روز سوم:
- رفتن به منطقه Zemun و دیدار از Park kej و Kej oslobodjenja
- دیدار از بازار محلی روزانه
- دیدن Gardos Tower و محوطه اطراف
- رفتن به پاساژ Usce
- رفتن به خیابان Skadarlija
قبل از شروع برنامه روز سوم برای صبحانه به رستوران هتل رفتیم و من امروز با کلی فکر در مورد اینکه کدام لباسم را بپوشم بالاخره شلوار سفیدی که تازه خریده بودم را برای اولین بار پوشیدم. چشمتان روز بد نبیند که سر صبحانه همسرم بدون اینکه متوجه باشد یک لیوان چای که تا دلتان بخواهد پررنگ بود را روی شلوارم خالی کرد و برای حداقل ده دقیقه مرا در سکوتی شوکه کننده فرو برد. جالب است نه همسرم و نه مادرم نه تنها ناراحت نبودند و با من همدردی نمی کردند بلکه می گفتند ولش کن چیزی نشد که، راستش این کارشان عصبانی ام کرده بود(تصویری شبیه کسانی که در فیلم ها میز غذا را پشت رو میکنند ) ولی خب به خودم می گفتم عزیزم آرام باش در سفری و این هم اتفاق مهمی نیست. هرچند که آن شلوار دیگر برایم شلوار نشد و لکش هم هرگز پاک نشد.
برای روز سوم تصمیمان برای دیدن منطقه زمون قطعی شده بود و برای رفتن تصمیم گرفته بودیم تا با اتوبوس به این منطقه برویم. برای رسیدن به ایستگاه اتوبوس باید به خیابان zeleni venac میرفتیم که طبق نقشه حدود بیست دقیقه پیاده روی داشتیم. هوا آفتابی و مطبوع بود و پیاده به سمت این خیابان رفتیم چون مسیرمان از همان میدان جمهوری و کافه های زیبایش می گذشت اصلا نفهمیدیم که کی این بیست دقیقه گذشت و با کمک نقشه روی گوشیمان به محل مورد نظر رسیدیم. البته قبل از ایستگاه یک بازارچه دیدیم که بیشتر برای کنجکاوی واردش شدیم. وسایلی که داخل بازارچه ارائه میشد مجموعه ای از لباس ها و وسایل بی کیفیت ولی با قیمت بالا بود که سریع از بازارچه خارج شدیم.
با جستجو وسوال از مردم برای ایستگاه مناسب، فهمیدیم باید در ایستگاه 706 بایستیم. سوار اتوبوس که شدیم از راننده هزینه را پرسیدیم و گفت نفری 150 دینار، در مجموع 450 دینار، این قیمت آن هم برای اتوبوس برایمان شوکه کننده بود و به قیمت آن روز حدود 45 هزار تومان می شد. انگار حتی اتوبوس هم آنجا ارزان نبود.
عکس از دو نقطه ای که در منطقه زمون قصد دیدنش را داشتیم
هدف اولمان در منطقه زمون رفتن به منطقه kej oslobodjenja بود. جایی که فضایی پارک مانند در کنار رود دانوب بود. پارک پر بود از خانواده های جوان و کودکانشان و مادربزرگ و پدربزرگهایی که با نوه هایشان به آنجا آمده بودند. اکثر خانواده های جوان دو تا سه بچه داشتند و ما را به یاد صحبت های لیدرمان در روز قبل می انداخت که می گفت اینجا متوسط حقوق خانواده ها 500 یورو است و دولت بابت اولین بچه ماهانه 250 یورو، بچه دوم 500 و بچه سوم 1000 یورو می دهد و به همین دلیل اکثر خانواده ها تعداد زیادی بچه دارند. در مجموع دیدن تعامل و درک سه نسل از هم و کسب لذت در کنار هم بسیار زیبا بود.
فضا پیش رویمان وصف ناپذیر بود، رود دانوب روبرویمان بود، قوها در رود در حال رفت و آمد بودند و پرنده ها در زیر پایمان در حال غذا خوردن. آنقدر فضا آرامبخش بود که هر کدام از ما جدا از هم گوشه ای روی زمین خیره به رود نشسته بودیم، رود عظیمی که قسمت عمده اروپا را پیموده بود و الان از کنار ما می گذشت. من در این مدت به آرامش آنجا و مردمانش فکر میکردم، آرامشی درونی که محصول زندگی مرفه و یا وضعیت مالی خوب نبود. به جستجوی علل این آرامش و شادی درونی نشسته بودم و فکر می کردم کجای این مهره در زندگی خیلی از ما ایرانی ها گم شده....
بعد از مدتی نشستن، از فروشنده های داخل پارک سه عدد بستنی کلاسیک با قیمت 360 دینار خریدیم. هرچند بستنی خوشمزه تر از بستنی های کلاسیک خودمان بود ولی با قیمت بالایی که داشت یادمان داد بیشتر قدر بستنی های چوبی خودمان را بدانیم.
عکس هایی ازمنطقه kej oslobodjenja
مقصد بعدیمان برج گاردوس بود و حدود بیست دقیقه پیاده روی تا آنجا داشتیم، از کوچه پس کوچه ها که می گذشتیم به تعدادی دستفروش برخوردیم که روی زمین بساط کرده بودند. از وسایل الکتریکی تا کیف و کفش و لباس های قدیمی را میفروختند، شبیه این بازار را در تفلیس هم دیده بودیم. اکثر وسیله ها را که می دیدیم به فکر فرو می رفتیم که آیا کسی واقعا ممکن است اینها را بخرد و اینکه اصلا کاربردی دارد؟.
