خانه تا خانه

4
از 21 رای
آگهی الفبای سفر - جایگاه K - دسکتاپ
خانه تا خانه

روز هفتم: جمعه دهم تیر

به چشمه

قلعه چشمه / ساحل

خوابیدن توی چادر البته به قشنگی تصوراتم نبود! سفتی زمین با وجود زیر انداز سفری کمرم رو درد آورده بود و سقف خیلی کوتاهش، هربار که نصف شب چشم هامو باز کرده بودم حس خفگی بهم داده بود. صدای بی وقفه ی موج ها هم، که اولش به نظر قشنگ و رویایی بودن از یه جایی روی اعصاب میرفت. اما با همه ی این ها، توی چادر خوابیدن از اون تجربه هاییه که باید داشت.

خلاصه، نه خیلی سرحال اما خوشحال بیدار شدم و از چادر زدم بیرون. تازه دیدم تمام شب چه جای قشنگی بودیم و نمیدونستیم! آفتاب روشن نذاشت که همسفرها هم بیشتر از این بخوابن، یکی یکی بیدار شدن و بعد از جمع کردن چادر ها راه افتادیم به سمت چشمه.

is4917DLyCxuYt5pvkOlwRSXCAGsApmKH0BFsryN.jpg
جایی که کمپ کردیم

چشمه تو 85 کیلومتری غرب ازمیره. با وجود ساحلی بودن شهر و رنگ های روشن به کار رفته توی معماریش، به خاطر تپه ای بودن شبیه آلاچاتی نیست. همین تپه ای بودن هم باعث شده وقتی از بلندی به شهر نگاه میکنی منظره ی قشنگ شیروونی های سرخ رو ببینی. و البته نمیشد هیچ کدوم این ها رو بدون صبحونه شروع کرد!

دور میز کوچولویی که یکی از کافه های قشنگ چشمه توی پیاده روش چیده بود نشستیم و سینی ای سفارش دادیم شامل سیمیت، بورک، ساندویچ پنیر، مربا و عسل بود. گرچه این سینی ها -به خاطر توریستی بودن منطقه شاید- به عظمت صبحانه های ترکیه نبود اما خرید از اونجا هم داستان خودش رو داشت: فروشنده وقتی فهمید ما هستیم، چون خودش شیعه بود حسابی بهمون تخفیف داد! دو تا سینی صبحونه برای پنج نفر و چایی به تعداد شد 100 لیر.

UVK18L355ZbRg9Sf9IJ7vjCCKleFohxWZElpxG26.jpg
صبحانه ی آماتوری

چشمه، جز قشنگی هاش، قلعه ای هم داشت با موزه ای توش که به نظر دیدنی بود. 14 لیر هزینه ی بلیط دادیم و وارد این بنای سنگی شدیم. البته بازدید برای همسفر های ترک ما و سارا که کارت موزه داشتن رایگان بود. قلعه چشمه تو سال 1508 و دوران سلطنت بایزید دوم، و بعد از اینکه این شهر دوبار مورد حمله قرار گرفت ساخته شده.

jrpMEK9BWUzE4lyyJcD2nlTqe5bTKY9zGfZ2DZin.jpg
قلعه چشمه

طبق اسناد تاریخی، قلعه ی چشمه اوایل در مجاورت نزدیک با آب های دریای اژه بوده اما حالا به خاطر پس روی دریا تو خشکیه. نمیدونم این قعله ی تا به امروز انقدر خوب و سالم باقی مونده، یا مرمتش کردن؟

HuFGN3grqcrTfMXyBZv7vsaFROriiwkBtpQX2DIh.jpg
قلعه چشمه

قسمت هایی از قلعه صرف نگهداری از اشیای تاریخی مثل لنگر کشتی، سنگ گور های قدیمی یا ادوات جنگی مثل توپ شده.

9QdXhRSPllMSTAlR747cz7GDQsXiU9xVfbqy6RYU.jpg
قلعه چشمه

به نظرم حتی اگه علاقه مند به تاریخ نیستید و گذرتون به چشمه افتاد اینجا رو ببینید، چون یکی از بهترین ویو های اسکله، قایق ها و شیروونی ها رو داره.

zkZiw57eDE5xzsmNzicTV1NNeq5CKXrpQGVIfoJj.jpg
چشم انداز قلعه

 ویدئویی از سنگ گورهای تاریخی

به سبک روز گذشته، ناهار رو سخت نگرفتیم و از سوپر مارکت چیپس و ساندویچ خریدیم و باقی روز رو تا وقتی خورشید توی آسمون و آب گرم بود، کنار یه ساحل عمومی گذروندیم و توی آب های آبیش شنا کردیم. چون ساحل دوش نداشت، به هر سختی بود سرم رو زیر آب نکردم تا موهام خیس نشن.

