تقاطع خیابان یوری گاگارین و امیر تیمور

5
از 3 رای
آگهی الفبای سفر - جایگاه K - دسکتاپ
تقاطع خیابان یوری گاگارین و امیر تیمور

و در ادامه ی همین رفتن، به کافه ای رسیدیم و فکر قهوه ای که خستگی این راه را ببرد نگذاشت از کنار این هم بگذریم! داخل شدیم و دوباره از دری که رو به حیاط باز شده بود بیرون رفتیم و در فضای باز نشستیم و دو تا قهوه سفارش دادیم. کف ِ لیوان هایمان یک بند انگشت شکر بود و اگر به همش نمی زدیم قابل خوردن می شد! لیوان را سر کشیده و بلند شده بودیم تا برویم که چشمم خورد به میز بغلی. دو آقای میانسال محلی دست هایشان را جلوی صورتشان گرفته بودند و دعا می خواندند.

اما حرکت ناگهانی مجید توجه شان را جلب کرد و یکی شان، وقتی داشتیم پاورچین به سمت در می رفتیم عصبانی صدایمان کرد. مثل بچه های کوچک ِ گناهکار به سمت شان برگشتیم. با انگشت اشاره کرد که نزدیک شویم. سر میز که رسیدیم فهمیدم از عصبانیتی که فکر می کردم خبری نیست، اما لحن تند و جدی یکی شان تا آخر مکالمه سر جایش بود. گفتند سر میز بشینیم و ما هم که همیشه، بیشتر از دیدن باید های یک سفر، دنبال شنیدن قصه ی آدم هاییم. آقایان، مثل بیشتر مردم بخارا از تاجیکان بودند. آقایی که عصبانی صحبت می کرد کمتر از دیگری تاجیکی می دانست، اما مجال حرف زدن به دوستش نمی داد.

اسم هایمان را که پرسیدند، مجید را زود یاد گرفته و از تکرار اسم سخت من حتی صرفنظر کردند. بعد پرسیدند که من "ضعیفه"ی آقا هستم!؟ و چند روز است که در ازبکستانیم؟ آقای عصبانی که انتخاب کلمات، لحن و آوایی که داشت فهمیدن حرف هایش را سخت می کرد، پرسید: مجید، مجید جان، من فرزند بخارام. تو فرزند کجایی؟ و چون جواب ما قانع ش نمی کرد سوالش را چندین بار تکرار کرد. فهمیدیم این ها، که بیشتر با فرهنگ روسیه در تبادلند، شاید از تهران چیزی زیادی نشنیده اند. تازه وقتی از کافه بیرون رفتیم به فکر مجید رسید که کاش در جواب آقا، می گفت "فرزند ری" که آن ها انگار در روزگار گذشته ی ایران زندگی می کردند!

فیلم- گپ زدن تاجیکی و روسی در بخارا

پیاده رفتیم تا مسجد "بالا حوض"، که برای آن حوض رو به رویش و انعکاس بنا در آب، مجید تا دیدش، گفت که چه شبیه چهل ستون است و بعدا که درباره ش خواندم فهمیدم به خاطر ستون های چوبی و نقاشی شده و مقرنس های رنگی اش همینطور هم معروف شده. وقت نماز بود و مسجد شلوغ، برای همین ما که نمی خواستیم با بازدید مان آرامششان را برهم بزنیم لب همان حوض نشستیم و از بیرون فقط، تماشایش کردیم.

عکس 131- مسجد بالاحوض
مسجد بالاحوض

آن اطراف و بین ازدحام آدم ها، دستفروش ها بساط کرده بودند و بلال و بستنی و شربت می فروختند. پسرک ده دوازده ساله ای جلو آمد و به انگلیسی و خیلی ماشینی گفت که بستنی های عسلی می فروشد و خواست که یکی بخریم. راستش، اصرار فروشنده ها برای خریدن کالایشان همیشه معذبم می کند و برای همین بدون فکر و بلافاصله سر تکان دادم که نه! مجید اما، به فارسی جوابش را داد و یک بستنی خرید، که مزه ی شیر محلی میداد و رویش عسل ریخته بود. با اینکه دلم نمی خواست اما باید اعتراف کنم که خوشمزه بود! عذاب وجدان گرفتم که چرا نخریدم و فکر کردم این پسر کوچک، حالا که مدرسه تعطیل شده به جای بازیگوشی باید دستفروشی کند و شاید برای همین لحنش به سردی بستنی هاست.

دلم می خواست یکی دیگر هم بخرم که کمکش کرده باشم، اما میل نداشتیم و جدای از آن، یکی دو تا هم که نبودند. یاد حرف های آلکسی افتادم و اینکه با همه ی پیشرفتی که ازبکستان داشته، دخل و خرج هیچ جور در نمی آید و مردم برای درآمد بیشتر گاهی کارهای دوم و سوم دارند و شاید برای همین تا مسافری می بینند فکر پر کردن جیبشان هستند.

بستنی که تمام شد راه افتادیم سمت "برج بخارا"، که در پنج دقیقه ای اینجا بود و نزدیک صد سالی از ساخته شدنش می گذشت و قرار بوده اول برج یک منبع آب باشد. تا زمانی که سال ها بعد منبع آبش در یک آتش سوزی سوخت و چون ترمیم نشد، کارکردش را از دست داد و مدت ها بی صاحب ماند تا به دست تاجری تبدیل به رستورانی شود. بعدتر، دوربین های چشمی برای دیدن منظره و یک مرکز اطلاعات توریستی و یک موزه ی کوچک هم به آن اضافه شد.

