بمبئی یعنی شهری که... (سفرنامه بمبئی) + سفرنامه صوتی

4.6
از 69 رای
آگهی الفبای سفر - جایگاه K - دسکتاپ
بمبئی یعنی شهری که . . . + تصاویر

India-Blog cover (01-03-24) (31).jpg

کیف کوچکم را روی شانه انداخته و دستم را روی بوق گذاشته بودم و ویراژ می دادم؛ نه از آن ویراژهای مردم بدبخت کُن! می دانید که ویراژ هم چند نوع دارد: یکی همانی است که هر روز در خیابانهای شهرمان می بینیم و پشتِ سرِ عمه شخصِ ویراژدهنده، سلام و صلوات روانه است و دیگری آن ویراژی که مجبوریم برای نجات جان خود در بَلبَشوی خیابانی به نمایش بگذاریم!

000.jpeg

در خیابانهای بمبئی قیامتی است! نمی دانم مسابقات اسب سواری با مانع را دیده اید یا خیر؛ اما موتورسواری در بمبئی بسیار شباهت به این ورزش دارد. با این تفاوت که در اسب سواری با پریدن از روی موانع عبور می کنید اما اینجا موانع از چپ و راست و عقب و جلو به شما حمله وَر می شوند!! دقیقا مثل بازی های کامپیوتری باید جاخالی بدهید که قطعا من در این امر استاد هستم...!

چند باری سرعتم را برای سبقت گرفتن افزایش دادم و به سمت راست جاده متمایل شدم اما دست از پا درازتر ترمز گرفتم و به سمت چپ برگشتم. می دانید که مسیر رانندگی در هند به سبک انگلیسی است؛ یعنی دقیقا خلافِ آن چیزی که در ایران وجود دارد. گاوِ نَر می خواهد و مرد کهن که در درجه اول بتوانی بر عادتَت غلبه کنی و در لاین چپ برانی و در درجه دوم سبقت بگیری یا میدان و چهارراه را به سبک بمبئی نشینان بپیچی و جان سالم به در ببری!

هرچه که بود، چاره ای نبود! باید آن سوال را همان موقع می پرسیدم. فشاری به گاز دادم و خودم را به نزدیکی ساگار Sagar رساندم. چند ده متری جلوتر از من در حال حرکت بود. موتورسیکلت عضلانی و بزرگ ساگار و خانم جان‌ی که با موهای بافته شده به سبک راستافاریایی بر ترک موتور او نشسته بود، آن قدری جلب توجه می کردند که امکان نداشت در شلوغی و ازدحام خیابانهای بمبئی آن ها را گم کنم!

باز هم گاز را فشار دادم؛ بیشتر و بیشتر... تقریبا شانه به شانه ساگار بودم. آنها روی موتور بزرگ ساگار به راحتی لَم داده بودند و من روی موتور طرح وِسپا و کوچولوی همسرِ ساگار که آن روز قرض گرفته بودم، مثل فیلی بودم که بر روی فنجانی نشسته...! دوباره گاز دادم تا از آنها عقب نمانم و فاصله ام بیشتر نشود. اصرار و فشار من بر روی گاز و صدای اگزوزِ موتورِ قرضی در کنار موتور ساگار، تصویر ویزویزِ مگسی در کنار گوشِ شیر را برایم تداعی می کرد! خنده ام گرفته بود اما اشکالی نداشت؛ چیزی که مهم بود پرسیدن سوال و گرفتن جواب بود.

با تمام توانم بلند پرسیدم: " ساگار، یک جمله میگم بقیه ش رو تو تکمیل کن!" امیدوار بودم که ساگار شنیده باشد اما از اینکه حتی گردنش به سمت من نچرخید فهمیدم که مثال مگس و شیر اینقدر هم بیراه نبوده است.

به خانم جان اشاره کردم تا به ساگار بگوید طلق جلوی کلاه کاسکتش را بالا بزند تا شاید متوجه صدای من بشود. خانم جان از پشت سر با نوک انگشت به شانه ساگار زد و او را متوجه من کرد. نیشم باز شد و مجددا با صدای بلند فریاد زدم: " ساگار، این جمله رو تکمیل کن لطفا؛ بمبئی یعنی شهری که....؟" لحظه کوتاهی به من زل زد و بعد نگاهش را به مسیر جلویش انداخت. من هم همین کار را انجام دادم. بمبئی جایی نبود که بتوانی در حال رانندگی به این طرف و آن طرف نگاه کنی!

چهارراه را به سمت چپ پیچیدیم و وارد بلوار ساحلی شدیم که به مارین درایو Marine Drive معروف بود. این بلوار در موازات ساحل چاوپاتی Chowpatty Beach قرار دارد به طوری که در حین رانندگی می توان از دیدن منظره ساحل و دریای بی نهایت بزرگِ عرب لذت برد. به مسیر صاف و مستقیم که رسیدیم دوباره شانه به شانه ساگار شدم. نگاه پرسشگرم را به او انداختم؛ منتظر جواب بودم. لحظه کوتاهی سرعتش را کم کرد و صورتش را چرخاند و بلند گفت: "بمبئی یعنی شهر رویاها..." و بعد گاز داد و رفت! داشتم کلمات جمله ساگار را در ذهنم هِجی میکردم؛ شهر رویاها...

خورشیدِ بعد از ظهرِ بمبئی با تمام توان می تابید! تلالو نور در آب دریا هر از گاهی مانند برق الماسی چشمم را می زد و برای صَدُمِ ثانیه ای دیدم را مختل می کرد. اما هیچ ممانعتی نمی کردم و به دنبال هیچ راهکاری نمی گشتم. نه عینک دودی، نه تغییر زاویه دید و نه هیچ چیز دیگر! درخشش آب دریا را دوست داشتم. من، یکه و تنها سوار بر موتور، در جاده ساحلی، در یکی از شلوغ ترین شهرهای دنیا... مثل رویا بود! یک رویای واقعی...

 

از بمبئی که حرف می زنم، از چه حرف می زنم

 

بمبئی یا همان مومبای Mumbai ، پایتخت ایالت ماهارشترا Maharashtra از مهم ترین شهرهای کشور هند است. اگر بخواهم ویکی پدیا وار از بمبئی بنویسم می شود مثنوی هفتاد من! پس فقط کافی است بدانید که این شهر، پایتخت تجاری، اقتصادی و بزرگترین بندر هندوستان است.

001.jpg

زمانی که پرتغالی ها این شهر را کشف کردند اسم آن را بمبئی به معنای بندر خوب گذاشتند اما پس از استقلال هند، نام این شهر بندری به مومبای که نام یکی از خدایان زن هندی است تغییر پیدا کرد. اما هنوز هر دو اسم بمبئی Bombay و مومبای Mumbai استفاده می شود و کاربرد دارد.

002.jpg

موقعیت مکانی شهر بمبئی و ایالت کرالا در کشور هندوستان

این شهر در بین 6 شهر پر جمعیت جهان قرار دارد و جالب است بدانید که در روز حدود 3 میلیون نفر بیشتر از شب جمعیت دارد! دلیل آن هم مهاجرت روزانه شغلی ساکنان شهرهای اطراف بمبئی است.

بمبئی شهر تولید پارچه های پنبه ای، شهر تولید فیلم های سینمایی (بالیوود)، شهر زاغه ها و برج های آسمان خراش است! شدیدترین تضادهای طبقاتی را می توان در این شهر مشاهده کرد. نیمی از این شهر در حلبی آبادها زندگی می کنند و به سختی قادر به سیر کردن شکمشان هستند؛ از آن طرف آسمان خراش هایی وجود دارد که درون آنها یک خانواده به تنهایی زندگی میکند!

نوشتیم که بمبئی پایتخت تجاری و اقتصادی و مهمترین بندر هند است اما همه اینها دلیل بر بهتر بودن این شهر نیست! وضع نامناسب زاغه نشینان و مشکلات و معضلات شهری گریبانگیر این کلان شهر است. وضعیت بهداشت خیلی مناسب نیست و بمبئی یکی از آلوده ترین شهرهای هندوستان است به طوری که بوی نامطبوعی از آب دریا به مشام می رسد و اگر به ساحل نزدیک شوید رنگ آب را خاکستری خواهید دید و عملا شنا و استفاده از این آب غیر ممکن خواهد بود! هر چند که ساکنین فقیر شهر در همین آب و حتی جوی های آبِ داخل شهر، شنا و استحمام می کنند!

