ارمنستان با کراس کانتری

4.5
از 48 رای
آگهی الفبای سفر - جایگاه K - دسکتاپ
ارمنستان با کراس کانتری
آموزش سفرنامه‌ نویسی
16 خرداد 1402 12:00
52
18.2K

تا جایی که یادم می آید از همان کودکی عاشق دوچرخه و دوچرخه سواری بودم. طبیعت را هم دوست داشتم و بارها با دوچرخه  کودکیهایم به دل طبیعت می زدم و آنقدر که سن من اجازه می داد از خانه، محله و شهر دور می شدم. شاید یک سایکل توریست به حساب بیایم اما  دوست دارم سبک سفر کنم و روی جاده ها تسلط بیشتری داشته باشم. دوچرخه اگر بار زیاد داشته و سنگین باشد با  سلیقه من جور نیست. چرا؟ چون دوست دارم به هر شهری که رسیدم – داخل یا خارج ایران- سبکبار و با یک دوچرخه بدون هیچ خورجین، وسیله و یا کیف اضافه به تمام سوراخ سنبه های شهر سرک بکشم و از ارتفاعاتش بالا بروم و از دیدنیهایش لذت ببرم. من اینجور سفر می کنم و به بقیه هم کاری ندارم.

عاشق گشت و گذار در جاده های فرعی و صعب العبور آن هم در شهرهای ناشناخته هستم و این مسلما با دوچرخه رایج سایکل توریست ها میسر نیست. من عاشق کراس کانتری و از طرفی عاشق طبیعت گردی و سفر هستم و تنها راه من ترکیب این دوتا بود که با استفاده از آن ، روشی برای خودم ساختم تا لذت بیشتری ببرم و به استاندارد و روشهای رایج سایکل توریست ها توجهی ندارم و کار خودم را می کنم.

از آنجا که سه بار دوچرخه دوست داشتنی ام را سارقین عزیز به یادگار برده اند ترجیح داده ام تنه و مارک این آخری زیاد توی چشم عزیزان سارق نباشد و روی شانژمان ها - طوقه ها و موارد فنی دیگر هزینه کردم. با کلاه دوچرخه سواری هم میانه خوبی ندارم و از همان ابتدا مانند کودکی که پستانک قبول نمی کند. آن را پس می زدم.

شبها در هاستل و یا جاهایی که رزرو کردم خوابیدم و سعی کردم انرژی ام را به جای اینکه صرف کمپینگ و مقابله با شرایط جوی ناپایدار و باد و باران و مسائل پیش بینی نشده کنم، خوابی آرام داشته باشم تا صبح بتوانم از سفر و دیدنی هایش لذت بیشتری ببرم. دوچرخه برای من فقط یک وسیله است و البته که تعصبی روی آن ندارم ... اگرمشکلی برای من یا دوچرخه پیش بیاید که لاینحل باشد و نتوانم رکاب بزنم بدون هیچ تعارفی با اولین وسیله خودم را به نزدیک ترین شهر می رسانم و با آرامش به دنبال حل مشکلم می روم.

ترجیح دادم تنها به ارمنستان سفر کنم. تنهایی محسناتی داشت که به عیب هایش می چربید. آزاد بودم و راحت. از آنجا که پدرم همیشه نگران کله شقی های من است!! ترجیح دادم به بهانه سفر تهران و کارهای مربوط به عمل گوش، که از قضا جزء برنامه ام بود،  از آنها خداحافظی کنم. در این تا حدودی فرهنگ ایرانی را با ارمنی مقایسه کرده ام. یک سوزن به دیگران زده ام و یک جوالدوز بزرگ به خودمان. به بزرگواری خودتان ببخشید.

و اما سفر ترکیبی من با اتوبوس و دوچرخه به ارمنستان سال تیرماه سال 1398  و :

روز اول

توی اسکانیای Vip 25 نفره هستم. اتوبوسی که تا خرخره گازوئیل قاچاق زده و تنها با هفت مسافر به مقصد ایروان در حرکت است. داخل اتوبوس به غیر از سر و صداهایی هایی که در اتوبوس های Vip کاملا عادی است مورد دیگری به چشم نمی خورد. بالای سرم یک هدفون نو با تکان های اتوبوس جابجا می شود و من را که هیچ نیازی به آن ندارم هیپنوتیزم می کند. روی صندلی ردیف پنج نشسته ام . تنها ، کنار پنجره ای که دست بر قضا  خیلی کثیف است و تمام خیالپردازی های شاعرانه ام را کوفت می کند.

همسفرهایم چند جوان ایرانی مقیم ارمنستان هستند ، بسیار فرهیخته و مبادی آداب. یکی شان به اسمش حامد ،کلی اطلاعات راجع به جاهای دیدنی ایروان و شهرهای بین راه تا مرز گرجستان در اختیارم قرار می دهد و با بقیه هم ، هر از گاهی بین راه و در فرصتهایی که  توقف می کردیم گفتگو می کنم.