عکس هایی از دستفروش ها در منطقه زمون
کمی جلوتر که رفتیم خیلی ناغافل و ناگهانی بازار روزانه بزرگی از میوه، سبزی، گوشت، مواد غذایی و گل روبرویمان دیدیم. بازار جالبی که زندگی عادی مردم در آنجا جریان داشت و به خوبی می شد از خرج و مخارج یک زندگی عادی در بلگراد باخبر شد. انقدر میوه ها شاداب بودند که مادرم میگفت کاش میشد با خودمان بخریم و ببریم ایران. جالب تر اینجا بود که مادرم اعتقاد داشت یکی از جذابترین قسمت های این سفر برایش دیدن همین بازار بوده است. از بعضی میوه ها مانند توت وحشی قرمز و تمشک سیاه که بی رحمانه به آدم چشمک می زدند به اندازه دو لیوان با قیمت 150 دینارخریدیم و زیر شیر آبی در همان اطراف شستیم. انقدر توت ها خوشمزه بودند که تازه فهمیدم، چرا یکی از اولین چیزهایی که صربها به آن افتخار می کنند تمشک های خوشمزه شان است و صربستان یکی از بزرگترین صادرکنندگان تمشک جهان است که تقریبا یک چهارم کل صادرات جهان را تشکیل میدهد.
عکس هایی از بازار روزانه در منظقه زمون
عکس از جایی که توت ها را شستیم
مسیر بسیار دیدنی بود و همچنان که در کوچه های زمون قدم می زدیم از خوردن این توت های خوشمزه هم لذت می بردیم. منطقه زمون در گذشته شهری در حومهی امپرتوری اتریش-مجارستان بوده، که بعد از پایان جنگ جهانی اول در سال ۱۹۱۸ به طور رسمی به صربستان پیوست. این شهر قدیمی قرون وسطایی با معماریای با همان سبک و سیاق توسط اسکلهای در رود دانوب به بلگراد متصل شده بود. معماری زمون و خانه هایش دلنشین و دوست داشتنی بود، خانه های کوچک با سقف های نارنجی که کنار پنجره همه خانه ها گلدان های گل آویزان بود. پنجره ها با پرده های توری که در خانه های قدیمی اکثر ایرانی ها بود، پوشانده شده بودند و قسمتی از فضای خانه، مخصوصا آشپزخانه ها که پنجره شان رو به خیابان بود، از بیرون مشخص بود. اشپزخانه هایی کوچک با میزهای قدیمی سه تا چهارنفره که حسی نوستالژیک ایجاد میکرد...
برج گاردوس هم که به سمتش می رفتیم یکی از بناهای به جا مانده از قرون وسطی در این شهر بود. برج در جایی شبیه به بالای یک تپه بود که باید با طی حدود ده دقیقه بالارفتن از پله ها به محوطه برج می رسیدیم. پله ها کوتاه بودند و طی کردنش دشوار نبود. به بالای محوطه که رسیدیم یک چشم انداز 360 درجه از منطقه زمون را داشتیم که ترکیب رنگ های گرم خانه ها و رنگ های سرد رود دانوب و آسمان آبی اش بی نظیر بود. به این ترکیب زیبا این را هم اضافه کنید که در کنار برج کافه ای دنج و بامزه بود که آهنگ مورد علاقه من از شارل ازناوور را پخش می کرد، انگار آن لحظه در این دنیا برای من ساخته شده بود که تا می توانم از آن لذت ببرم...
عکس هایی از مسیرمان به سمت برج گاردوس(خانه ها، کوچه ها و کلیساها)
عکس از خانه های نارنجی رنگ منطقه زمون
عکس از مسیر پله ای به سمت برج گاردوس
مادرم که حسابی از بالا آمدن پله ها خسته بنظر می رسید در کافه نشست و گفت من بالای برج نمی آیم. من و همسرم 400 دینار ورودی برج را دادیم. از پله های تنگ و گردان برج بالا رفتیم و به بالای برج که رسیدیم، همان چشم انداز که پایین برج داشتیم در بالای برج بسیار واضحتر و زیباتر مشخص بود. یکی از قسمت های جذاب این برج برایمان یادگاری هایی بود بر روی تک تک آجرهای دیوار برج حک کرده بودند که قدمت بعضی از یادگاری ها مربوط به 150 سال قبل بود.
همینطور که مشغول لذت بردن از این مناظر زیبا بودیم چند دوست چینی به بالای برج آمدند و با ژست های عجیب غریبشان برای عکس گرفتن حسابی مارا دلشاد کردند، هر چند که من بیشتر می ترسیدم با این ژست های عجیبشان از بالای برج بیافتند پایین.
دور برج که می چرخیدیم، در سمت پشتی برج چشممان به یک کلیسا و قبرستان خورد. من همیشه در هر کشوری دوست دارم قبرستان هایشان را ببینم، یعنی یک جورهایی فرهنگ هر کشوری در برخورد با افرادی که فوت شده اند برایم جالب است. به همسرم گفتم حتما برویم پایین و آنجا را ببینیم.
به مکان مورد نظرمان که رسیدیم، درب کلیسا بسته بود و به سمت قبرستان رفتیم، قبرستان خلوت خلوت بود، جز صدای پاهای ما و صدای کلاغ های باغ چیزی نبود. فضای وهم انگیزی شبیه به فیلم های ترسناک شده بود، هر کداممان به سمتی رفتیم و هر چیز جالبی می دیدیم همدیگر را خبر می کردیم. جالب بود که بر سر قبرهایی که فرد متوفی تازه فوت کرده بود علاوه بر گل، نوشیدنی هم قرار داده بودند.