خوانندگان جان، من قبل از سفر، بمبئی را برای خودم به آش شله قلمکاری تشبیه کردم که حتما باید آن را چشید. فارغ از اینکه نام بمبئی و هندوستان از کودکی در ذهنم آشنا بود، به نظرم این شهر مانند استانبول، پاریس، نیویورک، بانکوک و... کاریزمای خودش را دارد و حس کنجکاوی هر انسانی را برانگیخته و تحریک می کند. پس حالا که این مقدمه کوتاه و مختصر را مطالعه کردید، با من در سفر به بمبئی همراه باشید...

 

نَه به تی بگ!

 

13-14 عدد برگه روی میز است. اینها کپی پاسپورت و ویزا، برگه های رزرو و بلیتهای هواپیما هستند. آدمِ کاغذبازی نبودم و همیشه این دست اطلاعات را درون گوشی یا به صورت آنلاین ذخیره می کردم. اما این بار داستان متفاوت بود. سفر 15 روزه به هفت شهرِ هند با کوله پشتی، آن قدر مهم، استرس زا، پر چالش و هیجان انگیز بود که از هر روشی برای کاهش استرس و فکر و خیال استفاده می کردم. داشتنِ کپی کاغذی از مدارک و اطلاعات مهم، یکی از این روش ها بود. خدا را شکر کاغذهای پشت سفیدی که در محل کارم بلا استفاده بودند را برای این امر در نظر گرفته بودم والا عذاب وجدان اسراف کاغذ A4 نیز به به بقیه نگرانی های قبل از سفر اضافه می شد! هیچ چیز به اندازه دور ریختن کاغذهای پُشت‌سفید نمی تواند مرا دچار عذاب وجدان کند!!

دوباره برگه ها را چک میکنم. کپی پاسپورتها، پرواز رفت و برگشت تهران-بمبئی و بمبئی-کوچین، رزروهای بوکینگ، رزرو اقامت در آشرام (در آینده نزدیک و در سفرنامه مربوط به کرالا مطالعه خواهید کرد) ویزا و کپی ویزا و کمی اطلاعات دست‌نویس مربوط به زمانبندی سفر؛ همه چیز درست و سر جایش است! اما چرا اینقدر نگرانم؟ مگر بار اولم هست؟ خودم هم نمی دانم...

مثل همیشه لیست بلندبالایی در سفر دارم که باید آنها را تیک بزنم. مکانهای معروفِ توریستی در صدر لیست هستند. چند نقطه نامعروف هم وجود دارد که مربوط به علایق شخصی خودم می شود. لیست را که بالا و پایین می کنم متوجه کم بودنِ تعدادِ روزِ اقامت در بمبئی می شوم. اما چاره ای نبود و دیگر نمی شد برنامه را تغییر داد. فشردگی لیست در روزهای اول سفر و در بمبئی زیاد بود ولی در کرالا اوضاع به مراتب بهتر می شد. به هیچ وجه از عجله کردن در سفر خوشم نمی آید!! دوست دارم با آسودگی و فراغ بال به تماشای شهر مقصد بنشینم. شاید دوست داشته باشم ساعتها جلوی ساختمانی بر سر چهارراهی و یا روی شن های ساحلی بنشینم و هیچ کاری نکنم! سفرِ عجله ای، درست مثل خوردن چای تی بگ است! همینقدر هول هولکی و بدون لذت... نه! یک جای کار لنگ می زند؛ این فشردگی بدجور دارد روی مُخَم راه می رود. خودکار را برمی دارم و روی چند مورد را خط خطی می کنم. حالا به نظرم بهتر شد. نفس راحتی می کشم و کاغذها را جمع می کنم و کوله را می بندم...

 

مُنتَظِرَت بودم

 

هواپیما که از روی آسفالت باند فرودگاه امام خمینی کنده شد پوووووفی گفتم و خنده کنان رو به خانم جان ادامه دادم: "بالاخره تموم شد!"

خنده نصف و نیمه ای کرد و در جواب گفت: "آره به خیر گذشت ولی تازه شروع شده ها... 15 روز سفر... تازه داریم میریم! چی چی تموم شد؟!"

"تو نمی دونی ولی برای من تموم شده هست! دیگه هیچی مهم نیست. حتی اگه همین الان هواپیما سقوط کنه، من مشکلی ندارم. اتفاقا اگه قراره بمیرم این مدل ایده آلم هست. فکر کن! مرگ با سقوط هواپیمای ایران ایر به مقصد بمبئی... اصلا مگه آدم چند بار قراره بمیره؟ چه خوب که اینطوری بمیری...!" نیشگونی گرفت و خنده ای کرد و با اسامی حیواناتِ چهارپا، صفت های زیبایی برایم ساخت!! انگار نه انگار که چند دقیقه پیش رنگ صورتش مثل گچ دیوار سفید شده بود! انگار نه انگار که چند دقیقه پیش تمام انگشتان دست من از شدت لرزش روی صفحه 6 اینچی گوشی ام بندری میزد و نمی توانستم ثابت نگه‌شان دارم!! عجیب خلقتی داریم ما انسانها...

صبح زود که به فرودگاه رسیده بودیم بعد از خداحافظی با دوست عزیزِ لست سکندی که زحمت رساندن ما را تا فرودگاه کشیده بود، شاد و خندان وارد سالن پروازهای خروجی شدیم. غافل از اینکه دست تقدیر چه برای ما آماده کرده بود! چیزی که منتظرش بودم خیلی زودتر از آن چیزی که فکرش را میکردم، به سراغمان آمد! هنگام دریافت کارت پرواز و چک کردن پاسپورت و ویزا، پرسنل ایران ایر به برگه های ویزایمان ایراد گرفت که کامل نیست! حالا من ویزای ۲ برگی را بالا و پایین می کنم و دنبال ادامه ناپیدای آن هستم.

ویزای هند در گذشته احتیاج به انگشت نگاری در سفارت داشت اما به تازگی می توان به صورت آنلاین و بدون نیاز به مدرک خاصی آن را دریافت کرد. البته اگر کارت اعتباری بین المللی را مدرک خاصی نمی دانید!! از آن جایی که  از بدو تولدمان تا به امروز به نداشتنِ این مدرک خاص دچار بودیم، دست به دامان یکی از دوستان که در آژانس مشغول به فعالیت است شدیم و امور مربوط به ویزا را کلهم اجمعین به وی سپردیم. اما در فردودگاه، مستاصل و نگران در جلوی پیشخوان ایران ایر ایستاده بودیم و نمی دانستیم یک ساعت قبل از پرواز، کامل نبودن ویزا را چکار کنیم؟! البته من شک نداشتم که پروسه ویزای ما کامل است و مشکلی نیست اما اینجا نظر من برای ایران ایر مهم نبود و باید با مدرک این قضیه را اثبات می کردم. پرسنل مذکور با مافوقش درباره مشکل ما صحبت کرد و متوجه شدیم که هیچ راهی به جز ارائه برگه مورد نظر آنها نیست و در واقع این ۲ برگ ویزایی که در دست ما است فاقد اعتبار لازم و یا راحت تر بگویم، کاغذ پاره است!

حالا شما خودتان را بگذارید جای من! ساعت ۷ صبح، ۴۰ دقیقه مانده به پرواز، کوله به دوش، یک دست موبایل و یک دست برگه های ویزا، کمی آن طرف تر خانم جان با رنگ سفید مثل گچ و شانه های افتاده و کوله ای که به پایَش تکیه داده.... خدا این شرایط را نصیب گرگ بیابان نکند!

با انگشتان لرزان شماره دوستم را گرفتم و در دل خدا خدا کردم که این وقت صبح آن هم از نوع جمعه، بیدار باشد. یک بوق، دو بوق... و در کمال تعجب و خوشحالیِ من گوشی را برداشت. خیلی کوتاه و بریده بریده سلام و احوالپرسی کردم و مشکل ویزا را تعریف کردم. با خنده ای گفت عجیب است که فراموش کرده برگه های اصلی را برای ما ارسال کند و همین الان این کار را انجام می دهد و ایمیل می کند. نفس راحتی کشیدم و پیروزمندانه به سمت پیشخوان ایران ایر رفتم و گفتم: "مشکل حل شد؛ الان واسم میفرسته!"

