تسکینی برای غم کلیمانجارو
در لابی هاستل جمع و جوری در دارالسلام تانزانیا نشسته بودم و عرق ریزان در حال پایین دادن نوشیدنی سردی بودم که عکسی از کوهستان کلیمانجارو بر آن نقش بسته بود. همان کوهستانی که پول مورد نیاز برای صعودش(در قالب گروههای کوهنوردی مجاز و ایمن) از هزینه سه ماه کوله گردی من در آفریقا بیشتر میشد. از پذیرش هاستل پرسیدم که آیا امکان صعود بدون گروههای مذکور و مجانی وجود دارد. "چه لاشه هایی که هر ساله به این علت پیدا نمیشود!"، جوابی بود که از او شنیدم. به یاد "برف های کلیمانجارو و داستان های دیگر" اثر ارنست همینگوی افتادم که جایی میگوید: "در نزدیکی قله غربی لاشه خشک شده و یخ زده پلنگ وجود دارد و هیچ کس توضیح نداده است که پلنگ در آن ارتفاع به دنبال چه چیزی بوده است". چه مرگ با شکوهی! لاشه خشک شده آن پلنگ در ذهنم، از هر مقبره ای با شکوه تر است.
جایی که قبل از او، هیچ پلنگی بدانجا نرسیده است. مسلما لاشه خشک شده من در این کوهستان، هیچ شکوهی نخواهد داشت و رهگذران (بدون اطلاع از وضعیت اقتصادی ما) خواهند گفت، او دیوانه ای بود که برای هزار و سیصد دلار جان داد! پس آن رویا را رها کردم، هر چند به تلخی باید بگویم که همین امروز هم(با توجه به قیمت روزافزون دلار)، مردن برای هزار دلار نه احمقانه، که شاید واقعیتی غم انگیز باشد.
یک مسافر مسن آلمانی که شباهتی به کوله گردها ندارد، وارد میشود و تقاضای تخت میکند. نفر پذیرش(همان یادآوری کننده سرنوشت مختوم در کوهستان) میپرسد که اتاق با سیستم خنک کننده را میخواهد و یا بدون آن(با نسیم اقیانوس و پشه بند). تفاوت قیمت در حد یک دلار بود و من یک تخت در اتاق کولر دار را انتخاب کرده بودم و مطمئن بودم او هم همین انتخاب را خواهد داشت. مسافر آلمانی گفت:"بدون کولر لطفا، اگر قرار بود گرما را احساس نکنم در همان آلمان می ماندم!". هر مسافری، دانشگاهی را با خود وارد هاستل میکند. او برای فرار از زندگی، به اینجا نیامده است، بلکه او در پی زندگی به اینجا آمده است. زندگی با طعم واقعی، نه تصنعی.
نفر پذیرش کذایی و مسافری دیگر در مورد میزان رشوه مورد نیاز برای یک گواهی جعلی تست کرونا صحبت میکردند. بی علت نیست که نام آن هاستل هم اکنون از صحنه بوکینگ دات کام، بطور کامل محو شده است! از وقتی وارد این کشور شدم، حتی از همان مرز زمینی، در معرض باج و رشوه خواهی بوده ام و گویا در این کشور، امری عادی است. جایی را میخواهم که خبری از این چیزها نباشد، حداقل برای چند روز(این مساله در آفریقا معمولا توقع زیادی است).
همچون دلداده ای که وصل کوهستان را از دست داده است و همچون کسی که انتظار این حجم از فساد در یک کشور زیبا را نداشته است، از اسکله دارالسلام سوار بر کشتی میشوم تا مرا به ساحل آرامشی که به شدت به آن نیاز دارم، برساند. کشتی آرام آرام دارالسلام را رو به مقصد همه روزه اش ترک میکند، اقیانوس هند را میشکافد و به پیش می رود. صدای اقیانوس، موسیقی برای روح است. اقیانوس هر چه هم فروتن باشد، باز در مقابلش احساس کوچکی میکنید، بویژه وقتی از ساحل دور میشوید و شهر در چشمان شما کوچک و کوچکتر میشود.