عکس از برج گاردوس
عکس از یادگاری های حک شده روی اجرهای روی برج گاردوس
عکس از منطقه زمون از بالای برج گاردوس
عکس از کلیسا و قبرستانی در نزدیکی برج گاردوس
ویدئو شماره 4) ویدئویی از منطقه زمون و برج گاردوس
ما در سمتی از بلگراد قرار داشتیم که پاساژ Usce تقریبا بهمان نزدیک بود و تصمیم گرفتیم سری به این پاساژ بزنیم. با تاکسی با هزینه 500 دینار به پاساژ رفتیم. پاساژ پر از انواع برندهای اروپایی و ترک بود و ما در مغازه هایی که حراج داشت کمی لباس خریدیم. جالب ترین قسمت رفتن به پاساژ، دیدن یکی از همسفرانمان بود که خانم بسیار مسنی بود که می گفت من از صبح اینجا هستم و حتی یک قطره آب هم نخوردم و دارم می میرم، ولی معتاد به خرید هستم و نمی توانم ول کنم و بروم هتل. ما با چشمانی که از این همه تلاشش برای خرید و کوفتگی و خستگی اش متعجب مانده بود، متقاعدش کردیم که برای امروز کافیست و کمکش کردیم تا به هتل برگردد.
بعد از خرید تصمیم گرفتیم امشب که شنبه است و در واقع شب تعطیل آنها محسوب می شود به خیابان skadarlija برویم. با تاکسی به این خیابان رفتیم که تاکسی متر عدد 824 دینار را به عنوان کرایه نشان داد که واقعا کرایه سنگین و گرانی بود. در پمپ بنزین ها هزینه هر لیتر بنزین حدود 16 تا 18 دینار بود و احتمالا بالا بودن کرایه ها هم به همین دلیل بود.
خلاصه به خیابان معروف اسکادارلیا رسیدیم، خیابانی که هربار چشمانم را می بندم و به سفرمان به صربستان فکر می کنم این خیابان اولین جاییست که در ذهنم نقش می بندد. این خیابان پر بود از کافه ها و رستوران هایی بسیار زیبا، که بیرون رستوران ها و کافه ها، میز و صندلی چیده بودند و کمتر میزی خالی مانده بود. اکثر رستوران ها با گلدان های رنگارنگ از گل های طبیعی تزیین شده بودند. هر رستورانی گروه موسیقی خاص خودش را داشت که بر بالای هر میز می رفتند و برای آن ها موسیقی می نواختند. دیدن زیبای این خیابان با شندین صدای انواع موسیقی ها که هر چند متر تغییر میکرد، ترکیب بینظیری ایجاد کرده بود. توصیف زیبایی این خیابان و حسی که به من دست داده بود، قابل بازگویی نیست. انقدر غرق لذت شده بودم که ناخوداگاه در چشمانم اشک جمع شده بود. نمی دانم آیا شما هم تا به حال اینطور شده اید یا نه ولی انگار تمام احساساتم با هم قاطی شده بودند.
شور و شوق عجیبی در مردم وجود داشت، شادی درونی را می شد در صورت تک تکشان دید. آهنگ های صربی که می نواختند را تا بحال نشنیده بودم، اما ریتمشان برایم دلنشین بود و بنظر میرسید موسیقی های نوستالژیکی باشد که هر میزی را به حال و هوای خاصی می برد.
نگویم از میزی که سه زن مسن که بنظر می رسید دوست باشند، کنار هم نشسته بودند و زمانی که گروه موسیقی برایشان می نواخت چشمانشان پر از اشک شده بود، با خودم فکر می کردم که چه خاطراتی را که این آهنگ در ذهنشان مرور نمی کند و شاید به عمر رفته می نگرند...
با دیدن صحنه های زیبای این خیابان ناخودآگاه در ذهنم شعر سهراب را مرور می کردم:
سفر مرا به در باغ چند سالگی ام برد...
و ایستادم تا دلم قرار بگیرد
صدای پرپری آمد
و در که باز شد
من از هجوم حقیقت به خاک افتادم...
باید بگویم که اگر اهل کافه نشینی هستید و دوست دارید ساعت ها، به دور از هر آنچه که غوغای جهان است، در زمان حال زندگی کنید، بهترین جا همین خیابان است...
عکس هایی از خیابان اسکادارلیا
ویدئو شماره 5) ویدئویی از خیابان اسکادارلیا
ما حواسمان به میزان پولمان نبود و متوجه شدیم به اندازه کافی پول برای صرف شام در این منطقه نداشتیم. خصوصا که قیمت ها در این خیابان از میزان عادی بالاتر هم بود. تصمیم گرفتیم در یکی از کافه ها قهوه بخوریم و شام را در یکی از رستوران های کنار هتل بخوریم. در آن فضا قهوه خوردن هم عالمی داشت. با هزینه 700 دینار سه قهوه خوردیم و پیاده به سمت هتل راه افتادیم. هرچند که دور شدن از آنجا برایم سخت بود و دوست داشتم تا صبح آنجا بمانم. بدون شک بهترین تجربه و لذت سفرم در این خیابان شکل گرفته بود.
برای شام قصدمان این بود که در یک رستورانی نزدیک به هتل که غذاهای سنتی صربستان را داشت غذا بخوریم ولی کمی دیر رسیدیم و رستوران را بسته بودند. همان اطراف به یک رستوران که انواع برگر و استیک را داشت به نام submarine رفتیم. سه عدد چیزبرگر، یک سیب زمینی پنیری و نوشابه سفارش دادیم که هزینه کلی 2380 دینار شد. سیب زمینی تعریف چندانی نداشت اما چیزبرگرش از نظر رتبه بندی دومین چیزبرگر خوشمزه ای بود که تا بحال خورده بودم.
همین که شام رو به تمام شدن بود باران دوباره شروع به باریدن گرفت و ما هم که در فضای بیرون رستوران نشسته بودیم، به سمت هتل رفتیم.