ایمیل که آمد سریع باز کردم و دیدم اِی دل غافل! همان دو برگه ای از ویزا که در دستم است را مجددا برایم ارسال کرده است! ای خدا... دوباره تماس گرفتم و گفتم این برگه ها را دارم و برگه اصلی و نهایی ویزا را می خواهم. با شنیدن جمله "برگه دیگری وجود ندارد!" انگار سطل آب سردی روی سرم خالی کردند! حدود نیم ساعت به پرواز مانده بود و جدی جدی داشتیم از سفر باز می ماندیم. من که از یک ساعت پیش فکر می کردم مشکلی نیست و حل می شود، انگار خیلی خوش خیال بوده ام. ملتمسانه از دوستم درخواست کردم یک بار دیگر سایت سفارت هند را بالا و پایین کند و دنبال این برگه گُم شده کوفتی بگردد...

تلفن را قطع کردم و خودم هم دست به کار شدم. سایت سفارت را پیدا کردم. وارد بخش مربوط به ویزا شدم. نمی دانید که تمرکز کردن و خواندن سایت سفارت در آن لحظه و با دستهای لرزان روی صفحه گوشی چقدر کار سختی بود! کمی آن طرف تر، هر لحظه امکان داشت خانم جان از حال برود! عجب وضع بدی بود. هر چقدر صفحات را بالا و پایین کردم فایده ای نداشت. اصلا تمرکز نداشتم و نمی توانستم مطالب سایت را بخوانم! ۲۵ دقیقه بیشتر به پرواز نمانده بود؛ شوخی شوخی همه چیز داشت جدی می شد! از پرواز جا می ماندیم!!

در همین لحظه گوشی ام زنگ خورد؛ دوستم بود! سریع جواب دادم و متوجه شدم که بالاخره صفحه را پیدا کرده و برایم ایمیل می کند. گویا دوستم برای بار اولی بوده که ویزای هند را آنلاین می گرفته و اطلاعی از این برگه سوم نداشته است.

002A.jpg

تصویر ویزای آنلاینِ چندبار ورودِ یک ساله ما؛ هر نفر 90 دلار

در دلم خدا را شکر کردم و نفس راحتی کشیدم. یکی از بدترین ۶۰ دقیقه های زندگی را گذرانده بودیم...! 

003.jpg

حالا اما دست در دست یکدیگر، لابه‌لای ابرها، در آرامش کامل، روی صندلی ردیف شماره 14 هواپیما نشسته بودیم. انگار نه انگار که اتفاقی افتاده... و من خوشحال از اینکه خیلی زود به استقبال استرس و نگرانی و مشکلات سفر رفته و موفقیت آمیز و پیروزمندانه از آن عبور کرده بودیم. چرا که همیشه در سفر منتظر یک اتفاق ناخوشایند، یک حادثه، یک بدبیاری، اشتباه و یا ضدحال هستم! شاید با خودتان بگویید تو دیگر خیلی خرافاتی و بدبین هستی! اما من همیشه انتظار اینچنین چیزی را در سفر می کشم و خوشحال بودم که این اتفاق در گام اول افتاد و دیگر تمام شد؛ انگار که واکسیناسیون شده باشیم! مطمئن بودم ادامه سفر بدون هیچ مشکلی خواهد بود. راحت تر بگویم، به عنوان یک ایرانی، مالیات بردرآمدِ خوشی هایمان را پرداخته بودیم و دیگر بدهکار نبودیم...!

 

رها رها رها من

 

از آن جایی که می دانستم این سفر 15 روزه به هفت شهر هند، سفر پر رفت و آمد و پر جنب و جوشی خواهد بود، تصمیم گرفتیم دورِ چمدان را خط بکشیم و با کوله پشتی و به سبکِ بک پکری سفر کنیم. برای ما که اولین بار بود می خواستیم این کار را انجام دهیم پروسه ای سخت به نظر می رسید. اما این پروسه به ظاهر سخت، آسان تر از آن چیزی بود که فکرش را می کردیم!! و خدا می داند که چه تعداد از این پروسه های به ظاهر سخت در زندگی هایمان داریم که به خاطر همین ظاهر فریبنده و ترسناکشان جرات نمی کنیم به سمتشان برویم!

اگر مرا در دسته مو قشنگ ها قبول داشته باشید، ابزار و ادوات موآرایی ام به تنهایی یک کوله را پُر می کند! پس در مرحله اول از شر موهایم خلاص شدم و آنها را کوتاه کردم. خانم جان هم موهایش را بافت زد تا به کُل، به این وسایل احتیاجی نداشته باشیم. حالا تقریبا ۳ کیلو از بارمان کم شده بود (سشوار- برس- تافت و...)

در مرحله دوم، تمام لباسهای مورد علاقه مان را ریختیم وسط اتاق و به ترتیب اولویت و اهمیت هِی از آنها کم کردیم و کم کردیم تا اینکه نتیجه یک جفت صندل برای هر نفر، یک شلوارک و چند تی شرت و لباس زیر و کلهم اجمعین 3 یا 4 تکه لباس هم برای خانم جان و تمام! با همه این تلاشها وزن کوله پشتی بزرگمان حدودا ۸ کیلو شده بود و کوله پشتی کوچک که وظیفه حمل آن به عهده خانم جان بود حدود ۶ کیلو و با محتویاتی مثل دوربین و لنز و دِرون (که در ایران به اشتباه هلی شات می گویند) و از این قبیل تجهیزات الکترونیکی بود. مجموعا ۱۴ کیلو برای یک سفر 15 روزه؛ برای شروع بک پکری بد نبود اما ایده آل من حدودِ ۱۰ کیلو (2 کوله ۵ کیلویی) بود. امیدوارم در سفرهای بک پکری آینده، به این امر مهم نائل گردیم!

 

کوچ سرفینگ و پِلَن هایی که داشتیم

 

سالها بود که در کوچ سرفینگ فعالیتِ کمرنگ اما مداومی داشتم و صرفا تبدیل شده بودم به یک میزبان؛ حالا وقت آن رسیده بود که کمی هم از مزایای میهمان شدن در کوچ سرفینگ بهره مند شوم. البته باور قلبی من این بود که اگر قرار باشد روزی در کوچ سرفینگ درخواستِ هاست (میزبان) کنم با دستِ پُر و رزومه ای درخشان و تجربه زیاد وارد عمل بشوم. هر چند که خیلی ها بدون هیچ رفرنس و پروفایل قوی درخواست می دهند و از اقبال خوبشان مورد قبول واقع می شوند اما من دوست داشتم که با قدرت و تجربه چندین میزبانی وارد این ماجرا بشوم.

برای شهرهای مورد نظرم درخواست هاست کردم و همانطور که حدس می زدم با استقبال بی نظیری روبرو شدم. هنوز ۲ ماه به سفر مانده بود اما تعداد پیشنهادها فراتر از عدد 40 رفته بود! بسیار هیجان انگیز بود. انتخاب میزبانها را مثل انتخاب لباس انجام دادم! (خدا از سر تقصیرات من بگذرد) همه پیشنهادها را ریختم وسط و نسبت به شرایط و موقعیت مکانی میزبان (بمبئی شهر بسیار بزرگی است و مسئله لوکیشن و موقعیتِ اقامتگاه بسیار بسیار مهم است. به عنوان مثال رفت و برگشت از جنوب تا شمالِ بمبئی می تواند یک روز طول بکشد!!) اولویت بندی کردم تا در نهایت برای هر شهر ۲ میزبان (یک میزبان اولیه و یک میزبان ثانویه برای رعایت احتیاط و یا به قولی پلن B) انتخاب کردم. اما اگر مرا بشناسید می دانید که داستان پلن های من به B ختم نخواهد شد! برای رعایتِ احتیاطِ بیشتر در هر شهر هاستل ارزان قیمت و بدون پیش پرداختی پیدا و آنها را برای پلن C رزرو کردم که اگر به هر دلیلی هر دو میزبان کنسل شدند دیگر دستپاچه نشوم و نگران محل اقامت نباشم و بلافاصله سراغ پلن C بروم.  هر چند که در دل آرزو می کردم کار به این حرفها نکشد چرا که در درجه اول، لذت مصاحبت و زندگی واقعی با مردم هند را از دست می دادیم و در درجه دوم باعث می شد هزینه نهایی سفرمان افزایش پیدا کند!

