این‌جا، جایی برای زن‌ها نیست

4.3
از 35 رای
آگهی الفبای سفر - جایگاه K - دسکتاپ
این‌جا، جایی برای زن‌ها نیست

در کنر هیچ‌کس را نمی‌شناختیم به جز یک آشنای ندیده که عمر آشنایی‌مان تنها به دو شب می‌رسید! همان دو شب پیش که در حال برنامه‌ریزی برای این سفر بودم یکی از دوستانم، آقای کریمی در کنر را به من معرفی کرده بود. قرار شد اگر بنا به ماندن در کنر باشد خانه‌ی ایشان بمانیم؛ و همین پیش از ظهر یعنی چندین ساعت قبل بود که به خانه‌ی ایشان رسیدیم. خانه‌اش یکی از قدیمی‌ترین و باصفاترین خانه‌ها در دل یکی از زیباترین روستاهای کنر و حتی افغانستان بود. خودش هم مرد نازنینی‌ بود. خانه‌اش آباد.

اتاقی که به ما داد یعنی اتاق مهمان، پر از در و پنجره‌های چوبی و تمام قد بود که رو به باغی بزرگ باز می‌شدند. با تخت‌های یک نفره‌ی ساده‌ی چوبی که کف‌شان حصیری بود و من را پرتاب می‌کرد به خانه‌ها در روستاهای کوچک ویتنام و اقامت‌گاه‌های جنگلی در نپال. تختی که من انتخاب کردم کنار پنجره‌ای تمام قد قرار داشت و رو به یک درخت‌ لیمو باز می‌شد. نشستم لبه‌ی تخت و از پنجره باغ را نگاه کردم. چه‌قدر همه‌چیز متفاوت بود با کابل و ولایات دیگری که تا به حال دیده بودم. حتی پوشش گیاهی، نوع ‌درخت‌ها و گیاهان باغ هم حس و حال متفاوتی داشت. هندوستان را به یاد من می‌آورد.

پسرکی برای ما آب خنک آورده و آماده به خدمت ایستاده بود کنج اتاق. آقای کریمی این مرد جوان هم ایستاده بود همان وسط. حسابی نونوار بود. یک دست پیرهن تنبان نو و اتو کشیده به تن داشت و یک واسکت یا جلیقه‌ی بسیار زیبا و خوش‌دوخت که حسابی برازنده‌اش بود. او در دوره‌ی جمهوریت مدیر یکی از اداره‌های مهم دولتی بود و حالا اما بی‌کار و به قول خودش بی‌‌معاش و بی‌وظیفه! دولت جدید او را از کار بیکار کرده و به سبک تمام اداره‌ها جای او یک طالب نشانده بودند.

«شنیدم در این ساحه ناامنی آمده مدیر صاحب. به لحاظ داعش. حالی جای شما امن است؟»

«بلی ها خانم نوا. دل‌جمع باش. البته دینه‌شب پیش روی خانه یگان درگیری کوچکی رخ داد و چند داعشی کشته شدند. ولی تو هیچ به تشویش نشو. کدام مشکلی نیست. بیخی امن است.»

کدام یکی را باور می‌کردیم؟ «بیخی امن است» یا «درگیری میان داعش و طالب و کشته شدن» آنها را؟ ما خوش داشتیم اولی را باور کنیم.

مرد جوان در حالی‌که دست‌هایش را در هم گره کرده بود پرسان کرد: «نان تیار است. اول نان و چاشت می‌خورید یا از خاطر گرفتن جواز به «اسعدآباد» مرکز ولایت می‌روید؟»

بعد از سقوط دولت قبلی و حاکمیت فعلی طالبان دو سه هفته‌ای می‌شد که در افغانستان بودم و به خوبی می‌دانستم اعلام حضور به مسئولین در هر ولایت و گرفتن جواز، از نان چاشت هم واجب‌تر است.

«کریمی صاحب تا اسعدآباد چند دقیقه راه است؟»

«یک ساعتی خواهد باشد.»

نزدیک ظهر بود. هنوز فعالیت اداره‌ها آن‌قدر شکل نگرفته بود و امکان داشت خیلی زود و پیش از اتمام ساعت اداری تعطیل شوند. پس تصمیم گرفتیم پیش از هر کاری به اسعدآباد برویم تا بعدا برای‌مان جنجال نشود که «از چه خاطر بی‌خبر آمدیم کنر!؟» حالا بیا و ثابت کن بیخی گشنه بودیم و ترجیح دادیم اول چاشت بخوریم. روال کارهای اداری در افغانستان هم داستان‌های خودش را دارد.

تا مدتی بعد از سقوط، تنها ویزایی که برای ما ایرانی‌ها لب مرز صادر می‌شد ویزای توریستی یا سیاحتی بود. بنابراین بعد از ورود به افغانستان به مرکز هر ولایتی که می‌رسیدیم باید برای گرفتن جواز مراجعه می‌کردیم به «ریاست اطلاعات و فرهنگ» که همان اداره‌ی ارشاد خودمان در ایران است! این مجوز حکم همه‌چیز را داشت! هم برای ما مسافرها مجوز تردد در شهر محسوب می‌شد و هم با آن اجازه‌ی عکاسی می‌دادند. البته در شهرهای مختلف و کوچکتر بعضی قوانین متفاوت بود و علاوه بر این باید برای کسب اجازه از شخص «والی» به اداره‌ی «ولایت» هم مراجعه می‌کردیم.

والی همان استاندار است و یک مقام بالا، مهم و تصمیم‌گیرنده محسوب می‌شود. البته بعد از مدت کوتاهی هر روز قوانین گرفتن ویزا، نوع ویزا و همین‌طور مجوز به خصوص در شهر کابل تغییر می‌کرد. مثلا در روزهای اول تنها جواز و مهم‌ترین جواز که برای استفاده در کل افغانستان کاربرد داشت را باید در کابل و با مهر و امضای سخنگوی طالبان یعنی «ذبیح‌الله مجاهد» دریافت می‌کردیم و بر اساس آن در شهرهای کوچک‌تر برای ما جواز صادر می‌کردند؛ که من برای گرفتن آن دقیقا به محض ورودم به کابل اقدام کردم. کشور پر از عکاس، خبرنگار و حتی تعدادی توریست بود و روزهای اول روند دریافت جواز بسیار سریع و ساده! مثلا با نشان دادن کارت عضویت در یک انجمن عکاسی، کارت خبرنگاری و یا حتی معرفی‌نامه هم جواز عکاسی به خصوص خبری به راحتی صادر می‌شد. برای بسیاری از توریست‌ها حتی بدون این مدارک هم جواز را صادر می‌کردند.

آقای کریمی خوش داشت ما را تا اسعدآباد همراهی کند؛ ولی آن روزها بیشتر آدم‌ها به خصوص آنهایی که در دوره‌ی قبلی وظیفه‌ی خاصی داشته‌اند، تلاش می‌کردند خودشان را تا حد زیادی از چشم‌ طالبان دور نگه دارند. به‌طور کل برای آقای کریمی هم بهتر بود که با چند غریبه، به خصوص یک خارجی در مکان‌های عمومی دیده نشود. من هم این موضوع را به خوبی درک می‌کردم. بنابراین ما سه نفر با یک تاکسی خطی از لب جاده همراه با پنج شش مسافر دیگر راهی کنر شدیم و او خودش را بعد از یکی دو ساعت به ما رساند.

به اسعدآباد که رسیدیم راننده مستقیم ما را دور میدان اصلی شهر و نزدیک به اداره‌ی ولایت پیاده کرد. برای دیدن مقام ولایت یا همان والی باید از چند روز قبل‌ وقت ملاقات می‌گرفتیم که ما این کار را هم نکرده بودیم! یعنی حتی به ذهن‌مان هم خطور نمی‌کرد والی تا این حد مصروف باشد. آًقای کریمی از طریق دوستش که یکی از بازاری‌ها و کاسب‌های اسعدآباد و از قضا صراف هم بود، توانست یک وقت فوری برای ما سه نفر بگیرد. تا زمان ملاقات هنوز یکی دو ساعت زمان داشتیم و به پیشنهاد آقای کریمی به حجره‌ی همان دوست صرافش رفتیم. ما سه نفر، آقای کریمی، صراف و چند نفر از بزرگان و کسبه‌های بازار به ما پیوستند و بعد کرکره‌ی دکان را تا نیمه پایین کشیدند. با این‌که همه‌چیز عادی بود یا دست‌کم تلاش می‌کردند همه‌چیز عادی به نظر برسد، اما هیچ‌چیز عادی نبود. حضور بزرگان و کسبه‌ها و کرکره‌ی پایین کشیده‌ حجره‌ی صراف گواه خیلی چیزها بود.

