چشم هایم رو میبندم و خودم رو توی معابد انکوروات تماشا میکنم که قدم میزنم و لذت میبرم.
همه چیز از دیدن فیلم مستند انکوروات و فیلم سینمایی مهاجم مقبره شروع شد و با خواندن یک کتاب تاریخی از وقایع خمرهای سرخ به اوج رسید و حالا در پرواز بر فراز رود مکونک و تا دقایقی دیگر قدم گذاشتن به خاک کامبوج در انتظار ماست.
اهنگ کامبوجی توی فضای هواپیما پخش میشد و با اعلام خلبان فرودی نه چندان ارام اتفاق می افتد و حالا با قرار گرفتن توی چارچوب در هواپیما هوای گرم و نسبتا شرجی رو با یک نفس بلند استشمام میکنم و ورود خودم رو به کامبوج توی دلم خوش امد میگم.
صف پاسپورت و استرس داشتن پاسپورت خاورمیانه ای...
از قرار گرفتن توی صف پاسپورت کمی دلهره دارم شنیدم به پاسپورت ایرانی گیر میدهند و البته که یک چشمه از این حساسیت ها رو در فرودگاه مالزی دیده بودم.پرواز ما از فرودگاه کوالالامپور به سمت سیم ریپ بود و موقع سوار شدن به هواپیما اسم ما رو توی بلندگو صدا زدن و کلی سوال جواب کردن و تمام مدارک رو هم بررسی کردن و بعد اجازه سوار شدن به هواپیما رو داده بودند و حالا عبور از گیت فرودگاه کامبوج شاید چالشی دیگر بود.
توی همین افکار هستم که یک گروه دانش اموز پشت سرم قرار میگیرن .معلمشون یک خانم با قدکوتاه و چشم های بادومی و لبخندی شیرین هست که خیلی هم مراقب دانش اموز هاش هست.از حرف هاشون متوجه میشم برای اردوی کلاس تاریخ در مورد کشورهمسایه خودشون به اون سفر کردند.برای من که همیشه درس تاریخ رو دوست داشتم که هیچ اما تصور کنید اگر تدریس دانش اموز های ما هم اینقدر هیجان انگیز بود شاید مدرسه خیلی جای جذاب تری میبود.
در حال گپ زدن با همسفر جانم بودم که یکدفعه یکی از دانش اموزها با چهره ای با تم هندی و سبزه و بانمک میاد سمتم و سوال میکنه که شما ایرانی هستید و سر صحبت باز میشه و پدر ایرانی داره و بقیه خانواده اهل وساکن مالزی هستند و برای کلاس تاریخ اومدن اردو!
توی همین احوالات بودیم که نوبت چک پاسپورت من شد.نگاه افسر با دیدن پاسپورت ایرانی من تنگ و تنگ تر شد و البته با چاشنی اخم!و بعد ده دقیقه بررسی پاسپورت و ورق زدن صفحات اون و مشورت حضوری و تلفنی با همکاراشون به این نتیجه رسیدن که فایده ای نداره! و من رو به اتاق افسر ارشد بردن. برگشتم و به همسفرجان نگاه کردم که اون هم به اتاق افسر ارشد هدایت شده بود.با هم وارد اتاق افسر شدیم و یک گوشه اروم و خونسرد در ظاهر نشستیم.شروع کردن از سوالات مختلف از هدف سفر و محل اقامت و دلیل انتخاب کامبوج و شغل و بلیت برگشت و ...!
خیلی هم خوش رو بودن و البته خیلی هم حرص درآور....
بعد از حدود بیست دقیقه بلاخره مهر ورود توی پاسپورت ها خورد و ما رسما وارد خاک کامبوج شدیم.(راستی یادم رفت بگم که اون اقا پسر دانش اموز رو هم اوردن اتاق افسر اما بلافاصله معلمشون اومد و گفت اونا ساکن مالزی هستند و افسر هم بدون سوال جواب مهر ورود رو براشون زد)
و بلاخره سلام کامبوج...
