او می‌کشد قلاب را

4.6
از 128 رای
آگهی الفبای سفر - جایگاه K - دسکتاپ
او می‌کشد قلاب را

سفر که هوایی‌ات کند، فرقی نمی‌کند کجا باشی؛ در راه، در صف، در قطار مترو یا پشت میزت در شرکت.

سفر که هوایی‌ات کند، فرقی نمی‌کند چندمین فصل سال است.

و من درست در اول مهر سال صفرودو، ساعت یازده صبح، پشت میز کارم در شرکت، هوایی شدم. سفر، هوایی‌ام کرد.

در اقدامی ناگهانی تصمیم گرفتم به سفری ده‌روزه بروم. آخرین بلیتِ مانده را خریدم. مرخصی‌های اندوخته برای روز مبادا را خرج کردم. با مدیرم صحبت کردم و قرار شد کارها را روبه‌راه کنم، روزهای تعطیل پیش از سفر را به دورکاری بگذرانم و راهی شوم.

مشتاق، هیجان‌زده و امیدوار، لحظه‌شماری می‌کنم برای روزهای در راه.

شب است. پاییز در خیابان قدم می‌زند.

و سعدی با همهٔ توان، از حنجرهٔ همایون در گوشم فریاد می‌زند:

«او می‌کشد قلاب را»

 

ده روز بعد، وقت حرکت است. یازدهم مهر، ساعت هشت شب، قرار است شهری را که دوستش دارم، ترک کنم و به شهری بروم که سال‌هاست در انتظار دیدنش هستم؛ شیراز.

اولین نفر سوار قطار می‌شوم و چشم‌انتظار می‌نشینم تا هم‌کوپه‌ای‌ها از راه برسند. نفر اول، دختری هم‌سن‌وسال خودم است. نفر دوم، خانمی هم‌سن‌وسال مادرم و آخرین نفر، خانمی است کمی بزرگ‌تر از مادربزرگم.

قطار را دوست دارم؛ چون کوپه‌هایش فرصتی است برای معاشرت فشرده با آدم‌ها.

حدود نیم ساعت می‌گذرد و از سکوت سنگینی که بینمان حاکم شده، نتیجه می‌گیرم که این قطارنشینی مثل قطارنشینی‌های قبلی‌ات نیست دختر جان! مثل قبل نیست که در چشم‌برهم‌زدنی قفل دهانت باز شود و آن‌قدر بگویی و بشنوی که حساب زمان از دستت در برود.

در همین افکار هستم که به‌لطف خانم شمارهٔ دو، سکوت می‌شکند. زبان باز می‌کنم و می‌شود آنچه باید.

خانم شمارهٔ سه، قند خالص است! قصه‌هایی می‌گوید از زندگی‌اش برایمان. منِ فرصت‌طلب هم سر شوخی را باز می‌کنم و چنین می‌شود که چندین خندهٔ نمکین را به یادگار از او در حافظه‌ام ثبت می‌کنم.

او قرار نیست تا پایان راه، هم‌مسیرمان باشد. می‌گوید در شهرضا پیاده می‌شود و به دیدار دوستش می‌رود. پیش‌بینی می‌کنیم نیمه‌شب به مقصدش برسد.

دو نفر دیگر ساکن شیرازند و وقتی متوجه می‌شوند تنهای تنها سفر می‌کنم، با دل‌نگرانی، هم هشدارهای لازم را می‌دهند و هم نام رستوران‌ها و جاهای دیدنی شیراز و بازارها را به من می‌گویند. به‌رسم هم‌صحبتی، شماره‌های هم را می‌گیریم تا اگر شد، در روزهای آینده همراهی‌ام کنند.

وقتی شب به‌خیر می‌گویم، خانم شمارۀ سه می‌گوید: «موفق باشی.» و من پاسخ می‌دهم: «امشب که دیره. شاید صبح بتونم موفق شم!»

قندانه می‌خندد.

خانم‌های شمارهٔ دو و سه خوابیده‌اند؛ اما من و دختری که هر دو بالانشین هستیم، با گوشی مشغولیم.

دل می‌سپرم به صدای قطار در حال حرکت.‌

و فکر می‌کنم سهراب راست می‌گفت که:

«زندگی، سوت قطاری‌ست که در خواب پُلی می‌پیچد.»

روز اول: بگذار تا مقابل روی تو بگذریم

حوالی ساعت ده صبح به مقصد می‌رسیم. فاصله از راه‌آهن تا هاستلی که ده شب میهمانش هستم، حدود چهل دقیقه است. اسنپ می‌گیرم و درحالی‌که سراسر ذوقم، به‌سمت هاستل حرکت می‌کنم.

undefined
عکس شیراز

هوا آفتابی است و شهر بیش از آنچه فکر می‌کردم، گرم است. پس از عبور از خیابان‌های بسیار، به هاستل می‌رسم.

مدت‌ها بود دوست داشتم برای اولین بار، در هاستل اقامت کنم و حالا در این سفر که همه‌چیز را به دل‌خواهم چیده‌ام، پس از جست‌وجوهای بسیار به هاستل بی‌بی می‌رسم و پنج روز قبل از سفر، یک تخت در اتاقی پنج‌تخته رزرو می‌کنم.

چمدانم را از ماشین برمی‌دارم و وارد هاستل می‌شوم. پیش از آنکه بتوانم هاستل را به‌خوبی ببینم، باید فرم پر کنم و کارت‌ملی‌ام را تحویل دهم. مسئول هاستل می‌گوید: «اتاقتان دو تخت دوطبقه و یک تخت تک دارد. تخت تک را برای شما کنار گذاشته‌ام. دو خانم دیگر همراهتان در اتاق‌اند.» تشکر می‌کنم و چمدان‌به‌دست همراه او به‌سمت اتاقم می‌روم.