مراد و زینب که حسابی چایی خور بودن، گفتن که بعد از شنا بریم کافه ای جایی بنشینیم و ما که بیشتر از چایی به فضای مجازی عادت کرده بودیم برای شارژ گوشی هامون استقبال کردیم. راستش، من توی این سفر انقدر چایی و گاها با قیمت های متفاوت خوردم که حساب این یکی از دستم در رفته! اما میدونم چون جزیی از فرهنگ ترک ها و مصرف روزانه ست، گرون نیست و برای همه قابل دسترسه.

دیگه غروب شده بود و هوا تاریک، ولی چشمه بیدار و زنده بود. نفهمیدیم چطور دو ساعتی گذشت که فقط کوچه پس کوچه ها رو گم میشدیم. مراد و زینب که میدیدن من، و البته مجید و سارا هم، اینطور ترکیه رو دوست داریم به هیجان اومده بودن و با اینکه چشمه براشون یه مقصد آشنا و تکراری بود، پا به پای ما راه میومدن و با هر گوشه ای عکس میگرفتن و از قشنگی هاش میگفتن. فکر کنم اون شب، کل شهر رو قدم زدیم.

وقت برگشت سمت ماشین که از بلوار ساحلی رد میشدیم، کشتی هایی رو دیدیم که پرسنل شون روی اسکله ایستاده بودن و با بازار گرمی و تعریف از خدماتی که دارن، تبلیغ تور یک روزه شون رو میکردن. سارا گفت ماه پیش یه تور کشتی با قیمت مناسب رفته. گفتیم بپرسیم که حالا، تو فصل گرم و توریستی تر هم همون قیمته؟ مراد با دو سه نفری حرف زد و کشتی هارو بررسی کرد. قیمت یکی شون، که اسمش هم پگاسوز بود برای هر نفر 250 لیر میشد. میدونم که تو این روزا و با تبدیل ریال به لیر همچین کم هم نیست ولی خب تو اروپا با این پولا نمیشه حتی یه موزه رفت برای همین تردید نکردیم و گرفتیمش.

tf4j1yReTPHwV7kRyOyPeE6kC5ZkuT86ccv5A5h3.jpg
اسکله ی کشتی های تفریحی

آقای فروشنده گفت که فردا ساعت ده صبح اونجا باشیم. برای اینکه دیر نکنیم، رفتیم سمت ماشین. تا جای کمپ بعدی، ربع ساعتی فاصله بود و البته عَلم کردن چادر ها هم (آخ که از این یه مورد اصلا خوشم نمیاد!) کلی وقت گرفت تا بلاخره خوابیدیم!

روز هشتم: شنبه یازدهم تیر

چشمه

کشتی پگاسوز / جزیره ی الاغ ها / خانه ی اردل و رابی

خوابیدن تو چادر این بار آسون تر بود. شاید چون آمادگی سختی هاشو پیدا کرده بودم و شایدم به خاطر اینکه خبری از صدای موج های دریا نبود. تجربه دیروز به کمکم اومده بود و توی جمع کردن چادر هم حرفه ای تر شدم. زیاد از بیدار شدن مون نگذشته بود که آماده توی ماشین، به سمت همون صبحونه فروشی دیروز راه افتادیم و مدیونید اگه فکر کنید به خاطر تخفیفی بود که شامل حال ایرانی ها میشد! همون جای دیروزی پارک کردیم، همون سینی های دیروز رو سفارش دادیم و بعد پیاده راه افتادیم سمت کشتی.

CU5HmR9MhgxHDLUXyQArvK3ocFLbiQNRbu387Eqy.jpg
کشتی پگاسوز

کشتی نه اونقدر بزرگ بود و نه امکانات خاصی داشت. سه طبقه بود که دونیم طبقه ی بالاتر مسقف نبودن اما طبقه ی دومی چند تایی سایبون داشت. با اینکه میدونستیم احتمال بالای گرمازدگی و آفتاب سوختگی هست، چون سه سالی بود از چنین آفتابی محروم بودیم، مثل بیشتر مسافرهای کشتی اون جا رو برای نشستن انتخاب کردیم. البته دیر رسیدیم و میزهایی که زیر سایبون های پارچه ای بودن پر شده بود!

pd2U3Rl39dvUIiXMgpn3Al9HQ17EDUq35i0rWp0V.jpg
نمای قلعه ی چشمه از روی کشتی

مسافرهای کشتی به جز ما، یک گروه بزرگ از آمریکای جنوبی و همه با هم فامیل بودن و بقیه هم ساکنین شهرهای دیگه ی ترکیه. برنامه ی معمول این کشتی ها شامل موسیقی و اجرای یک هنرمند و توقف تو چند تا نقطه برای شنا میشه. شرح برنامه، اینکه کی باید تو آب بپریم و کی برگردیم و زمان ناهار و باقی چیزها هم توسط همون هنرمند اعلام میشه. مجری برنامه ی ما اما، با بقیه ی کشتی ها متفاوت بود! یک پسر حدودا سی و چند ساله با آرایش کامل و لباس زنانه ی رقص عربی که تا وارد شد میکروفن رو دست گرفت. قبل از اینکه کلمه ای حرف بزنه، جمعیت از تعجب ساکت شد بود. مجری حرفاشو شروع کرد و گفت عاشق این کاره.

