که سوار مترو شدم، بلیط نخریدم و خداروشکر که اتفاقی هم نیوفتاد!

ویدئویی از فضای عمومی شهر

دسترسی مردم وین به آب آشامیدنی با کیفیت خیلی بالا هم شاید مورد دیگه ای باشه که اینجا رو از بروکسل متمایز میکنه. آب روان و خنک رو اینجا میشه هر گوشه ای از شهر پیدا کرد. تو بروکسل اما، آب پر از آهکش که لباس و ظرف و مو رو اگه از فیلتر استفاده نکنیم داغون میکنه، جز ماههای خیلی گرم به روی مردم بسته ست. البته فقط هم آب خوری نبود که برای من تازگی داشت. جاهای پر تردد وین قطرات آب اسپری میشد تا رهگذر ها گرما زده نشن.

به نظرم عجیب اومد که توی این شهر مدرن و تقریبا نوساز، این همه باجه ی تلفن عمومی وجود داره تا فهمیدم خیلی هاشون تغییر کاربری داده شدن به ایستگاه های وای فای یا جایی برای شارژ کردن موبایل.

xjxTB8LjEz9oxBLSr5qRXc4Gn3ddNZO1ADUlhEsM.jpg
باجه تلفن عمومی

مردم هم، به نظر میرسید جز آرام و عاقل تر، خوشتیپ تر هم بودند. جمعیت بالای شرق اروپایی ها که به ظاهرشون میرسن شهر رو قشنگ تر میکنه. ولی جدای از اون، مد گویا غلبه ی بیشتری توی این شهر داره و سبک لباس مردم نسبت به بروکسل (که پوشیدن لباس محلی ملیت ها و قومیت های مختلف توش خیلی عادیه) به هم شبیه تر بود. تعداد مهاجرین غیر اروپایی، مثل رنگین پوست ها، عرب ها، ترک ها و محجبه ها خیلی کمتر از بروکسل بود و عدم حضور فعال شون توی جامعه دیده میشد. البته آمار هم اینو اثبات میکنه: هفتاد و سه درصد ساکنین وین اطریشین در حالیکه فقط سی درصد از ساکنین بروکسل متولد این شهرن. توی همون چند روز کوتاه، حس کردم مردم تمایل کمی برای انگلیسی حرف زدن دارن. البته پر واضحه که همه چیز از دیدگاه یه مسافر متفاوته و دیدن با کیفیت ترین شهر دنیا قطعا به تجربه ش میارزه.

ویدئویی از محوطه ی پارکور باز ها

معماری مرکز شهر هماهنگ و بی زمان بود: نه قدیمی و نه جدید، انگار همه چیز رو تو مدت کوتاهی ساختن و تا امروز همون طور نگهش داشتن. گذر تاریخ، مثل رویش پیچک ها یا اثر رطوبت یا ترک روی دیوار یا تغییرات و بازسازی تو ساختمون های مرکز شهر وجود نداشت.

OxG9FLgUKs6laug5s5roaYmRIlblrfgfiCgKjJ4r.jpg
معماری مرکز شهر وین

خونه ی سولماز تو Alte Donau و نزدیک سازمان ملل بود که از کنارش رد شدیم. از دور، میشد چهارطاقی دانشمندان ایرانی رو دید. علاقه ای به دیدن سازمان ملل و این چهارطاقی، که اهدایی احمدی نژاد تو سال 2009 و دوران ریاست جمهوریش بود و شامل مجسمه های عمر خیام، ابوریحان بیرون، زکریای رازی و ابوعلی سینا بود نداشتم. اما میدونم که ورود و بازدید از سازمان ملل بعد از تهیه ی بلیط و تو ساعت های خاصی ممکنه.

UT1NnxrqQ1e8MUJZXaRRaI6PwQ81bQIAJw0uwnf8.jpg
چهار طاقی دانشمندان ایرانی (عکس از اینترنت)

بعد از ناهار با سولماز، راه افتادیم سمت دانوب توش شنا کنیم. ایده ی این کار به سر مجید زده بود که اصرار میکرد آفتابی ترین روز هفته رو نباید بدون شنا از دست داد. البته شنا همه جای دانوب هم مجاز نیست و محدودیت هایی هم بسته به عمق و شدت جریان و مسائل دیگه داره. ورود به بعضی قسمت ها هم ورودی داره که حتما امکاناتی مثل رختکن، دوش، بوفه یا تخت براشون تعبیه شده. و البته یه جاهایی هم پوشیدن مایو ممنوعه! یه گوشه ی نسبتا خلوت پیدا کردیم که نه هزینه ای داشت و نه شنا ممنوع بود. از امکانات رفاهی هم یه کابین دستشویی عمومی داشت که از همه چیز مهم تره بود. زیرانداز رو پهن کردیم و بعد بدون همراهی سولماز و با مجید، به آب زدیم.

l6vBqHbgogZ5h05zt4yhUgi3wiSNQGD5y17o7Cfk.jpg
جایی که شنا کردیم

 ولی راستش شنا تو رودخونه، اونقدری که مجید تعریف میکرد هم خاص نبود! آب هنوز هم شاید به خاطر جریانش سرد بود. با اینکه حتی یه تیکه آشغال هم رو آب دیده نمیشد، اما کم نبودن جلبک هایی که با هر تکون دست و پا موقع شنا بهشون میخوردیم. برای همین هم دلم نمیخواست سرم رو زیر آب کنم. اما یه پسر چاق ده دوازده ساله، که روی تیوب گردی شناور بود، از قصدم با خبر شده و محض تفریح خودش بهم آب میپاشید و میخندید. من هم که آب از سرم گذشت، شیرجه ای زدم زیر جریان ملایم دانوب و از جلبک ها و سردی آب هم لذت بردم...