میگویند که اقیانوس به انسانها یاد میدهد که صبورانه منتظر بمانند تا خشکی از دور پیدا شود ولی در یک سفر کمتر از دو ساعته، درسی از صبوری وجود ندارد. تا بخواهید کمی با اقیانوس غزلسرایی کنید، رسیده اید. یک ضرب المثل عربی میگوید: "اگر در زنگبار فلوت بنوازید، کل آفریقا خواهد رقصید!" . زنگبار مجمع الجزایری متشکل از جزایر اونگوجا، پمبا و چندین جزیره دیگر، با تاریخ شگفت انگیز و سواحل باشکوهش، هنوز هم زیباترین راز اقیانوس هند است. کشتی به اسکله زنگبار تکیه زد و پای بر این سرزمین رازآلود گذاشتم. چه خوشامدگویی بهتر از مهر ورود بر پاسپورت وجود دارد؟ بله، زنگبار حاکمیتی است خودمختار در سایه دولت تانزانیا. به راستی انگار وارد کشور دیگری شده ایم، همه چیز متفاوت است و بغایت زیباتر.
داستانهای شیراز، سلاطین عمانی و شاهزاده سلما
عاشقانه های زنگبار از شهر سنگی(Stone Town) آغاز میشود. کمی که از اسکله دور شوید، ناخودآگاه و غریزی جذب شهر سنگی میشوید که قلب تپنده کل جزیره است و در دو قرن گذشته، تغییر چندانی نداشته است.
نام آن به خانه ها و کل بافت شهر برمیگردد که از سنگهای آهک مرجانی ساخته شدهاند. ساختمانهای سفیدی که شما را به گذشته پارسی، عربی یا هندی شهر میبرد و همچون مسافری در زمان، در میان تاریخ رهایتان میکند.
در این شهر زندگی جریان دارد، همچون همه قرنهای گذشته اش. بازارهای شلوغ، مساجد و خانههای بزرگ اعراب که با چشم و همچشمی هر یک از دیگری سبقت گرفته است. کوچه های باریک و پرپیچ وخمی که هر یک ناگهان به میدانهای بزرگتری باز میشود و هزارتوی دیگری را در برابر شما میگشاید.
باید در این شهر گم شوید و در گوشه ای از تاریخ پیدا شوید. قسمتهایی از آن مرا به یاد بافت قدیمی شهر بوشهر می اندازد، خیابانی مرا به شیراز میبرد و کوچه ای مرا در قطر و امارات رها میکند.
این همه آشنایی از کجا می آید؟ انگار قبلا در این شهر بوده ام. در جنوب شرقی تانزانیا، جزیره کیلوا(kilwa) قرار دارد که روزگاری یکی از زیباترین شهرهای باستانی جهان بوده است. جزیره کیلوا در قرن یازدهم توسط یک شیرازی که از برادرانش رانده شده بود، خریداری شد. کاکو شیرازی داستان ما، شهری ساخت و تجارت با قاره آفریقا، هند، عربستان و سرزمین های پارسی را برقرار کرد. بومیان کیلوا، فرهنگ سنگ سازی را به زنگبار آوردند و خانه های سنگی به تدریج در زنگبار شکل گرفت. اندک اندک تجاری از ایران، عربستان و هند شروع به اسکان در زنگبار کردند و برای حدود چهار قرن، زنگبار تحت تأثیر کیلوا رشد کرد و به یک بندر تجاری تبدیل شد.
در آن زمان چیزی برای صادرات از زنگبار وجود نداشت، اما بندر شهر سنگی به عنوان یکی از مسیرهای تجارت دریایی برای صادرات طلا، عاج، پوست حیوانات و سایر کالاها از قاره آفریقا مورد استفاده قرار میگرفت. اینجا نام شیراز بسیار پرآوازه هست و بسیاری خود را شیرازی میدانند و همچون امتیازی از اصالت، به آن افتخار میکنند. بسیاری از آنها وقتی میفهمند که من از شیراز آمده ام، بسیار ذوق زده میشوند. خیلی زود به حمامی پارسی میرسم که زمانی اولین حمام عمومی شهر بود. این بنا توسط معماران شیرازی طراحی شده است و فضای داخلی آن کاملا منطبق با حمام های سنتی ایرانی است. حمامهای پارسی دیگری هم در جزیره بوده است که امروزه، جز ویرانه ای، چیزی از آنها باقی نمانده است.
