جمعه 19 خرداد ملاقات زرافه ها روز دوم
صبح ساعت 7 پاشدم آماده شد برم که دیدم روی میز توی یک بشقاب چند تا نون اسنک ویک فلاسک بزرگ بود .خوشحال شدم که ااا باریکلا صبحانه گذاشتند. مادرشون توخونه تواتاقش بود.ولی نمی تونست صحبت کنه که برم بپرسم بعد هم پیرزن بیدارش کنم گناه داره از اونجایی که قبلا خوندم بود م. کشورهای دیگه مثل ما ایرانی ها خودشون را برای مهمون نمی کشن یک لحظه قبل از خوردن گفتم ،کسب اجازه کنم .از طریق واتساپ وقتی سوال کردم مثل سنگ روی یخ وارفتم چون خیلی قشنگ ومغبول نوشت اون صبحانه برای مادر بزرگه تو برو یک دونه نون از توی آشپزخونه بردار دلم می خواست به جای نون می گفت یک لیوان چای بخور.
دست از پا درازتررفتم دنبال کارخودم اول با برنامه بولت یک ماشین گرفتم ،به مقصد محل نگهداری زرافه ها ،از روی مبلغ کرایه متوجه شدم ،که مسیر نسبت به این خونه نزدیک نیست کرایه 1000 شیلینگ شد.تو این حیاط فسقلی یک ماشین شاسی بلند پارک بود که معلوم شد، مال همسایه بقلی که حیاط مشترکی داشتن بود مدل قفل کردن در خونه با ما فرق می کرد. ازفروشنده مغازه نزدیک خونه که همه چیز می فروخت تواین دومتر جا البته بیشتر دبی های نفت ویا بنزین بود. کمک خواستم که راننده را راهنمایی کنند .ماشین اومد وسوارشدم ومجدد آدرس پرسیدوچند تا سوال تکراری چرا تنها اومدی ؟ چند روز میخای بمونی ....حدود نیم ساعتی طول کشید وتوی مسیر، حیات وحش خود نایروبی را هم بهم نشون داد. خیلی سرسبزوقشنگ بود .باورم نمی شدم که دارم با ماشین توآ فریقا گشت می زنم .خدایا شکرت
راننده ازاون زرنگا بود الکی می گفت من همین جا می مونم چون بعد ماشین نیست ونمی تونی برگردی می خواست یک کرایه قلمبه بگیره وروز اول جیب من خالی کنه که دستش را خوندم وگفتم صبرکن واز نگهبان دم در سوال کردم گفت نه همچین چیزی نیست وهمیشه ماشین هست نگران نباش . بلیط 1500 البته کارت می خواست که همون نگهبان با کارت خودش داد ومن بهش پول نقد 2000 دادم گفت بقیه اش بعد بیا بگیر ،دم در چند تا عکس گرفتم یک باغ بزرگ وسر سبز، دست راست یک مغازه سوغاتی وهنرهای دستی اکثرش هم مجسمه های چوبی آفریقایی در سایز ها ی مختلف بود.
یک چرخی زدم ولی عجله داشتم برای دیدن قسمت اصلی فکر کردم یک مسیری طولانی را باید راه برم ،درصورتیکه همون اول ورودی باغ ،یعنی سمت چپ یک اتاقی بود. برای ورود به محوطه همه از روی یک پل چوبی بایدعبورمی کردیم، درحقیقت کل این مکان یک پل توی یک باغ بود. که زرافه ها نسبت به این پل، پایین تردرحال چریدن بودن ، یک نگاه کردم بعد چشمم افتاد به کافی شاپ که میزهاش بیرون چیده بودند درفضای باغ ،فعلا شکم واجب تره منم صبحانه سفارش دادم .تاکید کردم که تورا خدا چای خیلی زود آماده شد. منو چای و شیرمیکس شده، نیمرو،خوشمزه بود. قیمتش شد 420 شیلینگ و دوباره کارت می خواستن منم رفتم سراغ همون نگهبان وپولم زنده کردم برای تشکرآجیل بهش تعارف کردم به نظرم تا حالا آجیل ندیده بود. چشماش برق می زد،ذوق مرگ شد.
بعد از گرفتن چند تاعکس رفتم روی پل غیرازمن توریست های دیگه ازکشورهای دیگه هم بودند. وای خدای من چقدرحس خوبی داشت .از بچگی فقط اسم و تصویر زرافه را دیده وخونده بودم وحالا داشتم از نزدیک وبصورت واقعی می دیدم ،چقدر عکس ،ازاینجا تو پیج های مختلف سفری دیده بودم. برام سوال بود که چطور زرافه با اون قد بلندش اجازه می ده بهش غذا بدند ویا بصورتش دست بزنن؟
ارتفاع پلی که ما ایستاده بودیم به بلندی قد یک زرافه بود.اونا پایین پل بودند وگردن درازوبلندشون می آوردن، روی پل به سمت ما بهشون غذا بدیم یک خانم سیاه پوست خوش اخلاق، اومد سمت من وظرف غذا مخصوص زرافه ها را داد، دست من گفت حالا بهشون غذا بده وگوشیت را بده ازت عکس بگیرم منم ازاین پیشنهاد خوب استقبال کردم . غذاشون شبیه گوشت چرخ کرده البته درسایز بزرگترفقط به جای گوشت یک نوع سبزی خاصی بود باید دونه دونه بهشون می دادیم .اگرهم غافل می شدی ،خیلی بلا وزرنگ بودند ،گردنشون می کشیدند به سمت ظرف وکل غذا را یک جا می خوردند. راهنما تذکرداد که حواسمون جمع کنیم خارجی های خوش خنده، برا این حرکت زرافه ها کلی غش وضعف می کردند. منم از خنده اونا خنده می گرفت.