عکس از رستوران و غذای شام
چون قرار بود برنامه فردا را به شهر نوی ساد اختصاص دهیم از کارکنان هتل در مورد نحوه رفتن به آنجا سوال کردیم و مشتاقانه و با جزییات راهنماییمان کردند. جالب بود که گفتند فردا یکشنبه است و تمام اتوبوس ها و ترامواهای داخل شهری رایگان هستند و ما رایگان می توانیم به ترمینال برسیم. ما هم با اتوبوس و هم با قطار می توانستیم به نوی ساد برویم که به پیشنهاد آنها اتوبوس را انتخاب کردیم، چون گفتند قطار کند تر می رود و هزینه اش تفاوت خاصی با اتوبوس ندارد.
هزینه روز سوم | مبلغ |
بلیط اتوبوس برای رفتن به زمون | 450دینار |
بستنی | 360 دینار |
توت | 100 دینار |
ورودی برج گاردوس | 400 دینار |
تاکسی برای رفتن به پاساژ | 500 دینار |
خرید در پاساژ | 12000دینار |
تاکسی از پاساژ به سمت خیابان اسکادارلیا | 824 دینار |
قهوه | 700 دینار |
شام | 2380 دینار |
جمع | 17714دینار |
روز چهارم:
- رفتن به شهر نووی ساد
- رفتن به پاساژ Rejicivaدر بلگراد
نووی ساد دومین شهر بزرگ صربستان محسوب می شود و یک شهر نسبتاً جوان است که در سده 18 میلادی به عنوان یک مرکز تجاری و دقیقاً در برابر قلعه ی پترووارادین (Petrovaradin) که بنایی است به جا مانده از تمدن باستانی اتریش-مجارستان گسترش پیدا کرد. در سده های 17 و 18 میلادی، این شهر به قدری شکوفا شد که به عنوان پایتخت فرهنگی صربستان شناخته می شد. با وقوع انقلاب 1848 و بمباران شهر توسط پادگان مجارستانی مستقر در قلعه ی پترووارادین، روند توسعه ی شهر برای مدت کوتاهی متوقف شد. از آنجایی در سفرنامه ها از این شهر تعریف زیاد شنیده بودیم تصمیم گرفته بودیم یک روز از این سفر را به دیدن نووی ساد اختصاص دهیم. برای رفتن به ترمینال اتوبوس های نوی ساد کمی جلوتر از هتل، تراموا ایستگاه کالمگدان را سوار شدیم و سه ایستگاه بعد روبروی ترمینال اتوبوسهای بین شهری پیاده شدیم. تجربه تراموا سواری جالب و کمی خنده دار بود در کل مسیر تراموایی که شدیدا قدیمی بود، می لرزید و با هر پیچ حس می کردیم الان تراموا پشت و رو می شود. روبروی ترمینال پیاده شدیم و در پارک کنار آن تابلویی که رویش فارسی تایپ شده بود، نظرمان جلب کرد و جلوتر رفتیم، روی تابلو نوشته شده بود "لطفا، است ممنوع ماندن سبز مناطق توی قدم نه انجام چمن روی" اول فکر کردیم چشممان اشتباه می بیند، اما نه کاملا درست می دیدیم. در همین حد اشتباه نوشته شده بود و ما تا می توانستیم خندیدیم و به قول همسرم هرکس این جمله را بخواند نه تنها داخل چمن می رود بلکه در آن غلت هم میزند. حتی گوگل ترنسلیت هم همچین اشتباه فاحشی نمی کند و واقعا این طرز برگردان عجیب بود.
عکس از ایستگاه اتوبوس های بین شهری
عکس از تابلو با زبان فارسی در پارک نزدیک ایستگاه اتوبوس
خلاصه با شادی حاصل از این جمله به سمت گرفتن بلیط نووی ساد رفتیم. 1830 دینار برای بلیط رفت به نووی ساد دادیم. البته اشتباه ما این بود که نمی دانستیم بلیط رفت و برگشت حدود 600 دینار ارزانتر در می آمد و یک طرفه گرفتن اشتباه بود. حدود بیست دقیقه ای باید منتظر می ماندیم، ماشین ما که آمد یک ون بود که سریع پر شد و حرکت کردیم. فاصله این دو شهر حدود 70 الی 80 کیلومتر بود و طی مسیر حدود یک ساعت و ربع به طول انجامید. تقریبا تمام مسیریک دست و پر بود از انواع زمین های کشاورزی مخصوصا گل آفتاب گردان که جلوه زیبایی به این جاده داده بود. همسرم و مادرم بیشتر مسیر خواب بودند و من خودم را با گوشی مشغول کرده بودم، همین که یکی از گروه های دوستیمان را در واتس آپ باز کردم متوجه شدم دلار به ناگهان نزدیک به دو تا سه هزار تومان بالاتر رفته و همه جا در بازار اعتصاب کردند، متوجه شده بودم حال ایران خیلی خوب نیست و ملتهب تر از همیشه است، با تمام شوق و ذوقم برای سفر اما حسابی دلم گرفته بود، با خودم فکر میکردم چطور ممکن است در کمتر از دو سه روزی که در سفریم ارزش پولمان انقدر کم شود. در دلم میگفتم کاش من هم خوابم برده بود و این خبرها را نمیشندیم.
عکس از مسیر بلگراد به سمت نووی ساد
در نووی ساد پیاده شدیم و اولین مقصدمان میدان آزادی(Liberty square) بود. در همان ترمینال که پیاده شدیم اتوبوس برای رفتن به مقصد ما وجود داشت و با 200 دینار بلیط اتوبوس را تهیه کردیم و در میدان آزادی پیاده شدیم.
سر خیابانی که به میدان آزادی ختم می شد، چند خانم گل فروش مسن و دوست داشتنی بودند که انگار، از هرچه استرس این جهان، خودشان را فارغ کرده بودند. تمام داراییشان برای فروش چند ظرف کوچک گل بود اما لبخند روی لبانشان دنیایی می ارزید، راستش با دیدنشان همانجا تمام غم دنیا و دلار و ارزش پول را دور ریختم.