در اواخر قرن هفدهم میلادی و پس از یک تسلط موقت دویست ساله پرتغالی ها، امپراتوری عمان بر جزیره حاکم شد و شهر سنگی در همین دوره به شکوفایی بیشتری رسید. قلعه قدیمی(Old Fort) از اولین نشانه های این دوره از تاریخ زنگبار است. قلعه ای به سبک عربی، با دیوارهای بلند و برج هایی که در گوشه و کنار آن قرار دارند.
فضای داخلی آن یک چمنزار زیبا همراه با آمفی تئاتر، گالری هنری و مغازه های سوغاتی برای گردشگران تور آفریقا است که در هیچکدام اثری از ماهیت نظامی قلعه نمیبینید!
در مقابل قلعه و در امتداد ساحل، فضای بازی وجود دارد که به آن باغ فرودانی(Forodhani Gardens) میگویند. جوانها در حال هنرنمایی های ورزشی هستند و حال و هوایی شبیه سواحل ریودوژانیرو برزیل را برای من تداعی میکنند. البته فقط پسرهایشان! عصرها، اینجا تبدیل به راسته ای از غذاهای خیابانی با سرآشپزهای ماهر زنگباری میگردد که گردشگران را به سمت خود جذب می کنند. غذای مورد علاقه من، پیتزای زنگباری بود که به همه چیز شبیه بود، جز پیتزا.
نمیخواهم این روایت پر رمز و راز را با صحبت از دلارهای کثیف(و گران) و شرح قیمتها به ابتذال بکشانم(شوخی مرا ببخشید، زیرا این متن یک روایت نامه است، نه یک سفرنامه با جزییات کاربردی!!!)، اما در حالیکه به غروب می نگرم، کمی چرتکه می اندازم که هم اکنون دو شبانه روز است در تانزانیا هستم، سفری در اقیانوس داشته ایم و سیری زیبا در شهر سنگی، در داستانهای هزار و یک شب. همه اینها، همه این خرج و مخارج از پنجاه دلار کمتر شده است(اقامت در دارالسلام، کشتی، غذا و نوشیدنی)، پس آیا شایسته این نیستم که روزهای زنگبار را کمی شاهانه بگذرانم؟
پس در طبقه بالای یکی از همین خانه های سنگی شهر به همراه همسفری دیگر، اتراق کردم با میزبانانی مهربان. سهم من برای سه شبانه روز آینده، جمعا پنجاه دلار بود. مسافری از شیراز، در شهری سکنی گزیده که تاریخ و اصالت آن با شیراز گره خورده است.
با هر طلوع آفتابی، میتوانم تمام روز را در کوچه پس کوچه های شهر سنگی پرسه بزنم، بدون آنکه متوجه گذر زمان شوم. برای من هرگز زنگبار، ساحلهای زیبای شمال، شرق و یا غرب آن نیست. برای من زنگبار همین جریان زندگی در کوچه پس کوچه های تاریخ است، همین بوشهری که در آفریقا یافته ام، همین شیرازی که در همه جای جزیره شنیده میشود.
اما اینجا یک تضاد بزرگ حکمفرما است. یا مانند من عاشق این شهر میشوید یا از این ساختمانهای در حال فروپاشی و بعضی از کوچه های کثیف شهر منزجر میگردید. حالت میانه ای وجود ندارد. من آخرین روزهای ارگ قدیم بم را دیده ام و کمی قدر آنچه که شاید بعدها وجود نداشته باشد، را میدانم. هم اکنون خانه معروف عجایب و عمارت تیپو تیپ ملعون در حال فروپاشی است و چه کسی میداند، سالها بعد، از این رویا چه باقی می ماند؟ این شهر پر از درب و چارچوبهای زیبایی هست که احتمالا میتوان کمی از عدم فروپاشی آنها اطمینان داشت، حداقل تا زمانی که هنوز باز نشده باشند.
شهر سنگی، هر لحظه برای شما یک شگفتی رو میکند. در حالیکه غرق در فضای عربی شهر هستید، ناگهان کلیسای جامع سنت جوزف با دو گلدسته با شکوهش در مقابل شما قد علم میکند. این یکی از قابل توجه ترین، بلندترین و زیباترین ساختمان های شهر سنگی است.
