قسمت دوم: سنندج، مریوان، اورامان
روز سوم:
امروز باید همدان رو به قصد سنندج ترک می کردیم. اما آرامگاه (زیارتگاه) "اِستر و مُردخای" یکی از جاهایی بود که قبلاً ندیده بودیم و این بارتصمیم داشتیم ببینیم. این آرامگاه یکی از مهمترین مکان های زیارتی یهودیان در ایران و جهان به حساب میاد. توی اینترنت، ساعت بازدید از 8 صبح تا 7 غروب نوشته شده بود. به همین علت، صبح (حدود ساعت 8.5) رفتیم آرامگاه. اما درِ ورودی بسته بود. با شک و تردید و دودلی، زنگ رو زدم. مرد مسن و قد بلندی در رو باز کرد. خواستم وارد بشم که مانع شد و گفت فقط بعد از ظهرها امکان بازدید هست. اون هم همراه با خانواده. به صورت مجردی اجازه ورود نمی دادن. جدیت خاصی توی رفتار و گفتارش دیده میشد. مطمئن بودم که چونه زدن برای بازدید فایده ای نداره. ناچار از بیرون عکسی گرفتم و رفتیم به سمت کردستان.
اما بد نیست در مورد این دو شخصیت توضیحی داده بشه. طبق روایات، اِستر که در زمان کودکی، پدر و مادرش رو از دست داده بود، پیش دایی خودش که مُردخای نام داشت، زندگی کرد. به خاطر زیبایی و نجابت زیاد، به همسری خشایارشاه در اومد و ملکه ایران شد. در مورد این دو نفر، چند روایت مختلف تعریف شده که صحت و سقمش به عهده مورخین هست. اما طبق روایتی که نمی دونم چقدر صحت داره، داستان از اینجا شروع میشه که ظاهراً یکی از وزرای خشایارشاه به نام هامان، خشایارشاه رو بر علیه یهودیان تحریک می کنه و باعث میشه که شاه دستور قتل تعداد زیادی از یهودیان رو صادر بکنه و به قتل برسونه. بعدها که استر و مردخای نفوذ زیادی در دربار خشایارشاه پیدا کردن، به تلافی قتل عام یهودیان، شاه رو که در حالت مستی بود، بر علیه هامان تحریک می کنن و دستور اخراج هامان و تعداد زیادی از ایرانیان رو می گیرن. ظاهراً این اتفاق روز 13 فروردین اتفاق افتاده و به همین علت ایرانیان اون روز رو نحس اعلام می کنن و برای دفع نحسی، در سالهای بعد، خونه ها رو ترک می کنن و به خارج از دیار میرن که همین مسئله باعث میشه سیزده بدر شکل بگیره.
البته روایت دیگه ای هم هست که میگه بعد از اینکه هامان حکم اعدام و اخراج یهودیان رو از خشایارشاه گرفت، استر و مُردخای به خاطر نفوذشون، نظر شاه رو عوض کردن و مانع کشته شدن یهودیان شدن. به همین علت، یهودیان این روز رو جشن گرفتن و به شادی پرداختن. سالهای بعد هم در همون روز جشن یادبود گرفتن و اون روز به نام عید پوریم نامگذاری شد.
به هر حال، سوار ماشین شدیم و به سمت کردستان راه افتادیم. ساعت 10:30 رسیدیم قروه.
برای اینکه با شهر آشنا بشیم، به جای عبور از کمربندی، مسیر داخل شهر رو انتخاب کردیم. اما کمی که جلوتر رفتیم، متوجه شدیم پلیس اجازه ورود به مرکز شهر رو نمیده و مسیر رو بسته. همین مسئله باعث شده بود که ترافیک بسیار سنگینی ایجاد بشه. نزدیک نیم ساعت توی ترافیک بودیم و راه برگشت یا تغییر مسیر هم نداشتیم. علت بسته شدن مسیر رو متوجه نشدم. اما بعد از کلی معطلی و گیر کردن توی ترافیک سنگین، بالاخره راهی باز کردیم و خودمون رو به کمربندی غدیر خم رسوندیم. (ضمناً یادم رفت که بگم داخل آرامگاه استر و مُردخای نمیشه عکس و فیلم گرفت).
وارد کمربندی که شدیم، مستقیم رفتیم سنندج. سنندج جاهای زیادی برای دیدن داره. مثل عمارت خسروآباد، عمارت آصف وزیری، عمارت سالار سعید (موزه سنندج)، عمارت امجدالاشرف، پارک آبیدر، حمامِ خان، عمارت وکیل الملک، عمارت مشیر دیوان، کلیسای سنندج، حمام شیشه و خیلی جاهای دیگه. با توجه به اینکه قرار بود فقط یک شب توی سنندج بمونیم، ناچار بودیم فقط تعدادی از اونها رو برای بازدید انتخاب بکنیم که اولین مورد، عمارت آصف وزیری بود.
این عمارت، حدود 4000 متر وسعت داره و از قدیمی ترین عمارات سنندج هست. اگرچه نام عمارت به آصف وزیری (آصف دیوان) مشهوره، ولی بانی اولیه این بنا خانواده معتمد هاشمی ها (امجد الااشرف) هستن که ساختمان ضلع شمالی رو در دوره صفویه ساختن. ظاهراً، بعدها توسط میرزا محمدرضای وزیر، پدر آصف وزیری، خریداری شد. آصف وزیری هم در اواخر دوره قاجار و اوایل دوره پهلوی، بخشهایی مثل سردر ورودی و ساختمانهای ضلع شرقی و غربی رو به عمارت اضافه کرد.