کمی جلوتر که رفتیم با معماری زیبای ساختمان های میدان آزادی مواجه شدیم. به هر طرف که سرمان را می گرداندیم ساختمانی بود که معماری و ترکیب رنگش ما را به خود جذب کند.
دقیقا در وسط میدان یک تندیس قرار داشت که تندیس سوتوذر مایتلتیچ (Svetozar Miletić ) سیاستمدار معروف صرب بود. مایتلتیچ در زمان خود شهردار نووی ساد بود که برای استقلال این شهر از امپراتوری اتریش-مجارستان مبارزه می کرد. تندیس برنزی او در زمان اشغال شهر توسط متفقین پنهان شد و بعد از آزادسازی شهر در سال 1944 مجدداً در این میدان مستقر شد.
عکس از خانم های مسن و دوست داشتنی گل فروش(اخ که چقدر این لبخند به دلم نشسته بود)
عکس از محوطه میدان آزادی
عکس از تندیس سوتوذر مایتلتیچ
چیزی که بیشتر از همه نظر انسان را در این میدان به خود جلب می کرد، کلیسای زیبایی با نام مریم مقدس (The name of Mary church) بود. ساخت این کلیسای کاتولیک در سال 1894 به پایان رسید. طراحی این کلیسا به سبک گوتیک جدید و با الهام از معماری امپراتوری اتریش-مجارستان انجام شد. وارد کلیسا که شدیم کاملا خلوت و ساکت بود و فضای داخلش با سقف بسیار بلندی که داشت گیرا و جذاب بود. همسرم از خلوتی داخل کلیسا استفاده کرد و شروع کرد به گفتن داستان عیسی و حواریون بر اساس تابلوهایی که دورتا دور کلیسا بود. حدود نیم ساعتی در کلیسا ماندیم و با توجه به اینکه این بار وارد کلیسای کاتولیک شده بودیم دوباره طرح و نقش داخل کلیسا را با کلیساهای ارتدکس مقایسه کردیم.
عکس از بیرون کلیسا در میدان ازادی
عکس هایی از داخل کلیسا
از کلیسا که خارج شدیم، فضای پشتی کلیسا و همینطور خیابان کنارش پر از کافه های دنج بود. این نشان می داد که نه تنها بلگراد بلکه گویی اکثر شهرهای صربستان فرهنگ کافه نشینی با مردمانش عجین شده. بسیار مردمانی را می دیدیم که یک کتاب در دست دارند و مدتها در کافه می نشستند و کتاب می خواندند. من که خودم علاقه خاصی به انواع کافه ها دارم این دوشهر ازین نظر، برایم شهرهای رویایی بود و دوست داشتم تک تک کافه ها را تجربه کنم.
کمی گرسنه مان شده بود و در یکی از کافه ها چند ساندویچ کوچک اسنک مانند با هزینه 600 دینار خریدیم و در فضای زیبای آنجا خوردیم. مسیر بعدیمان حرکت به سمت قلعه پتروواردین بود و تصمیم گرفته بودیم این فاصله حدودا یک کیلومتری را پیاده برویم تا کمی بیشتر با روح شهر آشنا شویم.
عکس از مسیر میدان آزادی تا قلعه پترووارادین بر روی نقشه
از جمله خیابان هایی که در این مسیر باید از آن می گذشتیم، خیابان دوناوسکا (Dunavska) بود که خیابانی معروف و توریستی محسوب می شود. این خیابان سنگفرشی پر از خانه هایی ساخته شده در قرن 19 بود و ساختمان های این خیابان با رنگ های متنوع و شاد نقاشی شده بود که بسیار دوست داشتنی بودند و من در دلم با تک تکشان صحبت میکردم. رستوران ها، کتاب فروشی ها، بوتیک ها و کافه های زیادی هم در این خیابان جای گرفته بودند. بستنی فروشی های این خیابان هم حسابی ما را وسوسه کرده بودند و سه بستنی دو اسکوپی با قیمت 300 دینار خریدیم. در انتهای این خیابان پارکی به همین نام بود که روی صندلی هایش نشستیم و بستنی مان را خوردیم. جالب بود که درختهای این پارک پر بود از فندوق و جز کلاغ های باغ کسی به این فندوق ها نگاه هم نمی کرد. انقدر کسی با فندوق ها کاری نداشت که رویم نشد کمی فندوق بچینم و دو تا فندوق از روی زمین برداشتم. اما باید همینجا اعلام کنم که هنوزم دلم پیش آن همه فندوق درشت و تازه مانده است.
عکس هایی از ساختمان و کافه های خیابان دوناوسکا
انقدر این مسیر پر از دیدنی ها و ساختمان های سیاسی و موزه ها بود که اصلا پیاده روی به سرمان نمیزد. مسیر را که ادامه دادیم به جایی رسیدیم که قلعه پترووارادین را روبرویمان، اما آن سوی رود دانوب می دیدیم. در واقع می بایست از پل عظیمی که بر روی این رود قرار گرفته بود به نام (varadin bridge )عبور می کردیم. منظره روی پل به گونه ای بود که نمایی از شهر نووی ساد پشت زمینه رود بود و داخل رود هم قایق هایی در حال ماهی گیری بودند. روی نرده های پل قفل هایی از عشق بود که البته تعدادشان خیلی کم بود. از پل عبور کردیم و با توجه به تابلوهای راهنما، مسیر قلعه را پیش گرفتیم. از این به بعد مسیر دیگر صاف و خیابان مانند نبود و جاده ای بود که حالت مارپیچی باید تپه ای را بالا می رفتیم. هرچند مسیر زیبا بود، ولی هوا گرم شده بود و عرق ریزان به سمت بالای قلعه می رفتیم. دوست داشتیم زودتر این مسیر تمام شود تا ببینیم چه چیزی در انتظار ماست. به پایان جاده که رسیدیم کمی گیج شدیم و نمی دانستیم از کدام مسیر باید به سمت قلعه برویم. هر کداممان یک راهی را پیش گرفتیم و بالاخره مادرم صدایمان زد که مسیر اصلی را پیدا کرده است. به سمت بالای دیواره های حاشیه قلعه رفتیم که نمای زیبایی از شهر نوی ساد و رود دانوب روبرویمان بود. قلعه ی پترووارادین، در منطقه ای استراتژیک و بر بلندای تپه ای مشرف به دانوب واقع شده که به مدت 150 سال در قلمرو امپراتوری عثمانی بوده و سپس در جنگ اتحاد مقدس، توسط امپراتوری هابسبورگ از تصرف عثمانی ها خارج شد. در سال 1692، اتریشی ها تصمیم گرفتند در شرق قلمروشان حائلی در مقابل عثمانی ها بنا کنند و قلعه ای به سبک سازه های نظامی فرانسوی، ساختند.
