روز یازدهم: سه شنبه چهاردهم تیر
ازمیر
پاساژ اُپتیموم / شیرینچه / کوشاداسی
فقط یه روز به رفتن مجید مونده بود و این یعنی، وقت زیادی برای خرید باقی سوغاتی ها نداشت. قرار شد تا خبری از افق نشده، یه سر تا پاساژ دیروزی بریم. این بار سارا، مارو همراهی نکرد و پیش رابی موند تا بعد از خرید و قبل از حرکت به شیرینچه دنبالش بریم.
با اتوبوس خط 878 تا مرکز خرید دیروزی رفتیم و هول هولی خرید کردیم تا وقتی افق رسید، سریع تا ماشین رفته و سوار شدیم. سارا هم، وقتی سر کوچه بهش زنگ زدیم وقت رو تلف نکرد و تندی پایین اومد و اینجوری حدود ساعت دوازده بود که ما پنج تا تو راه شیرینچه بودیم. دخترخاله ی افق، که متاسفانه اسمش رو یادم رفته، کلامی انگلیسی بلد نبود. برای همین نه خاطره ی روشنی ازش در ذهنم هست و نه قصه ای.
و همینجوری هم، چون حرفی نشد که با هم بزنیم، تو روستای قشنگ پله کانی دو گروه شده و هم رو گم کردیم! البته غمی هم نبود، چون دیدن زیبایی های روستا برای افق و دخترخاله تازگی داشت و ما جدیدا اینجا بودیم! چون کار خاصی نداشتیم، دنبال رستوران گشتیم که حداقل چیزی بخوریم تا زمان زودتر بگذره. و با اینکه اون روز روستا شلوغ تر از بار قبل بود، رستوران ها خیلی از غذاهای توی منو رو نداشتن. چندین رستوران سر زدیم تا بلاخره تو اونی که بیشتر از همه شبیه خونه ی خاله بود به اسم Koy Kahvesi نشستیم. مجید کباب و من و سارا فاصولیه (خوراک لوبیا سفید ترکیه ای) با برنج و هر سه دوغ محلی گرفتیم. غذاهای این رستوران نسبت به قیمتش که 240 لیر شد، نه کیفیت خوبی داشت و نه حجم بالایی. سفارش مجید هم شامل برنج نمیشد و باید جدا میگرفت. اما نگم از دوغش و آخ از دوغش! یکی از بهترین ها بود و تا وقتی که افق مارو پیدا کرد حسابی خواب آلودم کرده بود. افق و دخترخاله هم حسابی خوش گذرونده بودن.
تا کوشاداسی با ماشین 40 دقیقه راه بود که همه ش رو آهنگ ترکی گوش دادیم. و اما کوشاداسی: با همه ی توریستی بودن و قشنگی، اصلا مقصد مورد علاقه ی من نیست! در واقع همین توریستی بودن و تعداد زیاد آدمایی که با تور کوش آداسی به این شهر میان هم چیز زیادی از هویت شهر باقی نذاشته. مغازه های بیش از حد شیک و قیمت های بالا و گاهی به یورو، هیچ شبیه به چیزی که تو ازمیر دیده بودیم نبود.
افق که دید ما سه تا علاقه ای به گشتن تو کوشاداسی نداریم پیشنهاد شنا داد. هرچند که بعد از کلی رانندگی به اینجا اومده بودیم در حالی که ازمیر هم میشد شنا کرد اما قبول کردیم چون فرصت غرغر کردن نبود و جز اون هم، باید حتما کوشاداسی رو میدیدیم تا بفهمیم دوستش نداریم! پس به سمت یکی از اون ساحل های عمومی راه افتادیم که دوش نداشت. شاید هم برای همین از جمع ما فقط صاحبین موهای کوتاه یعنی آقایون توی آب پریدن و ما سه تا با مترجمی سارا حرف زدیم که البته زیاد هم طول نکشید.
مجید و افق زود از آب بیرون اومدن و سمت خونه راه افتادیم که مجید فرصت چیدن و بستن کوله شو داشته باشه و برای رفتن آماده بشه.
روز دوازدهم: چهارشنبه پانزده تیر
ازمیر
خانه ی رابی و اردل و هیچ دیگر!