توی سنندج، به عمارت آصف وزیری، خانه کُرد هم میگن. چون موزه مردم شناسی کُرد توی این موزه قرار داره و فرهنگ مردم کُرد رو به زیبایی به تصویر کشیده. مواردی مانند، مکتب خانه، کشاورزی، طبابت، صنایع دستی، اتاق خان، آشپزی، حمام و تندیس برخی از مشاهیر و غیره، در این موزه به چشم می خوره.
عمارت آصف، علاوه بر سردر و دالان ورودی و اتاق تقسیم آب، چهار حیاط به نام های: حیاط بیرونی (اصلی)، حیاط اندرونی، حیاط مستخدمین و حیاط مطبخ داره.
نزدیک ظهر بود و باید خودمون رو شارژ می کردیم. قبلاً توی سفرنامه ها و سایت ها خونده بودم که حمام خان (یا حمام پیرظهیری) که از جاهای دیدنی کردستان هست، تبدیل به رستوران شده که هم میشه اونجا غذا خورد و هم یه جای تاریخی رو دید. به همین علت، رفتیم به سمت رستوران (حمام) خان. رستوران توی بافت قدیمی و کوچه پس کوچه ها و بازار سرپوشیده قرار داره. آدرسش کمی سخته. دسترسی به رستوران از میدان و خیابان انقلاب و همینطور خیابان طالقانی ممکن هست. از چند نفر آدرس گرفتیم و ماشین رو توی یکی از کوچه های نزدیک رستوران، پارک کردیم. بعد از عبور از کوچه های نسبتاً باریک و پُرسان پُرسان، به رستوران رسیدیم.
ظاهراً این حمام در دوره قاجار و در زمان اردلان یا امان الله خان اردلان، والی کردستان، ساخته شده. این حمام هم مثل حمام های قدیمی دیگه، از خزینه سرد و گرم و سرویس های بهداشتی و جاکفشی و آب انبار و غیره تشکیل شده. دو تا حوض یا آب نما هم توی حمام هست. یه بخش خصوصی هم داره که مختص خان بود. این حموم، بعدها توسط خانواده پیرظهیری خریداری شد و به همین علت به حمام پیرظهیری هم معروفه.
بعد از گشتی که توی حمام زدیم، روی یکی از سکوها نشستیم و سفارش غذا دادیم.
کیفیت غذا معمولی ولی برخورد پرسنل عالی بود. اما سرویس دهیشون کمی با تأخیر انجام میشد. ما سفارش کباب داده بودیم. اصولاً همراه کباب، کره هم میارن. ظاهراً یادشون رفته بود کره هم بذارن که بهشون یادآوری کردیم کره و کمی پیاز هم بیارن. با اینکه فقط ما سه نفر اونجا بودیم، تقریباً نصف غذا رو خورده بودیم که تازه سر و کله پیاز و کره پیدا شد!!
بعد از خوردن غذا و کمی استراحت، به سمت مجموعه تفریحی پارک کوهستانی آبیدر راه افتادیم. نزدیک پارک که شدیم، انگار آسمون هم سوراخ شد و باران بهاری شروع به باریدن کرد و حدود یک ساعتی ادامه داشت. مبلغ ورودی پارک 4000 تومن بود.
پارک آبیدر یکی از مهمترین مکانهای تفریحی مردم سنندج هست. به نوعی میشه گفت که بام سبز سنندج هم به حساب میاد. چون کل شهر، از بالای پارک دیده میشه. توی این پارک، علاوه بر طبیعت زیبا و درختان سرسبز، پارک کودک، رستوران، کافی شاپ، سرویس بهداشتی، آلاچیق و سکوهایی برای نشستن، بزرگترین سینمای روباز جهان به ابعاد 25 در 12 متر و همینطور تفریحاتی مثل زیپ لاین و پل معلق هم وجود داره. ضمناً مجسمه ای فلزی به ارتفاع 15 متر هم به یادبود مقاومت مردم کردستان، توی آبیدر نصب شده. اردیبهشت بود و گلهای ارغوانی رنگ، زیبایی خاصی به پارک داده بودن.
باران همچنان ادامه داشت. وقتی رسیدیم به پل معلق، شدت بارش برای چند دقیقه خیلی زیاد شد. البته همین باران باعث پررنگ تر و قشنگتر شدن سبزه ها و درختها هم شد. حالا خوبه که چتر همراهمون بود. از ماشین پیاده شدیم و چتر به دست، شهر رو تماشا کردیم. چند تا تندیس از مشاهیر هم کمی بالاتر از پل معلق نصب شده بودن.
مبلغ ورودی به پل معلق برای هر نفر 50 هزار تومن بود. نمای شهر از روی پل هم زیبایی خاصی داشت. چند دقیقه ای روی پل راه رفتیم و کلی عکس و فیلم گرفتیم. چوبهای کف پل چند سانتی از هم فاصله داشتن و اگه موبایل از دستم در می رفت، حتما می افتاد پایین و به خاطر ارتفاع زیادش، دیگه چیزی ازش باقی نمی موند. ای کاش، کف پل رو با فنس یا توری می پوشوندن تا مشکلی بابت افتادن موبایل و وسایل کوچک نباشه.