قیافه این حیوان گردن دراز از زاویه تمام رخ خیلی زشت وبی ریخت بود. فقط نیم رخشون قشنگ بود. فکر کنم ضرب المثل مرده شور،ریختت را ببرن .ازصورت همین حیوانات گردن دراز ساختن چند تایی هم اون پایین پل داشتن چرا می کردند.انتهای باغ یک یک هتل شیک بود.زرافه ها میرند. پشت پنجره های هتل به نظرم همون عکس هایی اینترنتی که دل همه را می بره ازهمین هتل باشه، مسافراز توی اتاقش به زرافه ای که از پنجره سرک کشیده داخل اتاق غذا می ده .
منم دلم می خواست همچین عکسی داشته باشم. این عکس خیلی هزینه بردارهست . با این وضعیت دلار کشور ما ... بی خیالش شدم . ازهمین زوایه عکاسی کردم ودوباره مشغول غذا دادن به زرافه ها یک عده توریست داشتند عکسای چپن در قیچی می گرفتند. چند تا عکس مشتی ازشون گرفتم ،کلی ذوق کردند. زرافه ها حیوانات جنتلمنی بودند . با یک غرورخاصی سرشون بالا می گرفتند وراه می رفتند شاید هم خاصیت فیزیولوژی بدنشون بود اجازه هم نمی دادند که توبه سرروشون دست بکشی از این لوس بازی ها بد جورعصبانی می شدند. خیلی جدی بدون هیچ لبخندی به طرفه العینی غذا را ازدستت می قاپیدند.
نگاه به ساعت کردم وگفتم اعظم جان بسه یک ماشین گرفتم به قصد رفتن به بازار محلی نایروبی کرایه را زده بود 900 شیلینگ با راننده یک کمی در مورد مکان های گردشگری حرف زدم .ولی خیلی خودش هم اطلاع چندانی نداشت . حسن خوبی که آفریقایی ها دارند ،همیشه دارند لبخند می زنند خیلی دوست دارند که بصورت راننده خصوصی این چند روز سفر در اختیارت باشند .فکرمی کنند طرف حتما خیلی سرمایه دار،بیست دقیقه ای تقریبا طول کشید .از روی گوگل مپ که سرچ کردم رفتیم به همون آدرس گویا پشت بازاربود .چون هیچ شباهتی به بازار نداشت یک ساختمان بزرگ اون سمت کوچه حالت باغ یا پارک بود .
راننده پیاده شد ورفت ازیک آقایی سوال کرد با هم اومدند سمت من واون آقا گفت بازار روزهای شتبه ویکشنبه بازه و اینجا برای یک خانم تنها خطرناکه وپسرهای بد وخلافکار زیاد هستند .اگر ازماشین پیاده بشی سه سوته کیفت را با پول ومدارکت می دزدند وکلا امروز بازار محلی نیست . به راننده گفت که برید موزه ملی که از جاهای دیدنی کنیا هست، منم حرف گوش کن ،حالا نمی دونم که گوگل مپ آدرس را درست زده بود ولی خب هیچ اثری از بازار نبود رفت وآمدی شلوغی جمعیت و... با خودم گفتم یک روز دیگه میام وحالا روز اول نمیشه ریسک کرد .
باز مشکل کرایه که کارت می خواستند وپول خرد نداشتند یک جوری برخورد می کردند که انگار من از چه کشورعقب افتاده ای اومد م کشوری با این همه هویت وقدمت تاریخی، خلاصه برای حل این مشکل همزمان با پرداخت ، بلیط موزه البته اونم کارتی بود ولی از فروشگاه داخلش دم در ورودی ،می شد پول خرد گرفت. خلاصه راننده را ردش کردم رفت . بلیط موزه شامل دوقسمت می شد یکی مربوط به قسمت نگهداری حیواناتی طبیعی مثل کر کودیدر ،ماهی و.. ویک قسمت نگهداری اشیا ی قیمتی هزینه اش 1500 شیلینگ منم کامل پرداخت کردم ولی می شد فقط برای یک قسمت خرید اما با خودم گفتم
آخه مگه من چند بار دیگه می تونم بیام کنیا ؟ ولی بعد پشیمون شدم چون قسمت حیوانات طبیعی خیلی خاص نبود یک اتاق کوچیک که دور تا دور آکواریوم ماهی بود. ماهی های فسقلی با خودم گفتم والا ما بچه بود تو رودخونه زاینده رود پر بود، ازاین ماهی ها ،کلا قدشون از سه سانت بیشترنمی شد. دو تا حوضچه درست کرده بودن برای کرکودیل ها، پسربچه ها خیلی ذوقش می کردند هی مرتب وووووو می گفتن.
داخل حیاط هم دور تا دور قفسه های بود که انواع مارهای مختلف به رنگ های مختلف بدبخت ها از بس تحرک نداشتند به نظر مصنوعی می اومدند. تماشاچیان انواع حرکات ژیمناستیک ویا سروصدا در می آوردند.که این نرم تنان عزیز یک تکونی به خودشون بدند وما باور کنیم که این موجودات در قید حیات هستند. یک درمانند یا پارتیشن، توجه من را جلب کرد. چند تا هنر باهم درش بکاررفته بود. جنس شیشه ای نقاشی داشت وبعضی از قسمت ها صورت زنها بصورت منبت با همون جنس شیشه بود.