اینجا کامبوج و مشهورترین شهر توریستی ان یعنی سیم ریپ هست با یک فرودگاه کوچک و فقط یک باجه تاکسی و تمام! نه دلارهزینه ترنسفر با توک توک از فرودگاه به مرکز شهر بود.محل اقامتمان یک هاستل جمع و جور با یک استخر کوچک و تمیز در موقعیت مکانی روبه روی خیابان پاب استریت که توریستی ترین خیابان سیم ریپ هست بود.این هاستل توسط یک خانواده اداره میشد و زمان حضور ما فقط دو تا دخترانگلیسی دیگه مهمون هاستل بودن و بقیه اتاق ها خالی بود.هاستل رو از سایت هتل با ما بعد از بررسی های تریپ ادوایزر و سایت بوکینگ برای سه شب یک اتاق دونفره با امکانات کامل رو به مبلغ 60 دلار رزرو کرده بودیم.مسوول هاستل دم در منتظر مابود و با رسیدن ما بلافاصله اومد جلو و خوشامد گفت و کپی پاسپورت ها رو گرفت و کلید ها رو داد و از هاستل رفت!ما موندیم و یک هاستل تقریبا اختصاصی...
زندگی بدون برق ...
هنوز یک ساعت نگذشته بود که برق ها رفت ان هم دقیقا سر ظهر. بعد از گذشتن نیم ساعت دیگه توی اتاق بودن غیرقابل تحمل شد . ساعت یک بود و هوای بیرون هم گرم گرم.و به همین خاطر تصمیم گرفتیم بریم توی استخر تا کمی خنک بشیم.
بلاخره بعد از دو ساعت برق ها اومد و کمی بعدتربا خنک شدن هوا تصمیم گرفتیم یک گشتی اطراف بزنیم.تقریبا تمام کوچه ها و خیابون های فرعی خاکی هستند و آسفالت اون هم از نوع نامرغوب مربوط به خیابان های اصلی هست.معروف ترین خیابان توریستی سیم ریپ هم فقط دو دقیقه تا محل اقامت فاصله داشت به نام پاب استریت.یک خیابون رنگی با کلی رستوران و کافه و سوغاتی فروشی. کلی هتل و هاستل مختلف و مردهای لاغر و سبزه زحمت کش که با یک وسیله نقلیه توک توک که خاص کشورهای جنوب شرق اسیا هست و زن های زحمت کش و مهربانی که اکثرا به همراه فرزندهاشون دکه های ابمیوه فروشی و بستنی فروشی رو اداره میکردند و انصافا خوشمزه ترین ابمیوه های استوایی را در بین تمام کشورهای جنوب شرق اسیا که سفر کردیم در کامبوج نوشیدیم(هر نوشیدنی به قیمت 1 دلار)
از پاب استریت گذشتیم و خودمون رو سپردیم به کوچه پس کوچه های اطراف.هوا خیلی خوب بود و ما هم عاشق گم شدن وسط زندگی مردم!...همینطور در حال کوچه گردی بودیم که دیدیم هوا حسابی تاریک شده و خیلی ازمرکز شهر دور شدیم. این رو از نگاه های متعجب مردم میشد فهمید.زندگی فقیرانه و فوق العاده ساده و چهره هایی که خیلی بیشتر از سن شناسنامه ای داشتن. بلاخره بعد از دنبال کردن نشانه ها و پرسون پرسون رسیدیم به هاستل دوست داشتنی مون و از خستگی بیهوش شدیم.
نیمه شب بود که دوباره برق ها قطع شد. پنجره ها رو با توری باز کردم. پنجره ها به سمت خونه همسایه باز میشد و عجیب خونه زندگی شون ساده بود.شب ها رو میشد بدون برق تحمل کرد اما این قطع و وصل شدن برق اون هم چند بار در طول شبانه روز کمی اذیت کننده بود. بعدها که از خانواده مسوول هاستل سوال کردم فهمیدم که قطع برق چیزی عادی در کامبوج هست.
هوای خوش صبحگاهی و شوق دیدن انکوروات...