به هر حال، لحظات خوبی رو توی پارک گذروندیم و از مناظر اطراف و چشم انداز زیبای شهر لذت بردیم و نهایتاً برگشتیم کنار ماشین.
نوشیدن چای توی این هوا واقعاً می چسبید. فلاسک رو در آوردیم و سه تا لیوان ریختیم. بعد از خوردن چای، کم کم از پارک خارج شدیم. باران دیگه بند اومده بود و هوا آفتابی بود. مستقیم رفتیم برای بازدید عمارت خسرو آباد که تصاویر زیبایی توی سایتها ازش دیده بودم. ساعت حدود 5 بعد از ظهر جلوی عمارت خسروآباد بودیم. طبق برنامه ای که توی سایت زده بودن، عمارت باید توی این ساعت باز باشه، اما تعطیل بود. از چند نفر در مورد علت تعطیلی عمارت سوال کردیم که گفتند فردا صبح باز میشه. ما هم چاره ای ندیدیم جز اینکه بریم سمت بازار.
یکی از مراکز مهم تجاری توی سنندج، مجتمع تجاری بانتا آبیدر هست که توی خیابون پاسداران و نزدیک میدان شهرداری یا میدان سنه دژ (یا سنندج) قرار داره.
ظاهراً با گذشت زمان، "سنه دژ" به سنندج تغییر کرده. در مورد کلمه "سنه دژ" روایات مختلفی وجود داره. کلمه دژ که خودش گویا هست اما در مورد کلمه سنه، روایات با هم متفاوت هستن. بعضی ها معتقدند که سنه یعنی پای کوه یا سینه کوه. چون دژی پای کوه ساخته شده، این منطقه به "سنه دژ"، یعنی دژ پای کوه نامگذاری شده. بعضی هم میگن نام اصلی این شهر "سانان دژ" بوده. چون سان در زبان کُردی گورانی به معنی سلطان هست و "سانان دژ" یعنی دژ سلاطین.
عده دیگری هم معتقدن که چون سلیمان خان اردلان، والی کردستان، مرکز ایالت کردستان رو از حسن آباد به روستایی به نام "سینه" منتقل کرد و بالای روستای "سینه" دژی ساخت، به اون منطقه "سینه دژ یا سنه دژ" می گفتند که با توسعه و عمران و آبادیِ اون روستا، شهر سنندج شکل گرفت. به هر حال، توی یکی از خیابونهای نزدیک میدان سنه دژ (میدان شهرداری) که ترافیکش وحشتناک بود، ماشین رو با گرفتاری زیادی پارک کردیم و وارد مجتمع بانتا آبیدر شدیم.
این مجتمع که از مراکز شیک و مدرن سنندج به حساب میاد، سه طبقه تجاری فعال داره و برای خرید، میتونه جای مناسبی باشه. ما هم بعد از کمی خرید توی این مجتمع و مغازه های خیابون فردوسی، به میدان زیبای آزادی یا اقبال سنندج رفتیم که محل تقاطع خیابونهای پاسداران (ششم بهمن)، فلسطین، کشاورز، آبیدر (صفری) و حسن آباد هست. میشه گفت که این میدون، یکی از میدون های مهم سنندج هست و قلب شهر محسوب میشه.
پیاده راه فرهنگی فردوسی هم به همین میدون وصله. توی این پیاده راه، علاوه بر مغازه ها، دست فروش های زیادی بساطشون رو پهن کرده بودن. لاین وسط پیاده راه هم آلات موسیقی به نمایش گذاشته شده بود.
گروهی از نوازندگان خیابانی، موسیقی محلی می نواختن که خیلی هم لذت بخش بود. کمی هنرنمایی اونها رو تماشا کردیم و بعد به سمت خونه راه افتادیم.
روز چهارم:
امروز باید بریم سمت مریوان. اما چون دیروز عمارت خسرو آباد بسته بود، تصمیم گرفتیم قبل از رفتن به مریوان، مجدداً بریم عمارت خسروآباد. این عمارت، مرکز حکومت خاندان اردلان، به ویژه خسرو خان اردلان بود و به همین علت نام عمارت خسروآباد روی اون گذاشتن. ظاهراً این عمارت، بیشتر جنبه تشریفاتی داشته و محل استقبال و پذیرایی از شاهان و مقامات بلندپایه کشوری بود. طبق گفته ها، عروسی دختر فتحعلی شاه قاجار با خسروخان، توی همین عمارت برگزار شده.
بعد از صرف صبحانه، شال و کلاه کردیم و راه افتادیم. عمارت، حد فاصل دو خیابان موازیِ شبلی و کشاورز قرار داره. بلوار خندق هم یه سمتش به همین عمارت منتهی میشه.
طبق معمول، دست به دامن گوگل مپ شدیم و به سمت عمارت خسروآباد راه افتادیم. اما باز هم با در بسته روبرو شدیم. مجدداً از چند تا پیرمرد که به دیوار عمارت تکیه داده بودن و تخمه می شکستن، در مورد ساعت باز شدن مجموعه سوال کردم که گفتن امروز صبح دیگه باز نمیشه. باید غروب بیایید!!!! که آخرش نفهمیدیم غروب باز میشه یا صبح. چون در هر دو حالت بسته بود!!!!