عکس 132- برج بخارا
برج بخارا

اما نزدیکش که رسیدیم، فهمیدیم کارت راهنمای گردشگری اینجا کار نمی کند و بلیطش هم 40000 سُوم می شد. جدای از آن، اینجا یاد آور دوران کمونیستی و، هیچ شبیه به آن چیزهایی نبود که من برای دیدنشان ازبکستان آمده بودم. برای همین، وقت را صرف دیدنش نکرده، پیاده رفتیم تا "ارگ بخارا" که همان نزدیکی بود.

عکس 133- ارگ بخارا
 ارگ بخارا

جایی که نه فقط آنقدر زیبا، که تنیده به داستان هایی افسانه ای، و کهن، و تاریخی هم بود؛ در باورهای مردم بخارا، اینجا به دست سیاوش، قهرمان افسانه ای ایران ساخته شده. هرچند که به نظر می رسید ازبک ها کمتر اتصالی به گذشته ی آریایی شان دارند، یک جایی خواندم که در یکی از اتاق های همین ارگ و به وقت نوروز، به یاد سیاوش _که از ایران گریخت و از تقدیرش نه و در توران کشته شد_ چراغی روشن می کنند. داستان های واقعی این ارگ می گویند که اینجا محل گذر و زندگی رودکی و فارابی و ابن سینا و خیام و فردوسی بوده، که با در نظر گرفتن محل زندگی شان دور از واقعیت هم نیست. 

عکس 134- حیاط اندرونی ارگ
 حیاط اندرونی ارگ

با اینکه ارگ در تاریخ پر از جنگ بخارا سهیم بود و گاهی تخریب شد، اما آسیب ها جزئی بود و همیشه باز ساخته شد. تا در جنگ داخلی روسیه، و زمانی که امیر عالم خان، آخرین امیر بخارا، قبل از سقوط ِ شهر و فرار به کابل دستور انفجارش را داد تا با پای گذاشتن بلشویک ها در آن، که باور داشت خیلی از جاهایش مقدسند (مثل مسجد و حرمسرا)، آلوده نشود. و البته روایت دیگری می گوید که اینجا را روس ها بمباران کردند.

عکس 135- یکی از بخشهای ارگ
یکی از بخشهای ارگ

ارگ، بعد از همه ی این هایی که از سر گذرانده، حالا نه سکونتگاه امیران، که یک جای توریستی است و بیشتر جاهای سرپوشیده ی آن موزه شده برای نگهداری از اشیایی که شبیه خیلی هاشان در ایران هم هست، ولی هنوز بهترین بخش دیدن این ارگ، حسی ست که از راه رفتن بر این تل قصه و تاریخ و افسانه دست می دهد.  

عکس 136- شیرسنگی داخل ارگ
 شیرسنگی داخل ارگ

حسی که بعد از بیرون آمدن از ارگ هم، هنوز همراهمان بود. برای همین همانجا پشت دیوارها نشستیم و غرقش شدیم. به گلنسا، دوست مجازی ازبکم پیام دادم که جای تو خالی. از تاجیکان بخارا بود و برای یادگیری عمیق تر زبانش، زبانمان، به تاجیکستان رفته و در دوشنبه تئاتر می خواند. نوشتار فارسی را خودآموز یادگرفته و تمرین همین زبان باعث دوستی مان شده بود و برای اهمیتی که فارسی در دلش داشت، با همه ی غلط هایش وقت نوشتن برایم انقدر عزیز بود. جواب داد که در دوشنبه منتظرمان هست و اگر وقت داریم دیدن خانواده ش هم برویم. گفتم زحمتی که به خودش می دهیم کافیست و عکسی از ارگ برایش فرستادم. غروب بود و هوا هنوز، طوری که دوست داشتم گرم و روشن. بلند شدیم با مجید، دست های هم را گرفتیم و "بوی جوی مولیان" خواندیم و "ای بخارا ای بخارا" گویان در کوچه های این شهر کهن قدم زدیم تا تاریکی هوا...

فیلم- شعرخوانی در بخارا

هوا که تاریک شد، رسیده بودیم "لب حوض"، که در شب زیبایی دیگری داشت. در فضای باز یکی از رستوران هایی که شاخه ی درختان بیدش تا لب آب رسیده بودند نشستیم و به آهنگ های اندی و معین و محسن یگانه و رضا ملک زاده گوش کردیم که ازبک ها با شادتر هایش می رقصیدند و با آرام تر ها همخوانی می کردند. فهمیدم، چه خوشمان بیاید و چه نه، موسیقی پاپ ایرانی و مخصوصا خوانندگان لوس آنجلسی نقش بیشتری در حفظ زبان فارسی بین تاجیکان ازبکستان داشته تا شاعران کهن! و دیدن شادی و آزادی این مردم، کنار هم و بی آزار، باز خیال ایرانی طور دیگر را در ذهنم ساخت و مثل هر وقت دیگری شادیم را به حسرت و غم آلود!

فیلم- موسیقی لوس‌آنجلسی در لب حوض

روز نهم

ای‌ گشته محکم حَزم تو سوی بخارا عزم تو / وی من غلام بزم تو با دوستان خوش لقا (امیر معزی)

بیدار که شدم، مجید با اخم های توی هم سرش توی گوشی بود. گفت ویزای تاجیکستان هنوز هم نیامده و از دیدنی های بخارا هم چیز دیگری نمانده، و امروز کارمان در این شهر هم تمام می شود. و اضافه کرد که بلیطی می گیرد تا همین امشب برویم "نوکوس". راستش، هیچ نمی دانستم نوکوس کجاست. تا به حال اسمش را هم نشنیده بودم و برای من در سایه ی سمرقند و بخارا و خیوا بی اهمیت بود. اما با بیخیالی آن روزها، که نتیجه ی تلخی های سال گذشته بود سر تکان دادم که باشد! برویم نوکوس!مثل دیروز برای صبحانه _که قبل تر خودمان خریده بودیم_ سراغ یخچال رفتیم که فهمیدیم از برق کشیده اندش و همه چیز در آن گرما فاسد شده.