عکس از پل وارادین و رود دانوب
عکس از ماهیگیران در رود دانوب
عکس از مسیر انتهایی به سمت قلعه پترووارادین
به بالای قلعه که رسیدیم کاملا خلوت بود و حسی جز آرامش برایمان نداشت، حدود نیم ساعتی بر روی صندلی های آنجا رو به رود دانوب نشستیم و سپس تصمیم به برگشت به سمت بلگراد را گرفتیم. در قسمت ورودی قلعه تاکسی ها ایستاده بودند و با یک تاکسی به مبلغ 370 دینار به سمت ترمینال حرکت کردیم. در تاکسی که نشستیم با راننده شروع به صحبت کردیم و از شرایط زندگیشان در صربستان پرسیدیم. آقای راننده از شرایط اقتصادی بد آنجا برایمان می گفت و اعتقاد داشت دخل خرجشان بهم نمی خورد. می گفت متوسط درآمدشان حدود 400 تا 500 یورو است در حالی که خرج زندگیشان در این کشور بسیار بالا و گران است. مثلا از خرج های پزشکی و بیمه که سوال کردیم گفت بیمه خیلی موثر نیست و همسرش که سرطان داشت در خرج درمانش واقعا مانده بودند. او هم از وضعیت اقتصادی ما پرسید و وقتی ما از تورم ناگهانی و کاهش ارزش پولمان طی دوماه اخیر گفته بودیم کم مانده بود که شاخ در آورد. با تعجب میگفت شما نفت دارید، شما سرمایه دارید و این اتفاق با سرمایه کشورتان سازگار نیست. خلاصه گویی به نوعی همه مان هم درد بودیم...
عکس هایی از محوطه قلعه پترووارادین و چشم انداز رود دانوب
ویدئو شماره 6) خلاصه ای از آنچه در نووی ساد دیدیم
از ماشین پیاده شدیم و به سمت ترمینال رفتیم، به سمت باجه بلیط باید می رفتیم و بالای یک باجه با الفبای صربی چیزی شبیه تیکت دیدم. آنقدر سرم افتاب خورده بود که فکر نکرده با همسرم گفتم برو آنجاست. او هم رفت و گفت سه بلیط برای بلگراد می خواهم و گویی آن خانم فروشنده هم منظورش را نفهمید و سه بلیط داد که مجموعا 30 دینار شد. همسرم با تعجب نگاه کرد و گفت چطور می شود از 1800 دینار که آمدیم بلیط ناگهان 30 دینار شود که ناگهان فهمید وااای بلیط توالت را خریده... بله آن چیزی که من به دلیل دو T در اول و اخر حرف فکر میکردم احتمالا تیکت است در واقع باجه توالت بود. نمیتوانم بگویم چقدر خندیدیم، من در حد بیهوش شدن به خودم میپیچیدم و می خندیدم و بالاخره یک توفیق اجباری همه سری به توالت زدیم. بعد از این اتفاق مضحک به سمت باجه اصلی رفتیم و سه بلیط برگشت با هزینه 1700 دینار یعنی 150 دینار کمتر از آمدن خریدیم و سوار اتوبوس شدیم.
آنطور که ما در سفرنامه ها خوانده بودیم، گفته بودند نوی ساد از بلگراد خیلی شهر شادتر و جذاب تری است ولی طبق تجربه ما، نوی ساد هرچند بسیار زیبا بود ولی شهر کاملا آرام تر و خلوت تری از بلگراد بود.
در مسیر برگشت هر سه مان از خستگی و گرمازدگی بیهوش شده بودیم و نفهمیدیم چه زمانی به بلگراد رسیدیم.
برای برگشت به هتل از همان مسیر قبلی در ایستگاه تراموا منتظر ماندیم. زمان این انتظار حسابی طولانی شد و منتظر ماندنمان تلاقی کرده بود با انتظار تعداد حدود ده نفر از مردان جوانی با قیافه های شرقی که یک کوله بزرگ بر دوششان بود و فارسی صحبت می کردند. اول فکر کرده بودیم کسانی هستند که از ایران به آنجا پناهنده شده بودند ولی با دقت در لهجه شان فهمیدیم افغان هستند. حرف هایشان بوی درد داشت، یکی می گفت دیگر ایران ارزش ماندن نداشت، دیگری از ترکیه آمده بود و مورد سرزنش دوستانش بود که چرا ترکیه را ترک کرده، مسن ترینشان هم از آرزویش برای رفتنی به جرمنی (آلمان)، می گفت. هر کدامشان چندین کشور را تجربه کرده بودند و هنوز به مکانی برای آرامش نرسیده بودند. نمی دانم این آرامش گم شده در جهان کجاست که هر که در گوشه ای می دوید و به آن نمی رسد.