ویدئویی از یکی از قوهای ساکن دانوب

بعد از خشک شدن تو باقی مونده های نور خورشید، راه برگشت رو پیش گرفته بودیم که چشممون خورد به آلوهای خوشمزه ی رو شاخه ی درختها! که چون ترشی به مزاج اروپایی ها خوش نمیاد و اهل میوه از درخت خوردن هم نیستن، داشتن حروم میشدن! ما هم تا تونستیم چیدیم و نگاه های وحشت زده ی رهگذرها رو به جون خریدیم!

JTnjjVKdTwFkjYzWKmtzMu0LoDSEt6J8hPf4oGQf.jpg
مُشتی آلو

از سولماز عزیز که اونقدر بهش زحمت داده بودیم خداحافظی کردیم و با مترو خط u1 تا خونه ی مارکو برگشتیم و بعد از دوشی که جلبک هارو شست و برد، خوابیدیم.

روز سوم: دوشنبه ششم تیر

وین

کلیسای جامع سنت اشتفان / خیابان گِرَبن / اپرای دولتی وین / کاخ شونبرون / لب دانوب

ساعت هشت صبح بود و نه خیلی زود، اما اگه اون مشت های عصبانی به در نمیکوبیدن احتمالا تا یکی دو ساعت بعدش هم میخوابیدیم. از خواب پریدیم. صدایی عصبانی، به آلمانی چیزی گفت و چندبار پرسید: مارکو؟

مجید خواست بلند شه که دستش رو گرفتم.

من: صداش رو در نیار که اینجاییم.

مجید: چرا؟ لابد کار داره که اینجوری در میزنه.

من: کار داشته باشه، مگه تو مارکویی؟

مجید: نه، ولی خونه ش که هستم.

من: چه ربطی داره؟ اصلا میدونی مارکو کیه؟

مجید گوش نداد و رفت در رو باز کرد، و همون ثانیه ی اول پشیمون شد. مرد عصبانی هلش داد و میخواست به زور بیاد تو. مجید بیم اون و در بود و داشت له میشد. مرد فریادی زد که یک کلمه اش رو نفهمیدیم ولی احتمالا فحشی به آلمانی بود. مجید پرسید انگلیسی میدونه یا نه؟ مرد به انگلیسی گفت مارکو تویی؟ تا مجید جواب بده داد کشیدم به قیافه ی این کله سیاه پشمالو میخوره مارکو باشه؟ مرد اینبار از من پرسید پس تویی؟ گفتم از صدام نمیفهمی که نمیتونم مارکو باشم؟ مرد عصبانی تر شد. مجید رو هل میداد و داد میزد پس مارکو کجاست؟

مجید تو یه حرکت موفق شد بندازتش بیرون و در رو ببنده. سریع به برانکو زنگ زد و گفت چی شده. برانکو گفت گوشی رو بدیم به مرده تا باهاش حرف بزنه. نمیدونم چی بهش گفت که مرده بعد از دو سه دقیقه، گوشی رو به مجید پس داد و ول کرد رفت. برانکو هنوز پشت خط بود. عصبانی از اینکه چرا در خونه ای رو باز کردیم که صاحبش رو نمیشناسیم و هیچی ازش نمیدونیم گفت که دیگه چنین خبط و خطایی نکنیم و تو جواب سوال مون که مگه مارکو کیه و چیکار کرده گفت دوستیه در سفر! و گوشی رو قطع کرد.

تازه حواسم جمع خونه شد. هرچند تجهیز نبودن آشپزخونه و بی سلیقگی چیدمان خبر از زندگی مجردی میداد، کاغذی با دست خط بچه ها به دیوار بود که روش نوشته بود: I Love You Dad دلم برای مارکوی فراری و بچه ای که هیچی ازش نمیدونستم سوخت. اما فرصت خیالبافی نداشتم چون باید میرفتیم پیش نورا. نورا رو از سال کنکور میشناختم و بعد از مهاجرتش و مهاجرتم، خبر هم رو از اینستاگرام داشتیم تا این سفر که قرار شد هم رو ببینیم. با مترو و خدا ببخشتمون، بدون بلیط رفتیم تا ایستگاه اشتفان پلاتز Stephanplatz تو مرکز شهر و از اونجا هم پیاده تا کلیسای جامع سنت اشتفان. نورا و دوستش سیا، بدون تاخیر اومدن و بعد از بوس و بغل ما دوتا و معرفی و آشنایی مجید و سیا، وارد کلیسا شدیم.

obDxf3MQvgbfVUHDpfaR7xlm9fbcY1bkAeTbhVgM.jpg
 بنای کلیسا (عکس از اینترنت)

این کلیسای کاتولیک نماد شهر وینه و حدود 900 سال از ساختش میگذره، و مثل خیلی از بناهای دیگه از ویرانه های کلیساهای قبلی سر برآورده و تو عمرش، گرفتار آتش سوزی و حمله ی ترک ها تو جنگ جهانی، و بعد دوباره ترمیم شده. سبک معماریش گوتیگه که به نظرم عمدا برای کلیساها در نظر گرفته میشده.  بازدید از بخش اصلی این کلیسا رایگانه، ولی خیلی قسمت های داخل ورودی دارن که ما به خاطر شباهت شون به کلیساهای دیگه و حدس اینکه چه چیزایی توشون نگهداری میشه، از دیدن شون گذشتیم. تنها چیزی که میدونم ممکنه منحصر به همین کلیسا باشه، استخوانهای قربانیان طاعون تو سرداب اینجاست.