ساعت دوازده ظهر، مجید با ما خداحافظی کرد و رفت که از فرودگاه ازمیر به استانبول و از اونجا به تهران بره. من که بدتر از علف های روی باد هیچ برنامه ای نداشتم، میخواستم با سارا یکی دو روز خونه ی خدیجه خانم، خواهر دیگه ی مراد تو بورسا و بعد پیش خودش تو ازمیت و از اونجا به آلمان برم. با سارا، بلیط های اتوبوس مون به مقصد بورسا رو به قیمت 299 لیر برای هر نفر از ترمینال ایزوتاس Isotas خریدیم و وسیله هامون رو جمع کردیم. بعد، تصمیم گرفتیم که برای تشکر از این خانواده ی مهربون و سخاوتمند، امروز رو بیرون نریم و به جاش با رابی و بقیه معاشرت، براشون آشپزی و خونه رو حسابی تمیز کنیم.
رابی اولش اجازه نمیداد جارو برقی رو برداریم و میگفت یعنی چی که مهمون برای صاحبخونه آشپزی کنه. گفتیم خودمون دوست داریم و اینجوری راحت تریم. با سارا رفتیم تا از نزدیک ترین سوپر مارکت به خونه ی رابی تا برای یه ماکارونی به سبک ایرانی که سارا میدونست بیشتر از بقیه غذاها به ذائقه ی ترک ها سازگاره خرید کنیم.
ناهار که میپختیم رابی از زندگیش گفت: از کودکی ای که توی ارزروم گذشته بود، از اردل که هم محلی، دوست و همبازی خودش و مراد بود و از همون بچگی هم رو میشناختن و خیلی زود عاشق هم شدن تا ازدواج کردن. از وقتی که مجبور شد به این شهر کوچ کنه و سختی هایی که تو تنهایی و دوری از خانواده ش کشید تا وقتی جا بیوفته و دوست و آشنا پیدا کنه. به اینجای داستان که رسید، من و سارا رو دلداری داد که میدونه مهاجرت چقدر سخته و از صفر ساختن چه زمانی از آدم میگیره و تنهایی چه تلخی ای از روزهای آدم میسازه. و قبل از اینکه ما چیزی گفته باشیم ادامه داد که تازه مهاجرت به یه کشوره دیگه وقتی زبانش رو هم نمیدونیم و فرهنگش جدیده، حتما بارها سخت تره از کوچی که رابی کرده. سری تکون داد و سیگار کلفت و سنگینی آتش زد و گفت به خاطر بیماری قلبیش از کشیدن منع شده و حالا دور از چشم اردل و بچه ها هروقت بتونه چند تایی دود میکنه.
تو فکر شیرینی حرف های زنانه حتی با وجود سد زبان بودم که سارا گفت رابی زردچوبه نداره و حتی فروشگاهی که ازش خرید کردیم هم نداشته که ادویه ی معمول در آشپزی ترک ها نیست! رابی به چندین نفر از دوست و آشنا و همسایه هاش زنگ زد تا خانمی که روسریش رو پشت سر گره زده و دختر کوچکی دنبالش بود مقداری زردچوبه برای ما آورد.
سارا شنید که رابی بین احوال پرسی هاش با دوستش، بهش گفته تا به حال مهمون هایی به این آسونی نداشتم مخصوصا که برعکس ماها زیاد هم غذا نمیخورن و تو کارها هم کمک میکنن، مثل امروز که غذای ایرانی پختن. دوست رابی میخواست بیشتر پیش ما بمونه اما قرار بود دخترش، که نهایتا هشت نه ساله میشد رو ببره و کلاس قرآن ثبت نام کنه. دختر از خوشحالی و هیجان بالا و پایین پرید و دست مادرش رو گرفت و تقریبا به زور بیرون برد. سارا توضیح داد که مدارس ترکیه لائیک هستن و چون توشون آموزش و معرفی هیچ دینی وجود نداره کسایی که بخوان یاد بگیرن باید کلاس های جداگونه برن که خیلی هم مرسومه.
ناهار رو با سالاد شیرازی همراه رابی و یکی از پسرها خوردیم که دوست داشتن، اما اردل که شب از راه رسید از بی طعم بودن و کم چرب بودن غذا گله کرد. چند باری گفت من رُکم و تعارف ندارم، سالاد خوب بود ولی غذا اصلا. یک پاش رو روی اون یکی انداخت و ادامه داد که شما دو تا دختر چایی هم درست نمیریزید. سارا گفت که مدل چایی خوردن ما ایرانی ها متفاوته. اردل قبول نکرد و ادامه داد و گفت و گفت و گفت. من و سارا زیر چشمی به هم نگاه کردیم و زدیم زیر خنده. یاد روز اولی افتادیم که اردل رو دیدیم. سرش رو پایین انداخته بود و با خجالت میگفت تو کار سنگ گوره. و ما انقدر ازش تعریف کرده و هنرمند صداش کرده و ازش سوال کرده بودیم که حالا با یک قیافه ی حق به جانب رو به روی ما نشسته بود و از ماکارونی سبک ایرانی ایراد میگرفت!
