بر شاخههای کوچه
دستکشهای سبز
خشخش میکنند
در راهی که هیچ ردی بهجا نمیماند
غروب ما را زیر بازوانش میبرد
کنار پنجرههای بیدوام
باران بر زانوانمان میبارد
حیاط خانهها از دروازههاشان بیرون میآیند
و مراقبت ما هستند.
(واسکو پوپا_شاعر صرب)
نقشه جهان را روی چند مقوای رنگی بریده بودم و چسبانده بودمش به دیوار خانه مان، به آرزویم که سفر به جای جای این نقشه بود فکر می کردم، به این که کجای این نقشه رنگی این بار میزبان ما خواهد بود. همانطور که به نقشه خیره بودم، زیر لب شعر سهراب را زمزمه می کردم:
مرا سفر به کجا میبرد؟
کجا نشان قدم، نا تمام خواهد ماند
و بند کفش به انگشتهای نرم فراغت
گشوده خواهد شد؟...
نمی دانم این جادوی سفر چیست که اینگونه انسان را به خود مبتلا می کند، تمام زندگی ات می شود سفر به ناشناخته و نادیده ها. هر لحظه از زندگی ات را صرف میکنی تا بتوانی مقصد جدیدی را کشف کنی....
بار دیگر وقت آن رسیده بود که کوله بارمان را برای یک سفر جدید آماده کنیم، اما این بار با دفعات قبل تفاوت بسیار داشت و به آسانی سفرهای قبل نبود. انگار هر چه به سفر وابسته تر می شوی شرایط هم برایت سخت تر می شود. کشور با شروع یک بحران اقتصادی دست و پنچه نرم میکرد، در روزهایی بودیم که نرخ دلار و تورهای مسافرتی، نوسان عجیب و لحظه ای را تجربه میکردند. دیگر بعضی از مقاصد به رویاها پیوسته بودند و نگاهم را از روی نقشه آنها برداشته بودم.
با توجه به شرایط نابسامان ارز، از اوایل سال نود و هفت به مسافران خارج از کشور سالی یکبار ارز مسافرتی دولتی تعلق می گرفت. ارزی که برای کشورهای همسایه و مشترک المنافع، نفری پانصد یورو و برای کشورهای دیگر هزار یورو بود. برای سفر دوستان همین ارز دولتی هم نعمتی بود. حالا دیگر در این آشفته بازار نرخ ارز، غیر از علاقه خودمان، انتخاب کشوری که متناسب با یورو دریافتی باشد و با نرخهای بالای آن روزها، از پس آن بر بیاییم، اهمیت بالایی داشت. ما دو سفر قبلی مان به جنوب شرق آسیا بود و این بار می خواستیم کمی از حال و هوای شرق آسیایی خارج شویم. با بالا و پایین کردن قیمت تورها بین کشورهایی که ترجیحا هزار یورو به آن ها تعلق می گرفت و در عین حال غیر تکراری برایمان، میزان پولمان به کشورهایی مثل بلغارستان، قبرس، صربستان و لبنان قد می داد و باید از بین این ها مقصدی را برای سفر انتخاب می کردیم. همسرم از بین گزینه ها با صربستان موافق تر بود و من هر روز انواع سفرنامه ها از لیست این کشورها را در سایت لست سکند دست چین می کردم و می خواندم. هر چه جلوتر می رفتم بدترین تجربه ها از کشور صربستان بود و سفرنامه های آن یکی از یکی بی حال تر و بی رنگ و لعاب تر بودند، بماند که چقدر تجربیات بدی از رفتار پلیس فرودگاه با ایرانی ها در سفرنامه ها و نظرات کاربران نوشته بودند.
هر چند که معتقدم هرجای این دنیا ارزش دیدن دارد، با اینجال کمی مردد شده بودم، چون می دانستم با بالاتر رفتن قیمت دلار دیگر نمی شود سالی چندین سفر خارج از کشور را تجربه کرد و باید در انتخاب هایمان خیلی بیشتر از قبل دقت می کردیم. به همسرم گفتم سفرنامه ها و نظرات کاربران سایت لست سکند در مورد صربستان خیلی جالب ننوشته اند، اما همسرم با جدیت کامل و بدون ذره ای شک می گفت: اطمینان دارم کشورهای بلوک شرق اروپا بسیار زیبا هستند و کشوری اروپایی با مردمانی خون گرم را تجربه خواهیم کرد. معتقد بود اگر سفرنامه ای جذاب ندیدم، احتمالا نویسنده ها یا زمان بدی سفرکرده بودند و یا خوب در فرهنگ آنها غرق نشده بودند. خلاصه توصیف تاریخ صربستان و اتفاقاتی که از سرش گذشته بود از سوی همسرم مرا هم قانع کرد که صربستان می تواند انتخاب مناسبی برای این سفر باشد.
مقصدمان تعیین شد، کشور صربستان در جنوب شرق اروپا و در شبه جزیره بالکان. کشوری که هنوز هم قدیمی ترها با نام یوگسلاوی می شناختند. راستش از زمانی که بیاد دارم نام صربستان در ذهنم با فراز و فرودهای بسیار و جنگ و نبردهای ناتمام عجین شده بود. جایی که شعله های جنگ جهانی اول در آنجا و به دنبال جدالشان با امپراتوری اتریش-مجارستان روشن شده بود...
پس از جنگ جهانی اول، صربستان با اتحاد جمهوری اسلوونی و کرواسی نخستین یوگسلاوی با نام پادشاهی یوگسلاوی را شکل داد. جنبش مقاومت پارتیزانهای یوگسلاو در دوران جنگ جهانی دوم از اتحاد جمهوری سوسیالیستی بوسنی و هرزگوین، کرواسی، مقدونیه، مونته نگرو، صربستان و اسلوونی، جمهوری فدرال سوسیالیستی یوگسلاوی را شکل دادند و در نهایت سومین یوگسلاوی پس از فروپاشی اتحاد جماهیر شوروی و تجزیه جمهوری سوسیالیستی یوگسلاوی در جریان جنگهای یوگسلاوی به وجود آمد. اینبار تنها دو جمهوری صربستان و مونتهنگرو باقیماندند که تا سال ۲۰۰۳ با نام جمهوری فدرال یوگسلاوی شناخته میشدند. در سال ۲۰۰۳، کشور یوگسلاوی به صربستان و مونتهنگرو تغییر نام داد و در حال حاضر صربستان کشوری مستقل است.
عکس از نقشه کشورها با نام یوگسلاوی
عکس از نقشه کنونی کشور صربستان و کشورهای همسایه اش
برای سفر به صربستان ویزا لازم نبود(میگویم نبود چون در حال حاضر که سفرنامه را مینویسم در خبرها اعلام شده است که از این به بعد ویزا لازم است و دلیلش هم ورود غیر قانونی 12000ایرانی به کشورهای اروپایی از سمت صربستان بوده است) و از ایران هم پرواز مستقیم با شرکت های هواپیمایی ایران ایر، قشم ایر و ماهان ایر برای بلگراد وجود داشت، پس تصمیم گرفتیم اول ببینیم آیا می شود با قیمت مناسب تر از تورها، خودمان شخصی برویم یا نه؟. سایت هایی مثل trip.ir قیمت هتل و هواپیمایشان بهتر از بقیه سایت ها بود اما چون آژانس ها اکثر پروازها را به صورت چارتر از قبل خریده بودند، تعداد پروازها بسیار محدود و قیمت ها بالاتر از تور در می آمد. پس انتخاب تور از آژانس ها برایمان عاقلانه تر بنظر می رسید.