خواهرم برای ناهار ساندویچ مرغ گذاشته بود که به خاطر خوشمزه بودن و زیاده روی ،  سر دلم مانده. برای رسیدن به اتوبوس،  کله ظهر از خیابان نبرد شمالی تا میدان آزادی یک نفس رکاب زدم  و درست لحظه حرکت، همان پای رکاب!! بلیط صادر شد و دوچرخه ام در صندوق بغل اتوبوس جا خوش کرد. بالا می روم و روی صندلی ام می نشینم.به خاطر گرمای هوا آنقدر عرق کرده ام که داخل اتوبوس – بعد از حرکت و در ترافیک وحشتناک اتوبان تهران -کرج،  یک ونیم لیتر شربت خاکشیر را یک نفس سر می کشم.

موبایل را برمی دارم واخبار را رصد می کنم. ظاهرا دیشب ، همان ساعتی که من در اتوبوس مشهد- تهران مشغول بررسی مسیر دوچرخه سواری در گردنه های ارمنستان بودم، ایران یک پهباد گلوبال هاوک آمریکایی را ساقط کرده. بعید می دانم مشکل خاصی باشد ، آمریکایی ها خسارت پهبادشان را از دارایی های بلوکه شده ایران بر می دارند و همه چیز به خیر و  خوشی تمام  می شود.

به مرز که می رسیم بارهای هر نفر به خودش داده می شود و من دوچرخه را تحویل گرفته ، کیف هایم را می بندم و از روی پلی که بر روی رودخانه خروشان ارس کشیده اند، تنها و در دل شب به سمت مرز ارمنستان رکاب می زنم. آنطرف هم چندان سخت نمی گیرند و ما به خارج از محوطه مرزبانی هدایت می شویم و منتظر می مانیم تا تکلیف گازوئیل های قاچاق و میزان رشوه ای که راننده باید پرداخت کند مشخص شود.

حدود یک ساعت و نیم طول می کشد، که البته نمک سفر است ... در این فاصله حامد یک دور دوچرخه را امتحان می کند و من هم مشغول غذا دادن به سگ های محوطه مرزبانی می شوم. .صبح اتوبوس در یکی از گردنه ها و در کافه ای که مشخص است برای  مسافران ایرانی تور ارمنستان دست و پا کرده اند، توقف می کند و مسافران پیاده می شوند.

۲۰۱۹۰۶۲۱_۰۸۵۴۴۰.jpg

هر کدام به سویی می رویم. هزینه سرویس بهداشتی که در صوفیان 500 تومان بود اینجا 50 درام یا 1500 تومان می شود تا همین اول کار حساب دستمان بیاید.شاگرد راننده هم در این فرصت گازوییل ها را خالی می کند و دست و صورت روغنی اش را می شوید. هوا در ابتدای تیرماه ، انصافا سرد است. جالب است که من به هوای انگور رفته بودم. اما توت ها هنوز کاملا نرسیده اند!!

ناخنکی به توت های جلوی جاده می زنم. بسیار خوشمزه هستند. بعد از کمی توقف دوباره به راه می افتیم. جاده بسیار ناهموار و پر از دست انداز است. خیلی بدتر از یک جاده روستایی در ایران. به هیچ عنوان شبیه جاده ترانزیت بین دو کشور نیست، آنقدر باریک که دو کامیون به سختی از کنار هم رد می شوند و آنقدر وهمناک، که جاده چالوس در برابرش به اتوبان می ماند.

چراغ های خیابان ها اکثرا ال ای دی است و این یعنی برق در این کشور خیلی گران است. اتومبیل ها در این قسمت – که منطقه روستا نشین به حساب می آید- اکثرا لادا های زهوار درفته روسی است ، مدل دهه هشتاد میلادی و راننده های ارمنی که اگر این گردنه ها را، با این "لگن ها" بالا و پایین می روند ... دست مریزاد دارند.

نمادها، نشانه ها و تابلوها با حروف ارمنی مشخص شده است. چیزی شبیه انگلیسی ورز داده شده !!  آنقدر سخت و عجیب که فکر یادگرفتنش را هم از ذهنم دور می کنم. اول تیرماه است و برف هنوز روی قله ها و کوه ها دیده می شود. زیر پایم رودخانه ای خروشان و سفید رنگ ، وسط یک دره فراخ و مسن را می کاود و می رود تا به ارس برسد. به شهر کاجاران می رسیم. طبیعت ارامنه هر چقدر زیباست، خانه هایشان دلگیر و مزخرف است. مجتمع های آپارتمانی با سبکی خاص و یکنواخت و آنقدر تاریک و شلخته که با شهرک های جنگ زده مشهد هیچ تفاوتی ندارد و  از هر سوراخش بند رخت و دیش های ماهواره بیرون زده است. آپارتمانهایی چند طبقه بدون هیچ طرح خاص و با سنگهایی به رنگ تیره و بسیار قدیمی.