تصمیم گرفتم یکم سر به سرش بذارم. یه مقدار لواشک توی کیفم بود که به اردل و رابی تعارف کردم. برخورد اکثر غیر ایرانی ها در مواجهه با لواشک، چیزی جز تو هم رفتن قیافه و وحشت نیست. اما چشم های اردل و رابی به محض اینکه تکه های لواشک رو توی دهانشون گذاشتن برق زد. گفتن که این طعم، بردشون به سالهای دور کودکی تو ارزروم، جایی که توش همیشه از این ها میخوردن. فکر کردم ارزروم به خاطر نزدیکیش به ایران و جمعیت کوردهاش، از خوراکی های ایرانی تاثیر گرفته که البته اشتباه هم نیست.
ترکیه به خاطر وسعت نسبی و عریض بودن، نتوع فرهنگی زیادی داره و شهر به شهر متفاوته. رابی گفت فردا به خواهرهاش زنگ میزنه تا مقداری لواشک از اونجا براش بخرن و پست کنن، و براش عجیبه که چطور سالها یادش رفته چنین خوراکی ای هست؟ اردل هم گفت لواشک های ارزروم، که البته اونا بهش پِستیل میگفتن، کمی ضخیم تره. بهش گفتیم خب این خوراکی مدل های مختلف داره! و خداروشکر که تو این یکی چیزی برای ایراد گرفتن پیدا نکرد!
روز سیزدهم: پنجشنبه شانزده تیر
به بورسا
پارک شیرین یر / خانه ی خدیجه خانم
صبح خداحافظی بود و چه صبح غمگینی. میدونم با اقامت چند روزه مون تو ازمیر، مزاحم میزبان هامون شده و ریتم عادی زندگی شون رو بهم زده بودیم اما برای رابی که تو این شهر تنها بود و به خاطر حجم کار اردل اصلا امکان سفر و حتی گردش نداشت، تنوعی هم شده بود.
رابی از صبح زود کوکورچ بار گذاشته بود که از روده ی گوسفند و گاو تهیه میشه، تا نگرانی از شام شب اردل نداشته باشه و روز آخر رو با هم بریم بیرون. سه تایی بعد از ناهار سوار اتوبوس شماره ی 176 شدیم و رفتیم پارک شیرین یِر Sirinyer توی آلاچیق هاش نشستیم و چایی سفارش دادیم. رابی گفت که اینجا پارک مورد علاقه شه و ماهی یکبار، بعد از ظهرها با دوستاش توش جمع میشن. بعد گوشیش رو داد به گارسون که ازمون عکس بگیره. حس کردم که چقدر دلم برای این خانم غریبه ی مهربون، که حالا بدون حتی کلامی زبان مشترک دوستم شده بود تنگ میشه.
کسی که قبل از سفر حتی نمیدونستم که قراره پیشش برم و سخاوتمندیش که بهمون تعارف کرد باعث آشنایی مون شد. رابی مارو تا دم دفتر Efetur که بلیط هامون رو قبلا اینترنتی خریده بودیم رسوند. محکم بغلش کردم و به فارسی گفتم فرقی نمیکنه تهران یا بروکسل، در خونه ی من برای اون و خانواده ش همیشه بازه و بعد از خداحافظی، با سارا سوار مینی بوسی شدیم که تا ترمینال ازمیر رفت. اتوبوس مون رو پیدا کردیم و رو صندلی هامون، دقیقا پشت سر شاگرد شوفر نشستیم.
اتوبوس تقریبا سر ساعت و حدود چهار راه افتاد و اغراق نیست اگر بگم از لحظه ی اول سوار شدن حرف زدیم و خاطره گفتیم و غیبت کردیم و خندیدیم و توی اون پنج ساعت، لحظه ای چشم روی هم نذاشتیم. راننده که دیگه کلافه شده بود شاگرد شوفر رو فرستاد سر وقت ما و مثل دختر های مدرسه ای تذکر گرفتیم که بدتر به خنده مون انداخت. شاگرد شوفر با کنجکاوی پرسید کجایی هستیم و نمیدونم تو جواب ما چی بود که دیگه کاری بهمون نداشت تا ساعت نُه که رسیدیم ترمینال بورسا.