ما که فرصت موندن نداشتیم، بعد از گرفتن چند تا عکس از بیرون عمارت، دست از پا درازتر، برگشتیم.
حیف شد که نتونستیم از داخل عمارت بازدید بکنیم. چاره ای نبود و باید می رفتیم سمت مریوان. ساعت 9.5 از جلوی عمارت خسروآباد به سمت مریوان حرکت کردیم. توی مسیر، سری به روستای نگل زدیم تا قرآن قدیمی رو که در زمان خلیفه سوم نوشته شده و الان توی مسجد نگل قرار داره، ببینیم. حدود یک ساعت و ربع طول کشید تا به روستای نگل رسیدیم. ماشین رو سر جاده پارک کردیم و وارد مسجد شدیم.
طبق مطالب نوشته شده روی تابلوی راهنمای داخل مسجد، در زمان خلیفه سوم، چهار قرآن با خط کوفی نوشته شد و اونها رو به چهار اقلیم در سراسر دنیا فرستادن که این قرآن، یکی از همون قرآن هاست. اینکه چجوری به این منطقه اومده، هنوز مشخص نیست. این قرآن در زمان صفویه و موقع ساخت و ساز توسط یکی از اهالی روستا پیدا شده. چند بار هم مورد سرقت قرار گرفته اما پس از پیگیری های زیاد، پیدا شده و مجدداً به همین مسجد برگردونده شده. الان هم داخل مسجد با دوربین مداربسته و نرده های فلزی محافظت میشه.
موزه ای هم پشت همین مسجد بود که ظاهراً توسط اهالی روستا تشکیل شده و هر کس که وسیله ای مربوط به دوران گذشته داشته، به موزه تحویل داده. مثل لوازم کشاورزیِ قدیمی، زیورآلات، ظروف مختلف و از این دست وسایل.
بعد از دیدن قرآن نفیس و قدیمی در روستای نگل، سوار ماشین شدیم و به مسیرمون ادامه دادیم. اردیبهشت، کم کم خودنمایی می کرد و هر جا رو که نگاه می کردی، سرسبزی بود و زیبایی. توی مسیرمون، روستای زیبای کرآباد رو دیدیم که خونه هاشون به صورت پله ای بود.
اگرچه ماسوله گیلان به خاطر پله ای بودن خونه هاش بسیار معروف شده، اما جالبه که خیلی از روستاهای استان کردستان دارای خونه های پله ای هستن اما هنوز اون شهرت و آوازه ماسوله رو بدست نیاوردن. به هر صورت، بعد از حدود نیم ساعت رانندگی، به سروآباد رسیدیم.
کیلومتر ماشین رو که نگاه کردم، یادم اومد باید خیلی زودتراز اینها، روغن ماشین رو عوض می کردم. داخل یه تعویض روغنی رفتم و روغن ماشین رو عوض کردم. با تعویض فیلترها و صافی بنزین و غیره، حدود 1.5 میلیون تومن آب خورد. بعد از تعویض روغن، مجدداً سوار ماشین شدیم و رفتیم سمت مریوان. حدود 17، 18 کیلومتری که از سروآباد خارج شدیم، یه سه راهی بود که باید اون رو مستقیم می رفتیم. مسیر سمت چپ به سمت پاوه میرفت.
اگه اشتباه نکنم، زمان جنگ ایران و عراق، به این سه راهی می گفتن سه راهی حزب الله. ایستگاه های صلواتیِ چایی و شربت و بیسکوئیت و همینطور تلفن رایگان برای رزمنده ها دایر بود. اونایی که می خواستن سمت حلبچه و خرمال برن، از مسیر سمت چپ می رفتن به روستای دزلی و از اونجا هم می رفتن مرز. بعد، لب مرز از کوه می رفتن پایین و وارد دشت بزرگی می شدن که حلبچه و خرمال و چند شهر و روستای دیگه عراق توش بودن. یادمه توی مرز یه تابلویی بود که روش نوشته بودن: "به جمهوری اسلامی عراق خوش آمدید". یه پاسگاه مرزی هم اونجا بود.
بگذریم. بالاخره بعد از حدود 130 کیلومتر رانندگی از عمارت خسرو آباد، ساعت 1.5 بعد از ظهر رسیدیم به مریوان.
مستقیم رفتیم سمت هتل جهانگردی مریوان که بالاتر از دریاچه زریوار (یا زریبار) و مشرف به اون بود. نزدیکترین هتل به دریاچه زریوار، همین هتل هست. چند اتاق مستقل سه تخته و چهار تخته رو به دریا و رو به جنگل و همینطور یه سوئیت 5 تخته و رستوران داره. ما یه اتاق سه تخته رو به دریا رو برای یه شب رزرو کرده بودیم که همراه صبحونه حدود 1 میلیون تومن شد.
دستشویی و حمام به صورت مشترک داخل اتاق قرار داشت. کولر اسپیلت، تلویزیون و یخچال و میز آرایش و سه تا مبل یک نفره و میز کوچکی برای پذیرایی هم توی اتاق بود. مینی بار هم توی یخچال بود که در صورت استفاده، باید جداگانه حساب می کردیم. اتاق ما کاملا مشرف به دریاچه بود. بالکنی سمت دریاچه زریبار داشت که میشد دریاچه و چشم انداز زیبایش رو تماشا کرد.