قیمت ها آنقدر در آن روزها متغیر شده بودند که در فاصله یک ساعتی از گرفتن قیمت، تا فکر کردن در مورد انتخاب تور، قیمت ها مجددا تغییر می کردند و انتخاب آژانس مناسب، به یک فرایند فرساینده تبدیل شده بود. در عین حال به دلیل هجوم مردم برای سفر و گرفتن ارز دولتی، سر آژانس ها بسیار شلوغ شده بود. همان آژانس هایی که در سفرهای قبل ده ها بار تماس می گرفتند تا به هر شکل ممکن تورشان را انتخاب کنیم، دیگر مثل قبل برایشان مهم نبود که اصلا بروی یا نروی. خیلی تند و بی حوصله در مورد تورها صحبت می کردند و سریع تلفن را قطع می کردند. خلاصه در این بازار متلاطم، آژانس مناسبی را پیدا کردیم.
در این سفر مادرم هم با ما همسفر شده بود و برای سفری 4 روزه به صربستان در هتل Royal Inn با پرواز قشم ایر، نفری 4میلیون و صد و پنجاه هزار تومان برای اتاق دوتخته و 4 میلیون و نهصد هزار تومان برای اتاق یک نفره پرداخت کردیم(تاریخ سفر چهارم مرداد 1397). البته چند روز قبل از سفر به ما اطلاع دادند که پرواز برگشتمان از 10 صبح به نیمه شب تغییر پیدا کرده و به نوعی تورمان یک روز اضافه تر شده بود.
پرواز ما ساعت 7 صبح بود و ساعت 11 شب از شمال با ماشین شخصیمان به سمت فرودگاه امام خمینی حرکت کردیم. با اینکه اوایل ماه مرداد بود باد خنک جاده هراز خواب از سر ما ربوده بود و حدود ساعت سه و نیم بامداد به فرودگاه رسیدیم. هیچ وقت فرودگاه امام خمینی را آنقدر شلوغ ندیده بودم. احتمالا به لطف ارز دولتی، صف اول بازرسی انقدر طولانی و مارپیچی شده بود که سر صف واقعا قابل تشخیص نبود. بالاخره بعد از پیدا کرد سر صف وارد این صف طولانی جانفرسا شدیم. قسمت بد ماجرا علاوه بر طول بیش از حد صف، آنجا بود که چون بعضی از ما ایرانی ها علاقه خاصی به دور زدن صف و تقلب در صف داریم هر دو قدم که جلوتر می رفتیم به ناگهان یک نفر به بهانه اینکه به اشتباه نمی داند سر صف کجاست، جلوی ما سبز می شد و یک قدم به عقب برمی گشتیم. بماند که همین رفتار به ناگهان منجر به دعوای شدیدی بین چند خانواده شده بود و در نهایت ماموران فرودگاه بعد از مدت طولانی نگاه های منفعلانه به این دعوا، تصمیم گرفتند با نوارهایی قرمز رنگ، صف را خط بندی کنند، به امید اینکه داستان تقلب در صف خاتمه یابد. باید بگویم که این داستان صف در قسمت کانتر پرواز و چک پاسپورت هم همچنان تکرار می شد. پس از خستگی ایستادن در این صف های طولانی، وارد هواپیما که شدیم، با اینکه صندلی ها خیلی کوچک و نزدیک بهم بودند ولی هر سه مان تقریبا به مدت سه و نیم ساعت در طول پرواز بیهوش شدیم.
عکس از صف طولانی و شلوغی فرودگاه
روز اول ورود به بلگراد:
برنامه روز اول سفر
- ورود به هتل "رویال این"
- رفتن به میدان جمهوری یا شاهزاده میهایلو
- دیدار از موزه ملی بلگراد
- گشتی در خیابان کنزمیهایلو
به فرودگاه بلگراد که رسیدیم به نوعی در چهره همه مسافران کمی استرس قابل روئت بود و اکثرا از اینکه ممکن است با ایرانی ها برخورد بدی اتفاق بیافتد، صحبت می کردند. دلیل این اتفاق هم رفتن غیرقانونی تعداد زیادی از ایرانیان به سایر کشورهای اروپایی از سمت این کشور و یا پناهنده شدن آن ها به صربستان بود. راستش را بخواهید، وقتی داخل هواپیما برای خروج منتظر بودیم، من قیافه هر مسافر را که می دیدم در دلم تحلیل می کردم که مثلا به این مسافر می خورد که بماند و برنگردد، هرچند قضاوت کاملا بی اساسی بود ولی برایم سرگرم کننده شده بود و نیم ساعتی اینگونه گذشت.
دقیقا قسمت ورودی راهروی اتصال هواپیما به ساختمان داخل فرودگاه، دو بازرس خانم با هیبت و هیکلی درشت و مردانه با وسیله ای شبیه به ذره بین، پاسپورتها را چک می کردند. همه به راحتی گذر کرده بودند، ولی بازرس روی پاسپورت مسافر آقایی که روبروی من ایستاده بود، حسابی مشکوک شده بود و از او به انگلیسی می پرسید "هتل شما کجاست" و او هم در جواب می گفت ایران، انقدر هول کرده بود که هرچه من می گفتم بگویید هتلتان کجاست ولی انگار گوش شنوایی وجود نداشت و نمی شنید، خلاصه من بلند گفتم" اااااقا اسم هتلتون، نگین ایرااااان"، در نهایت نام هتلشان را گفتند و از گیت رد شدند. پاسپورت ما هم در صدم ثانیه ورقی خورد و نگاه خاصی نکردند و رد شدیم. البته احتمالا دلیل این سرعت، وجود ویزاها و مهرهای مختلف در پاسپورت بود که بنوعی توریست بودنمان را نشان می داد. در مجموع این قسمت برخلاف تصوراتمان، بسیار خوب و سریع انجام شد.
فرودگاه بلگراد کوچک بود و پیدا کردن قسمت های مختلف فرودگاه کار سختی نبود. سریع چمدان هایمان را گرفتیم و به سمت درب خروج حرکت کردیم. مسئول تور که خانمی جوان و تازه کار بود را در فرودگاه پیدا کردیم و با سایر مسافران این تور به سمت اتوبوس رفتیم. از میان لیست مسافران، دو نفر وارد اتوبوس نشده بودند و بعد از حدود بیست دقیقه معطلی دو خانم با قیافه ای کاملا حق به جانب وارد اتوبوس شدند و با غر زدن فراوان در ردیف کنار صندلی ما نشستند. لیدر تور داشت از ما به دلیل تاخیر عذرخواهی می کرد وگفت ببخشید که دو تا از دوستان گم شدند، همینجا بود که یکی از این خانم ها با صدایی که به شدت خشن بود گفت "هوی ما گم نشدیما شما مارو گم کردید، پر ررووو". من که با صدای این دوست عزیز خواب از سرم پرید و سطح کورتیزول خونم به اوج خود رسیده بود، تا چند دقیقه ای به فکر فرو رفتم که مگر هدف از سفر چیزی ورای کسب آرامش درونیست؟. آنوقت چطور می شود از داخل فرودگاه ایران تا اینجا همه به هم می پرند و خشونت می کنند و سفر را با کدورت خاطر خودشان و دیگران شروع می کنند...