 سبک خانه ها شیروانی است و نشان از بارانهای فراوان می دهد. قبرستان ها اما با سنگ هایی یکدست و سیاه و سنگ قبرهایی اکثرا مزین به دسته های گل، زیبایی خاصی دارد و تا حدودی جبران مافات می کند. به گوریس می رسیم. درخت ها تنک تر شده اند و زمین به زحمت از لابلای سرسبزی طبیعت، رنگ خود را به ما نشان می دهد. خانه ها قشنگ ترند اما پنجره ها کماکان توی ذوق می زنند.

 به نزدیک ایروان که می رسیم دو مخروط آتشفشانی بسیار زیبا در سمت چپ جاده خودنمایی می کنند. کوه آرارات آنقدر بزرگ است که دو سوم آن در هوای آفتابی تیر ماه، داخل ابر ها ست و شانه به شانه آسمان می زند. بقایای کشتی نوح را در دامنه های همین کوه پیدا کرده اند. چشم هایم را می بندم و روزی را تصور می کنم که نوح بعد از آن طوفان سهمگین، به همراه سرنشینان کشتی بر دامنه این کوه لنگر انداخت و مسافرانش را پیاده کرد.

بالاخره رسیدیم ایروان. هوا بسیار گرم است. به کمک GPS هتل را پیدا می کنم. دوچرخه را کنار درب ورودی هتل گذاشته و با همان لباس دوچرخه سواری داخل می شوم. رسپشن ها دو خانم مودب و خوش برخورد هستند که با مهربانی اتاقم را نشانم می دهند و اشاره می کنند که دوچرخه ام را هم می توانم به داخل بیاورم. همه چیز عالی است و وسائل از تمیزی برق می زد. رختخواب ها بسیار نرم و مرتب و سرویس بهداشتی و حمام آنقدر با سلیقه و تمیز که همان موقع هوس دوش گرفتن می کنم.

یک تخت از اتاق چهارتخته dormitory را رزرو کرده بودم و فعلا تنها هستم. فضای اتاق اگر چه بسیار کوچک و تخت ها تنها نیم متر با هم فاصله داشتند اما سلیقه ای که آنها را چیده و آراسته کرده بود واقعا تعریف داشت.از انتخابم کاملا راضی بودم و زیر دوش!! "رگ خواب" همایون شجریان را  زمزمه می کنم. بعد با همان حوله حمام روی تخت نشستم و چای دست ساز خودم را - مخلوطی از نبات ، زعفران، زنجبیل و دارچین- نوشیدم .

در زدند. خانم رسپشن به همراه یک دختر ظاهرا اروپایی وارد شدند. کاملا هول شده بودم. معذرت خواهی کردند و یک نگاه به اطراف اتاق انداختند. دخترک ظاهرا پسندش نشد و من خوشحال از تمدید تنهاییم ، کمی خوابیدم و سپس برای گشت و گذار به داخل شهر رفتم. هزار پله یا کاسکاد ارمنستان اولین جایی بود که رفتم. هنوز دو ساعتی تا غروب مانده بود و بسیار زیبا و دیدنی.

۲۰۱۹۰۶۲۱_۱۸۰۵۳۶.jpg

پارک پیروزی و مجسمه مادر ارمنستان در بالا و سمت راست آن، زیباییش را دو چندان می کرد. زوج های زیادی در این ساعت دست در دست هم از پله ها بالا و پایین می رفتند و قدم می زدند و پا به سن گذاشته هایی  که ایام به باد رفته شان را در چهره های جوانان می دیدند و با لبخند و البته کمی حسرت ، نگاهشان می کردند. هوا بسیار عالی بود و بالای هزارپله می توانستم چشم انداز بسیار زیبایی از ایروان ببینم.

۲۰۱۹۰۶۲۱_۱۸۰۸۱۶.jpg

بنای بعدی که به دیدنش رفتم یادمان نسل کشی ارامنه توسط ترکان عثمانی بود که روی تپه‌ای در پارک تسیتسر ناکابرد قرار داشت و از نظر زیبایی بصری چندان چشمگیر نبود، شاید من کج سلیقه ام. صرفا یک ستون دو قسمتی به معنای اتحاد دو قسمت ارمنستان و دوازده ستون خمیده به نمایندگی از دوازده ایالت ارمنستان بود که در وسط آن آتشی به یاد قربانیان همیشه روشن بود.

۲۰۱۹۰۶۲۱_۱۹۰۲۴۸.jpg

ظاهرا همه ساله در ۲۴ آوریل هزاران نفر از ارمنیان در این محل جمع می‌شوند تا به این قربانیان ادای احترام کنند. بیشتر که تحقیق کردم متوجه شدم که خود ارامنه و آشوریان در اوائل قرن بیستم در کشتاری معروف به جیلولوق، سعی در پاکسازی نژادی و تشکیل یک سرزمین کاملا ارمنی در شمال غرب ایران و منطقه قفقاز داشته اند و چه جنایتها که نکردند.