برای فردا صبح با یک توک توک هماهنگ کرده بودم که با مبلغ 15 دلار بیاد دنبالمون و ما رو ببره به معابد انکوروات.صبح زود راننده خوش قول توک توک سر ساعت قرارمون جلوی هاستل بود.عجله ای صبحانه خوردیم و سوار توک توک شدیم تا بریم به سمت جایی که هدف اصلی ما برای سفر کامبوج بود.قبل از رفتن باید بلیت تهیه میکردیم.بلیت ها 1روزه 37 دلار و 3 روزه 67 دلار بود. هوای صبحگاهی خنک و دلچسب بود.وارد یک منطقه جنگلی شدیم.چقدر لذت بخش هوای خنکی که به صورتم میخورد و شوق دیدن جایی که از قبل اینهمه در موردش خونده بودم.توی راه توریست هایی مسن زیادی رو دیدیم.بازنشسته ایی که بعد از سالها کار دنبال سفر کردن و تفریح و ماجراجویی اومده بودن.توی دلم ارزو کردم کاش روزی بازنشسته های کشور من هم بدون دغدغه به فکر این چیزها باشند نه فکر شغل دوم!
راننده جایی نگه داشت و به ما گفت با 100 متر پیاده روی به اولین معبد انکوروات میرسید .قرار گذاشتیم 2 ساعت بعد هم رو در جایی ببینیم.به سمت معبد راه افتادیم .اول از همه به یک برکه پر از گل های نیلوفر رسیدیم.از روی پل برکه که رد شدیم وارد فضای معبد شدیم.اولین حسی که بعد از قرار گرفتن توی معبد بهم دست داد حس ابهت و دلهره بود.خودم هم دلیلش رو نمیدونم که چرا جایی که برای عبادت و پرستش قرن ها پیش ساخته شده اینقدر احساس دلهره در من ایجاد کرده. شاید دلیلش چیزهایی بود که در مورد اتفاقات این معبد خونده بودم. شاید بخاطر کسانی بود که از دین سواستفاده میکردند و طبیعتا در تمام کشورها هم بودند و هستند.
صف امرزش گناه و کاسه پر از سکه...
توریست ها از هر زاویه ای در حال عکاسی بودن.آنهمه قدمت و این همه ظریف کاری واضحا فوق العاده بود. افرادی داخل معبد در مقابل مجسمه بودا در حال خواندن دعا بودن و هرکس میخواست گناهانش امرزیده بشه جلوی اون افراد میرفت و مینشست و اقای دعاخوان بعد از یکسری دعا با چیزی شبیه گلاب پاش خودمون از اب مقدس بر روی سر و شانه های مبارک اونها میریخت و به این ترتیب احتمالا اون فرد امرزیده میشد و مبلغ دعا رو پرداخت میکردند!...ملت هم صف تشکیل داده بودند برای امرزیده شدن!
اباهت باشکوه داخلی و معماری بینظیر خارجی...
ریزه کاری های معابد فوق العاده بود.دو ساعتی بین معابد گشتیم و عکاسی کردیم و کمی با راهبه های بودایی که خیلی هم کم حرف ولی خندان بودند گپ زدیم و لذت بردیم
و بعد به همراه راننده توک توک خجالتی یمان به سمت معبد بایون که خیلی هم برایمان جذاب بود بعد به راه افتادیم.بین معابد میچرخیدیم و با وجود گرم بودن هوا لذت میبردیم و هر چند وقت یکبار از خودمون با ابمیوه های خنک و طبیعی استوایی پذیرایی میکردیم(8 تا ابمیوه در یک روز!).به نظر زیاده روی هست اما واقعا هوا گرم بود و با وجود اینکه من اصلا ادم شکمویی نیستم اما تقصیر کیفیت بالا و طعم بینظیر خودشان بود که مینوشیدیمشان!!
معبد بعدی تاپروم نام داشت.معبدی در اعماق جنگل که ریشه درختانش روی در و دیوار معبد خودنمایی میکرد.
معابد سر راهمان را یک به یک میگشتیم و با شوق از هر زاویه ای عکس میگرفتیم و با یک لیوان نوشیدنی در دست به سمت معبد بعدی میرفتیم.