جایی که صدا، خواهر زاده ی مراد (صدا به معنای صدا) با مامانش خدیجه خانوم اومده بودن دنبالمون. صدا رو دیدیم که از ماشین پیاده شده بود و اون طرف بلواری رو به روی ترمینال دست تکون میداد. سمت ماشین رفتیم و سوار که شدیم، از ظاهر متناقض این مادر و دختر جا خوردم. صدا دختری کاملا ساده و بی آرایش و محجبه بود و خدیجه خانوم بی حجاب. برعکس این ترکیب رو توی خانواده های ترک و ایرانی زیاد دیده بودم اما این مدلی، اولین بار بود! خدیجه خانم که دودی هم بود، شیشه رو پایین داده و پشت به پشت سیگار آتش میزد. صدا تا رستورانی رانندگی و تو نزدیکیش پارک کرد و پیاده وارد شدیم.
صاحب رستوران که انگار با این مادر و دختر آشنا بود سلام و علیک گرمی با ما کرد. به در و دیوار رستوران مثل خیلی جاهای دیگه، عکس های آتاتورک و پرچم ترکیه زده بودند. صدا با انگلیسی دست و پا شکسته ای پرسید چی میخوریم که گفتم فرقی نداره فقط دوغ، که ترک ها آیران بهش میگن حتما باشه! آدانا کباب سفارش دادن و آماده که شد دیدم مادر و دختر چیزی نگرفته و قبلا شام خوردن! از مهربونی شون شرمنده شدیم و بعد از غذا رفتیم خونشون.
خونه ی خدیجه خانم اینا خیلی قشنگ و تو محله ی Dobrucaبود. وسایل زیبایی داشت و تراس دلبازی که با یاسمین و احمد، بچه های دیگه ش توش نشستیم. تخمه و بستنی و آجیل و چایی خوردیم و با کمک سارا که مترجم شده بود تا دوی بعد از نصف شب حرف زدیم.
از ایران که با وجود سالیانه میلیون ها توریستش به ترکیه، هنوز برای ترک ها دور و غریب و ناشناخته ست. از بلژیک که هنوز خونه ی من نیست و از اینکه من بعد از دیدن این چند تا کشور، چرا و چه چیزی تو ترکیه رو دوست دارم!؟ فکر میکنم، علاقه ای که ترک ها توی من و نسبت به کشور شون میدیدن باعث میشد اکثرا حس خوبی بهم داشته باشن. مثلا وقتی که از خون گرمی شون، زیبایی کشورشون و خوشمزگی غذاهاشون نسبت به بلژیک تعریف میکردم پر از غرور میشدن و البته نشد بگم هنوز مونده که به ایرانی ها برسن! وقتی بلاخره وقت خواب شد، صدا مارو به اتاقی که شبیه پذیرایی خونه ی رابی در داشت و بسته میشد راهنمایی کرد و ما بدون هیچ خیالی خوابیدیم.
روز چهاردهم: جمعه هفده تیر
بورسا و به ازمیت
بازار تاریخی بورسا / بیمارستان دولتی کورفز
عید قربان برای اهل سنت روزی فراتر از یک تعطیلی در تقویم و خیلی مهمه. اونروز هم که نزدیک عید بود، دخترهای خدیجه خانم از صبح زود تو آشپزخونه و در تدارک باقلوای خانگی و ناهار بودن که برای فردا آماده باشن.
ویدئویی از باقلوا پزون
خدیجه خانم گفت مراد و زینب، امروز سر راه برگشت شون به خونه بعد از تعطیلات، یه سر هم برای عید دیدنی اینجا میان. خوبیش این بود که میتونستیم باهاشون به ازمیت _شهری که مراد و زینب و سارا تو همسایگی هم زندگی میکنن_ برگردیم و بدیش هم این بود که اینجوری برای دیدن بورسا فقط یه نصف روز وقت داشتیم! از اونجایی که سارا قبلا بورسا رو دیده بود و من هم بعد از دو هفته سفر شوق اولیه رو نداشتم، مورد اول رو انتخاب کردیم. ولی مجبور شدیم برای دیدن شهر خیلی زود راه بیوفتیم، البته بعد از خوردن یک صبحانه ی ترکی جذاب. احمد ما رو تا بازار تاریخی بورسا Ulu Carsi رسوند. بازار سنتی و قشنگی که به خاطر عید پر از رفت و آمد آدم های شاد بود.