کف دکان فرش پهن شده بود. مثل هفتاد هشتاد درصد دکان‌ها و اداره‌های افغانستان که کف‌ آنها با فرش یا کوکت پوشیده شده است. وقت نان بود. دسترخوانی پهن کردند و مشغول نان ‌خوردن شدند. شوربای وطنی. به ما هم زیاد اصرار کردند. اما در مسیر که به سمت کنر می‌آمدیم کنار یک مزرعه‌ی بلال یا ذرت که در افغانستان به آن «جواری» می‌گویند ایستادیم و هر کدام یک بلال خوردیم و حالا چندان گرسنه نبودیم و ترجیح می‌دادیم نان را کمی‌بعدتر در یک غداخوری محلی بخوریم. گیلاس چای سبز را میان دستم گرفتم و نشستم روی قالین هراتی کنج دکان. چاشت که تمام شد دسترخوان را جمع کردند و پسرک خردسال صراف یک خوشه‌ی انگور جلوی هر کدام از ما گذاشت. آنها هیچ‌کدام فارسی حرف نمی‌زدند. فقط آن قسمت‌هایی که خوش داشتند ما بفهمیم را ترجمه می‌کردند. من هم هر از گاهی از بین حرف‌های آنها که به زبان پشتو بود یکی دو کلمه را بیرون می‌کشیدم و حدس می‌زدم در مورد چه چیزی صحبت می‌کنند.

گاهی سکوت می‌کردند و به فکر فرو می‌رفتند. آن‌وقت نگاهم از چهره‌های مهربان اما نگران و در هم کشیده‌ی حاضرین در حجره منحرف می‌شد به مهره‌های تسبیح میان انگشت‌های گوشت‌آلود صراف که یکی یکی حرکت می‌کردند و به دانه‌های دیگر می‌پیوستند. همه ‌چیز برای من مثل روز روشن بود. یک جای کار می‌لنگید. که آن‌هم دقیقا حضور من در کنر بود! حضور یک مسافر غریبه، آن‌هم در حالی‌که وضعیت در افغانستان هنوز عادی نشده و دولت جدید کاملا شکل نگرفته بود. دولت جدید و قوانین‌شان که هنوز چیز زیادی از آن قوانین را اعلام نکرده بودند؛ رفتار و برخورد آنها با مسائل مختلف برای مردم اصلا قابل پیش‌بینی نبود.

مثلا نحوه‌ی برخورد و مواجهه‌ی طالبان با زن‌ها یا خبرنگاران و توریست‌ها و غریبه‌ها؛ به خصوص خارجی‌ها و ده‌ها چیز دیگر. هنوز کسی نمی‌دانست که طالبان تغییر کرده‌اند یا همان طالبان دوره‌ی اول هستند. علاوه بر این، وضعیت در ولسوالی‌ها و ولایات دیگر با کابل بسیار فرق می‌کرد. به خصوص رفتار آن دسته از سربازان طالب که در قریه‌ها و مکان‌های پرت و دورافتاده‌ بودند و با فاصله‌ از مرکز ولایات. زیاد پیش می‌آمد که آنها اختیاری و سر خود برخورد می‌کردند و آتش‌شان بسیار داغ‌تر از سربازان دیگر در شهرهای کلان‌‌تر بود.

اما در کنر به تمام این نگرانی‌ها باید حضور داعش را هم اضافه می‌کردیم. و این دقیقا همان چیزی بود که حضور من را خطرساز می‌کرد. هم برای خودم و هم دیگران. حضور هم‌زمان طالبان و یک ایرانی در منطقه‌ای که زیر تهدید داعش است! از هر جهت که به موضوع نگاه می‌کردند کنر برای من هیچ امنیت نداشت. بین همه‌ی مردم حرف از درگیری شب گذشته میان داعش و طالب بود؛ این موضوع یعنی حضور طالبان در شهر که خودشان تارگت یا هدف داعش بودند، به تنهایی این شهر را به لحاظ جنگ و انتحاری برای من ناامن می‌کرد. چه برسد به این‌که خودم یک ایرانی هستم و ملیتم بزرگترین خطر! کافی بود گرای حضور یک ایرانی در این منطقه به داعش برسد!

بیدل و بهزاد هم مثل من هر کدام گوشه‌ای نشسته و منتظر نتیجه‌ی جلسه بودند. جلسه‌ای که در ظاهر قرار نبود ما بفهمیم جلسه است. اما به خوبی مشخص بود جلسه‌ی شور و مشورت است. سرانجام آقای کریمی به حرف آمد و فهمیدم تمام نگرانی‌اش برای من حضور «داعش» است. آن بنده‌های خدا هم گیر کرده بودند. از یک طرف میان این حس شدید مهمان‌نوازی و احترام به مهمان که در تمام مردم افغانستان دیده می‌شود و از طرف دیگر امنیت جانی‌ مهمان‌شان. من در تمام سفرهایم به گوشه‌ گوشه‌ی این کشور و در طول مدت زندگی‌ام در افغانستان هیچ چیزی مهم‌تر از مهمان و احترام به آن میان مردم افغانستان ندیده‌ام؛ و به جرات می‌گویم که هنوز مهمان‌نواز‌تر از این مردم را به چشم ندیده‌ام.

نتیجه‌ی جلسه را از حرف‌های نه چندان واضح و گنگ آنها به صورت خیلی خلاصه فهمیدم. اقامت شبانه در روستاها برای ما بسیار خطرناک بود. آنها معتقد بودند اقامت در هر جایی به جز مرکز ولایت یعنی اسعدآباد بیشترین خطر را برای ما خواهد داشت. در اسعدآباد هم با وجود چندین مهمان‌خانه اما باز هم امکان اقامت در آنها وجود نداشت! خیلی دور از ذهن بود که کسی به من اتاق بدهد. صراف اما حاضر بود من را به صاحب یکی از آنها معرفی کند و ریش گرو بگذارد. اما به لحاظ امنیت هیچ دل‌ش جمع نبود. آنها نمی‌توانستند به هیچ‌کسی اعتماد کنند. معتقد بودند هرکسی می‌تواند مخبر باشد و به راحتی گرای من را به داعش بدهد. حتی شاید شاگرد مهمان‌خانه!

صراف پیشهناد داد در طول اقامتم در کنر به خانه‌ی خودش برویم و شب را آن‌جا بخوابیم. با وجود اینکه من همیشه از این دست پیشنهادها استقبال می‌کنم و اقامت در خانه‌ی مردم بومی اولین انتخاب و جذاب‌ترین پیشنهاد برای من است اما نپذیرفتم. تصمیم ما سه نفر هم این بود در صورت موافقت آقای کریمی و اگر مشکلی نداشته باشد، شب اول را در همان قریه‌ی ایشان بخوابیم و روزهای بعد یا هر روز به یک قریه‌ی مختلف برویم و یا حتی به مرکز بیاییم. در این صورت جای مشخصی نداشتیم و پیدا کردن‌مان برای داعش هم دشوارتر می‌شد. در واقع تا آنها بخواهند ما را پیدا کنند ما جای قبلی‌مان را عوض کرده بودیم. البته مشکل فقط اقامت در کنر و قریه‌ها نبود. راه رسیدن به نورستان! به نظر می‌رسید این جاده هم مشکلات زیادی داشت برای ما. ظاهرا در روستاهای بین راه داعش نفوذ زیادی داشت و پیشنهاد آنها این بود که یک نفر از مردم بومی را هم با خودمان ببریم؛ که اگر جایی میان راه ما را متوقف کردند فقط آن فرد حرف بزند و شاید بتواند مانع از اتفاق بدی بشود.  صراف مرد مهربانی بود.

بعد از پایان جلسه دوباره کرکره‌‌ی دکان صراف را بالا کشیدند و ما راهی اداره‌ی ولایت شدیم. اداره‌ی ولایت اسعدآباد یک ساختمان قدیمی و بسیار زیبا بود، وسط باغی بزرگ و سرسبز. درهای ورودی و داخلی ساختمان، بلند و تمام چوبی بود با کنده‌کاری‌هایی ظریف که بعدها حدس زدم باید از چوب نورستان باشند و هنر کنده‌کاری دست مردم کنر. محیط و فضا بسیار مردانه بود. گوشه‌ گوشه‌ی باغ، روی چمن‌ها زیر سایه‌ی درخت‌ها و هر جایی از این مردها دور هم نشسته بودند. هم بیرون و هم داخل ساختمان طبق معمول تنها من یک نفر زن بودم. نگهبان در اصلی ساختمان که یک طالب بسیار جوان شاید بیست ساله بود نام ما را از قبل می‌دانست و با اسلحه‌ای که روی دوشش انداخته بود جلوی ما راه می‌رفت.

ما را به طبقه‌ی بالا هدایت کرد و تحویل نگهبان دیگری داد. خودش اما اجازه‌ی ورود به این طبقه را نداشت و برای وارد شدن باید اسلحه‌اش را تحویل می‌داد و توسط نگهبان دیگری بازرسی می‌شد! فضا به شدت امنیتی بود. نگهبان طبقه‌ی دوم که او هم برای طالب بودن و گارد اصلی والی بودن بسیار جوان بود ما را تحویل گرفت و به اتاق انتظار برد. اتاقی بزرگ و مبله که دست‌کم سی چهل طالبِ مراجعه کننده آنجا منتظر ملاقات با والی نشسته بودند. تا به حال کنار این‌همه طالب یک‌جا ننشسته بودم. کنجکاوی و تعجب را به خوبی در چهره‌شان می‌دیدم اما آنها زیاد به من نگاه نمی‌کردند و همین این فرصت را به من می‌داد که چهره‌ها و رفتار آنها را زیر نظر بگیرم و به خوبی بررسی کنم. مثلا نحوه‌ی نشستن‌شان روی مبل، مدل لباس پوشیدن و دستمال و ‌مندیل دورسرشان، رنگ پوست و جزئیات چهره‌های آفتاب سوخته و حتی مدل مو و ریش‌شان.

