ماجرای یک لیوان چای
حوالی ساعت 08:00 به سختی از خواب بیدار شدیم. امروز قرار بود ساعت 09:30 به مرکز بمبئی برویم و یکی دیگر از اعضای کوچ سرفینگ را ملاقات کنیم و تا شب با موتورسیکلت های او بمبئی را شخم بزنیم! راجو به سر کار رفته بود اما میشکا و کاویا در منزل بودند. میشکا با مهربانی هر چه تمام تر صبحانه ای مختصر برایمان تدارک دید. چای ماسالا نیز برایمان آورد.
از او پرسیدم: "شما همیشه ماسالا می خورین؟ چای سیاه اصلا استفاده نمی کنین؟"
گفت: "نه، ما این چای رو خیلی دوست داریم. چطور؟ شما دوست ندارین؟" ماجرای دیروز کافه لئوپولد را برایش تعریف کردم.
دلش برایمان سوخت و گفت: "چای خشک داریم؛ اگه دوست داری بهم یاد بده واست درست کنم."
- "یاد دادن نمی خواد. آبجوش رو بریز روی چای بزار چند دقیقه بمونه، همین!"
- " یعنی خالیِ خالی؟ هیچی توش نریزم؟؟" با سر جواب مثبت دادم. مجددا با تعجب گفت: "مگه میشه؟"
- "همین کارو انجام بده و نگران نباش!"
خلاصه بعد از کِش و قوس فراوان مفتخر به دریافت دو لیوان چای سیاهِ سیاه شدیم! پرسیدم: "چقدر چای خشک ریختی میشکا خانم؟"
- "به اندازه همین لیوانی که تو دستته!"
- "یا ابالفضل!"
- "چی؟"
- "هیچی هیچی... یه چیزی گفتم که معادل انگلیسیش میشه همون جیسیز کرایست! حالا لازم نبود این همه بریزی؛ یک قاشق کافی بود!"
- "میخواین آب رو بزارم جوش بیاد دوباره چای درست کنم؟"
خندیدیم و گفتم: "نه نه... مرسی همین خوبه! دستت درد نکنه فقط یکم شکر بده بتونیم بخوریم اینو!"
هم وقت زیادی نداشتیم و هم اینکه بیشتر از این نمیخواستیم میشکا اذیت شود. خیلی سریع وسایل مورد نیاز را درون کوله کوچکمان ریختیم و به میشکا گفتیم که شب حوالی ساعت 21:00 برمی گردیم و خداحافظی کردیم.
پنجره خانه راجو
از خانه راجو تا ایستگاه قطار را پیاده رفتیم. هوا آفتابی و صاف بود و اثری از باران سیل آسای دیشب دیده نمی شد.
مجتمع های مسکونی و حفاظ پنجره های یک شکل
تقریبا 15 دقیقه ای پیاده روی کردیم. یعنی دقیقا همان مسیری که دیشب با همراهی راجو و به وسیله توک توک آمده بودیم را قدم زنان طی کردیم. می خواستیم کمی از حال و هوای این منطقه از بمبئی و محله ای که راجو در آن زندگی می کرد بیشتر آشنا شویم. این منطقه ای که بودیم را ناوی می گویند و به اصطلاح بمبئی جدید یا همان نیو مومبای نیز گفته می شود. البته بمبئی جدید نه به این معنی که محله نو و تمیز و لوکس باشد. بلکه به این دلیل که در طول گذر زمان شهر به این سمت گسترش یافت و این مناطق چند دهه قبل اصلا وجود نداشته و حاشیه شهر به حساب می آمده است.
در طول مسیر پیاده روی مان از میدان خاکی عبور کردیم که دو تیم فوتبال و کریکت مشغول تمرین بودند. از آنجا که در این قسمت از بمبئی به هیچ عنوان سر و کله توریست پیدا نمی شود ما بدجور توی چشم بودیم و باعث شدیم 20 دقیقه ای تمرین تیمها متوقف شود و مشغول گرفتن عکس یادگاری با ما شوند! اینقدر شلوغ و پلوغ شد که یادمان رفت بگوییم تعدادی از عکسها را بعدا برایمان ارسال کنند.
قدم زنان وارد ایستگاه شدیم و بلیت خانداشوار-سِوری را برای هر نفر 30 روپیه خریداری کردیم.
این همان مسیر شب گذشته بود با این تفاوت که در ایستگاه نزدیکتری (تقریبا مرکز بمبئی) پیاده می شدیم. این ایستگاه نزدیک به منزلِ ساگار (همان دوست موتور سواری که قرار بود امروز را با او بگذرانیم) بود و مکان ملاقات با یکدیگر توسط او مشخص شده بود.
خیلی سریع قطار آمد و مثل دفعات قبل با پرش به درون واگن سوار شدیم و رسما روز دوم سفرمان آغاز شد...!
لیست دوست داشتنی
به ایستگاه سِوری رسیدیم. حدود 15 دقیقه دیر کرده بودیم اما جای نگرانی نبود چون ساگار هم مثل ما تاخیر داشت.
ایستگاه قطار سِوری
در ایستگاه قطار همدیگر را پیدا کردیم. به محض رسیدن به یکدیگر، ساگار مثل راجو به یکباره مرا بغل کرد! نمی دانم سِحر و جادویی در آغوش این هندی ها بود که انگار قفل همه چیز را باز می کرد. در عرض 2 ثانیه در آغوش گرفتن، محبت، صمیمیت و احساس راحتی عجیبی به آدم دست می داد و من خودم را در مقابل دوستی می دیدم که انگار سالیان متمادی است با هم در رابطه ایم و به هیچ وجه احساس غریبگی نمی کردم.
شلوغترین صف بلیت فروشی که دیدیم!
خیابان بیرون از ایستگاه
با راهنمایی ساگار از ایستگاه خارج شدیم. ساگار مثل راجو مهندس مکانیک و در شرکت جیو مشغول به کار بود. او هم سنِ خودم بود و ازدواج کرده و دو فرزند (یک دختر و یک پسر) داشت.
یادمان آمد سوغاتی هایی که برای فرزندان ساگار گرفته بودیم را در منزل راجو جا گذاشته ایم!! ای دل غافل! طبق برنامه هایمان فقط همین امروز ساگار را می دیدیم و فردا قرار بود او برای کار مهمی از شهر خارج شود و دیگر به او دسترسی نداشتیم. از این موضوع ابراز تاسف و ناراحتی کردیم. ساگار گفت: "اشکالی نداره. سوغاتی های منو به میزبانتون بدین؛ ما بعدا همدیگه رو پیدا می کنیم و ترتیبشو میدیم!" چاره ای نبود و باید همین کار را می کردیم.