ویدئویی از حال و هوای عید قربان
حیاط های داخلیش میزهایی داشت که میشد روشون نشست و با صدای آب چایی خورد که البته ترک ها سیگار رو هم ضمیمه ش میکردن!
با اینکه بورسا چهارمین شهر بزرگ ترکیه و قطب ماشین سازیشه، اما سبزترین شهر و به "بورسای سبز" هم معروفه و به خاطر جغرافیاش و نزدیکی به کوههای اولوداغ، چند درجه و خیلی محسوس از ازمیر خنک تر بود.
بورسا از قدیم، به ابریشمش معروفه و بازارش هنوز هم پره از مغازه های ابریشم فروشی به شکل لباس، روسری و حتی تابلو. و البته چرخ ابریشم ریسی های تزئینی که گوشه و کنار بازار و حیاطش دیده میشن.
بورسا جز این چیزها، زادگاه کاراگوز و حاجی واد هم هست، دو شخصیت معروف نمایش عروسکی سایه ی ترکیه که گویا در دنیای واقعی هم وجود داشته و تو قرن چهارم ساکنان این شهر بودن.
بعد از گشت زدن تو بازار، با سارا که یه کمی خسته شده بود رفتیم سمت مسجد اولو بورسا. اون نشسته بود و من عکس میگرفتم. اما انگار حالش خوب نبود. میخواست دراز بکشه اما مسجد اون روز، به خاطر جمعه و نزدیک عید قربان بودن خیلی شلوغ بود. وقت اذان هم، چون نماز جماعت جمعه تو ترکیه فقط مختص مردهاست، مارو از مسجد بیرون کردن.
گفتیم برگردیم خونه، که هم سارا وقت استراحت داشته باشه و هم من وقت معاشرت با میزبان ها و دیدن مراسم عید شون رو. یه هندوانه خریدیم و تا خونه ی خدیجه خانم اینا با تاکسی رفتیم که نفری هشت لیر شد. ما که رسیدیم، بوی غذا خونه رو برداشته بود. چایی اول رو خورده بودیم که مراد و زینب، پسر مراد یک خواهرزاده ی دیگه ش هم رسیدن.
بفل و روبوسی و تبریک عید و بعد آوردن میز کوتاه به تراس و چیدن سفره ی ناهار، که دلمه فلفل بود و برنج و تورلو. به نظرم و بعد از سه سالی زندگی کردن تو دومین شهر بین المللی دنیا، ترک ها بعد از ما تمیز ترین مردم هستن ولی یه چیزی همچنان سر سفره هاشون رعایت نمیشه و اون هم گذاشتن یه قاشق جدا تو ظرف خورشت یا خوراکه. اما از اونجایی نباید اجازه میدادم این نکته سفرم رو خراب کنه، خودم هم قاشق دهنی مو تو ظرف دلمه فرو بردم و هر چند تا که دلم خواست ازش خوردم!
بعد از ناهار، تازه داشتیم باقلوا و چایی و تخمه میخوردیم که سارا سرش گیج رفت و دیگه نتونست بنشینه. بردیمش توی اتاق دراز کشید و صدا فشارش رو گرفت. حالش طوری نبود که به فکر دکتر رفتن بیوفتیم اما خوب هم نبود که به صلاح باشه بیشتر بمونیم. مراد به خواهش تمانای صدا و یاسمین که مثل کلیشه های ترکی دایی شون رو خیلی دوست داشتن نه گفت و کمتر از یک ربع دیگه تو ماشین، در حال حرکت به سمت ازمیت بودیم.
حدود ساعت شش که به خونه رسیدیم حال سارا بدتر شد. من تندی رفتم در خونه ی زینب اینا رو زدم. اونا که هنوز لباس عوض نکرده بودن هم، گفتن که همین حالا میریم بیمارستان. از من خواستن که خونه بمونم و استراحت کنم ولی مگه میشد دوستی که تو همه ی این مدت به خاطر من و پا به پام به مقصد های تکراری سفر کرده و لحظه ای تنهام نذاشته رو ول کنم؟ گفتم نه و چهار تایی با ماشین مراد، رفتیم تا بیمارستان دولتی کورفز Korfez Devlet Hastanesi.