لازمه بگم که چون از داخل محوطه هتل جهانگردی، دسترسی به دریاچه ممکن نیست، برای رفتن به دریاچه زریوار، باید از محوطه هتل خارج بشیم. البته قبلاً از داخل محوطه امکان رفتن به دریاچه بود و پله های اون هم هنوز وجود دارن. ولی به خاطر اینکه بعضی از افرادی که به دریاچه میومدن، از پله ها بالا می اومدن و باعث ناراحتی مهمانان هتل می شدن، ناچاراً این مسیر بسته شد. طبق گفته مدیریت هتل، بعضی از مسافران تور کردستان، از طریق دریاچه می اومدن کنار اتاقها و زیرانداز پهن می کردن و حتی چادر هم می زدن!!
با اینکه از ظهر گذشته بود ولی چون هنوز گرسنه نبودیم، تصمیم گرفتیم بریم بازارچه باشماق که از جاهای دیدنی مریوان هست و از اونجا هم برگردیم روستای دره تفی که به شهر لک لک ها معروفه.
از پذیرش هتل در مورد بازارچه مرزی باشماق سوال کردم که گفتن این بازارچه، ترانزیتی هست و به صورت شخصی نمیشه خرید کرد. اما چون اردیبهشت بود و همه جا سرسبز، گفتیم به خاطر زیبایی های طبیعی هم شده، تا نزدیک بازارچه بریم.
تا نزدیک بازارچه رفتیم اما با توجه به توضیحات پذیرش هتل و شرایطی که دیدیم، دیگه جلوتر نرفتیم و برگشتیم به سمت دره تفی.
وارد سایت لک لک ها شدیم. دو تا جوان از اهالی روستا به عنوان راهنمای محلی، اونجا بودن و توضیحاتی در مورد چگونگی تشکیل این سایت دادن. چون لک لکها روی تخمها خوابیده بودن، توصیه کردن که از یه محدوده ای که مشخص شده بود، جلوتر نریم.
طبق گفته راهنمایان محلی، سالیان گذشته، ابتدا یک جفت لک لک به این روستا مهاجرت می کنن و یکی از اهالی، تصمیم میگیره با تیرآهن براشون جایگاهی بسازه تا لک لک ها بتونن روش لونه درست بکنن. لک لک ها هم میرن روی تیر آهنی لونه میسازن و مدتها اونجا بودن تا در کوچ زمستانه از دره تفی میرن. جالبه که سال بعد، مجدداً به دره تفی برمی گردن و دقیقاً میرن روی همون لانه. اما اینبار چند جفت لک لک دیگه رو با خودشون میارن که باز هم اهالی روستا، برای لک لک های جدید لونه میسازن. این کار طی چندین سال ادامه پیدا می کنه و الان تعداد زیادی لک لک توی روستا زندگی می کنن.
طبق گفته راهنمای محلی، تفی به کُردی یعنی توت. دره تفی هم یعنی دره توت. شهر مریوان و دریاچه زریوار از سایت لک لک ها قابل مشاهده هست. بعد از شنیدن صحبتهای راهنمای محلی و کمک کوچکی به صندوق حمایت از سایت لک لک ها، رفتیم سر خیابان اصلی روستا.
کمی گرسنه شده بودیم و من توی سفرنامه ها خونده بودم که توی کردستان چیزی به نام "کلانه" درست می کنن. جالبه که ما هم توی منطقه خودمون، نانی داریم به نام "کالانه" که از سبزیجات معطر درست میشه (یعنی یه "الف" اضافی بعد از حرف "ک"). در واقع، توی خمیرِ نون "کالانه" ما، سبزی های محلی و پنیر می ریزن و می ذارن توی تنور تا پخته بشه. چیزی شبیه سمبوسه. من هم که "کالانه" خودمون رو توی ذهنم تجسم کرده بودم، پیشنهاد دادم برای نهار، بریم "کلانه" بخوریم. داخل روستا مغازه کلانه پزی ندیدم اما تا دلتون بخواد مغازه بستنی فروشی با شیر محلی بود. توی مسیر و نزدیک روستا، چشمم به یه کلانه پزی خورده بود. سوار ماشین شدیم و کمی که از روستا خارج شدیم، کلانه پزی رو دیدیم.
چند تا کلانه همراه با دوغ محلی سفارش دادیم. موقع درست کردن کلانه، متوجه شدم که "کالانه" ما با "کلانه" کردستان کمی تفاوت داره. اینجا، کلانه رو فقط پیازچه میزنن و اگر هم تمایل داشته باشید، کره محلی هم روش می مالن. در واقع عین نون لواش هست که پیازچه داره. کل هزینه کلانه و دوغ محلی 105 هزار تومن شد.