لازم است همین جا خیال شما و خودم را راحت کنم و بگویم که سفر در همان برنامه اولیه و بدون هیچ عیب و نقصی انجام شد و اصلا به پلن های B و C نرسید! حتی گاهی اوقات فراتر از حد تصورم پیش رفت! با من همراه باشید...

 

یک، دو، سه

 

سه ماه زودتر بلیت رفت و برگشت تهران-بمبئی هواپیمایی ایران ایر را از سایت Trip.ir با قیمت بسیار استثنایی برای هر نفر 2.250.000 تومان خریداری کرده بودم. تاریخ رفت 98/06/29 و تاریخ برگشت 98/07/12 بود. قرار بود چهار روز اول را در بمبئی باشیم و سپس با پرواز داخلی هواپیمایی ایرایندیا وارد ایالت کرالا Kerala شویم و دو شب در شهر بندری کوچین Cochin، دو شب در شهر کوهستانی مونارMunnar، دو شب در شهر آلیپی Alleppey، دو شب در جزیره مونروئه Munroe Island، یک شب در آشرامِ شهر امریتاپوری Amritapuri Ashram و دو شبِ آخر را در شهرهای وارکالا Varkala یا کولام Kollam بمانیم و در نهایت با اتوبوس و قطار به کوچین برگردیم و با پرواز برگشت ایرایندیا به بمبئی برویم و در نقطه پایانی، از بمبئی به تهران برگردیم.

 

 

برنامه 15 روزه سفر به 7 شهر هندوستان

 

تمام برنامه ها را به غیر از 2 روز آخر قطعی کرده بودم. روزهای آخر را برای اطمینان خاطر، آزاد گذاشته بودم که اگر خدایی نکرده در طول سفر اتفاقی افتاد و یا تغییر ناخواسته ای در برنامه ایجاد شد مشکلی پیش نیاید و قدرت مانور داشته باشیم. لازم به ذکر است برای دو روز پایانی در ۲ شهر وارکالا و کولام، محل های اقامت احتمالی مان را نیز کنار گذاشته بودم تا در حین سفر فقط مسئله انتخاب باقی بماند و برای جستجو و تحقیق، زمانی را در سفر هدر ندهیم. فی الواقع همه کارها شُسته و رُفته انجام شده بود و تمام تلاشها را کرده بودم که همه احتمالات و اما و اگرها را در نظر گرفته باشم تا با انعطاف پذیری بالا، سفرمان را با کمترین مشکل به پایان برسانیم.

همانطور که در بخش قبلی ذکر کردم، محلهای اقامت یا از طریق میزبانهایمان در کوچ سرفینگ بود و یا هاستل و میهمانخانه های ارزان قیمت؛ فقط در شهر کوهستانی مونار که دقیقا نقطه میانی سفر 15 روزه مان به حساب می آمد، کمی سر کیسه دلارها را شُل کرده بودیم و یک ریزورت فوق العاده بر بالای ارتفاعات شهر رزرو کرده بودم تا اولا حق مطلب را در این شهر ادا کرده باشیم، دوما در نقطه میانی سفرمان نفسی تازه کرده باشیم، سوما با این اقامت لاکشری احساس مهاراجه بودن به ما دست داده باشد، چهارما برای گذراندن نیمی از سفر با موفقیت، به خودمان جایزه ای داده باشیم و در نهایت و پنجما، هندوستان یعنی همین؛ گَهی در عرش و گَهی در فرش! دوست داشتم آن تبعیض و پارادوکس عجیب و غریب هند را تا جایی که می توانیم و به هرشکلی که در توانمان است در سفر تجربه کنیم. ما برای اقامت هایمان از شبی ۶ دلار تا شبی ۱۵۰ دلار پرداخت کردیم! برای وعده های غذایمان از ۱۰ سنت تا ۲۰ دلار هزینه کردیم! روزهایی را شاهانه با اتومبیل و راننده اختصاصی گذراندیم و روزهایی را هم فقیرانه و با پای پیاده خیابانهای شهر را چرخیدیم. ما می خواستیم هندوستان را با تک تک سلولهای بدنمان حِس کنیم!

با تمام این ماجراها و حساب و کتابها، برآورد اولیه هزینه سفرمان را برای هر نفر ۱۰ میلیون تومان در نظر گرفته بودم که خوشبختانه نتیجه کمتر از این مبلغ شد! همچنان با من همراه باشید...

 

قدم های بلند

 

هواپیما خیلی راحت در فرودگاه بین المللی چاتراپاتی شیواجی Chhatrapati shivaji international airport بمبئی به زمین نشست. همانطور که انتظار داشتم هوا بارانی و حدود 29 درجه بالای صفر بود.

003A.jpg

از آنجایی که کوله ها را با خودمان به درون کابین هواپیما برده بودیم بدون فوت وقت و معطلی، سالن این فرودگاه بسیار بزرگ را طی کردیم و پس از انجام امورات چک ویزا (عکس ویزا را درون گوشی به مامور مربوطه نشان دادم) و اسکن چشم، مهر ورود درون پاسپورتمان زده شد و رسما وارد خاک هندوستان شدیم.

004.jpg

سالن فرودگاه خنک و مطبوع بود اما شک نداشتم به محض خارج شدن از فرودگاه با رطوبت و دمای بالای هوا مواجه خواهیم شد و از آن جایی که نیمروزِ پر تحرک و سنگین و شلوغی در پیش رو داشتیم بلافاصله وارد سرویس های بهداشتی فرودگاه شدیم و عملیات تعویض لباس را انجام دادیم. پس از استفاده از توالت و زمانی که مشغول شستن دست و صورت بودم، مامور خدماتی سرویس بهداشتی پیش دستی کرد و چند برگ دستمال کاغذی برایم گذاشت! هنگام خروج پرسید: "راضی بودی؟ همه چیز خوب بود؟" به او اطمینان خاطر دادم که همه چیز در حد عالی بود.

004A.jpg

"به خدا ما ظرفیت و تحمل این همه احترام رو نداریم!"

حالا پوشِشمان کوتاه تر، گشادتر، راحت تر و تابستانی تر شده بود! از سرویس بهداشتی که خارج شدیم، بر روی صندلی های سالن انتظار فرودگاه نشستیم. چرا؟ نمی دانم! شاید چون استرس داشتم...

دیواره های سالن، شیشه ای و بزرگ بود و دید و نمای خوبی از خیابان های بیرون فرودگاه برای مسافران داخل سالن به وجود می آورد. تاکسی های زرد و مشکی، توک توک های رنگی، پلیس های هند با آن یونیفرم معروف و نخودی رنگشان، فضای سرسبز بلوار منتهی به فرودگاه، خیابانهای خیس و نم زده و مردمی که درونِ هم می لولیدند...! البته با توجه به جنس مرغوب شیشه های سالن، هیچ صدایی به داخل دَرز نمی کرد و ما در فضای بسیار ساکتی نشسته بودیم. انگار در حال تماشای یک فیلم هندی شلوغ و پلوغ اما صامت بودیم. این دیوار شیشه ای مرزی بود بین سکوت و آرامش و خُنَکی داخل و سر و صدا و شرجی و گرما و هیاهوی خارج! خودم را در چهارچوب اَمنی می دیدم و بیرون از این چهارچوب را پر از استرس و چالش و مشکل و...

بزدل و ترسو شده بودم و جراتِ پا گذاشتن به بیرون از این سالن را نداشتم. خانم جان که اصلا متوجه نشدم کِی و چطور روی صندلی روبرویم نشسته بود، پرسید: "چرا نشستیم؟ چرا نمیریم؟ منتظر کسی هستیم؟" مات و مبهوت نگاهش کردم. پرسید: "مجید؟ کجایی؟ خوبی؟ یک ربعی هست جلوت نشستم و بهت زُل زدم. کجا غرق شدی؟!"

