حالا هم سفرم به کنر هیچ شباهتی ندارد به سفرهای قبلیام در افغانستان! امروز در کنر به دیدن یک نوانخانه میروم. جایی که در افغانستان به آن «دارالایتام» و خودمان در ایران یتیمخانه یا پرورشگاه میگوییم! من اما از زمان کودکی و شاید هم نوجوانی یعنی در واقع بعد از دیدن کارتون «بابالنگدراز» همیشه خوش داشتم به این مکانها «نوانخانه» بگویم. از نوزاد و اطفال خبری نیست. تمام کودک هستند و نوجوان هستند. با توجه به سالها جنگ در این کشور به حتم تعداد یتیمها در افغانستان اصلا کم نیست. بعد هم دنبال دارالعلوم یا مدرسه میگردیم. در افغانستان به مدارس معمولی مکتب میگویند و به مدارس دینی «مدرسه».
ساعتهایی از روز را هم به دنبال هیچ جایی نمیگردیم! فقط میان مزارع طلایی رنگ گندم راه میرویم و بیدل آواز میخواند، خسته که میشویم مینشینیم زیر سایهی یک درخت کنار جوی آب روان و باز هم بیدل برای ما آواز میخواند. نه فقط برای ما، که برای پسرکها و شاید هم چند دخترک خرد که همه کار و کاسبی و درس و مشق و زندگیشان را ول کردهاند و راه افتادهاند دنبال ما. این روزها کل اسعدآباد شده یک چشم و دوخته شده به ما! گاهی به خودم میآیم؛ برمیگردم و پشت سرم را نگاه میکنم. آدمها گروه گروه و خیابان به خیابان تا جایی که بتوانند همراهیمان میکنند. همه کنجکاوند.
«هراتیست؟»
«لَوده نشو بَچَه، خارجیست.»
«خارجی نیست. ایرانیست.»
«ایرانیستی خاله جان؟»
«ها بچهم ایرانیستم.»
«از کجای ایرانی؟»
«تهران»
«کجای تهران؟»
«حوالی پیچ شمرون»
«خب پس تو هم ایران بودی»
«نه ایران ره ندیدم.»
میخندم و تا جایی که بتوانم با همهی آدمهایی که چه دنبالمان راه میافتند و چه میایستند به تماشا، مهربان هستم و به بیشتر سوالهایشان جواب میدهم. من عاشق تک تک این آدمها هستم. به معنای واقعی مهمترین دلیل این عشق و علاقهی بیحد و مرز من به افغانستان همین مردم هستند. به معنای واقعی سادهدل هستند و بیآلایش و مهربانی و مهماننوازیشان اندازه ندارد. با تمام وجود دوستشان دارم. حتی وقتی دورهمان میکنند و ما به دردسر می افتیم! این جمع شدن دور آدمهای غریبه به خصوص در یک شهر داعشنشین بسیار خطرناک و دردسرساز است. نه فقط اینجا که داعشنشین است خطر دارد که حتی در شهرهای دیگر هم کم دردسرساز نیست. به خصوص در قندهار و هلمند.
گاه در این آشفتهبازار یک صراف، دکاندار یا پیرمرد دنیا دیدهای پیدا میشود و میگوید: «هو بچه ایله کن؛ مردم ره آزار نده خو. به جنجال میندازی مردم ره. هیچ آدم ندیدی؟»
آنگاه بعضی از این دخترکها و پسرکها دور میشوند اما تا دور شدنشان صد بار برمیگردند و با این صورتهای خشک و آفتابسوخته و چهرههای نمکین و چشمهای معصوم اما عمیق و براقشان بارها و بارها پشتسرشان را نگاه میکنند و من بیش از پیش عاشقشان میشوم.
بعد از ورودم به افغانستان تا امروز، کنر اولین جایی است که این دو بیرق در کنار هم دیده میشوند و به فروش میرسند. البته اکنون یعنی بعد از گذشت یک سال از ثبت این تصاویر در ادارهها که نه اما در سطح شهر و دکانها و هتلها و بسیاری از اماکن عمومی بیرق سهرنگ افغانستان دیده میشود و واضح هست مردم هرگز از آن نمیگذرند.