دوغ محلی واقعاً خوشمزه بود. کلانه هم اگرچه طعم و مزه کالانه ما رو نداشت، اما به تستش می ارزید. روبروی کلانه پزی، باغی بود که توش توت فرنگی کاشته بودن. می گفتن که حدود 40، 50 روز دیگه آماده چیدنه. البته توی روستاهای دیگه کردستان هم کاشت توت فرنگی مرسوم هست. شاید بشه گفت که کردستان، بیشترین سهم رو توی کاشت توت فرنگی در کشور داره. به هر حال، بعد از خوردن کلانه و دوغ محلی، مجدداً رفتیم داخل دره تفی و بستنی با شیر محلی خوردیم و از اونجا به سمت مریوان راه افتادیم. توی مسیر، چند تا مزرعه کلزا دیدیم و طبق معمول، توقف کوتاهی کردیم تا عکسی بگیریم.
وارد مریوان که شدیم، رفتیم سمت روستای چاوک. از سربالایی ها بالا رفتیم تا جایی که شهر مریوان به خوبی دیده میشد. فلاسک چای رو بیرون آوردیم و سه تا لیوان چای ریختیم و از چشم انداز زیبای شهر و مناظر اطراف لذت بردیم.
بعد از نوشیدن چای و تماشای شهر، عازم بازار اورامی های مریوان شدیم. گشتی داخل بازار زدیم و خرید مختصری کردیم. کم کم، موقع رفتن به دریاچه زریوار بود که یکی از مهم ترین جاهای دیدنی و گردشگری مریوان محسوب میشه. توی محوطه دریاچه، بازارچه ای هست که هم محصولات و صنایع دستی محلی، شال و روسری و لباس کُردی و غیره فروخته میشه و هم می تونید یه وعده غذایی رو توی رستوران ها و فست فود داخل محوطه نوش جان بکنید.
ماهی کباب های دریاچه بسیار معروف هستن. رستورانهای زیادی اونجا وجود دارن که ماهی های کپور و قزل آلا رو به صورت کبابی به مشتریان ارائه می کنن. چیزی که یادم رفت بگم اینه که توی جنگل های کردستان، پر از درختان بلوط هست. شاید به همین علت، مسیر ورود به دریاچه زریوار، نماد بلوط دیده میشه. متاسفانه، گاهاً اخبار آتش گرفتن عمدی یا سهوی جنگلهای بلوط کردستان، هر از گاهی شنیده میشه!! ای کاش، قدر و ارزش طبیعت و محیط زیست رو بیشتر می دونستیم!!
توی دریاچه، علاوه بر بازارچه و رستوران و فست فود، میشه از قایق های موتوری یا پارویی و سایر وسایل تفریحی و وسایل بازی بچه ها هم استفاده کرد.
خانم من که عاشق لباس کُردی بود، یه روسری خوشگل خرید که بهش "گلونی" میگن. بعد از خرید "گلونی" و یه سری وسایل دیگه، گشتی توی محوطه دریاچه زدیم و چند تا استکان چای تازه دم از همونجا خریدیم و با صدای موسیقی شاد کُردی که حال و هوای لذت بخشی ایجاد کرده بود، چایمون رو نوش جان کردیم.
تا اوایل شب، توی محوطه دریاچه بودیم و از هوای بسیار عالی و موسیقی شاد کُردی لذت بردیم. کم کم گرسنه شده بودیم. گشتی زدیم و از چند تا رستوران، قیمت ماهی کبابی رو گرفتیم. اکثراً ماهی کپور یا قزل آلا داشتن. البته توی رستورانها، غذاهای دیگه هم بود. اما ما دنبال ماهی کباب بودیم. قیمت ماهی دریاچه کمی گرونتر بود. بسته به نوع و کوچکی و بزرگی ماهی، از 350 هزار تومن شروع میشد تا بالای یک میلیون تومن. وارد رستورانی شدیم و یه ماهی کپور متوسط انتخاب کردیم که با هزینه مخلفات و نوشابه، حدود 600 هزار تومن شد.
توی یکی از آلاچیق های رستوران نشستیم تا ماهی آماده بشه. صدای موسیقی زیبای کردی توی محوطه رستوران پیچیده بود. کمی استراحت کردیم و به موسیقی گوش دادیم تا اینکه بعد از حدود بیست دقیقه، بالاخره ماهی ما آماده شد. روی ماهی، پُر از گوجه و فلفل دلمه ای و پیاز بود. طوری که ماهی اصلاً دیده نمیشد. چند تا گوجه رو کنار زدم تا ماهی هم توی عکس دیده بشه. با گوجه و فلفل و پیاز و ادویه هایی که به ماهی زده بودن، خیلی خوشمزه شده بود.
روز پنجم:
امروز برنامه رفتن به دزلی و اورامانات تخت رو داریم و از اونجا هم باید بریم کرمانشاه. اما خوردن صبحونه از هر چیز دیگری واجب تره. صبحونه رو توی هتل خوردیم. خیلی تنوع نداشت اما قابل قبول بود. ما انتظار صبحونه یه هتل 5 ستاره رو نداشتیم. املت، عدسی، نیمرو، تخم مرغ آب پز، کره و مربا، پنیر، گوجه و خیار، شیر، چای، نسکافه و آب پرتقال به صورت سلف سرویس، سرو می شد. پرسنل هتل، چه توی بخش پذیرش و چه توی بخش رستوران، بسیار مودب و خوش برخورد بودن و خیلی سریع به درخواستها رسیدگی می کردن. پرسنل رستوران مرتب به ظرف های غذا سرکشی می کردن و هر ظرفی که خالی میشد، بلافاصله پُر می کردن.