  ویدئویی از فضای کلیسا

اینجا از بیشتر کلیساهایی که دیدم بزرگتره و سقف خیلی بلندی داره. مجسمه و حکاکی هاش از داستان های انجیل با جزئیات کار شده بودن.

9BhHC3acRXxNcKHiVLq3kFl2q00Rtx17OItvZ0mD.jpg
هنر کلیسایی
eriiOvK2YRYzNwQkSSiA0DF3RRw0WtKt5PYMVIoH.jpg
هنر کلیسایی

کلیسا خیلی شلوغ بود و یه مدرسه رو هم آورده بودن اردو. توی بلژیک، هیچوقت نه کلیسایی رو انقدر شلوغ دیدم و نه اردوی مذهبی مدرسه ای رو! مطمئن نیستم اما فکر میکنم اطریشی ها کمی مذهبی تر هستن. سازهای این کلیسا، بزرگ و با شکوهن و عجیب هم نیست چون اطریش به موسیقیش معروفه.

RIPs152snOnogT5gO5X6JkAsUddtSrno7JIzYqaW.jpg
سازها

بعد، راه افتادیم سمت خیابون Graben، که قدمت بعضی از کافه ها و مغازه هاش به دوران امپراطوری اطریش و مجارستان، یعنی قرن های هفده و هجده میلادی برمیگرده. ولی تاریخچه ی خیابون از این هم قدیمی تره و تو دوران رومن ها ساخته شده. به این مجسمه ی مرمری هم ستون طاعون یا  Plague Columnمیگن و بعد از همه گیری این بیماری کشنده تو قرن پونزدهم میلادی، اول با چوب ساخته شده که بعد از چند سال این یکی جایگزینش میشه.

 ویدئویی از ستون طاعون

اینجا مغازه ای هست که محمدرضا شاه ازش کت و شلوار خریده! اما مطمئن نیستم به چه مناسبتی چون اطلاعات دقیقی ازش تو اینترنت نبود. گویا آتاتورک هم از اینجا کت و شلوار خریده من که کنجکاو بودم جزئیات بیشتری بدونم وارد مغازه شدم.

CGL6l5rRkn9EnK99kVzHydsHbuM8lJvVHSaXML9I.jpg
سردر مغازه

خانم فروشنده با اشتیاق در رو باز کرد و طوری که شایسته ی نمایندگی یه برند لوکس بود، خوش آمد گفت. اما وقتی فهمید من برای پرسیدن سوال اونجام، از این رو به اون رو شد. نگاهی به من انداخت و انگار تازه دوهزاریش افتاد که من با معمولی ترین لباس های عالم نمیتونم خریدار کت و شلوار های دست دوزشون باشم و در جواب سوالم، دستش رو با بی حوصلگی تو هوا تکون داد و گفت: آره، آره. گویا یبار از اینجا خرید کرده. و فکر کنم برای اینکه دیگه چیزی نپرسم اضافه کرد: البته من نمیدونم. میگن! ایرانی های مثل شما میان و میگن! منم که دیدم وقت گرانبهای سرکار خانم داره تلف میشه با سریع ترین خداحافظی ممکن خوشحالش کردم.

قدم زدیم تا ساختمون اپرای دولتی وین که 1709 صندلی داره و ساختش تو سال 1861 شروع شده و 8 سال طول کشیده، البته یکی از معمار هاش قبل از این تاریخ خودکشی کرد و یکی دیگه شون هم به خاطر سل از فوت شده و هیچ کدوم تکمیل اینجا رو ندیدن. ساختمون اپرا یکبار هم تو جنگ جهانی دوم به آتش کشیده و دوباره ساخته شد.

ZB56TMG6F0J8OIXSSrb45HzksL3ABYMmGxy3JG80.jpg
اپرای دولتی وین

نورا میگفت بلیط اجراهای اینجا از مدت ها قبل باید رزرو بشه تو طول اجرا میشه زبان مورد نظر رو تو مونیتور رو صندلی جلویی انتخاب کرد که متن اپرا بهش ترجمه بشه و همه ی اینا بیرون از ساختمون، روی پرده هم پخش میشه تا مردم بتونن رو صندلی هایی که براشون چیده ن بشینن و برنامه رو رایگان تماشا کنن. ستاره هایی هم، با اسم ستاره های موسیقی اطریش روی زمین بود که یادشون رو تو این مکان استثنایی زنده نگه میداشت.