اسعدآباد
این شهر دنج و کوچک از همان دقایق اول ورود به طرز عجیبی به دلم نشست. میدان اصلی شهر که به «چوک» معروف است با آن دکانهای قدیمی و مهمانخانهها و رستورانهای دو طبقه با تراسهای باریکشان من را یاد بندر پهلوی در ایران میاندازد. شاید کمترین شباهت را به بندر انزلی یا پهلوی داشته باشد اما از همان اول یاد آنجا را زنده کرد. همینطور شهر کوچک و سرسبز و کوهستانی ساپا در شمال ویتنام را. من چه عجیب و چه شدید با خاطراتم زندهام... در گویش دری به میدان «چَوک» میگویند و از آنجایی که اسعدآباد تنها یک میدان دارد مردم آن را با همان نام چوک میشناسند.
اسعدآباد...
این شهر دوستداشتنی اما به شدت مردانه...نورنسا، جنتبیگم، معراج، سونیا، بیبی. تعداد زنها در خیابانها اسعدآباد را میشمارم. هر بار به پنج یا شش نرسیده شمارش تمام میشود. هر روز از کلهی صبح و گاهی کمی تا بعد از تاریکی شهر در خیابانها قدم میزنیم اما بیشتر از این تعداد، زن دیگری نمیبینیم. از یک طالب جوان میپرسم «چرا زنها در خانه پوت شدهاند؟» میگوید: «سیاسرها در کنر اجازه ندارند از خانه بیرون شوند مگر با بقره» مثل بسیاری از مردم برقع را «بقره» تلفظ میکند. جواب میدهم: «مگر زنهای کنر را به اسارت گرفتید؟ بیخی دق میآورند. تو خودت پنج روز از خانه بیرون نبیا. پس چه قسم است که در کابل و هرات و ولایات دیگر زنها از خانه بیرون رفته میتانند؟ فقط زنهای کنر نمیتانند؟»
خیلی حق به جانب میگوید: «نی چرا دق شوند؟... خودشان هم بیخی خوش دارند.»
یک موتربان میگوید: «طالبا سیاسرها ره هیچ نمیمانند بدون بُقره یا چادری از خانه بیرون شوند.»
«اگر بدون برقع خارج شوند چی میشود؟»
«نمیفامم خو! شاید به جای سیاسرها فامیلها ره شلاق بزنند. حالی فامیلها هم خودشان ترس خوردند و دیگه نمیمانند زنها از خانه بیرون شوند.» موتربان صحیح میگوید. میدانم خیلی از مردها به دلایل مختلف ترسیدهاند و اجازه نمیدهند زنهای خانوادهشان حتی با برقع از خانه خارج شوند. دقیقا یکی از همانها میگوید: «خوب است سیاسرها چادری بپوشند یا دخترها اصلا از خانه بیرون نبیایند. مه سه تا دخترک دارم. دخترک خردم همچی شیرین قندولک است. مگر در فیسبوکها ندیدی که طالبان چه قسم خرد خرد دخترکها ره از خاطر نکاح کَت خود میبرند؟» این حرفها را پیش از آمدن به افغانستان هم شنیدهام.
حرفها چه درست و چه غلط خیلی زود اثرشان را میگذارند. در افغانستان که حتی خیلی زودتر از تصورمان. علاوه بر قوانین وضع شده که زنها را بسیار محدود میکند و حرف و حدیثهایی که از تعطیلی مدارس دخترانه به گوش میرسد، سایر قصهها و شنیدهها از زبان دیگران هم خیلی سریع بین مردم میچرخد و فامیلها آنقدر میترسند که زنها را بیش از پیش محدود میکنند و همین هم خواسته یا ناخواسته باعث میشود آنها اول کمرنگ و بعد هم مثل الان بهطور کل از شهر و جامعه حذف میشوند!