منشی والی مردی جوان بود که چندان شباهتی به طالبان نداشت. به نظرم یادگار و باقیمانده‌ی کارمندان قبلی اداره بود و به ‌خاطر کاربلدی او را نگه داشته بودند. به نظر می‌رسید در تلاش است ظاهرش را مطابق میل و سلیقه‌ی طالبان تغییر بدهد. مثل گذاشتن ریشی که هنوز چندان بلند نشده بود. البته والی یک منشی دیگر هم داشت که او طالب بود و پیش از ورود به اتاق والی یک‌بار دیگه قرار ملاقات‌ها و بعضی از رسم و روال‌ها را کنترل می‌کرد و به خیالم تازه در حال آموزش دیدن بود.

پس از گذراندن تمام این مراحل و وقتی که همه‌ی مردها در اتاق انتظار نماز جماعت خواندند و بعد از اتمام پذیرایی با چای سبز و شکلات که بساط پذیرایی بسیار رایجی در اداره‌های فعلی افغانستان است ما را به اتاق والی راه دادند. از همان ابتدا مات و مبهوت دکوراسیون اتاق شدم. تا آن روز هرآنچه که از این ساختمان‌های مهم دولتی دیده بودم دیوارهای بتنی بلند و درهای فولادی ضدگلوله و چندلایه بود که فکر دیدن داخل ساختمان را از ذهن هرکسی دور می‌کرد. پیش از این، امکان ورود به اداره‌هایی چنین مهم و دیدن والی و سایر مقام‌های دولتی به راحتی میسر نبود و البته هرگز برای من هم پیش نیامده بود که نیاز داشته باشم پیش مقام ولایت بروم. اما به خوبی می‌دانم که اصلا کار ساده‌ای نبود.

اتاق والی بیخی کلان بود؛ با تمام تجهیزات و امکانات به جا مانده از دوره‌ها‌‌ی قبل. همچنین یک میز مدیریتی بزرگ که والی پشت آن ننشسته بود. به جای آن روی یک صندلی ساده جلوی میز و نزدیک به مراجعه کننده‌ها می‌نشست و از ما هم دعوت کردند که روی مبل‌های نزدیک او بنشینیم. بعدها دریافتم این روال بیشتر مقامات امارت است که پشت میز ننشینند. اتاق والی سابق که حالا دیگر متعلق به شخص دیگری بود بسیار مجهز بود. کاملا واضح بود که کارمندان و رییس اداره‌ها فرصت نکرده بودند حتی یک قلم و دفتر با خودشان ببرند. صاحبان جدید هم هنوز فرصت نکرده بودند چیزی را تغییر دهند. تنها بیرق سه رنگ ملی افغانستان را حذف کرده و به جای آن بیرق سفید امارت اسلامی را نشانده بودند.

والی دو محافظ شخصی داشت که روبه‌روی ما روی دو صندلی نشسته بودند. با این‌همه نگهبان و خدم و حشم شخص مهمی به نظر می‌رسید. هر دو نگهبان چهره‌های متفاوت و جدیدی داشتند. یکی‌شان ریش بلند حنایی رنگ داشت با چشم‌های میشی و یک مندیل سبز که چندین لایه دور سرش پیچیده بود و البته تنها مَندیل سبز خوش رنگی بود که تا به حال یعنی بعد از یک سال و چند ماه زندگی در افغانستان دیده‌ام. پیرهن تنبانش به رنگ سبز ملایم بود. پسرک اسلحه‌اش را تکیه داده بود به صندلی‌اش روی زمین. آرام بود و بی‌صدا. اما گیج و گم. این را به وضوح می‌فهمیدم.

حدس می‌زدم دلیل این گیج و گمی‌اش حضور من باشد. نگاهش را می‌دزدید و اصلا خیره نگاهم نمی‌کرد. شاید تمام آن سال‌های جنگی‌اش در کوه، در زندگی‌ای که بعد از به حاکمیت رسیدن طالبان برای خودشان تصور کرده بود، زن‌ها که آنها را سیاه‌سر یا سیاسر می‌نامیدند هیچ جا و جایگاهی نداشتند. لابد انتظار هرکسی را در این اتاق داشت به جز یک توریست ایرانی! اما من تمام معادلات و حساب و کتابش را به هم زده بودم! لابد مدام با خودش تکرا می‌کرد: اینجا، جایی برای زن‌ها نیست.

والی نیز از حضور من متعجب بود. اما راضی به نظر می‌رسید! نه اینکه حضور فیزیکی من به عنوان یک زن برای او ارزشمند باشد. نه؛ اما دست‌کم می‌توانستند به خودشان و اطرافیان و مردم بومی‌ای که حسابی از حضور آنها ترسیده بودند ثابت کنند با آمدن آنها آرامی آمده، قراری آمده! امنیت آمده! که یک دختر توانسته خودش را از ایران و از کابل به این‌جا برساند. والی فارسی را می‌فهمید اما آن را معمولی یعنی نه خیلی سخت و نه چندان مسلط حرف می‌زد. آخر زبان مادری‌اش این نبود. اما محض احتیاط منشی‌اش که به فارسی و انگلیسی و پشتو مسلط بود هم حضور داشت. سوال‌هایش را به خوبی حدس می‌زدم. اما عجیب بود که سوال زیادی نپرسید. جواز ریاست اطلاعات و فرهنگ کابل را نشانش دادم.

بیدل گفت: «من و اندیوال‌هایم من‌حیث یک توریست به کنر آمده‌ایم و پلان بعدی ما نورستان است. هیچ نیت ماندن در کنر نداشتیم. اما قریه‌های کنر به چشم‌مان بیخی مقبول آمده و خوش داریم چند روزی را هم این‌جا تیر کنیم و خوب و صحیح چَکَر بزنیم. همی خانم هم از ایران آمده» سرش را به سمت من چرخاند اما در حالی‌که نگاهش به پایین و رو به زمین بود گفت: «خو خیلی خوش آمدی به افغانستان. تا این‌جا سفرت به خیر تیر شد؟ در راه امنیت چه قسم بود؟ طالبان که خو کدام مزاحمتی ایجاد نکردند؟ از کجای ایران هستی؟» بعد از شنیدن جواب من ادامه داد: « امارت اسلامی که آمده آرامی آمده، امنیت آمده. بیخی دل‌تان جمع باشد. در زمان آمریکایی‌ها هیچ‌کس حتی من‌حیث یک توریست به کنر و نورستان آمده نمی‌تانست. خَیر است. حالی محل بود و باش شما کجاست؟»

نام قریه‌ی را از زبان بیدل که شنید، از روی میز بزرگ کاغذی برداشت که بالای آن آرم امارت اسلامی بود. با خودم فکر کردم طالبان چه زمانی فرصت کرده‌اند آرم خود را روی کاغذ به عنوان سربرگ چاپ کنند؟ خطاب به ریاست اطلاعات و فرهنگ نامه‌ای به زبان پشتو نوشت. در آن دستور داده بود نه فقط امنیت، که جای خواب و خورد و خوراک ما سه نفر تا روز آخر در کنر و حتی در نورستان تامین باشد!

من هیچ‌کدام از این‌ها را نمی‌خواستم. نه تامین امنیتم توسط مسئولین امارت و نه جای خواب و خورد و خوراکم را. همین‌که از حضور من در این ولایت مطلع شده بودند کفایت می‌کرد. با این معرفی‌نامه خودمان را به ریاست اطلاعات و فرهنگ رساندیم تا نامه‌ی دیگری که جواز اصلی محسوب می‌شد را دریافت کنیم و برویم رد کارمان. نامه‌ای که اصولا در آن خطاب به طالبان و سربازان و حتی مسئولین آن ولایت نوشته می‌شود. با این تاکید که برای افراد ذکر شده در این نامه هیچ مزاحمتی ایجاد نشود و ته آن اجازه‌ی عکاسی هم داده می‌شود.

ساختمان ریاست اطلاعات و فرهنگ با فاصله‌ی کمی از میدان اصلی اسعد آباد و نزدیک دریای کنر قرار داشت. جایی دنج و آرام و باصفا که اگر شب‌ها گاهی صدای گلوله نمی‌آمد، تنها صدا، صداهای شب بود! آواز جیرجیرک‌ها و شب‌چره‌ها و صدای دریای خروشان کابل. صدا و سیمای کنر با ریاست اطلاعات و فرهنگ در یک ساختمان ویلایی بزرگ یک‌جا قرار داشتند. اتاق رییس اطلاعات و فرهنگ بسیار ساده بود و بی‌امکانات. خود رییس هم به لحاظ شخصیت و مقام و حتی ظاهر هم بسیار متفاوت بود با والی. کاملا مشخص بود که آنقدرها هم به ساز و کار و سیستم جدید وارد نیست و آگاهی چندانی از مسئولیت جدیدش ندارد. یکی دو نفر از کارمندان سابق صدا و سیما من جمله رییس سابق و چند نفر طالب هم به حکم دستیار کنارش بودند و با کمک آنها برای ما نامه‌ای نوشت.