همانطور که ابتدای قسمت اول سفرنامه نوشتم، خاطراتی از روستاهای دره ناخی و دزلی داشتم که مربوط به زمان جنگ با عراق بود. اواخر سال 66، ما از طریق طرح شش ماهه دانشجویی، به منطقه اومده بودیم. طرحی که دانشجوها موظف بودن به مدت شش ماه در خط مقدم یا پشت جبهه، خدمت بکنن که قرعه ما اعزام به خط مقدم بود. اون زمان، چند تا چادر نزدیک روستاهای دره ناخی و دزلی زده بودیم و هر چند وقت، از خط مقدم به این چادرها میومدیم تا استراحتی بکنیم. چند روزی توی چادرها استراحت می کردیم و مجدداً می رفتیم خط. نزدیک چادرهامون توی دره ناخی یه استخر آب بود که برای آبیاری درختان و زمینهای کشاورزی منطقه ساخته بودن. دنبال اون استخر بودم تا محل استقرار چادرها رو پیدا بکنم. روستای بهرام آباد هم روبروی چادرها بود.
اردیبهشت بود و کوه های مسیر، بسیار خوش آب و رنگ شده بودن. ترکیب رنگ زرد و سبز، زیبایی خاصی ایجاد کرده بود.
جاده دره ناخی رو طبق تابلو بالا رفتیم. می خواستم هر چه زودتر محل نصب چادرها رو ببینم. حس غریبی داشتم. حس کسی که بعد از سالها، به خونه دوره بچگی برگشته. اما هر چه گشتم، اثری از استخر نبود. روستا خیلی تغییر کرده بود. تمام جاده ها آسفالت شده بودن و زمینهای کشاورزی که توشون گندم و جو می کاشتن، تبدیل به باغ شده بود و توی اونها کلی درخت کاشته بودن. البته اون موقع ها هم درختای توت و زردآلو و گیلاس و غیره بودن اما نه به این اندازه. ورودی روستا، کنار دبستانی نگه داشتم تا رهگذری ببینم و از گم شده ام بپرسم. یه ماشین پراید نگه داشت و آقایی پیاده شد. رفتم جلو و بعد از سلام و علیک، در مورد استخر ازش سوال کردم اما چیزی نمی دونست.
اهل مریوان بود و معلم همین دبستان. گفت که احتمالا موقع کاشت درختها و ایجاد آبیاری قطره ای، منطقه کلا زیر و رو شده و دیگه اثری از استخر نیست. کمی اونجا موندم و به خاطرات اون موقع فکر کردم. به سختی هایی که کشیدیم. به روزی که من و دو تا از همسنگری هام، موقع برگشت به عقبه، توی برف سنگین کردستان، مسیر رو گم کرده بودیم و چیزی نمونده بود که از شدت سرما و گرسنگی و خستگی، از پا در بیایم. به یاد دوستان همسنگرم که دیگه خبری ازشون ندارم و کلی فکرهای مختلف رو در ذهنم مرور کردم و نهایتاً با دلتنگی سوار ماشین شدم و رفتیم سمت دزلی.
توی سایت ها خونده بودم که توی دزلی، آرامگاه 12 نفر از صحابه پیامبر (ص) و همینطور آرامگاه ملاحسن دزلی، شاعر و عارف، توی دزلی قرار دارن. از اهالی خوب و مهمان نواز دزلی آدرس رو گرفتم و به دیدن آرامگاه ها رفتم. چند تا سنگ مزار توی آرامگاه 12 اصحاب بود.
ضمناً، قبلاً توی اینترنت خونده بودم که مسجدی تاریخی توی دزلی هست که مربوط به دوران خلیفه دوم میشه. با پرس و جو، به دیدن مسجد رفتم. اما ظاهر مسجد که مشابه بقیه مساجد بود و قدمتی توش دیده نمی شد. خواستم برگردم که یکی از همسایه های مسجد زحمت کشید و در مسجد رو باز کرد تا توی مسجد رو ببینم.
داخل مسجد هم اثری از قدیمی بودن ندیدم. فقط یه تکه سنگ به دیوار سمت چپ محراب زده بودن که نشون میداد در سال 1367 هجری قمری توسط شخصی به نام عبدالله خان، مسجدی در همین نقطه بنا شده. البته، این مرد محترم که زحمت کشید و در مسجد رو باز کرد، ادعا می کرد که قسمت پی مسجد توسط عبدالله، فرزند خلیفه دوم احداث شده و مسجد فعلی، روی اون پی ساخته شده. به هر حال، از ایشون که خیلی در حقم لطف داشت و کلی تعارف کرد تا منو به یه چایی مهمون بکنه، تشکر کردم و رفتیم به سمت شهر پله ای اورامان. جاده کوهستانی رو ادامه دادیم و ساعت 12 به اورامان رسیدیم.
اورامانات منطقه بزرگی هست که اورامان (یا اورامان تخت) هم جزئی از اون به حساب میاد. طبق گفته های مسوول اداره میراث فرهنگی، صنایع دستی و گردشگری سروآباد، نام اصلی این شهر "هورامان" هست. هورامان هم از دو بخش "هورا" به معنی اهورامزدا و "امان" هم به معنی امان دادن هست. بنابر این، "هورامان" یعنی "اهورا کمکم کن" و "هورا امانم بده". البته در زبان هورامی، به کسانی که زود رشد میکنند و به بلوغ میرسند هم هورامان میگن. اورامانات، قدمت بسیار زیادی داره. کاوش هایی که توی منطقه انجام شده، آثار مربوط به دوره پارینه سنگی هم کشف شده.