شکایتی نبود! چون از قبل گفته بودند اقامتگاه هنوز اماده نیست و رفت و آمد سیم کش و نجار و بنا هم زیاد بود. پس چایی را، که دخترک آقای قد بلند چشم سبز با دست و دلبازی در یک قوری برایمان آورده بود با نان که تنها چیز هنوز سالم بود خوردیم و باز پیاده رفتیم برای دیدن "خانه موزه ی فیض الله خاجوی".

عکس 137- حیاط خانه-موزه‌ی فیض‌الله خواجوی
حیاط خانه-موزه‌ی فیض‌الله خواجوی

فیض الله سیاستمداری ازبک بود و از اعضای کمونیست، که به دستور استالین تیر باران شد. اما خانه ی قرن نوزدهمی اش سرنوشت بهتری داشت؛ بزرگ بود و قدیمی و زیبا، و بلاخره بعد از چندین سال متروکه ماندن در نتیجه ی کشته شدن صاحبش، موزه شده بود. موزه ای که شاید بهترین دسته بندی برای آن، مردم شناسانه باشد. چون نه خبری از اشیا خیلی قدیمی بود و نه تصویر و نوشته، ولی خانه ای بود با اسباب و اثاثیه ی اصیل و فضای واقعا قدیمی.

 

عکس 138- خانه-موزه‌ی فیض‌الله خواجوی
 خانه-موزه‌ی فیض‌الله خواجوی

 اینجا، که کارت های ما را قبول کرده و ازمان بابت بلیط هزینه ای نگرفته بود، یکی از قشنگ ترین فضاهای داخلی بخاراست برای عکس گرفتن. مخصوصا که لباس های سنتی ازبکی هم کرایه می دادند و می شد بخارای 200 سال پیش را دوباره سازی کرد! خانم های راهنما و نگهبان موزه، دور هم نشسته و هندوانه می خوردند و با علاقه لباس سنتی شان را بر تن مسافرها نگاه و، گاهی در بستن سربند کمکشان می کردند. 

عکس 139- لباس سنتی ازبکستان
لباس سنتی ازبکستان
عکس 140- خانه-موزه‌ی فیض‌الله خواجوی
خانه-موزه‌ی فیض‌الله خواجوی

"تیمچه ی عبدالله خان"، که بعد از اینجا رفتیم هم یکی دیگر از آن جاهایی بود که هیچ خیال نمی کردم بار اولی باشد که می بینمش. به نظرم عجیب شبیه بازار کاشان بود.

عکس 141- تیمچه ی عبدالله خان
 تیمچه ی عبدالله خان

راه رفتن زیر سقف بازار و خنکی اش در مقایسه با آفتاب آن بیرون، نورهای لکه ای که از روزنه های سقف روی زمین می افتادند، و فروشنده هایی که در خلوتی سر ظهر بیرون حجره هایشان نشسته و تک و توک رهگذرها را تماشا می کردند چه آشنا بود. قشنگ ترین بخش این بازار اما، به نظر من چیزهایی بود که می فروختند؛ حجره ها جز فرش و پارچه و گلیم و لباس سنتی چیزی نداشتند. انگار این مردم نه فقط ارزش سنت ها، که قصد مسافر از سفر به شهرشان را می دانستند. 

فیلم- تیمچه ی عبدالله خان

باز راه افتادیم در کوچه ها، آوازخوانان تا رستوران ِ دیروزی رفتیم. همان آقای دیروزی، با دیدن ما که باز برگشته ایم لبخند زد و ردیف تمام طلایی دندان هایش پیدا شد. امروز هم، در ایوان رو به خیابان نشستیم و آش _تنها غذایی که داشتند_ سفارش دادیم. آقای صاحب رستوران خودش غذا را کشید و سر میزمان آورد و ایستاد به خوش و بش کردن و حرف زدن.

فیلم- صاحب رستوران

بعد از نهار، برای اولین بار از وقتی پا به بخارا گذاشتیم تاکسی گرفتیم تا به کاخ "ستاره ماه خاصه" برویم. شهر کوچک بود و می شد قدم زنان همه ی گوشه هایش را سرک کشید، اما این کاخ کمی بیرون از شهر بود. اینجا را همان امیر فراری بخارا، عالم خان و به نام همسرش ساخته و حالا موزه شده بود، و پر است از همان پارچه های سوزنی و وسایل قشنگ و لباس های فاخر و عکس های آخرین امیر.

عکس 142- محوطه ی کاخ
محوطه ی کاخ
عکس 143- داخل کاخ
داخل کاخ
عکس 144- داخل کاخ
داخل کاخ

ولی متفاوت ترین چیز اینجا، طاووس هایی بودند که با جوجه هایشان در زیر سایه ی درختان موی پر انگور این طرف و آن طرف می رفتند. در فضاهای داخلی کاخ باید بدون کفش وارد می شدیم. انقدر تمیز بود که می شد، و البته شد، که چند دقیقه ای دراز بکشیم و حتی چرت بزنیم! 

فیلم- طاووس ها در کاخ

فیلم- تاکستان ِ کاخ

عکس 145- استخر ِ کاخ
استخر ِ کاخ

بیرون کاخ، چند راننده  تاکسی دور هم جمع شده و گپ می زدند. نزدیک شدیم و سلام کردیم، و گفتیم می خواهیم تا مرکز شهر برویم. راننده ها مشورتی با هم کردند و گفتند که مسیرشان نیست. خانم ازبکی هم که مقصدش همانجا بود به ما نزدیک شد و مجید گفت حالا که سه نفریم یکی از همان یاندکس گو ها بگیریم و با موافقت خانم، پنج دقیق ای منتظر شدیم تا ماشین رسید. 