- "هیچی... داشتم فکر میکردم..."

- "به چی؟"

- "نمی دونم!"

- "پس پاشو بریم."

- "نهههه! یکم بشین.... دارم آماده میشم."

- "تو که نشستی اینجا و کاری نمیکنی! آماده چی بشی؟!"

- "مگه آماده شدن فقط خط چشم کشیدنه؟؟ وایسا دارم فکر میکنم..."

- "خوب به چی؟"

- "به کارایی که باید بکنیم..."

- "مگه همه کارها رو قبل از سفر انجام ندادی؟ همه چیز رو که مرتب و تمیز انجام دادی دیگه عزیزم. نگران چی هستی؟ مگه الان نمی دونیم باید کجا بریم و چیکار کنیم؟"

- "چرا... اول باید با توک توک بریم سمت ایستگاه قطار آندری، بینِ راه یک خیابون پر از فروشگاههای موبایل هست، باید سیم کارت بخریم. بعد که به ایستگاه رسیدیم باید بلیت قطار ایستگاه چارچ گیت رو بخریم. اونجا که رسیدیم دیگه لیست مکانهای مورد نظرمون نزدیک به هم هست و به ترتیب پشت سر هم هستن... تقریبا موقع غروب به کافه لئوپولد که برسیم حتما گرسنه و تشنه و خسته شدیم. نیم ساعتی استراحت می کنیم و یه چیزی می خوریم. بعد ادامه نقاط رو می ریم و تو نقطه آخر تو محله خسروباغ امانتی دوستمون رو به دوستش تحویل می دیم و طبق برنامه تا حدود ساعت ۹ یا ۹:۳۰ شب باید کارامون تموم شده باشه! بعد برمیگردیم بالا سمت ایستگاه قطار چاتراپاتی و با قطارِ پانول می ریم به ایستگاه خانداشوار که جای خونه میزبانمون هست..."

همه اینها را درست مثل دانش آموزی که جدول ضرب را حفظ کرده بود و به معلمش درس پس می داد، تند تند پشت سر هم گفتم!

- "خوب ماشاالله مثل بلبل همه رو که حفظی و گفتی دیگه... پس چته؟! پاشو بریم دیگه حوصله‌م سر رفت!"

بلند شدم. کوله قرمز رنگ و بزرگم را برداشتم و روی شانه ام انداختم. کمربندش را قفل کردم. بندهایش را کشیدم و محکم بستم. ته مانده بطری آب را سر کشیدم. به آن سمت شیشه زُل زدم، به شلوغیِ جمعیت... می توانستم در ذهنم تصورم کنم آن طرف شیشه چقدر سر و صدا است، چقدر گرم و شرجی است و چقدر باید از دست رانندگان سمج و دلالانِ توریستِ پر حرف فرار کنیم! ولی چرا باید بترسم؟ چون با کوله پشتی هستم؟ چون طولانی ترین سفر عمرم را آمده ام؟ چون از جنوب هند اطلاعات زیادی به زبان فارسی در اینترنت نبوده یا کسی نبود که بتوانم کاملا از او راهنمایی بگیرم؟ چرا؟ واقعا چرا باید بترسم؟ کم سفر نرفته ام. کم ماجراجویی نکردم. کم جاهای ناشناخته یا معروف نرفته ام. تقریبا دو ماهی است مشغول برنامه ریزی این سفر هستم. پس ترس یعنی چه؟

به چند قدمی خروجی و درب بسیار بزرگ شیشه ای که رسیدیم مکث کردم. انگار میخواستم با سَر بروم داخل شکم یک اژدهای غول پیکر! با باز شدن اتومات درب، صدای بوق های گوشخراش،صدای داد زدن مسافرکش های هندی و صدای سوت های ممتد پلیس به سَمت گوشهایم حمله وَر شدند!! به هند خوش آمدیم...

 

برنامه نیمروز اول

 

با جیو باش پادشاهی کن

 

هنگام جستجو در اینترنت در رابطه با خرید سیم کارت در هند، با گله مندی های زیادی از طرف مسافران ایرانی مواجه شدم. اکثرا از خوب نبودن سیم کارتها، گران بودن و طولانی بودن پروسه فعالسازی سیم کارت (خیلی ها مدعی بودند یک هفته طول می کشد تا سیم کارت خریداری شده فعال شود) گله داشتند و به استفاده از رومینگ اپراتورهای وطنی توصیه می کردند. اما در کوچ سرفینگ و هنگام غربال کردن میزبانها، به صورت اتفاقی با یکی از کارمندان کمپانی جیو JiO (یکی از اپراتورهای تلفن همراه در هند) آشنا شدم و اطلاعات خوبی در این زمینه کسب کردم.

005.jpg

مالک شرکت JiO شخصی به نام موکش آمبانی Mukesh ambani است (این نام را به خاطر بسپارید) این اپراتور بهترین، بزرگترین و ارزان ترین اپراتور تلفن همراه در هند است. همچنین فعالسازی سیم کارت های این اپراتور کمتر از ده دقیقه انجام می گیرد. متاسفانه JiO در فرودگاه بمبئی فروشگاهی ندارد و نزدیکترین مکان برای خرید سیم کارت به فرودگاه، در نزدیکی ایستگاه راه آهن آندری می باشد که از قضا ما دقیقا با همین ایستگاه راه آهن سر و کار داشتیم.

زمانی که از فرودگاه خارج شدیم صف بلندی از توک توک و تاکسی منتظر سوار کردن مسافرین بودند.

005A.jpg

بدون مشکل خاصی سوار اولین توک توک شدیم و مقصد را ایستگاه راه آهن آندری Andheri railway station مشخص کردیم. به راننده گفتم: "تو مسیرمون هرجا که خودت بهتر میدونی، واسه خرید سیم کارت JiO توقف کن!" اکثر توک توک ها در بمبئی تاکسیمتر دارند و نگرانی بابت اختلاف بر سر پرداخت کرایه وجود ندارد. اگر توک توکی سوار شدید و تاکسیمتر خاموش بود، حتما قبل از حرکتِ راننده بر سر قیمت به توافق برسید تا در مقصد به مشکل نخورید. در تمام طول 15 روز سفرمان، دهها بار از توک توک استفاده کردیم و در زمان خاموش بودن تاکسیمتر، با نهایت چانه زنی برای قیمت، کرایه های معقولی پرداخت کردیم.

006.jpg

به ایستگاه آندری رسیدیم. اطراف ایستگاه پر بود از مغازه و دکه های موبایل فروشی؛ با راننده پیاده شدیم و برای خرید سیم کارت به سمت یکی از دکه ها رفتیم. اما یک مشکل وجود داشت! برای خرید سیم کارت JiO باید شهروند هند می بودیم و ID کارت (همان کارت ملی خودمان) می داشتیم که خوب مسلما ما فاقد آن بودیم! فروشنده پیشنهاد داد که از اپراتورهای دیگر که سیم کارتِ توریستی دارند بخریم. اما من انتخابم را کرده بودم و حالا که خدمات ِخوب و قیمت ارزان JiO را دیده بودم برایم سخت بود که هزینه چند برابری برای سیم کارت اپراتورهای دیگر پرداخت کنم!

یادم آمد آن دوست کوچ سرفینگی که کارمند شرکت JiO بود گفته بود اگر برای خرید سیم کارت به مشکل خوردید با من تماس بگیرید. شماره را به فروشنده دادم و خواهش کردم که با او تماس بگیرد. بعد از یک مکالمه تلفنی ۲ دقیقه ای بین فروشنده و دوست کوچ سرفینگی، فروشنده با راننده توک توک به زبان هندی شروع به صحبت کرد. احساس کردم اتفاقات خوبی در حال رخ دادن است. حین صحبت هایشان چند باری راننده توک توک با نگاه متفکرانه به من زل زد و هربار من خودم را مظلوم تر، مثبت تر و طفلک تر و موش مُرده تر نشان دادم!! همه اینها حس ششم بود و به صورت غریزی احساس کردم مظلوم نمایی و غصه دار بودن در این لحظه به دردم می خورد! در نهایت متوجه شدم که راننده توک توک با اِکراه کارت ملی اش را از کیفش درآورد و به فروشنده داد؛ مظلوم نمایی ام جواب داده بود. قرار شد با کارت ملی او سیم کارت بخریم.