چی بهتر از موسیقی و شاد کردن مردم؟ ولی میدونه این شغل برای اون و به نظر ما کمی عجیبه. حتی ممکنه برای بعضی ها ناخوشایند هم باشه. اما امیدواره که بتونیم زمان خوشی با هم داشته باشیم. جمعیت لاتین جیغ و هورا کشیدن. من که شخصا موافق و حتی طرفدار شکستن کلیشه های جنسیتی هستم محکم تر از همیشه دست زدم و مجید و سارا هم با لبخند به پسر که با تردید به جمعیت نگاه میکرد دلگرمی دادن. مراد و زینب اما، که اخم و بدخلقی جای بهت اولیه شون رو گرفته بود زیر لب غر میزدن که این کارها برای مرد زشته و پس غیرتت کجا رفته!؟ و همه ش هم همین نبود. پسر که با آهنگ های عربی شروع کرد، مراد میز رو ترک کرد و رفت طبقه ی بالا زیر آفتاب داغ و مستقیم تک و تنها نشست چون تحمل دیدن مردی تو اون وضعیت رو نداشت!

اولین جایی که کشتی توش توقف کرد، جزیره ی الاغ ها بود. قبل از رسیدن آهنگ معروف "دوست من الاغ" رو، که من خیلی دوستش دارم پخش کردن. جزیره ی اما، برخلاف تصورم اون طوری هم نبود که الاغ ها راحت و آزاد توش بچرخن و با مسافر ها خوش و بش کنن. نهایتا پنجاه تایی الاغ رو توی محوطه ای محصور با سیم خاردار انداخته بودن که حتی با خوراکی هم به زور خر و به آدم نزدیک میشدن!

ویدئویی از الاغ های ساکن جزیره

عوضش یه خرگوش خوشگل و پشمالو پیدا کردم که گذاشت حسابی نازش کنم.

WxTgBTsdqy0eQJzFC6vv2T79eqTfMQwnOLGN3Y95.jpg
خرگوش ساکن جزیره ی خرها!

و چند تایی بز و تعدادی مرغ و خروس هم اینجا زندگی میکردن. اما چرا این جزیره، که بزرگترین از مجموعه جزایر غیر مسکونی تو این قسمت از دریای اژه ست به الاغ ها معروف شده و داستان نگهداری از حیوونا توی یه جزیره ی متروکه چیه؟ ماجرا برمیگرده به سال 2001 و وقتی دولت تعدادی الاغ رو بدون آب و غذا و شرایط نگهداری تو این جزیره رها کرد تا بمیرن. اما مردم ترکیه، که حیوان دوستی رو توی عادی ترین رفتار های روزمره شون میبینی و هرگز پیش نمیاد موجودی رو آزار بدن یا از کنارش وقتی در عذابه بی تفاوت عبور کنن، به این تصمیم دولت اعتراض کردن.

پس به خواست مردم شرایط نگهداری برای این زبون بسته ها مهیا شد و از همون موقع اسم جزیره از کارا آدا (به معنای جزیره ی سیاه) به جزیره ی الاغ ها تغییر کرد. هزینه ی نگهداری از این حیوانات ماهی حدود 6300 یورو میشه که 2500 تاشو دولت میده و بقیه ش هم از خیریه ها یا کمک های مردمی جور میشه. دو نفر هم به طور شیفتی تو این جزیره کار میکنن. داستان جالب این جزیره، علاقه ی ترک ها به حیوانات و ساحل خوب و نزدیکش برای شنا باعث شده تورهای روزانه ی زیادی اینجا بیان که فکر میکنم درصدی از سودشون هم به الاغ ها میرسه.

بعد از خداحافظی با الاغ ها و شنا دوباره سوار کشتی شدیم تا مقصد بعدی. ساحل سبزی از نه خیلی دور و خیلی نزدیک پیدا بود که سارا گفت خاکه یونانه. همین چند جمله ی کوتاه کافی بود و اینجای سفر برای من تلخ شد. شاید وقتی از روی نقشه یونان و ترکیه رو میبینی، فاصله ی انقدر کم شون ملموس نباشه. و همین فاصله ی کم چه تفاوتی که ایجاد نکرده در زندگی آدمها و مخصوصا مهاجرها: اون هایی که تو ترکیه گیر کردن و کسایی که بلاخره به یونان رسیدن و البته، هزاران آدمی که راه افتادن اما هرگز نرسیدن. به دریای آبی اژه نگاه کردم. حالا دیگه برای من فقط زیبایی نبود. گور هزاران ایرانی بود که به هزاران دلیل به این آب ها زده و به ساحل انقدر نزدیک یونان نرسیده بودند. اشک هام بی اختیار ریخت و توی آب دریا چکید. 