مرکز شهر و قسمت تاریخی بخارا انقدر زیبا بود که فکر می کردم یکبار اصلا برای دیدنش کافی نیست. تازه می خواستیم گوشه و کناری که دیروز فرصت نشده بود، ببینیم. در کافه ای نوساز اما با تزئینات سنتی قهوه خوردیم و رفتیم موزه ی فرش. که کارت هایمان را قبول می کرد و راهنما خوش صحبتش تاجیکی را خوب حرف می زد و اطلاعات زیادی هم از مکتب های فرش داشت.

فیلم- کافه سنتی بخارا 

عکس 146- موزه فرش
موزه فرش

 

فیلم- موزه فرش

عکس 147- فرش قدیمی ارمنی
 فرش قدیمی ارمنی

بعد از آن، فقط در شهر راه رفتیم. می خواستم حالا که اعتباری به زندگی و آینده نبود، بخارا را تا جایی که می شد، با تصویر بناهای آجری و گنبد های آبی اش در چشمم، و حس گرمایش زیر پوستم، و بوهای آشنایش را که جز در وطن جایی نشنیدم در ملاجم حک کنم.

عکس 148- دورنمای بافت قدیم بخارا
دورنمای بافت قدیم بخارا
عکس 149- مدرسه عبدالعزیزخان
مدرسه عبدالعزیزخان

 هوا که تاریک شد، از خانم دست فروشی دو تا ذرت آبپز (که جواری می گویندش) خریدیم و با بغضی در گلو و خیره به مردمی که یک زندگی عادی، یعنی همه ی آن یک چیز خیلی مهم را داشتند، خوردیم. خوب یادم هست آن شب دلم گرفته بود و اگر به حال خودم می ماندم شاید در اشک غرق می شدم. اما گاهی زمان فرصت گریستن نمی دهد.

عکس 150-و باز هم لب حوض
و باز هم لب حوض

باید می رفتیم تا از قطار نوکوس جا نمانیم. سریع برگشتیم به دالان و کوله هامان، که آماده بود را برداشتیم و هزینه ی این دو شب اقامت را به آقای قد بلند چشم سبز _که می گفت حیف شد همسایه ی اصالتا ایرانی شان را ندیدیم و اگر شد برایش نظری در گوگل بنویسیم_ دادیم و با یک تاکسی دربست راه افتادیم.راه آهن کمی دورتر از دیدنی های دیگر شهر، و آن وقت شب هنوز شلوغ بود. سومین قطاری (یا به قول خودشان، پاییزی) که در ازبکستان ما را به شهر دیگری می برد پیدا کردیم و سوار شدیم.

فیلم- قطار درجه چندم

کوپه مان این بار چهار نفره بود. همسفرهامان یک خانم سنتی ازبک بود که اصلا فارسی حرف نمی زد و یک آقای اهل تاجیکستان که اینجا دکترا می خواند و با خجالت گفت اسمش گراز خان است. کمی از این در و آن در تعریف کرد که از حرف زدن ازبک ها به زور سر در می آورد و درس هایش را به زبان روسی و انگلیسی می خواند و چقدر شرمنده ست که ویزای ما نیامده. حرف ها ته کشید و خستگی جای کنجکاوی را گرفت. و نفهمیدم کی در سر و صدای آن قطار قدیمی، خوابم برد...

روز دهم

بر این کناره تا کرانه ی آمو دریا

آبی می گذشت که دگر نیست (احمد شاملو)

با نور تند خورشیدی که از پنجره داخل می زد و روی صورتم افتاده بود بیدار شدم و با خودم گفتم عجب بدشانسی! بعد یادم افتاد برای همین ذرات طلایی آفتاب تا اینجا آمده م و، اصلا همین که در سحر به در کوپه نکوبیده و بیدارمان نکرده اند باید خوشحال باشیم! البته قطار هم نیم ساعت دیگر رسید و آن وقت فهمیدم خوش شانس بوده ام که زودتر بیدار و حاضر شدم. پیاده که شدیم، مثل این بود که پا به کشور دیگری گذاشته باشیم. راه آهن نوکوس نه تجمل سمرقند را داشت و نه مدرنیته ی تاکشند را. ساده ی ساده بود و در آن خلوتی ِ دم صبح، انگار که در یک نا کجا آباد.

عکس 151- ایستگاه قطار نوکوس
- ایستگاه قطار نوکوس

البته فکرم بی راه هم نبود. نوکوس پایتخت جمهوری خودمختار قره قالپاقستان است که زبان و پرچم خودش را دارد و با این حال در تقسیم بندی های سیاسی جزئیست از خاک ازبکستان، البته بدون تعلق فرهنگی. فکر کردم عجب جای عجیبی! دیدنش به تنهایی ارزش این همه راه ِ آمده را داشته. 

عکس 152- خیابان های نوکوس
خیابان های نوکوس

ولی مجید گفت در این شهر یک موزه ی نقاشی هم هست که باید ببینیم. اما چون یکی از تفاهم های ما در زندگی اهمیتی ست که برای صبحانه قائلیم، قبل از هر چیزی راه افتادیم تا دکه ای، مغازه ای یا کافه ای پیدا کنیم. اما جایی باز نبود، حتی نانوایی ها. موزه بزرگ بود و نمی شد بدون صبحانه واردش شد! باید حتما چیزی پیدا می کردیم. مجید در گوگل مپ کافه ای را دید که از موزه دور هم نبود. برای یک تاکسی ون دست تکان دادیم و بعد از نشان دادن آدرس به راننده، که کلامی تاجیکی و انگلیسی نمی دانست و فقط سر تکان می داد، سوار شدیم. حالا که چند نفری اطرافمان می دیدم دقیق شدم به آدم ها؛ چهره ها آسیایی و لباس ها ساده تر بود، و می شد فهمید درآمد مردم اینجا کمتر است از شهرهایی که قبلا دیده بودیم.