006A.jpg

انتخاب ما قبل از سفر انجام شده بود؛ پکیج 28 روزه! مکالمه داخل هند رایگان و روزانه 1.5 گیگ اینترنت

بعد از پر کردن فرم ها و پرداخت 150 روپیه و گرفتن عکس پرسنلی از راننده توک توک برای درج در پرونده، سیم کارت را درون گوشی گذاشتم و خیالم راحت شد. (از ایران مقدار کمی روپیه برای نیمروز نخست، به قیمت هر روپیه 170 تومان تهیه کرده بودم) راننده توک توک با دستهایش حرکت گیوتین را شبیه سازی کرد و گفت: "تورو خدا مواظب باش واسم دردسر درست نکنی والا سر منو میزنن!!" گفتم :"نترس بابا من اینقدر مظلومم که حتی یه مورچه رو تا حالا نکشتم؛ بلکه بنزین میریزم دم لونه‌شون و همه رو یکجا آتیش میزنم!!" خندیدم و دستی روی شانه راننده گذاشتم و ادامه دادم: "شوخی میکنم. ما یه سفر ۲ هفته ای اومدیم و بعد هم برمیگردیم پِی زندگیمون برادر... نگران نباش! بی آزارتر از ما تو دنیا نیست!"

کرایه توک توک 90 روپیه شد. به خاطر لطفی که راننده به ما کرده بود مجموعا 150 روپیه به او پرداخت و با تشکر فراوان از وی خداحافظی کردیم. حدود 300 متری با ورودی ایستگاه راه آهن فاصله داشتیم. متوجه شدم که خیابانها و پیاده روهای بمبئی پر از چاله و چوله است. قسمتهایی سنگفرش، قسمتهایی آسفالت و یا خاکی است و در هنگام بارندگی آب در این چاله ها جمع شده و پیاده راه رفتن را کمی سخت می کند.

به سمت ایستگاه قطار شروع به قدم زدن کردیم و ششدانگ حواسمان را جمع کردیم تا در تله های انفجاری (چاله های آب) گرفتار نشویم! در همین حال با شنیدن صدای زنگ پیامک گوشی متوجه شدم سیم کارتمان فعال شده است. زمان فعال سازی تقریبا 10 دقیقه طول کشیده بود. دیتا را روشن کردم و به میزبانهایمان در بمبئی و خانواده هایمان در ایران، رسیدنمان را اطلاع دادیم. همه چیز امن و امان و مرتب و سر جای خود بود.

 

راه آهن، شریان های زندگی بمبئی

 

به جرات می توان گفت بعد از اکسیژن، آب و غذا، مردم بمبئی به قطار احتیاج دارند و به آن وابسته هستند! اصلا بمبئی بدون راه آهن و قطار معنایی ندارد. به قولِ خود هندی ها، قطار لایف استایل بمبئی است!

007.jpg

نقشه راه آهن بمبئی و حومه

در راه آهن بمبئی ( که در اصل راه آهن بمبئی و حومه گفته می شود) با ارزان ترین قیمت و زمان تقریبا مناسب، می توانید در کُلِ شهر جا به‌ جا شوید. خطوط و ایستگاه های پر تعداد به خوبی تمام شهر را پوشش داده اند. با توجه به شلوغی و ترافیک و آسفالت نامناسب شهر و بارندگی های گاه و بیگاه که بر شدت ترافیک می افزاید، قطار بهترین گزینه برای تردد در بمبئی است. تمامی کارگران و کارمندان و... روزانه و به دفعات از این قطارها برای رفتن به محل کار استفاده می کنند. جالب است بدانید که روزانه حدود 8 میلیون نفر از این قطارها در بمبئی استفاده می کنند. پس جای تعجبی نیست که تصاویر پر بودن قطارها، از در و پنجره آویزان بودن مردم و بالای سقف سوار شدن هایشان را در اینترنت ببینیم! اگر شما هم وضعیت شهری بمبئی را از نزدیک ببینید و خودتان را جای مردم این شهر بگذارید که قرار باشد بدون تاخیر در محل کارتان حاضر شوید، کاملا به آنها حق می دهید که به هر شکلی و شرایطی سوار این قطارها بشوند!

وارد ایستگاه شدیم و از باجه فروش بلیت، ۲ عدد بلیت 10 روپیه ای به مقصد ایستگاه قطار چارچ گیت خریداری کردیم.

007A.jpg

بلیت ها به صورت کاغذهای بسیار کوچک پرفراژدار و در حد و اندازه کوپن های قدیمی خودمان بود. هیچ گیت و یا دستگاهی برای چک کردن بلیت وجود ندارد و شما مستقیم به سکوی سوار شدن می رسید. مامورانِ راه آهن به صورت اتفاقی و رندوم در ایستگاه ها حضور دارند و امکان دارد بلیت شما را چک کنند. در صورت نداشتن بلیت، برخورد سختی خواهند داشت و جریمه های سنگینی مشمول فرد خاطی خواهد شد. اینها گفته های مردم حاضر در ایستگاه راه آهن بود. اما در طول چند روزی که ما در بمبئی بودیم و از قطارها استفاده کردیم هیچ ماموری ندیدیم. راحت تر بگویم؛ با توجه به میزان شلوغی و توقف های کوتاهِ قطار (زیر 10 ثانیه) برای پیاده و سوار شدن، بعید میدانم اصلا بتوان بلیت ها را چک کرد! همچنین صف خرید بلیت اکثر ایستگاهها بسیار خلوت بود. با یک حساب دو دوتا چهارتا می توان متوجه شد که درصد قابل توجهی از مسافران قطار، بلیت تهیه نمی کردند و اگر مامور یا مامورانی قرار بود با کسانی که بلیت ندارند برخورد کنند باید نیم بیشتری از مسافران را از قطار پیاده می کردند!! اما از آن جایی که ما آدمهای مقید و با وجدانی بودیم همیشه بلیت قطار را می خریدیم. تنها مشکل بلیت ها این بود که فقط به زبان هندی چاپ می شد و ما دقیقا نمی دانستیم که باید کنار کدام سکو بایستیم و سوار کدام قطار بشویم. ساده ترین راه این بود که بلیت را به مردم منتظر در ایستگاه نشان دهیم و از آنها راهنمایی بخواهیم. در همین قسمت از سفرنامه عرض می کنم که مردم هند بسیار توریست پذیر هستند و از هیچ کمکی به مسافران خارجی دریغ نمی کنند. بارها و بارها درباره مسائل مختلف از مردم سوال پرسیدیم و همیشه با روی خوش جواب شنیدیم و کمک گرفتیم. طی روزهای بعد و هنگام وارد شدن به ایستگاههای قطار خیلی تلاش کردیم تا از ته و توی روش پیدا کردن سکو و قطار از روی نوشته های بلیت سر در بیاوریم اما همیشه و در نهایت مجبور می شدیم که از مردم کمک بگیریم تا قطار اشتباهی سوار نشویم. پرسیدن بهتر از این بود که قطار اشتباهی سوار شویم و ساعتها زمان را از دست بدهیم!

008.jpg

قطار مورد نظرمان وارد ایستگاه شد. می دانستم که قطارسواری در بمبئی ماجرای جالبی است. میزان توقف قطار را اگر اغراق نکنم کمتر از 7 یا 8 ثانیه بود. حالا شما تصور کنید این حجمِ بالای از مسافر در این زمان کم بخواهند پیاده یا سوار شوند!! اگر لحظه ای غفلت یا تعلل کنی قطعا از قطار جا خواهی ماند! یکی از دلایلی که قطارها درب ندارند همین موضوع است؛ تسریع در روند پیاده و سوار شدن!

009.jpg

به این شکل سوار می شوند!

010.jpg

زمانی که قطار در حال حرکت است!

011.jpg

به این شکل پیاده می شوند!

علت دیگر نبود درب در واگنها و شیشه در پنجره ها، تهویه هوای گرم داخل قطار است. چرا که هوای داخل قطار با آن ازدحام و فشردگی جمعیت، چندین درجه از هوای بیرون گرم تر است! همچنین تعداد زیادی پنکه سقفی درون واگنها وجود دارد که کمک بسیار بزرگی به خنک کردن فضا می کند.