سرانجام یک روز این دیدهها و شنیدهها و این حجم بالای تضادها در افغانستان من را دیوانه میکند. زنها در بسیاری از ولایات مثل کنر خزیدهاند در کنج تاریک خانهها. اما لباسهای زنانه خیلی غریب و تنها آویزانند از گوشهی کراچیها در خیابان؛ کنار بقیهی بند و بساط مردهای دستفروش. و دیگر هیچ زنی خودش سراغ آنها را نمیگیرد.
برخلاف قندهار و دیگر شهرهای مردانه، که همیشه جلوی بساط زنانهفروشیها حسابی شلوغ است و پر از زن، اینجا.... اینجا هیچ زنی دیگر نه فقط برای خرید لوازم شخصیاش که حتی برای خرید سودای خانه هم از خانه خارج نمیشود. و این چه مرگ تدریجی و تلخی است برای تمام آرزوها و دلخوشیهای کوچک و بزرگ زنها در کنر.
نزدیک کوچهی گاوفروشها دنبال یک مدرسه میگردیم. همین لحظه یک زن آبیپوش از تاکسی پیاده میشود. دستش را دراز میکند و از لای یک تکه پارچهی مخمل به رنگ سرخ، یک جفت گوشوارهی طلایی با سنگهای ریز و قرمز در میآورد و جلوی راننده میگیرد. من و بیدل هر دو مات و مبهوت میمانیم. برای پرداخت کرایهی تاکسی دربست، گوشوارهاش را میفروشد. نفسم بند میآید. دهنم خشک میشود و انگار راه نفس کشدنم بسته میشود. نمیدانم کدام یکی از آنها بود. معراج یا نوربیگم؛ نورنسا یا بیبی! اما مگر فرقی هم میکند؟
دو سه قدم که دورتر میشوم مردی از کنار من رد میشود و میگوید: «مردم ما بیخی غریب هستند همشیره.»
متوجه میشوم که در مورد همان زن حرف میزند. مرد قدمهایش را با من تنظیم میکند که فرصتی برای حرف زدن بخرد.
«غریب است یعنی آن از راه دوری آمده و از کنر نیست؟»
«نه همشیره. غریب یعنی بیچیز. یعنی پَیسهی یک نان خشک هم ندارد. شاید همی خاله که دیدی از قریهجات باشد. طلای خود ره میفروشد تا کمی سَودا برای خانه بخرد. حتی یه بیست روپهگی کرایهی تاکسی هم نداشت زن غریب.»
آخ نوربیگم غریب...
تا جایی که در این مدت دیدهام، ولایت به ولایت، ولسوالی به ولسوالی و حتی قریه به قریه، ممکن است قوانین به خصوص قوانین امارت اسلامی یا فرهنگ و رسم و رسوم یا به قول خود مردم بومی عنعناتشان فرق کند. بعضی جاها قوانین امارت اسلامی بسیار سختگیرانهتر است. یاد خاطرهای میافتم که هفتهی گذشته «مهرالنسا» میزبانم در قندهار برایم تعریف کرد. نامش را بعد از عروسی به مهرالنسا تغییر داده بود. چند روز قبل از سفر من به قندهار، او به همراه مادرشوهر و دخترهای خردسالش برای زیارت به قریهای دورافتاده رفته بودند.
یک ظهر برای خرید آب و خوارکی به بقالی میرود و دکاندار به او چیزی نمیفروشد! «به سیاسر تنها و بدون محرم شرعی سودا فروخته نمیتانیم!» در واقع دکاندارها اجازهی فروش به زن تنها و بدون محرم نداشتند. این قانون جدید امارت در آن قریه بود. و در صورت سرپیچی از این فرمان، مردها و محارم آن زن و یا دکاندار نتیجهاش را میدیدند و به جای زن تنبه میشدند! دوستم با غمی عمیق قصه میکرد: «چند روز پیش در همان قریه یگان دکانداری کچالو و خوراکه به یک زن تنها فروخته بود. طالبا از این موضوع باخبر میشوند. همو زن و فامیلش ره پیدا کرده نمیتانند اما دکاندار را میبندند به درخت و حسابی لت میکنند.