رییس قدیم و جدید و بقیه‌ی حاضرین در اتاق، بعد از خواندن نامه‌ی والی و اطلاع از برنامه‌ی سفر ما و دوباره شنیدن نام روستای محل اقامت‌مان به همدیگر نگاه کردند و به زبان پشتو مکالماتی بین آنها رد و بدل شد. و بعد از آن مکالمه‌شان، هرگز به ما اجازه ندادند که شب در آن روستا بمانیم! دلیلش هم همان بود که حالا دیگر همه‌مان می‌دانستیم. حضور پررنگ داعش در این مناطق و درگیری شب گذشته دقیقا در همان قریه! رییس دستور داد یک ماشین همراه ما روان کنند با چند طالب مسلح. باید وسایل را از آن روستا برمی‌داشتیم و خیلی زود و پیش از تاریکی هوا دوباره به اسعدآباد برمی‌گشتیم. و من هیچ حق انتخاب دیگری نداشتم! امر، امر والی بود!

«رییس‌صاحب می‌گوید خوب است شب کدام جای دیگری غیر از مرکز ولایت یعنی اسعدآباد نمانید. حتی در هوتل هم امکان بود و باش نیست. رییس برای اقامت شما کدام جایی در نظر گرفته. بیک‌های خود ره بگیرید و به اسعدآباد پس بیایید.» این حرف را یکی از جوان‌های داخل اتاق زد که دست‌کم ظاهرش خیلی امروزی بود و شباهتی به طالب نداشت. منظورش از هوتل، همان ‌مهمان‌خانه‌هایی‌ است که طبقه‌ی پایین آنها رستوران است و طبقه‌ی بالا چند اتاق برای مسافرها آماده کرد‌اند. دقیقا از همان‌ مهمان‌خانه‌های قدیمی که اقامت در آنها زندگی در دل تاریخ محسوب می‌شود.

سال‌ها قبل در بامیان تجربه‌ی چندین شب اقامت در یکی از قدیمی‌ترین مهمان‌خانه‌های افغانستان را داشتم. مهمان‌خانه‌ای خرد و تاریک و خیلی فرسوده که بیشتر مسافرهایش از را‌ه‌های دور و قریه‌های پرت آمده بودند و در مسیر خود به کابل و دیگر ولایت‌ها چند شبی هم آن‌جا استراحت می‌کردند. آن مهمان‌خانه و مسافرهایش به تنهایی برای خودشان به اندازه‌ی یک جلد کتاب حرف برای گفتن داشتند.

همه‌ی مردم شهر، موتربان‌ها و دکان‌دارها و حتی کراچی‌بان‌ها که میوه و تَرکاری یا سبزیجات می‌فروشند، از آن درگیری‌های لعنتی شب گذشته حرف می‌زدند. از حضور داعشی‌ها در روستاهای اطراف، از حضور مخبرهای آنها در شهر و شروع دوباره‌ی گرا دادن‌ها! این‌بار اما مثل سال‌های قبل نه ترس از جهاد نکاح در کار بود و نه اختطاف یا گروگان‌گیری! شناسایی و به دام افتادن من فقط یک نتیجه داشت. «مرگ». و این را هم خود من به خوبی می‌دانستم و هم طالبان! در نهایت برای ما چاره‌ای نماند جز رضایت دادن به امر والی و ماندن در یکی از اتاق‌های ساختمان اطلاعات و فرهنگ یا صدا و سیما! آن هم همراه با رییس و همین چند کارمندی که شب‌ها آنجا می‌خوابیدند.

حالا نشسته‌ام روی صندلی جلوی ماشینی که آرم امارت اسلامی روی کاپوت آن نوشته شده و همراه با چند طالب مسلح که ما را محافظت می‌کنند با سرعت نور در جاده‌ی باریک و سرسبز کنر می‌رانیم تا به قریه برسیم، وسایل‌مان را برداریم و دوباره به اسعدآباد برگردیم. کمربند ماشین خراب است و راننده با این سرعت بالا به سرعت‌گیرها که می‌رسد چنان محکم روی ترمز می‌کوبد که از روی صندلی کنده می‌شوم و به سمت جلو پرتاب می‌شوم. چیزی نمانده قبل از این‌که داعش دخلم را بیاورد، در اثر برخورد به شیشه‌ی ماشین ضربه‌مغزی بشوم.

هوا تاریک شده و به جز صدای غرش ماشین ما هیچ صدای دیگری نمی‌آید و همین هم فضا را رعب‌انگیزتر می‌کند. دو طرف جاده سیاهی و تاریکی مطلق است و چیزی دیده نمی‌شود. تنها نور چراغ‌های ماشین ماست که بخش کمی از جلو و بغل جاده را روشن‌ می‌کند برای اندکی دل‌گرمی و امید هم که شده حتی یک چراغ هم در قریه‌های اطراف روشن نیست. تنها یک نور بسیار ضعیف که به شکل یک ریسه‌ی خطی و باریک کیلومترها آن‌سوتر دیده می‌شود؛ یکی از طالبان می‌گوید آن‌جا مرز پاکستان است.

تقریبا به منطقه‌ی روستای مورد نظر رسیده‌ایم. اما روستاها به هم چسبیده هستند و در این تاریکی به سختی محل دقیق روستای خودمان را پیدا می‌کنیم. می‌گویم: «کلگی‌تان بیخی دل‌جمع باشین. من راه را خوب صحیح بلد هستم. همی حال سرک خانه‌‌ی مدیرصاحب را هم پیدا می‌کنم.» امروز صبح برای روستا چند نشانی گذاشته بودم. حتی برای مسیری که بعد از کلی پیچ و خم به خانه‌ی آقای کریمی می‌رسید. مثلا یک جوی باریک آب را نشان کرده‌بودم و در کنارش یک «مزرعه‌ی جواری»، که از بغل این دو کوچه‌ای باریک می‌گذشت.

مزرعه که تمام می‌شد یک کوچه‌ی دیگر را باید به سمت چپ می‌پیچیدیم و پیدا کردن مابقی راه هم که مثل آب خوردن بود. حالا نور چراغ ماشین روی هر مزرعه‌ی ذرتی که می‌افتد خیال می‌کنم باید خودش باشد! اما کنار بعضی از آنها هیچ کوچه‌ای نیست. روستا را پیدا کرده‌ایم اما کوچه را هنوز نه! به بزرگ‌ترین مزرعه که می‌رسیم بلند داد می‌زنم: «ایستاد شو خلیفه. ایستاد شو. همین سرک خواهد باشد. سر سرک خانه‌ی مدیرصاحب یک مزرعه‌ی جواری بسیار کلان بود. از کنارش هم جوی آب و یک کوچه‌ی باریک تیر می‌شد.»

خلیفه روی ترمز می‌کوبد. ماشین را لب جاده نگه می‌دارد. امن‌تر است. راه فرار دارد دست‌کم. بهزاد با دو طالب می‌ماند داخل ماشین و من و بیدل و خالد راهیِ کوچه‌پس‌کوچه‌ها می‌شویم. خالد از همان لب جاده اسلحه‌اش را از روی شانه بر‌می‌دارد و طوری دستش می‌گیرد که تا حدی آماده‌ی شلیک باشد. نور ضعیف موبایلش را می‌اندازد روی زمین و جلوتر از ما راه می‌رود. معنی سکوت مرگ‌بار را عمیق‌تر از هر وقت دیگری درک می‎‌کنم. همین‌طور تاریکی مطلق را. انگار آخرالزمان است. این‌جا در این وقت شب مثل روستاها و شهرهای متروکه است. نه صدایی، نه نوری، نه هیچ جنبنده‌ای و نه هیچ حرکتی. تنها صدا، صدای پای ما و سنگ‌ریزه‌هایی هست که له می‌شوند.

‌امروز صبح کوچه‌پس‌کوچه‌های این حوالی را دیده‌ام. درست شبیه روستاهای مادری و پدری‌ام بود با کوچه‌های باریک و پرپیچ، دیوارهای کوتاه و خشت و گلی، درخت‌های سبز و شاداب و جوهای باریک و عمیق اما پرآب. با این‌که چیزی از زیبایی‌های امروز دیده نمی‌شود اما می‌دانم و به خوبی می‌توانم تجسم کنم تک تک قدم‌هایم را کجا می‌گذارم و از چه کوچه‌ها و گذرهایی عبور می‌کنم. حواسم به در و دیوار و حتی چاله‌های روی زمین هم هست تا یکی از آن نشانه‌ها‌ی آشنا را پیدا کنم. امروز مدام توجهم به اطراف بود و سرم رو به آسمان آبی و ابرهای پنبه‌ای و درختان سر به فلک کشیده و صدای پرنده‌ها که ناگهان پایم داخل یک چاله افتاد. آن لحظه خدا را شکر کردم که پایم پیچ نخورد. حالا سرم رو به زمین است و به دنبال پیدا کردن همان چاله تا خیالم راحت باشد راه را درست آمده‌ایم.