    ویدئویی از توضیحات اوپرا 

mMB0XK1xhj3mwxfkPp0gCLtU3C5RE5qWd1zjMIKZ.jpg
ستاره ی مشاهیر موسیقی

تو فکر اینکه ناهار چیکار کنیم بودیم و من گفتم شنیسل، که اصالتش به این کشور برمیگرده و چی بهتر از چشیدن طعم واقعی یک غذا تو خواستگاهش؟ با سرچ کردن یه رستوران پیدا و به سمتش راه افتادیم. نورا برامون گفت که شنیسل اینجا محدود به فقط مرغ نیست و با گوشت بوقلمون، گوسفند، گوساله، گاو و خوک هم درست میشه. به رستوران Vienna Schnitzel تو خیابون  Mariahilferرسیدیم و جز شنیسل که با تعریف های نورا ترغیب شده بودیم انواع دیگه شو امتحان کنیم، یه سالاد سیب زمینی که تو اطریش بهش  Erdapfelsalat میگن هم سفارش دادیم. این سالاد با سیب زمینی، پیاز قرمز، سرکه و خردل درست میشه و خیلی خوشمزه ست. بشقابی که توی عکس میبینید، شامل شنیسل با گوشت های متنوع و سسه. هزینه ی بشقاب و سالاد بیست یورو شد.

CRkxebThDcKIRKAyOkbr8mD2eAH1KdBsx3UwUFZQ.jpg
 شنیسل و سالاد سیب زمینی

بعد از ناهار، با خط 60 راهی کاخ شونبرون شدیم. اینجا که معنای اسمش چشمه ی زیباست کاخ تابستونی فرمانرواهای هاسبرگ بوده و ساختنش  سیصد سالی طول کشیده، و تو این مدت هم، بارها طبق مد روز تغییر داده شده و امروز انعکاسیه از دوران ها و تفاوت نظر ها. شونبرون، بعد از جنگ های جهانی و جمهوری شدن اطریش تبدیل به موزه شد ولی هنوز خیلی به ندرت به عنوان محل دیدار های رسمی ازش استفاده میکنن. اینجا مهم ترین جاذبه ی اطریش هست و تو هفتاد سال گذشته بیشتر از هر جای دیگه ای تو مورد بازدید توریست های تور اروپا بوده.

xNoS5oq7CQiyfe9NHYVvb6Gd1rnVW3UZEnK9yPkr.jpg
کاخ شونبرون

ورودی باغ شونبرون رایگانه و ما هم فقط همون رو دیدیم! یعنی وارد کاخ که به زیبایی معروفه و باغ وحشی که تو دنیا قدیمی ترینه نشدیم! چون ساعت از سه عصر گذشته بود فکر کردیم برای دیدن شونبرون، باید یه صبح تا عصر وقت گذاشت و حالا که زمان کمی داریم شاید نرسیم. راه افتادیم توی قشنگی باغ گردش کردن. نورا میگفت که گلکاری محوطه، که دقت تو جزئیات و ظرافت تو اجراش از توی همین فیلم هم معلومه، هر سال دوباره طراحی میشه تا با سال قبل فرق داشته باشه.

ویدئویی از محوطه شونبرون

ولی راستش به نظرم شونبرون اونقدر ها هم خاص نبود! البته که قشنگ بود، از تمیزی برق میزد و رو جزئیاتش حسابی کار شده بود، ولی خب هر کاخی شکوه و عظمت داره دیگه! و اون چیزی که باعث به یاد موندنی تر شدن مکان ها میشه ویژه بودنشونه. البته بی انصافیه اگه بگیم شونبرون هیچ چیز خاصی نداشت. مثلا، کبوترخانه ش با اون سقف گنبدی قشنگ.

4gkkBEqPpYxoDS4YEvnyvBD30jOUaowq0IkCW2Ox.jpg
کبوترخانه

این کبوترهای هندی تو قرن 18 توسط ترک ها به اطریش آورده شدن و مورد علاقه ی امپراطریس ماریا ترسا قرار گرفتن. برای همین هم این کبوترخانه تو کاخ شونبرون ساخته شد. دیدنی جالب دیگه خرابه ی مصنوعی بود! این سبک تو قرن 18 و دوره رمانتیسیزم، چون یادآور امپراطوری روم باستان بود مُد میشه و شروع میکنن به ساختن تزئیناتی که انگار در اثر گذر زمان یا جنگ و یا بلایای طبیعی آسیب دیدن!

ویدئویی از خرابه های مصنوعی

هوای اونروز عالی بود اما پیاده روی تو شونبرون به خاطر شیبش گرما زده مون میکرد. بطری هامون هم که از چشمه های آب تو خیابون پر کرده بودیم حالا خالی بود. مجبور شدیم از ماشین بستنی فروشی که باغ رو میرفت و میومد دو تا بطری کوچیک آب معدنی بخریم و هفت یورو پول بدیم. زیاد بود! مخصوصا که میدونستیم بیرون از باغ و تو کل شهر پره از آب خوری های رایگان! ولی خب توی تشنگی آدم این چیزا سرش نمیشه و شاید اگه یه کم دیگه میگذشت دو برابر هم پول میدادیم! بهرحال، نشستیم رو بلندی شیب و کاخ قشنگ زیر پامون رو تماشا کردیم.

kQBwnLm8QF1S46eif9T9mlNCBMbNLfVmsdA88MwX.jpg
چشم­انداز کاخ شونبرون از بالای تپه داخل محوطه