در هر گوشه و کناری، مغازه های سوغاتی فروشی را میبینید که رنگهایشان مسحورتان میکند. در کنار خانه ها و مغازه ها، نیمکت هایی وجود دارد که زنگباریها روی آن مینشینند، صحبت میکنند، غیبت میکنند، بازی میکنند و گاهی میخوابند.
صحنه هایی که از جلوی چشمم میگذرد، به مانند خوابی زیباست، منقطع، فانتزی، پر از رنگ و گاهی غیر منطقی. در لحظه ای مردان دیشتاشه پوشی را میبینم و در سکانسی دیگر، جوانی از قبیله ماسایی از کنارم رد میشود، انگار که در پی شکار شیری باشد تا به قبیله اش ثابت کند که حالا یک جنگجو است. من قبلا، قبایل ماسایی را در کنیا دیده بودم با لباس و شالهای قرمزشان، نیزه ای در دست، آرام و شجاع. سربازان بریتانیایی که ماسایی ها را در اوایل قرن بیستم از سرزمین هایشان بیرون راندند، برای این قبیله های بی باک احترام زیادی قائل بودند. ولی او اینجا چه میکند؟! همیشه سفر در زمان، خطاهایی(Error) را به همراه خواهد داشت!
مرز بین شهر قدیم و جدید، بازار دراجانی(Darajani Market) است که تجارت در اطراف آن به شدت جاری است. اینجا با بوی تند غرفه های فروشنده مواد غذایی، به دنیای واقعی برمیگردید. اینجا مرز رویا و واقعیت است، واقعیت کمی شلخته، بدبو و کثیف زنگبار. اما هر چه هست باز هم دوست داشتنی است.
گیج و منگی دلنشینی دارم. نمیدانم در دل داستانهای سندباد هستم، در عصر سلطانهای عمانی و یا در دل قبایل ماسایی. برای هضم آنچه دیده ایم، به کافه هتل خانه آفریقا (Africa House) میرویم تا غروب زیبای دیگری را در زنگبار به نظاره بنشینیم.
در حالیکه به خورشید مینگرم به یاد موزه قصر و شاهزاده خانم سلما، دختر سلطان می افتم که همه این زیبایی ها، شوکت و سلطنت را رها کرد و با مرد مورد علاقه خود به آلمان گریخت(زیرا ازدواج با یک مرد آلمانی غیر مسلمان ممکن نبود و بسیاری از علل دیگر). کتاب او با عنوان "خاطرات یک شاهزاده عرب از زنگبار"، نه تنها یک اعتراف، بلکه اولین زندگی نامه یک زن عرب بود. بله، پشت همه این زیبایی ها، روی دیگری از زندگی و جنایت هم جاری بوده است که من آن را کشف خواهم کرد.
زنگبار هر روز برای شما، داستانی زیبا دارد و گاهی بسیار سخت. صبحی دیگر، بعد از یک ساعت دوچرخه سواری با زانوان خسته، پوستی از آفتاب سوخته و خیس از عرق به یکی مزارع ادویه زنگبار رسیدم. آنچه دیدم با تصورم از یک مزرعه ادویه کاملا متفاوت بود. مزارع ادویه در زنگبار، جنگلهایی زیبا از انواع درختان میوه، ادویه و سبزیجات هستند.
در این جنگل، گیاهان وانیل و فلفل از تنه درختان بالا رفته اند و لیمو، زنجبیل و زردچوبه در زیر سایه درختان نارگیل، پاپایا، جک و بادام هندی رشد کرده اند. راستی چه کسی گفته است که زیبایی در هارمونی است؟! اینجا بی نهایت بینظم و زیباست! گیاهی بود که از آن برای رژ لب استفاده میشد و گیاهان دیگری که نقش رنگهای متفاوتی را بازی میکردند. میخک بعنوان "پادشاه ادویه" و دارچین با نشان "ملکه ادویه" ، ارج و قرب خاصی در این جنگل داشت. این مزارع ادویه از زمان سلطانهای عمانی و با هدف تولید و صادرات ادویه(عمدتا میخک) بوجود آمدند و رونق گرفتند. ولی آیا علت رونق زنگبار، این جنگلهای زیبا بوده اند؟ خیر، علت آن بسیار سیاه تر از این مزارع سبز بوده است.