درمانگاه از جمعیت موج میزد و کسی رو به کسی نبود. گربه ها هم تو اون شلوغی میرفتن و میومدن و هر جای بیمارستان که دلشون میخواست تردد میکردن. فکر کنم اگه هر نیم ساعت یکبار سراغ منشی نمیرفتیم، بعد از پنج ساعت هم دکتر اصلا سراغ سارا رو نمیگرفت. بله، طفلک سارا، پنج ساعت توی نوبت بود، معادل هشتصد و پنجاه هزار تومن هم پول ویزیت داد و آخرش هم چون اجازه ندادن همراهی داشته باشه تنها تو اتاق رفت و فقط با گرفتن نسخه ی دو قلم دارو بیرون اومد. آخر شب بود و وقت عید، و به زور داروخانه ای که بسته نباشه پیدا کردیم، به خونه برگشتیم و سارا رو زود خوابوندیم تا حالش خوب بشه.
روز پانزدهم: شنبه هجدهم تیر
ازمیت
خانه ی احمد اوستا / خانه ی سرهنگ جِودِت آبی
به خاطر رعایت حال سارا، که مریض بود و باید استراحت میکرد چند ساعتی بعد از بیدار شدن روی مبل توی خونه ش و از روی موبایلم کتاب خوندم. قبلا قرار گذاشته بودیم که اون روز تا استانبول بریم اما سارا خیلی خسته و ضعیف شده بود و تا استانبول هم دو ساعتی راه بود. پیش خودم گفتم، من که قبلا استانبول رو دیدم، چه کاریه که با این حال بکشمش تا اونجا؟ گیریم اصلا عید باشه! اگه برای من معاشرت با آدما مهم تر از مرکز خرید و حراجیه همین جا تو ازمیت که فکر میکنم سالی پای صد تا توریست هم بهش نمیرسه میمونم.
ویدئویی از تراس خانه ی دوست
و البته همینطور هم شد. تازه آهسته آهسته بساط صبحونه رو جمع کرده بودیم که زینب زنگ در خونه رو زد که دارن میرن عید دیدنی و اگه حال سارا بهتره باهاشون بریم. آماده شدیم و با ماشین شون، اول رفتیم خونه ی احمد اوستا، از دوستای مراد. توی حیاط شون نشستیم و گربه ی تر تمیز شون رو ناز کردیم. من که کلامی از خوش و بش بین شون نمیفهمیدم، نگاهم رو به درخت آلوچه ای که از توی کوچه بهم چشمک میزد دوخته بودم. سارا که فهمیده بود بهم گفت شاید موقع رفتن فرصتی بشه که ازش چند تایی بچینیم. با حرکت سر تائید کردم و به ناچار به چای آلوهای ترش، ترکیب اشتباه باقلوای چسبناک و زیادی شیرین با نوشابه مشکی رو خوردم.
بازدید مون کوتاه بود و نیم ساعت بعد پاشدیم. به نظرم ترک ها مهمونی رو کمتر از ما سخت گرفته و بیشتر لذت میبرن. اما از شانس بدم، احمد اوستا تا دم در بدرقه مون کرد و تا وقتی سوار ماشین نشده و نرفتیم از سر جاش جم نخورد و فرصت ناخونک زدن به آلو ها رو ازم گرفت! خونه ی بعدی که باید بهش سر میزدیم مال سرهنگ جودت آبی بود. از ماشین که پیاده شدیم، مراد به ساختمون اشاره کرد و گفت این خونه رو خودش ساخته و اصلا اینطوری با این خانواده آشنا شده. سرهنگ یه دختر و پسر بزرگ داشت و اونروز، چند تایی هم مهمون. خونه شون قشنگ بود و گربه شون ناز، و از عجایبش هم این که موقع پذیرایی دلمه برگ مو و خوراک گوشت رو با چایی و شیرینی و بورک سرو کردن!
سرهنگ برامون از تاریخچه ی ترکیه و عثمانی گفت. اینکه نژادشون، اصالتا به آسیای شرقی برمیگرده ولی با هجوم و قلمرو گشایی تا نصف دنیا پیش رفتن. دلیل اینکه ترک ها امروز شبیه آسیایی ها نیستن هم به خاطر حمله هاشون به دیگر سرزمین ها و به اسارت و بردگی گرفتن آدم هاست که نتیجه ی این ادغام مردمان امروز ترکیه ن. من و سارا هم، هر سوالی از ایران داشتن جواب میدادیم و تعجب شون از اینکه از بالاترین جمعیت توریست های کشور شون چیز زیادی نمیدونن دیدنی بود. به خاطر این مکالمه های جذاب دو ساعتی پیششون موندیم و بعد برگشتیم خونه که سارا بتونه باز استراحت کنه.