قسمت اول یا اصلی موزه
خیلی شلوغ بود البته ازدحام جمعیت بخاطر دانش آموزان کنیایی بود. شاید هم خدا خواسته بود من دلتنگ مدرسه ودانش آموزان نشم .همون ساعت اومده بودند با یونیفروم های یکدست ویک رنگ منم با هاشون وارد موزه شدم
موزه ملی نایروبی
ازدم درفروشگاه اولین سوغاتی را برا خودم خریدم یک گرازسنگی کوچولومچولو300 شیلینگ وارد ساختمان اصلی شدم .اکثرموزه ها شبیه به هم هستند. اول ازتاریخ آفریقا شروع کرده بود. تا همین امروز درکتب تاریخی نوشته شد اولین مردم ازسرزمین کنیا بودند. که حدود دومیلیون پیش(پالئولتیک) ومهاجرت می کنند به کشورهای دیگه از جمله آسیا برام خیلی عجیب بود که این کشوربا این پیشنه تاریخی پس چراالان باید وضعیتش این باشه ؟ درتمام غرفه ها وقسمت های مختلف واتاق به اتاق که می رفتم به همراه دانش آموزان عزیز درمقطع های مختلف ابتدایی ودبیرستان
قسمت پنج حیوان بزرگ
ماکت های ازپنج حیوان بزرگ(فیل،شیر،پلنگ،بوفالو،کرگدن) به همراه توضیحات کامل زیستی وتاریخش ،همینطور که داشتم می رفتم چشمم افتاد ،به بانوی آفریقایی با لباس زردرنگ که من را به سمت خودش می کشید . رسیدم به ویترین مربوطه دیدم دوخت وطرح لباس ایرانی و طرح بته جقه کارشده بود ذوق زده شدم ولی کسی نبود براش بگم یک پزی بدم وبگم این طرح مال کشورمن، وجه مشترک همه دانش آموزان دنیابعضی هاشون تخس وشیطون با صدای بلند حرف می زدند مسیر برعکس می اومدند. کلا تو دست وپای من بودند. بهشون لبخند می زدم. رسیدم به مرکزساختمان یک سالن گرد طبقه دوم پیدا بود وسط دایره جایگاهی درست کرده بودند مجسمه پنج حیوان بزرگ را بصورت اغراق آمیز با جنس چوب ساخته بودند خیلی قشنگ بود در این زمینه خیلی چیره دست هستند.
یکی ازسوغاتی ها شون مجسمه های چوبی هست .چند تایی عکس گرفتم هم ازخودم وهم ازمحیط موزه با چندتااز بچه ها عکس گرفتم وقتی فهمیدن من معلمم یکدفعه دیدم ،همشون اومدن عکس بگیرن کلی خوشحالی می کردند .
سه تا مجسمه در یک زمین خاکی از انسانهای اولیه بدون لباس ساخته بودند که مثلا یکی در حال روشن کردن آتش و.. از زمانی که بشردوپا شد. آتش را کشف کرد وانسان شکارورزشد انسان کشاورز وابزارساز شد . این قسمت راهم خیلی دوست داشتم ولی خیلی تاریک بود نمی شد یک عکس خوب بگیرم به نظرم عمدی تاریک کرده بودند. که همون حس انسان غارنشین به بازدید کنندگان دست بده
بارفقای نازنین وکوچولورفتیم .طبقه بالاموزه، قسمت تاکسی درمی ،پرندگان مختلف وگوناگون اولش را بادقت می دیدم ولی بعد چند قسمت دیگه خسته شدم وبرام تکراری شد. بیشتر از ذوق وشوق بچه ها خوشم می اومد وعکس العمل هاشون یکی ازاون بچه مثبت ها با یک قیافه مظلوم بینواداشت. تودفترش تک به تک پرندگان نوت برداری می کرد بهش گفتم برو مثل دوستات لذت ببر من معلمم وبعدا همه اینها تو اینترنت هستاز ایده من خوشش اومد زودی دختر خاله شد با همون نگاه مظلومش گفت با دوربینت ازمن یک عکس بگیروبه من پول بده
غرفه عکاسی ونقاشی را بازدید کردم قشنگ بود. مربوط به زمان معاصر بود. تعدادآثار کم بود . خب دیدم خیلی خسته شدم گرسنه هم که هستم یک ماشین گرفتم به مقصد خونه سیسیلیا راننده خیلی گیج بازی درمی آورد ولی بالاخره رسیدم . سیسیلیا اومده بود دم در به استقبال من یک مهمون کوچیک هم داشتند ازش پرسیدم دنیس پسر برادرش رفتم خرید برای پخت یک شام ایرانی این پیشنهاد من به مذاق میزبان خوش اوم واستقبال کرد اول رفتیم دم در مغازه برادر وکتا 100 دلار دیگه چنچ کردم . چند شیلینگ طلبکار شدم گفت بعدا حساب می کنم . قصاب محلی دوتا کوچه بالاتر کوچه های خاکی با جماعت زیادی که لباسهای شاد ورنگ وارنگ،تمیز،شیکی پوشیده بودند.
مغازه قصابی که خیلی ساده وبی آلایش بود من را برد به حدود چهل سال پیش قصابی محل خودمون برای من عجیب بود. این همه اختلاف سلیقه بین فروشنده ها شاید اهل رقابت یا چشم وهم چشمی نیستند.انگار نه انگار چند متر جلوترسوپرمارکت های نایواس بسیار شیک وامروزی قرار داشت. نیم کیلو گوشت چرخ کرده خریدم گرچه برای پختن کوکو گوشتی ربع کیلوهم کافی بود.بقیه خرید شام را هم ازهمون سوپرهای زنجیره ای خریدم کردم ماش ،برنج ،سیب ،زمینی و... یک گشت کوچولو هم زدیم که ببینم می تونم چیزی به عنوان سوغاتی بخرم که پیدا نکردم .از فروشگاه که اومدیم بیرون هوا کاملا تاریک شده بود . دوباره باید همون کوچه های شلوغ وپلوغ رد می کردیم بعضی آدم هاشون اینقدر سیاه بودند که تو شب فقط سفیدی چشم هاشون به چشم می خورد .یاد شوخی یکی ازاقوا م افتادم که بهم
می گفت با این دوست آفریقایی اگر شب رفتین بیرون مراقب باش ماشین بهتون نزنه چون ماشین ها نمی بیننش ،دنیس کوچولو من را رسوند تا دم در خونه سریع بدون اینکه حتی دستشویی برم ولباس هام در بیارم دست به کارآشپزی شدم. دخترخواهره دستیارمن شد. علاقه مند بود ببین ایرانی ها چطورغذا می پزنن؟ ولی فکر کنم ازدست من چل شد از بس بهش گفتم خب این قابلمه را دوباره بشور. بیچاره هی می گفت تمیزه، خودم کشتم تا به انگلیسی وزبان بدن حالی کنم بهش که زردچوبه میخام تا بالاخره فهمید یک سوتی هم دادم برای کوکوگوشتی یک دفعه فلفل ها وارونه شد. روی گوشت ها منم همون قسمت جدا کردم سیسیلیا سرک کشید وگفت من می خورم .حالا نوبت پخت پلوماش بود که دیدم الان بهترینه گزینه همون آبکش کردن
دوباره یک کمی طول کشید. تا بفهمه آبکش چیه ویا به قول ما اصفهانی ها سماخبالون یک جوری بنده خدا با تعجب نگاه می کرد . تو فاصله دم کشیدن رفتم نمازم خوندم. بعد ازکمی گپ وگفتگو در مورد کنیا وایران رفتم یک سری به غذا زدم پخته بود.حالا من گفتم ( dinner is ready) یک پشقاب هم برای مادرشون کشیدم وباغذاعکس گرفتیم. سیسیلیا با آرامش اون گلوله فلفل را خورد. هر سه تاشون دوست داشتن ولبخند می زدند ولی برای خودم اصلا شبیه چیزی که توی ایران می پختم نبود . ولی بعد از چند روز حداقل تونستم کامل غذا بخورم وسیربشم .