ساگار با موتورسیکلت همسرش به ایستگاه آمده بود.
رو به من کرد و گفت: "می دونم قبلا گفتی موتور سواری بلدی اما اینجا بمبئی هست و شوخی نیست؛ خبری از گل و بستنی چوبی نیست و رانندگی کمی سخت هست! سوار شو یه دوری بزن ببینم اوکی هستی، مشکلی نداری!"
سوار شدم. موتور دنده اتومات بود و فقط لازم بود از گاز و ترمز استفاده کنم. خیابان را تا انتها رفتم و برگشتم. کنترل موتور سخت نبود و بر همه چیز مسلط بودم.
ساگار با خنده گفت: "خیلی خوب بود؛ فقط یه چیزی... چرا تو لاین مخالف رفتی و اومدی؟!"
به خانم جان نگاه کردم و متوجه شدم او هم در حالِ خندیدن به این موضوع بوده است! به ساگار گفتم: "ببخشید آخه تو ایران برعکسه... واسه همین منم عادت کردم. حالا اشکال نداره؛ اگه مسیرها رو تو جلو بری و من پشت سرت بیام دیگه هیچوقت اشتباه نمیشه!"
خیال ساگار از موتورسواری من که راحت شد گفت: "حالا باید دوتایی با این موتور بریم خونه ما تا من موتورمو برداریم و برگردیم. نزدیکه؛ حدود 10 دقیقه طول میکشه! فقط خانومت رو چیکارش کنیم؟" گفتم: "اون مَردی هست واسه خودش! اینجا منتظر میمونه تا برگردیم." گفت: "پس بهش بگو بره داخل ایستگاه منتظر بمونه که دیگه خیالمون راحت باشه ازش!" خلاصه اینکه خانم جان داخل ایستگاه قطار منتظر ماند تا ما برویم و با دو موتورسیکلت برگردیم.
قبل از سفر با ساگار (حتی قبل از اینکه پیشنهاد موتورسیکلت ها را بدهد) ساعتها در واتساپ باهم صحبت کرده بودیم. من برای امروزمان لیستی تهیه و به ترتیبِ بازدید و مسیرهای عبور، آن را شماره گذاری کرده بودم. لیست را با او به اشتراک گذاشته و پرسیده بودم که به نظرت در یک روز می توانیم بازدید از این لیست را به انتها برسانیم یا خیر؛ هیچ وقت عکس العملش بعد از دیدن لیست از یادم نمی رود! با چند ایموجیِ تعجب پرسید: "این لیست رو از کجا گرفتی؟؟!" در جواب به او گفته بودم که خودم تهیه و مرتب کردم. و او گفته بود که همیشه فکر میکرده فقط خودَش هست که به این شکل برنامه ریزی می کند! حالا متوجه شده که بدتر از خودَش هم وجود دارد!! و همین لیست هیجان انگیز بود که باعث شد رابطه دوستی ما جدی تر شود و او پیشنهاد موتور سواری و همراهی با ما در دومین روز سفرمان را بدهد. به گفته او لیستِ جذاب، کامل و هیجان انگیزی تهیه کرده بودم. حتی او که سالها است در بمبئی زندگی می کند تا به حال فرصت نکرده به سراغ بازدید از اینچنین لیستی برود! به قول خودش همراهی با ما در این بازدید هم فال بود و هم تماشا...
برنامه روز دوم
به ساگار گفته بودم که اگر احساس خوبی به تو دست می دهد این جمله را بگویم که ما هم از بچهگی در مشهد هستیم اما حرم امام رضا را تا به حال بیشتر از 2-3 بار ندیده ایم!!!
ماجراجویی در بمبئی
با دو موتور به ایستگاه راه آهن سِوری برگشتیم. ساگار چندین بار تاکید کرده بود که این موتوری که دست من است متعلق به همسرش است و اگر کوچکترین خطی روی موتور بیوفتد روزگار ساگار را سیاه می کند! البته نمی دانم چرا این جمله را همراه با خنده های عصبی گفت! احتمالا در هند هم مثل ایران رسم است مهریه های سنگینی وضع کنند!!!!
برای اینکه کنترل و قدرت مانور بیشتری بر روی رانندگی با موتورسیکلت در شهر شلوغ بمبئی داشته باشم قرار شد خانم جان بر ترک موتور ساگار بنشیند و من تنها باشم. موتورها را روشن کردیم و راه افتادیم؛ آنها جلوتر و من پشت سرشان در حال تعقیب...
تنها باری که دیدم یک نفر در حال تمیز کردن خیابان است! نیروی شهرداری بود؟!
شماره اول لیست، بازدید از اسکله کشتیرانی و ماهیگیری داکا Dhakka بود. این اسکله قدیمی ترین و بزرگترین اسکله شهر بمبئی است. قایقها و کشتی های مسافربری بسیار زیادی به این اسکله رفت و آمد دارند. همچنین برای رفتن به جزیره و بازدید از غارهای اِلفانتا Elephanta caves باید از همین اسکله اقدام کرد. کشتی مسافربری مسیر بمبئی-گوا نیز در این بندر لنگر می اندازد. کشتی های ماهیگیری در بمبئی به صورت روزانه در این اسکله مشغول به کار هستند و صیدِ بیشمار آنها از این مکان به نقاط مختلف بمبئی و شهرهای اطراف ارسال می شود. در واقع تمام نیاز این کلان شهر به محصولات دریایی از این اسکله و بندر تامین می شود و به همین علت از عظمت و بزرگی و کثرت صید در این اسکله هرچه بگویم کم گفته ام!
فلفل و لیموی آویزان از جلوی سپر ماشینها؛ در هند وظیفه خنثی کردن چشم زخم و دور کردن بلا را دارد!
قسمت مسافربری اسکله
برای رفتن به قسمت اسکله مسافربری باید بلیت سفر می داشتیم و پس از عبور از گیت و اسکن با دستگاههای فلزیاب به کنار سکو می رسیدیم؛ اما وقتی گفتیم میخواهیم فقط نگاهی بیاندازیم و کمی عکس بگیریم خیلی راحت و بدون هیچ بازرسی و ممانعتی و با روی خوش و خنده و کلی استقبال و "بفرمایید خونه خودتونه" (!) اجازه ورود به اسکله را به ما دادند!
بچه جزیره
زمانی که به اسکله ماهیگیری رسیدیم دهها کشتی عظیم الجثه مشغول تخلیه صید روزشان بودند (متاسفانه در این قسمت اجازه عکاسی نداشتیم) این حجم از ماهی و میگو را تا به حال در هیچ کجا (حتی مستندهای تلویزیونی) ندیده بودیم! دهانمان از تعجب بازمانده بود! ساگار میگفت که این صید امروز است و هر روز همین مقدار تخلیه در اسکله انجام می شود!! پرسیدم: "شما روزانه این همه ماهی و میگو مصرف می کنید؟!" جواب داد: "بمبئی شهر بزرگ و پر جمعیتی است. البته مصرف ماهی و میگوی شهرهای اطراف نیز از همین بندر تامین می شود."