تا Schwedenplatz با مترو، و دوباره بدون خرید بلیط رفتیم و بعد از خرید چیپس و تنقلات از فروشگاه هوفر، لب دانوب نشستیم و با فکر اینکه کارون مگه چه کم از این رود داره، با نورا از سختی ها و دلتنگی های مهاجرت گفتیم و اینکه ما رو اصلا به این قاره ی ابری و نمناک چه کار!؟ و بعد از اون همه خاطرات قشنگی که اونروز ساخته بودیم کمی هم غصه خوردیم تا وقت خداحافظی رسید. نورا و سیا که توی تعطیلات نبودن و باید کار میکردند رفتند و ما نشستیم منتظر برانکو که بیست دقیقه بعدتر، با یه کیسه پر از خوراکی و نوشیدنی رسید. حالا بهترین فرصته برای از برانکو گفتن. از این آدم عجیبه، عجیب نابغه ی عجیب مهربون. قبلا گفتم که برانکو رو از هفت سال پیش و وقتی با کریستف اومدن تهران تا فارسی یاد بگیرن شناختم. و این هفتمین زبانی بود که برانکو سراغش میرفت! این کچل ِ دراز ِ دوست داشتی، اصالتا صربستانی ولی بزرگ شده ی اطریش بود و صربی و آلمانی زبان های مادریش بودن.

مثل بیشتر اطریشی ها، انگلیسی رو توی مدرسه یاد گرفته و بعدا تو دانشگاه زبان و ادبیات روسی خونده و به اون هم مسلط شده و این وسط مسط ها یه وقتی هم، دقیق نمیدونم چطوری اما ایتالیایی هم یاد گرفته بود. برانکو فوق لیسانس رشته ای مربوط به خاورمیانه خوند و عربی هم یاد گرفت و حالا وقت خوندن فارسی بود! شاید باور نکنید ولی تو همون دو ماه اقامتش تو ایران فارسی رو یاد گرفت! برانکو، که پدرش آشپز یکی از هتل های وینه، دستپخت خیلی خوبی هم داره و غذای خیلی از کشورها رو بهتر از بومی های اونجا بلده. ولی چیزی که در موردش بیشتر از همه برام جالبه، مهربونی و سخاوتیه که بی اغراق و تا به حال تو هیچ اروپایی ای ندیدم! انگار که برانکو، قلب مهربون شرقی هارو داره و همین باعث ادب و ملاحظه ی کم نظیرش میشه. البته باید بگم به خاطر تحصیل تو رشته مطالعات خاورمیانه و سفرهای عمیق و طولانیش به مشرق زمین اینطور شده.

 ویدئویی از شیرین زبونی­های برانکو 

برانکو که این روزا تویه مرکز پناهنده ها کار میکنه، بعد از کارش پیش ما اومده بود، تا دیروقت باهامون موند و تا خونه ی مارکو رسوندمون.

روز چهارم: سه شنبه هفتم تیر

وین

میوزیِم کوارتر / خانه ی میثم / کنار دانوب

اونروز با محبوبه قرار گذاشته بودم، دوست ندیده ای از اینستاگرام که همین دو سه ما قبل به وین کوچیده بود. میخواستیم همو بدون مجید تو Museum Quarter ببینیم. راه افتادم و رفتم ولی از بدشانسی، قرار منو و محبوبه هیچوقت اتفاق نیوفتاد و تا همین امروز هم، همو ندیدیم! و دلیلش هم این بود که مغز من، از اول قسمت جهت شناسی نداشته و وقت هایی که بدون مجید جایی میرم، هر لحظه در حال گم شدنم! و چون میدونم این سوال براتون پیش اومده میگم که بله، با وجود گوگل مپ هم همچنان گم میشم. اون روز هم گیج زدم و دور خودم چرخیدم و گم شدم تا زمان گذشت و وقت سر کار رفتن محبوبه رسید و اینجوری دیدار ما نشد! دست از پا درازتر، به خونه ی مارکو برگشتم (نگید چجوری که اینو خودم هم نمیدونم). گفتیم حالا که اینطوری شده حداقل بریم برای دیدن میثم که اون رو هم از جایی نمیشناختم مگه اینستاگرام و البته یه مسافر حرفه ای و تو تعطیلات دو سه روزه ش هم حتما یه وری میره.

میثم از چند روز قبل گفته بود میتونیم پیشش بمونیم اما خب قسمت اقامت تو خونه ی اسرار آمیز مارکو شد. ولی سخاوت میثم رو یادمون نرفت و گفتیم باید بریم ببینیمش! تا خونه ی فسقلیش پشت ایستگاه قطار مرکزی و بسیار نزدیک به خونه ی مارکو پیاده رفتیم و بعد از گپ زدن و خوراکی خوردن، همگی باز زدیم بیرون. با برانکو و دوست دخترش و علیرضا دوست قدیمیم و کریستف نشستیم و حرف زدیم که لذت همصحبتی با دوست های آشنا صد برابر دیدن جاذبه های یک شهر ناآشناست!