همان دکاندار به من گفت برو همشیره سودا به سیاسر بدون محرم فروخته نمیتانم. گفتم خیر است لالا. دخترهام از گرما زُف کردند. دو بوتَل آب بِته خب. گفت شرمنده همشیره. جنجال سر ما جور نکن. برو خانه. شوهرت ره بفرست یا همراه بیادرت پس بیا. گفتم مسافر استم. با خُشوی خود از قندهار آمدم زیارت. حتی به خشوی مه، یعنی مادر شوهرم همی زن سفیدموی چیزی نفروخت و جگر خون پس حرکت کردیم به سمت قندهار. بیخی خفه شدم نوا جان. چیزی نمانده بود دو تا اشتوکهام از گرما و تشنگی تلف شوند. نوا جان «اینجا، جایی برای زنها نیست.»
آن روز فقط سکوت کردم. از روزی که به افغانستان آمدهام فقط در حال دیدن و شنیدن حرفها و قصهها و روایتهای آدمها از این روزها و روزگار هستم و برای درک و هضم بعضی از آنها به چندین و چند روز زمان نیاز دارم. گاهی هم با این دیدهها و شنیدهها هیچ کنار نمیآیم...
ظهر است و وقت نان و چاشت. نشستهام داخل یکی از همان رستورانهای دور چوک که در طبقهی دوم یک ساختمان کهنه قرار دارد. با پنجرههای چوبی و قدیمی و تراسی که رو به بازار و چوک باز میشود و من را یاد فیلمهای ساخته شده به سبک قدیم، مثل کیف انگلیسی و شهرزاد با آن کافههای دنجشان میاندازد؛ با حس و حالی شبیه به کافه نادری. به جای نشستن روی تختها و سکوهایی که دورتادور رستوران قرار دارد یکی از میزهای کنار پنجره را انتخاب کردهایم.
از این بالا رفت و آمد آدمها را میبینم و شلوغی شهر و چوک و بازار را؛ و چه تلخ که جای زنها در شهر خالیست. گاه نگاهم از پنجره کشیده می شود به باریکهی نوری که از پنجره روی دیوار روبهرو افتاده و بعد هم به اسلحهی یک طالب که به دیوار تکیه داده شده و لولهی آن بدجور میان باریکهی نور خودنمایی میکند. دوباره برمیگردم به واقعیت و به جایی که نشستهام! تک و تنها. بدون زنهای دیگر. لعنتی فضای رستورانها به شدت مردانه است.
البته بعد از سالها دیدن و بودن در چنین محیطهایی نه ترسی دارم و نه چندان از حضور مردها معذبم. اما این دلتنگی برای دیدن و بودن زنهاست که واقعا آزارم میدهد. دلتنگی برای تکتک آنهایی که حالا کز کردهاند کنج خانههای خود. چه آنها که واقعا ترسیدهاند و چه آنها که حق انتخاب دیگری جز این ندارند. دلتنگی برای آنها که تا به حال حتی یک بار هم ندیدمشان اما شهر و کوچه و خیابان با حضور آنها شادتر، رنگیتر و هزاران هزار برابر زندهتر، زیباتر و پرامیدتر بود. زن معنای زندگیست و این دو واژه هرگز از هم جدا نمیشوند. زن و زندگی... و حالا جای خالی این دو به وضوح احساس میشود و این بدجور آزارم میدهد.
افغانستان کشور مردانهایست؛ حالا اما هزار برابر مردانهتر هم شده است. قبلا بیشتر رستورانها بخش فامیلی داشتند و هنوز هم دارند. با این تفاوت که قبلا زنها میتوانستند هم در فضای عمومی و هم در بخشهای فامیلی رستورانها بنشینند. حق انتخاب با خودشان بود. اما حالا دیگر نه حق انتخابی دارند و نه دلش را و البته نه پول سادهترین غذا را. واقعا به نظر میرسد مهرالنسا درست میگفت که دیگر «اینجا، جایی برای زنها نیست.»