شارژ موبایلم رو به اتمام است. همین‌که چراغ قوه‌اش را روشن می‌کنم، نورش می‌افتد روی خالد و بیدل که چند قدم از من جلو افتاده‌اند. یک تفنگچه در دست خالد است. علاوه بر کلاشنیکفش یک کلت سیاه و کوچکی هم دارد که آن را مقابل بیدل گرفته. میخکوب می‌شوم. حالا ما سه نفر تنها هستیم. تمام چند ساعت قبل مثل یک فیلم در عرض چند ثانیه‌ از مقابل چشمم رد می‌شود. لعنتی‌ها! یعنی تمام این‌ها نقشه بود؟ یعنی دام پهن کرده بودند برای کشاندن ما به این‌ جای دورافتاده که حتی یک شاهد هم وجود نداشته نباشد!؟ لابد تا حالا آن دو طالب کار بهزاد را تمام کرده‌اند و خالد هم ما دو نفر را سر به نیست خواهد کرد.

هیچ‌کس هم دقیق نمی‌داند من الان کجای افغانستان هستم و بعید می‌دانم کسی بتواند جنازه‌ام را پیدا کند. از تمام این فکر و خیال‌ها سرم گیج می‌رود و گوش‌ها و صورتم داغ می‌شود. یاد حرف علی دوستم در کابل می‌افتم. خاطرم هست یک روز گفته بود: «نوا جان مگر نمی‌گفتی اگر در افغانستان بمیرم رواست؟» یکی دو قدم پیش می‌روم. هنوز عزاداری برای خودم تمام نشده که خالد کلت را خیلی حرفه‌ای در دستش می‌چرخاند و آن را از لوله‌اش می‌گیرد، جوری که دسته‌اش مقابل بیدل باشد.

«افغانی هستی؟»

«ها، افغانی‌ستم»

«تیراندازی بلدی؟»

«بلدم»

تفنگچه را به دست بیدل می‌دهد و می‌گوید «از هر سونی که صدا شنیدی و هرکسی آمد عاجل شلیک کن.»

تازه می‌فهمم قضیه از چه قرار است.

گروه کوچکی شده‌ایم. خالد خودش همچنان پیش می‌رود، بیدل پشت سرمان و من هم وسط. آن دو نفر محافظ و مسلح، من هم راه‌بلد گروه! شاید من تنها راه‌بلدی باشم که راه را واقعا بلد نیست! ولی آنچه که از این مسیر پیچ در پیچ تا خانه‌ی مدیر صاحب از صبح در ذهنم مانده را به صورت فرضی می‌گویم و آن دو هم به حرفم اطمینان می‌کنند! هر بار که نسیم خنکی می‌وزد میان شاخه‌های درازِ جواری و آنها را به رقص در می‌آورد خیال می‌کنم الان است که یک داعشی از داخل آن مزرعه بیرون بپرد و ما را به رگبار ببندد.

نور موبایلم را به اطراف می‌اندازم و متوجه‌ی یک خانه می‌شوم که در و دروازه ندارد و به جای آن یک پارچه‌ی کهنه‌ی سبز رنگ با صد تا سوراخ و وصله پینه آویزان کرده‌اند. بلافاصله می‌فهمم که راه را اشتباه آمده‌ایم! می‌ترسم به خاطر اشتباه بزرگم سرزنش شوم اما چاره‌ای نیست؛ بدون معطلی و برای از دست ندادن وقت سریع می‌گویم: «خالد، به خیالم راه را از سر همان جاده غلط کرده‌ایم. امروز صبح هرگز در این کوچه چنین خانه‌ای نبود. شاید سرک کناری بوده. باید تا ناوقت‌ نشده پس برویم لب جاده.»

راه آمده را با احتیاط دوباره برمی‌گردیم لب جاده! بهزاد داخل ماشین است و یک طالب کنار ماشین ایستاده است و یکی هم داخل. نباید لب جاده معطل کنیم. هنوز سوار ماشین نشده‌ایم که یک نفر منبع نوری مثل چراغ‌قوه را روی ما می‌اندازد و آن را تکان می‌دهد. نور کمی دور است و ضعیف. چشم‌مان را نمی‌زند اما نمی‌توانیم منبعش را ببینیم. «چراغ‌های موتر ره گُل کن». موتربان به حرف خالد گوش می‌کند و سریع چراغ‌های ماشین را خاموش می‌کند و من هم نور تلفنم را. برای این‌که در این تاریکی ما را خوب و صحیح تشخیص‌ ندهند. منتظر واکنش بیدل و خالد هستم. الان دیگر یکی از این دو نفر باید شلیک کند. هر دو اسلحه دارند.  

خانم نوا

خانم نوا

آشناست. صدا آشناست. تنها یک نفر در این حوالی من را می‌شناسد. سریع صاحب صدا را می‌شناسم. هیچ‌زمان از شنیدن صدای آشنایی این‌قدر خوشحال نشده بودم. آقای کریمی، «مدیرصاحب». هنوز وسط‌های راه بودیم که چند باری به او تلفن زده و پیامی روان کرده بودم. اما آنتن نداشتم و پیامم به او نرسیده بود. به خیالم یک‌جایی سرانجام پیامم به او رسیده و برای پیدا کردن ما لب جاده ایستاده بود. او کمک می‌کند تا راه آمده را برگردیم! اشتباه بود! راهی که من نشان داده بودم اشتباه بود! گفته بودم که ناآشناترین راه‌بلد هستم. دوباره همان تیم کوچک به همراه آقای کریمی وارد کوچه‌ی دیگری می‌شویم. با حضور او همان‌قدر محتاط هستیم اما دل من یکی که چند برابر قرص‌تر است.

به خانه‌ی مدیرصاحب که می‌رسیم نور می‌اندازم روی درخت لیموی کنج حیاط. همین امروز میوه‌ی بزرگ این درخت را دیده بودم که از یک شاخه‌ی باریک اما قوی، تا روی زمین آویزان بود و حسابی چشمم را گرفته بود. آقای کریمی می‌گفت وزن هر دانه از این لیموها گاهی به پنج کیلو هم می‌رسد. خوشبختانه آن لیموی بزرگ هنوز سر جایش باقی‌ست. داخل مهمانخانه می‌شویم. هیچ دلم نمی‌خواست آقای کریمی را به دردسر بی‌اندازم، او را با طالبان روبه‌رو کنم و بدتر از تمام این‌ها پای آنها را به خانه‌اش باز کنم. می‌گوید: «کدام گپی نیست خانم نوا. هیچ تشویش نکن. خدا کند تو خفه نشده باشی. دفعه بعد که پس آمدی این‌جا مهمان خودم می‌شوی. ولی با این شرایط خوب است که در مرکز بمانی.» با وجود این وضعیتی که پیش آمده و خود او را از هزار بابت در تشویش و نگرانی می‌اندازد، اما باز هم نگران من است که مبادا جگرخون، خفه و یا ناراحت شده باشم. خالد برای حفظ امنیت یکی دو تا از درهای چوبی را می‌بندد و بعد هم می‌نشیند لبه‌ی‌ تخت.

ای کاش می‌توانستم برای آخرین بار از تنها پنجره‌ای که باز مانده باغ کوچک و درخت لیمو را ببینم. من وسایل خودم و بهزاد را جمع و جور می‌کنم و بیدل هم وسایل خودش را. یک‌بار وقتی که نور می‌افتد روی صورت خالد برای چند ثانیه نگاهش می‌کنم. زیر چشم‌هایش سایه افتاده و سیاه شده و چهره‌اش در این نور بسیار ترسناک‌تر به نظر می‌رسد. سایه‌ی غول‌پیکرش روی دیوار پشت سر افتاده. باز هم زمان را گم می‌کنم. مکان را هم. دوباره گیج و گم می‌شوم. من، افغانستان، کنر، قریه، طالبان، کلاش، کلت، تک و تنها میان چند نفر که هیچ‌کدام‌شان را هم خوب و کامل نمی‌شناسم! گاه آنچه که در افغانستان بر من می‌گذرد را خودم هم به سختی باور می‌کنم.

کمی قبل از خروج آقای کریمی و خالد می‌ایستند مقابل هم وسط اتاق. خالد کل ماجرا را برای او تعریف می‌کند. این‌که بودن من در این‌جا به نفع هیچ‌کدام‌مان نیست. نه من، نه طالبان و نه حتی آقای کریمی. در راه برگشت مدیرصاحب و پسر کلانش تا لب جاده همراهی‌مان می‌کنند. و من همچنان در کنار این دو دل جمع‌تر از پیش هستم.

«این کشور هیچ‌وقت روی خوش نمی‌بیند. همیشه گد ودی است. همیشه درگیر جنگ است. حالی امنیت آمده. آرامی آمده، دوره‌ی قبل که بیخی ناامن نبود.»

این حرف را خالد در حال برگشت به اسعدآباد می‌زند. برمی‌گردم پشت سرم و با چشم‌هایی از حدقه بیرون زده، نگاهش می‌کنم. هیجان و ترس تا پایان مسیر هیچ کم نمی‌شود و تا به میدان اصلی اسعدآباد برسیم راننده همچنان تیز می‌راند. گاه همه سکوت می‌کنیم. اما این مسیر با سکوت هزار برابر ترسنا‌ک‌تر است. من سکوت را می‌شکنم.