به خیابان های خالی و کمتر سبز ِ نوکوس نگاه می کردم که شباهتی به سمرقند و بخارا نداشت و خالی از حس ِ ایران بود. فهمیدم چیز دیگری که در اروپا نیست و دلتنگش بودم، همین از شهری به شهر دیگر رفتن و این همه تفاوت را به چشم دیدن است. مجید که دائم حواسش به نقشه بود تا به کافه برسیم، به راننده گفت کنار بزند تا پیاده شویم. از خیابان گذشتیم و وارد یکی از فرعی ها شدیم و به کافه رسیدیم که آن هم بسته بود! اما در همان کوچه، تابلوی هتل "چیپک جولی" را دیدیم. گفتم هتل ها حتما که صبحانه دارند و معمولا به غیر از مهمانان شان هم سرویس می دهند و اینجا هم که مسافر زیادی ندارد! 

عکس 153- هتل جیپک جولی
هتل جیپک جولی

پس تو رفتیم و از آقای مرتب پشت پیشخوان پرسیدیم که می توانیم اینجا صبحانه بخوریم؟ که گفت بوفه با قیمت نفری 4 یورو هست. خوشحال، کوله ها را کناری گذاشتیم، دست و رو شستیم و وارد سالن نه خیلی بزرگ هتل، که میز و صندلی های چوبی داشت و تابلوهای نقاشی به دیوار، شدیم. صبحانه از کافی خیلی بیشتر و همان نشستن یک ساعته در رستوران ِ هتل، مثل استراحت بود.

عکس 154- سالن غذاخوری هتل
سالن غذاخوری هتل
عکس 155- صبحانه ی هتل
 صبحانه ی هتل

تا "موزه ی ملی هنر قره قالپاقستان" پیاده رفتیم و با نشان دادن کارت هایمان بدون بلیط ورودی داخل شدیم. اینجا، که بعد از چاپ مطلبی در روزنامه ی گاردین به لوور ِ ازبکستان معروف شده، دومین مجموعه ی بزرگ هنر آوانگارد روسی در دنیاست، و جدای از آن، بخش مربوط به اشیای عتیقه و سنتی هم دارد. ولی شهرت اصلی اینجا برای نقاشی های "ساویتسکی"، باستان شناس و هنرمند اهل شوروی ست و وجود همین موزه هم یک جورهایی مدیون اوست، که جز به جا گذاشتن تابلوهایش، اشیای تاریخی، و نقاشی های دیگر این مجموعه را هم جمع آوری کرده، که البته و متاسفانه در زمان زندگی اش به نمایش گذاشته نشد. موزه واقعا هم ارزش دیدن را داشت، و حتی غیر واقعی ترین نقاشی هایش هم خالی از حس شرقی ازبکستان نبودند. 

عکس 156- ساختمان موزه
ساختمان موزه
عکس 157- نقاشی های موزه
نقاشی های موزه

عکس 158- نقاشی های موزه

عکس 159- نقاشی های موزه
نقاشی های موزه

 اینجا یکی از خاص ترین موزه هایی بود که تا به حال رفتم، و شاید تصاویر بهتر از توصیفات چرایش را بیان کنند. برای همین چند تا از عکس هایی که از نقاشی ها گرفتم اینجا می گذارم و می رویم برای دیدن سوررئال ترین تصویر ازبکستان، که شبیهش در هیچ کدام از تابلوهای توی موزه نبود. چیزی که برای دیدنش، 15 ساعت و 715 کیلومتر تا اینجا آمده، و البته هنوز هم به مقصد نرسیده بودیم! باید باز چند ساعتی می رفتیم. اول تا ترمینال نوکوس، بعد هم سوار بر مینی بوسی تا شهر مویناک.

تا ترمینال با تاکسی رفتیم که از مینی بوسی که فقط یکبار در روز حرکت می کرد جا نمانیم. جز ما، فقط چند نفری روی صندلی ها نشسته بودند و ماشین تقریبا خالی بود. گرمای هوا که روزهای اول دیوانه اش بودم در اتوبوس ِ آفتاب خورده نفس را می بُرید و تابستان های سخت تهران و انتظار در تاکسی هایی که می دانستی هرگز کولرشان را روشن نمی کنند یادم می آورد. آدم هایی که داخل می شدند را یکی یکی می شمردم که ماشین کی پر شود و راه بیوفتد. نیم ساعت ِ دیگر طول کشید اما خبری از راننده نبود. دو مسافر دیگر هم که به مینی بوس اضافه شدند و روی زمین نشستند، فهمیدم قرار نیست ماشین قبل از تا خرتنفاق پر شدن راه بیوفتد. صندلی ام را چسبیدم و خدا را شکر کردم که زود آمده و حداقل روی زمین ننشسته ایم. راننده وارد شد و به زبان خودشان، قره قالپاقستانی، چیزهایی گفت. همه ی مسافران هماهنگ دست هایشان را بالا آوردند و شروع کردند به دعا خواندن.

فیلم-بیمه دعای مویناکی

 انگار وقت حرکت رسیده بود. در همان گرمای کلافه کننده و انواع بوهای سیگار راننده و نان تازه ی خانم صندلی کناری و جوراب پیرمردی که کفشش را کنده بود و عرق که در مینی بوس پیچیده بود، لابد چون فکر می کردم شانس آورده و جای خوبی نسیبم شده خوابیدم. یکی ساعتی نگذشته بود که بیدار شدم و فهمیدم خوش شانس واقعی نه ما، که آن مسافرهایی بودند که در این یک ساعت پیاده شده بودند. ماشین اما قرار نبود همینطور خالی به مقصد برسد! راننده یک جایی کنار زد و با آقایی، شروع کردند به بار زدن کیسه های آرد که کف تا سقف ماشین را پر کرد. تازه وقتی فکر می کردم خب به من چه، و این چند کیلو آرد که کاری به من ندارد اصل بدبختی شروع شد! دیوارپوش شش متری، بار ِ دیگری بود که راننده می خواست بزند!