در مسیر رفتن به سمت هتل، لیدر تور که کمی تازه کار بود از گشت شهری و تورهای پیش رو صحبت می کرد و دوستان گرامی هم کم نمی گذاشتند و جمله به جمله این دوست تازه کارمان را به سخره می گرفتند. ما هم که دیدیم از حرف های لیدر چیز مهمی نصیبمان نمی شود مشغول دیدن اولین صحنه های شهر بلگراد و زیبایی های رود ساوا و دانوب شدیم. برای من همیشه لحظه ای که داخل ماشین نشسته ام و از فرودگاه به سمت هتل می روم از لحظات خوب سفر محسوب می شود، چون اولین صحنه ها را از بافت شهر، خانه ها، مردم، طبیعت و حتی ماشین های آنجا می بینم و پیش خودم کمی با آن تصویری که در ذهنم ساخته بودم مقایسه می کنم. محو در دیدن شهر بودم که نزدیک به هتلمان در خیابان اصلی studentski اتوبوسمان ایستاد و لیدرمان گفت مسافران هتل "رویال این Royal Inn" پیاده شوند. حدود 5 دقیقه ای باید پیاده می رفتیم. در همین مسیر و مدت کوتاه، ماردم گفت من از فرودگاه تا اینجا که به مردم نگاه میکردم، متوجه شدم که صرب ها خیلی زیاد سیگار می کشند. من با چشمانی که از تعجب چهار تا شده بود گفتم، مادرجان ما تازه چند دقیقه در شهر پیاده رفته ایم خیلی زود دارید قضاوت می کنید، همین که داشتم مادرم را به دلیل قضاوت زود نقد می کردم، چهار زن مسن از یک مغازه بیرون آمدند و با حالتی که انگار سیگار معشوقه دست نیافتنی شان بود، و با لذتی فراوان برای هم 4 سیگار روشن کردند. همین شد که حسابی شروع کردیم به خندیدن و گفتیم بالاخره آنچه مادران در خشت خام می بینند ما در آینه هم نخواهیم دید. و البته که این قضیه سیگار کشیدن بیش از حد و مداوم صربی ها در اکثر سنین در طول سفر به ما هم به صورت صد در صد اثبات شد.
از بیرون، هتلمان کوچک و در خیابانی بود که دوطرفش مغازه داشت و بالای مغازه ها خانه مسکونی بود. یعنی به نوعی بافت محلی داشت و همینش برایم خیلی با ارزش بود، چون همیشه در سفر دوست دارم به دور از شلوغی های مکان های توریستی، جریان زندگی عادی مردم را رصد کنم.
با احتساب سه و نیم ساعت عقب تر بودن ساعت بلگراد نسبت به تهران، ساعت 12 ظهر به هتل رسیده بودیم. چون زمان ورود به اتاق یا چک این ساعت چهارده بود، تا آماده شدن اتاقمان مدتی در لابی منتظر ماندیم و در نهایت بعد از گرفتن اتاق ها قرارمان این شد که دو سه ساعتی را خوب استراحت کنیم.
وارد اتاق که شدیم حس خیلی خوبی از طراحی اتاق به من دست داد. با تمام سادگی اتاق و امکانات محدودش، تنها یک عکس سیاه و سفید قدیمی از شهر بلگراد که کل دیوار پشت تخت را پوشانده بود، حس بسیار خوب و گرمی به اتاق داده بود. من و همسرم خیره به عکس شده بودم و به انسان های داخل عکس نگاه می کردیم، کسانی که روی پلی به رود دانوب خیره شده بودند یا کسانی که داخل ماشین و یا قایقها بودند. به این فکر می کردیم که الان احتمالا کسی از این عکس در دنیا نباشد، حس غریبی بود...
تصمیم به استراحت گرفتیم و بعد از سه ساعت استراحت، قبل از خروج از هتل دویست یورو را در صرافی هتلمان به نرخ 23440 دینار تبدیل کردیم. از آنجایی که هتلمان در قلب شهر بود انتخاب زیادی برای شروع اولین روز یک سفر جذاب داشتیم.
عکس هایی از اتاق و لابی هتل "رویال این"
من قبل از سفر، کل مکان های توریستی دو شهر بلگراد و نوی ساد را روی برنامه maps me مشخص کرده بودم، و این مکان ها را از نظر نزدیک بودن به هم، برای برنامه روزانه دسته بندی کرده بودم. طبق این نقشه، ما تنها چند قدم با موزه اتنوگرافیک یا قوم شناسی بلگراد فاصله داشتیم. به سمت موزه رفتیم اما موزه قبل از ساعت 6 بسته شده بود. البته خیلی نا امید نشدیم، چون در چند قدمی میدان جمهوری و همینطور موزه ملی بلگراد بودیم.
عکس از مکان های توریستی که قبل از سفر بر روی برنامه maps me مشخص کرده بودم
عکس از موقعیت مکانی هتل و جاهایی که قصد دیدنش را در روز اول داشتیم
جالب است که برای خیلی از کسانی که می شناسم، رفتن به موزه در سفرها چیز جذابی نیست و جز آخرین انتخاب های سفرشان هست. ولی برای من و همسرم دیدن موزه های یک شهر خصوصا موزه اتنوگرافیک و ملی اش می تواند شبیه خواندن سریع یک کتاب با فیلم تاریخی از آن شهر باشد. برای همین همیشه دیدار از موزه ملی هر شهر در روز اول برایمان بسیار مفید است و دید عمیق تری از شهر و کشوری که در آن هستیم به ما می دهد.
در خیابان های سنگفرشی به سمت میدان جمهوری و موزه ملی قدم برمی داشتیم و معماری شهر ما را جذب خود کرده بود. هرچند خانه ها و ساختمان ها بسیار قدیمی بودند ولی تزیین و معماری ساختمان ها زیبا و به فرم کشورهای اروپایی بود. هنوز هم ماشین های قدیمی مثل لادا و ژیان در خیابانها وجود داشت. حسی شبیه به قدم زدن در فیلم های قدیمی را داشتم و انگار شهر، روح گرم و قدیمی خودش را حفظ کرده بود. سر و وضع مردم بومی آنجا چه مردها و چه زنهایش خیلی ساده بود، و همه چیز در عین سادگی و معمولی بودنش دلنشین بود. در این میان زنان گل فروشی که چند ظرف گل داشتند با رنگ و لعاب گل هایشان، جلوه زیباتری به این خیابان ها می دادند. شاید خیلی هم مربوط نباشد ولی من در هر شهری که گل فروش، مخصوصا از نوع خیابانیش زیاد می بینم، خوشحال می شوم و در دلم می گویم اینجا نشانه خوبی از انسان هایی وجود دارد که می توانند مهربان باشند و برای هم گل بخرند...
یکی از چیزهای دیگری که در اولین نگاه ها به مردم این شهر نظرمان را به خود جلب کرده بود، این بود که اکثر افراد یک سگ با خودشان داشتند و در ورودی مغازه ها پارکینگ برای سگ ها وجود داشت.
هرچه به میدان جمهوری نزدیک تر می شدیم جمعیت و تکاپوی مردم بیشتر می شد و کم کم دیدگاهی که با خواندن تجربه دیگران در ذهنم شکل گرفته بود، مبنی بر اینکه بلگراد شهر شلوغ و گرمی نیست، ذره ذره می شکست. به میدان که رسیدیم فضای بازی دورتا دورمان بود که مجسمه شاهزاده میهایلو (Prince Mihailo)، در وسط بود و موزه ملی، انواع کافهها، رستورانها و مغازه ها، دور این میدان قرار گرفته بودند. در جای جای این فضا مردم بومی بلگراد و توریستها نشسته بودند و از این فضای زیبا لذت می بردند. در کافه های همیشه شلوغ آنجا هم حتی یک صندلی خالی وجود نداشت. برایم جالب بود که در همین مسیر کوتاه هتل تا میدان تعداد زیادی کافه های مملو از مردم را دیده بودم و تعداد این کافه ها در میدان بیش از پیش خودنمایی میکرد.