سهم کلاغ از سفره ماهیگیران
شماره دوم لیست پایانه چاتراپاتی شیواجی یا همان CST بود. این مکان ارزش این را داشت که هم در روز و زیر نور خورشید و هم در شب و با نورپردازی زیبایش از آن دیدن کنیم. دو بطری آب خریدیم و به سمت CST راه افتادیم.
کم کم به شلوغی خیابانها عادت کرده بودم و موتور سواری در بمبئی برایم واقعا لذت بخش شده بود و نمی دانم اگر ساگار و موتور سیکلت هایش نبودند، گردش و بازدید از لیستم در بمبئی، اینقدر لذت بخش بود؟!
بچه هایی که در خاک و خُل برای ما ژست می گرفتند!
یک روز عادی در مرکز شهرِ بمبئی!
ساگار گفته بود که چون شما گواهینامه موتورسیکلت ندارید اگر پلیس جلویمان را بگیرد اول جریمه و سپس موتور را توقیف می کند! ما هم به صورت اتفاقی راه چاره ای پیدا کردیم. موتور ساگار همیشه 20 متری از من جلوتر بود و خانم جان تا چشمش به پلیس می افتاد با سلام نظامی دادن و دست تکان دادن برای پلیسها سعی در پرت کردن حواسِ آنها داشت تا متوجه حضور و عبور من از خیابان و چهارراه نشوند که انصافا حقه تمیز و خوبی بود و پلیسها مثل مردم بمبئی عاشق ارتباط با توریست ها بودند و در جواب دست تکان دادنِ خانم جان، آنها نیز با گرمی و لبخند خاصی، دست تکان می دادند و حواسشان پرت می شد. هر چه که بود، بارها از جلوی ایستگاههای پلیس و چهارراه های بزرگ به این شکل عبور کردیم و مشکلی پیش نیامد!
شهر مداد رنگی
به نزدیکی CST که رسیدیم به توصیه ساگار، موتورها را در کوچه ای پارک کردیم و با کمی پیاده روی، خودمان را به میدان و ایستگاه قطار رساندیم. چرا که این مکان پر بود از پلیسهای بمبئی و احتمال اینکه به خاطر گواهینامه نداشتن گیر بیُفتیم و حقه مان جواب ندهد، زیاد بود!!
ساعت بزرگ ایستگاه قطار در حال تعمیر
CST پتانسیل این را دارد که ساعتها در گوشهای بنشینید و فقط رفت و آمد مردم و ماشینها و موتورها را تماشا کنید.
در گوشه ای از میدان گاری های زیادی وجود داشت که یکی از آنها آب نیشکر را همان جا تازه می گرفت و در لیوان به مشتری فروخت. صحنه آبگیری از نیشکرها جذاب بود و ما را وسوسه کرد تا به سمت گاری برویم و آب نیشکر تازه را امتحان کنیم. تا زمانی که ما در حال گلو تازه کردن و نوشیدنِ آبِ نیشکرها هستیم از شما دعوت می کنم این ویدئوی کوتاه از CST زیبا را تماشا کنید...
بمبئی، CST، بوق و دیگر هیچ...!
اینجا از لیوان یک بار مصرف و این سوسول بازی ها خبری نیست و لیوان های شیشهای نه چندان تمیزی وجود دارد که چشمها را باید شُست و جور دیگر باید دید!!!
دو لیوان آب نیشکر هر کدام به مبلغ 10 روپیه خریدیم. خانم جان کمی از لیوان مزه مزه کرد و خیلی علاقه نشان نداد. اما از نظر من بد نبود و در آن هوای گرم، این نوشیدنی خنک و کم شکر، انرژی تازهای به آدم می داد و لذت بخش بود.
روپیه هایمان در حال تمام شدن بود و زمان آن رسیده بود که کمی پول چنج کنیم. از ساگار درباره این موضوع و وجود صرافی در همان اطراف پرسیدم. اما متوجه شدیم کار صرافی را بعضی مغازه ها و دکه های کنار خیابان انجام می دهند و خیلی نباید انتظار داشته باشیم که تابلوی Exchange را ببینیم! با کمک ساگار و قدرت چانه زنی خوبی که داشت (خدا در و تخته رو خوب واسه هم جور کرده بود؛ من و ساگار زوج رویایی چانه زنی!) مقداری پول چنج کردیم. هنوز چند صد یورو از زمان یوروهای 5 هزار تومانی داشتیم و می خواستیم هر چه زودتر از شرشان راحت شویم. نرخ تبدیل هر 100 یورو 7400 روپیه و نرخ تبدیل هر 100 دلار 6900 روپیه بود. با نرخ دلار در مهرماه سال 98 قیمت هر روپیه 160 تومان محاسبه می شد و این نرخ بهترین و بالاترین نرخ تبدیلی بود که در کل سفر 15 روزه هند به چشم دیدیم! روزهای میانی سفر و در شهرهای ایالت کرالا به سختی مکانی برای چنج پول پیدا می کردیم و در بهترین حالت و حداکثر نرخ تبدیل هر 100 دلار 6600 روپیه بود! با خودمان گفتیم کاش در همان بمبئی تمام پول مورد نیازمان را تبدیل کرده بودیم تا هم از نظر زمان و هم از نظر ریالی کمتر ضرر می کردیم. به هرحال، خوانندگان جانِ عزیزتر از جان، سفرِ ما که تمام شده و اینها تجربیات ما از سفر به هندوستان و بمبئی و کرالا است که پیشِ روی شما است تا اگر روزی گذرتان به این دیار افتاد شاید گره ای از مشکلات شما باز شود که جز این، هدف بنده حقیر نیست!
حالا که نرخ برابری دلار و روپیه را متوجه شدید هر کجا مبلغ را به روپیه نوشتم، خودتان ضربدر عدد 160 کنید تا معادل آن به تومان را به دست آورید.
بهائی که پرداختیم
آن زمان که کودکی 10 ساله بودم، نرم و نازک، چست و چابک... همیشه درباره هالیوود و بالیوود (و البته خیلی چیزهای دیگر) کنجکاو بودم. بعدها که بزرگتر شدم فهمیدم هالیوود برای از ما بهتران است و تقریبا محال است دستمان به آنجا برسد و چشممان به جمالش روشن شود اما بالیوود گزینه دَمِ دست تر و محتمل تری بود.