حدود ساعت 3 بعد از ظهر بود که بازدید ما تمام شد و به سمت هاستل برگشتیم. دوباره برق قطع بود بازهم به مدت 2 ساعت. برای وعده های نهار تصمیم گرفته بودیم از دستپخت مادر خانواده استفاده کنیم و برای شام هم از هایپرمارکتی که در خیابان گردی دیروز کشف کرده بودیم استفاده میکردیم.البته این تصمیم را بیشتر به این علت گرفتیم که شام دیشب را در یک رستوران توریستی خورده بودیم و با دورچین حشرات که جز تزئینات بشقاب بود و عجیب باعث کور شدن اشتهایمان شده بود.
دستپخت مادر خانواده واقعا حرف نداشت.
پرسه در خیابان با پیراهن نخی...
شب را به گشت زدنی در توریستی ترین خیابان سیم ریپ یعنی پاب استریت گذران کردیم. پیراهن های تمام نخ تولید کامبوج در خیابان ها به وفور دیده میشوند که از خریدن انها بسیار راضی بودیم. البته این تی شرت های تمام نخ در خیابان پاب استریت تا 5 دلار هم قیمت دارند اما اگر سری به خیابان های اطراف و کوچه پس کوچه ها بیاندازید تنوع و قیمت 1 دلاری این تی شرت ها خوشحالتان میکند!.(هرچه باشد اقتصاد کامبوج بر پایه گردشگری و تولید لباس هست).
درد و دل های کامبوجی...
توی رستوران کوچک هاستل نشسته ایم و با خانواده کامبوجی صاحب هاستل گرم گفتگو هستیم. انگلیسی را بسیار خوب صحبت میکنند.دوست ندارن از دوران خمرها صحبت کنند و میگویند هر کامبوجی حداقل یک نفر را در خانواده داشته است که توسط خمرهای سرخ کشته شده باشد.میگویند زندگی مردم سخت هست البته برای مردان. چون زندگی برای زنان و دختران این سرزمین به مراتب سخت تر است. میگویند معمولا بچه ها برای اقتصاد خانواده کمک حال هستند. زندگی دختران خیلی سخت تر هست.اگر مردان تحصیل کنند میتوانند اجازه ساخت اقامتگاه را بگیرند البته اگر سرمایه ای داشته باشند وگرنه نهایت شغل برای مردان بیسواد کارگری و رانندگی ست. در این سرزمین خیلی ها حتی تاریخ تولد خود را هم نمیدانند...خلاصه که فقر با خود همه چیز می اورد و این مردم خیلی صبور و رنج کشیده ان...
خداحافظی با سیم ریپ دوست داشتنی من...
سیم ریپ توریستی ترین و مهم ترین شهر کامبوج هست و به نظرم در صورت نداشتن وقت بهتر است فقط از این شهر دیدن کنید و البته که خیلی از توریست ها هم همین کار رو میکنند.
پایتخت کامبوج شهر پنوم پن هست با پرواز یک ساعته به قیمت هفتاد دلار به پنوم پن رسیدیم. البته از طریق جاده های کامبوج هم میشود به پنوم پن رسید اما هم جاده نامرغوب هست و هم شش ساعت در راه خواهید بودید و با توجه به بیماری حرکت همسفر جانم این انتخاب برای ما نامناسب بود. از دیدنی های پنوم پن زندان های باقی مانده از دوران خمرهای سرخ. کاخ پادشاهی. کوه ادنگ و یک سری معابد هست که در صورتی که قبل آن معابد سیم ریپ را دیده باشید زیاد به چشمتان نمیاید .هرچند که هر معبد اهمیت خود را دارد.
کل هزینه بازدید بازدید از زندان ها با رفت و امد نفری 15 دلار شد. و اما اینکه چرا دیدن این زندان ها برای ما اولویت بود برمیگردد به تاریخ پر فراز و نشیب این کشور.
و اما کامبوج اصلا کجاست؟و ما اینجا چکار میکنیم؟!