ویدئویی از خاک یونان در آن نزدیک ِ دور

ناهار کشتی، سالاد و ماهی و ماکارونی بود که پرسی و تو طبقه ی پایین سرو شد. چندان هم خوشمزه نبود ولی خب چون ورودی زیادی بابت کشتی نداده بودیم شکایتی هم نداشتم!

WzTxunADP3PzCFufr1o3OuBVm4AFy8QTxOB6k98Z.jpg
ناهار کشتی

یکی دو جای دیگه هم کشتی برای شنای مسافر ها توقف کرد تا وقت رفتن شد و پگاسوز کوچولو کم کم به اسکله برگشت. با اینکه تو کشتی دوش گرفته بودیم، تو موهامون پر از نمک دریا و تنمون چرب و روغنی بود. زینب و مراد گفتن میتونیم شب رو بریم خونه ی خواهر مراد. میدونستیم که ترک ها، البته که بیشتر از اروپایی ها ولی همچنان کمتر از ما ایرانی ها تعارف دارن و احتمالا اشکالی نداره اگه اونجا بریم ولی باز دو سه بار پرسیدیم تا مطمئن بشیم. چون جواب شون مثبت بود، به شستن خودمون تو یه حمام واقعی به جای دوش های ساحلی و خوابیدن تو رخت خواب گرم و نرم بعد از دو شب کمپ نه نگفتیم و راه افتادیم.

سر راه، یه جعبه باقلوای برای میزبانمون خریدیم و به خونه ای ساده ش تو محله ی Buca رسیدیم. ماشین رو که پارک کردیم، دو تا پسر نوجوان مِرحِبا مِرحِبا گویان به سمتمون اومدن که سارا گفت خواهرزاده و پسر مراد از ازدواج قبلیش هستن. احوال پرسی کردیم و وارد راهروی باریک آپارتمانی شدیم که چند تا سنگ قبر نو و تازه تراشیده شده توش بود.

PwOIvRW4wxuMaebxBCnp0yUbEtGNIh3XZHMh1BG6.jpg
اولین تصویر از خانه ی میزبان ها

اسم میزبان مهربان، که لبخندش، تو تمام مدت اقامت چند روزه ی ما لحظه ای محو نشد رابعه بود و رابی صداش میزدن. با همسرش اَردَل (پرسیدم و مطمئن شدم که مخفف اردلان نیست!) و پسر دیگه شون به استقبال مون اومدن. با اینکه از ترکی چیزی نمیدونستیم، اما برخورد گرم شون لبخند رو به لب ما هم آورد. وارد خونه ای شدیم که چیدمان و قوانینش بی شباهت به خونه های ایرانی نبود و البته به همان اندازه هم، هیچ ربطی به اون هایی که مردم ترکیه تو سریال های جم تی وی توشون زندگی میکنن، نداشت. فرش و قانون ورود بدون کفش، مبل راحتی های گل گلی، پذیرایی با میوه و شیرینی و چایی.

چایی اول رو که خوردیم، رابی و پسر ها و زینب رفتن برای آماده کردن شام. از جمع دریا زده ی ما هم، مراد اولین نفری بود که پرید توی حمام. سارا که زبان ترکیش خوب بود با اردل گرم صحبت شد و چند باری به من اشاره کرد، بعد برگشت و با هیجان بهم گفت که اردل هنرمند سنگتراشه و روی قبرها کار میکنه. اگه سفرنامه های قبلی من رو خونده باشید، شاید علاقه م به گور و گورستان رو یادتون مونده باشه. این علاقه اما، برای اردل هم مثل بیشتر آدم ها عجیب بود. با کمک سارا، از گورگردی و جنبه ی مردم شناسانه و هنری و فرهنگیش به اردل گفتیم.

حالت صورتش به وضوح کم کم عوض شد و تواضع اول جاشو به غرور داد. من عکس چندتا از خاص ترین گورستان هایی که رفته بودم رو نشونش دادم که خاک سفید شگفت زده و خالد نبی متعجبش کرد. با تردید پرسید این گورها چرا شبیه یه چیزی هستن؟ سارا جواب داد که شبیه نه، منظور همون بوده. اردل آبی (آبی به معنای داداش بزرگ و طوری که زینب صداش میزد) که مسلمان معتقدی بود، چند دقیقه ای فکر کرد تا گفت شک نداره این گورها متعلق به قوم لوطن و از این کشف تازه باز پر از حس غرور شد.

فکر نکنم کسی تا به حال به اندازه ی من و سارا به کار اردل علاقه نشون داده بود. چون تا زمانی که میز شام آماده شد از دوره ی آموزشی این رشته که یک درس آکادمیک و یک ساله ست، که متعصب نیست و برای هر باور و عقیده ای سنگ میتراشه، که اوایل این کار، و دیدن خانواده متوفی به گریه ش مینداخته ولی حالا عادت کرده، که گورکنی و نصب سنگ زیر آفتاب تند فصل های گرم و مخصوصا ماه رمضون چقدر سخته گفت. اما به نظر میرسید کارش رو دوست داشت و البته رابطه ی خوب با همکارهاش و درآمد راضی کننده هم بی ارتباط با این حس نبودن.