اولین باری که سفر به بمبئی در ذهنم خطور کرد، یکی از گزینه های اصلی بازدید از بالیوود و تماشای یک فیلم هندی در یکی از سینماهای هند بود! نکته جالب اینکه اصلا اهل تماشای فیلمهای هندی نیستم اما جَو و فضای این صنعت پولساز و عجیب در هند را افسانهای می دانم و کاوش در افسانهها همیشه برایم جذاب و غیرقابل چشمپوشی بوده است. به همین دلیل یکی از دفاتر فروش تور بازدید از بالیوود و استودیوهای فیلمسازی را در نزدیکی CST نشان کرده بودم و از ساگار خواستم قبل از اینکه سوار موتورها شویم و به سمت شماره بعدی در لیستمان حرکت کنیم، سَری به این دفتر فروش تور بزنیم تا ببینیم می توانیم این تور را برای روز آخر در بمبئی رزرو کنیم یا خیر! چرا که فردا قرار بود به همراه خانواده راجو برای بازدید از پاگودای بزرگ بمبئی برویم و فقط نیمروزِ آخر فرصت بازدید از بالیوود را داشتیم و باید همین امروز تکلیف برنامه روز آخرمان را مشخص می کردیم. اگر به هر دلیلی تور بالیوود رزرو نمی شد برای روز آخر پلن B داشتم و جای نگرانی نبود اما با آرزوی دیرینه ام چه می کردم؟؟؟
با کمک گوگل مَپ به سمت دفتر فروش تور رفتیم. اما مثل اینکه آدرس گوگل زیاد درست نبود! ساگار پرس و جو کنان آدرس دفتر را از مغازه دارهای اطراف می گرفت و پس از یک پیاده روی 15 دقیقهای و عبور از ۲ چهارراه، در یک ساختمان تقریبا مخروبه و در یک اتاق مخفی زیرپله ای، این شرکت را پیدا کردیم!! خیلی عجیب بود که این دفتر با آن همه امتیاز و کامنت مثبت در این مخروبه وجود داشت! نه تابلویی، نه اسمی و نه نشانی... علت را جویا شدم که پاسخ دادند همان آدرس در گوگل مپ درست است اما فعلا در حال تعمیر و بازسازی است و موقتا به این مکان آمده ایم تا تعمیرات دفتر قبلی به پایان برسد.
در مسیر دفتر گردشگری بالیوود
مبلغ تور بازدید از بالیوود و استودیوی فیلمسازی با ماشین و راننده شخصی و ناهار از مبدا همین دفتر، نفری 8 هزار روپیه بود! قیمت را که شنیدیم چشمانمان از حدقه بیرون زد. وضع ساگار از ما بهتر نبود. دهانش به اندازه یک وجب باز شده بود!! گفتم: "اوه، چقدر گرون؟!! نه واقعا ما نمیخوایم اینقدر هزینه کنیم. کنسله! هیچی... ممنون!" و رو به ساگار ادامه دادم "پاشو بریم برادر" ساگار که دست مرا خوانده بود رو به مسئول دفتر گفت: "فقط همین مدل پکیج رو دارین؟ پکیج ارزون تر یا..." و این آغاز گفتگوها و مذاکرات پیچیده و خَفَنی بود که بین ما و فروشنده تور بالیوود شکل گرفت!
در نهایت و با کمک فراوان ساگار که انصافا مذاکره کننده خوب و قوی بود توانستیم روی هر نفر 5.500 روپیه به توافق برسیم. شرایط تور را به این شکل هماهنگ کردیم که صبح ساعت 09:00 ترانسفر درب منزل راجو به دنبالمان بیاید؛ بعد از پایان بازدید از استودیو فیلمبرداری به منطقه باندرای برویم و از خانه شاهرخ خان بازدید کنیم و سپس در ساعت مقرر به فرودگاه برویم تا با هواپیما به سمت کرالا پرواز کنیم. درست است که کمی هزینه بردار بود اما خیلی خیلی کارمان را در روز آخر راحت می کرد و کلی در وقت صرفه جویی می کردیم.
ووچر تور بالیوود
این سفر دقیقا همانطور که می خواستم داشت پیش می رفت. دلم میخواست روزهایی با پای پیاده و به صورت فشرده این طرف و آن طرف برویم و با کمترین هزینه تا شب سَر کنیم و روزهایی برنامههای سبکی داشته باشیم و استراحت و تفریح کنیم... استایل این سفر باید مثل مقصد متناقضش، پر از تناقض می بود و باید همه چیز می داشت و همه چیز را در آن تجربه می کردیم. حالا همه چیز داشت طبق انتظارات و برنامه های من پیش میرفت. روز اول با پای پیاده و کوله پشتی... روز دوم با موتور سیکلت... روز سوم گردش با یک خانواده هندی و روز چهارم گردش با ماشین و راننده شخصی! این همه آن چیزی بود که می توانست مرا در بمبئی به شدت هیجان زده کند...
از دفتر بیرون آمدیم و به سراغ موتور سیکلت ها رفتیم. نکته جالب توجه اینکه کسی موتورش را در کنار خیابان قفل نمی کرد. فقط پارک می کردند و خاموش و تمام! خبری از زنجیر و قفل های عجیب و غریبی که در ایران به موتورها می زنند وجود نداشت!! توجه کنید که درباره شهری پر از فقیر و زاغه نشین و نیازمندِ یک لقمه نان صحبت می کنیم...!
موتورها را روشن کردیم و به سمت 2 شماره بعدی لیستمان که در مجاورت هم قرار داشتند، حرکت کردیم. پارک و میدان هورنیمان Horniman circle garden و کتابخانه جامع بمبئی The asiatic society of mumbai که در مکانی نزدیک به هم قرار داشتند. پارک هورنیمان بسیار زیبا بود؛ ساختمانی دایره ای شکل و یکپارچه از زمان بریتانیا و به سبک گوتیک دورِ این میدان وجود داشت که شما با یک بار دور زدن دورِ میدان می توانستید تمام این ساختمان را ببینید.
کتابخانه نیز که به سبک بناهای یونانی ساخته شده و قدیمی ترین کتابخانه هندوستان است، تعطیل و تبدیل شده بود به مکانی ایده آل برای سلفی بگیران و عکاسان هندی!
پله های جلوی کتابخانه جان می داد برای دقایقی نشستن و خیره شدن به میدان و پارک هورنیمان...