کامبوج بخشی از شبه جزیره هند و چین هست که با تایلند و لایوس و ویتنام مرز مشترک دارد. ریاست کنونی دولت ان را هون سن نام دارد که با حدود بیش از 34 سال حکومت طولانی ترین دوران حکومت در بین کشورهای جنوب شرق اسیا را دارد. این کشور سالها تحت استعمار فرانسه و بعد از ان مدتی در اشغال ژاپن بود در سال 1945 این کشور استقلال یافت و در سال 1970 زمانیکه پادشاه در سفر خارج از کشور بود ژنرال لون نول که نخست وزیر وقت بود با استفاده از نیروی نظامی و فرصت طلبی از یکسری از نارضایتی های مردمی دست به کودتا زد و جمهوری خمری را بنیان نهاد و شد اولین رییس جمهور خمر!
پادشاه هم به چین رفت و انجا یک نهضت چریکی برپا کرد و به کامبوج برگشت و به مدت 5 سال جنگ های داخلی در کامبوج اغاز شد.در سال 1975 طی یک کودتا فردی اموزش دیده در چین و تحصیل کرده در فرانسه به نام پل پوت(که بعدها به اسم برادر شماره یک نامیده میشد!)حکومت دموکراتیک کامبوج را تاسیس کردند.حکومتی که فقط اسمش دموکراتیک بود! تمام مردم را به کار اجباری و منظم در مزارع مجبور میکردند و کوچک ترین مخالف و یا حتی مظنون را هم مورد شکنجه قرار میدادند و یا میکشتند و به شدت هم مخالف تحصیل کرده ها بود! .در طول 4 سال نزدیک به یک چهارم مردم از بین رفتند و شاید بتوان گفت که فجیع ترین نسل کشی قرن بیستم در کامبوج اتفاق افتاد.در سال 1979 به دنبال درگیری با ویتنام خمرهای سرخ شکست خوردند و حزب کمونیست میانه که طرفدار ویتنام بود با شعار میهن. دین .شاه. به روی کار امد و مردم از دست جنایات خمرهای سرخ راحت شدند.
زندان اس بیست و یک...
و اما خوفناک ترین زندان خمرهای سرخ به نام زندان اس بیست و یک بود که اکثر کامبوجی ها از بین خانواده هایشان حداقل یک نفر شکنجه شده است و دیدن این زندان هدف ما بود! هدفی ناراحت کننده و اما به نظر من بسیار اموزننده!
راستی این راهم بگویم که هنوز هم طرفداران خمرهای سرخ در کامبوج زندگی میکنند و اتفاقا لابی های قدرمتی در نظام این کشور دارند.
داشتم میگفتم که هرکس در پنوم پن دنبال هدف خودش هست.برای ما که علاقه مند به کتاب های تاریخی هستیم دیدن زندان ها هدف بود.دیدن رود مکونگ رو برای کشور لائوس گذاشته بودیم و معبد گردی را هم به سیم ریپ اختصاص داده بودیم.
و اما زندان که میگویند کجاست.گورهای دسته جمعی فراوانی که در بیم مزارع دیده میشوند.هر انچه میدیدی به یک نحو برای شکنجه دادن استفاده میشد.موزه ای پر از عکس های محشتناک قتل عام و مملو از استخوان امیزاد!
مو به تن ادمی سیخ میشود وقتی هر طرف را مینگری اسامی قربانیان به صورت گروهی نوشته شده است.روی دیوار...روی سنگ...روی کاغذ...روی خون!
سکوتی ناراحت کنده در فضا و چهره خسته مردمی که گذشته تلخی را گذرانده بودن و جنگ همیشه بد است....و اصلا مرگ بر جنگ باد....
کامبوج کشور ارزان...
قیمت هتل انتخابی در پنوم پن 37 دلار برای یک اتاق خصوصی درهتل سه ستاره بود. تمام امکانات در کامبوج نسبت به سایر کشورهای شرق اسیا ارزان تر است.با معادل 5 دلار میتوان یک وعده عذایی نسبتا مناسب خورد.طعم غذاهای کامبوجی برای ما مناسب بود و در بین کشورهای شرق اسیا که تا کنون به ان سفر کرده ایم قطعا نمره دوم را به کامبوج میدهیم و تایلند هم از نظر ما طبق معمول ته صف هست!
دوباره در فرودگاه...