ویدئویی از توضیحات اردل

پسرهای اردل و رابی، که یکی پیک موتوری گِتیر (چیزی شبیه اوبرایت یا اسنپ فود) و دیگری فروشنده ی یک نمایشگاه ماشین بود فوق العاده با ادب و البته خجالتی بودن. تو اون چند روز به زور کلمه ای جز سلام و خداحافظی گفتن. اون شب هم میز شام رو چیدن و اصلا به ما اجازه ی کمک کردن ندادن. میزی که خودش هم دیدنی بود: چیزی بین سفره و میز ناهار خوری. این طوری که پارچه ی بزرگی زیرش پهن میشد، میز گرد و تاشویی که نهایتا سی و پنج سانت ارتفاع داشت روش قرار میگرفت، سفره روی میز انداخته میشد و بعد هم که مشخصه، باقی ظروف و خوراکی ها و نوشیدنی ها روی سفره چیده میشدن. کاربرد پارچه ی اول روی زمین این بود که باید بلندش میکردیم و بعد از اینکه چهار زانو یا دو زانو روی زمین و دور میز نشستیم، روی پاهامون میکشیدیم. رابی برای شام بلغور درست کرده بود که من خیلی دوست داشتم ولی چون هنوز یخم آب نشده بود نتونستم اون شب عکسی از میز و غذاها بگیرم.

رابی و زینب مهربان و بچه ها اجازه ندادن توی جمع کردن میز هم کمکی کنیم و بساط شام به سرعت جمع شد و چایی و شیرینی جاش رو گرفت. باقی شب، به یکی یکی حمام رفتن ما و حرف زدن گذشت تا رابی من و مجید و سارا رو به اتاق پذیرایی دیگه ای برد. فهمیدم که یکی از تفاوت های معماری خونه های ترکیه و ایران، دریای زیاد و فضاهای بسته ست. هیچ فضایی تو یک خونه ی ترکی بدون در نیست. حتی اتاق های پذیرایی و سالن های ناهارخوری، و آشپزخونه ی اوپن هم که اصلا! این یعنی میشد در اتاق پذیرایی رو بست و تا صبح تخت خوابید!

روز نهم: یکشنبه دوازدهم تیر

ازمیر

روستای پلکانی شیرینچه / شهر تاریخی اِفِسوس

وقتی بیدار شدیم، اردل و پسری که توی نمایشگاه ماشین کار میکرد سر کار رفته بودند. به رابی گفتیم حالا که اقامت ما تو خونشون بیشتر از چند روز طول میکشه، باید تعارف رو کنار بذاره و اجازه بده توی کارها کمک کنیم. پس صبحانه ی مفصل رو همه با هم چیدیم و خوردیم و جمع کردیم.

ویدئویی از صبحانه مفصل منزل رابی

SwgBBOgf9BuIAFFp3cTX8AO3fCGvNS8IjDRIHBQn.jpg
میز کوتاه

 

 ویدئویی از بمب ازمیر (شیرینی پر از شکلات)

از شب قبل، ازش خواهش کرده بودیم امروز همراه مون بشه. رابی خیلی خوشحال شد وقتی شنید قراره بریم شیرینچه و شهر تاریخی افسوس، چون با وجود سالها زندگی تو ازمیر هنوز فرصت نکرده بود این جاها رو ببینه. اردل، هر روز هفته و ساعت های طولانی سر کار بود و ظاهرا برخلاف برادر خانمش مراد، علاقه ای به گشتن و دیدن و تجربه کردن نداشت. ما هم خوشحال از اینکه بودنمون برای رابی فقط زحمت نیست، حاضر شدیم و زدیم بیرون.

مجید مسیر رفت رو رانندگی کرد

شیرینجه روستایی تو 85 کیلومتری شهر ازمیره. شش تایی تو ماشین چپیدیم و یک ساعتی تا اونجا روندیم. این روستا، تا کمتر از صد سال پیش جزیی از یونان بوده که بعدتر تو یه  توافق به ترکیه الحاق میشه. بقایای زندگی مسیحیان اورتودوکس هنوز هم تو این شهر هست، مثل کلیسایی که از قرن هجدهم باقی مونده و ساختمونی که به خانه ی مریم مقدس معروفه.

ویدئویی از کلیسای شیرینجه

بعد از اون توافق، ترک های یونان به اینجا کوچ داده میشن و ساکنین یونانی شیرینچه هم این روستا رو ترک میکنن. شیرینچه ی زیبا با اون معماری پلکانی و سقف های شیروانی که بی شباهت به ماسوله نیست، خیلی کوچیکه و فقط ششصد خانوار جمعیت داره.  