هوا بسیار عالی و خنک بود. ابتدا چند تا عکس و فیلم از خونه های پله ای اورامان گرفتیم و بعد از اون رفتیم به سمت مقبره پیر شالیار.
پیرشالیار یا پیشالیار، لقب پیر هورامان یعنی "سید مصطفی" از نسل امام جعفر صادق (ع) هست. این مرد بزرگ، از شاگردان عبدالقادر گیلانی و از عرفای بزرگ قرن چهارم و پنجم هجری قمری هست و خودش مریدان زیادی داشته و به قولی 99 پیر رو به درجه کمال رسونده.
عبادتگاه یا چله خانه پیرشالیار و سنگ کومسای هم توی همین محوطه قرار دارن. طبق تابلوی موجود در داخل محوطه، درویش کومار از پیرشالیار درخواست می کنه تا برای افزایش شیر دامهاش، دعایی بکنه. پیرشالیار هم تکه شکسته ای از سنگ کومسای رو که در کنار مرقد درویش موسی قرار داشت، به عنوان تبرک به درویش کومار میده و می فرماید که اونو توی ظرف شیر بنداز. از اون تاریخ به بعد، دامداران منطقه، هر سال در چنین روزی، تکه ای از سنگ کومسای رو برای افزایش شیر دامهاشون، به تبرک می برن.
کنار چله خانه پیشالیار، جوانی از اهالی اورامان تخت داشت با موبایل صحبت می کرد. بعد از اینکه صحبتش تموم شد، ازش خواهش کردم اگه اطلاعاتی در مورد پیشالیار و سنگ کومسای داره، برای من توضیح بده. انگار منتظر فرصت بود تا منو با اورامان آشنا بکنه. با اشتیاق و حوصله هر چیزی که می دونست، توضیح داد. در مورد مسجد تاریخی اورامان سوال کردم. اول آدرس داد ولی بعد گفت شاید نتونید پیداش بکنید، خودش هم زحمت کشید تا مسجد تاریخی، با ما اومد. (این هم از مرام مردم خوب اورامان)
موقع نماز بود و توی مسجد، نماز جماعت برپا بود. به احترام نمازگزاران، خیلی آهسته وارد مسجد شدیم. مسجد زیبایی بود. نام پیامبر و خلفای اسلام روی پنج ستون مسجد حک شده بود. دورتادور مسجد هم با اسماء الهی مزین شده بود. طبق گفته جوان اورامانی، پی مسجد مثل مسجد دزلی، توسط پسر خلیفه دوم ساخته شده و خود مسجد هم دارای قدمت زیادی هست.
خونه پیرشالیار هم نزدیک همین مسجد بود. به اتفاق جوان مهمان نواز اورامان، به دیدن خونه پیرشالیار رفتیم. خیلی علاقه مند بود تا منطقه رو به خوبی به من معرفی بکنه. هر چیزی که می دونست، با اشتیاق تعریف می کرد. مشخص بود که عِرق خاصی به فرهنگ و آداب منطقه خودش داره. از مصاحبت با این جوان اورامانی لذت بردم. ای کاش همه ما، به ویژه برخی از مسوولین، همینقدر به فرهنگ و آداب غنی کشورمون عِرق داشتیم.
طبق گفته ایشون، در و سقف چوبی خونه پیرشالیار، بعد از گذشت بیش از هزار سال، همچنان پابرجاست و زلزله های وحشتناکی که توی منطقه کردستان و کرمانشاه اتفاق افتاده و خیلی جاها رو ویران کرده، هیچ آسیبی به معماری اورامان تخت نزده. حتی یه سنگ هم کنده نشده.
دو رنگ بودن سنگ خونه پیرشالیار نشون میده که بخشی از دیوار سنگی جدیداً برای استحکام بنای اصلی ساخته شده.
یکی از کراماتی که درباره پیرشالیار نقل میشه، شفا یافتن "شاه بهار خاتون"، دختر پادشاه بخارا هست. طبق این روایات، "شاه بهار خاتون" کر و لال بود و پزشکان از درمانش عاجز بودند. پادشاه شرط کرده بود تا هر کس دخترش رو درمان بکنه، دخترش رو به عقد همون شخص در بیاره. تا این که کرامات پیر شالیار به گوش پادشاه می رسه. پادشاه هم دستور میده دخترش رو پیش ایشون ببرند. وقتی کاروان به نزدیک روستای اورامان تخت میرسه، گوشهای دختر شنوا میشه و وقتی نزدیک خونه پیر شالیار میشن، زبان "شاه بهار خاتون" هم باز میشه. طبق قول پادشاه، دخترش به عقد پیر شالیار در میاد و جشنی برپا میکنن. از اون زمان، مردم منطقه به برکت این معجزه، هر سال در همان زمان (نیمه زمستان) جشنی برپا میکنن که سه روز طول میکشه. توی این مراسم، علاوه بر قربانی کردن دام، دف زنی و خوردن آش مخصوص و شبنشینی و دعا و ذکر هم برپاست.