به هتل رسیدیم بعد از استراحت تصمیم گرفتیم اطراف هتل را بچرخیم، دقیقا نزدیک به هتمان یک مرکز خرید خوب به نام Rejiciva بود که تازه کشفش کرده بودیم وسری به آنجا زدیم. از بعضی از برندها مانند ریبوک و تیمبرلند خرید کردیم. یک روز بیشتر از سفرمان نمانده بود و سعی کردیم بیرون پاساژ دنبال نماد صربستان بگردیم که هم برای خودمان و هم سوغاتی بخریم. بیرون پاساژ روی یک چرخ دستی خانمی نماد های بلگراد را می فروخت که تقریبا گران بود و هر استیکر حدود 200 تا 350 دینار بود. بالاجبار چند تا از آنها به مبلغ حدود 1500 دینار خرید کردیم. دوباره هوا بارانی شده بود و سریع به سمت هتل برگشتیم تا بعد از یک روز پرکار حسابی استراحت کنیم.
هزینه روز چهارم | مبلغ |
بلیط اتوبوس برای رفتن و برگشت به نوی ساد | 3530 دینار |
بلیط اتوبوس برای رفتن به میدان ازادی در نوی ساد | 200 دینار |
بستنی | 300 دینار |
تاکسی تا رسیدن به ترمینال نوی ساد | 370 دینار |
خرید در پاساژ و نماد بلگراد | 5000 دینار |
جمع | 9400دینار |
روز پنجم سفر:
- رفتن به موزه مارشال تیتو
- دیدار از کلیسای جامع سنت مارک
- پیاده روی در شهر
- رفتن به فرودگاه
صبح طبق معمول صبحانه را خوردیم و با توجه به اینکه در روز آخر سفرمان بودیم و شب پرواز داشتیم، می بایست تا قبل از ساعت 12 ظهر چک اوت را انجام می دادیم. چمدان هایمان را با مرور خاطرات این روزها بستیم و به هتل تحویل دادیم.
همسرم از اول سفر علاقه شدیدی به دیدن موزه مارشال تیتو داشت و منتظر یک فرصت خالی بود که حتما به آنجا برویم. از شب قبل کلی برایم از داستان های مارشال تیتو گفت و من هم مشتاقانه منتظر دیدن این موزه شدم. بعد از تحویل چمدان به سمت میدان جمهوری رفتیم تا از آنجا برای موزه تاکسی بگیریم. سوار تاکسی شدیم و قرار شد با تاکسی متر به سمت موزه برویم. آن روز ترافیک شدید بود و تاکسی متر حتی در حالت ایستاده هم مثل فرفره جلو می رفت. به موزه که رسیدیم تاکسی متر برای یک فاصله کمتر از 4 کیلومتری 1000 دینار نشان می داد و واقعا دادن این کرایه زور داشت. پیاده که شدیم یک نگهبان به سمتان آمد و گفت امروز دوشنبه است و موزه تعطیل است. اینجا بود که ما هر سه شوکه بهم نگاه کردیم که 1000 دینار دادیم و موزه بسته است. حسابی از اینکه نتوانستیم موزه را ببینیم دلمان سوخت و من خودم را سرزنش کردم که چرا از شب قبل در مورد زمان کاری موزه جستجو نکرده بودم. در همین حال که با قیافه ناامیدانه ایستاده بودیم، یک ماشین فوق العاده خاص کنارمان توقف کرد و فردی صرب به زبان فارسی که البته کاملا با لهجه بود گفت آیا مشکلی دارید؟ ما هم برایش توضیح دادیم و او هم گفت که دوشنبه ها تعطیل است و خیلی خوش برخورد با ما خداحافظی کرد و وارد ساختمانی در همان نزدیکی شد. جلوتر که رفتیم دیدیم آن ساختمان سفارت ایران است. دور تا دور سفارت تابلوهایی از مکان های دیدنی ایران بود و من هم به صورت کاملا جوگیرانه سریع از ساختمان عکس گرفتم و به ناگهان، پلیس سفارت جلو آمد، از من خواست عکس را پاک کنم و من سریع عذرخواهی کردم و عکس را پاک کردم. ولی کلی توضیح داد که چرا نباید عکس گرفت و همچنان ادامه می داد، وقتی داشت توضیح می داد در دلم می گفتم کاش می دانستم جوگیر شدن به انگلیسی چه می شود که به او بگویم خیلی داستان را جدی نگیرد، من یک ایرانی هستم که به شکل کاملا جوگیر با دیدن مناظر ایران بر سردر اینجا، از اینجا عکس گرفتم و هدف بمب گذاری ندارم....
عکس از محوطه پارک روبروی موزه مارشال تیتو
با حالتی کاملا بی احساس در پارک کنار موزه نشستیم کمی میوه و اسنک هایی که با خودمان آورده بودیم را خوردیم. بالاخره بعد حدود نیم ساعت به سمت ایستگاه اتوبوس در آن طرف خیابان رفتیم و نام ایستگاه هایش را خواندیم. دیدیم نزدیک به کلیسای سنت مارک یک ایستگاه دارد و سوار اتوبوس شدیم و در آن ایستگاه پیاده شدیم.
از نظر ظاهر بیرونی این کلیسا دارای دو گنبد اصلی که یکی کمی کوچکتر از دیگری ست، و سه گنبد کوچکتر بود. روی هر یک از گنبدهای کلیسا، صلیبی افراشته شده بود. ساختمان کلیسا از آجر ساخته شده بود. در سالن اصلی کلیسای جامع سنت مارک مجسمه ی بزرگی از مارک مقدس قرار داشت. مارک مقدس یکی از پیروان حضرت عیسی (ع) بود و در شمار نخستین مسیحی ها قرار داشت. البته وی جزء حواریون عیسی مسیح نبوده و در جریان دستگیری حضرت عیسی گفته می شود که از آن جا گریخته و دیگر هرگز بازنگشت. مارک مقدس در میان مردم شهر بلگراد ارزش و احترام زیادی داشت و بیشتر مردمی که به کلیسای جامع سنت مارک وارد می شدند، نسبت به مجسمه اش که در صحن کلیسا قرار داشت، ادای احترام می کردند.