AvWSj0qMN09HLIBjLnHu8B31GghHJ01BUn6qdZDe.jpg
شیرینچه

شیرینچه از نظر حال و هوا هم بی شباهت به ماسوله نبود: فروش میوه های فصل مثل شاتوت و آب شاتوت و انواع مربا، رستوران های خیلی قشنگ و چوبی با قیمت الکی گرون و غذاهایی تو حجم کم و کیفیت پایین (که تقریبا قاعده ی هر جای توریستیه انگار) و خانم هایی که صنایع دستی، گردنبند و تاج های گل خشک و عروسک های بافتنی میفروختند. معروف ترین محصول اینجا ولی نوشیدنی آب انگوریه که از میوه های همین روستا تهیه شده.

KLIaDtbVzUpA7j8gfPyN9JvjnNTDSbIKvMYGwlRx.jpg
مرباجات
0jUn12bhgjgrFHGOnWvCuKcjb0eQBtyfiA4SC1mn.jpg
عروسک های بافتنی
NCCQpI4cCsmANu5iYfxqTA1veipapljei49pQoc1.jpg
صابون های دست ساز
WPrqYpGBNg6au5NTtyQcKs37Tv3pMbifm4ncsMm2.jpg
فلفل خشک

توی کافه ی قشنگی نشستیم و قهوه ای که روی ماسه های داغ درست میشد سفارش دادیم.

2SoPTuNGU3pzrZMGYg9GGbPoELfJsHvqfImtl8Xj.jpg
تهیه ی قهوه رو ماسه ی داغ

بعدش با مجید، از یه فروشگاه و وقتی سارا حواسش نبود، برای تولدش یک ظرف پر از میوه ی سنگی تزئینی خریدیم و باز راه افتادیم. شیرینچه، پله و شیب و بالا رفتن و پایین اومدن زیاد داره دیدنش و پیاده روی توش، برای کسی که با این موارد راحت نباشه کمی سخت میشه. ما هم، به خاطر رابی که طفلک کمر درد داشت و یک بار هم جراحی قلب باز انجام داده بود، بیشتر از دو ساعت پلکان های روستا رو بالا و پایین نکردیم. البته، مقصد بعدی که شهر تاریخی افسوس بود و دیدنش زمان زیادی میبرد هم تو ترک زود شیرینچه بی تاثیر نبود!

به سمت افسوس راه افتادیم و ناهار رو تو رستوران Gokkaynak Kasap خوردیم و بعد باز حرکت کردیم و یک ربع بعد به مقصد رسیدیم. صف ورودی شهر تاریخی اون قدر ها هم شلوغ نبود. قیمت بلیط برای ما 200 لیر و برای بقیه با موزه کارت رایگان بود. از ورودی گذشتیم و جادو جاری شد...

1LRrFQX6IcbhSh09qQa2HmFGP31OvWdX5lvBJ0S1.jpg
پیده ی پنیر

جادوی فضاهای باستانی و کهن، حس قصه ها و ماجراهایی که از این مکان گذشته و زندگی ها و آدم هایی که دیده... این حس، همیشه و از وقتی یادم هست با دیدن جاهای تاریخی سراغم میاد. چه شرح و داستانی از اون ها بدونم و چه اگه مثل همین افسوس، یک باره سر ازشون در بیارم. پس برای شما مینویسم که اگر روزی مثل من، گذرتون اتفاقی به این شهر افتاد فرصت عمیق تری برای گم شدن تو خیالش داشته باشید.

laH7ogvy6HQPVQlAWof2x0vRin1zDntSVJlHJm5S.jpg
افسوس

افسوس (به ترکی Efeze و به انگلیسی Ephesus) تو طول تاریخ، همیشه شهر مهمی محسوب میشده: تو دوران باستان، به خاطر نزدیکیش به معبد آرتمیس که یکی ازعجایب هفتگانه بوده، بعدتر، برای نقشی که تو دین مسیحیت داشته و حالا هم به خاطر اکتشافاتی که توش شده و اسنادی مهمی که اینجا مونده و البته جنبه ی توریستیش.

33pjgnX3pSZXm4FBQA9AdvRcLKsQDtT9xeyTmDWf.jpg
 آمفی تئاتر افسوس

یکی از باورهای مسیحیت اینه که پائولین (یا پولس، از مبلغان مسیحیت) توی شهر افسوس رساله هاشو، که شامل سیزده کتاب از عهد جدید میشن نوشته. یا یکی از هفت کلیسای آسیا که تو کتاب مکاشفه ی یوحنا بهشون اشاره شده اینجا قرار داشته. یا محل برگزاری مهم ترین شوراهای مسیحی تو قرن پنجم بوده. و البته میگن اصحاب کهف هم از اهالی اینجا بودن.