012.jpg

013.jpg

014.jpg

015.jpg

چینشِ صندلی ها به صورت اتوبوسی است و هر صندلی برای 3 نفر مناسب است. اما اگر دیدید نفر چهارم پسرخاله‌وار دستَش را دورِ گردن شما حلقه کرد و خودش را در کنار شما به زور جا داد اصلا تعجب نکنید! این امر کاملا طبیعی و پذیرفته شده است. نکته جالب تر اما احترام و عدم درگیری لفظی و فیزیکی مردم با یکدیگر است. در زمان سوار یا پیاده شدن، جنگ تمام عیاری بین همه شکل می گیرد. پاهایی که لگد می شود، تنه هایی که زده می شود، هُل هایی که داده می شود... اما حتی یک نفر هم از این موضوع دلخور یا ناراحت و عصبی نمی شود و ما هیچ مورد تنش یا اعتراضی بین آدمها مشاهده نکردیم. نه استرسی، نه قیافه عبوسی، نه تندخویی، نه نگاه های پُر از ایششششی...!! انگار نه انگار که چند لحظه پیش داشتند از روی همدیگر رَد می شدند! اگر کمی عمیق تر شویم، شاید همین موضوع ساده و پیش و پا افتاده، درمان خیلی از دردهایمان باشد...!

 

حال و هوای قطارهای بمبئی

 

در وسط چهارچوب ورودی در هر واگن، میله ای نصب است که مسلما برای رقصِ خاصی نیست!!!! بلکه برای این است که بتوانید موقع بالا پریدن و سوار شدن یا پایین پریدن و پیاده شدن، از آن کمک بگیرید. ما که از این مدل سوار و پیاده شدن به قطار لذت می بردیم. بُدو بُدو کردن و هم سرعت شدن با قطار، گرفتن میله و پریدن به داخل واگن... حس خوب جوانی و سر زندگی را درون آدم تقویت می کرد.

016.jpg

پنجره بدون شیشه قطار- حس سفر بدون تور!

017.jpg

حس سفر با تور

 

به بمبئی خوش آمدید

 

به ایستگاه نهایی یعنی ایستگاه قطار چارچ گیت Churchgate railway station رسیدیم. چارچ گیت پس از پایانه چاتراپاتی شیواجی یکی از ایستگاه های مهم و بزرگ راه آهن بمبئی است. خطوطی که به این ایستگاه منتهی می شوند از محله های پر جمعیت و اکثرا زاغه نشین می گذرند و به همین دلیل این ایستگاه با حجم بسیار بیشتری از مسافر و قطار روبه‌رو است.

018.jpg

همان طور که در تصویر می بینید هیچ حفاظ فیزیکی یا ماموری برای جلوگیری از افتادن مسافران به داخل ریل و مسیر حرکت قطارها وجود ندارد. عملا ایمنی در راه آهن بمبئی چیزی در حد صفر است و خودتان باید مواظب جان خودتان باشید تا یک وقت زبانم لال به لقاءالله نپیوندید!!

به سمت خروجی ایستگاه در حرکت بودیم که این صحنه نظرم را جلب کرد. ظاهرا عمل واکس زدن کفش است که هر روز در خیابانهای شهر خودمان هم مشاهده می کنیم اما اگر کمی دقت کنید متوجه می شوید که کمی با آن چیزی که تا به حال دیده ایم متفاوت است!

019.jpg

معمولا در ایران کفاش های کنار خیابان یک جفت دمپایی دارند که برای مدت زمان انتظار تعمیر و یا واکس زدن کفش به مشتری می دهند و هیچ وقت به این حالت که مشتری کفش را در نیاورده با پایش بگذارد جلوی روی جناب کفاش، ندیده بودم! در فرهنگ ما این کار کمی بی احترامی و کسر شان کفاش به حساب می آید. اما در بمبئی گویا ایرادی نیست و با این قضیه مشکلی ندارند و از آن جعبه و جایگاهی که مخصوص گذاشتن پای مشتری طراحی شده، مشخص است که روال کار به همین صورت است و حتی این سبک را نوعی احترام به مشتری می دانند.

خوانندگان جان، در بمبئی معانی واژه ها با آن چیزی که ما از کودکی آموخته ایم، کمی تفاوت دارد! اینجا واژه ها معانی جدیدی پیدا می کنند. ایمنی، احترام، بهداشت و بسیاری از واژه های دیگر که به مرور با معانی متفاوتشان در بمبئی آشنایتان خواهم کرد. به بمبئی خوش آمدید...!

 

سلام بمبئی

 

از پله های ایستگاه راه آهن بالا آمدیم و از آنجا خارج شدیم. این اولین صحنه ای بود که توانستم درست و حسابی از بمبئی ببینم.

020.jpg

تا قبل از این لحظه یا سوار توک توک بودیم و یا درگیر خرید سیم کارت و یا حواشی قطار... اما حالا اولین باری بود که روی زمین سفت ایستاده، دوربین را از کوله خارج کرده بودم و تازه حس توریست بودن به من دست داده بود! همیشه اولین ها جالب و فراموش نشدنی هستند. نگاهم با سرعت و دقت به همه سمت می چرخید. همه چیز برایم جدید و حیرت انگیز و جذاب بود. ترافیک، خیابان، ساختمانها، اتوبوس های دو طبقه، زنان و مردان هندی، حتی کتابفروشی کنار پیاده رو...!

021.jpg

022.jpg

سر جایم ایستاده بودم و 360 درجه دور خودم می چرخیدم و از همه چیز و همه کَس عکس می گرفتم. دوست داشتم این اولین ها برایم یادگاری بمانند! بعد از گذشت چند دقیقه که آن حال و هوای اولیه و جذاب شهر، خستگی پرواز و صبح زود بیدار شدن را از تنمان بیرون کرد، برنامه بازدیدها را شروع کردیم.

می شود گفت 90% جاذبه های شهر بمبئی در جنوب این شهر قرار دارد. در واقع، جنوب شهر توریستی تر از مرکز و شمال آن به حساب می آید. این جاذبه ها در جنوب متمرکز هستند و فواصل تقریبا کمی از یکدیگر دارند. به صورتی که اگر با قطار یا تاکسی یا هر وسیله ای خودتان را به یکی از این جاذبه ها برسانید، برای بازدید از جاذبه های دیگر مشکلی نخواهید داشت و به صورت پیاده و قدم زنان می توانید این کار را انجام دهید. اگر با قدم زدن مشکل دارید این فواصل کوتاه را می توانید با توک توک و پرداخت مبالغ ناچیزی طی کنید که خوب قطعا پیشنهاد من پیاده روی و قدم زدن و کشف شهر به این صورت است که لذت خاص خودش را دارد.023.jpg

اولین جاذبه که ابتدای لیستمان قرار داشت فواره فلورا Flora fountain بود. این فواره که متعلق به قرن 19 میلادی است توسط بریتانیایی ها ساخته و به نام فلورا یکی از الهه های رومی، نامگذاری شده است.

024.jpg

البته بعدها به احترام کسانی که جان خود را در مسیر آزادی و استقلال هند از دست دادند به نام Hutatma Chowk تغییر نام یافت که معادل فارسی آن را می توان میدان شهدا عنوان کرد. تقریبا تمام جاذبه ها و بناهای تاریخی که در بمبئی وجود دارد از زمان استعمارگر پیر یعنی بریتانیا است و می شود گفت رَد پای بریتانیایی ها در جای جایِ شهر به چشم می خورد. درست است که آنها از هند به بیرون رانده شدند اما آثار و بقایایشان را نمی توان از هند خارج کرد! آنها هنوز هم در بمبئی هستند...