سوار دوچرخه شده و با سرعت در سرازیری به راه افتادم. قمقمه ام را پر کردم و بعد از نوشیدن آب بسیار گوارایی که از کنار تپه و از دل سنگهای گرانیتی می جوشید، به مسجد کبود ایرانیان رفتم که در نوع خودش برایم جالب بود. ظاهرا از بین 8 مسجد موجود در ایروان قدیم فقط همین یکی باقی مانده است که در سال 1379 توسط بنیاد مستضعفان و جانبازان ترمیم و بازسازی شده و در حجره هایش به علاقمندان، زبان فارسی آموزش داده می شود و برخی از مسافران تور ایروان نیز از آن بازدید می‌کنند.

۲۰۱۹۰۶۲۱_۱۸۳۱۰۵.jpgچیزی که اینجا، درایروان، حسادت مرا به کاملا تحریک می کند رانندگی بسیار منظم رانندگان ارمنی است. اتومبیل ها به شدت به عبور عابران حساس هستند و سریع توقف می کنند و البته عابران هم صرفا از روی خط عابر پیاده تردد می کنند، آنهم فقط وقتی که چراغ عابر پیاده سبز است. این وسط صحنه ای بسیار جالب جلوی چشمم اتفاق افتاد.

دختر بچه ای حدودا 5 ساله و بازیگوش با اسکوتر و در شلوغ ترین چهارراه مرکز شهر بدون اینکه حتی به داخل خیابان نگاه بیندازد با سرعت به خط عابر پیاده زد و از خیابان رد شد و تمامی اتومبیل ها ،دو متر مانده به خط توقف کردند تا کودک سر به هوا به آنطرف خیابان و پیاده رو رسید و سپس آرام حرکت کردند. دیدن این صحنه ها برای یک ایرانی که راننده هایش به عابران پیاده، به چشم سیبل نگاه می کنند و با بوق های گوشخراش و سرعت های غیر مجاز، عبور از خط عابر پیاده را برایشان مثل عبور از پل صراط می کنند. کاملا عجیب بود و غریب.

۲۰۱۹۰۶۲۱_۱۷۲۹۰۶.jpg۲۰۱۹۰۶۲۱_۱۸۱۸۰۴.jpg

به هاستل برگشتم و کمی خوابیدم. هنوز چشم هایم کاملا گرم نشده بود که صدایی توجهم را جلب کرد. با کمال تعجب همان همشیره محترم اروپایی را دیدم که نیم متر آنطرف تر روی تخت کناری مشغول مرتب کردن کوله اش بود. چشم هایم را مالیدم و وقتی کاملا مطمئن شدم که خواب نیستم. لباسهایم راپوشیدم و زدم بیرون. ساعت حدود ده و نیم شب بود و خیابان ها هنوز شلوغ. به میدان جمهوری رفتم که فواره های موزیکالش در روبروی موزه زبانزد خاص و عام بود. فضای میدان بسیار دیدنی و از لحاظ معماری بسیار تحسین برانگیز بود. تا پایان رقص فواره ها مهمان آن محیط زیبا بودم و بعد از تمام شدن آن نمایش زیبا ،هوس غذای ایرانی کردم.

به یک رستوران ایرانی در ایروان که در گوشه میدان جمهوری بود رفتم. قیمت غذاهایش برق از کله ام پراند. از آنجا که بسیار خجالتی هستم نتوانستم برگردم و یک پلوقیمه 65 هزارتومانی سفارش دادم و داخل فضایی که بی شباهت به کازینو نبود منتظر سرو غذا شدم. بعد از یک انتظار طولانی، که حوصله ام را سر برد. شام را که یک قیمه من درآوردی بود به همراه برنج هندی!! آوردند. چاره ای نبود. نصفش را به زور خوردم و بقیه اش را در ظرف یک بار مصرف به همراه بردم.

تا پارک عشاق رکاب زدم . شوربختانه بسته بود. همه جا هم سوت و کور. ایرانی ها تازه نصف شب به بعد  عشقشان گل می کند!! ارمنی ها اما  ظاهرا این ساعت عاقل اند! به هر حال دست از پا دراز تر به سمت هتل به راه افتادم. عابران پیاده داشتند حرصم را در می آوردند . تصور کنید ساعت یک نصفه شب، موقعی که پرنده هم در خیابان های ایروان پر نمی زند، پشت چراغ قرمز عابر پیاده می ایستادند و تا سبز شدنش با هم گپ و گفت می کردند. به هاستل برگشتم و برای آنکه هم اتاقی ام را اذیت نکنم بدون روشن کردن چراغ وارد اتاق شدم. هنوز بیدار بود و روی تخت نزدیک من مشغول ور رفتن با موبایلش بود. توی همان تاریکی مسواک زدم و داخل رختخواب خزیدم !!

روز دوم

صبح ، آنقدر صبر می کنم تا هم اتاقی ام برای گشت و گذار بزند بیرون. سریع بلند می شوم و یک مشت انجیر و کشمش داخل دهانم می ریزم و همانطور که با یک استکان گرمنوش آن را پایین می فرستم، وسائلم را جمع و جور می کنم. از رسپشن هتل آدرس نمایندگی ویوا سل را برای خرید سیم کارت ارمنی می گیرم. راهنماییم می کند و وقتی متوجه می شود که تا دریاچه سوان می خواهم رکاب بزنم با تعجب ابراز احساسات می کند. بیرون از هاستل و از آبخوری زیبای کنار پیاده رو کمی آب می نوشم و قمقمه ام را هم پر می کنم.