ZCKT0vLaqRJy64Br8FPkdcNYRdH4RzyOTcQsxu76.jpg
جایی که نشستیم و گذر عمر دیدیم

روز پنجم: چهارشنبه هشتم تیر

وین به ازمیر

خانه ی مورات / بلوار ساحلی کوناک

پروازمون ساعت یازده بود و باید از ساعت نه فرودگاه میبودیم. برانکو که گفته بود میاد کلید رو تحویل بگیره کمی دیر رسید. شاید چون رفته بود برامون صبحانه، بورک بگیره. خداحافظی مون کمی هول هولی شد. به امید دیدار زود بعدی. اینبار، برای رفتن به فرودگاه با مترو، بلیط گرفتیم که قیمتش برای هر نفر 4.30 یورو شد و بی دردسرهایی مثل خرابی یا تاخیر قطار (داستان اومدنم رو یادتون هست؟) دقیقا سر وقت رسیدیم. چک این راحت بود ولی هواپیما با تاخیر 40 دقیقه ای پرید و دو ساعت بعد تو فرودگاه عدنان مِندِرِس ازمیر به زمین نشست. از دو سه روز قبل و وقتی وین بودیم، میزبانی از سایت کوچ سرفینگ برای امشب پیدا کرده بودم. اسمش مورات بود.

bpicP02FeeSbKYskIObDMVIsBqUw8uLd7ZXsq9I3.jpg
ترکیه بهشت حیوانات

فرودگاه ازمیر از مرکز شهر دور بود اما قطار داشت. چند مدل بلیط مختلف میفروختن که ما چون برگشتی در کار نبود، یه ده لیری شو خریدیم. با قطار، چهارده دقیقه طول کشید تا به ایستگاه Kusu رسیدیم. باید از اونجا، با اتوبوس های 671 تا محله ی  Karabaglar میرفتیم. از این ایستگاه، خط های اتوبوس زیادی میگذشتن و شلوغ بود. اتوبوس ما که رسید، راننده فقط در جلو رو باز کرد که که همه بلیط های الکترونیکی شون رو بزنن. ما خواستیم پول بدیم ولی راننده قبول نکرد. کارتی نشونمون داد و اشاره کرد پیاده شیم.

خسته و لِه، راه افتادیم از آدمهای توی خیابون بپرسیم بلیط اتوبوس از کجا باید خرید. اما حتی یه نفر هم انگلیسی بلد نبود!  برگشتیم توی ایستگاه قطار و آقایی که به نظر میرسید کارمند اونجاست پرسیدیم. با انگلیسی ضعیفی آدرس مغازه ای رو تو چند دقیقه ایه اونجا بهمون داد و گفت که میتونیم ازش بلیط بگیریم. مغازه رو پیدا کردیم اما حالی کردن اینکه چی میخوایم به فروشنده آسون نبود. چشمم خورد به کارت اتوبوسی شبیه اونی که راننده نشونمون داده بود. بهش اشاره کردم و فروشنده برش داشت و باز هم چیزهایی گفت که نفهمیدیم.

کلافه از مغازه زدیم بیرون. همون موقع خدا دختری سر راهمون گذاشت که از تیپ امروزیش حدس زدم انگلیسی بلد باشه. پریدم سر راهش. جا خورد و هدفون رو از گوشش برداشت. گفتم اگر انگلیسی بلدی کمک کن یه بلیط اتوبوس بخریم. تا گفت یس، دستش رو کشیدم بردم تو مغازه. معلوم شد فروشنده داشته سر اینکه چقدر تو بلیط رو شارژ کنه باهامون بحث میکرده. خلاصه دو تا کارت خریدیم هر کدوم ده لیر و دونه ای بیست لیر شارژشون کردیم. بعدا فهمیدیم میشد فقط یک کارت بگیریم و دوبار پشت هم ازش استفاده کنیم ولی دیگه دیر بود!

بعد از تشکر و خداحافظی از دختر برگشتیم تو ایستگاه اتوبوس و منتظر شدیم تا اتوبوس شماره ی 671 رسید و ما و خیلی های دیگه رو سوار کرد و حسابی پر شد! صندلی خالی نبود و من از خستگی روی پا بند نبودم و اما مسیر نیم ساعته و ترافیک شدید رو بلاخره گذروندیم و بعد از پیاده شدن، سر بالایی خیابون رو رفتیم تا به خونه ی میزبان رسیدیم. مورات سی و یکی دو ساله، فارغ التحصیل روانشناسی و شاغل تو یه مدرسه بود که به گفته ی خودش به جز حقوق خوب، مزایای عالی هم داشت. مثلا پاسپورتی متفاوت از بقیه ی مردم که امکان گرفتن ویزا براش راحت تر بود. با این حال، مورات هم مثل بیشتر ترک ها انگلیسیش خوب نبود.

گفت که نامزدش پزشکی میخونه و اونجا هم خونه ی خواهرشه. من خیلی خسته بودم و رمزگشایی از حرف های نصفه نیمه ش خیلی برام سخت بود. و حس میکردم یس و نو هایی که در جوابمون میگه کاملا بی معنیه، و در واقع اصلا منظور سوال رو نمیگیره و همینجوری یه جوابی میده. برای همین وقتی بلافاصله نشست سر نوشیدنیش خیلی خوشحال شدم. ظاهرا از هدیه ش راضی بود. برای من در اون لحظه، چیزی شیرین تر از خواب نبود. میخواستم یه جوری بهش حالی کنم که جایی که باید بخوابیم رو نشونم بده، که اون پیشدستی کرد و پیشنهاد داد بریم بیرون.