در همان نگاه اولیه به شهر، معماری ساختمان ها، خیابان های سنگفرشی، مردم آرام و کافه های بی انتهایش مرا جذب خود کرده بود و به همسرم گفتم در همین مدت کوتاه حس می کنم خصوصیات این شهر با روحیات من همخوانی دارد و می توانم جایی شبیه به اینجا زندگی کنم.
عکسهایی از خیابان ها و فضای شهری از حد فاصل هتل تا میدان جمهوری
عکس از پارک آکادمی در میانه مسیر هتل "رویال این" تا میدان جمهوری
عکس از دانشکده ژئوگرافی در مسیر هتل تا میدان جمهوری در خیابان استیودنت اسکی
عکس از زنان گل فروش در خیابان ها
عکس از کتابفروشی های خیابانی
عکس از پارکینگ سگ ها جلوی مغازه ها
موزه ملی دقیقا در میدان بود و قبل از ورود به موزه تصمیم گرفتیم کمی در میدان بنشینیم و چه جایی بهتر از نشستن کنار مجسمه شاهزاده میهایلو. دختر صربی کنار ما نشسته بود و با او سر صحبت را باز کردیم و درباره شاهزاده میهایلو سوال پرسیدیم که با حوصله جوابمان را داد. اون می گفت میهایلو به عنوان یکی از روشنفکرترین و مدرنترین رهبران صربستان بوده که خدمات فرهنگی زیادی انجام داده و مثلا شکل دهی همین موزه ملی از تلاش های او بوده است. همینطور متقاعد کردن نیروهای عثمانی ترکیه برای ترک صربستان در سال 1862 از مهمترین کارهایش بود که درنهایت ترور و کشته شد. او می گفت نمیدانم چرا همیشه آخر داستان انسان های خوب و تاثیرگذار تلخ است...
عکس هایی از میدان جمهوری و مجسمه شاهزاده میهایلو
عکس از ساختمان موزه ملی که پشت مجسمه شاهزاده میهایلو قرار دارد
انقدر هم صحبتی با این دوست شیرین بود که یادمان رفت ممکن است موزه را ببندند. با خداحافظی و تشکر از او به سمت موزه رفتیم و نفری 300 دینار ورودی موزه را دادیم. این موزه که قدیمی ترین و بزرگترین موزه بلگراد است در سال 1844 شروع به کار کرد و بیش از 400 هزار اشیائ ارزشمند را در خودش جای داده است. جالب اینجاست که این موزه حدود 15 سال برای بازسازی بسته بود و از سال 2018 مجددا بازگشایی شد و این شاید از خوش اقبالی ما بود که موزه را باز می دیدیم. موزه دارای سه طبقه بود و یک دوره زمانی از دوران پارینهسنگی و قدیمیترین دوران ماقبل تاریخ انسان تا قرن بیستم را در خود پوشش میداد. در طبقه اول که قسمت عمده آن مربوط به اشیا و مجسمه های باستان شناسی بود به خوبی میشد روند پیشرفت انسان در دوران مختلف را دید. این طبقه پر بود از ابزارهای زندگی روزمره دوران بسیار قدیم و از جالب ترین قسمت هایش برای من مجسمه های ظریف دست سازی بود که چه قدر هنرمندانه قرن ها قبل ساخته شده بودند. مجسمه ها و قطعاتی از معماری های روم باستان هم از قسمت جالب طبقه اول بود. در قسمت دیگری از طبقه اول سکه های ضرب شده در دوران مختلف صربها قرار داشتند، سکه ها و اسکناس ها در اتاقک های فلزی قرار گرفته بودند و با ورود به آنها حس می کردیم وارد چیزی شبیه به گاو صندوق های بزرگ بانک شده ایم. به خوبی از حکاکی های روی سکه ها می شد تسلط سایر اقوام را بر روی صربها دید. برای مثال سکه هایی که در دوران تسلط عثمانی ها ضرب شده بودند رسم الخط عربی داشتند. علاوه بر این از روی اسکناس های چاپ شده در دوران مختلف می شد با تعداد صفرهای روی اسکناس ها به تورم خارق العاده ایجاد شده پی برد. در ژانویه سال ۱۹۹۴، تورم در اقتصاد صربستان آنچنان مهارگسیخته شده بود که دولت این کشور در پی چاپ یک رشته اسکناس با ارقام فزاینده در نهایت اسکناسی با رقم پانصد میلیارد دینار به چاپ رساند. در همان سال، دولت صربستان که قصد داشت اسکناسی با رقم یک هزار میلیارد دینار به چاپ برساند، با حذف دوازده صفر یک دینار را برابر یک مارک آلمان قرار داد. واقعیت این است با دیدن این اسکناس ها لرزه به تنم می افتاد و با خودم میگفتم با سرعتی پولمان این روزها به سمت بی ارزش شدن پیش می رود خدا نیاورد روزی را که به این دردها مبتلا شویم.
عکس از سر در ورودی موزه ملی بلگراد
عکس از راهنمای طبقات موزه ملی بلگراد
عکس هایی از طبقه اول موزه ملی بلگراد
عکس از قسمت سکه ها و اسکناس ها در طبقه اول موزه ملی بلگراد
کم کم وارد طبقه دوم شدیم که مربوط به دوران اوایل قرون وسطی، میراث قرون وسطی و تابلوهای هنری قرن 18 و 19 صربها بود. در این طبقه تسلط مسیحیت در این دوران بسیار پررنگ بود و در اکثر آثار رنگ و بوی مسیحیت و شمایل عیسی و مریم مقدس به وضوح مشخص بود.
طبقه سوم هم ترکیبی از آثار هنری یوگوسلاوی در قرن بیستم، آثار قرون چهاردهم تا بیستم اروپا و آثار هنری معاصر صرب بود. این طبقه هم بسیار دیدنی بود و با دیدن نقاشی ها به راحتی می شد آثار تاریخ و انواع جنگها و قحطی های دوران که صربها پشت سر گذاشته بودند را دید. برای مادرم که خودش نقاش است دیدن طبقه دوم و سوم بسیار جذاب بود و حدود نیم ساعتی بیشتر از ما در موزه ماند و از تک تک نقاشی ها حظ برد. ماهم در این مدت زیر مجسمه شاهزاده میهایلو منتظر نشستیم و خیره به شور و هیجان مردم در رفت و آمد و در عین حال آرامش کافه نشین ها بودیم.
عکس های از طبقه دوم موزه ملی بلگراد
عکس هایی از نقاشی های طبقه سوم موزه ملی بلگراد که سایه جنگ و مهاجرت در عکس ها پیدا بود
پس از برگشت مادرم، به سمت خیابان کنزمیهایلو (kenz mihailova)حرکت کردیم که در فاصله بسیار نزدیک و حدود یک دقیقه ای از میدان جمهوری قرار داشت. این خیابان که از خیابان های بسیار معروف بلگراد است از میدان جمهوری تا پارک کالمگدان کشیده شده و خیایانی پر از فروشگاه های برند و خواننده های خیابانیست و همینطور ویلاهایی که در این خیابان کنار هم قرار گرفتهاند، محل زندگی قشر ثروتمند و بانفوذ صربستان در قرن نوزدهم بوده که تصویر زیبا و روشنی از معماری این قرن را نشان می داد.