داستان یک عشق
وقت ناهار بود و طبق برنامه و لیستمان باید به رستوران قدیمی و ایرانی و معروف بمبئی یعنی بریتانیا اَند کمپانی Britannia & company می رفتیم. این رستوران و مالک و بنیانگذار آن داستان جالبی دارد که باید قبل از رسیدن به آنجا برایتان بازگو کنم:
این رستوران توسط پارسیانی که از ایران به بمبئی مهاجرت کرده بودند تاسیس شده و آقای به نام بومن کوهینور که عاشق خاندان سلطنتی بریتانیا بود نام این رستوران را به این شکل انتخاب کرد؛ رستوران غذاهای ایرانی بریتانیا و همکاران (بریتانیا اند کمپانی یا به اختصار بریتانیا اند کو)
آقای بومن از شدت عشق و علاقه بارها به ملکه نامه نوشته بود و ابراز علاقه کرده بود. بالاخره یک بار ملکه جواب نامه آقای بومن را به صورت دستنویس و با خط خودش می دهد و همین موضوع به سرعت در خبرگزاری و نشریات منتشر می شود و باعث شهرت جهانی این رستوارن می شود. همچنین در ماجرای بازدید ملکه از بمبئی، آقای بومن توانست ملاقاتی با آنها در هتل کاخِ تاج محل داشته باشد. این مرد (که البته در سن 79 سالگی فوت کرده است و در حال حاضر پسرانش رستوران را مدیریت می کنند) با یک برگ نامه دست نویس از ملکه و یک عکس از ملاقات نزدیک با ایشان، به یکی از معروف ترین آدمها و رستوران دارهای بمبئی تبدیل شده است. عکس این ملاقات و نامه دستنویس در ابعاد مختلف به در و دیوار رستوران چسبانده شده و زمانی که شما وارد این رستوران بشوید پرچم های ایران، هند و بریتانیا و تصاویری از زرتشت، گاندی و ملکه را در آنجا خواهید دید. حضور هیچ یک از این تصاویر، دیگری را نفی نمی کند! همه با هم، در کنار هم و با احترام به هم.... و این همان چیزی است که در تمام هندوستان جریان دارد و شما آن را کاملا حس خواهید کرد!
موتورها را پارک کردیم و وارد رستوران شدیم. درست است که این رستوران پر آوازه و معروف و تقریبا گران قیمت است اما فراموش نکنید که اینجا هندوستان است و ما در بمبئی هستیم. پس بدانید و آگاه باشید که شهرت و برند هم در اینجا تعریف متفاوتی دارد!!!
نمای بسیار ساده و کهنه و درب و داغان رستوران کمی برایمان عجیب بود و وقتی وارد رستوران شدیم فضای داخل بسیار عجیب تر از بیرون می نمود!!
پسر آقای کوهینور پشت صندوق
دیوارهای رنگ پریده و ستونهای پوسیده که فقط امیدوار بودیم تا مدتی که ناهارمان را می خوریم روی سرمان خراب نشود و شهیدِ راهِ بمبئی به حساب نیاییم!!
گز اصفهان!
البته فرسوده بودن ساختمان و ظاهر نه چندان مناسب، از مقدار صمیمیت و گرمای فضای رستوران، مرتب بودن پرسنل و سرویس دهی خوبِ آنها هیچ چیزی کم نمی کرد. پرسنل رستوران بسیار مرتب و با لباس متحد الشکل مشغول خدمات دهی بودند و مشتریان نیز با رنگ پوست های مختلف در کنار هم مشغول خوردن غذاهای پر رنگ و لعاب این رستوران بودند.
منوی رستوران
معروف ترین غذای این رستوران بریانی مرغ است. البته ذهنتان جای بریانی های اصفهان نرود بلکه بریانی این رستوران همان زرشک پلو با مرغ خودمان است! از آنجایی که آدمهایی کم خوراکی هستیم، 2 پُرس بریانی مرغ (یکی برای خودمان و یکی برای ساگار) به همراه 3 عدد لیموناد گازدار سفارش دادیم. به پیشنهاد گارسن یک پُرس سالی بوتی Sali boti که شبیه خورشتی با گوشت گوسفند بود نیز سفارش دادیم. خیلی سریع سفارشمان روی میز حاضر شد و ما که از صبح درست و حسابی چیزی نخورده بودیم با وَلَع بسیار شروع به غذا خوردن کردیم.
بریانی مرغ
سالی بوتی
گارسن مذکور که متوجه شده بود ما ایرانی هستیم در یک قدمی میزمان ایستاده و مشغول تماشا کردنِ ما بود. البته خدا را شکر نوع نگاهش معذب کننده نبود و مشکلی برایمان پیش نیامد و با خیال راحت مشغول کارمان شدیم. بعد از چند دقیقه جلو آمد و گفت: "این سالی بوتی رو می تونید روی بریانی بریزید و یا اینکه با چند تا نون چاپاتی (نوعی نان هندی) میل کنید" گفتیم: "پس باشه بی زحمت چند تا نون هم بهمون بده!"
نان چاپاتی
این پیشنهادهای گارسنِ مُسِن، چندین بار به عناوین مختلف تکرار شد و سوژه خندهای شد بین ما و ساگار؛ بنده خدا قصد محبت و کمک داشت اما این حجم از خستگی ناپذیری و پیگیری برای ما کمی عجیب بود و تازگی داشت.
بریانی مرغ خوشمزه بود (به نظرم اگر کمی چرب تر بود بهتر می شد) و سالی بوتی نیز با نانهای چاپاتی بسیار خوشمزه و لذیذ به دهانمان مزه کرد. لیمونادهای گازدار هم خوشمزه بود و حسابی گلویمان را تازه کرد و خستگی را از تنمان بیرون آورد.
همان طور که حدس زده بودم بریانی ها حجیم بودند و یک پُرس برای دو نفر ما کافی بود و حالا که یک سالی بوتی افزون بر خواسته مان سفارش داده بودیم، کمی از غذایمان درون بشقاب مانده بود. گارسُن مجدد به میز نزدیک شد و گفت: "باقیمونده غذاتون رو بخورین!" گفتم: "مرسی خیلی خوشمزه بود؛ فول شدیم دیگه ممنون!"
- "نه، بخور بازم!"
- "سیر شدم... نمی تونم، ممنون."
- "حداقل گوشتهاشو بخور!!!"
جل الخالق!! چقدر شبیه مامانهای ایرانی حرف می زد این گارسُنِ هندی! به زور و نمایشی یک لقمه گرفتم تا شاید گارسن بیخیال ماجرا شود و راهش را بگیرد و برود! اما نرفت! همین طور بالای سر ما ایستاده بود و هِی اشاره می کرد "بخور، هنوز مونده!"