0pBqt7lQdGar8fZcUoY0ssmC6f06TvYXoXjB1o8I.jpg
گربه ی مورات

میخواستم بگم نه. ولی سارا، که دوستی مون به روزهای دوره ی تورلیدری برمیگشت و این روزها ترکیه زندگی میکرد، صبح اون روز پیام داده بود که برای دیدنمون میاد ازمیر. این یعنی امشب تنها و آخرین فرصتی بود که میشد با مورات وقت بگذرونیم، و ادب حکم میکرد که حتما این کارو بکنیم چون کوچ سرفینگ بیشتر برای معاشرت و تبادل فرهنگ هاست و نه پیدا کردن اقامت رایگان! پس بلند شدیم و زدیم بیرون. مورات حسابی داشت بهش خوش میگذشت. با اتوبوس شماره 23 تا Konak بلوار ساحلی ازمیر رفتیم.

کنار ساحل قدم زدیم و پنج لیری صدف خریدیم. صدف ها، با برنج پخته ترکیب و باز داخل پوسته ی سفت شون ریخته شده و خوشمزه بودند. اما جای شام رو نمیگرفتن و تازه یادمون اومد که هیچی نخوردیم! بلوار منتهی به ساحل که توش راه میرفتیم پر از رستوران بود. یکی رو انتخاب کردیم و دور میزی که بیرون گذاشته بود، نشستیم. یه آدانا کباب و یه کاسه سوپ کله پاچه و دو تا دوغ سفارش دادیم که شد هفتاد لیر و نون و سبزی خوردن و گوجه هم جزء سرویس میز بود. هرچی به مورات تعارف کردیم غذا نخورد. یهو انگار که آشنا دیده باشه از پشت میز پرید وسط کوچه.

i7vVjQnM9p3RyuESf2Qa11ymDYFHhfNAnjazHEs3.jpg
 سوپ کله پاچه

سه تا از دوستاش رو دیده بود. ما هم تند تند غذامون رو تموم کردیم و رفتیم پیششون. هرچند مورات زود از دوست هاش خداخافظی کرد، این بلند شدن بهانه ای شد برای راه خونه رو پیش گرفتن. اتوبوس شماره 23 زود اومد و خلوت هم بود و بیست دقیقه ای تا خونه رسیدیم. مورات باز نشست به نوشیدن و وقتی دیدم اصلا خیال نداره بخوابه، تعارف رو کنار گذاشتم و با ایما و اشاره حالیش کردم که جای خواب رو نشون مون بده. اتاقی بود بدون تختخواب که یک تشک دو نفره، بالش و پتو داشت. تا خواستم بخوابم مورات گفت که میخواد با دوستاش بره بیرون. از این تصمیمش خیلی استقبال کردم چون راستش حوصله شو نداشتم. انقدر خوابالو بودم که حتی یادم نمیاد مورات رفته بود یا نه وقتی که خوابم برد...

روز ششم: پنجشنبه نهم تیر

به آلاچاتی

پاساژ ازمیر پارک / ساحل

صبح، زودتر از مجید بیدار و تو سکوت آماده شدم. دیشب که خواب بودم، سارا پیام داده بود که با دو تا از دوست های ترکیه ایش میاد دنبال مون اما ساعت دقیق نگفته بود. میخواستم قبل از بیدار شدن مورات بیرون بزنیم چون راستش، وقتی نمیدونستم سارا با دوستاشه بهش گفته بودم میتونه همراه مون بشه اما حالا دیگه نمیشد و توضیحش به کسی که زبان نمیدونه هم سخت بود. یواش مجید رو بیدار کردم و بی صدا، خونه ی مورات رو ترک کردیم و با اتوبوس شماره 72 رفتیم تا پاساژ Izmir Park جایی که به یکی از بی نظیرترین جاذبه های ترکیه یعنی صبحونه رسیدیم!

صبحونه وعده ی غذایی مورد علاقه ی هر دوی ماست، تا جایی که حتی اگر ساعت پنج عصر بیدار بشیم هم، باید اول صبحونه بخوریم. خلاصه سفارش یک املت و یک سینی صبحانه یک نفره دادیم که 63 لیر قیمتش شد و درست به موقع و وقتی سارا و دوستاش رسیدن تموم شده بود.

قیمت غذا در ترکیه

kg794GYReGn4dsdBP3nxp8xWGvlQwMti2BUeWrrb.jpg
صبحانه

دوست های سارا، که با هم همسایه هم بودن، زن و شوهری به اسم زینب و مورات (که من بر حسب عادت و برای متمایز شدن از میزبان دیشبی مون، مراد مینویسمش) بودن و تفریبا چهل و خوردی ساله که هر دو از ازدواج های قبلی بچه های نوجوون داشتن. بعدا فهمیدم که زندگی واقعی ترک ها کمابیش شبیه سریال های جم تیوی، و طلاق و ازدواج دوباره خیلی رایجه. سلام کردیم و آشنا شدیم و بعد سوار ماشینشون، که یه Clio مشکی بود راه افتادیم.

ویدئویی از مسیر ازمیر به آلاچاتی

برای من، همصحبتی با مردم بومی شهر یا کشوری که بهش سفر میکنم یکی از جاذبه های مقصده. ولی این بار، بیش از هم صحبتی، که فرصت همسفری رو داشتم. هرچند که اون ها انگلیسی نمیدونستن و ما ترکی، اما هنوز میشد ترکیه رو از دریچه ی نگاه اون ها دید و برای همین من و مجید دیگه تو تصمیم گیری ها نظر ندادیم و خودمون رو به جریانی سپردیم که از آلاچاتی شروع میشد. آلاچاتی، شهری که با قدم زدن توش انگار به تاریخ پا گذاشتی: اینجا، در واقع نسبت به خیلی از شهرهای باستانی دنیا قدمت زیادی نداره. قرن 14 یا 15 توسط عثمانی ها ساخته و چند باری هم مورد هجوم یونانی ها قرار گرفته.