نوع پوشش کودکان و حتی بعضی جوانان و بزرگسالان نیز در بمبئی جالب بود! (پوشش مناسب- این هم از آن دست واژگانی است که در بمبئی معنای متفاوتی دارد)

025.jpg

مردان نیمه برهنه در گوشه و کنار خیابان، کودکان عریان در جوی آب در حال بازی یا حمام کردن و از این قبیل تصاویری که در روز اول برایمان تازگی داشت. حتی خانمی را دیدم که در کنار ریل قطار مشغول اجابت مزاج بود!! خدا را شکر خانم جان این صحنه را ندید و من هوشمندانه دستش را گرفتم و تغییر مسیر دادیم والا در همین قدم اول سفر شوکه می شد و فیوز می پراند!! باید کم کم و به مرور بمبئی را به او نشان می دادم... البته شوکه شدن در روزهای اول سفر به هند اتفاقی مرسوم است اما برای هر کسی درجه های مختلفی دارد و دوست نداشتم برای خانم جان از درجه -قابل تحمل- به درجه -غیر قابل تحمل- برسد!

026.jpg

بانک ملی هند 

به سمت جاذبه بعدی یعنی برج ساعت راجابای Rajabai clock tower حرکت کردیم. در طول مسیر با اولین گاری غذای خیابانی در بمبئی مواجه شدیم و بلافاصله به سراغش رفتیم. ظاهر بسیار هوس انگیزی داشت و از اینکه افراد زیادی اطراف گاری مشغول غذا خوردن بودند، قابل حدس بود که غذای خوشمزه ای انتظارمان را می کشد!

027.jpg

028.jpg

البته توجه داشته باشید که ما فقط گفتیم هوس انگیز و خوشمزه؛ حرفی از تمیزی و بهداشت نزدیم! نزدیکتر که شدیم متوجه شدم 2 مدل غذای بسیار شبیه به هم است و از هر کدام یکی سفارش دادم. قیمت هر دو باهم 10 روپیه شد! سمت راست سیب زمینی سرخ کرده بود و سمت چپ غذایی به نام واداپاو!

029.jpg

چندین بار با کمک فروشنده سعی کردم نام غذا را اِسپل کنم که گویا موفقیت آمیز نبود! چرا که فروشنده گفت: "بگو برگر هندی و خودتو راحت کن!" بعدا متوجه شدم این غذا معروفترین و محبوبترین غذای خیابانی هندی در بمبئی است که به آن همبرگر فقرا نیز می گویند. پاو به زبان هندی یعنی نان؛ در این غذا نان را از سیب زمینی پوره شده پر می کنند که به آن وادا می گویند. در کنار این غذا ادویه ها و چاشنی های مختلفی سِرو می شود که طعم آن را چند برابر خوشمزه تر می کند. این غذا اولین غذای خیابانی بود که در بمبئی امتحان کردیم و تجربه خوبی بود. در طول 4 روز اقامتمان در بمبئی هیچ غذای هندی دیگری نتوانست به اندازه واداپاو به مذاقمان خوش بیاید!

نمی دانم لازم به ذکر است که یادآوری کنم غذاهای جنوب شرقی آسیا پر ادویه و تند و فلفلی است یا خیر؟! اگر سفرنامه های اندونزی، تایلند و مالدیو بنده را در گذشته مطالعه کرده باشید بارها بر سر موضوع "نو اسپایسی پلیز" گفتیم و خندیدیم. حالا خیالتان را راحت کنم. در هند هر چقدر هم به قول معروف عِز و جِز کنید و نو اسپایسی بگویید باز هم اسپایسی است؛ والسلام! مضاف بر اینکه در هند رقابت تنگاتنگی بین فلفل و زنجبیل در آشپزی وجود دارد. یعنی همانقدر که فلفل زیاد می ریزند، زنجبیل را مانند قسمت انتهایی اسمَش، با بیل استفاده می کنند!

به برج ساعت راجابای رسیدیم. باز هم شاهکار دیگر از بریتانیا...

030.jpg

این برج در محوطه دانشگاه بمبئی و در کنار دادگاه عالی این شهر قرار دارد. سِر گیلبرت اسکات کسی بود که طرح این برج را از روی برج ساعت بیگ بن لندن الهام گرفت. این برج از فواصل دور در سطح شهر بمبئی قابل مشاهده است. همچنین آهنگهای ملودیکی در طی ساعتهای مختلف از این برج پخش می شود.

031.jpg

032.jpg

کافی نت های خیابانی جنب دادگاه و دانشگاه

به سمت مقصد بعدی که بسیار نزدیک بود حرکت کردیم. اُوال میدان oval maidan یا همان میدان بیضی شکل، زمین چمن تفریحی بسیار بزرگی است که به دلیل شکل هندسی بیضی آن اُوال میدان نامگذاری شده است. این میدان در بین مردم منطقه بسیار محبوب است و همه روزه میزبان ورزش های فوتبال و کریکت ساکنین بمبئی است. البته به دلیل فصل بارندگی و خیس بودن چمن در حال حاضر خالی از جمعیت بود.

033.jpg

034.jpg

مسیر پیاده روی دور تا دور میدان وجود دارد. همچنین یک مسیر پیاده روی در عرض میدان ساخته شده تا این میدان بسیار بزرگ مشکلی برای عبور و مرور عابران پیاده به وجود نیاورد.

035.jpg

هنگامی که داشتیم اطراف میدان می چرخیدیم و از هوای خوب و منظره سرسبز چمن ها لذت می بردیم افراد زیادی به ما نزدیک می شدند و به نوعی دوست داشتند سَر صحبت را باز کنند و گپ و گفتی هر چند کوتاه با ما داشته باشند. در کل مردم هند و مخصوصا بمبئی و ایالت کرالا که ما سعادت دیدارشان را داشتیم، علاقه خاصی به توریست ها داشتند. علاقه به صحبت کردن، عکس گرفتن، راهنمایی و کمک کردن... این ها مواردی بود که در طی روزهای بعد هم مجددا مشاهده کردیم و برایمان مسلم شد که اتفاقی نبوده است!

036.jpg

اکثر دختران و زنان هندی موهایی بلند، بدونِ رنگ و کِدِری داشتند.       

037.jpg

لباسهای فرم مدرسه         

پس اگر به هند سفر کردید خیالتان راحت باشد؛ چرا که هیچ وقت تنها نخواهید ماند!

 

دیدار با بزرگان

 

مقصد بعدی مان مجسمه و یادبود دو پدر بود. یکی پدر معنوی هند (گاندی) و دیگری پدر صنعت هند (جمشیدجی تاتا)038.jpg

ماهاتما گاندی را که همه می شناسید. از آغاز و بدو تولدش تا پایان غم انگیزی که داشت. غم انگیز نه از آن بابت که ترور شد؛ بلکه با تمام تلاشی که در دوران زنده بودنش کرد به خواسته اصلی و نهایی خودش یعنی ایجاد صلح و دوستی و برابری بین مردم هند نرسید!!

اما پدر صنعت هند یعنی جمشیدجی تاتا که یک ایرانی الاصل (پارسی) بود را کمتر کسی از ما می شناسد. او فرزند یک موبد زرتشتی بود که در سن 14 سالگی با پدرش به بمبئی رفت و در پی تلاش و ممارست های فراوان از فرزند یک تاجر کوچک تبدیل به بازرگانی شد که حالا یادگار و میراث او یعنی گروه شرکت های تاتا در بین 50 شرکت برتر بین المللی جهان قرار دارد!

039.jpg

زندگی نامه و صحبت درباره این افراد همیشه برای من جالب و جذاب بوده است. خیلی دوست داشتم سطرها بنویسم و برای شما از تاتا تعریف کنم اما به صورت اتفاقی با یک ویدئو از سایت دیجی کالامگ رو به رو شدم که فکر میکنم دیدن آن بسیار جذاب تر، مختصرتر و مفیدتر از صحبتهای من باشد.

 

 

 

  ویدئو از سایت دیجی کالامگ

040.jpg

تندیس پدر صنعت هند جمشیدجی تاتا در بمبئی

به سمت مقصد بعدی راه افتادیم. در طول این چند ساعت پیاده روی هر از گاهی باران های کوتاه و در حد 2 دقیقه شروع می شد و به همان سرعت که شروع شده بود تمام می شد! ما هم مضحکه آسمان شده بودیم و مدام هِی چتر را باز می کردیم و می بستیم! البته وضعیت همه مردم همین بود. اکثرا چترها را مثل تفنگ در دست گرفته و آماده به رزم بودند تا با دیدن اولین قطره آب، ماشه چتر را بکشند!