۲۰۱۹۰۶۲۲_۱۰۱۹۴۶.jpg

در ایروان قدم به قدم از این فواره های کوچک زیبا برای نوشیدن وجود دارد و هر عابری می تواند بدون نیاز به لیوان و یا نگرانی از کثیف بودن دستها به راحتی آب بخورد. به قصد خرید سیم کارت وارد دفتر ویوا سل می شوم و یک سیم کارت ارمنی با 2000 دقیقه مکالمه و یک گیگابایت اینترنت می خرم که 60 هزار چوق پیاده ام می کند.

با سلام و صلوات شروع به رکاب زدن در مسیر سوان می کنم .شیب جاده بسیار زیاد است و یحتمل تا خود سوان همین آش است و همین کاسه. از انجا که بار و بندیل زیادی ندارم و خودم هم مگس وزن!! به راحتی رکاب می زنم و هیچ مشکلی ندارم. 

چاره ای نیست همانطور که یک چشمم به آسفالت!! و چشم دیگرم به سطح جاده است رکاب می زنم و به ریه هایم اجازه می دهم تا هوای پاک صبحگاهی را که درصد اکسیژنش بیشتر از هوای خیابان های تهران است، یک نفس ببلعد. با سرعتی که من می رفتم، کمتر از چهار ساعت به دریاچه سوان می رسیدم. روی همین حساب یکی از فرعی ها  را انتخاب کرده و به دنبال آن به دشتی بسیار زیبا رسیدم. بساط نهار را پهن کرده و باقیمانده پلو قیمه دیشب را که در یخچال هتل گذاشته بودم، قبل از فاسد شدنش چند لقمه کردم و نوشابه ای غیر الکلی !! نوشیدم و روی سرسبزی دشت دراز کشیدم و چشم هایم را بستم.

20190623_025153.jpg

کمی جلوتر یک ارمنی میوه فروش با وانتی که بی شباهت به نیسان های آبی ما نبود، کنار جاده ، میوه می فروخت. با اشاره فهماندم که چهار پنج عدد زرد آلو بیشتر نمی خواهم و پولش را هم می دهم. او هم در جواب، با کمی بد خلقی،  اشاره کرد که حداقل خرید یک کیلو و آن هم 28 هزار تومان!! است. مرغش هم یک پا داشت.

بیشتر از اینکه بحث پول اش باشد ،بحث بارکشی اش بود. حوصله اش را نداشتم. سر خر را به قصد رفتن کج کردم  که یک بنده خدای ارمنی نگهم داشت و پس از خرید دو کیلو زردآلو برای خودش ، هفت هشت عدد از آنها را با مهربانی به من تعارف کرد. هر کاری کردم پول قبول نکرد و من هم در جواب محبتش یک بسته نبات نی دار که برای هدیه از مشهد آورده بودم تعارفش کردم ... قبول نمی کرد اما با اصرار من کوتاه آمد و جدا شدیم.

مشهد که بودم برای روز مبادا نقشه های آفلاین مسیر را روی برگه های متعددی چاپ کردم و به همراه بردم. اینجا اما تمام مسیر زیر پوشش بی تی اس های موبایل است  و این نقشه ها بیشتر به یک کاغذ پاره می مانند.شروع به نوشتن یادداشت هایم پشت همین برگه ها می کنم. بالاخره باید به یک دردی بخورند. چیزی از ظهر نگذشته بود که به سوان رسیدم ساعت حدود دو و نیم بعد از ظهر بود و هوا بسیار ملس.

sevan.jpg

sevan1.jpg

قبل از اینکه به هاستلی که شب گذشته رزرو کرده بودم، بروم نگاهی به چند هاستل دیگر انداختم. با دیدن فضای داخل آنها و البته قیمتشان متوجه شدم که انتخاب شب گذشته ام حرف نداشته.  با کمی جستجو و به کمک GPS جلو درب خانه رسیدم . به قول ایرانی ها چهار طاق باز بود ... هنوز طبع ایرانی ام، هنگام ورود به منزل دیگران مرا به گفتن " یا الله" مجبور می کرد!! اما اینجا جای این حرف ها نبود  بنابراین bari or  گویان به دنبال یک آدمیزاد در آن خانه گشتم.

20190623_223757.jpg

پسری حدودا 10 ساله جلو آمد. احوالپرسی کرد و با انگلیسی دست و پا شکسته ای، مرا به اتاقم راهنمایی کرد. سپس مادرش آمد، به گمانم از خواب بیدار شده بود و بعد از احوالپرسی بقیه موارد خانه، سرویس بهداشتی ، حمام آشپزخانه و رمز وایرلس رابه من نشان داد.قیمت یک اتاق 12 دلار بود اما با ده دلار راضیشان کردم و خیلی سریع وسائلم را از دوچرخه باز کرده و به داخل اتاق بردم. یک اتاق خوب و دنج با یک تخت دونفره. دو تا از دیوار ها پنجره داشتند که یکی به دریاچه و دیگری به حیاط پر از درخت باز می شد.