بعد شام در شستن ظرف ها کمک کردم .برنامه سافاری را برام هماهنگ کرد وگفت که ساعت 6 صبح آماده باش برادرم میاد دنبالت خداحافظی کرد ورفت سر کار،از بس خسته بودم زود خوابیدم ونسبت به شب قبل خیلی کمتر استرس داشتم وبا آرامش خوابیدم
روز سوم شنبه روز هیجان 1402/3/20
صبح زود بیدار شدم وبه وکتا پیام دادم که بدونه من بیدارم درخونه قفل بود.خواهر زاده را بیدارش کردم پای برهنه وبا یک لباس نازک اومد تو حیاط،درحالیکه من لباس گرم پوشیده بودم. با چهره خندان درب باز کرد. رفتم بیرون تو کوچه منتظر شدم دم در تو این فاصله بقالی دم در خونه اشون باز بود رفتم به فروشنده خانم که داشت دب های بزرگ آب یا بنزین بود را جابجا می کرد سراغ گرفتم که من کجا می تونم گوشیم را بدم چک کنند چرا نمی تونم با این سیم کارت آفریقایی تماس بگیرم فقط می تونم از طریق واتساپ پیام بدم.
گوشی من را گرفت ورفت سراغ تنظیماتش بعدم گفت نمی دونم نمیشه، منم بهش گفتم بالاغیرتا این برگردون به همون حالتی که بود .اینجا دستم عصا نشه تجربه شد که توی سفر گوشی را به هرکسی نباید داد .در همین حین یهو یک مرد سیاه قد بلند وخوش هیکل اومد وسلام وعلیک گرمی کرد و دست داد گفت اعظم بریم منم مونده بودم خدای این همون برادر سیسیلیا ست آخه از بس همشون سیاه و شبیه هم هستند. وماشین هم گرفته بود. گفتم خودشه چون اسم من را صدا کرد ساک وسایل من را گذاشت تو ماشین درب برام باز کرد منم که به این قرتی بازیاعادت ندارم که چون خانم هستم یک مرد در را برام باز کنه هی میخاستم بدوم خودم در ماشین بازکنم.
پرحرفی نکنم تو ماشین که نشستم گفتم اسمت چی بود؟ من یادم رفته یک خنده ای کرد وفهمید که من ترسیدم گفت وکتا وبرای اینکه من خیالم صدرصد راحت بشه گوشیش را نشونم داد که باهم چت کرده بودیم. یک نفسی کشیدم وبه مسیر ادامه دادیم .تقریبا بیست دقیقه بعد رسیدم مرکز شهر دم در یک هتل ،ماشین های لندکروز پارک شده بودن از خوشحالی نمی دونستم چیکار کنم چند دقیقه دیگه سوارماشین لندکروز میشم .راننده را پیدا کردیم اسمش روبرزبود. دوستان دیگه ای هم اومدند که هر کدوم مال یک کشور بودند یک خانم وبقیه آقا با الیزابت زود دوست شدم. دختر خنده رو با چهره بشاش وبه من می گفت چهره زیبایی داری الیزابت ازلندن اومده بود .چهره ای کاملا اروپایی وناز .پول سافاری را با وکتا تسویه کردم وبهش یاد آوری کردم اون مابقی پولم بده چون تو سفر های خارجی تعارف بردار نیست وممکنه بعد لنگ همین پول خرد باشی. اونم حوال کرد به راننده وگفت که پول خرد نداره وباید 40 شلینیگ بهت بده.
وکتا خوش خنده خدا حافظی کرد، ساک من را گذاشت داخل لندکروزورفت .من موندم با دوست های خارجی به الیزابت گفتم بیا با این لندکروز یک عکس بگیریم اونم سریع قبول کرد .با اجازه روبرت پریدیم جلوی کاپوت ماشین نشستیم که البته به همین راحتی هم نبود .چون خیلی بلند بود بخصوص برای من که قدم کوتاه همسفرها داشتند .خوش وبش می کردند یکی از ایتالیا یکی ازخود آفریقا اتیوپی ویکی از هند که اول من متوجه نمی شدم که میگه از کجا کلا هندی ها انگلیسی حرف زدن شون یک مدل خاصی انگار یک زبان جدید اختراع کردند.بیست دقیقه معطل شدیم سروکله یک زوج جوان خوشتیپ پیدا شد. ماشین حرکت کردعروس ودادماد ماه عسل را می خواستند .درحیات وحش خوش بگذروند. سرخوش و سر حال جالب بود که مثل ایرانی ها بابت این تاخیر اصلا هم ناراحت نبودند.