خانه‌ای قدیمی با پنجره‌های رنگی و حیاطی دل‌نشین که در گوشه‌گوشه‌اش گلدان گذاشته شده، قرار است ده روز میزبانم باشد. در حیاط، پسری را می‌بینم که بعدها می‌فهمم فرانسوی است. دو میز چوبی همراه با صندلی‌های دورش در نزدیکی حوض کوچک حیاط، منظره‌ای بیش از حد نوستالژیک را ساخته‌اند. سه‌چهار پله از حیاط بالا می‌روم و وارد اتاق می‌شوم. درهای چوبی و پنجره‌های رنگی، مرا پنجاه سال از اکنون دور می‌کنند.

undefined
حیاط هاستل بی‌بی در شیراز

آن لحظه جز من کسی در اتاق نیست. چمدانم را کنار تختم را می‌گذارم و خودم را در آینه می‌بینم که آفتاب شیراز، صورتم را بسیار نواخته و سرخ کرده است. می‌روم آبی به صورتم بزنم.

برمی‌گردم به اتاق و می‌بینم که هم‌قطارم، خانم شمارۀ دو، زنگ می‌زند. پاسخ می‌دهم. با مهربانیِ تمام، حالم را می‌پرسد و از این‌همه مهرش خجالت‌زده می‌شوم. کمی بعد، دختری می‌آید داخل اتاق. با لبخند سلام می‌کنم. با صمیمیت دل‌خواهی می‌گوید: «چقدر خوشگلی. اسمت چیه؟» من که جز سرخی و خستگی در چهره‌ام ندیده‌ام، خنده‌ام می‌گیرد و می‌گویم: «ممنونم. اسمم شیماست.» پس از اینکه می‌پرسد از کدام شهر آمده‌ام، می‌گوید اسمش زهراست و همراه با دو گردشگر چینی در اتاق کناری، ساکن است.

undefined
هاستل بی‌بی؛ اقامتگاهی در شیراز

می‌رود و چند دقیقه بعد، یکی از هم‌اتاقی‌ها می‌آید. گپ‌وگفتی کوتاه می‌زنیم و می‌رود آشپزخانه تا غذایش را آماده کند. وقتی برمی‌گردد، با ذوق می‌گوید: «دیدی عروس و دوماد رو؟ اومدن عکاسی توی حیاط.» می‌روم تا ببینم. به سادگی و زیباییِ تمام، در سکوتی عمیق ایستاده‌اند و کمی آن‌طرف‌تر دو گردشگر چینی با ذوق بسیار، نگاهشان می‌کنند. حال خوشی دارم و حس می‌کنم خوشبختم که روز رسیدنم مقارن شده با دیدن عروس و داماد.

پس از قدری تماشا، به اتاق برمی‌گردم. هم‌اتاقی دوم که همراه هم‌اتاقی اول است، از راه می‌رسد و با هم آشنا می‌شویم. کمی بعد، آماده می‌شوم برای بیرون زدن از اقامتگاه. در هرچه تردید داشته باشم، در انتخاب اولین مقصد در شیراز، مطمئن‌ترین آدم روی زمینم. مگر می‌شود شیرازگردی را از جایی جز سعدیه شروع کنم؟

«خرم آن روز که بازآیی و سعدی گوید

آمدی، وه که چه مشتاق و پریشان بودم»

undefined
سعدیه

به سعدیه می‌رسم. خورشید هنوز مقتدرانه بر شهر می‌تابد. سروهای سعدیه، خوشامدگویان و بلندبالا، به استقبالم آمده‌اند. صدای همایون، سعدیه را دل‌انگیزتر کرده است. من درحالی‌که سراپا شوقم، به‌سمت مقبره می‌روم:

«آمدمت که بنگرم باز نظر به خود کنم

سیر نمی‌شود نظر بس که لطیف‌منظری»

undefined
سعدیه

آرامگاه، دمی از مردم خالی نمی‌شود. می‌ایستم تا کمی خلوت شود. خودم را مشغول می‌کنم به خواندن شعرهایی از سعدی که در گوشه‌و‌کنار، بر دیوار نقش شده است. کمی بعد شروع می‌کنم به عکاسی؛ اما مقبره را داربست‌کاری کرده‌اند و نمی‌توانم عکس‌هایی باب‌میل بیندازم. به محوطه می‌روم و چند عکس هم از آنجا می‌گیرم.

undefined
حیاط سعدیه

رفته‌رفته خنکای غروب سر می‌رسد و در این هنگام نشستن در سعدیه، بیش از آنچه تصور کنید دل‌پسند است. می‌نشینم و غزلیات سعدی را از کوله‌ام بیرون می‌آورم و مشغول زمزمه کردن می‌شوم.

گاه‌گاهی، نگاه می‌کنم به آدم‌ها، به کودکی که دوان‌دوان خودش را به حوض می‌رساند و سهراب در گوشم می‌گوید:

«زندگی در آن وقت، صفی از نور و عروسک بود»

کمی بعد، می‌روم به‌سمت یک کتاب‌فروشی کنار مقبره. خیلی وقت است دلم می‌خواهد یک جلد نفیس غزلیات سعدی بگیرم. دقیقاً همانی که می‌خواهم، می‌بینم و برای خرید وسوسه می‌شوم؛ اما یادم می‌افتد چمدانم را به‌قدری پر کرده‌ام که کتابی سنگین، ممکن است کارم را برای برگشت سخت‌تر کند. کتاب را می‌گذارم و به فالوده‌فروشی سعدیه می‌روم و پس از لذت بردن از طعم فالودۀ دل‌چسب شیرازی، به مقصد حافظیه ماشین می‌گیرم و به سعدی می‌گویم:

«دست از تو نمی‌کنم رها من»

undefined
فالوده شیرازی

نگرانم که نکند وقتی می‌رسم، حافظیه تعطیل شده باشد و نتوانم اولین روز سفرم را بدون دیدار با حافظ، به پایان ببرم. به حافظیه می‌رسم. جمعیت، غوغا می‌کند؛ آن‌قدر که برای ورود، باید در صف بایستم. وارد می‌شوم و در دل می‌خوانم:

«المنة للّه که درِ میکده باز است»

لطافت محض است. به مقبره می‌رسم و چند لحظه‌ای آنجا می‌ایستم. آنچه بیش از هرچیز، حافظیه را دل‌انگیز کرده، شکل دایره‌وار مقبره و حلقه‌زدن حافظ‌دوستان است. چون جمعیت، بسیار است و نمی‌توانم در خلوت عکس بگیرم، تصمیم می‌گیرم بالای مقبره را سوژۀ عکاسی کنم و کمی بعد، عکسی را ثبت می‌کنم که بسیار دوستش دارم.