تازه فهمیدم گرسنه ام. ظاهرا پلو قیمه ها معده حریص من را پر نکرده بود و هنوز دو قورت و نیمش باقی بود. از پسرک یک ماهیتابه و دو عدد تخم مرغ گرفتم و در آشپزخانه مشغول درست کردن نیمرو شدم.مادر مهربان خانواده با یک عدد نان ارمنی مهمانم کرد که واقعا خوشمزه بود. بعد از خوردن ناهار کمی استراحت کردم وسپس برای دیدن دریاچه به راه افتادم. با دوچرخه مسیر دریاچه را رکاب زدم و کنارساحل ، گوشه ای دوچرخه را رها کرده و گرمنوش مخصوص خودم را سرو کردم و همانطور که یکی از زیباترین غروب های عمرم را از دریچه سوان می دیدم شروع به نوشیدن کردم.

20190623_091053.jpg

هوا انصافا سرد بود اما ملت حوله به دوش در حال تفریح در کنار دریاچه بودند و هر از گاهی تنی هم به آب می زدند و من هم چای می نوشیدم و سیر وسیاحت می کردم. علی برکت الله ...

در برگشت کنجکاویم گل کرد و به دنبال کلیسای موجود در ساحل سوان بی هوا رکاب زدم و جلو رفتم تا جایی که متوجه شدم هوا کاملا تاریک شده و حدود 5 کیلومتر تا شهر فاصله دارم. فلاشرهای جلو و عقب دوچرخه را روشن کردم و سریع به شهر برگشتم. بر خلاف ایروان که ساختمانها همه نورپردازی شده و ملت هم تا پاسی از شب در خیابانها ولو هستند، اینجا مانند دهات های ایران، همه راس ساعت 9 شب به خانه می خزند و خیابانها سوت و کور است. اگر gps نداشتم عمرا در آن تاریکی  به مقصد می رسیدم . وقتی با نیم ساعت معطلی جلوی درب خانه رسیدم صاحبخانه نگران را دیدم که چند قدمی داخل کوچه آمده بود و به دنبال من می گشت. با لبخند و معذرت خواهی آرامش کردم و داخل شدم.

موقع شام آنها غذای خودشان را درست کردند و من هم غذای خودم را ... یک اشکنه فرد اعلای مشهدی با نان خشک یزدی!! غذایشان را تست کردم و آنها هم دستپخت من را. به نظر بدشان نمی آمد. در هر صورت شام را خوردیم و من با اصرار ظرف ها را شستم. شرایط دقیقا مثل آشپزخانه های ایران بود. سینک و اسکاچ و مایع ظرفشویی!! بعد از شستن ظرف ها ، با یک دستمال خشک، سینک را هم تمیز کردم و با مادربزرگ خانواده که اتفاقا انگلیسی بلد بود گفتیم و خندیدیم.

روز سوم 

ساعت هفت و نیم صبح بیدار شدم. راحت خوابیدن در یک اتاق دوبلکس که با نور آفتاب بیدار شوی و چشم انداز دریاچه را ببینی، خیلی بیشتر از ده دلار می ارزید. مادربزرگ هم گوشه ای مشغول پختن پیراشکی بود. داغ و تنوری. یکی را امتحان کردم  حرف نداشت .این خانواده مهمان نوازی را در حق من به تمام و کمال انجام دادند. بعدا حتما دوباره به آنها سر خواهم زد.

از صاحبخانه خداحافظ کردم و به سمت دلیجان به راه افتادم. سر راه به قصد کلیسای قدیمی که یکی از رفقا در سفرنامه اش به آن اشاره کرده بود، داخل فرعی پیچیدم. دست بر قضا یکشنبه بود و ملت مثل مور و ملخ دور و بر کلیسا می پلکیدند.

Sevanavank.jpg

دوچرخه را گوشه ای گذاشتم و از پله ها بالا رفتم. فضای داخل کلیسا واقعا خلسه آمیز بود. گوشه کلیسا مجموعه ای از شمع های نازک و بلند، روشن بود و جلوه خاصی به فضای روحانی کلیسا می بخشید. برای لحظاتی مسیحی شدم!! با 50 درام  البته با تخفیف!! یک شمع 100 درامی گرفتم و به یاد همه گناهانم روشن کردم. صلیب کشیدم ... صبر کردم تا تاثیرش را ببینم. به قول مشهدی ها مالی نبود.  همان" الهی العفو" خودمان هم بهتر بود هم ارزانتر!!

بیرون از محوطه کلیسا چشم انداز بسیار زیبایی به سوان بود. یک دریاچه زیبا و بزرگ کوهستانی با آب شیرین و در ارتفاع 2000 متری از سطح دریا!! همه شاد و سرزنده مشغول سیاحت و عکس گرفتن بودند.