توماشین گفتم یک کم جوصمیمی کنم وبالاخره دوسه روز قرار این اکیپ با هم باشیم. برای الیزابت که گفت تولدش وسفرآفریقا هدیه تولد که خودش به خودش داده. تولدت مبارک خوندم وبهشون گفتم ،شما فقط با من تکرارکنید مبارک، بنده خداها فقط می خندیدن واینقدرخنده دارتلفظ می کردند. الیزابت خوب ادا می کرد اونم چون رشته اش زبان شناسی بود. دوست داشت فارسی یاد بگیره. فایده نداشت آواز ولش کردم .
مشغول تماشای مناظر شدم .از شهر که دورشدیم تا چشم کار می کرد دشت های سبز به خاطر مدل ماشین که دورتا دورش باز بود . میشد پاشی وایستاده نگاه کنی. همون اول کار راننده اومد وبا چنان قدرتی سقف ماشین را زد رفت بالا مشخص بود خیلی سنگینه من که عمرا می تونستم همچین کاری بکنم . یکدفعه به خودم اومدم دیدم خوابم برد ه همه سکوت کرده بودن حرکت ماشین وآفتابی که تو ماشین ا فتاده بود برای من که سرمایی هستم خواب می چسبید یک نگاه کردم دیدم الیزابت هم صندلی کنار من خوابه وگرمش شده بود وبا یک تاپ خوابش برده بود ومن هنوزکاپشنم تنم بود . انتظار داشتم راننده با این لند کروزحرکت های گنگستری بزنه.
در طول مسیر ولی نه خیلی با احتیاط وآروم حرکت می کرد .روزهای بعد فهمیدم که این خصلت مردم اینجاست برای هیچ چیز عجله ای ندارند ودر کمال خونسردی کار هاشون می کنند . آقای هندی رفته بود جلو کناردست راننده نشسته بود ربرت هم مثل یک تور لیدر معلوم بود داشت از منطقه ومحصولاتی که اینجا کاشت میشه حرف می زد. یک جا نگه داشت وگفت چند دقیقه استراحت و...
دقیقا مثل یک رویا بود.این صحنه هاراازآفریقا توی فیلم های مستند دیده بودم . چقدر خداراشکر کردم دوربین برداشتم ومشغول عکاسی شدم آقای هندی هم مثل من علاقه به عکاسی داشت یک دوربین کامپکت دستش بود واز همه جا عکس می گرفت . جاده با یک شیب تندی از بالا مثل مسیر یک آبشا ربه سمت پایین می اومد وبعد باز وپهن می شد .هر جا را نگاه می کردم مثل شمال کشورخودمون سر سبز یک خانواده آفریقایی هم پارک کرده بودن وزیریک درخت نشسته بودند.دخترکوچولوی سیاه چهره با اون لبخند قشنگش عکس گرفتم. کلا غرق درعکاسی شده بودم ومی خواستم برم از نزدیک تر درخت کاکتوس ببینم که دیدم راننده و همسفرهندی دارند من را صدا می کنند که بیا میخایم بریم. درختی بنام سوسیس
همه سوار شده بودند با خودم گفتم اعظم اینجا ایران نیست .حواست را جمع کن خیلی محو منظره وعکاسی کردن نشو.
برای تاخیرچند دقیقه ای خجالت کشیدم وعذر خواهی کردم.
ریفت ولی
ریفت ولی یک مکان توریستی فسیل انسان های نئاندرتال ها اینجا پیدا شده.تابلوی که خیلی ازجهانگردها باهاش عکس دارند. خدایا شکرت که به این آرزوم رسیدم دقیقا من خودم را کناراین تابلوازقبل می دیدم. همیشه می گفتم بالاخره یک روزی هم من با این تابلوعکس می گیرم.
روی یک تپه بلندی توقف کردیم. پاتوق همه توریست ها بودالان جای خواهرم همسفرهمیشگی من خالی بود . دیدم همه دارن یک چیزی می خورند منم رفتم یک چای آفریقایی سفارش دادم به قیمت 300 شلینگ داخلش شیرمی ریزن طمعش خوب بود.از تیم جدید یک عکس دسته جمعی گرفتم خداراشکر خیلی دوستان خوبین سریع عکس ها را ارسال کرد م برای خواهرانم که نگران من نباشن .
حدوای ساعت 12 بود که رسیدیم به روستای ماسایی خدای من چقدرلذت بخش بود دیدن آفریقایی ها اصیل با اون لباس های چهار خونه ای ورنگ های شاد برای اونایی که لب جاده بودن دست تکون دادم آفریقایی هاهمیشه به همه لبخند می زنند. بیش از هزار بار ازخدا خواسته بودم که بیام واز نزدیک این مردم وبا این لباسها ببینم توی مسیر الیزابت پرسید علت سفرتون به کنیا چی بوده ؟ وقتی من گفتم از یک سبزی خریدن شروع شد .همه این سالها برای من شده بود یک آرزو خیلی تعجب کردند.
معده ام درد گرفته بود سریع یک قرص معده خوردم هنوزاسترس داشتم. قرار بود به یک سرزمین نا آشنا برم .جاده هاخاکی وباریک شدند. وارد محوطه نشنال پارک شدیم راننده رفت پایین اجازه ورود گرفت دم در ورودی 10 نفر شاید هم بیشترازاین خانم های دست فروش با همون لباس های قشنگ اومدن سمت ماشین بنده خدا ها التماس می کردند .که این النگ ودولنگا را ازشون بخریم تشخیص اینکه کدومشون خانم یا آقا سخت !هرکدومشون یک سوژه عکاسی بودند ازآرایش موهاشون تا سوراخ گوشهاشون با اون مدل سوراخ کردن بعضی ها که همین سر کچل را رنگ قهوه ای زده بودند. دلم می خواست دست بکشم رو سر یکی شون وببینم واقعا مثل اسکاچ می مونه یا به نظر میاد! فرصت اینکه با دوربین بخوام از شون عکس بگیرم نبود تند تند با گوشی سمت پنجره من بیشتر جمع شده بودند. وفکر می کردند من اینقدر ذوق کردم حتما یک چیزی می خرم به نظرم قیمت ها بالا بود همسفرهندی واتیوپی ازشون خرید کردند.