این دفعه در ِ جلو باز شد و راننده دیوارپوش را، همینطور هل داد داخل و از مسافرها هرکس سر راه بود کناری رفت. دیوارپوش به جای من، که کنار پنجره نشسته بودم و تا آن لحظه فکر می کردم خوشبختم هم رسید و اریب، راهش را تا صندلی عقبی هم ادامه داد. فهمیدم باید جایم را عوض کنم. البته مجید اصرار می کرد که نظم مسافرهای مینی بوس را بهم نزنم و در عوض به پنجره نزدیک تر شده و همان جا بنشینم، اما چون جا تنگ بود در این صورت باید دیوارپوش را روی شانه ی سمت راستم نگه می داشتم! اصرار مجید را که دیدم پیشنهاد دادم صندلی هایمان را عوض کنیم، اگر فکر می کند شانه ای هست که وزن این بار سنگین را دو سه ساعت دیگر تاب بیاورد و کار سختی نیست؟ که بحث همینجا تمام شد. من، و هرکس دیگری که در مسیر دیوارپوش بود هم از زیر آن بار سنگین سریدیم. و با اینکه تعدادمان از وقت حرکت کمتر بود باز تنگ دل هم نشستیم.

فیلم- دیوارپوش شش متری در مینی‌بوس مسافری

یک ساعت دیگر همین طور رفتیم و تازه وقتی فکر می کردم ماجراجویی امروز تمام شده، ماشین پت پتی کرد و خاموش شد! راننده به قره قالپاقستانی چیزی گفت و همهمه ای بین مسافرها افتاد. پسر بچه ای که روی یکی از صندلی های جلوی ماشین نشسته بود رو به ما کرد و پرسید انگلیسی حرف می زنیم؟ وقتی گفتم آره، توضیح داد که ماشین خراب شده و راننده باید تعمیرش کند. مسافرها همه پیاده شدند. می خواستم از خلوتی و هوای بدون بوی داخل استفاده کنم و بخوابم که گذر زمان را نفهمم، اما داغی هوا و ترق و توروق راننده که برای تعمیر مینی بوس روی سقف آن رفته بود نمی گذاشت. پس من هم پایین پریدم. مسافرها، که جز آن پسر کوچک و البته مجید همه خانم بودند، در سایه ی مینی بوس نشسته و حرف می زدند. 

عکس 160- راننده بر سقف و مسافران در سایه
 راننده بر سقف و مسافران در سایه
عکس 161- جاده
جاده

زمان زیادی که می دانستند منتظر خواهند ماند سکوت شان را شکسته بود و حتی کنجکاوی شان در مورد ما، که مشخصا مسافر بودیم تحریک شده بود و سوالاتشان را از پسرک می پرسیدند که برای ما ترجمه کند و بعد جواب بدهد. راننده از همان بالای سقف، گاهی نگاهی به ما می انداخت و می خندید و دندان های یکی در میان طلا یا افتاده اش را نشان می داد. به مجید که ان طرف تر ایستاده بود اشاره کرد و، شاید چون داشت سیگار می کشید، شاید هم به رسم مهمان نوازی و چون خرابی ماشینش باعث معطلی مان شده بود، تعارف کرد که دانه ی سیاه توی مشتش را بردارد.

مجید که تا من نگفتم نفهمیده بود دانه چیست، گفت نه و تند تند سر تکان داد. راننده قهقهه ای زد و دانه را بالا انداخت و خانم ها همه خندیدند. دو ساعت دیگر هم، زیر آفتاب آن جاده ی به ظاهر بی پایان که کمتر ماشینی از آن می گذشت و بین دردل های قره قالپاقستانی گذشت تا گفتند ماشین درست شده. این بار، شاید بعد از نگاه کردن به چشم های هم و حرف زدن حتی به واسطه ی مترجم، نشستن تنگ دل هم آسان تر بود. یک ساعت باقی مانده از مسیر، اتفاق دیگری که نگاهمان دارد نیوفتاد و بلاخره حوالی ساعت 4 عصر به ترمینال مویناک رسیدیم.

فیلم- جاده نوکوس به مویناک

عکس 162- ترمینال مویناک
ترمینال مویناک

تازه وقت پیاده شدن، فهمیدیم فکر ِ اقامتگاه آن شب را نکرده ایم. انتظار نداشتیم این همه ساعت توی راه باشیم. از پسر بچه ای که همسفرمان در مینی بوس، و تنها کسی بود که انگلیسی حرف می زد پرسیدیم کسی که خانه اش را اجاره بدهد می شناسد؟ پسرک جواب داد که نه، اما همین سوال را از راننده پرسید که به نشانه ی تائید سر خم کرد و شماره ای به ما داد. پسرک برای کمک به ما صبر کرد و به شماره که زنگ زدیم، گوشی را گرفت. چند کلمه ای که حرف زد، گفت اقامت و صبحانه در خانه ای همان نزدیکی برای هرکس شبی 10 دلار می شود. تائید ما را که گرفت تلفن را قطع کرد.

گفت تا آن جا همراهی مان می کند و چند قدم جلوتر راه افتاد. از همان لحظه فکر کردم چطور مهرش را جبران کنیم؟ نمی خواستم محبتش را با پول اندکی که گره ای هم از زندگی اش باز نمی کرد بخرم. سنش هم در حدی نبود که اگر برای گردش های بعدی دعوتش کنیم از همصحبتی با ما لذت ببرد. برای همین تصمیم گرفتم در سفرهای بعدی، همیشه هدیه های کوچک و سبکی در کیفم داشته باشم تا در جبران مهربانی آدم ها، من هم خاطره ی خوبی در ذهنشان حک و از وقت و مهری که صرف کرده اند پشیمان شان نکنم که این چرخه ی خوبی مبادا جایی و به دست من بُریده شود.