رو به ساگار و خانم جان کردم و خندیدم و گفتم: "عجب گیری کردیم هااا... غذای زوری نخورده بودیم که اونم داریم می خوریم!" خلاصه از گارسن اصرار و از ما انکار تا اینکه ساگار به زبان هندی گارسن را توجیه کرد که "بابا، اینا غذاخور نیستن! بنده خدا داره اذیت میشه به زور میخوره؛ مریض میشه هاااا... بیخیالش شو!" بعد از اینکه گارسن چشم از ما برداشت ساگار توضیح داد که "تو هند نباید غذا ته ظرفت بمونه! این یه مدل اسراف هست. چون همین الان میلیون ها نفر تو هند و همین بمبئی هستن که یک دونه چاپاتی پیدا نمیکنن که بخورن! واسه همون ما تو خونه هامون نمیزاریم غذایی دور ریخته بشه!" گفتم: "خوب ما هم همینطوری هستیم دقیقا ساگارجان ولی تقصیر من چیه وقتی این رستورانها همیشه غذاهاشون حجیم هست و خیلی وقتها تو سفر، مثل الان، یک غذا واسه دو نفرمون میگیریم اما بازم زیاد میاد! الان هم مقصر خودش بود هِی اصرار کرد غذا زیاد آورد؛ من که گفتم فقط 2 تا بریانی!" در نهایت سه نفر دست به دست هم دادیم و هرطور که شد غذاها را تمام کردیم و بشقابهایمان را لیسیدیم تا خدایی نکرده در هند مرتکب گناهی نشویم!!
به سمت صندوق رفتم که پسر آقای کوهینور به نام افشین آنجا بود. کمی خوش و بِش کردیم. فارسی را سخت ولی شیرین و بامزه صحبت می کرد. گفت: "همکارم به من گفته که از ایران اومدید؟" گفتم: "بله و تعریف اینجارو زیاد شنیده بودیم؛ واسه همون یک راست اومدیم اینجا!" پرسید: "از تهران میاید؟" جواب دادم: "نه، از مشهد!" (مشهد را نمی شناخت) مجددا خوش آمد گفت و چندین جمله درباره وطن پرستی صحبت کرد و با روی باز و حوصله به شدت زیاد با هم عکس گرفتیم. گفت: "هر از گاهی که از ایران کسی میاد اینجا غذا بخوره، به من یادآوری میشه که وطنم کجاست و فراموشش نمی کنم!"
هزینه ناهارمان ۲۰۰۰ روپیه شده بود که پرداخت کردیم و با تشکر فراوان از آقای کوهینورِ پسر، خداحافظی کردیم. ساگار می گفت: "قیمت هاشون از حد معمول بمبئی بیشتر بود!" گفتم: "واقعا؟؟ اشکالی نداره... اولا خیلی با ایران تفاوت قیمتی نداشت و دوما من باید اینجا رو می دیدم و اینجا ناهار می خوردم؛ حالا به هر قیمتی و هر شکلی!"
اولین بار بود که در یک سفر خارجی، به دنبال رستوران ایرانی رفته بودم. اما نه فقط برایِ خوردنِ غذا؛ بلکه برای کشف این داستان عشقی و دیدن فضا و جوی که این رستوران داشت...!
از کاخ تا کوخ (اپیزود اول)
2 شماره از لیستمان را حذف کرده بودیم. اولی بازدید از خانه شاهرخ خان بود که موکول شد به روزِ آخر در بمبئی (همزمان با تور بالیوود) و دومی هم بازدید از بازاری به نام شوربازار Chor bazaar؛ این بازار به بازارِ دزدها در بمبئی معروف است! از شیر شتر تا کله چراغ موتور را می توان در این بازار پیدا کرد. سالها پیش زمانی که ملکه انگلیس طلا و جواهرات خودش را در بمبئی گم می کند و این جواهرات سر از شوربازار در می آورد، اسم این بازار در بین مردم به بازار دزدها معروف می شود. من خیلی دوست داشتم این بازار را از نزدیک ببینم اما ساگار که کمی در این موارد پاستوریزه بود گفت: "من توصیه نمی کنم بریم اون سمت ها و اگه میشه بیخیال شو مجید جان!" در نتیجه من هم مثل یک پسر خوب و حرف گوش کن روی این شماره از لیستمان خط کشیدم!
در خیابانهای بمبئی
مقصد بعدی در لیستمان مارین درایو Marine drive یا همان جاده ساحلی و ساحل چاوپاتی chowpatti beach بود. این ساحل هلالی شکل در شب با نورپردازی زیبایی که در آن انجام گرفته، بسیار جذاب تر و دلربا تر می شود به صورتی که اگر از فاصله دور و یا آسمان به این ساحل نگاه کنید با آن فرم هلالی شکل و نورانی بسیار شبیه به یک گردنبند درخشان دیده می شود؛ و به همین دلیل این مکان را گردنبند ملکه Queen’s necklace نیز نامگذاری کرده اند!
دریا و ساحل در ارتفاع حدودا 2 متری پایینتر از سطح آسفالت و جاده قرار داشت. خط ساحلی را با سازه های سنگی جالبی پُر کرده بودند که احتمالا به غیر از مقوله زیبایی، نقش موج شکن را هم ایفا میکرد.
ماهیگیری که روی سازه های سنگی نشسته بود
مسیر را ادامه دادیم تا کم کم به قسمتهای لوکس و اعیان نشین شهر بمبئی رسیدیم.
در حال مسیریابی
نمایندگی های خودروهای لوکس در محله اعیان نشین شهر بمبئی
خانه هایی شبیه قصرهای خیالی کارتون های کمپانی والت دیزنی!
شماره بعدی در لیستمان قطعا گرانقیمت ترین نقطه در بمبئی و حتی هندوستان است! آنتیلیا هاوس Antilia house که لقب گرانقیمت ترین خانه شخصی دنیا را یدک می کشد در این منطقه وجود دارد. مالک کمپانی جیو را خاطرتان است؟ بله، ایشان مالک و ساکن این ساختمان 27 طبقه هستند!
جالب است بدانید که آنتیلیا با این ارتفاعی که دارد باید یک برج 60 طبقه می بود اما نوع طراحی ساختمان به گونه ای است که ارتفاع هر طبقه حدودا اندازه ارتفاع یک ساختمان 2 طبقه است!!
امیدوارم این جمله باعث افسردگی شما نشود اما 6 طبقه از این برج فقط پارکینگ است و برای 168 دستگاه خودرو جای پارک وجود دارد! به زبان ساده تر بگویم موکش آمبانی خودش به تنهایی یک - نید فوراسپید - به تمام معناست!
اگر هر کدام از اتومبیلهای آقای آمبانی نیاز به تعمیر و سرویس داشته باشد باز هم جای نگرانی نیست چرا که یک طبقه به تعمیرگاه تخصصی تبدیل شده و تمام نیازهای خودرویی ایشان را برآورده می کند!! همچنین 600 نفر پرسنل برای نگهداری و امور روزانه در این ساختمان مشغول به کار هستند.