ربرت اومد بالا ماشین حرکت کرد. ولی همچنان چشم های منتظر به لطف وکرم ما داشتند ما را بدرقه می کردند.
شب مانی میان حیوانات وحشی
ساعت 12:30 رسیدیم به کمپ ها تقریبا 5-6 ساعت توی راه بودیم. اول از همه عروس وداماد دم کمپ شون پیاده شدند. کمپ یا هتل خیلی شیک وبا کلاس بود به نظرم هتل بود چون ساختمان بود نه چادر،ولی خونده بودم که اجازه ساخت هتل ندارند ،چون محوطه حیات وحش شاید اینجا هم با پارتی ورشوه کل گنده هاشون اجازه رامی خرند .دومین نفر ازگروه الیزابت بود که پیاده شد اونم مکانش قشنگ بود ولی نه مثل قبلی دم درورودی انواع مجسمه از پنج حیوان بزرگ افریقا را ساخته بودند. ناراحت شدم دلم می خواست الیزابت کمپش با من یکی بود حد اقل ،دوتا خانم با هم شب یک جا می خوابیدیم.
ما چهار نفر کمپ مون یکی بود یک باغ خیلی بزرگ یک سری چادرهای مکعبی بزرگ برزنتی به رنگ کرمی سوخته شاید هم روشن بوده بعدا از آفتاب اینطوری شده بود. چادر ها با فاصله چند متری از هم دوطرف راه بر روی یک سکوی آسفالت شده قرار داشت ودم درش شماره چادر مشخص بود ،خانمی اومد به همه مون خوش آمد. گفت ربرت هم ماشینش آورد داخل محوطه چادرمن شماره چها بود. وبقیه را هم نفهمیدم که شماره اشون چند بود ؟ داخل چادر شبیه هتل بود .چون انتهای چادر سرویس بهداشتی ودوش حمام با یک پرده جدامی شد.دوتا تخت دابل جفتی بود به نظر می اومد
این اتاق برای ده نفرمناسب باشه ساک ووسایلم گذاشتم همون خانم گفت از حالا من نگهبان توم وهرچیزی هم خواستی به خودم بگو با خودم گفتم یا خدا قرار چی بشه ؟که من نیاز به نگهبان دارم ویک هولی پیچید تو دلم به شدت نیاز به یک نفردیگه را احساس کردم .مقرارت کمپ را گفت از ساعت 6 بعدظهر تا 10 شب روشنایی بعد ساعت خاموشی وقتی میخای بخوابی از داخل زیپ چادررا تا پایین بکش ممکنه شب حیوان بیاد داخل وخطرناکه دوباره تو دلم خداراصدا کردم . یا خدا !! شب چطور با این شرایط بخوابم ؟
اگر واقعا یک حیوان اومد سمت چادرم چیکار کنم ؟آخر دست گفتم الان بهتره که فقط وسایلت را بگذاری وبری ناهارت بخوری، توی کمپ یک اتاق نسبتا بزرگ سالن غذا خوری بود وهم حالت لابی وقسمت پذیرش کلا چند منظوره بود. دوستان زودتر ازمن سرمیزغذا بودند. چند تا میز وصندلی چوبی تو سالن بود برای نشستن وچند تا میزردیفی کنارهم گوشه سالن مثلا منو باز بود چند تا ظرف غذا چیده بودند وبشقاب و... کیفم گذاشتم کناردوستان وگفتم من میرم دست هام بشورم کاش نرفته بودم. دستشویی داخل حیاط نزدیک سالن غذاخوری بود .ولی ناگهان درآسمون باز شد یه بارونی گرفت فاصله چند متری من خیس آب شدم . دوتادستشویی کنارهم بود .با درهای چوبی بزرگ یاد حمام قدیمی دوران بچگیم افتادم که این لنگ درا درست بسته نمی شد.
از این طرف چون درها کوتاه بود. از بالا دوش کناری میشد دید فقط اینجا در ب هاش چوبی با قطرده سانت شیرآب نداشت .یک بشکه بزرگ آب ویک پارچ هم به عنوان آفتابه داخلش، قید آب آبکشی زدم با عجله می خواستم برسم به بقیه دوستان سرمیزناهار هرچقدر زور زدم وتلاش می کردم این درهای سنگین باز کنم وبرم بیرون نمی شد.چند بار داد زدم ..... خبری نبود صدای مهیب بارون نمی گذاشت صدای من بیرون بره بعد چند دقیقه که معطل شدم وهزارتا فکر بی خودی به ذهنم رسید با خودممی گفت آخه یعنی این همسفرهای من حواسشون به من نیست که نیومدم ؟ توقع زیادی بود. فکرخوب به ذهنم رسید به وکتا توواتساپ پیام دادم که به راننده بگه من تو دستشوی گیرافتادم
خدا رااشکرا پیامم را زود دید. خانم ریسپر یعنی بادی گاردمن اومدودر را باز کرد. تازه می گفت ایزی می خندید. دلم می خواست فارسی بلد بود وبا لهجه اصفهانی بهش می گفت آخه به توم میگن بادی گارد پ کوجا بودی ذلیل نشده ؟ به خودم گفتم دفعه دیگه هر دری را که خواستم باز کنم ازهرچهارجهت امتحان کنم. یک چتر با خودش آورده بود با حالت دو رفتم سرمیزناهار یکی از آقایون گفت کجا رفتی ؟ جریان تعریف کردم خنده اش گرفت.