پسرک راست گفته بود. ده دقیقه نشده به کوچه ای رسیدیم. به خانه ای اشاره کرد و گفت همین جاست. تشکر و خداحافظی کردیم و در خانه را زدیم. نوجوانی در را باز کرد و انگار که منتظر کسی نبود جز ما، بلافاصله شناختمان. دختر بچه ای و خانمی که شاید مادرشان بود و پسر دیگری تقریبا هم سن و سالش در حیاط بودند. خانه یک طبقه بود و ایوان بزرگی داشت. پسر نوجوان ما را تا اتاقی که باید درش می ماندیم راهنمایی کرد. 

عکس 163- حیاط خانه
 حیاط خانه
عکس 164- حیاط خانه
 حیاط خانه

کوله ها را گذاشتیم و چون از بعد از آن صبحانه ی مفصل هتل، چیزی جز میوه هایی که از ترمینال مویناک خریده بودم نخورده بودیم، رفتیم به رستورانی در همان نزدیکی. رستوران "اَنیسا" هم به اندازه ی همین شهر عجیب بود؛ دو طبقه، با اتاق های مجزا و در هر کدام میزی یا حتی سفره ای، بزرگ یا کوچک، و بسته به تعداد مشتریان یا انتخابشان برای روی زمین یا پشت میز نشستن.

عکس 165- یکی از اتاق های رستوران
یکی از اتاق های رستوران

با این حال، من و مجید تنها مشتری آن وقت ِ رستوران بودیم و تعداد کارکنانش، یعنی صندوق دار و پیشخدمت و آشپز، از ما بیشتر بود. برای همین پیشخدمت، که دختری جوان و محلی بود، راهنمایی مان کرد به اتاقی بزرگ با میزی دوازده نفره. 

عکس 166- میز ما در اتاقی مجزا
میز ما در اتاقی مجزا

ماهی سفارش دادیم که به خاطر وجود دریاچه ی آرال در این شهر، به خوب بودن معروف بود. ولی پرس غذایی که برای ما آورد آنقدر بزرگ بود که با همه ی گرسنگی نمی شد دو نفره تمامش کرد. خانم پیشخدمت هم انگلیسی حرف نمی زد و چیزی از صحبت هایش نمی شد فهمید. ماهی ها، که تیغ کمی داشتند و در روغن سرخ شده بودند، با نان و پیاز و سس سرو شدند. 

عکس 167- ناهار در رستوران انیسا
ناهار در رستوران انیسا

حالا باید تا هوا تاریک نشده، می رفتیم برای دیدن جاذبه ای که به خاطرش تا اینجا آمده بودیم. فراواقعی ترین تصویر ازبکستان، که شاید مورد توجه هر توریستی بود، اما هر کسی این همه زحمت برای دیدنش به خود نمی داد. بهرحال، نرسیدن ِ به موقع ویزای تاجیکستان سبب خیر شده و حالا ما اینجا بودیم که این عجیب ترین قاب این سفر را ببینیم: دریاچه ی آرال خشک شده را. 

از رستوران و با کمک گوگل مپ پیاده راه افتادیم. در جاده کسی نبود جز سه پسر بچه که با دیدن ما، بازی شان را رها کرده و با کنجکاوی هم مسیر مان شدند. گاهی ما دنبال شان بودیم و چند قدمی آن ها دنبال ما. انگار می دانستند که تک و توک توریستی که به مویناک سر می زند، برای دیدن بستر خشک دریاچه آمده. 

عکس 168- بچه های مویناکی
بچه های مویناکی

 

فیلم- پیاده تا آرال

لاشه ی کشتی های زنگ زده که از دور پیدا شد، از سراشیبی تپه، که زمانی زیر آب های آرال بود سرازیر شدیم. بچه ها با چالاکی کودکانی که زمین بازی شان را می شناسند قبل از ما پایین رفته و با نگاه منتظرمان بودند. زمین زیر پایمان نرم بود و ماسه ای، طوری که برای زندگی جانوران دریایی باید باشد. و کشتی ها در نور غروب و این حالا شبه ِ صحرا، غریب ترین چیزی که می شد دید.

فیلم- دریاچه سابق، کویر فعلی

آرال، تا قبل از رسیدن شوروی به این سرزمین، دریاچه ی آب شوری بود و از بزرگی معروف به دریای آرال. اما منحرف کردن رودخانه هایی که به اینجا می ریختند به دست شوروی و به بهانه ی یک پروژه ی آبیاری غیر اصولی، باعث خشک شدنش شد. فاجعه ای محیط زیستی که تغییر اکوسیستم، طوفان های پی در پی نمک، مرگ میلیون ها ماهی و پرنده و جاندار آبزی، بیکار شدن چند هزار مشغول ِ در صنعت ماهیگیری، فقر عمومی و آلودگی بالای منطقه را به دنبال داشت. ابعاد فاجعه آنقدر زیاد بود که سازمان ملل "بدترین بلای سیاره" و یونسکو "تراژدی زیست محیطی" می گویندش. 