تا وارد این خیابان شدیم به ناگهان حسی از خیابان استقلال استانبول به من دست داد، حس یک خیابان دوست داشتنی که شاید بشود ده ها بار از اول تا آخرش را قدم زد. از اولین چیزهایی که سر این خیابان نظرمان را جلب کرد، یک مرد آکاردئونیست بود که عینک آفتابی به چشم داشت و همزمان با زدن آکاردئون، حرکات سرش خیلی بامزه و دوست داشتنی بود. کمی کنارش ایستادیم و همسرم گفت اگر میخواهی بیشتر بایستی و یا فیلم بگیری حتما کمک کن، راستش را بخواهید انقدر آکاردئون زدنش برایم جذاب بود که با تمام تفکر اینکه در این سفر نباید خیلی پول الکی خرج کرد جنگیدم و ترجیح دادم بایستم و نهایتا 100 دینار کنارش گذاشتیم.
هرچند می دانستیم قیمت ها نسبت به ارزش پول ما بالاست و فکر خرید چیزهایی مثل لباس هایی با برند معروف را باید از ذهنمان دور کنیم، ولی وسوسه ای ما را به سمت مغازه ها می کشاند و برای کنکاش قیمت ها هم شده داخلشان می رفتیم. خب حدسمان درست بود و قیمت ها نسبت به ارزش پول ما بسیار بالا بود و نمی دانم این سرخوردگی چه لذتی داشت که این سیکل معیوب را همچنان ادامه می دادیم...
عکس هایی از خیابان کنز میهایلو
عکس از پسر بامزه ای که پاپ کورنش ریخته بود و با بغض به آن نگاه میکرد
علاوه بر این فروشگاه ها در طول خیابان پر از کافه و رستوران بود و ما که حسابی گرسنه مان شده بود برای شام روی صندلی های بیرون کافه_رستورانی که بنظر می رسید غذاهای ایتالیایی دارد نشستیم. در فضای بیرونی کافه ی کنار ما هم تلویزیونی بود که بازی تیم ملی واترپولو صربستان را پخش می کرد و دیدن ذوق و علاقه طرفداران به تیمشان جالب بود و با هر جیغ و فریادی که هواداران می کشیدند، مادرم یک متر می پرید و زیر لب آرام می گفت این همه رستوران این دیگر چه جایی بود، و ماهم که آماده خندیدن.
خلاصه بعد از آوردن منوی غذا یک پیتزا(370 دینار)، دو عدد لاماجون(400 دینار) و یک ساندویچ بیکن(200 دینار) با نوشابه و موهیتو (400دینار) سفارش دادیم که مجموعا 1370 دینار شد. طعم غذاها خصوصا پیتزا که کاملا به روش ایتالیایی طبخ شده بود، بسیار خوشمزه بود. به نظر می رسید مردم آنجا هم مانند گرجی ها غذاهای خوش نمک را بیشتر می پسندند، چون هر سه غذا خوش نمک و البته مورد علاقه من بود. در طول سفر هم تمام غذاهایی که خوردیم تقریبا همین گونه بود. برایمان خیلی جالب بود که قبل از سفارش غذا در ترکیبات اکثر غذاها BASIL نوشته بود و من از همسرم پرسیدم ترجمه باسیل چی بود؟ در همین حین که هنوز کلامم کامل شکل نگرفته بود، یک مردی که در خیابان در حال دیدن واترپولو بود با شنیدن صرفا کلمه باسیل، جلو آمد و به انگلیسی به ما گفت اگر نمی دانید باسیل چیست برایتان توضیح می دهم، وارد رستوران شد و یک برگ ریحان برایمان آورد و کامل در موردش توضیح داد. این همه وقت گذاشتن برای یک توریست از سوی کسی که صرفا در گوشه ای از خیابان داشت بازی واترپولو می دید و ربطی هم به رستوران نداشت برایمان خیلی جذاب بود و این رفتارها نوید گرم خو و مهربان بودن صربها را می داد.
عکس از کافه کناری و طرفداران مسابقات واترپولو
عکس از شام
بعد از خوردن شام و هیجان های همزمان واترپولو، وارد یک سوپر مارکت شدیم و یک شامپو، صابون و آب معدنی کوچک خریدیم که جمعا 375 دینار شد.
در حالی که از موقعیت مکانی هتلمان به دلیل نزدیکی به میدان و این خیابان عالی، بشدت راضی بودیم به سمت هتل رفتیم. در راه برگشت به هتل از داخل پارک نزدیک هتل به نام "پارک آکادمی" رد شدیم. با اینکه دیروقت بود ولی پارک پر از نوجوان ها و گروه های دوستی بود که نوشیدنی های با سایز خیلی بزرگ جلویشان و سیگار هم که پای ثابت همه سنین در بلگراد بود...
عکس از پارک آکادمی و جمع دوستانه نوجوانان
به هتل که رسیدیم، تصمیم گرفتیم تا درباره برنامه ریزی فردا فکر کنیم. ما تا به حال در سفرهایمان از گشت شهری رایگان استفاده نکرده بودیم، ولی اینبار داستان کمی متفاوت بود چرا که هزینه رفت و آمد با ماشین در بلگراد بسیار بالا بود و گشت شهری دقیقا جاهایی بود که ما خودمان هم قصد دیدنش را داشتیم، در عین حال مراکز خرید جزیی از گشت شهری نبود. در نتیجه با کمی دو دوتا چهارتا کردن تصمیم گرفتیم برای فردا از گشت شهری رایگان استفاده کنیم و به قولی گفتیم هم فال است و هم تماشا، و تجربه ای که ببینیم اصلا گشت شهری چطور است؟
ویدئو شماره 1) خلاصه آنچه در روز اول گذشت (میدان جمهوری، خیابان کنز میهایلو و موزه ملی بلگراد)
(پی نوشت ویدئو: روح صربستان با جنگهایش گره خورده و این حال و هوا در اکثر آهنگ های نوستالژیک صرب وجود دارد، آهنگ قرار گرفته بر روی این ویدئو اهنگی نوستالژیک و خاطره انگیز برای صربهاست که مجموعه مکالماتی از افراد جامعه در دفاع از کشورشان است. از آنجایی که مضمونش برایم جالب بود خلاصه اش را برایتان مینوسم: زنی در گوش همسرش زمزمه میکند که دیشب در خواب، رویای نبرد و جنگ را دیده است و به همسرش میگوید: صربستان تورا میخواند، از او میخواهد برود و از کشورش دفاع کند، به او قول می دهد از خانه و فرزندانشان دفاع خواهد کرد، همسرش در جواب میگوید تا پای جان برای نجات صربستان میجنگد، در جای دیگر سخن از کشاورزی است که میگوید من به سرزمینم غذا خواهم داد و کارگری که میگوید زنجیرها را خواهم شکست و سربازی که میگوید سنت ساوا نجاتمان خواهد داد، همه وحدتشان را راه نجات خود میدادنند و خداوند را قسم میدهند که برای عشق بی پایانی که به این کشور دارند، نجاتشان دهد)
هزینه روز اول | مبلغ |
موزه ملی بلگراد | نفری 300 دینار و در کل 900 |
کمک به اکاردئونیست | 50 دینار |
شام | 1370 دینار |
شامپو، صابون، اب معدنی کوچک | 375 دینار |
جمع | 2695 دینار |
روز دوم سفر:
- رفتن به کلیسای سنت ساوا (Church of Saint Sava)
- دیدار از پارک و قلعه کالمگدان (kalemegdan fortress)
- ناهار در هتل زیرا
- رفتن به موزه نیکولاتسلا
در روز دوم برای پیوستن به گشت شهری می بایست ساعت 9 و نیم صبح در لابی می بودیم. صبح ساعت هفت بیدار شدم و همین که پرده اتاقمان را کنار زدم، دیدم خانم خیلی مسنی در خانه قدیمی که روبروی هتل بود، در حال آب دادن گلهای داخل بالکن خانه اش است و گلهایش را همزمان با آب دادن نوازش می کند، انقدر این صحنه آرامبخش بود که چند دقیقه ای محو دیدنش شدم و بعد گفتم ای کاش ازین صحنه زیبا عکس می گرفتم.