«ها خالد، این کشور و مردم هیچ‌وقت روی آرامش و خوشی را نمی‌بینند. گفتی پیش‌ترها چرا امنیت نبود؟»

به خیالم دو سه ساعتی از تاریکی هوا گذشته است. در کنر همین‌که هوا تاریک شود همه‌ی مرم به کنج خانه‌های خود می‌خزند. به نظر می‌رسد حالا در اسعدآباد هم همه‌ی مردم شهر به خوابی عمیق فرو رفته‌اند و تنها گزمه‌ها هستند که هوشیار و بیدار مانده‌اند. راننده بعد از میدان اصلی شهر مقابل یک غذاخوری محلی و کوچک توقف می‌کند. طالبان چند باری از من سوال می‌کنند: «برای نان چه خوش داری؟»

«هرچه باشد صحیح‌ست. نان خشک هم کفایت می‌کند.» در نهایت به همان غذاخوری که تنور نان‌پزی و اجاق خوراک‌پزی‌اش سر خیابان و جلوی دکانش قرار دارد، ده دوازده «چَپلی کباب» سفارش می‌دهند. چپلی کباب گرد است و شباهت زیادی دارد به شامی و کتلت که البته در روغنی فراوان غوطه‌ور و سرخ می‌شود. بعضی هم آن را با یک نیمرو سفارش می‌دهند که زرده‌اش عسلی شده باشد. در واقع هنگام سرو نیمروی عسلی را می‌گذراند روی کباب.

شهر حسابی خلوت است. چند نفر از دکان‌دارها در حال جمع و جور کردن بند و بساط‌‌شان هستند. با دیدن ما دست از کار می‌کشند و به سمت‌مان می‌آیند. انگار این شهر شب‌ها علاوه بر گزمه‌ و چند دکان‌دار، شب‌گرد و بی‌خواب هم زیاد دارد. آنها هم کم کم سر و کله‌شان پیدا می‌شود. همگی دور هم می‌ایستند به تماشای ما! بدون هیچ حرفی! در این مدت کوتاه و چند هفته‌ای حاکمیت طالبان تا به حال چنین چیزی ندیده‌اند. حتی تصور هم نمی‌کردند که یک ماشین دولتی امارت، چند طالب مسلح و یک دختر ایرانی را هم‌زمان با هم ببینند. چیزی که خود من هم تصورش نمی‌کردم و حتی اگر می‌خواستم از ذهن و خیال خودم قصه‌ای بنویسم هرگز داستانی برای آن متصور نمی‌شدم. افغانستان از همان اولین روز از اولین سفرم، برای من پر از تضاد و تناقض بود. این تضاد و تناقض را در ثانیه ثانیه‌های سفر احساس می‌کردم و آن را همه‌جا به وضوح می‌دیدم. چه دوران جمهوریت و چه حالا در دوران حاکمیت امارت. حالا هم خود من سر این داستان‌های پیش آمده در کنر گیج و گم هستم. چه برسد به مردم معمولی که هرگز ماجراها و قصه‌های پشت این صحنه را نمی‌دانند! بعضی اتفاقات تنها یک بار رخ می‌دهند. شاید این هم از یکی از همان‌‌ اتفاقات است و امکان دارد در ولایت کنر دیگر تکرار نشود!

البته بعدها که در افغانستان بیشتر ماندگار شدم و خبرنگاران و عکاسان ایرانی و خارجی زیادی را دیدم، فهمیدم آنها هم چنین داستان‌هایی را به کرات تجربه کرده‌اند. مثلا برای تهیه‌ی یک سری از گزارش‌ها‌، یا برای رفتن به بعضی از مکان‌ها و قریه‌ها باید حتما با اسکورت و محافظت طالبان می‌رفتند. اما جالب‌تر از قصه‌های آدم‌های دیگر داستان یک دخترک عکاس و یک خبرنگار فرانسوی و مترجم‌شان بود که در دوران جمهوریت یک هفته با طالبان زندگی کرده و از جنگ‌های آنها و زندگی جنگی‌شان گزارش و عکس و فیلم تهیه کرده بودند.

_DSC3183.jpg
غذاخوری کوچک در شهر که از آن چپلی کباب خریدیم.
_DSC3181.jpg
چپلی کباب در روغن فراوان و سیاهی غوطه‌ور و سرخ می‌شود.
_DSC3190.jpg
شب‌های کنر. کمی بعد از تاریکی تنها شب‌گردهای شهر هستند که در سرک‌ها دید می‌شوند و گزمه‌ها و چند دکان دار و البته گاهی ما!

به ساختمان ریاست اطلاعات و فرهنگ یا صدا و سیما برمی‌گردیم؛ اما پیش از آن‌که اتاق‌مان را به ما نشان بدهند اول دسترخوان را وسط راهروی ساختمان پهن می‌کنند و من و بیدل و بهزاد همراه با هفت هشت نفر دیگر سر یک سفره می‌نشینیم. این اولین بار است که با تعدادی طالب سر یک دسترخوان نان و نمک می‌خوریم. آنها نگاه‌شان را از من می‌دزدند و برخلاف تمام کنجکاوی‌ای که دارند هرگز از من سوالی نمی‌پرسند.

مگر می‌شود کسی در افغانستان یک غریبه به خصوص یک ایرانی را ببیند و از او سوال‌های همیشگی‌اش را پرسان نکند؟ که «از کجای ایران هستی؟» یا «از چه خاطر آمدی افغانستان؟» «حالی امنیت چه قسم است؟» اما دست‌کم برای این چند نفر دیدن یک زن نامحرم بسیار سخت است چه برسد به نشستن سر یک سفره و هم‌کلام شدن با او. اما امر، امر والی است! باید این مهمان ناخوانده را عزت و احترام کنند.

تا جایی که فهمیده‌ام و در همین مدت کوتاه در افغانستان دیده‌ام به خصوص در ولایاتی غیر از کابل زیاد پیش می‌آید که محل اقامت یا بود و باش‌ رییس و تعدادی از کارمندان در همان اداره باشد. رییس اطلاعات و فرهنگ کنر شب‌ها در اداره نمی‌خوابد اما خواهرزاده‌اش و چند نفر از نگهبانان و کارمند‌ان این‌جا می‌خوابند. اتاقی که به ما می‌دهند در بخشی از ساختمان قرار دارد که کاملا جداست و هیچ راه ارتباطی با قسمت‌های دیگر این مجموعه ندارد. یک راهروی دراز که دو طرف آن تعداد زیادی اتاق غیراداری وجود دارد. یعنی اتاق‌هایی که به جای میز و صندلی و ادوات اداری دور تا دور آنها تشک و پشتی چیده‌اند. همراه با چند دستشویی و حمام اشتراکی. شاید این‌جا پیش از این هم حکم مهمان‌خانه را داشته برای کارمندان خودشان و مهمان‌های‌شان که از ولایات دیگر به اینجا می‌آمدند.

برخلاف دستور والی و رییس اطلاعات و فرهنگ من یکی که ترجیح می‌دهم کل روزها تا شب‌ را خودمان تک و تنها، بدون همراهی طالبان سپری کنیم. تا این‌جای کار که مربوط به گرفتن جواز و ماندن و اقامت ما در کنر و اسعدآباد می‌شد چاره‌ای جز پذیرفتن دستور آنها نداشتم. زیرا به راحتی می‌توانستند مجوز ندهند و ما را پس بفرستند کابل یا هزار جنجال دیگر برای ما درست شود. اما از این به بعد سفر را می‌خواهم به سبک خودم ادامه بدهم.

_DSC3197.jpg
ساختمان ریاست اطلاعات و فرهنگ و صدا و سیمای کنر

راننده که به نظر می‌رسد وظیفه‌ی تامین نان و خوراک ما را هم به عده گرفته آخر شب پرسان می‌کند: «صبا برای چای صبح چی تیار کنم؟ چه خوش داری. قیماق، مَسکَه؟ تخم با رومی هم پخته می‌تانیم.» در افغانستان از «چای صبح» به جای «صبحانه» استفاده می‌کنند و خاطرم هست اولین بار که میزبانم به من گفت « تخم برات پرتُم؟» تا دقایقی گیج بودم که تخم دقیقا چیست و چطور آن را پرتاب می‌کنند؟

من هم گفتم «ها پرت کن». این مواقع من کم نمی‌آورم و ترجیح می‌دهم خودم را به فهمیدن بزنم تا نفهمیدن! دوستم باید آن کار را انجام می‌داد تا می‌فهمیدم منظورش چیست! تخم همان تخم‌مرغ خودمان بود! و اینجا رومی هم همان گوجه است که در واقع کامل آن در لفظ دری «بادمجان رومی» می‌شود. فعل «پرتُ» هم کاربرد زیادی دارد. یعنی پرت کنم؟ یا «استفاده کنم؟» مثلا «چای پرتم؟» «رومی پرتم؟» «مورچ یا فلفل پرتم؟» که منفی آن می‌شود: «نه نپرتُ»!

«تشکر. ما چای صبح نمی‌خوریم. بیشتر اوقات هم چاشت را با نان شب یکی می‌کنیم. مقصد این‌که شما هیچ در قصه‌‌ی نان و چاشت ما نشو. خودت را به جنجال ننداز.»