توی فرودگاه مالزی نشستیم و در حال انتظار برای پرواز کامبوج بودیم که بلندگو فرودگاه با زبان انگلیسی با لهجه مالایی اسمی را صدا میکند .کمی گوشهایمان را تیز میکنیم.بله درست است خودمان را صدا میکنند.تمام مدارکمان را بررسی میکنند.کلافه میشویم اما چاره ای نیست و باید تحمل کرد و بلاخره اجازه پرواز داده میشود.
و حالا دوباره در هنگام خروج از کامبوج دوباره همین روند تکرار میشود... و خداوند با صابران هست....
خاطرات دلچسب کامبوج...
چیزی که از کامبوج در خاطر من ماند بیشتر از همه لبخند دختری شش ساله بود که همراه مادرش گاری ابمیوه فروشی داشت و هر وقت از کنارش رد میشدیم با لبخندی شیرین و تکه ای از میوه به عنوان هدیه به سمت من میامد و من با وجود این همه گاری فروش ابمیوه کنار هم همیشه مشتری همان دخترک سبزه و مو مشکی بودم که وقتی میخندید لبهایش به پهنای صورت زیبایش گشوده میشد و نگاهش لبریز از عشق و امید میشد.
سفر ادامه دارد...
سفر ما در کامبوج به پایان نرسید.مقصد بعدی ما کشور اندونزی بود و ما در حالی که خوشحال از گیت فرودگاه بالی رد میشدیم هرگز فکر نمیکردیم که در چند روزآینده در بین اب های اقیانوس هند بین دو جزیره در حال تماشای غرق شدن کشتی ای باشیم که جزو مسافرینش بودیم.
شاید قرار بود اینگونه تمام شود....
ولی ما از بازماندگان ان کشتی شدیم. با کلی ترس و گریه و تجربه و البته ضرر و زیان مالی!
سلام به بالی دوست داشتنی...
مقصد اول ما در این کشور جزیره بالی بود.بعد از عبور از گیت با خوشحالی با راننده ای که از قبل هماهنگ کردیم به سمت هتلمان در منطقه لجیان رفتیم.از همان ابتدا عاشق این جزیره شدم.عجیب اتمسفر دلنشینی داشت.
هتل ما یک هتل 4 ستاره در منطقه لجیان بود که از سایت هتل با ما برای 4 شب به قیمت شبی 40 دلار رزرو کرده بودیم.از قبل با راننده ای هماهنگ کرده بودیم که مردی میانسال بود با تسلط کامل به انگلیسی.بسیار مهربان و وقت شناس و فوق العاده با معرفت!
اصلا مردمان این جزیره یکجورهایی دوست داشتنی بودن برایمان
تخته ابی روی امواج نقره ای...
اولین روز در این جزیره را به موج سواری پرداختیم.ساحل کوتا پر از موج سوارانی بود که به عشق این ورزش به این جزیره امده بودند.دکه های اجاره تخته موج سواری و مربی برای اموزش هم به وفور موجود بود.
هر ساعت استفاده از تخته با مربی را به مبلغ 20 دلار گرفتیم و پریدیم توی اب!
انصافا موج سواری ورزشی فرح بخش ودشوار هست.اینقدر اب شور در چشمان و گلویمان رفت تا توانستیم روی تخته به ایستیم.
بعد هم با رزرو تور اسنورکلینگ به سه تا سایت متفاوت رفتیم و حسابی از دنیای زیر اب لذت بردیم.
تور دو جزیره و راننده ای با قلبی از جنس طلا
از قبل با راننده هماهنگ کرده بودیم.کسی که به دنبالمان امد یک مرد میانسال خوش خنده بود.طبق برنامه قبلیمان اول از همه به دیدن مزرعه قهوه رفتیم.قهوه لواک از حیوانی به نام لواک.هر فنجان معادل 50 هزار روپیه اندونزی قیمت داشت و به گفته خودشان گران ترین قهوه دنیا است که البته بنده اطلاعی ندارم که ایا واقعا همینطور هست یا نه اما به نظرم طعم خیلی متفاوتی نسبت به قهوه ترک معمولی نداشت.