از روز دوم سفر به بعد یک عضو دیگر هم به گروه کوچک ما اضافه می شود. «نظیر» خواهرزادهی رییس جدید اطلاعات و فرهنگ که طالب هم نیست. نظیر بیشتر وقتش را در اداره میگذراند. به خیال خودشان آمده سر وظیفه. ولی دستکم هنوز کاری برای انجام دادن وجود ندارد! البته که خبری از معاش یا حقوق هم نیست و این موضوع تمام انگیزهی نظیر برای کار کردن و زندگی را از او گرفته است.
سودای ایران رفتن در سر دارد. تا امرو از هر طالبی که سوال پرسیدم چقدر معاش می گیرید، جواب دادند: «هیچی.» دولت جدید هنوز شکل نگرفته و درآمد خاصی هم ندارد؛ از طرفی پولهای افغانستان بلوکه است و بدون شک در این شرایط امکان پرداخت معاش کارمندان و نیروهای طالبان وجود ندارد. نظیر دایی خود را راضی میکند که به جای بیکار ماندن در اداره همراه ما باشد. البته به عنوان محافظ و مراقب! این بهانهی خوبی است که رییس راضی شود و نظیر وقتش را بیرون از اداره بگذراند. حفظ امنیت ما هم امر والی است و رییس هم چارهای جز پذیرفتن ندارد!
درست است گاهی اوقات تا کمی بعد از تاریک شدن هوا بیرون میمانیم اما بیشتر شبها ترجیح میدهیم قبل از تاریکی به سمت مهمانخانه حرکت کنیم. برای همین اصولا شام را همانجا میخوریم. از اهالی اداره که برای خودشان آشپزی میکنند خواهش کردهام برای ما از بیرون نان نخرند. برای من که شبها همان یک بشقاب خوراک لوبیا قرمز و نیم قرص نان خشک کافیست. و من در تمام زندگیام هرگز خوراک لوبیایی خوشمزهتر از خواکهای کنر و نورستان نخوردهام. چند سال پیش اولین باری که در هرات کلمهی «نان خشک» را شنیدم از خودم میپرسیدم چرا مردم افغانستان نان را خشک شده میخورند؟ بعد هم نانهای خشک دو آتشهی یزد و کرمان با ادویههای مخصوص و سبزیجات معطر را تجسم میکردم که با آبدوغخیار و بعضی غذاهای دیگر بسیار مزه میداد.
اما خیلی زود فهمیدم منظور از «نان» در افغانستان همان وعدهی غذایی مثل شام و ناهار است و نان خشک همان نانی است که از نانواییها میخریم. روزهای اول سفرم یعنی چند سال قبل زیاد پیش میآمد که به خاطر تفاوت در گویشهایمان دچار سوتفاهم بشوم. اصولا به روی خودم نمیآوردم و آنقدر صبر میکردم تا آن کلمهی خاص را در جملات مختلف بشنوم و معنیاش را بفهمم و گاهی هم خودم حدس میزدم و از قضا خیلی اوقات درست از آب در میآمد. معنی بعضی کلمات در جملات مختلف را به راحتی میتوان حدس زد. اما بعضی کلمات را هم هرگز! مثلا معنی چوک که اولین بار از دوست هراتیام شنیدم. «به چوک گلها که رسیدی از موتر ته شو» حدس زدن اینکه موتر میتواند همان ماشین باشد اصلا کار سختی نبود. اما چوک! هزار معنی میتوانست داشته باشد و من هرچیزی حدس میزدم به جز «میدان»! آن روز از مرز اسلام قلعه به هرات که رسیدم موتربان من را کنار میدان گلها پیاده کرد.
خلاصه گاهی شبها پیش میآید که دقایقی بیشتر دور دسترخوان بنشینیم. یا دستکم در حین نان خوردن کمی هم گپ بزنیم. و یک طالب مثل خالد که با حضور یک زن راحتتر است خیلی کوتاه قصه کند. یک شب خالد گفت نه فقط بعد از روی کار آمدن امارت که پیش از آن هم هفده هجده سال خالصانه و رایگان برای طالبان خدمت کرده و تا به حال حتی یک روپیه هم دریافت نکرده است. آن شب خالد از روزها و سالهای خدمتش به عنوان یک نظامی و سرباز قصه کرد. سالهایی که تمامش در کوهها گذشته بود و به جنگ.