اولین روز سفرمان در کنر که بی‌فایده گذشت. البته اگر گرفتن جواز و بعد از آن هم ماجراجویی هیجان‌انگیز در جاده‌های کنر را نادیده بگیریم. اما تمام روزهای بعد صبح خیلی زود، به محض روشن شدن هوا از در مهمان‌خانه بیرون می‌زنیم. زمانی‌که اسعدآباد هنوز در خواب و بیداری است و آدم‌ها تک و توک دیده می‌شوند. مثلا در این محله ما سه نفر هستیم و صاحب سلمانی نزدیک میدان که علاوه بر سلمانی، حمام عمومی و نمره هم دارد و لابد آن‌وقت صبح می‌آید که آب حمام را داغ کند. اما به حتم شیرچای‌فروش روبه‌روی سلمانی زودتر از او صبح‌های خنک اسعدآباد را می‌بیند.

این را از دود تنور و نان‌های داغ و قابلمه‌ی شیرچای روی اجاق‌های دکانش می‌توان فهمید. باید کل شیرچای‌فروش‌های اسعدآباد همین وضعیت را داشته باشند. اصلی‌ترین نوشیدنی و صبحانه‌ی مردم کنر شیرچای است. این را از پسرک‌های کتری به دست می‌توان فهمید؛ که صبح خیلی زود و پیش از رفتن به مکتب یا سر کار خود و پدران‌شان با کتری‌های رویی سراغ بساط شیرچای‌فروش‌ها می‌روند تا صبحانه‌ی گرم به خانه ببرند. اصلا شاید بعد از ما و دکان‌دارها، پسرک‌های کتری به دست سحرخیزترین مردم اسعدآباد باشند.

این‌وقت صبح هوا حسابی خنک است و تا آفتاب کمی بالاتر بیاید و گرم‌تر بشود پتوی افغانی بیدل را دور خودم می‌پیچم. هر صبح راه را از خیابان کنار دریای کنر که چند متری پایین‌تر قرار دارد و از کوچه‌های سر راست به سمت شیرچای فروش روبه‌روی سلمانی ادامه می‌دهیم. هر صبح اولین پیچ را که رد می‌کنیم، به درخت یاس سفید و گل‌های کاغذی همسایه می‌رسیم که مثل آبشار از دیوار خانه‌اش آویزان شده‌اند. اصولا بهزاد که ریزنقش است زیر درخت می‌رود و بدنش را روی پاهایش بالا می‌کشد تا بلندترین و نزدیک‌ترین شاخه‌ی یاس را بو بکشد.

حالا دیگر هر صبح «حفیظ» منتظر ماست. شیرچای‌فروش محله را می‌گویم. اولین صبح که از آن سرک رد می‌شویم بوی نان داغ و شیرچای، ما را به سمت دکانش می‌کشاند. سلام بلندی می‌کنم و چند دقیقه دست‌هایم را روی حرارت اجاقش گرم می‌کنم. «کاکا حفیظ» یک غذاخوری کوچک و گرم و دنج دارد. با دیوارهایی که تا نیمه به رنگ نارنجی یا خردلی است. برای نشستن سکوهای بلندی دو طرف دکان گذاشته. همراه با یک قالی کهنه به رنگ لاکی و چند پشتی. به بیدل و بهزاد پیشنهاد می‌دهم تا بقیه‌ی مردم شهر بیدار می‌شوند، صبحانه را همین‌جا بخوریم؛ و از آن صبح به بعد پاتوق صبح‌های زود ما شیرچای‌فروشی کوچک کاکا حفیظ می‌شود.

«چای صبحکی داری کاکا حفیظ؟»

«ها بله. شیرچای تیار است.»

«تخم هم داری؟ تخم با رومی. مقصد این‌که املت جور کرده می‌تانی؟»

چند ثانیه فکر می‌کند و سپس شاگرد دکانش را می‌فرستد پی تخم‌مرغ و گوجه. تنها صبحانه‌ی رایج در این‌جا شیرچای است و املت و چیزهای دیگر چندان مرسوم نیست. اما روی ما را زمین نمی‌اندازد.

غذاخوری در و پیکر ندارد و از جایی که نشسته‌ایم کل سرک و کوچه به خوبی دیده می‌شود.

کاکا می‌پرسد «مورچ تازه هم پرتم؟»

می‌گویم: «ها ولی کم پرت کاکا. من خیلی مورچ خوش ندارم. یعنی خوش دارم ولی مقصد این‌که آلرژی دارم و صورتم بخار می‌زند.»

مردم افغانستان علاقه‌ی زیادی به مورچ سیاه و مورچ تازه‌ی سبز دارند. البته نه به اندازه‌ی مردم پاکستان و هندوستان. معنی «مورچ» را اولین بار در هرات زمانی فهمیدم که صورت و گوش‌هایم از خوردن غذایی پر مورچ یا پر فلفل حسابی داغ شده بود.

به نظر می‌رسد مردم شهر هم کم‌کم بیدار شده‌اند. چند نفر برای خرید شیرچای آمده‌اند. یکی دو نفرشان می‌آیند داخل و لبه‌ی سکو می‌نشینند. عده‌ای هم ایستاده‌اند بیرون دکان و مقابل همان اجاق دراز که روی آن یک قابلمه پر از شیر و چند کتری قرار دارد و از آن پشت ما را نگاه می‌کنند. میان همه‌ی آنها نگاهم می‌افتد به پسرکی خرد و کم و سن و سال که قدش به اجاق نمی‌رسد و خودش را روی پاهایش بالا کشیده تا از بالای آن ما را نگاه کند.

پسرک، شاگرد دکان مقابل هر کدام از مشتری‌ها یک گیلاس کلان شیرچای می‌گذارد و دو سه قرص نان. آنها هم یک تکه نان جدا می‌کنند و می‌زنند داخل شیرچای و می‌خورند. تا آماده شدن املت، اطراف ما پر از مشتری می‌شود. حالا دیگر همه کنجکاو شده‌ و آمده‌اند داخل. عده‌ای نشسته و عده‌ای ایستاده‌اند به تماشای ما. بدون هیچ حرفی. بدون هیچ سوالی. تنها ما را نگاه می‌کنند. انگار همین برای‌شان کافی‌ست. اما من می‌دانم کافی نیست و ذهن‌شان پر از سوال است.

به خیال کاکا حفیظ این کنجکاوی مردم ما را آزار می‌دهد. به آنها که کمی کلان‌تر هستند چیزی نمی‌گوید. اما رو به چند نفر از خردترک‌ها می‌گوید: «هو بچه چی ره سیل داری؟ بان مردم نان بخورن»

 

_DSC3675.jpg
حمام و سلمانی مقابل دکان کاکاحفیظ
_DSC3247.jpg
مشتری صبح‌های زود کاکا حفیظ که هر روز صبح چای صبحش را این‌جا می‌خورد. در افغانستان به غذاخوری و رستوران «هوتَل» هم گفته می‌شود.
_DSC3263.jpg
پسرک‌ها صبح زود آمده‌اند پی شیرچای.
_DSC3229.jpg

پیرمرد هر صبح زود عادت دارد به چکر زدن در شهر. از این دکان به آن دکان. از دکان پکول‌فروشی به خیاطی، از خیاطی به سلمانی و از سلمانی به شیرچای‌فروشی ...

حالا دیگر ما هم عادت کرده‌ایم به این‌که او را به وقت چای صبح مقابل غذاخوری ببینیم

_DSC3281.jpg
غفور و رحیم برای چای صبحِ خانه‌شان، نان خشک و شیرچای می‌برند.

اسعدآباد یا اسدآباد...

یکی از مشتری‌های کاکاحفیظ می‌گوید:

«از کجا هستی؟ هرات؟»

«نه لالا ایرانی‌ستم.»

«بیخی لفظ هراتی‌ها ره گرفتی.»

واقعیت این است که با وجود زیبایی لفظ هراتی من اما لفظ کابلی را بیشتر خوش دارم و علی‌رغم تلاشم هنوز خوب صحیح گپ زده نمی‌تانم و وقتی لهجه‌ی کرمانی و تهرانی و کابلی با هم ترکیب می‌شود شلم شوربایی می‌شود که بیا و ببین.

«از کجای ایران هستی؟»

«اصل از کرمان ولی تهران زندگی می‌کنم»

«نواسه‌ی کاکای من می‌گه که در تهران یگان سرکی هست به نام اسعدآباد.»

«اسعدآباد که نه ولی خیابانی به نام سیدجمال‌الدین اسدآبادی داریم.»

«خوب صحیح نام افغانی‌های ما ره سر سرک‌های خود ماندین.»

یعنی سیدجمال‌الدین اسدآبادی از افغانستان است و از این ولایت؟ نامش را بارها و بارها شنیده‌ایم و به خیالم حتی در کتاب‌های درسی چند سطری در موردش خوانده‌ایم. اما دست‌کم من یک نفر اطلاعات کامل و دقیقی از زادگاهش به یاد ندارم. مردم بومی کنر هم اطلاعات‌شان در مورد زندگی او اصلا کامل نیست و تنها همین را می‌دانند که زاده‌ی افغانستان است و کنر. یک روز در فرصت کوتاهی خیلی سریع چکیده‌ی چند مقاله در مورد ایشان را می‌خوانم. در مقاله‌ها و مطالب منتشر شده به نقل از خاورشناسان مختلف گاه او را ایرانی و گاه افغانستانی نامیده‌اند.