مقصد بعدیمان جنگل میمون ها بود که بخاطر شیطنت میمون های بیشماری که داشت نزدیک بود خوراکی هایمان را ازدست بدهیم و اگر اقای راننده یمان نبود نزدیک بود کیف خودم رو هم از دست بدم.
برای دیدم شالیزار های مطبق برنج راهی مسیری سرسبز شدیم .زندگی مردم ساده بود اما خیلی بهتر از مردم کامبوج بود. مسیر بعدیمان تاب های بالی بود.تاب سواری را دوست داشتیم با وجود ترس از ارتفاع بنده...
دیدن معابد بالی را برای روز بعد گذاشتیم و راهی هتل با وجود ترافیک سنگین شدیم.
قرارمان با راننده تا ساعت 6 عصر بود ولی این راننده خوش خنده ما با صبوری تا ساعت 8 و نیم با ما همراه بود و حتی کیف صورتی مرا هم روی شانه اش گذاشته بود و با شوخی هایش سعی میکرد حالمان را خوب کند.
شب را هم به خیابان گردی رفتیم.کوچه های پر از رستوران و پر از مغازه های دوست داشتنی برای من!
تب و لرز در نیمه شب...
نیمه شب بود که همسفر جانم تب و لرز شدیدی پیدا کرد.39 درجه تب داشت و لرز شدید.من با وجود تجربه و داروی کافی که اورده بودم اما مطمئن بودم حداقل چند روزی نیاز به استراحت داره برای همین اول صبح با راننده تماس گرفتم وبرنامه رو کنسل کردم.ولی با اصرار همسفرجان برنامه برای دیدن نوساپنیدا گذاشتیم.
به امید دیدار دوباره جزیره...
صبح بعد از خوردن صبحانه با جمع کردن بار و بندیل عازم ساحل شدیم و از امواج خداحافظی کردیم و به سمت اسکله کشتی ها رفتیم.
طبقه دوم کشتی ما و یک زوج اهل افریقای جنوبی بودیم و طبقه پایین توریست هایی رنگ و وارنگ از بقیه دنیا!
ابی دریا بینظیر بود.باد نسبتا تندی میومد و کشتی تکون های شدیدی میخورد.کمی ترس داشتم اما بخاطر همسفرجانم که مریض بود به روی خودم نمی اوردم.
خداحافظ زندگی...
همه چیز توی یک لحظه اتفاق افتاد. شاید بعد از یک موج بزرگ بود و شاید به دلیل تجمع بیشتر مسافران در یک سمت کشتی بود که یک باره تعادل کشتی بهم خورد و کمی به سمت جلو کج شد.هنوز گیج بودیم که یکدفعه مسافرای جلو و وسط کشتی با وحشت به سمت عقب کشتی اومدن و در یک چشم به هم زدن تعادل به هم خورد و توی اب افتادیم.کشتی هم ظرف چند دقیقه به صورت کج توی اب درحال غرق شدن بود. باورم نمیشد.یعنی قرار بود زندگیم اینطوری تموم بشه...
کوله پشتی ام هنوز روی پشتم بود و کلاه نقاب دارم روی سرم. وسایل مسافرها روی اب پخش شده بود و صدای جیغ و گریه از هر طرف میومد. هنوز گیج و منگ بودم.توی دلم خالی شده بود.با نگاهم دنبال همسفرجانم گشتم.پیداش کردم.شناگر ماهری بود و مطمئن بودم میتونه از پس خودش بربیاد.اما تا کی رو نمیدونستم.عضلاتم رو شل کردم و سعی کردم به خودم مسلط باشم و خودم رو روی اب نگه دارم.توی کشتی یک خانواده هندی بودن که با صدای خیلی خیلی بلند جیغ میکشیدن.شاید بخاطر اینکه بچه کوچیک داشتن و شاید به خاطر اینکه هندی بودن!
نمیدونم چقدر گذشت.5 دقیقه یا شاید 10 دقیقه...از همون اول حادثه یک کشتی دیگه مارو دیده بود و بلافاصله کمک خواسته بود و خودش هم به کمکمون اومد.دونه به دونه مسافرها رو از اب گرفتن....