این را از همان روز اول از چهرهی خالد میشد فهمید. آثار سالهای سال آفتابسوختگی و ترک ترک شدن و خشکی پوست صورتش آنهم از سرمای کشنده و استخوانسوز افغانستان چیزی نیست که طی چند روز و چند هفته از بین برود. خالد از خوراک روزانهشان میگفت. غذای او و سربازانی که وظیفهشان جنگیدن و ماندن در کوه بود تنها کیک بود و یک نوشیدنی مثل نوشابه و انرژیزا. آن شب خالد قصههایی تعریف کرد از آن روزهایی که باید یک نفر را از میان گروه مخصوص و آموزش دیده، برای عملیات انتحاریشان انتخاب میکردند.
البته که طالبان همانطور که لفظ مجاهد را برازندهتر از طالب میدانند، به جای کلمهی انتحاری هم از «استشهادی» استفاده میکنند. خلاصه روزهایی که بنا بود فرد انتحاری کننده انتخاب شود روزهای عجیبی بوده. پر از دلهره و استرس. دلهره از اینکه مبادا آنقدر بد طالع باشند که نامشان در قرعهکشی انتخاب نشود! اگر نامشان در قرعه بیرون نمیآمد قهر می کردند و از اینکه شهادت به این زودیها نصیبشان نخواهد شد تا روزها نه آب میخوردند و نه خوراک! گاهی هم گریه میکردند.
میگفت برای او و همرزمانش و بقیهی طالبان افتخار بزرگی بوده. سالهای سال، هفده هجده سال استوار ماندن بر سر اعتقادات و باورهایشان. جنگیدن تا پای جان و تا آخرین لحظات آن هم بدون توقعی از سران و رهبران خود. بدون مزد و پاداش جنگیدند؛ از اولین روزی که در این سالها به عنوان یک سرباز در کوه یا یک مخبر در جامعه گذرانده بودند چه الان که باور داشتند کشور را از چنگ دشمنان درآوردهاند و به استقلال و آزادی رسیدهاند.
کاملا میتوان فهمید آنها حالا دقیقا در دل یگانه آرزوی خود ایستادهاند. بعد از آنهمه سال جنگ اکنون به جایی رسیدهاند که همیشه رویایش را در سر داشتند. البته همصحبتی بیشتر با خالد و بعدها با دیگران، چهرهی متفاوت و البته جدیدی از زندگی و خواستهها و آرزوهای تازهی آنها را نشانم میدهد. شاید تصمیم بگیرم یک روز داستان سربازی از قطعهی خاص را بنویسم که بعد از یکی دو ماه تفنگش را برای مدتی کنار گذاشت و به کار بنایی مشغول شد تا بتواند زن و فرزندانش را از گرسنگی نجات بدهد.
داستانها و زندگینامهی هر کدام از این مردم به تنهایی یک جلد کتاب است. نظیر جوانکی بیست و یکی دو ساله است و بسیار شوخطبع. همیشه میخندد. حتی اگر خفه و جگرخون باشد. او برخلاف داییاش که فارسی به سختی میفهمد و حرف زدن برایش بسیار دشوار است، نه فقط دری را خوب و روان حرف میزند که ایرانی را هم به راحتی میفهمد. گاه زودتر از شهرگردی برمیگردیم و با مقداری خوراکی مثل چیپس و پفکی که هیچ شباهتی به پفک های ایرانی ندارد، خستهی افغانستانی یا همان تخمهی ایرانی، انرژیزا برای پسرها و آب برای من و یک شاخهی بزرگ موز که در افغانستان به آن کیله میگویند، خودمان را به دریای کنر میرسانیم. از راه تپهی پر شیب مقابل مهمانخانه پایین میرویم تا برسیم به دریای عریض و پرآب کنر و هر کدام بر لب یک تخته سنگ مینشینیم. آنقدر حرف میزنیم و قصه میکنیم تا خوراکیها تمام شود و بعد به مهمانخانه برمیگردیم.