undefined
اولین دیدار با حافظیه

پس از عکاسی، کمی در اطراف مقبره می‌گردم و روی سکوی یکی از اتاقک‌های حجره‌مانند دور مقبره می‌نشینم. حافظ به‌سعی سایه را که برایم بسیار عزیز است و پیش‌تر هدیه گرفته‌ام، از کوله‌ام بیرون می‌آورم. به‌آرامی چندین غزل را زمزمه می‌کنم که با صدای یکی از آقایانی که روی سکوی حجرۀ کناری نشسته، به خودم می‌آیم. می‌گوید: «می‌شه چند دقیقه کتاب حافظ رو بدید؟» دلم می‌خواهد بگویم نه؛ اما کتاب را به او می‌دهم و دل در دلم نیست که نکند کتابم را خراب کند. کتاب را باز می‌کند و شروع می‌کند به خواندن غزل برای دوستانش. من اما همۀ حواسم به این است که نکند صحافی کتاب را خراب کند. هشت سال است که تمیز و کاملاً نو نگهش داشته‌ام. سرم پر از فکر است:

_ چرا کتابم رو نمی‌ده؟

_ چقدر پرروئه!

_ چرا واسه خودش کتاب نیاورده؟

_ چرا کتابم دستشه هنوز؟

در همین افکارم که مسئول حافظیه می‌آید و به همگی می‌گوید که زمان تعطیلی است. هیچ‌وقت فکر نمی‌کردم وقتی برسد که پایان زمان بازدید از حافظیه، این‌قدر خوش‌حالم کند. ولی روزگار است دیگر. دختری که سال‌ها قبل برای شاگردانش می‌خواند: «غلام همت آنم که زیر چرخ کبود / ز هرچه رنگ تعلق پذیرد، آزاد است»، حالا چنان برای پس گرفتن کتابش شتاب‌زده است که تا سر، در تعلقات دنیوی فرو رفته و کم مانده به آن بدبختِ غزل‌خوان برای دوستانش، حمله‌ور شود!

خدا را شکر که در نهایتِ وارستگی و فرهیختگی، کتاب را پس می‌گیرم و حرکت می‌کنم.

undefined
حافظیه در شب

قدم‌زنان به‌سوی فست‌فود پانیک در نزدیکی حافظیه می‌روم که تعریفش را از هم‌قطارم شنیده‌ام. بعد ماشین می‌گیرم و به هاستل برمی‌گردم. به‌معنی واقعی کلمه، مصداق شب‌های روشن است حیاط هاستل. شب‌نشینی در حیاط برپاست؛ به زبان انگلیسی و دربارۀ مسائل ایران.

دوست دارم شنونده باشم؛ اما خستگی امان نمی‌دهد و در رؤیای رنگ‌های مسجد صورتی، به خواب می‌روم.

 

روز دوم: همه‌جا خانۀ عشق است

ساعتم زنگ می‌خورد. دست‌وروشسته می‌روم پشت‌بام برای صرف اولین صبحانه در هاستل. چیدمان میزها و صندلی‌های چوبی در عین سادگی، زیباست. سقف، آسمان است و پرنده‌ها که مدام درحال رفت‌وآمدند، میهمان‌دارانه پر می‌زنند. برای من که شب‌ها به‌امید صبحانه می‌خوابم و صبح‌ها به‌شوق صبحانه از خواب دل می‌کَنم، این لحظات بسیار دوست‌داشتنی‌اند.

دو میز آماده می‌بینم که یکی‌شان میزبان چند پسر جوان است که با هم‌اند. میز دیگر را انتخاب می‌کنم و می‌نشینم. چند دقیقه بعد، خانمی که صبحانه را آماده می‌کند، برایم یک سینی می‌آورد که چای، نیمرو، هندوانه، آش شیرازی و نان و پنیر در آن چشمک می‌زنند. با اشتیاق و اشتهای بسیار، حدود نیم ساعت صبحانه می‌خورم. از خانمی که زحمت صبحانه را کشیده بود، تشکر می‌کنم و به‌سمت اتاقم می‌روم تا آماده شوم برای اولین مقصد دومین روز: مسجد نصیرالملک یا مسجد صورتی.

زهرا که پیش‌تر معرفی‌اش کردم، دیشب گفت که امروز صبح همراه او و خانم گردشگر چینی به مسجد صورتی بروم. لحظاتی بعد، هر سه سوار بر اسنپ، به‌سوی مسجد در حرکتیم. به مسجد که می‌رسیم، ازدحام است. صف انتخاب چادر، غوغا به پا کرده و با صدای «پینک، پینک» گردشگران چینی می‌فهمم همه برای هماهنگی با مسجد صورتی، در پی چادر با گل‌های صورتی‌اند.

وارد مسجد می‌شویم و شعری از علیرضا بدیع را زمزمه می‌کنم:

«داخل که شدم، به‌نام آهو گفتم

با اشک وضو گرفته، یاهو گفتم

در مسجد عشق رفته بودم به نیاز

گفتند اذان بگو! من از او گفتم»

undefined
مسجد نصیرالملک شیراز

نور، رنگارنگ می‌رقصد. مسجد به‌قدری در محاصرۀ گردشگران چینی است که یک آن، شک می‌کنم به چین آمده‌ام یا به شیراز!

به خودم که می‌آیم، می‌بینم با چادری گل‌گلی نشسته‌ام وسط مسجد و زهرا پشت‌سرهم از من عکس می‌گیرد. برای چندمین بار با چهره‌ای نمکین می‌گوید: «خیلی خوشگل شدی.» و گردشگر چینی که همراهمان است، با لبخندی دل‌نشین رو به من می‌گوید: «سو بیوتیفول.» لبخند می‌زنم و بلند می‌شوم تا از بین غوغای جمعیت به کنجی دنج پناه ببرم.

undefined
مسجد صورتی شیراز
undefined
رقص نور در مسجد نصیرالملک شیراز

مشغول فیلم‌گرفتن و ثبت لحظات می‌شوم. گاه‌گاهی از دیگران عکس می‌گیرم و صبر می‌کنم کمی خلوت شود تا زهرا بتواند در گوشۀ مسجد هم عکسی از من بگیرد.