منو باز شامل :سیب زمینی آب پز ظرف بعدی عدسی( آب یرا دون یرا ) ظرف یک پرنده شبیه کبک بود سوال کردم گفت اسمش کوکو ظرف آخر پلو، دسرهم یک دیس هندوانه ، طالبی ، آناناس انتخاب من یک کمی پلو با یک دون همون پرنده ها کوکوجان وبرای دسر هم عقل سلیم می گفت آناناس چون بیشترازاون، دوتا میوه دوست داشتم دلیل بعدی تو کشورما میوه گرون قیمتی .دوستان غذاشون خورده بودند .داشتند باهم گپ می زدند. یک آقایی با لباس ماسای و همون پتوچهار خونه ای با یک شمشیر ایستاده بود. دم درالبته به نظرم اومد شوآفی بیش نبود. چون خیلی نحیف ولاغر بود بعید بود . عرضه داشت اگر حیوانی خواست آسیبی برسونه کاری برا ما بکنه ازش عکس گرفتم.
ربرت گفت ساعت 4:30 اینجا باشید بریم حیات وحش خدای من هنوز باورم نمیشه چند ساعت دیگه قرار پنج حیوان بزرگ آفریقا را ببینم !! یک کمی با ربرت حرف زدم در مورد آفریقا وبعد رفتم توی کمپ خودم خیلی تاریک بود با کمک بادی گارد زیپ یکی از پنجره ها را بازکردم چادرچهار تا پنجره بزرگ داشت که ازداخل یک روکش محکم برزنتی دورتادور زیپ داشت واز قسمت بیرون توربود .ازچادرها خیلی خوشم اومد.جالب تر تخت ها بود، پشه بند داشت .وفعلا گره خورده بود قبلا فقط این تخت های پشه بندداررا توی فیلم ها دیده بودم . اولین کار رفتم دوش گرفتم دوتا صابون هم گذاشته بودند وروبری دوش حمام اون سمت چادر توالت فرنگی بود. چند متربا هم فاصله داشت این خوب بود. گوشی ودوربین را چک کردم شارژ داشته باشند .برای احتیاط گوشی را شارژ کردم لامپ اتاق سوخته بود بعد ازحمام اومدم بیرون دیدم یک دختردیگه هم مثل من تنهایی به آفریقا سفر کرده بیرون به تماشای باغ ایستاده بود. چادربغلی هم حوله هاشون آویزون کرده بودن روی طناب های چادرزاویه های خوب عکاسی را گرفته بودند.
Sankale camp
خودم کشتم بهشون حالی کنم سشواردارید ؟ خانمه اومدگفت نه اصلا نداریم باخودم گفتم آخه سشوار به چه کاراین مردم میاد با این موهای مجعد ؟ یک عده نشسته بودند دور آتیش وسط محوطه باغ وچای می خوردند بعد بارون می چسبید. منم پریدم توچادرگفتم حواسم باید به خودم باشه سرما نخورم واین چند روز مریض نشم یک کمی استراحت یک کمی توی گوشی ورد وبدل کردن پیام وجواب دادن به خانواده پاسخ به دوستان درفضای مجازی که کجا هستم و.. از هیجان خوابم نمی برد علی رغم خستگی زیاد ساعتی که وعده کرده بودیم حرکت کردیم به سمت حیات وحش وتوی مسیررفتیم دنبال الیزابت زوج جوان آفریقایی نیومدن حیات وحش.
حیات وحش یک کم با تصورات ذهنی من جور در نیومد. من همیشه فکر می کردم . شیرفقط توی جنگل پرازدرخت زندگی می کنه. یک دشت سرسبز وسیع بود،جاده های باریک خاکی قرمزرنگ که خدا از اون بالا با چندتا حرکت قلم مو بصورت دایره وار روی این دشت زده بود.
خدارا شکرآسمون هم ازحالت ابری دراومده بودآسمان آبی وفیروزه ای شده بود. مناسب برای عکاسی خدای من آهوها وگوزن ها اینقدرکنار جاده زیاد بودند مثل وقتی توی ایران از کنار جاده می گذری ویک گله گوسفند می بینی بعضی هاشون همینطوری که می دویدند برمی گشتند ویک نگاهی به ما می کردند ودوباره به دویدن ادامه می دادند وبعضی هاشون بی خیال مشغول چرا بودند.
از دور یک زرافه دیدیم همگی با اوه ووووو به راننده حال کردیم که یکی از پنج حیوان بزرگ زرافه چقدربا صلابت وقارخاصی راه می رفت .بهش نزدیک شدیم .از روبروی ماشین ما خرامان خرامان اومد رد شد .خدا را هزاران بار شکر کردم بخاطرعکاسی ازاین لحظه صحنه بسیار بی نظیری بود.
چند تا لند کروز دیگه هم سرکله اشون پیدا شد.معلوم شد راننده ها بهم خبرمی دند. رازرانندگی نفهمیدم توی این دشت که همه مسیرها شبیه به هم بود را که چطور به طرفه العینی خودشون را می رسوند.راننده که حیوانات را زودتر پیدا می کرد بهش می گفتن (spotter)وقتی دوتا ماشین بهم می رسیدند. با یک حالت تعجب می گفتن عه عه! من اول فکر کردم این همون عه تعجب ماست.