8IhvpnaRO4huGoPGqZks8c4igXriQBJJM6kfYG57.jpg
مجسمه ها

اما سرگذشت افسوس، خیلی قبل از پیدایش این دین هم پر از فراز و نشیب بوده و تو دوره های مختلف تاریخی و جنگ ها توسط یونان، اسپارت ها و ایران (پارس) به تصرف در اومده. این شهر بعدا با هجوم گوت ها (قبیله از از ژرمنی ها که دائم به امپراطوری روم حمله میکردن) نابود میشه و این آغازیه بر افولش.

OmTrywYsf9JjY17gado29Z89r9jGvHaymZ562Vdb.jpg
زیبایی کاشی کاری های کف

هرچند که افسوس بعدها، بازسازی میشه تا سرنوشت پر ماجراش بین امپراطوری ها و قدرت های مختلف رو پی‌ بگیره، اما هرگز دوباره به شکوه دوران باستان نمی‌رسه، و تو قرن پونزدهم میلادی برای همیشه متروکه میشه... بیشتر بازمانده های امروز افسوس و چیزی که تو عکس ها میبینید به دوران رومی ها برمی‌گردن.

Wua5KImhy9yYvFwJrcW8UZ88TjhBO8LvGC6MTNuw.jpg
کتابخانه افسوس

=به نظر من، به علاوه ی قسمت هایی از افسوس که بیشتر سالم مونده بودن، گورستانش با تابوت های سنگی بزرگ و کتابخانه ش واقعا زیبا بودن. و البته، جزئیات و جزئیات و جزئیات. متاسفانه موزه ی این شهر برای تعمیرات تعطیل بود. اما خب، خداروشکر که اینترنت هست تا بعدا اطلاعاتی که نمیدونیم رو چک کنیم!

oJenhGvV9MYbmvYk8QrHotFfLdBVBQBCFU5k4RrN.jpg
افسوس

افسوس خیلی بزرگ بود و سر بالایی هم زیاد داشت. برای همین رابی و مراد و زینب خیلی زود از دیدنش خسته شدن و گفتن که میرن توی ماشین منتظر ما میشینن! راستش برخورد شون با چنین جای شگفت انگیزی برای من خیلی عجیب بود. نمیدونستم چون هزینه ای برای دیدن اینجا ندادن قدرش رو نمیدونن، یا خیلی اهل جاهای تاریخی و فرهنگی نیستن؟

WnaJM1YdQ8rFRqIOT1xrGFdHxiuT9ILAfrH5Ddkb.jpg
 افسوس

بهرحال سارا گفت که به نظرش دلیلی نداره ما بازدید مون رو به خاطر اون ها تحت تاثیر قرار بدیم و جایی رو هول هولی ببینیم. پس با خیال راحت قدم زدیم و با هر چیزی که میتونستیم عکس گرفتیم.

Ac7lSh4AGhGWgRXCVRRtQFx9PO7XenWKSIC0le5F.jpg
گورستان افسوس

سه ساعتی توی افسوس بودیم، مطمئن شدیم که همه جا رو دیدیم و بعد از غروب واقعا زیباش، بیرون رفتیم و سمت ماشین راه افتادیم. رابی و زینب و مراد هم گویا بهشون بد نگذشته بود و حرف زده بودن.

66fXpbrGlOBlnHcwkZmZJ7mLUM0Xw7rLdfcZgkeh.jpg
افسوس

برای تولد سارا، کیکی گرفتیم که دور هم بخوریم و رفتیم خونه. اردل و پسرها قبل از ما برگشته بودند. تا رابی و زینب شام رو آماده کنن، مجید که از اول سفر میگفت کارهای مهمی تهران داره و میخواد حتما یه سر ایران بره، بلیط هواپیما استانبول به تهرانش رو برای چهارشنبه به قیمت 3800000 تومان خرید و قرار شد تا استانبول هم با پرواز بره که قیمتش 800000 تومن میشد و همون موقع اون بلیطش رو هم گرفت.

3ZOjR4gvFGOu79xx7fcGOH79vFv5jtz0cOsgu5jg.jpg
 شام اون شب، غذایی شبیه به کباب دوری

من و سارا هم عکس های افسوس رو به اردل نشون دادیم و مخصوصا از شگفتی تابوت های سنگی گفتیم. اردل هم، که شرط میبندم تا به حال شنونده ای به مشتاقی و کنجکاوی من ندیده بود، عکسی از سنگ قبری که اون روز روش کار میکرده نشون من داد و با طول و تفسیر از متوفی و خانواده ش و سفارشی که داشتند گفت. ولی حتی اون هم فکر نمیکرد که همین، خیال یک روز گورکنی و گورگردی و سنگ تراشی باهاش رو به مخیله ی من بندازه چون وقتی ازش خواهش کردم که فردا همراهش برم تعجب کرد. فکر کنم نمیخواست دلم رو بشکنه و مستقیما نه بگه، پس با این حرف ها که آفتاب داغ و سوزانه و این جایی که من کار میکنم یه گورستان متفاوت یا قدیمی، از اون هایی که تو دوست داری نیست و مسیر دور و ماشین بدون کولره منصرفم کرد. و حتما هم نمیدونه که حسرتش، تا همین امروز رو دلم مونده!