وعده صبحانه در هتل برایم خیلی جذاب است و کم کم به لحظات روح افزای خوردن اولین صبحانه نزدیک می شدیم. همیشه برای کشف جزییات اولین صبحانه در هتل سر از پا نمی شناسم و با امید به اینکه صبحانه جذاب باشد در رستوران قدم می گذارم. باید بگویم خوشبختانه هتل "رویال این" با اینکه کوچک بود اما انتظاراتمان را برای صبحانه کاملا برطرف کرد و غذاهایش با سلیقه ما جور بود.
عکس از رستوران هتل و صبحانه اش
خوشبختانه همه گروه مسافران برای گشت شهری، سر ساعت در لابی هتل بودند و باهم بسمت اتوبوس حرکت کردیم. بیرون هتل که آمدیم با اینکه ماه مرداد بود ولی گرمای هوا شبیه به هوای اواخر اردیبهشت و مطبوع بود.
هتل ما اولین هتلی بود که مسافران سوار شدند و برای همین به چند هتل دیگر سر زدیم و سایر مسافران را سوار کردیم. هرچند این کار ممکن است کمی حوصله سربر بنظر برسد ولی من به چند دلیل دوستش داشتم، یکی اینکه در کوچه پس کوچه های شهر می گشتیم و می شد جای جای شهر را به راحتی ببینیم و دیگر اینکه اکثر هتلهایی را که در لیست تورها می دیدم، اینبار از نزدیک ملاقات می کردم و با هتل خودمان حداقل از نظر مکانی مقایسه می کردم. با دیدن سایر هتل ها از نظر مکانی باید بگویم هتل "رویال این" یکی از بهترین انتخاب ها بود. البته بماند که با دیدن هر هتل، شیطان وجودم بیدار می شد و بابت انتخاب هتلمان منتی را بر سر همسرم می گذاشتم و می گفتم ببین چه هتلی انتخاب کرده ام. البته باید بگویم که جوابم چیزی جز سکوتی معنادار و خیره شدن به افقهای دور نبود...
گشت شهری امروز ما شامل دیدن کلیسای سنت ساوا، پارک و قلعه کالمگدان و در نهایت خوردن نهار به صورت بوفه در هتل زیرا بود. در طول این مسیر لیدرمان تک تک مکان هایی که جز قسمت های مهم بلگراد بود را برایمان توضیح می داد. در جای جای شهر بقایای جنگ وجود داشت و بیشتر صحبت های لیدرمان حول محور اتفاقات جنگها و نبردها در آنجا می چرخید. به نوعی شهر هنوز از حال و هوای جنگ رنگ نباخته بود. در مسیر لیدرمان ساختمانی را نشان داد که محل نگهداری کودکان بی سرپرست بود و در جنگ مورد بمباران قرار گرفت، از آنجایی که این ساختمان ها بمانند بیمارستان ها می بایست از جنگ مصون می ماندند و در واقع این حرکت ظلمی آشکار به کودکان بی پناه بود، این ساختمان بازسازی نشد و به عنوان نمادی از ظلم و جور در شهر باقی ماند.
عکسی از ساختمان محل زندگی کودکان که در جنگ مورد حمله قرار گرفت
بعد از حدود یک ساعت به کلیسای سنت ساوا رسیدیم. کلیسا از بیرون بزرگ و عظیم بود و در یک فضای باز پارک مانندی قرار گرفته بود. بیرون کلیسا حتی با اوج عظمتش نشان نمی داد که داخل کلیسا چقدر می تواند متفاوت از سایر کلیساها باشد. این کلیسا که یکی از کلیساهای بزرگ ارتدکس ناحیه بالکان و حتی جهان معرفی شده، ساختش در سال ۱۹۳۵ آغاز شد. در مورد تاسیس این کلیسا چنین خواندم که ساوای مقدس مؤسس کلیسای ارتدکس صربستان در قرون وسطی، اولین اسقف اعظم، بنیان گذار مؤسس صومعه «هیلاندار» و یک دیپلمات بود. وزیر اعظم عثمانی در سال ۱۵۹۵ بعد از حمله به بلگراد دستور داد تا بقایای پیکر سنت ساوا را آتش بزنند. کلیسای سنت ساوا در زمینهای «وراسار» (Vračar) همان جایی که این حادثه ناخوشایند صورت گرفت ساخته شد.
از ورودی اولیه کلیسا گذشتیم و مثل همه کلیساها فضای نیمه تاریکی با انواع شمایل ها و شمع بود. سپس به سمت قسمت اصلی کلیسا حرکت کردیم. چند پله ای که پایین و به سمت زیرزمین رفتیم، به ناگهان مواجه با یک فضای طلایی رنگ شفاف و پر نور با ستون های زیاد سرتاسری شدیم. تا به حال کلیسایی مشابه آنجا ندیده بودم و تا چند دقیقه ای محو زیبایی های کلیسا و تفاوت بینظیرش شده بودم. این محو شدن در فضایی متفاوت در نگاه اکثر توریست ها کاملا قابل روئت بود. کم کم به خودم که برگشتم کمی با همسرم در مورد این کلیسا که یک کلیسای ارتدکس بود صحبت کردیم و به کشف تفاوت های کلیساهای ارتدکس و کاتولیک پرداختیم. از شکل ظاهری تا اعتقادات مذهبی و سایر تفاوت های آن ها باهم صحبت کردیم. خلاصه حسابی گرم صحبت و زیبایی این کلیسا بودیم که نفهمیدیم چه زمانی چهل و پنج دقیقه در این کلیسا تمام شد و باید به سمت اتوبوسمان می رفتیم. بیرون کلیسا که رسیدیم زمان نواختن ناقوس کلیسا بود، صدایی که همیشه برایم حس مبهمی ایجاد می کرد. دوست داشتم بدون عجله برای رفتن، مدتی کنار این کلیسا می نشستم و با صدای ناقوس از زمین و زمان جدا می شدم و فقط به این صدا گوش می کردم. اما خب با تور آمده بودیم و نداشتن زمان دلخواه از معایب تورهای جمعیست.
عکس هایی از بیرون کلیسای سنت ساوا
عکس هایی از ورودی اولیه داخل کلیسای سنت ساوا
عکس هایی از قسمت اصلی و داخل کلیسای سنت ساوا
عکس هایی از فضای بیرونی و پارک مانند کلیسای سنت ساوا
ویدئو شماره 2) ویدئویی از کلیسای سنت ساوا
با نگاهی که هنوز دنبال زیبایی های این کلیسا بود به سمت پارک و قلعه کالمگدان حرکت کردیم. قلعه کالمگدان نزدیک به هتلمان بود و ما را در خیابان studentski پیاده کردند و قدم زنان دسته جمعی به سمت قلعه رفتیم. کم کم آفتاب ظهر نزدیک شده بود و دیگر هوای اردیبهشتی جایش را به آفتاب تابستانی داده بود.
با اینکه آفتاب تیز شده بود اما ذره ای بر روی حس خوبمان برای دیدن قلعه کم نکرده بود، چون می دانستیم این قلعه یکی از پربازدیدترین و مشهورترین جاذبه گردشگری بلگراد است و من بیش از تاریخ و اتفاقات قلعه در انتظار دیدن مناظر بینظیر آنجا بودم. جایی که رود دانوب و ساوا به هم می پیوستند و شهر بلگراد زیر پایمان بود.