دو روسری نصیرالملک را که طرحشان الهام‌گرفته از کاشی‌های مسجد نصیرالملک است، سال‌ها پیش خریده بودم برای چنین روزی، چنین لحظاتی. هر دو یک طرح دارند و تنها تفاوتشان جنس و ضخامتشان است. امروز، آنی را انتخاب کرده‌ام که خوش‌آب‌ورنگ‌تر از دیگری است.

خانمی که مدام به دیگران تذکر حجاب می‌دهد، به سویم می‌آید و می‌پرسد: «روسری‌تون رو از کجا خریدین؟ اینجا هم این طرح رو داره؛ ولی به این خوش‌رنگی نیست.» صفحۀ اینستاگرام روسری‌فروشی را به او می‌دهم و از او اجازه می‌گیرم که برای عکس گرفتن گوشۀ مسجد، چند لحظه بدون چادر باشم و با روسری عکسی داشته باشم. اجازه می‌دهد؛ اما چند لحظه بعد درست هنگام عکس گرفتن پشیمان می‌شود و می‌گوید چادر دورم باشد. می‌پذیرم و زهرا به‌سرعت از من عکس می‌اندازد. در همان حال، گردشگر چینی که مرا سو بیوتیفول صدا می‌زند، کنارم می‌نشیند و می‌خواهد عکسی با هم بیندازیم. می‌پذیرم و عکسی که بسیار دوستش دارم، از ما ثبت می‌شود.

undefined
من و گردشگر چینی در مسجد نصیرالملک

به حیاط مسجد می‌رویم و کمی آنجا می‌نشینیم. سپس سه تایی حرکت می‌کنیم به‌سمت بازار وکیل.

undefined
خداحافظی با مسجد صورتی

گشت‌وگذار در بازار، گم‌شدن در عطر ادویه‌ها، عکاسی از حجره‌های قدیمی و عمیق شدن در نگاه حجره‌دارانی چشم‌انتظار با دستان پینه‌بسته، قشنگ‌ترین سوغات هر سفر برای من است. حدود دو ساعت در بازار وکیل چرخ می‌زنیم. در میانۀ گشت‌وگذار می‌نشینیم و آب‌طالبی سفارش می‌دهیم، دوست چینی می‌گوید: «وان. تو. ثری!» و از من عکس می‌گیرد و خوش‌خوشان، پیاده به هاستل برمی‌گردیم.

undefined
حجرۀ فرش‌فروشی در بازار وکیل
undefined
ادویه‌فروشی در بازار وکیل
undefined
جلوه‌های خوش‌رنگ بازار وکیل شیراز

به هاستل که می‌رسم، دختر هم‌قطاری زنگ می‌زند و می‌گوید که اگر امروز عصر برنامه‌ای ندارم، با هم به باغ عفیف‌آباد برویم. می‌پذیرم و کمی بعد ماشین می‌گیرم و به عفیف‌آباد می‌رسم. منتظر می‌مانم تا او هم برسد. با هم وارد باغ می‌شویم. به‌محض ورودمان، صدای شجریان در باغ می‌پیچد:

«دلا، نزد کسی بنشین که او از دل خبر دارد

به زیر آن درختی رو که او گل‌های تر دارد»

undefined
باغ عفیف‌آباد شیراز

محمد بحرانی گفته بود: «شیرازی‌های اصیل به عفیف‌آباد می‌گن عفی‌آباد.» به دختر هم‌قطاری می‌گویم: «اینجا باغ عفی‌آباده؟» خنده‌اش می‌گیرد و می‌گوید: «ما به معالی‌آباد هم می‌گیم مالی‌آباد.» می‌خندم و می‌گویم: «معالی‌آباد قشنگ‌تره.»

باغ، بسیار بزرگ است و قدم زدن عصرانه در آن، بسیار مطلوب. قدم می‌زنیم، عکس می‌گیریم، چندین فیلم می‌گیرم و کمی روی نیمکتی در محوطه می‌نشینیم. عصرها هوا کمی پاییزی می‌شود و این خنکای ملایم، باغ‌ها را دل‌‌خواه‌تر می‌کند.

undefined
باغ عفیف‌آباد در شب

هم‌قطاری می‌گوید که برویم بلوار چمران پیاده‌روی کنیم و سپس به‌سمت معالی‌آباد برویم. همین کار را می‌کنیم. ماشین می‌گیریم و به بلوار چمران می‌رسیم. پس از حدود دو ساعت پیاده‌روی، سوار اتوبوس می‌شویم و به معالی‌آباد می‌رویم و من که تا آخرین نفس، معالی‌آباد را همان‌گونه که می‌نویسیم ادا می‌کنم و حاضر نیستم بگویم مالی‌آباد، به پیشنهاد هم‌قطاری با او سوار اتوبوس می‌شوم. ساعت حدود هشت و ربع است. هم‌قطاری می‌گوید که چند ایستگاه بعد پیاده می‌شود و من باید آخرین ایستگاه که شازده‌قاسم نام دارد، پیاده شوم و از آنجا با اسنپ تا هاستل بروم. همین کار را می‌کنم.

حدود ساعت 9 به آخرین ایستگاه می‌رسم. پیاده می‌شوم و در ایستگاه می‌نشینم تا اسنپ بگیرم. هوا، تاریک و محیط به‌گونه‌ای است که ترس در دلم می‌افتد. دختری حدود سی ساله با موهای دم‌اسبی کمی آن‌طرف‌تر می‌نشیند و آقایی هم آن‌سوتر ایستاده است.

اسنپ پیدا می‌شود که ناگهان با صدای دختر جوان به خودم می‌آیم: «گوشی‌م خاموش شده. امکانش هست با گوشی شما یه زنگ به دوستم بزنم؟» ترسم بیشتر شده و نمی‌دانم چه کنم. آن‌قدر می‌ترسم که حس می‌کنم اگر بگویم نه، ممکن است اوضاع خطرناک شود. ازطرفی فکر می‌کنم اگر من جای آن دختر بودم و گوشی‌ام خاموش شده بود، انتظار داشتم کسی کمکم کند.