روز دهم: دوشنبه سیزدهم تیر

ازمیر

برج ساعت ازمیر / بازار ازمیر / پاساژ اُپتیموم

مراد و زینب، که مثل ما تو تعطیلات تابستون بودن، اونروز و بعد از صبحانه با پسر شونزده ساله ی مراد ازمیر رو ترک کردن تا سر راه باقی بچه هاشون رو بردارن یه سفر خونوادگی برن. ما هم که میخواستیم اون روز ازمیر رو بگردیم از رابی خواستیم باهامون بیاد ولی گفت که اردل وقتی از سرکار بر میگرده خیلی خسته و گرسنه ست و چون ساعت های طولانی هم بیرونه میخوان با هم وقت بگذرونن برای همین بهتره حالا که دیروز تمام وقت با ما بوده امروز رو خونه باشه. پس ما سه هموطن برای اولین بار با خودمون و عادت های فقط ایرانی مون تنها شدیم. با اتوبوس شماره 104، چهل دقیقه ایه تا میدان کوناک، جایی که برج ساعت توش قرار داره رفتیم.

803NdwJZpBVDtixMZNZTDaSC2RlxmSd5nnAUxLPl.jpg
برج ساعت

برج ساعت تو سال 1895 میلادی ساخته و ساعتش چند سال بعد بهش الحاق شده، که البته یه­بار بر اثر زلزله از کار افتاده و دو سال طول کشیده تا باز درستش کردن. یه مدت هم تصویر این برج رو اسکناس های 500 لیری چاپ میشد و میگن که طراحیش با الهام از معماری عثمانی و آفریقای جنوبی بوده. این برج زیبا معروف ترین نماد شهر ازمیر هم هست، با اون دو تا نخل اطرافش و کبوتر هایی که پرواز گروهی شون وقتی همزمان میپرن، عکس های یادگاری تون رو قشنگ میکنن. اطراف میدون، چند نفر بساط کرده بودند و گندم میفروختند که ما هم یک لیوان خریدیم و به کبوترهای گرسنه که از آدم ها نمیترسیدن و برای دونه های پاشیده شده روی زمین تا نزدیک پامون میومدن ریختیم.

YYKMZu0mVLbVAXtCxTawmmnrkC73thrXQ9h2bZTg.jpg
 دانه فروشان

بعد از دیدن میدون، راه افتادیم سمت بازار Kemeralti Carsisi و تو رستوران دریایی Meshur Halikarnas Balik Pisiricisi ماهی با آب شلغم تند گرفتیم که برای سه نفرمون 98 لیر شد.

این آب شلغم ها مدل غیر تند هم دارن و به خاطر طعم فوی و غالب شون، معمولا با راکی یا غذاهای دریایی خورده میشن که به نظرم ترکیب خوبیه چون ترک ها به اندازه ی ما عادت به استفاده از ادویه ندارن و ماهی هاشون یه کمی بوی طبیعی داره. قرار شد یه سری به مرکز خرید ازمیر بزنیم تا مجید که به خاطر سفر با یک کوله و مدت زیاد دور بودن از خونه نتونسته بود برای خانواده چیزی از بلژیک بیاره از اینجا سوغاتی بخره. سوار متروی M1 به پاساژ اپتیموم ازمیر رسیدیم که یک ساعتی هم طول کشید.

من که از خرید بیزارم حوصله نداشتم و بعد از پیدا کردن یه وای فای بدون رمز، رفتم تو گوشیم. دیدم اُفُق پیام داده. پسری که پنج شش سال پیش و اولین بار که به استانبول سفر کرده بودیم از سایت کوچ سرفینگ آشنا و مهمانش شده بودیم. افق برای عروسی یکی از اقوام به ازمیر اومده و پیام داده بود که اگه وقت دارم هم رو ببینیم. آدرس پاساژ رو براش فرستادم و تا وقت رسیدنش که یک ساعتی طول کشید، با انرژی برای دوست و فامیل سوغاتی خریدم. 

چهار تایی تو کافی شاپ روی بام مرکز خرید نشستیم و چایی سفارش دادیم. افق میگفت زندگی تو ترکیه مثل سابق نیست و قیمت ها هرروز بالاتر میرن و اون هم قصد مهاجرت داره. بعد، دعوت کرد که فردا با اون و دخترخاله ش بریم شیرینچه و کوشاداسی. با اینکه یکی از مقاصد شون برای ما تکراری بود، به خاطر معاشرت بیشتر با افق قبول کردیم و اون شب زود ازش جدا شدیم تا زمانی هم برای حرف زدن با اردل و رابی داشته باشیم. افق ما رو تا خونه رسوند و گفت فردا قبل از راه افتادن باهامون تماس میگیره.