20190623_233757.jpg

کلیسا بسیار قدیمی بود و در محوطه آن سنگ قبرها و علائم بسیار نفیسی به چشم می خورد. کار بیشتری ندارم. پله ها را دو تا یکی پایین می روم. دوچرخه ام را برمی دارم و دوباره به جاده می زنم.

20190624_002117.jpg

مسیر تا شهر دلیجان بسیار زیباست. هر از گاهی می ایستم ، نفسی تازه می کنم و از چشمه های بهشتی اش آب می نوشم.کمی بعد به یک دشت پر از گل های وحشی می رسم. تعدادشان آنقدر زیاد است که همه جا را پوشانده اند. پیاده به سمت مرکز شقایق ها به راه می افتم و از دیدن این صحنه بدیع در تیرماه لذت می برم.

20190624_004043__1.jpg

جلوتر به یک تونل طولانی و مخوف می رسم. طبق تابلویی که جلو آن نصب شده 3 کیلومتر طول دارد. و کاملا هم سرازیری. به خاطر کیف و ترکبند دوچرخه، نصب فلاشر عقب امکان پذیر نیست . سریع دست به کار می شوم و با وسائل خیاطی گیره ای در عقب کیف می دوزم و فلاشر را روی آن نصب می کنم... حاصل کار کاملا رضایت بخش است. به تونل می زنم و همراه با ماشین ها با سرعت به سمت انتهای تونل رکاب می زنم. تمام مسیر تا دلیجان سرازیری است و زودتر از آنچه فکرمی کنم به دلیجان می رسم ...

delijan.jpg

تا اینجا فقط یک ساعت رکاب زدم. کمی در شهر دلیجان می گردم و از آنجا که هوای شهر کمی گرم است ترجیح می دهم بدون توقف،تا وانادزور ادامه بدهم. برای آب خوردن به وسط یک میدان می روم .چند خانم مسن تقاضا می کنند از آنها عکس بگیرم. با دوربین خودشان و با موبایل خودم از آنها عکس می گیرم. خداحافظی می کنم و به راه می افتم.

کمی که رکاب می زنم متوجه می شوم که علیرغم همه پنهان کاری ها، پدر و مادرم متوجه شده اند کجا هستم و چکار می کنم!! پدرم همیشه نگران کله شقی های من است. با هر زحمتی بود بالافاصله با پدرم تماس تصویری برقرار کردم و به آنها قول دادم که همه چیز مرتب است و مراقب خودم هستم. هنوز از دلیجان خارج نشده بودم که آلارم معده وقت نشناس به صدا درآمد. زخم معده بد دردی است آنقدر که وقتی گرسنه ات می شود درست عین شلمان در کارتون بامزی، باید برایش غذا فراهم کنی وگرنه دمار از روزگارت در می آورد.

جستجو کردم. آن اطراف فقط چیزی شبیه رستوران بود. دوچرخه ام را گوشه ای گذاشتم و داخل شدم. با زحمت به صاحب آنجا فهماندم که اگر امکان دارد دو عدد تخم مرغ با نان و نوشابه برایم سرو کند. خودم روی یکی از میزها ولو شدم. و تا حاضر شدن غذا نقشه راه را مرور کردم. کمی بعد سفارشم را آوردند. دو عدد تخم مرغ با یک سبد نان و یک نوشابه کوکاکولای اصل ارمنی!! شروع به خوردن کردم. خوشمزه بود اما همین سفره ساده و غذای حاضری که در ایران به هیچ هم حساب نمی شود...  32 هزار تومان برایم آب خورد.

20190624_030846.jpg

ارمنی ها سکه هایشان هم حساب و کتاب دارد و زیاد بزرگ نیست. مثلا یک سکه جغله 500 درامیشان که اندازه دوزاری های قدیم هم نمی شود، 14000 تومن ما بود ( به قیمت امروز و دلار 12 تومان ، چون فردا خدا عالم است) مقایسه بکنید با سکه های 50 تومنی و پانصد تومنی ما که اندازه پیش دستی است و پفک هم با آن نمی شود خرید.

جاده تقریبا پاک پاک است. و اثری از خرده شیشه به چشم نمی خورد. ظاهرا برادران و خواهران اهل دل ارمنی تا سوان بیشتر نمی کشند !! گوشه دنجی توجهم را جلب می کند. دوچرخه را هم با خودم می برم. جای بسیار زیبایی است. می نشینم و برای خودم چای می ریزم. خورشید کم کم پایین می آید و هنوز تا وانادزور 30 کیلومتر دیگر باقی مانده است. فقط هم گردنه، اما دلم نمی خواهد راه بیفتم.اگر از ترس سرمای شب و حیوانات وحشی نبود، حتما همین جا، بدون چادر و کیسه خواب اتراق می کردم.
20190624_070839.jpg

20190624_062719.jpg
دوباره یک گرمنوش آماده می کنم و با ولع به اطراف نگاه می کنم. یک جاده پر پیچ وخم وسط یک کوهستان سرسبز که شانه به شانه بهشت می زند. و یک جنگل تمام عیار که به رندی تمام دلبری می کند.امروز یکشنبه است و روز تعطیل مسیحی ها و تنها 15 کیلومتر با دلیجان فاصله دارم. اگر چنین جاده ای در ایران بود و امروز هم جمعه، در هر کیلومتر مربع یکصد نفر با پراید و پژو می ریختند ، می شکستند و دوسیب نعنا می کشیدند!! بوی جوج شان هم تا سوان می رفت!! اینجا اما هر چند دقیقه به زحمت یک اتومبیل رد می شود.