روز شانزدهم: یکشنبه نوزده تیر
ازمیت
اوت لت ازمیت / خانه ی مراد و زینب
حال سارا اونروز هیچ بهتر نشده بود. تجربه ی پریشب هم باعث میشد دلش نخواد دوباره دکتر بره. امروز هم، تا نزدیکی های ظهر که زینب گوشت قربانی عید رو آورد توی خونه بودیم. این گوشت رو یکی دیگه از خواهرهای مراد برای سارا فرستاده بود. مهمونی ای که ما هم بهش دعوت بودیم ولی به خاطر حال سارا نتونستیم بریم. نشستیم دوتایی گوشت هارو تمیز و بسته بندی کردیم. روی برچسب های سفید، آبگوشتی و خورشتی و ماهیچه نوشتم و سارا توی فریزر چیدشون.
زینب باز در زد که اگه سارا بهتر شده، یه سر تا اوت لت ازمیت بریم. سارا گفت که حالش خوبه و حاضر شدیم و راه افتادیم. من که دست خالی از بلژیک راه افتاده بودم باز هرچیز خوب و قیمت مناسبی پیدا کردم خریدم. ولی به خاطر تورم اون روزهای ترکیه، قیمت جنس ها بالا رفته و حتی در مقایسه با یورو و البته با در نظر گرفتن کیفیت شون، خرید جز در موارد حراجی به صرفه نبود.
توی فروشگاه که میگشتیم، مراد گفت که امشب برای شام مهمون داره و ما هم میتونیم بریم. قبلا گفتم که مراد تو کار ساخت و ساز ساختمون، و مهمون اون شبش هم یکی از کارگرهاش به اسم محمد بود. محمد افغانستانی و لابد چون تو این شهر غریب و تنها بود اون شب دعوت شده بود. اما شب که اومد و همدیگه رو که دیدیدم، فهمیدم مراد از این مهمونی کوچک پنج نفره قصد دیگه ای هم داشته: محمد، مدت ها بود که هرماه بخشی از درآمدش رو کنار میگذاشت تا بلاخره برای نامزدش هدیه ای خریده بود. حالا مراد میخواست من محمد رو ببینم که اگر یه وقتی خیال ایران رفتن به سرم زد، هدیه هاشو هم ببرم تا به دست نامزدش برسه. بهش گفتم اگه رفتنی شدم خبرش میکنم و از نامزدش و زندگیش تو افغانستان و حالا ازمیت پرسیدم. محمد خجالتی و خیلی با ادب بود و عکس های نامزدش رو با ذوق نشونمون میداد. از اینکه یک نفر تو دنیا اینجوری عاشقه ما هم خوشحال شدیم و در حالی که هنوز لهجه ی بامزه ش توی گوشمون بود، خوابیدیم.
روز هفدهم: دوشنبه بیستم تیر
ازمیت به تهران
فرودگاه و فرودگاه
بیدار که شدم، یکی دو ساعتی کتاب خوندم. بعدش توی اینستا چرخیدم و یا اینکه سعی کرده بودم حواسم رو از حرف های دیروز خونه ی سرهنگ و چیزهایی که از ایران گفته بودیم، اینکه حالا مجید اونجا بود و من چقدر بهش حسودیم میشد و دلتنگی برای دوست ها و خانواده م پرت کنم. سارا از مریضی خیلی بیحال و هنوز خواب بود. میخواستم پیش زینب برم که یادم افتاد دیروز گفتن یه سفر کاری در پیش دارن و اصلا مگه زبون هم رو میفهمیدیم؟
ویوی قشنگ خونه ی سارا رو تماشا میکردم که فهمیدم بومرنگ توی دلم باز هوای برگشتن کرده و فارسی حرف زدن با سارا، کشف و گشت و تجربه و سفر و اصلا هیچ چیز دیگه ای جاش رو نمیگیره. بدون لحظه ای فکر برای مجید نوشتم: میخوام بیام ایران. اولین بلیط رو برام بگیر. بدون اینکه به مامانم خبر بدم یا به سارا که انقدر زحمت کشیده بود بگم شروع کردم به جمع کردن وسایلم. ده دقیقه ی بعد مجید بلیط ترکیش ایری که از فرودگاه صبیحا استانبول به فرودگاه امام تهران و به مبلغ 3200000 خریده بود برام فرستاد. اشک توی چشمام جمع شد و گفتم مگه میشه تا این نزدیکی اومد و به خونه سر نزد؟
سارا که بیدار شد فکر کرد شوخی میکنم. بلیط رو نشون دادم و گفتم مثل کشیدن یک دندون لق کار تموم شده. حقیقت هم همین بود: از همون روز اول سفر میدونستم که برمیگردم، حتی اگه وقتی میگفتم نه. پس برای چی بود که دیروز از اوت لت ازمیت سوغاتی خریدم؟ میدونم بدون فکر تصمیم گرفتن درست نبود. قرار بود با سارا بازم سفر بریم، کمپ پناهنده های آلمان برای دو هفته دیگه منتظرم بود و تازه به محمد قول داده بودم اگه رفتنی شدم هدیه های نامزدش رو ببرم و حالا به خاطر تغییر برنامه ی یهویی، نمیشد. ولی اون لحظه هیچ چیز جز برگشتن و هیچ جا جز ایران حالم رو خوب نمیکرد. شاید از سفر خسته بودم شاید هم برای نزدیک شدن به تاریخ اولین سالگرد فوت بابا بود که این طور بی قرار شده بودم ولی باید میرفتم.