ولی بعد ازراننده که پرسیدم گفت به معنی درسته درسته دومین حیوان از پنج حیوان که چشممون به دیدنش منورشد،یوز پلنگ بود. البته خیلی دور بود. ازما با آخرین زوم گوشی تونستم چند تا عکس بگیرم .سومی آقا شیره سلطان جنگل روی علف ها مظلومانه درازکشیده بود. خیلی آروم وبا احتیاط رفتیم تا فاصله یک متری ولی همینطوری که درازکشیده بود. زحمت اینکه بلند بشه وحداقل یک سلام وعلیکی یک عرض ادبی بکنه به خودش نداد. دوباره همه تصوراتم به هم خورد، همینطور تند تند عکس می گرفتم مباد که صحنه را از دست بدم با خودم می گفتم کو اون خوی وحشی گری ؟
اینکه شبیه گربه توی حیاط ماست آروم وبی آزارعلت را که جویا شدم ،راننده گفت شیر ها روزها استراحت می کنند ویک علت دیگه ازماشین های لند کروز چون که بزرگتر ازجثه خودشون می ترسند. با ماشین یک طواف دورآقا سلطان زدیم هی کم وکشه می اومد.سروکله بقیه ماشین ها پیدا شد .
یهویک حس بدی بهم دست داد، اینکارما هم یک نوع خودخواهی بشر چون الان اومدیم مزاحم خواب این فلک زده شدیم وکلا آرامش منطقه را برای حیوانات داریم به هم می زنیم. شیر توی دلش به ما می گفته، ای مرفحین بی درد !
بعضی توریست هاحتی سروصدای ذوق کردنشون می اومد. آخرین حیوان از پنج تا فیل سیاه آفریقا بابا ای ول ،عجب ابهتی غولی بود. برا خودش بهش که نزدیک تر شدیم وحشتناک تر بود. داشت برگ های یک درخت می خورد که یک فیل دیگه هم می خواست در خوردن برگ های درخت مربوطه شریک بشه اجازه نمی داد.درگیری شروع شد. آخرش یکی شون کوتاه اومد وصحنه را ترک کرد. باورتون میشه؟
یک گله فیله در بک گراند بودند.این تعداد فیل خیلی برام عجیب بود.همه سیاه البته بعدا فیل های به رنگ کرمی هم دیدیم. برای اینکه صحنه های عکاسی را ا دست ندم .
می رفتم روی صندلی ها وبصورت ایستاده مراقب بودم درحین حرکت پرت نشم پایین. از این صندلی به اون صندلی ورج ورج می کردم همسفر اتیوپیایی درعکاسی رقیب من بود. یکی از صحنه های خاص که توی مسیر دیدم گله های حدود هزار راس گاو از روبروی ماشین رد شدن وما مجبور شدیم توقف کنیم. تا این گله بی در وپیکر از روبروی ما رد بشه کلا تعداد گاوهاشون چندین برابرگوسفندها بود.کمی جلوترگله های بوفالو ولی خیلی ازما دور بودند. دم دمای غروب برگشتیم به کمپ ،همسفر هندی دعوت کرد ازهمه برای تولد الیزابت دورهم جمع بشیم.
هیجان انگیزترین شب در ماسای مارا(تولد الیزابت،خوابیدن در حیات وحش ) راننده معرفت به خرج داده بود وقبول کرده بود ،که دوباره الیزابت را برگردونه به کمپش، خیلی ازاین کار الیزابت خوشم اومد، روز تولدت بیای سفر،اونم آفریقا بنده خدا میزبان ازفروشگاه کمپ یک چیزای تونسته بود بخروخوراکی های هم که با خودش داشت برای پذیرایی آورده بود. کیک شبیه کیک یزدی به تعداد خریده بود.
خوشمزه بود بادوم هندی با مدلی که تو ایران خوردم فرق می کرد .انگارخونگی بوداده بودند.دوست داشتم (هپی برت دی )براش خوندیم. منم تولد تولد ایرانی را براشون گذاشتمولی خبری ازدنس نشد شب خوبی بود. خوش گذشت الیزابت خداحافظی کرد. بقیه موندیم وباهم شام خوردیم منو ،تفاوت ز یادی با ناهار نداشت .سیب زمینی ها را پوره کرده بودند فقط به جای عدسی خوراک لپه بود. به اندازه یک قاشق امتحان کردم ترجیح دادم همون پرنده بی زبون بخورم .
برگشتم به کمپ تا اومدم به خودم بیام دیدم یهو ظلمات شد ساعت نگاه کردم دیدم بله ساعت ده وصدای موتور برق هم قطع شد .هواهم سرد شده بود.ازپنجره نگاه کردم دیدم هیچ چیزی پیدا نیست خوابیدم روی تخت شاهانه ،پشه بند بازکردم .ازسرما پاشدم پتوی تخت کناری کشیدم روخودم بعد گفتم: اعظم کاش یک تلفن از راننده یا همون بادی گارد می گرفتی ؟
اولش افکارپریشون اومد سراغم من که همیشه فکر می کردم شجاع هستم واز حیوان ها نمی ترسم الان داشتم می ترسیدم به محض خاموش کردن لامپ ها معلوم نبود.سرو صدای این حیوانات عجیب وغریب از کجا می اومد؟ من فقط صدای سگ را می تونستم تشخیص بدم سریع لامپ موبایلم را خاموش کردم.تنها کاری که ازدستم برمی اومد. تا خر خر رفتم زیر پتو چون انگاردرست پشت چادر من بودن توی تاریکی مطلق حتی نمی تونستم برم یک باردیگه زیپ چادررا چک کنم با خودم گفتم توکل بخدا، بالا خره من که تنها نیستم بقیه هم هستند ،هر اتفاقی بیافته برای همه میافته .شروع کردم به گفتن جملات تاکیدی آرام بخش خوابم برد. ونماز صبح مجدد با یک قبله من دربیاآوردی بجا آوردم. برای صبحانه دیررسیدم وبقیه منتظر من بودن چون اشتباه شنیده بودم. ساعت 6:30 حرکت من فکر کردم گفته این ساعت می تونید صبحانه بخورید وبه نظر خودم 5 دقیقه هم زود رسیدم ربرت گفت اشکالی نداره، فقط سریع صبحانه ات بخور، یک خانم وآقا میانسالی ازاسترالیا باهاشون آشنا شدم که خیلی دوست داشتند در مورد ایران با هم حرف بزنیم ولی فرصتی نبود .