سقوط انسانیت، از زنگبار تا لهستان
در شهر سفید سنگی، به بخش سیاه آن سفر میکنم، به بازار قدیمی بردگان. یک ورودی پنج دلاری را میپردازم و در آن لحظه بزرگترین غمم، همین پنج دلاری است که احساس میکنم، بیش از اندازه گران است. خیلی زود، لبخند بر صورتم خشک میزند. با دیدن فضای بسیار تنگی که باید قوز کرده در آن حرکت کنید و زنجیرهایی که زنان، مردان و کودکان سیاه پوست را به آن میبستند، دنیا در چشمم تیره و تار میشود. بله، علت اصلی رونق این جزیره زیبا در زمان سلطانهای عمانی، تجارت بردگان بوده است.
مزدوران عمدتا عرب، به سواحل و قبایل آفریقایی حمله میکردند و مردم سیاهپوست را به اسارت میگرفتند و بعنوان برده، در بازار زنگبار میفروختند. خریداران، بردگان را از اینجا به نقاط مختلف جهان، جهت فروش میبردند. مشهورترین تاجر برده در زنگبار تیپو تیپ بود که به دلیل صدای تفنگ هایی که دائماً در یورشهایش او را همراهی می کرد به او این لقب را داده بودند. رفتار صاحبان بردگان و صاحبان این خانه های زیبا با بردگان بسیار ظالمانه بوده است. آنها میتوانستند برده های خود را بدون علت بکشند و جنازه آنها را در همین خیابانها رها کنند.
در ربع آخر قرن نوزدهم، نفوذ بریتانیا در جزیره افزایش یافت و در سال 1873، دولت بریتانیا سلطان را مجبور به امضای معاهدهای کرد که تجارت برده را ممنوع و آزادی کامل بردگان آزاد شده، را تضمین کرد. در همین محل بازار بردههای شهر، انگلیسیها کلیسای با شکوه انگلیکن(Anglican church) را به عنوان نمادی از رحمت که بر دوران تاریک برده داری انسان غلبه نمود، به پا کردند.
اما اگر رنجها را فراموش نکنیم و اگر نبخشیم، چرخه خشونت به وحشیانه ترین شکل ممکن، ادامه خواهد یافت. سلطنت اعراب بر زنگبار که تا سال 1964 و تحت نفوذ بریتانیا ادامه پیدا کرده بود، با شورش جمعیت سیاهپوست(نوادگان بردگان سابق) علیه اعراب خاتمه پیدا کرد. سلطان به همراه خانواده و همراهانش در آخرین لحظه توانستند با قایق تفریحی سلطنتی فرار کنند. شورشیان قدرت را در زنگبار به دست گرفتند، کشتار وحشیانه ای را آغاز کردند و هر عرب و آسیایی را که می دیدند، کشتند. خشم آفریقاییها که قرنها انباشته شده بود، با خشونتی بیشتر از برده داران طغیان کرد. خیابانها مملو از بدنهای مثله اعراب شده بود(خیابانهایی که روزگاری همین داستان را با بردگان گذرانده بود) و هزاران زن در آن شب و روز بعد، مورد تجاوز قرار گرفتند.
در آن سال ها در خیابان شانگانی(در قدیمی ترین نقطه شهر سنگی)، خانواده ای زندگی می کردند که پسری به نام فرخ داشتند. بود. خانواده ای که برای حفظ جان خود، به مانند سلطان، به بریتانیا گریختند. آن پسر بعدها، نام "فردی مرکوری" را برگزید و به عنوان رهبر گروه کوئین به شهرت جهانی رسید.
استقلال زنگبار امروز، از دل این چرخه دهشتناک خشونت بدست آمده است. بشریت تا چه حدی میتواند نزول کند؟ آیا نهایتی برای سنگدلی وجود دارد؟ در جستجوی پاسخی برای این سوال، چندی بعد، در اواخر خرداد سال 1402 (که به گرمی همه فصلهای زنگبار بود)، در آستانه اردوگاه آشویتس لهستان ایستاده بودم. همان دروازه ای که آلمانها بر بالای آن نوشته بودند: "کار شما را آزاد میکند".