عکس 169- لاشه ی کشتی
لاشه ی کشتی
عکس 170- لاشه ی کشتی
لاشه ی کشتی

تصویر کشتی ها در پس زمینه ی غروب آفتاب، بیش از آن زیبایی غریب، در نظرم غم انگیز بود و یک جورهایی هم دریاچه ی ارومیه را به یادم می آورد. فکر کردم حداقل آرال را، خودی ها خشکش نکرده اند. پسر بچه های بازیگوش که با دست اشاره کردند بیا، رشته ی افکارم پاره شد. دنبالشان، که با دیدنم دورتر می شدند دویدم. کشتی آهنی زنگ زده از نزدیک ابهتی داشت و برای دیدنش باید سر را به عقب خم می کردی. دلم می خواست داخلش بروم و ذره ای از زندگی ماهیگیرانی که یک روزی به خودش دیده را حس کنم. نردبانی در کار نبود. شاید هم برش داشته بودند که کسی داخلش نشود. از سوراخی در بدنه ی آهنی و به زحمت و با کمک مجید بالا کشیدم. بوی خراب کاری آدم هایی که قبلا در این نزدیکی بوده و گویا توالت پیدا نکرده اند توی دماغم زد، اما باز به دیدن این کشتی متروکه می ارزید.

فیلم- داخل کشتی

نفس را حبس کردم و راه افتادم. نردبان های داخل را بر نداشته بودند و این یعنی می شد روی عرشه هم رفت. آن بالا خبری از بوی گند نبود. آهن ِ زیر پایم پوسیده و جا به جا سوراخ شده بود. جای پای ملوانان را قدم که زدم، اول به اتاقک زیری، و بعد از همان راه ِ آمده روی زمین پریدم. دانه دانه ی کشتی ها را دیدیم و تا تاریکی هوا بر گور ِ ماهی ها قدم زدیم.

فیلم- بر روی عرشه کشتی

عکس 171- لاشه ی کشتی
لاشه ی کشتی
عکس 172- لاشه ی کشتی
لاشه ی کشتی

 

فیلم- بازی بچه‌های مویناکی

وقت رفتن بود. چیزی که برای دیدنش تا مویناک آمده را هم دیده، و فردا باید برمی گشتیم. کجایش معلوم نبود، که ویزای تاجیکستان هنوز هم نرسیده بود. اما خب اینجا هم چیز دیگری نداشت. سر بالایی ِ بستر رودخانه را، که اگر آدم ها روی زمین نبودند الان باید پر از آب و خانه ی کوچک ماهی ها می بود گرفتیم و بالا آمدیم. 

عکس 173- بستر خشک دریاچه از دور
 بستر خشک دریاچه از دور

پسرکان قره قالپاقستانی هم دنبال مان، و وقتی به جاده رسیدیم مسیرمان جدا شد. راه زیادی تا اقامتگاه نبود، اما از خستگی آن روز تاکسی گرفتیم. زنگ که زدیم، همان پسر نوجوان، و تنها کسی در آن خانه که انگلیسی می فهمید در را باز کرد. داخل که رفتیم، مادر و برادر دیگرش هم به ایوان آمدند. از پسر نوجوان پرسیدم امکانش هست لباس هایمان را بشوریم؟ کوله هایمان کوچک بود و آخرین لباس تمیز همراهمان هم، بر تن! پسر صحبتی با مادرش کرد و جواب داد که بله. اما وقتی گفت مادرش می خواسته لباس هایمان را با دست بشورد منصرف شدیم. و به شستن پاهایمان که از فرو بردنشان کف دریاچه ی خشک ماسه ای شده بودند بسنده کردیم!

روز یازدهم

‌ مرا در معرکه هجران میان خون و زخم جان / مثال لشکر خوارزم با غوری روا داری (مولانا)

و هنوز هم، خبری از ویزا نبود. اما همین که خیوای یا خوارزم را هنوز ندیده بودیم مثل یک دلداری بود که یعنی کارمان هنوز با ازبکستان تمام نشده و وقت برای سفر به تاجیکستان هست. پس قرار شد بعد از برگشتن به نوکوس، با قطار تا خیوا رفته و چند روزی هم آنجا سر کنیم. صبحانه را، که در ایوان چیده بودند خوردیم و با خانواده ی قره قالپاقستانی خداحافظی کردیم. 

عکس 174- صبحانه در مویناک
صبحانه در مویناک

چون نمی خواستیم مثل دیروز با مینی بوس آن مسیر را برگردیم و محدودیتی در وقت هم نبود فکر کردیم موزه ی دریاچه ی آرال را هم ببینیم. تا موزه با تاکسی رفتیم. بزرگ نبود و بنایش هم شباهتی به یک موزه نداشت.

فیلم- خیابانهای مویناک

مسئولش کارت های ما را، با اینکه تابلوی راهنما می گفت شامل بازدید رایگان می شود قبول نمی کرد و می گفت باید بلیط بخریم. نه انگلیسی و نه فارسی نمی دانست و زبان اشاره هم رویش کار نمی کرد. پس هزینه ی بلیط را، که نفری یک یورو بود دادیم و داخل شدیم. 

موزه تماما مربوط به آرال بود؛ نقاشی ها و عکس هایی که روزگار گذشته ش را نشان می دادند، تاکسیدرمی حیواناتی که قبلا در نزدیکی اش زندگی می کردند و وسایل کشتیرانی ماهیگیرانی که حالا بیکار شده بودند. اینجا هیچ اثر گذاری ِ آرال ِ خشکیده را نداشت، اما دیدنش بیشتر از یک ربع هم طول نکشید. به سرعت به ترمینال رفتیم و این بار دنبال تاکسی گشتیم. یک ماشین شخصی که عازم نوکوس بود نگه داشت و پرسید با نفری ده دلار موافقیم؟ مصائب مسیر که از سر گذرانده بودیم فرصت چانه زدن نمی داد. بدون ثانیه ای شک سر تکان دادیم و سوار شدیم. 

175- سوپرمارکتی در مویناک که قبل از حرکت برای خرید آب رفتیم.
 سوپرمارکتی در مویناک که قبل از حرکت برای خرید آب رفتیم.