قلعه کالمگدان از قدیمی ترین قسمت های شهر بلگراد و به نوعی قلب این شهر محسوب می شود. لیدر تورمان حین حرکت برایمان توضیح می داد که واژه کالمگدان را ترک ها بر این محوطه گذاشتند: کاله (kale) به معنای شهر و قلعه است و مگدان (megdan) در ترکی معنای زمین را می دهد.ساخت این قلعه در قرن دوم میلادی شروع شد و در قرن هجدهم میلادی با مشکلات فراوان به پایان رسید چرا که بارها ویران شده و دوباره از نو ساخته شد. برای قرن های متمادی، ساکنین بلگراد در محدوده حصار قلعه زندگی می کردند و تاریخ قلعه بلگراد به نوعی تاریخ شهر بلگراد محسوب می شود. حتی طبق افسانه های صرب محل دفن آتیلا، رهبر مشهور قوم هون، را زیر قلعه بلگراد می دانستند.
ورود به پارک و قلعه کاملا رایگان بود و بعد از عبور از سایه و خنکای پارک به ورودی قلعه رسیدیم. پارکی که هرچند الان زیباترین و وسیع ترین پارک در بلگراد محسوب می شد ولی روزگاری محل مبارزه و جنگ با دشمنان زیادی بود. در ورودی قلعه تعدادی چرخ دستی فروش سوغات، مثل شکلات و لباس بود و کمی جلوتر از آن پارک دایناسور بود که البته قصد تور دیدار از آنجا نبود و ما به دیدن سریع دایناسورها از پشت فنس اکتفا کردیم و دستی به احترام تیرکس اعظم بلند کردیم...
دقیقا در قسمت ورودی ثانویه قلعه و یا درب دوم یکسری تسلیحات نظامی بود که گویا بقایایی از جنگ جهانی دوم بوده اند.
عکس از فروشندگان در ورودی قلعه کالمگدان
عکس از پارک دایناسور
عکس از ورودی قلعه
عکس از تسلیحات نظامی در ورودی قلعه
وارد قسمت اصلی قلعه شدیم، جایی که گواهی بر تاریخ پرفراز و نشیب بلگراد بود و هر تکه اش داستانی شنیدنی از یک دوره تاریخی را بازگو می کرد. این قلعه به چند بخش تقسیم می شد. قسمت هایی به نام بالا شهر، پایین شهر و همینطور فضای سرسبز بسیار وسیع جلوی قلعه که به نام کالمگدان بود.
وارد محوطه اصلی قلعه که شدیم، آنچه از طبیعت زیبای آنجا در ذهنم بود، بزودی خودنمایی کرد و دیدن محل تلاقی دو رود عظیم ساوا و دانوب این حس را برایم دوچندان کرد. راستش خیلی دیگر گوشم به لیدر و توضیحاتش نبود، از فضای جمعی جدا شدم و گوشه ای به دیوار قلعه تکیه دادم و به رود دانوب خیره ماندم. در ته مانده ذهنم به جنگ و اتفاقات آنجا فکر می کردم، جایی که این همه زیبایی اش مرا خیره کرده بود و این دو رود عظیم به هم می پیوستند، روزگاری چه خونریزی ها و جدایی ها که بخود ندیده بود...
عکس هایی از فضای داخلی قلعه کالمگدان
آنجا که ایستاده بودیم بالا شهر، یا اصلی ترین بخش و قلب قلعه بلگراد محسوب می شد. این بخش آخرین سد دفاعی بلگراد در برابر دشمنان و محل سکونت فرماندهان بود. یکی از قسمت های دیدنی بالا شهر «مجسمه ویکتور» بود که به نوعی سمبل شهر بلگراد محسوب می شد. ویکتور پیکره بسیار بزرگ یک مرد از جنس برنز با شمشیری در دست راست و کبوتری در دست چپ بود. داستانی که لیدرمان از این مجسمه گفت، برایم جالب بود. او می گفت در واقع این مجسمه نمادی برای پیروزی علیه عثمانی ها است، و چون این مجسمه برهنه بود به دنبال اعتراض زنان صرب، تا سالها آن را نصب نکرده بودند و در نهایت تصمیم گرفتند رو به سمتی که شهر نبوده است نصب کنند و غافل از اینکه در نهایت شهرجدید بلگراد آن سوی رود و روبروی ویکتور شکل گرفت. جالب بود که لیدرمان میگفت الان اهالی بلگراد به کسانی که در شهر جدید هستند به شوخی می خندند و میگویند ویکتور برهنه رو به شما ایستاده است. صحت و سقم این داستان را نمی دانم و مسئولیتش با لیدرمان، ولی در مجموع این همه حساسیت نسبت به این قضیه بر روی مجسمه ای که انقدر بالا نصب شده که اعضای بدنش اصلا معلوم نبود جالب و تامل برانگیز بنظر می رسید. با ویکتور و دانوب خداحافظی کردیم و برای ناهار به سمت هتل زیرا رفتیم.
عکس هایی از ویکتور در قلعه کالمگدان
ویدئو شماره3) ویدئویی از پارک و قلعه کالمگدان
خوشبختانه گروه ما زودتر از سایر تورها به رستوران هتل رسید و در صف طولانی غذای بوفه نماندیم اما عوضش صف گروه های دیگر طوری شده بود که دور میز ما می چرخید و تمام دوستان داخل صف تک تک غذاها و لقمه هایمان را می شمردند و کاملا خیره به ما بودند، آنقدر شلوغ شده بود که من نفهمیدم اصلا چه خوردم. تصمیم گرفتیم تا زمانی که بقیه غذا بخورند و آماده خروج شوند در پاساژ هتل سرگرم شویم. به سمت پاساژ که رفتیم متوجه شدیم آفتابی که نیم ساعت قبل سوزان شده بود، جایش را به یک باران سیل آسا داده. جالب است ما هر سفری به هر کشوری که تا بحال داشته ایم با تجربه باران های عجیب همراه بوده و به قول همسرم ما شمالی ها یک تکه ابر باران زا با خودمان حمل می کنیم و به هر کجا می رویم بارانی می شود.
بعد از خستگی گشت شهری و معده ای که از غذا پر شده بود، فقط یک هوای بارانی برای بیهوش شدن و خواب عصر کم بود که این ضیافت را تمام کند. به هتل که رسیدیم دو ساعتی خوابیدیم و قرار شد تا عصر به موزه نیکولا تسلا برویم. راستش را بخواهید من در دلم برای رفتن به موزه نیکولا تسلا کمی شک داشتم، شاید بخاطر این بود که خیلی سررشته ای از جریان های الکتریکی و برق و ... نداشتم. اما همسرم با توضیحاتی که از کارهای عظیم نیکولاتسلا به عنوان الهه علم و اثرش در زندگی ما گفت، مشتاق شدم که این موزه را ببینیم.
قرارمان این بود که با اتوبوس به موزه برویم ولی چون کمی دیر تر از زمان مقرر بیدار شدیم تصمیم گرفتیم تا دیر نشده و موزه را نبسته اند با تاکسی برویم. هزینه تاکسی در بلگراد بسیار بالاست و اینکه تاکسی متر روشن کنند یا نکنند تفاوت خاصی ندارد، یعنی رقم حدودی که میگویند معمولا با تاکسی متر تفاوتی ندارد، در نهایت با هزینه 400 دینار به موزه رسیدیم. ساختمان موزه خیلی بزرگ نبود اما واقع در یک ویلای مسکونی زیبا بود که توسط معمار معروف pragisa brasovan در سال 1927 ساخته شد و با توجه به معماری خاصش جزء اماکن برجسته و زیبای شهر بلگراد محسوب می شد. دم در موزه که رسیدیم نگهبانی که آنجا بود برایمان توضیح داد که داخل موزه هریک ساعت برنامه ای شبیه به تور برای معرفی آنجا برگزار میشود و در این زمان کسی نمیتواند داخل برود. ما نیم ساعت دیگر با گروه جدید می توانستیم وارد شویم. من ترجیح دادم که با اینترنت گوشی مشغول شوم و اطلاعات در مورد نیکولا تسلا کسب کنم. همسرم هم در این صف انتظار، یک دوست از استانبول پیدا کرد و شبیه کسانی که ده ها سال هم را می شناسند مشغول صحبت بودند و شماره تماس رد و بدل میکردند و همدیگر را به خانه هم دعوت میکردند. مادرم هم روی پله ها منتظر نشسته بود و مثل من با اینترنت گوشی اش مشغول بود.