جایی نام او را «جمال‌الدین افغانی» نوشته‌اند. در مقاله‌ی که نام نویسنده‌اش دکتر «محمد عماره» عنوان شده خواندم: ««شیخ محمد عبده» شاگرد جمال‌الدین که قابل اعتمادترین و باصلاحیت‌ترین شخص در زمینه اظهار نظر راجع به شخصیت و زندگی استاد خود هست، روی افغانی بودن جمال‌الدین تاکید می‌ورزد و آن را حقیقتی می‌شمارد که اختلاف و جدل راجع به آن ناروا است و موضوعی شبهه‌بردار نیست. محمد عبده در حالی که از نزدیک با جمال‌الدین آشنایی داشته و سال های متعددی با وی حشر و نشر داشته در هنگام اقامت خود در پاریس این‌طور می نویسد: «ما در این‌جا اجمالی از شرح حال سیدجمال‌الدین را می‌نویسیم. اطلاعاتی را که به دست آورده‌ایم پس از معاشرت طولانی با استاد و از روی کمال آگاهی است.

او سید محمد جمال الدین فرزند سید صفتر و از خاندان صاحب نامی در افغانستان است. اعضای این خاندان قبیله‌ی پرشماری را در خطه کنر از توابع کابل که به مسافت سه روز از پایتخت دور است تشکیل می‌دهند. مردم افغان به دلیل انتساب این خاندان به اهل بیت رسول به آن‌ها سخت احترام می‌گذارند. در گذشته این خاندان به بخشی از مناطق افغان حکم‌روایی می‌کرد و مستقل از حکومت مرکزی عمل می‌نمود. موقعی که «دوست محمد خان» (1242- 1279 هجری -1826-1862 میلادی) زمام امور را به دست گرفت امارت این مناطق را از دست این خاندان گرفت. سید جمال در قریه «اسعدآباد» کنر به دنیا آمده است.»

دکتر محمد عبده در ادامه می‌نویسد: «یک بار هنگامی که گروهی از شاگردان و هوادارانش از وی خواستند که چیزی در مورد خود به عنوان شرح حال بگوید، آشکارا این حقیقت را مسجل گردانید که: «... چه سودی دارد این که مردم بدانند من در سال 1256 هجری پا به عرصه گیتی گذاشته ام و بیشتر از نیم سده در این جهان زندگی کرده‌ام و مجبور شده‌ام که و طن خود (مناطق افغان) را ترک کنم در حالی‌که گرفتار ناآرامی و دست‌خوش اغراض و هوس‌های افرادی چند بود.» (خاطرات جمال‌الدین الافغانی الحسینی، ص 22. چاپ مطبعه علمی، بیروت، سال 1931 میلادی). گفتنی است، گردآورنده‌ی این خاطرات کسی است به اسم محمدباشا المخزومی که یکی از مریدان و پیروان سید بوده و به دستور شخص وی این خاطرات را تدوین کرده است.)»

در روایات دیگر هم او را زاده‌ی اسدآباد از توابع همدان می‌دانند. بعد از خواندن مقالات بیشتر متوجه شدم که اختلافات نه فقط در محل زادگاه جمال‌الدین که در مذهب او هم دیده می‌شود. شیعه یا سنی! البته که او خودش معتقد بوده «مسلمان» است! می‌گویند جمال‌الدین به دلایل مختلف و برای حفظ جامعه اسلامی و احیای تفکر دینی در سطح جهان تقیه در این دو را برای خود لازم می‌شمرده است .منظور تقیه در مذهب و ملیت است.

_DSC3301.jpg

«صد و یکمین سالگرد استقلال مبارک باد.» در تصویر عکس «غازی امان الله خان» دیده میشود.

یک‌صد و یک سال پیش از امروز، شاه امان الله پس از به قدرت رسیدن، استقلال افغانستان را از بریتانیای کبیر، اعلام کرد.

شاه امانالله مشهور به «غازی امان الله خان» نواسه‌ی «امير عبدالرحمان خان» است.

_DSC3405.jpg
فروشنده‌های سحرخیز در اسعدآباد
_DSC3828.jpg
یک دکان قدیمی در کوچه پس کوچه‌های اسعدآباد

برنامه‌ی هر روز‌ ما بعد از خوردن شیرچای و املت، قدم زدن در شهر هست. تک تک سرک‌ها، تک‌تک کوچه‌ها و پس‌کوچه‌ها را قدم می‌زنیم. باید همه‌جای شهر را خودمان کشف کنیم و این کشف کردن عجب لذتی دارد. حتی اگر در این کشف و شهود، به حقایقی تلخ و دردناک برسیم. یک روز به کوچه‌ی گاوفروش‌ها می‌رویم و مهمان ناخوانده‌ی دخترکی می‌شویم که کارش جمع‌کردن پهن گاوهاست.

هر بار با دست‌های کوچک اما زمختش مشتی از کثافت‌ها را بر‌می‌دارد و داخل تشت می‌ریزد و آن‌قدر این کار را تکرار می‌کند تا تشت فلزی‌اش پر از کثافت شود. آن‌گاه ظرف سنگین را می‌گذارد روی سرش، وارد خانه‌ی کاه‌گلی‌شان در انتهای کوچه‌ای تنگ و باریک می‌شود، از یک زینه‌ی چوبی و کهنه به سختی تا روی بام خانه بالا می‌رود. آن‌جا تاپه‌های کثافت را صاف می‌کند و می‌کوبد به دیوار بام که خشک بشوند تا در طول سال از این کثافت‌های خشک شده‌ی گاو به عنوان سوخت استفاده کنند. به مدرسه‌ها و مکتب‌های دخترانه سر می‌زنیم. آخر همین روزها زمزمه‌ی قوانین جدید امارت در مورد ممنوعیت تحصیل دختران بالای صنف شش به گوش رسیده.

راستش من هیچ‌گاه سبک ثابت و مشخصی برای سفرهایم نداشتم و تا به حال هرکدام از آنها با دیگری متفاوت بوده. مثلا در بعضی شهرهای اروپایی بیشتر وقتم را صرف دیدن مکان‌های تاریخی و جاذبه‌های گردشگری می‌کردم. هند و نپال در کنار مکان‌های تاریخی ترجیح می‌دادم بیشتر با مردم بومی باشم و مکان‌های مذهبی و فرهنگ‌ها و رسم و رسوم متفاوت‌شان را ببینم. مثلا در نپال علاوه بر مراسم مرده سوزی و دیدن معابد مختلف، بارها و بارها به دیدن «کوماری» رفتم که «الهه‌ی باکره» است و تنها خدای زنده‌ی مردم نپال.

خاطرم هست یک روز در یکی از شهرهای شمالی نپال فقط راه رفتم و به تمام مردم و به هرکسی که جلوی راهم سبز شد «ناماسته» گفتم و سلام کردم. سفر ویتنامم اما با همه فرق می‌کرد. اصلا آن سفر را برای دیدن یک ماهیگیر آغاز کردم و پیش از سفر با خودم قرار گذاشتم که به دیدن هیچ معبد و آثار تاریخی‌ای نروم و تمام وقتم را با مردم بومی بگذرانم. به هر دلیلی که درست و غلط هم ندارد این تصمیم و انتخاب من برای آن سفر بود. شمال تا جنوب ویتنام را روستا به روستا و شهر به شهر گشتم، اما در یک صف چند کیلومتری برای دیدن مقبره و جنازه‌ی هوشی‌مین منتظر نماندم. البته در آن سفر ماهیگیر را هم هرگز ندیدم.

_DSC3574.jpg
کوچه‌ی گاوفروش‌ها
_DSC3559.jpg
کوچه‌ی گاوفروش‌ها
_DSC3568.jpg
پیرمرد و گاوش در کوچه‌ی گاوفروش‌های اسعدآباد
_DSC4042.jpg
«زرینه» دخترکی خرد که هر روز از بام تا شام مشغول جمع کردن پهن‌های گاو از کوچه‌ی گاوفروش‌هاست
_DSC4047.jpg
«زرینه» پهن‌ گاوها را جمع کرده و جهت استفاده به عنوان سوخت آن را خشک می‌کنند.
_DSC3637.jpg
چشم‌هایش
_DSC4037.jpg
دخترک در کوچه‌ی گاو‌فروش‌ها
_DSC3848.jpg

مکتب دخترانه برای صنف‌های زیر شش. این روزها یعنی بعد از گذشت یک سال از حاکمیت امارت اسلامی،

هنوز در بسیاری از ولایات مثل کابل و قندهار دختران بالای کلاس ششم اجازه‌ی رفتن به مکتب ندارند.

در افغانستان مدرسه همان دارالعلوم یا مدارس دینی و قرآنی است و مکتب همان مدرسه‌ در ایران است!

_DSC3873.jpg
مکتب دخترانه برای صنف بالای شش که اکنون چند ماه بعد از اعلام قانون امارت اسلامی، در بیشتر ولایات دخترا اجازه‌ی مکتب رفتن ندارند.
_DSC3895.jpg
مکتب دخترانه