شبها نظیر به همراه بقیه در بخش دیگری از ساختمان میخوابد که از مهمانخانه جداست و با ما فاصله دارد. نظیر طالب نیست و در حالت عادی مجوز یا اجازهنامهی حمل اسلحه ندارد. اما شبها در مهمانخانه مسلح است. برای روز مبادا در اتاقش یک اسلحه گذاشتهاند. من اما اصولا تا چیزی برای خودم اتفاق نیفتد و از نزدیک آن را به چشم نبینم باورش نمیکنم. یکی از شبهای اقامت در کنر سرشب به بیدل و بهزاد میگویم: «ناق ناق ما را ترساندند. چندان خبری از داعش هم نبود. ای کاش در قریهها میماندیم. اصلا از نورستان که پس بیایم یکی دو روز اضافهتر میمانم و به یک قریه میروم.» چیزی از این حرفم نگذشته که ناگهان صدای تیراندازی خفیفی به گوش میرسد و در فاصلهی کوتاهی تبدیل میشود به تیراندازی ممتدی که نشان از جنگ میان داعش و طالب دارد.
پیشترها هم انفجار چند راکت را دیدهام، هم روی زمین رد خون یک انتحاری کننده درست چند دقیقه بعد از منفجر شدنش و هم ترور دو سرباز را از فاصلهی بسیار نزدیک. همیشه خیال میکردم مرگ برای همسایه و دیگران اتفاق میافتد و نه من! تا اینکه در افغانستان آن را بارها و بارها از نزدیک حتی در فاصلهی یک قدمیام دیدم. حالا هم به نظر میرسد که از راه دور شاهد جنگی دیگر هستم. نظیر بلافاصله با کلاشینکفش به اتاق ما میآید. میگوید نترسید. تمرین نظامی است. شبها طالبان تمرین میکنند. اما نه من احمق هستم و نه بیدل و بهزاد. از پنجرهها فاصله میگیریم. جنگ هیچ تمام نمیشود و کم کم صداها آنقدر نزدیک میشود که خیال میکنم همین الان ساختمان ما به رگبار بسته شود.
تا جایی که از مردم محله شنیدهام خانهی والی پشت سر ما قرار دارد. لعنتی. اگر داعش آنجا را نشان کرده باشد و بمب و راکتشان به خانهی والی نرسد، حتما جایی میان راه بر فرق سر ما آوار میشود. اصلا اگر آن خانهی پشتی متعلق به والی هم نباشد با آنهمه نگهبان و خدم و حشم بیشک خانهی یکی از سران است و این وسط ما قربانی میشویم. وگرنه داعش چهکارش به صدا و سیما و اطلاعات فرهنگ آنهم این وقت شب که جز کشتن چند نگهبان ساده و یک کارمند معمولی افتخار خاصی نصیبشان نمیشود؛ که آنها را در کوچه و سرک هم میتوانند بکشند و نیازی به اینهمه سر و صدا و هدر دادن مرمی و مهمات نیست.
به زیرزمین میرویم و به خیال خودمان در یک جای امنتر پناه میگیریم. هنوز هیچکدام از دوستان و اقوام از جا و مکان دقیق من خبر ندارند. سریع برای دو سه نفر از آنها در ایران و افغانستان پیامی میفرستم و میگویم: «من در اسعدآباد مرکز ولایت کنر هستم و در ساختمان اطلاعات و فرهنگ. صدای تیراندازی تمام نمیشود و به نظر میرسد جنگی هرچند کوچک صورت گرفته. اگر خبری از من نشد...» شب تا صبح بیدار میمانم.
رییسصاحب روز آخر نظیر را میفرستد دنبال ما. میخواهد هماهنگیهای لازم برای ماشین، اسکورت، محل اقامت و نامهنگاری با اطلاعات و فرهنگ نورستان را انجام بدهد و لازم است برنامهی سفرمان را بداند. من اما آب پاکی را میریزم روی دستش. با وجود تمام حرفهایی که از مردم بومی شنیدهام و میدانم در مسیر نورستان و بعد از اسعدآباد روستاها و قریههای زیادی هست که پر از داعش است؛ اما من تصمیم خودم را گرفتهام. با یک ماشین معمولی راهی نورستان میشویم. تنها. بدون هیچ طالب و اسکورتی. نه با ماشینهای بزرگ امارت که با یک کرولای معمولی. رییسصاحب از دست ما بیخی خفه میشود.