می‌پذیرم و گوشی‌ام را به او می‌دهم. او که تردید و مکث مرا دیده، برای اینکه گمان نکنم خیال بدی در سر دارد، گوشی‌اش را به من می‌دهد. شماره می‌گیرد و مشغول صحبت می‌شود. صحبتش به درازا می‌کشد. دلم خیلی شور می‌زند. از لحنش حس می‌کنم با نفر پشت‌خط بحث می‌کند. به سمت آقای ایستاده در ایستگاه می‌رود و به او می‌گوید که به نفر پشت‌خط بگوید اینجا کجاست. مرد، دختر را کنار می‌زند. دختر کماکان به مرد اصرار می‌کند. اسنپ می‌رسد. می‌گویم: «اسنپم رسید. لطفاً گوشی‌م رو بدین.» نمی‌دهد و مجبور می‌شوم گوشی‌ام را از دستش بکشم و گوشی‌اش را در دستش بگذارم و سوار شوم.

می‌بینم تماس را قطع نکرده است. قطع می‌کنم؛ اما بلافاصله گوشی‌ام زنگ می‌خورد. پاسخ می‌دهم. آقایی پشت‌خط است. پیش از هر چیزی، توضیح می‌دهم که من آن خانم را نمی‌شناسم و در این شهر مسافرم و تنها می‌دانم نام ایستگاهی که آن خانم در آنجا منتظر است، شازده‌قاسم است. نفر پشت‌خط تشکر می‌کند و تماس را قطع می‌کنم.

به هاستل می‌رسم. در حیاط می‌نشینم و غذای آماده‌ای را که پیش از سوار شدن به اتوبوس خریده‌ام، می‌خورم. زهرا کنارم می‌نشیند و با هم گپ می‌زنیم. کمی بعد، خانمی از اوکراین به ما می‌پیوندد و کمی گفت‌وگو می‌کنیم. زهرا می‌گوید در یکی از اتاق‌های هاستل پنج‌شش دختر هستند که از اطراف شیراز آمده‌اند به شهر برای کار و مدت‌هاست در اینجا ساکن‌اند. پیشنهاد می‌دهد که برویم پشت‌بام و با آن‌ها شب‌نشینی کنیم، چای بنوشیم و من برایشان حافظ بخوانم. قبول می‌کنم. می‌روم به اتاق که حافظم را بردارم. می‌بینم دختر هم‌قطاری، هم تماس گرفته و هم پیام داده که نگران است. سریع با او تماس می‌گیرم و می‌گویم که رسیده‌ام.

حافظ‌به‌دست به پشت‌بام می‌رویم و حدود یک ساعت با زهرا و دخترهای دیگر شب‌نشینی داریم. هرکدام حافظ را باز می‌کنند و من غزلی را که انتخاب شده، می‌خوانم و وقتی با چشم‌های نگران می‌پرسند: «معنی‌ش چیه؟» چند بیت از غزل را برایشان تفسیر می‌کنم.

پایان دومین روز از سفر هم با حافظ است. به خواب می‌روم و دل‌خوشم به آمدن فردا.

روز سوم: ما آزموده‌ایم در این شهر بخت خویش

پس از بیدارشدن و صبحانه خوردن، در حیاط پرسه می‌زنم. آفتاب دل‌خواهی پهن است و ترکیبش با انارِ افتاده در حوض، بیش از حد خیال‌انگیز است. زهرا را می‌بینم و دعوتم می‌کند به اتاقشان بروم. می‌روم و کمی با او و دوست چینی‌اش گپ می‌زنم.

undefined
حیاط هاستل بی‌بی

دوست دارم بروم بیرون؛ اما یاد حرف هم‌قطاری‌ام می‌افتم که می‌گفت: «جمعه بیرون نرو. شهر خیلی خلوته. یه طور ترسناک خلوته.» کمی استراحت می‌کنم. عصر آماده می‌شوم بروم بیرون تا غذا بگیرم. قدم که بیرون می‌گذارم، به درستیِ صددرصدی حرف هم‌قطاری‌ام می‌رسم. شهر به‌شکل ترساننده‌ای، خلوت است و یکی‌دونفری هم که در خیابان می‌بینم، چنان پرسشگرانه نگاهم می‌کنند که سعی می‌کنم سریع‌تر غذایی بگیرم و به هاستل برگردم.

به هاستل برمی‌گردم. یکی از دخترهای ساکن که شب گذشته با هم حافظ‌خوانی داشتیم، می‌گوید: «ما داریم می‌ریم حافظیه. باهامون می‌آی؟» ازخداخواسته قبول می‌کنم و از او می‌خواهم چند دقیقه صبر کند. غذایم را در حیاط می‌خورم. آماده می‌شوم و حافظ به‌سعی سایه را برمی‌دارم و چون کوله نمی‌برم، آن را در کیسۀ کوچک پارچه‌ای می‌گذارم و راه می‌افتم.

دخترها می‌گویند که با اتوبوس برویم. سوار می‌شویم و حدود بیست دقیقه بعد به حافظیه می‌رسیم. حافظیه، خلوت‌تر از اولین شب است. به کنجی می‌رویم و چندنفری می‌نشینیم و می‌گویند که برایشان حافظ بخوانم. می‌خوانم و در همین هنگام، آقا و خانمی به سمتمان می‌آیند و کنارمان می‌نشینند. از من می‌خواهند که برایشان حافظ بخوانم. آقا می‌گوید: «می‌شه غزل سَمَن‌بویان رو برام بخونین؟ شما قشنگ می‌خونین.»

شروع می‌کنم به خواندن:

«سَمَن‌بویان غبارِ غم چو بنشینند، بنشانند

پری‌رویان قرار از دل چو بستیزند، بستانند»

undefined
حافظیه در شب
undefined
نمایی از مقبرۀ حافظ

تا پایان می‌خوانم. سپس چند نفر دیگری به آنان اضافه می‌شوند که به‌گفتۀ خودشان میهمانشان هستند. برای یکی‌دونفرشان حافظ می‌خوانم و کمی بعد با دخترها حرکت می‌کنیم و تصمیم می‌گیریم تا هاستل پیاده‌روی کنیم. حافظم در کیسۀ پارچه‌ای، دست یکی از دخترها می‌ماند و من که دل در دلم نیست، صبوری می‌کنم و خودم را دلداری می‌دهم که قرار نیست اتفاقی برایش بیفتد. 