معنای واقعی این جمله این بوده است که تا وقتی کار شما، مورد نیاز آلمان نازی باشد، شما زنده خواهید ماند و پس از آن بلافاصله میمیرید. قطار، یهودیان را از سرزمینها تحت حاکمیت آلمان، به اردوگاه می آورد. سربازان آلمانی آنها را پیاده میکردند، افراد قوی تر که مناسب کار باشند را جدا میکردند و بقیه را به اسم حمام، به اتاقهای گاز هدایت میکردند. آیا کودکان مناسب کار بودند؟!
در اتاقهای گاز، آنها جان میدادند و آنگاه گیسوان زنها و دختربچه ها، عینکها، دندانهای مصنوعی و چیزهای با ارزش آنها جدا میشد و جنازه ها به کوره ها سپرده میشدند. تا زمان شکست آلمان و آزادسازی اردوگاه بوسیله قوای شوروی، در حدود یک و میلیون نفر در آشویتس جان سپردند که نود درصد آنها یهودی بودند.
شاهزاده خانم سلما زنگباری، که سقوط انسانیت با برده داری در زنگبار را دیده بود، اگر بیست سال بیشتر عمر کرده بود(او در 79 سالگی فوت کرد) و این جنایات نژادپرستانه کشور جدیدش را درک میکرد(آلمانی که به آن پناه برده بود)، چگونه قضاوت میکرد؟ کدام را وحشیانه تر میدانست؟ نمیدانم، اما پسرش، رودولف سعید روئته، روزنامهنگار و نویسندهای شد که سرسختانه مخالف حزب نازی بود و از تابعیت آلمان خارج شد. بله، برای سقوط بشریت نهایتی وجود ندارد و تا هنگامی که بشر، دیگران را طبقه بندی کند و فارغ از رنگ، دین و زبان همه را محترم نشمارد، حدی برای سقوط وجود نخواهد داشت و این چرخه خشونت به پایان نخواهد رسید.
پایان با فرار از جزیره زندان
چگونه این دنیای سیاه را فراموش کنم؟ صبح هنگام با گروهی از بومیان و گردشگران تور تانزانیا، سوار بر قایق از شهر سنگی دور میشوم و به سمت جزیره زندان میروم.
کمی مانده به ساحل جزیره زندان، جایی بکر از اقیانوس است که میتوان زندگی زیبای زیر اقیانوس را دید. دل به اقیانوس میزنیم. هیچ چیز مانند شناور بودن در اقیانوس نیست. لمس هر موج آب بر روی پوست، مزه شور آب و کمی نسیم، اینها احساساتی هستند که فقط اقیانوس میتواند آنها را تکان دهد. ساحل این جزیره بسیار زیباست، کاش اسم عاشقانه تری داشت.
همانند دزدان دریایی، پای در جزیره اسرار آمیز میگذاریم و بسیار زود، لاکپشتهای غول پیکر را میبینم. انگار که با افسونی کوچک شده باشم و یا آنها با جادویی بزرگ شده باشند. سن بسیاری از آنها بیش از صد سال است! صد سال! چه ها که ندیده اند.
این جزیره را سلطان، به دو برده دار عرب داده بود که بعنوان زندان برای برده های شورشی مورد استفاده قرار گیرد. داستان تلخ برده ها، هیچوقت ما را رها نمیکند.
در حال برگشت از این جزیره، جوانان زنگباری ترانه زیبای هاکونا ماتاتا(Hakuna matata) را میخوانند که اساس فکر و ایدئولوژی شرق آفریقاست و معنای آن به همین سادگی است:"مشکلی نیست، پس بی خیال!".
اگر در زندگی، فقط همین جمله را به کار ببریم، خوشبخت خواهیم بود. خوشحالی این جوانان سیاه پوست، این نوادگان بردگان دیروز، خوشحالی فرار از زندان جنایات بشر است و ترانه آنها، مرا به یاد آخرین جمله پاپیون در هنگام فرار از آن "جزیره زندان" می اندازد، کمی مودبانه تر و کمی رهاتر. آهای ....، من هنوز زنده ام!