لابد با خودش میگوید نمک خوردند و نمکدان شکستند. ما اما به چند دلیل خیلی ساده و معمولی، محکم بر سر تصمیم خود ایستادهایم. رییسصاحب دم آخر میگوید: «حالی که طالبان آمدن سر کار، وظیفهی تامین امنیت مردم به خصوص مسافرها و غریبهها به عهدهی امارت است. اگر از حالی به بعد کدام اتفاقی برای شما بیفتد ما هیچ مسئول نیستیم. چون شما از دل خود تصمیم گرفتید و رفتار کردید.» با این اوصاف معرفینامه هم به رییس اطلاعات و فرهنگ نورستان جهت معرفی ما نمیدهد. معتقد است حالا که خودشان ما را تا نورستان نمیرسانند دیگر دلیلی ندارد معرفینامهای برای ما بنویسد .برای اینکه اگر مشکلی ایجاد کنیم مسئولیتش گردن آنها نباشد.
خالد شب آخر قبل از رفتن ما تمام تلاشش را میکند که من رضایت بدهم دستکم خودش یک نفر و به تنهایی ما را تا نورستان همراهی کند. خالد چهرهاش بسیار عجیب است و اگر بخواهم صادق باشم از نظر من کمی ترسناک. او به یک مرد پنجاه و چند ساله میماند. اما از من چند سالی کوچکتر است. میگویم خالد بیا صادق و رو راست باشیم. ظاهر تو از صد کیلومتری داد میزند طالب هستی. اگر در موتر ما باشی بیخی برایمان جنجال میشود. «گپ ناق میزنم؟ نه خودت بگو، کدام بخش از گپ من ناق است؟» اینجا مردها بیشتر اوقات شال یا به قولی دستمال روی شانه و سرشان میاندازند و زمانهای زیادی هم به خصوص در جادهها صورتشان را با همان شال میپوشانند.
میگوید «همی کالا و دستمالم را تبدیل میکنم. اگر رویم را هم پوت کنم دیگه کسی من را شناخته نمیتانه.» میگویم: «خو صحیح کالایت را تبدیل کردی؛ اسلحهت چی؟»
«یک کلت کمری هم دارم. آن را کَت خود میآورم. خانم نوا از همی اسعدآباد که تیر شوی، تا چند ساعت بعد که به سرحد نورستان برسی چند قریه پر از داعش است. اصلا بان در یک موتر دیگه پشت سر موتر شما یا تنها یا کت یکی از اندیوالها بیایم...»
چهره و رفتار خالد هیچ همخوانی ندارد با هم.
«پس نمبر من ره بگیر پیشت باشه. هرجا کدام جنجالی شد تیز و عاجل به من تلفن بزن.»
«امیدوارم خفه نشده باشی خالد. بیخی دلجمع باش. هیچ جنجالی نمیشود.»
صبح خیلی زود چای صبحکی را پیش کاکاحفیظ میخوریم و بعد هم از دور چوک اسعدآباد با یک کرولای قدیمی و لینی و موتربانی که خوب و صحیح راهبلد است و اصلا رانندهی خطی همین مسیر است راهی نورستان میشویم. بلافاصله نظیر پیام میفرستد که «مامای مه خواسته نمبر پلیت موتر و نمبر تلفن درایور را براش روان کنید.»
میان راه هستیم که خبر میرسد داعش پل اصلی کنر که کمی قبلتر از روی آن رد شدیم را منفجر کرده است و چند نفری هم...
پ.ن: این سفرنامه تنها روایت و خلاصهای از خاطرات این سفر است و هیچ حرفی به منظور تائید حاکمیت، رفتار و قوانین افراد یا گروه خاصی نیست.
فرصت کوتاه بود و سفر جانکاه بود
اما یگانه بود و هیچ کم نداشت...
نویسنده: نواجمشیدی
مهرماه سال یکهزار و چهارصد
کنر - افغانستان