قدم‌زنان می‌رویم و کمی پس از خروج از حافظیه، با یک لیوان نسکافه پذیرایی می‌شویم. مسیر را ادامه می‌دهیم و در راه به چهارراهی می‌رسیم که پر از گل است. مثل گل‌ندیده‌ها می‌خزم به میانشان. دلم می‌خواهد همان‌جا اتراق کنم. نَفَس، یکی از دخترها، از من عکس می‌گیرد و من هم از او. کمی از جمع عقب می‌مانیم و از اینجا به‌بعد را دوتایی ادامه می‌دهیم. جلوتر می‌رویم و به محوطۀ جلوی ارگ کریم‌خان می‌رسیم. زنده‌بودن شهر در این قسمت، مرا یاد میدان نقش‌جهان اصفهان می‌اندازد. با نفس، حرف می‌زنم تا به یک آب‌میوه‌فروشی می‌رسیم. یخ‌دربهشت می‌گیریم و بعد از نوشیدنش، به هاستل می‌رویم.

undefined
شب‌گردی در شیراز

به هاستل که می‌رسیم، پس از خداحافظی با نفس، به‌سمت اتاقم می‌روم که می‌بینم کیسۀ پارچه‌ای روی میز در حیاط است. برمی‌دارم و سریع حافظ را از داخلش بیرون می‌آورم که مطمئن شوم سالم است؛ اما نیست! سالم نیست. کارد می‌زدند، خونم درنمی‌آمد. روی کتاب حافظم، کتاب حافظ عزیزم، نسکافه ریخته بودند. در آن لحظات، مستعدِ هر خشونتی بودم! فقط خدا را شکر که جز خودم، هیچ‌کس در دیدرسم نبود تا هدف حمله‌ام شود. 

به اتاقم می‌روم و نمی‌دانم چگونه این غم بزرگ را به کار بزرگ تبدیل کنم!

 

روز چهارم: زندگی، آب‌تنی‌کردن در حوضچۀ اکنون است

صبح بیدار می‌شوم و طبق معمول با شوق صبحانه به پشت‌بام می‌روم. آسمان، خیلی تمیز و آبی است. صبحانه‌ام را تمام می‌کنم. تراول‌ماگم را به خانم صبحانه‌آور می‌دهم و از او می‌خواهم آن را برایم از آب‌جوش پر کند. وقتی می‌گیرم و می‌خواهم درش را بگذارم، آن‌قدر پر شده که آب از کنارش سرریز می‌کند و چند تا از انگشتانم می‌سوزد. بلافاصله برمی‌گردم و به خانم می‌گویم. دستپاچه می‌شود و می‌خواهد کمکم کند. می‌گوید: «خمیردندان بزن.» می‌زنم؛ اما هر لحظه بیشتر تورم و تاول زدنشان را حس می‌کنم. یادم می‌افتد مدتی قبل یکی از دوستانم گفته بود که نمک برای سوختگی معجزه می‌کند. از آن خانم، نمک می‌گیرم و خمیردندان را از دستانم می‌شویم تا نمک بزنم. نمک را می‌ریزم، دستانم از سوزش آتش می‌گیرد؛ اما تحمل می‌کنم. چندین بار این کار را تکرار می‌کنم تا درد و سوزش، آرام شود.

دستانم را می‌شویم، از آن خانم تشکر می‌کنم و می‌روم که آماده شوم و شیرازگردی را آغاز کنم.

از ارگ کریم‌خان شروع می‌کنم. نزدیک است و خیلی سریع پیاده به آنجا می‌رسم. پس از چند روز تعطیلی، امروز شهر، همان شهری است که می‌خواهم. دوست دارم وقتی شهرها را بگردم که وسط هفته باشد، مردم مشغول زندگی روزمره باشند و جاهای دیدنی چنان خلوت باشد که بتوان در سکوت آن‌ها را دید.

قدم که به داخل ارگ می‌گذارم، انگار دختری شده‌ام در زمان کریم‌خان. دورتادور ارگ راه می‌روم و از سکوتی که برپاست، لذت می‌برم.

undefined
ارگ کریم‌خان در شیراز
undefined
ارگ کریم‌خان در شیراز

شیرازِ دوران زندیه در ارگ نفس می‌کشد و درحالی‌که دلم می‌خواهد لحظه‌ها را مومیایی کنم و تا سال‌ها همان‌جا بمانم، حرکت می‌کنم به‌سوی داخل ارگ. یکی‌یکی اتاق‌ها را تماشا می‌کنم. یادگاری‌هایی که مُشتی نادان بر دیوارهای ارگ نوشته‌اند، می‌بینم و کمی بعد می‌روم تا حمام ارگ را ببینم.

قدم به داخل حمام می‌گذارم. جزئیات جالب‌توجهی دارد. سقف‌ها و دیوارها اثر هنری‌اند.

undefined
حمام ارگ کریم‌خان

 

undefined
سقف حمام ارگ کریم‌خان

چرخ‌زنان فیلم می‌گیرم تا با همۀ جزئیات، سفر به شیراز را در صفحۀ اینستاگرام برای دوستانم روایت کنم.

از حمام که بیرون می‌آیم، چشم می‌گردانم و یک بار دیگر حیاط ارگ را با آن درختان نجیبش می‌بینم. عده‌ای که با شاید با تور شیراز به این شهر آمده‌اند، مشغول گشت‌وگذار در ارگ هستند. درخت‌ها را می‌بینم و بیتی از فاضل نظری در گوشم زمزمه می‌شود:

«درخت‌ها به من آموختند فاصله‌ای

میان عشق زمینی و آسمانی نیست»

undefined
درخت‌های ارگ کریم‌خان

از ارگ بیرون می‌آیم و سُر می‌خورم به‌سمت مسجد وکیل. سرِ ظهر شنبه است و شهر از آنچه فکرش را می‌کردم، خلوت‌تر شده و این همان چیزی است که در پی‌اش بودم.