سارا یه لقمه ی پر برام گرفت که توی راه بخورم، چون هواپیمایی ترکیش اون وقت ها به خاطر کرونا پذیرایی نداشت. هر چی اصرار کردم که تا ایستگاه تنهایی میرم قبول نکرد. با هم راه افتادیم و بعد از بیست دقیقه پیاده روی به ایستگاه هاواتاش رسیدیم، جایی که اتوبوس های 250 ازش رد میشن تا به فرودگاه برن.
با سارا روی نیمکت توی ایستگاه نشستیم و آدم های منتظر رو نگاه کردیم. استرس داشتم که دیرم نشه و باز خبری از اتوبوس نبود. به جز من، فقط یک دختر دیگه با کوله پشتی بود و به بقیه آدما نمیومد که مسافر باشن. روز عید بود و انگار میخواستن خونه ی اقوام و دوست ها برن. از ظاهر شون و اینکه تو این گرما، تو ایستگاه اتوبوس منتظر نشسته بودن میشد اینطور برداشت کرد که از قشر متوسط و پایین تر جامعه هستن، اما به قول سارا رضایت از زندگی تو چهره شون موج میزد. پسر ده دوازده ساله ی شیطون بلایی نزدیکم شد و سعی کرد چند کلمه ای به انگلیسی حرف بزنه. چشمم افتاد به گردنبند ذولفقارش. مادرش از سارا پرسید کجایی هستیم و و وقتی شنید ایرانی، هیجان زده گفت که اجدادش از آذری های ایران بودن که به ترکیه کوچیدن، که شیعه و عاشق ایرانی هاست و برادرش تو ایران کار و زندگی میکنه و خانمش هم تبریزیه.
همون موقع اتوبوس رسید. فهمیدم سارا میخواد تا خود فرودگاه باهام بیاد! گفتم نه ولی اتوبوس برای حرکت عجله داشت و زیاد وقت اصرار کردن نداشتم. سوار شدیم و بعد از پرداخت کرایه ی 45 لیری راه افتادیم. جاده ی ازمیت به استانبول خیلی قشنگ و اتوبوس راحت بود. 40 دقیقه ی بعد فرودگاه بودیم. شاید باور نکنید ولی هنوز هم، بعد از روزها با هم بودن، حرف داشتیم برای زدن. سارا تا لحظه ی آخر تنهام نذاشت، تا دم گیت ورودی و جایی که با بغل کردن هم گریه مون گرفت باهام اومد. مطمئن نبودم کی باز این بهترین همسفر دنیا رو میبینم، اما وقت خداحافظی و به دروغ گفتم زودی بر میگردم، و از گیت رد شدم...
خیال برگشتن نذاشت به برنامه هایی که بهم زده بودم فکر کنم. هیجان زده اشک هامو پاک کردم و قدم به راه "خانه" گذاشتم...سفری که بنا بود چندین روز دیگر هم طول بکشد اینجا، بدون اراده ی من و با تصمیم قاطع قلبم تمام شد. اما وطن هرچقدرم هم خانه، خانه ی من حالا گوشه ی دیگری از دنیا، و جایی بود که بعد از 42 روز ِ گرم و شیرین و روشن بهش بازگشتم. راه برگشتن ولی، ساده و بی ماجرا نبود که شرحش رو در سفرنامه ی "شب مرز" خواهم گفت. اگر در مسیر رفتن همراهم بودید، در راه بازگشت هم تنهایم نگذارید.
نویسنده: آصفه غدیری بیدهندی