عکس از ساختمان موزه نیکولا تسلا
خلاصه این نیم ساعت تمام شد و با پرداخت 1500 دیناربرای سه نفر وارد موزه شدیم. در ابتدای موزه وسایل شخصی مانند کلاه، پالتو، کفش، خودکار و ... نیکولا تسلا بود و پس از گشتی در این قسمت از ما خواستند تا روی صندلی هایی که جلویشان پرده و ویدئو پرژکتور بود بشینیم. فیلمی از زندگی نامه نیکولا تسلا و فراز فرودهای زندگیش از کودکی تا مرگ به زبان انگلیسی پخش شد. فیلم جالب و بسیار تفکربرانگیزی بود. سرگذشت زندگی دانشمندی که هرچند سختی های بسیاری کشیده بود و زندگی اش را کاملا صرف پیشرفت علم کرده بود اما هرگز درخور تلاشش از او قدردانی نشد. در سال 1893 میلادی، تسلا با ارائه تئوری جریان نامتناوب (AC)، طرح پیشنهادی جریان مستقیم (DC) ازسوی توماس ادیسون را شکست داد. این اتفاق نه تنها این رویداد جهانی را به نقطه عطفی در جنگ جریان ها بدل کرد بلکه باعث شد تا تسلا بتواند بزرگترین رویاهایش نظیر رویای کودکی اش برای مهار نیروی آبشار نیاگارا، را محقق کند. در بحبوحه بالاگرفتن جنگ جهانی دوم، تسلا از دستیابی به سلاح «پرتو صلح» خبر داد و اعلام کرد که این سلاح می تواند برای همیشه به جنگ پایان دهد. او از این سلاح که امروزه آن را با عنوان «سلاح ذرات پرتو» می شناسیم به چیزی مانند دیوار چین تشبیه کرد که به عنوان یک سلاح ضد جنگ می توانست از مرزهای ملی کشورها محافظت کند. اختراع و معرفی خودروهای هدایت شونده از طریق امواج رادیویی، توربین بدون پره، تکنولوژی رادیو، ژنراتور القایی و ترانسفورماتور و.... از جمله کارهای مهم تسلا بود. یکی از قسمت های جالب دیگر در مورد تسلا برایم آزمایشات سری اش در آزمایشگاهش در خارج از شهر بود که میخواست فرکانس های الکتریکی را از طریق زمین انتقال دهد. و غم انگیزترین قسمت این فیلم آنجایی بود که می فهمیدیم در دوره تسلا، ادیسون توانست با لکه دار کردن نامش، شهرت اختراع جریان برق را از او بگیرد. از سوی دیگر مارکونی هم در بازار رادیو و هم در دریافت جایزه نوبل، توانسته بود با استفاده از تکنولوژی خود تسلا، او را شکست دهد. همچنین «جورج وستینگهاوس»، کارخانه دار ثروتمند توانسته بود با استفاده از حق ثبت اختراعات تسلا، برای خود امپراتوری بسازد. در نهایت برایمان از یکسری خصوصیات فردی تسلا گفته شد مثلا اینکه یک ترس عجیب داشت و آن هم ترس از اشیاء کروی نظیر گوشواره مروارید و وسواس عجیب روی عدد 3 داشت به طوری که همه چیز را بر عدد 3 تقسیم می کرد. آخر این فیلم در دلم گفتم گویی همیشه سیاست و پول بر علم پیروز می شود.
بعد از دیدن فیلم، نوبت آن رسیده بود که نمونه ای از کارهای تسلا را به صورت عملی برایمان اجرا کنند،کارهایی مانند کنترل از راه دور کشتی ها و یا انتقال جریان الکتریکی بدون رساناهایی مانند سیم. این قسمتش بسیار جالب بود، دستمان یک عدد لامپ مهتابی دادند که از دور با القای جریان برق در دستمان روشن میشد. در یک لحظه جریان الکتریکی با حالتی شبیه به رعد و برق به سمت لامپ ها در دستمان می امد و لامپ روشن میشد که تجربه جالب و در عین حال ترسناکی بود. یا مثلا تجربه حس جریان الکتریکی روی کف دستمان از تجربه های بی نظیر این موزه بود.
خوشحال از اینکه این موزه را دیدیم و با فردی که انقدر در زندگی ما موثر بوده آشنا شدیم، به بیرون رفتیم و باز هم با بارش باران مواجه شدیم. باران شدید بود و کمی منتظر ماندیم تا بند بیاید. فضای شهری بلگراد با سنگفرشها و خانه های قدیمی و معماری زیبایش با هوای بارانی خیلی جذاب و رویایی شده بود.
عکس هایی از موزه نیکولاتسلا
ما با تخمین برنامه maps.me فهمیده بودیم که حدود یک و نیم کیلومتر پیاده تا هتلمان داریم و این هوای زیبا پیاده روی را برایمان شیرین می کرد، باران که آرام شد در پیاده رو شروع به قدم زدن کردیم، اما کم کم حس کردن باد سرد و سرما داشت بر من و مادرم غلبه می کرد و سردمان شده بود. داشتیم از تصمیم پیاده رفتن منصرف می شدیم که ناگهان باد گرمی از تهویه ای کنار فروشگاه shop and go بر ما وزید. انگار آن لحظه به وصال یارمان رسیده بودیم و حدود یک ربع زیر این باد گرم ماندیم. در این مدت هم همسرم که از شدت حس سرمای ما تعجب کرده بود، از من و مادرم که در حال لرزش زیر تهویه مغاره پناه برده بودیم فیلم می گرفت. از فیلم خنده دارمان نگویم که قیافه مان از خیسی باران و سرما شبیه پناهنده هایی بود که از نداری سرپناه به گوشه ای گرم پناه برده بودند و لحظات آخر عمرشان را می گذراندند...
در بلگراد فروشگاه های سوپرمارکت با اسم shop and go زیاد دیده بودیم و پیشنهاد دادم برویم داخل تا هم قیمتهایش را ببینیم و هم کمی خرت و پرت بخریم. داخل که شدیم متوجه شدیم قیمت هایش مناسب تر از سایر جاهاست و تصمیم گرفتیم همانجا برای شام هم خرید کنیم و شام را در هتل بخوریم. مقداری کالباس، پنیر، نان، شکلات، کیک، نوشیدنی و میوه ... خریدیم که هزینه اش 650 دینار شد. از مغازه بیرون آمدیم و قدم زنان به سمت هتل رفتیم...
خیابان باران زده شهر بلگراد(عکس اول ساختمان پارلمان بلگراد است)
هزینه روز دوم | مبلغ |
موزه نیکولا تسلا | نفری 500 دینار و در کل 1500دینار |
تاکسی برای رفتن به موزه | 400 دینار |
خرید سوپرمارکت | 650 دینار |
جمع | 2550 دینار |