پیش از اینکه وارد مسجد شوم، تا می‌توانم از ترکیب مقرنس‌های ورودی مسجد با آسمان آبی عکس می‌اندازم. من باید ابر می‌شدم. من باید ابر بشوم و این، رؤیایی‌ترین آرزوی من است.

undefined
ورودی مسجد وکیل شیراز

وارد می‌شوم و آفتاب آن‌قدر یکه‌تاز است که نور از هر طرف، خوشامد می‌گوید. مدتی در حیاط می‌مانم و مشغول عکاسی و فیلم گرفتن می‌شوم. سپس قدم به مسجد می‌گذارم و مبهوت این‌همه هنر می‌شوم؛ ستون‌ها، شبستان، همه و همه، زیبایی در زیبایی‌اند.

undefined
حیاط مسجد وکیل شیراز
undefined
عکس مسجد وکیل شیراز
undefined
مسجد وکیل

چرخ می‌زنم و فیلم می‌گیرم. چرخ می‌زنم و به‌معنای واقعی کلمه سرمستم. در همین حال‌وهوا هستم که گوشی‌ام زنگ می‌خورد. زهراست؛ همان دختر هم‌هاستلی. قرار بود صبح به تهران برگردد. تماسش را پاسخ می‌دهم. می‌گوید با هواپیما برگشته و به من هم پیشنهاد می‌کند بلیط قطارم را لغو کنم و با هواپیما برگردم. من اما دوست دارم با قطار برگردم.

کمی پس از پایان تماس زهرا، از مسجد بیرون می‌آیم و می‌روم به حمام وکیل که در همسایگی مسجد است.

undefined
ورودی حمام وکیل شیراز

وارد که می‌شوم با صدایی ضبط‌شده و صمیمی مواجه می‌شوم و ماکت‌هایی که در سراسر حمام گذاشته شده است؛ دخل‌دار، داروغه، گزمه، چاپارچی، رعیت، مباشر، خان، کدخدا، دهقان، پهلوان، نوچۀ پهلوان، مشتری، بزاز، بازرگان، میرزابنویس، شهری و پسر شهری. یک‌یکشان را به‌دقت نگاه می‌کنم تا می‌رسم به ماکتی که روی تابلوی جلویش نوشته شده: «قلندر» و بیتی از حافظ روانۀ ذهنم می‌شود:

«هزار نکتهٔ باریک‌تر ز مو اینجاست

نه هرکه سر بتراشد، قلندری داند»

undefined
حمام وکیل شیراز

ماکت‌ها گویای این‌اند که حمام‌ها در گذشته، جایی برای معاشرت اقشار گوناگون بوده‌اند. جلوتر می‌روم و به قسمت‌های دیگر هم سرک می‌کشم.

undefined
سقف حمام وکیل شیراز

در بخشی دیگر، مراسم حنابندان را به تصویر کشیده‌اند با ماکت‌هایی از زنان که اطراف عروس ایستاده‌اند. صدای آهنگ محلی از بلندگو پخش می‌شود.

از حمام خارج می‌شوم و تصمیم می‌گیرم پیش از ادامۀ شیرازگردی، بروم ناهار بخورم. رستوران دوسی را از بین بهترین رستوران‌های شیراز انتخاب می‌کنم. هم نزدیک است و هم تعریفش را شنیده‌ام.

پیاده می‌روم به‌سمت رستوران و بعدازظهرِ شیراز را نفس می‌کشم. کوچه‌ها و خیابان‌ها خلوت‌اند و سکوت دل‌خواهی حکم‌فرماست. از گل‌های صورتی یک کوچه در خیابان فرهنگ عبور می‌کنم و کمی بعد به میدان شهرداری، خیابان پیروزی، کوچۀ چهارم می‌رسم و وارد رستوران می‌شوم.

undefined
قدم‌زدن در کوچه‌های شیراز

«دوسی، در لهجۀ شیرازی به‌معنای مادربزرگ است.» این نوشته را سردرِ صفحۀ اینستاگرام رستوران دوسی می‌بینم و مطمئن می‌شوم رستوران دل‌ربایی، انتظارم را می‌کشد.

می‌نشینم و صورت‌غذا را برایم می‌آورند. دوست دارم کلم‌پلوی شیرازی سفارش دهم؛ اما سفارش‌پذیر می‌گوید فقط در بعضی از روزهای هفته، کلم‌‌پلو دارند و باید از قبل برای رزرو کلم‌پلو تماس بگیرم. غم‌برپلوی شیرازی سفارش می‌دهم؛ به این امید که با طعمش، هرچه غم دارم، بردارد و ببرد.

undefined
غم‌برپلوی شیرازی در رستوران دوسی

غذا می‌رسد. ظاهرش دل‌فریب است؛ طعمش نیز. غذایم را می‌خورم و حالا که جانی تازه گرفته‌ام، حرکت می‌کنم به‌سمت خیابان لطفعلی‌خان زند.

قدم‌زنان می‌روم و می‌روم تا اینکه تابلویی را می‌بینم که رویش نوشته شده: مدرسۀ خان.

تابلوی راهنما را دنبال می‌کنم و به مدرسۀ خان می‌رسم؛ مدرسه‌ای که یادگار دوران صفویه است و در ساختن آن به اعداد مقدس توجه کرده‌اند؛ مثل ساخت پنج جای تدریس به‌نیت پنج تن. مدرسه‌ای است که هفتاد حجره دارد و روزگاری محل تدریس ملاصدرا بوده است.

undefined
مدرسۀ خان

وارد که می‌شوم، جز من و آقای بلیت‌فروش کسی نیست. می‌خواهم بلیت بخرم که آقای بلیت‌فروش می‌گوید: «بلیت طبقۀ بالا رو هم می‌خواین؟» می‌پرسم: «بلیت طبقۀ بالا جداست؟ بله. لطفاً.» راه طبقۀ بالا را نشانم می‌دهد و ابتدا از طبقۀ بالا شروع می‌کنم.

undefined
مدرسۀ خان در شیراز
undefined
مدرسۀ خان در شیراز

سکوت و تاریکی در هم تنیده‌اند. بالا می‌روم و از اینجا به‌بعد، لذت کشف همه‌چیز و همه‌جا با من است. هیچ تابلوی راهنمایی نیست. هیچ آدمی نیست. و من می‌توانم مثل یک طفل نوپا، تاتی‌کنان، از این دالان بدوم تا آن یکی دالان، از این حجره قِل بخورم به آن یکی حجره. وارد حجره‌هایی بشوم که معلوم است سال‌هاست کسی سراغشان نرفته است. 

undefined
طبقۀ دوم مدرسۀ خان

به حجرۀ 22 که می‌رسم، مکث می‌کنم و می‌گویم کاش حجرۀ من بود. نور از هر سو به حجره‌ها سرک می‌کشد. زیر لب کلامی از غزاله علیزاده را زمزمه می‌کنم:

«من، غلام خانه‌های روشنم.»