 نشسته ام وسط بوته ها و گیاهانی که بویی عجیب و سحر انگیز دارند و من که این بوی عجیب را هنوز در هیچ کدام از جنگلهای ایران تجربه نکرده ام. دلم نمی خواهد بلند شوم . اما مجبورم.

20190624_073933.jpg

 طبیعت سحر انگیز تر از این حرفهاست. شاید بهترین زمان ممکن آمده ام. حرفه ای ها می دانند که طبیعت هر ساعت و هر روز خدا جلوه ای دارد و بسته به ساعت ، جهت تابش خورشید و میزان نور می توان جلوه های مختلفی از یک طبیعت واحد را دید. مسلما برای دیدن بهترین جلوه اش باید شانس داشته باشی و من ظاهرا خیلی خوش شانس بودم. آن طبیعت زیبا چنان از خود بیخودم کرده بود که هر چند کیلومتر یک بار می ایستادم. سر و رویی می شستم. آبی می نوشیدم و با حیرت به اطرافم نگاه می کردم.

 

کمی جلوتر یک پمپ گاز به چشمم می خورد. سرویس بهداشتی اش تمیز بود. فابریک و بدون رنگ!! ناخودآگاه مقایسه اش کردم با دستشویی پمپ بنزین های بین راهی خودمان که بوی آمونیاکش تا مغز استخوانت را می سوزاند. مسیر تا وانادزور کماکان زیباست. روی ارتفاعات یک پیرمرد ارمنی را می بینم که مشغول پیاده روی و هواخوری است. کمی انجیر تعارفش می کنم و با هم می خندیم. محلی ها، که معمولا مسن هستند هر چند کیلومتر بساط محصولات ارگانیک و ترشی و میوه خودشان را برپا کرده اند و دعوتم می کنند به خرید.

20190624_065201.jpg

دوچرخه را در سرازیری های مشرف به وانادزور رها می کنم و با صدایی بلند " جان مریم" می خوانم. یکی از لذت های دوچرخه سواری، رها شدن در سرازیری، بعد از  یک سربالایی دشوار است. اینجور مواقع معمولا بی احتیاط هستم. دوچرخه با سرعت جلو می رود و طبیعت سبز را با همان سرعت رد می کنم. چند دقیقه بعد در وانادزور هستم.

اینجا از دلیجان بزرگتر است و البته زیباتر. به اولین میدان که می رسم جوانی ارمنی با اتومبیلش شروع به احوالپرسی می کند. تا می فهمد ایرانی ام با خنده می گوید :"احمدی نجاد" بعد می گوید "آمریکا" و بلند می خندد. خوش مشرب است و بسیار مهربان. با اصرار می خواهد که شب در منزل مهمانش باشم اما من ترجیح می دهم در هاستلی که رزرو کردم اقامت کنم و خداحافظی می کنیم.


20190624_083106.jpg

شبهای راحتی را در هاستل های ایروان گذرانده ام. واقعا تمیزند و انصافا مرتب. از دو دره بازی خبری نیست. ملافه ها و حوله ها دست نخورده اند و رختخواب ها، راحت. آشپزخانه ها کاملا مجهز و سرویس ها کاملا تمیز. این در برابر کرایه ای که می گیرند واقعا می ارزد. این روزها در ایران با شبی هشتاد تا صد هزار تومان نصف این امکانات را هم در اختیارت قرار نمی دهند.

به هاستل می رسم و از پله ها بالا می روم. این یکی بهتر از بقیه است. حرف ندارد. یک تخت در اتاق 6 تخته می گیرم و شروع به چیدن وسائلم می کنم. ظاهرا تا صبح در همین اتاق بزرگ تنها هستم و شیلنگ تخته می اندازم. مشغول سبک سنگین کردن تخت ها هستم که دو دختر لهستانی وارد می شوند و تقاضای اتاق می کنند. همانطور که خوش و بش می کنیم، اتاق 6 تخته را ورانداز می کنند و با هم حرف می زنند. ترجیح می دهم تنها باشم و آنها هم ظاهرا همین نظر را دارند. اتاق کوچک کناری را انتخاب می کنند و همه چیز به خیر و خوشی تمام می شود!!

20190624_215933.jpg20190624_220022.jpg

دوش می گیرم و آخر شب در آشپزخانه یک اشکنه فرد اعلا بار می گذارم و با نان خشک یزدی سرو می کنم!! یک کوکاکولای اصل لذتش را دو چندان می کند رختخواب ها فوق العاده تمیز و راحت است ... تا صبح یک نفس می خوابم