می دانید که بمبئی فصل بارندگی و گرم و آزار دهنده ای دارد. اما در آنتیلیا هاوس یک طبقه زمستان است! یعنی در یکی از طبقات فصل زمستان شبیه سازی شده و با برف مصنوعی می توان در چله تابستان، از خنکی هوای زمستان لذت برد...!
بیشتر بحث این خانه را طولانی نمی کنم چون امکان دارد ماجرا از یک افسردگی ساده به خودکشی دسته جمعی مان ختم شود!!!
چه کسی ظرف مرا بُرد؟
همانطور که قبلا گفته بودم چند روز قبل از سفر، زمانی که دیگر همه برنامه ریزی ها انجام شده بود و از همه چیز فارغ شده بودیم با خیال راحت نشستیم به تماشای چند فیلم هندی تا بیشتر و زودتر در فضای بمبئی قرار بگیریم و سفرمان را زودتر شروع کرده باشیم! میلیونر زاغه نشین، یک چهارشنبه، دوبی قات و ظرف غذا فیلمهایی بودند که تماشا کردیم. برخلاف بقیه فیلمهای هندی که اکثرا بین درختان و فضاهای رومانتیک و با مضمون رقص و آواز و عشقهای آتشین است، ماجرای این فیلمها اجتماعی و درام و در خیابانهای بمبئی اتفاق می افتد و این همان چیزی بود که ما می خواستیم بیشتر درباره اش بدانیم...
فیلم ظرف غذا حول ماجرای داباوالا Dabbawala در بمبئی اتفاق می افتد. داباوالا (دابا یعنی ظرف و والا یعنی کسی که آن ظرف را حمل می کند) یک سیستم تحویل غذای سنتی در بمبئی است و قدمتی حدودا 150 ساله دارد. به این صورت که ظروف غذا هر روز صبح از منازل یا آشپزخانه ها به صورت مویرگی و خانه به خانه تحویل گرفته می شود و در زمان ناهار در محل کار و به دست فرد مورد نظر تحویل داده می شود. سپس ظروف خالی مجددا به منازل و آشپزخانه ها برگردانده می شود. این سیستم تحویل فقط در روزهای یکشنبه و تعطیلات رسمی، تعطیل می باشد و مابقی روزهای سال مشغول به کار است!
نکته جالب اینکه در ابتدای کار، داباوالا به صورت خانوادگی و نسل در نسل اداره می شد و مربوط به ایل و تبار خاصی بود که اکثرا بی سواد بودند و با علائم و رنگهای قراردادیِ خودشان می توانستند آدرس مبدا و مقصدِ تحویل غذا را پیدا کنند!
یک داباوالا در بمبئی
علائم و رنگهای قراردادی داباوالا
بعد از گسترش داباوالا، مردم دیگر هم به این کار مشغول و وارد زنجیره داباوالا شدند. اما همچنان با همان علائم و رنگها، شبکه پیچیده و بسیار گسترده تحویل غذا در کلان شهر بمبئی در حال انجام است! جالب تر می شود وقتی بدانید که این سیستم عجیب مدیریت و توزیع در برخی دانشگاههای بریتانیا تدریس می شود!! البته که در سالهای اخیر با وجود شبکه های قدرتمند اینترنت و اپلیکیشن های سفارش آنلاین غذا، داباوالا کم رنگ تر از پیش مشغول به کار است اما همچنان بسیاری از کارمندان ادارات و شرکتهای دولتی و خصوصی در بمبئی از داباوالا استفاده می کنند؛ چرا که پخت غذا در منزل و ارسال توسط داباوالا هزینه بسیار پایین تری نسبت به سفارش غذا از رستوران دارد و همچنین کیفیت غذاهای صنعتی و تجاری به هیچ وجه قابل قیاس با کیفیت غذای خانگی همسر و یا مادر نیست!
قبل از سفر، ساگار به ما گفته بود که اگر دوست دارید می توانید با یکی از این داباوالا ها که هر روز در شرکتشان در رفت و آمد است از نزدیک صحبت کنید. قرار بر این شد که اگر زمان داشتیم حتما اینکار را بکنیم اما با توجه به اینکه شور بازار و خانه شاهرخ خان را از برنامه امروز حذف کرده بودیم هنوز هم مطمئن نبودیم که بتوانیم لیست را به انتها برسانیم؛ پس بیخیالِ دیدار نزدیک با داباوالا شدیم و به دیدنِ مجسمه آن قناعت کردیم.
داباولا و ظرف غذای چند طبقه ای معروف در بمبئی
مکان مجسمه داباوالا در کنار یکی دیگر از شماره های لیستمان به نام مسجد حاجی علی درگاه Haji ali dargah mosque بود.
ترافیک عصرگاهی بمبئی و پلیسی که مستاصل سوت میزد!
هشتگ حاجی علی!
این مسجد در سال 1431 و برای گرامیداشت روحانی مشهور و عارف بزرگ زمان خود یعنی حاجی علی شاه بخاری ساخته شده بود. او از اهالی بخارا بود و به کشورهای زیادی سفر کرده بود اما در نهایت در بمبئی ساکن شد. این مسجد در فاصله یک کیلومتری خشکی و در روی آب قرار دارد و توسط پیاده رو باریکی به عرض 3 متر به خشکی متصل شده و تنها راه دسترسی به آن از همین مسیر است.
ساگار مجددا پاستوریزه بازی در آورد و گفت: "این مسجد زیاد اتمسفر و جو خوبی ندارد و پیشنهاد می کنم که از همینجا تماشایش کنیم!" (البته این نظر شخصی ساگار بود و من چون فضای داخل مسجد و راه ارتباطی را ندیدم، نه تایید میکنم و نه تکذیب!) اما هرچه که بود محیط اطراف بسیار شلوغ و به هم ریخته و کثیف بود!
آبلیموی تازه و خوشمزه و پر طرفدار!
لیوانهای شیشه ای پس از هر بار مصرف، برای شستشو در سطل آب قرمز رنگ فرو می رود و کاملا تمیز و بهداشتی می شود!!!