عکس هایی از فضای بیرونی و داخل کلیسا سنت مارک
حدود نیم ساعتی در کلیسا ماندیم و تصمیم گرفتیم بقیه زمان مانده تا شب را بدون هدف خاصی در شهر بگردیم. مادرم که حسابی بعد از چند روز پیاده روی خسته شده بود، گفت میخواهد در لابی هتل استراحت کند و همانجا می ماند. با دینارهایی که اضافه برایمان مانده بود حدودا 1500 دینار را بیسکوییت، کاکائو، قهوه و... برای سوغاتی و خودمان خریدیم و پیاده تا هتل رفتیم. یکی از نکات جالب در خیابان های بلگراد این بود که علاوه بر خیابان ها حتی سر اکثر کوچه ها هم چراغ راهنما وجود داشت و حتی اگر تا انتهای کوچه و تا چشم کار میکرد ماشین نبود، می ایستادند تا چراغ سبز شود. از دیگر چیزهای جالب این شهر وجود تعداد زیادی پارکها و بوستان های شهری بود، به طوری که تقریبا در هر خیابان یکی از آنها میدیدیم.
به هتل که رسیدیم خودمان هم همراه مادرم در لابی نشستیم و بعد از کمی استراحت و خوش و بش با دوستان ایرانی تصمیم گرفتیم که برویم بیرون.
می دانستیم آخرین قدم های سفر به بلگراد را می گذرانیم و با وضعیت جدید اقتصادی احتمالا سفر بعدیمان به این زودی ها نیست. پس سعی کردیم از تک تک قدم هایمان در این شهر لذت ببریم و با عمق بیشتری به این شهر نگاه کنیم. زیبایی های این شهر که در عین سادگی شکل گرفته بودند کم نبود، از تزیینات مغازه ها تا رنگ خانه ها و گلدان های آویزان شده از همه جای شهر...
تا آخرین لحظاتی که میشد بیرون بمانیم، قدم زدیمو قدم زدیم. انرژیمان تحلیل رفته بود و حتما باید برای شام چیزی میخوردیم. چون مادرم در هتل منتظرمان بود نمی خواستیم خودمان تنها بیرون شام بخوریم و تصمیم گرفتیم از مغازه هایی که پیتزا به صورت سرپایی می فروختند، چند اسلایس از انواع پیتزا بخریم. جالب بود که تازه آخرین لحظه سفر فهمیدیم که چقدر این پیتزا ها خوش قیمت، با حجم زیاد و همینطور خوشمزه بودند. تنها نیم ساعت تا 9 شب و آمدن لیدرمان برای رفتن به فرودگاه مانده بود. با قدم هایی که شبیه دویدن شده بود و جعبه ای به قطر نیم متر از پیتزا به سمت هتل رفتیم. داخل هتل پر بود از مسافران ایرانی منتظر و جایی برای نشستن و خوردن پیتزا نبود و اینکه خیلی زشت بود بین این همه آدم یک گوشه شام بخوریم. تصمیم گرفتیم بیرون هتل کنار سکوی مغازه ای که بسته بود بشینیم و سریع غذا را بخوریم. راستش خیلی واضح بود با قیافه خسته ای که ما داشتیم و جعبه پیتزا و نوشابه جلومان آن هم روی زمین و عجله مان در خوردن، شبیه بی خانمان ها بودیم. خودمان ازین وضعمان خنده مان گرفته بود، نگاه عجیب مردم آنجا هم بر خجالتمان اضافه کرده بود. خیلی سریع غذا را نصفه و نیمه خوردیم و در نهایت به سمت فرودگاه راه افتادیم.
عکس هایی از کوچه ها و خیابان ها در آخرین قدم زدن ها
راستش نمی خواهم از داستان های دعوای دوستان در اتوبوس و صف فرودگاه و... حین برگشت بگویم که داستانیست تکراری و همه به آن عادت کرده ایم. دیگر نمی خواستم دم رفتن با فکر به این رفتارهای عجیب، ذهنم را مشغول کنم.
در راه برگشت به کوله بار این سفر فکر می کردم که با چه تجربیات نابی بسته شد. سفر تنها پنج روز بود و تجربیاتش به اندازه پنج سال. بزرگترین تجربه این سفر برایم، آموختن ساده زیستن در حال بود...
زندگی در صربستان با آن همه فراز و فرودی که پشت سر گذاشته بود، برای مردمانش ساده بنظر نمی رسید. این کشور پر بود از کسانی که تمام تلاششان را می کردند تا حداقل هایی، برای یک زندگی را بدست آورند. با تمام اینها یک لبخند همیشگی روی لبانشان بود و گشاده رویی از خصلت خوبشان.
بعد از تمام سختی هایی که در روز پشت سر گذاشته بودند، غروب را با خواندن یک کتاب، یا خوردن یک فنجان قهوه با یک دوست در کافه ها می گذراندند.
این شهر با تمام سختی هایی که پشت سر گذاشته بود و تمام نداشته های مردمش، یک چیز خوب داشت که کمتر جایی پیدا می شد، آن هم آرامش بود.
گویی آنها گوهر ناب این زندگی و خوشبختی را اینگونه کشف کرده بودند، در سادگی و آرامش....
در پایان برایتان آرامشی به وسعت لبخند مردمان صرب آرزو میکنم
مهر ماه هزار سیصد و نود و هفت