OHpzvWtTIhGiDIkHob3qQzHlqdnWMdjQxzmpgO4s.jpg
آلاچاتی
IER5Y45SeWki4SlhBlh5yIfOMjMA6EdU0m312QGr.jpg
 آلاچاتی

اما چون معماری سنگیش با اون قاب پنجره های رنگی، خیابون های باریک و سنگفرش و آسیاب های بادیش رو تا امروز حفظ کرده ظاهرش اصیل مونده. امروز، حتی خونه های نوساز آلاچاتی هم به همون سبک قدیم ساخته میشن که معماری بومی بهم نریزه.

6w1b3UucS3HzfmnyjeyFT4jC9o7KcrRg78CsbMCY.jpg
آلاچاتی

آلاچاتی پر از رنگ های سفید و روشن، گل های کاغذی بنفش و صورتی، و گربه ­هاییه که بدون ترس از آدم ها تو سایه ی چرت میزدن، و البته جزییات قشنگ تو هر گوشه و کناری.

7QMssam3CVn6zk7DOeiUGfFmjvn1vMOZ897gtBEB.jpg
آلاچاتی
AWOYYTyI1o5mH6FoPArXlZG13Mli8k2IwC2XEx4O.jpg
آلاچاتی

گم شدن توی پس کوچه های آلاچاتی برای ما که میخواستیم با و از همه ی این قشنگی ها عکس بگیریم دو ساعتی طول کشید، تا وقتی که بعد از طی کردن یه سربالایی سنگفرش، سر از آسیاب های بادی درآوردیم که تو سال 1850 میلادی و از سنگ ساخته شدن و حالا همگی بی حرکت هستن.

CykQLDD4rKHtUepAxvrg9BcPTGbyftBspP0LbczL.jpg
آسبادهای آلاچاتی
w2JVkK2sNNy9Vqw4lH1l2vv0fuPFHY5xLRlLQg4I.jpg
نورپردازی آسبادها در شب

بعد از گرفتن چند تا عکس راهی شدیم، چون به نظرم دیدن خود شهر و کافه و ها و مغازه ها از همه مهم تر، و ساحلش واقعا جذاب تره.

kGk9f73BRvD6ZNKIuaF88iyzHT1rzNmpZFFZuQnH.jpg
 آلاچاتی
bzPwIKbOUawl44kfv69pKVXswd7nnaU8ulKshNKr.jpg
آلاچاتی

ساحل ماسه ای آلاچاتی که برعکس اروپای شمالی توش خبری از بادهای سرد حتی تو گرم ترین روزهای سال نیست برای شنا خیلی مناسبه. تو این شهر، میتونید ساحل هایی رو پیدا کنید که ورودی ندارن ولی خب عوضش امکانات کمتری هم دارن. یعنی باید زیر انداز و حوله و اگه بخواید دیگه خیلی مجهز باشید صندلی تاشو و چتر همراهتون باشه. این ساحل ها معمولا اسم دارن، ولی به لطف مراد و زینب که مارو همه جا میبردن و از زحمت جستجو و پیدا کردن معاف میکردن، من اسم جایی که رفتیم رو یادم نمونده. ولی برای پیدا کردن ساحل رایگان کافیه به آدما بگید: Halk Plaji تا راهنماییتون کنن. برای اینکه مجبور نشیم یکی دو ساعت دیگه، گشنه و چرب و ماسه ای لباس بپوشیم و ماشین رو کثیف کنیم تا تو رستوران غذا بخوریم، قبل از ساحل یه سر هم به سوپرمارکت زدیم و خوراکی و نوشیدنی خریدیم.

ساحل رختکن، دوش و توالت داشت اما چندان خلوت نبود. من و مجید که انگار سرمای بلژیک تا استخونمون رفته بود، تا وقتی که آسمون از غروب خورشید قرمز نشد از ماسه های گرم جدا نشدیم. هوا یکم سرد شده بود و دوش ساحلی هم که آب گرم نداشت. اما هرجوری بود تمیز از ماسه و روغن، راه افتادیم برای خوردن شام. به پیشنهاد زینب Izmir Kumru گرفتیم که یک جور ساندویچ سوسیس ترکیه و پنیر و گوجه و خیارشور هم داره و به نظرم نزدیک به ذائقه ی ایرانیه. ما هر دونه ش رو خریدیم 35 لیر و با دوغ و ترشی فلفل که رو میز 99% رستوران های ترکی هست، خوردیم و بعدش راه افتادیم برای پیدا کردن جایی واسه کمپ کردن.

tW58YKfhesppPfbZGnTUBHcgQDVISenhdWb8TPZR.jpg
ساندویچ ازمیر کورمو

نزدیک ساحلی و بین چند تا درخت، که از دو سه تا چادر و ماشین های اطراف میشد فهمید مناسب برای کمپ کردنه پارک کردیم و با تجهیزات کاملی که مراد و زینب آورده بودن سه تا چادر علم کردیم که یه کوچولوش قسمت مجید و من شد تا اولین شب زندگیم تو چادر رو تجربه کنم!

6EMOh2vz2prNGs85stwGROM9z0U07YbmM4R66FR7.jpg
چادر