و غلام حجره‌های روشن.

undefined
حجرۀ 22 در مدرسۀ خان

اغراق نیست اگر بگویم آن لحظه‌ها را از ته دل زندگی کرده‌ام. رهایی عمیقی که با لذت کشف همراه باشد، اگر زندگی نیست، پس چیست؟ همین‌طور که در حال کشفم و شگفت‌زده، به دالانی می‌رسم که از یک سمتش، حیاط که می‌شود طبقۀ پایین، پیداست. گنجشکان انگار به لهجۀ غلیظ شیرازی آواز می‌خوانند. من هستم و شعری از علیرضا بدیع در خاطرم:

«عاشق‌ترین پرنده تویی بر درخت من

قربان قلب نازک تو، قلب سخت من

گنجشک دل‌بخواه من، اکنون پس از دو سال

برگشته‌ای به‌سویم و برگشته بخت من

پرچینی از شکوفۀ گیلاس: تاج تو

دامانی از مراتع عناب: تخت من

ماه است پرچم من و باران سرود ماست

پیشانی گشادۀ تو، پایتخت من»

undefined
پاییز شیراز از دریچۀ مدرسۀ خان

چنان کیفورم که حس می‌کنم زندگی یعنی همین لحظات به‌ظاهر ساده‌ای که هرگز گمان نمی‌کردم چنین تأثیری بر من بگذارد. دوست دارم فریاد بزنم: «من زیاده‌خواه نیستم زندگی! دلم، شادی‌های اصیل می‌خواهد فقط. ببین چه ساده سرخوش می‌شوم.»

کمی تا غروب مانده است. از پله‌ها پایین می‌روم و سرمست در حیاط، این‌سو و آن‌سو می‌روم. حوض بزرگ با اردک‌هایی معصوم، درختانی پربار و باشکوه، حجره‌هایی قدیمی و دکان نجاری که حیاط را زنده‌تر کرده، همه و همه نمی‌گذارند بروم.

undefined
حیاط مدرسۀ خان

سربه‌هوا از بین درختان رد می‌شوم. حالا دخترکی چهارساله‌ام که از شهر گریخته و به باغ بزرگی آمده تا از زمختیِ دل‌خراش شهرنشینی به لطافت درخت‌ها پناه آورد.

به دکان نجاری می‌روم و برای عکس گرفتن اجازه می‌گیرم.

بیتی از کاظم بهمنی در ذهنم تکرار می‌شود:

«سال‌ها مثل درختی که دَمِ نجاری‌ست

وقت روشن‌شدن ارّه، وجودم لرزید»

undefined
کارگاه نجاری در حیاط مدرسۀ خان

شب، نزدیک است. راه می‌افتم و لطفعلی‌خان زند را ادامه می‌دهم. می‌خواهم به خانۀ زینت‌الملوک بروم. طبق نقشه، مسیر را ادامه می‌دهم و وارد خانه می‌شوم. ابتدا از زیرزمین خانه شروع می‌کنم که موزه‌ای است مشهور به موزه مادام توسو در شیراز. ابتدا با ماکت زینت‌الملوک و در ادامه با ماکت بزرگانی چون سعدی، حسین بن منصور حلاج و دیگران مواجه می‌شوم.

undefined
ماکت حلاج در خانۀ زینت‌الملوک

پس از موزه‌گردی از زیرزمین به سطح زمین می‌آیم و در حیاط دل‌انگیز خانه پرسه می‌زنم. سپس به داخل عمارت می‌روم و چشم‌هایم را به تماشای آینه‌کاری‌ها و گچ‌بری‌ها می‌سپارم.

undefined
خانۀ زینت‌الملوک

دوست دارم حالا که تا اینجا آمده‌ام، به نارنجستان قوام بروم که همسایۀ این خانه است. می‌روم به آنجا. ساعت شش و ده دقیقه است. بلیت را که می‌گیرم، بلیت‌فروش می‌گوید: «تا شش و نیم بازه.» متعجب می‌شوم که چرا قبل از تهیۀ بلیت نگفت. منی که دوست دارم به‌آهستگی همه‌جا را ببینم، چگونه در بیست دقیقه دلم راضی شود. چاره‌ای نیست. وارد باغ می‌شوم. شب است و چراغ‌ها روشن و فواره‌های حوض، رقصان‌اند.

undefined
نارنجستان قوام

مشغول عکس و فیلم گرفتنم که فواره‌ها را خاموش می‌کنند و این یعنی داریم می‌بندیم! با عجله به داخل عمارت می‌روم و طبق معمول، از طبقۀ بالا هم غفلت نمی‌کنم. سعی می‌کنم تا می‌توانم ببینم. کمی بعد که تذکر می‌دهند برای خروج، از عمارت بیرون می‌آیم و همین که آب‌میوه‌فروشی داخل باغ را می‌بینم که هنوز چراغ‌هایش روشن است، یک لیوان شربت بهارنارنج سفارش می‌دهم و نمی‌گذارم هیچ‌چیز، سرخوشیِ این روز عزیز را از من بگیرد.

شربتم را تمام می‌کنم و راه می‌افتم؛ اما هنوز شیرازگردی ادامه دارد. در مسیر رسیدن به هاستل، به شاه‌چراغ می‌روم و کمی آنجا می‌نشینم.

undefined
عکس شاه‌چراغ

بعد به‌سمت هاستل می‌روم و با ۱۵۰۸۳ قدمی که امروز به‌گواه قدم‌شمار گوشی برداشته‌ام، قهرمانانه پروندۀ چهارمین روز سفر را می‌بندم.