دوبی قات را با هم ببینیم
سوار موتورسیکلت ها شدیم و به سمت مقصد بعدی در لیستمان حرکت کردیم. مکان مورد نظر جایی نبود جز دوبی قاتِ Dhobi ghat معروف! این مکان با قدمت 140 ساله در حاشیه شهر بوده که پس از گسترش روزافزون بمبئی، حالا مانند قلعه ای باستانی در مرکز شهر قرار گرفته است. دوبی قات که لقب بزرگترین رختشویخانه دنیا را یدک می کشد یکی از رکوردهای گینس در سال 2011 را به نام خودش ثبت کرده است (رکورد بیشترین شستشوی همزمان لباس با دست)
ورودی دوبی قات و رکورد گینس در سمت راست تصویر و ساگار در حال صحبت در وسط تصویر
داستان دوبی قات بسیار شبیه به داستان داباوالا است. این مکان در ابتدا به صورت خانوادگی و نسل در نسل اداره می شد و به مرور زمان تعداد کارکنان به مرز 7 هزار نفر در روز رسید!! به افرادی که در این رختشویخانه کار می کنند دوبی گفته می شود. دوبی ها به درب خانه ها مراجعه می کنند و لباسهای کثیف را جمع آوری و به دوبی قات می آورند. سپس فردای آن روز پس از شستشو، اتو و بسته بندی، لباسها را به خانه ها باز میگردانند. البته درصد بسیار بالایی از سفارشات در دوبی قات توسط بیمارستان ها و هتل ها است. اما بعضی ساکنین بمبئی هنوز هم به دوبی قات وفادار هستند. چرا که هزینه شستشو در خشکشویی های شخصی بسیار بالاتر از دوبی قات است.
روش شستشو به این صورت است که لباسها پس از تحویل به دوبی قات، مدتی در آب و مواد شوینده خیسانده می شود و سپس توسط مردان به دیواره حوضچه های سنگی (که به این جنس از سنگ، سنگ صابون می گویند) کوبانده می شود و سپس، پس از آبکشی روی بندهای بزرگ آویزان و خشک می شود. از این حوضچه ها با دیواره سنگ صابون حدود هزار عدد در دوبی قات موجود است!! مطمئنا اگر این مدل شستشو را از نزدیک ببینید هزار مرتبه خدا را شکر خواهید کرد که در منزلتان ماشین لباسشویی وجود دارد!
زمانی که به دوبی قات رسیدیم هوا در حال تاریک شدن بود. باران هم به صورت نم نم و کم و بیش شروع به باریدن گرفته بود و دیگر از آفتاب و هوای صافِ طولِ روز خبری نبود. موتورها را در کوچه ای پارک کردیم و پیاده به سمت ورودی دوبی قات راه افتادیم. در کوچه منتهی به دوبی قات مغازه های فروش محلول و پودرهای شوینده زیادی به چشم می خورد. از ظروف کوچک نیم لیتری تا گالن های بزرگ و چند ده لیتری! گویا شستشوی تمیزِ دوبی قات (که متوجه شدم بیشتر ملحفه های سفید است) بسیار زبانزد عام و خاص هست و این مغازه ها با تبلیغ اینکه دوبی قات از محلول آنها برای شستشو استفاده می کند سعی در فروش مواد شوینده شان داشتند. جالب اینکه ساگار می گفت در هفته بارها از این محل عبور می کند اما تا به حال برای یک بار هم از اینجا دیدن نکرده است!!
در جلوی ورودی دوبی قات 2 نفر که خودشان را لیدر و راهنمای دوبی قات معرفی کردند گفتند در ازای مبلغی اجازه ورود و همراهی می دهند و به زبان انگلیسی تمام مطالب مربوط به دوبی قات را برایمان تعریف خواهند کرد. به ساگار گفتم که احتیاجی به راهنما نیست و ضمنا من اصلا قصد بازدید از داخل دوبی قات را ندارم ولی اطلاع دارم که این اطرف تِراس و سکویی برای بازدید از دوبی قات وجود دارد. اگر اطلاعاتم درست نباشد باز هم ملالی نیست چرا که می دانم از روی پل عابر پیاده ایستگاه قطار مجاور دوبی قات، نمای بسیار خوب و پانارومیکی به اینجا خواهیم داشت. از یکی از رهگذران درباره تراس مورد نظر سوال پرسیدیم. با دست به انتهای کوچه اشاره کرد. با کمی شک و تردید به سمت انتهای کوچه راه افتادیم. بله کاملا درست بود! بعد از ثبت رکورد گینس، سکو و تراس شیشه ای بسیار خوب و مُشرفی به داخل دوبی قات طراحی و ساخته شده بود تا بازدیدکنندگان و توریست ها بتوانند از این مکان به راحتی هر چه تمام تر بازدید کنند.
از ویویِ سکو بسیار خوشم آمده بود. ساگار نیز خوشحال و خندان بود که بدون پرداخت پول می توانیم داخل دوبی قات را با این وضوح تماشا کنیم!!
تاریخچه دوبی قات نصب شده در تراس شیشه ای
نکات جالبی درباره دوبی قات
باران در حال شدت گرفتن بود. هوا تاریک تر شده بود. بمبئی در حالت نُرمال شهر پر ترافیک و شلوغی بود و با شروع باران بر شدت ترافیک افزوده می شد. به همین دلیل به سمت موتورهایمان رفتیم و به سمت شماره آخر لیستمان حرکت کردیم. شدت باران به حدی بود که پس از چند دقیقه موتور سواری مجبور شدیم در حاشیه خیابان توقف کنیم و زیر یک درخت بزرگ پناه بگیریم! ترافیک به شدت سنگین و خیابان کاملا قفل شده بود! باران هم گویا قصد بند آمدن نداشت. خدا را شکر با برنامه ریزی خوب و به موقعی که انجام دادیم و البته کمی خوش شانسی، تمام شماره های لیستمان را بازدید کرده بودیم و فقط شماره آخر یعنی بازدید از پل هوایی منطقه باندرا Bandra- worli sea link مانده بود. به ساگار گفتم اگر فکر می کنی با این وضعیت ترافیک و باران مسیر سختی داریم، می توانیم بیخیالِ دیدن پُل بشویم و همینجا برنامه را خاتمه بدهیم و برگردیم. اما ساگار گفت حدود 20 دقیقه دیگر به باندرا می رسیم و نزدیک هستیم.
دوباره حرکت کردیم؛ شدت باران به حدی بود که چترمان قدرت تحمل آن را نداشت و بعد از همراهی در چند سفر، از وسط به دو قسمت نا مساوی تقسیم شد و شکست و جان به جان آفرین تسلیم کرد! اما این مسئله باعث نشد تسلیم باران بمبئی بشویم و به راهمان ادامه دادیم...
در نهایت در تاریکی شب به منطقه باندرا و پل معروف آن رسیدیم. متاسفانه سه پایه دوربین را همراهمان نبرده بودیم و فقط چند دقیقه ای به تماشای این پل ارتباطی زیبا نشستیم.
جالب اینکه آن وقت شب حدود 10-12 راس گاو در کنار ساحل برای خودشان وِل می چرخیدند!! سعی کردیم در کنار موسیقیِ متنِ ماااا ماااای گاوها، از دیدن این پُلِ زیبا لذت ببریم...!