1 ساعت بعد توی کشتی دوم و به سمت ساحل در حال حرکت بودیم...همه شوک زده بودیم...وسایلمون توی اب افتاده و خیلی چیزها رو از دست داده بودیم و بقیه چیزها هم که خیس خیس بود...اول بچه ها رو از اب کشیدن بیرون...من رو هم کشتی اول نجات داد و سپس همسفر جانم رو...خیلی ها مثل همون خانواده هندی منتظر کشتی دوم شدن...که البته اونم زود سر رسید....
تازه وقتی روی شونه هام پتو انداختند بغضم ترکید....کنترل اشک هام دست خودم نبود...
رسیدیم به ساحل...توی ساحل همه منتظرمون بودند...حتی توریست های لب آب با نگرانی نگاه میکردن...من هنوز اشک میریختم....خودم گیج بودم که یکدفعه چند نفر به سمتم اومدن...چند تا دختر مو طلایی!...هرکدوم یکسری خوراکی برام اورده بودن...یک نفر حوله خودش رو روی سر من گذاشت...یکی بهم شکلات میداد...اون یکی دست هام رو نوازش میکرد...مآ زبان مشترک نداشتیم...اما حس مهربانی اونها برای همیشه تو قلب من موند و باعث شد اشک هام متوقف بشه و لبخند بزنم بهشون...
در طول سفرهام این رو همیشه احساس کردم که همه ادم های معمولی خوبن...در همه جاهای دنیا...
کمی گرم شدیم...بقیه مسافرهای نجات یافته با کشتی دوم هم به ساحل رسیدن. مسئولین در حال سوال و جواب با ناخدای کشتی و دستیاراش بودند و اینطرف تر توی ساحل مسافرها هر کدوم با با یک پتو و بطری اب نشسته بودن.بعضی ها کمی زخمی شده بودند که یکسری در حال رسیدگی به اسیب دیده ها بودند و البته خداروشکر همه نجات پیدا کرده بودند.
کفش هامون رو از دست داده بودیم توی اب..موبایل ها و تب لت هم اینقدر اب شور اقیانوس خورده بودند که خاموش بودن...کیف پولم هم که پول ها خیس و چروک شده بودن...تمام لباس ها هم که خیس بودند...الان دقیقا چه کاری باید میکردیم؟...
درحال بررسی وسایلمان بودیم که یک لحظه توی دلم برای بار دوم خالی شد...
پاسپورت ها...
خدای من...
پاسپورت هایمان کجاست؟
یعنی توی اب افتاده بود؟اصلا با پاسپورت خیس در یک جزیره وسط اقیانوس هند باید چه میکردیم؟!
لحظات بسیار سختی داشتیم.هیچ کس پاسخگو نبود.از طرف همان شرکت صاحب کشتی قرار شد مارا به هتل برسانند.با پای برهنه به راه افتادیم.نه پولی در بساط داشتیم و نه پاسپورتی...
به محض رسیدن به هتل فهمیدیم یکسری پول و پاسپورت ها در سیف باکس هتل جا مانده بوده...شاید خوش ترین خبری که به یک ایرانی بدون کارت اعتباری بشود داد همین بود...خوش شانس بودیم که فراموشکاریمان نجاتمان داد...
راستی این را هم بگویم که با کمک همان راننده خوش خندیمان بسیار سعی کردیم از حقوق خودمان برای خسارت وارد شده بهمان مانند از دست دادم موبایل ها و تب لت و بخشی از پولهایمان شکایت کنیم.اما راه به جایی نرسید...
برنامه سفرمان مفصل تر بود اما بخاطر بدتر شدن حال همسفرجانم سفر را نیمه رها کردیم و به سمت وطن پرواز کردیم...
این سفر برایمان با وجود همه سختی هایش بسیار خاطره انگیز و پر از تجربه بود...
مهم ترین درسی هم که گرفتیم این بود که برای سفرهای دریایی حتما از کوله ضد آب استفاده کنیم و علاوه بر کوله ضد آب.لوازم الکترونیک و مدارکمان را هم در کیف های چند لایه ضد اب قرار دهیم....و البته شنا را بطور جدی تر یاد بگیریم...
نام نویسنده: Sana Mir