کمی بیشتر اینطرف و آنطرف چرخیدیم تا بالاخره پیدایش کردیم ! یک دفتر فروش تور دقیقا در خیابان اصلی و روبروی ایستگاه دولموش ها ! چطور تا به حال ندیده بودیمَش ؟! آقایی حدودا 40 ساله ای جلوی در ایستاده بود که تا اسم کشتی و فتحیه و الیمپوس را آوردم گفت : " بیا واست میگیرم مشکلی نداره " خوشحال اما نامطمئن وارد شدیم . همینطور که ما را دعوت به نشستن می کرد خودش را احمد معرفی کرد و از اسم و ملیت ما پرسید ( روزهای بعد که در اینستاگرام ما را فالوو کرده بود دیدم اسمش Ahmet است ) بعد از آشنایی و ریختن چای شروع کرد به تبلیغ جاهای دیدنی فتحیه، تورهای پاراگلایدر و دالیان و دره پروانه ها و ... حرفش را قطع کردم و گفتم احمد جان اول ماجرای کشتی را روشن کن بعد به اینها هم میرسیم . خلاصه بعد از تلفن بازی های پی در پی ، احمد در کمالِ ناباوری موفق شد تور را برای روز شنبه رزرو کند !
امروز پنجشنبه 96/04/22 و پرواز برگشت ما در تاریخ 96/04/30 یعنی روز جمعه هفته آینده بود . روزهای کامل و آزادِ ما عملا از فردا شروع می شد و جمعا 7 روز بود . راستَش نگرانی من بابت همین روزها بود . درست است که مدت سفر با کشتی 4 روز بود و اقامت ما 7 روز اما امکان داشت روزهای حرکت کشتی به گونه ای باشد که با تاریخ سفر ما همخوانی نکند ! حالا ما واقعا خوشحال و خوش شانس بودیم که توانستیم این تور را با وقت محدودمان رزرو کنیم . در وقت مناسبی جزییات این تور را برایتان شرح خواهم داد اما الان باید بقیه تورها را از احمد که تند و تند در حال تبلیغ است بخریم ! خلاصه صحبتها و چَک و چونه های من و آقای احمد بدین شکل بود که :
برای تور کشتی ۳۰۰ لیر بیعانه گرفت و گفت که شرکت تعطیل بوده اما چون مسئولَش یکی از دوستان احمد است و شماره همراهش را داشته ، بصورت تلفنی موقتا ۲ جای خالی را برای ما نگه داشته و فردا صبح کار رزرو اصلی را برای ما انجام می دهد . همچنین پاراگلایدینگ را برای هر نفر ۲۳۰ لیر و استفاده از استند آپ پدال بُرد در قسمت بلو لاگون را برای هر نفر به مدت یک ساعت ۱۰۰ لیر پرداخت کردیم . همچنین به احمد گفتم حالا که هنوز رزرو کشتی ما قطعی نشده است و تا فردا صبح وقت داریم ، الآن به هتل برمیگردیم تا برنامه اقامتمان را هم ردیف کنیم و اصلا ببینیم مسئولِ هتل با تغییر تاریخ رزرو موافقت میکند یا نه ! و آیا قبول می کند که ما پس فردا هتل را ترک کنیم و باز دوباره روز چهارشنبه بعد از کشتی به هتل برگردیم ؟ برای همین صحبتها از احمد ۲ ساعت وقت خواستیم تا به هتل برگردیم .
در انتها بعد از کلی سَر و کله زدن با احمد ، حمام ترکی را هم به صورتِ اشانتیون از او گرفتیم . همه این برنامه ها را برای فردا که جمعه بود هماهنگ کردیم . احمد با تعجب پرسید " میخواهید یکی را بگذارید بعد از اینکه از تور کشتی برگشتید ؟ " گفتم : " نه ، اتفاقا همین فردا که بیکاریم و روزِ اولمان هست میخواهیم همه تفریحات الودنیز را زخمی کنیم (!) چون ضِمانتی به برگشتِ ما نیست ! تایتانیک که تایتانیک بود برنگشت ، ما که هیچی ... آنوقت حسرتِ این تفریحات به دِلِمان می مانَد ! "
پس برنامه فردایمان اینطور بود که صبح سالت ۱۱:۰۰ برای پاراگلایدینگ میرویم . این برنامه حدود ۳ ساعت زمان می بُرد . بعد از آن و بدون فاصله که می شود حدود ساعت ۱۴:۰۰ ، برای پدال بُرد میرویم . خوب قطعا بعد از اینهمه جنب و جوش و تحرک و تعرق ، به یک حمام تُرکی احتیاج پیدا میکنیم ! پس بلافاصله و بدون معطلی می توانستیم به حمام برویم تا گرد و غبار خستگی را از جِسمِمان پاک کنیم ...!
بعد از خوردن یک چایِ دیگر با احمد خداحافظی کردیم و بیرون آمدیم . حالا که خیالمان از بابت برنامه ها تقریبا راحت شده بود گفتیم غروب را در ساحل باشیم و بعد به هتل برگردیم تا برنامه اقامت را هم بچینیم و ببینیم به چه شکلی می شُد ...
صدف خوراکی با لیمو !
کشتی با تِم دزدان دریایی
روحِ صاحبخانه
این تصویر دقیقا از جلوی مغازه احمد و پشت به ساحل گرفته شده است .
همچنین پُشتِ سرِ ما آخرین ایستگاه دولموش و همان ایستگاه تاکسی که در موردش صحبت کرده بودیم وجود داشت . این خیابان موازی با خیابانی بود که ماشین رو نبود و من اسمش را گذاشته بودم واکینگ ! این دو خیابان ، اصلی ترین خیابانهای محله بلچگز بودند . از همین مسیر با پای پیاده به سمت هتل راه افتادیم . ۱۵ دقیقه بعد جلوی در هتل بودیم . یک خانم و آقای چاق ۴۰ – ۵۰ ساله اما به شدت مهربان و گشاده رو ، سر میز در مثلا لابی کنار هم نشسته بودند و تا ما را دیدند سریع سلام و احوالپرسی کردند و برایمان چای ریختند . مصطفی و نور ( نور مخفف اسم طولانی و سخت خانم آقا مصطفی بود ) مالک و مسئولِ سانمد لژ بودند که به همراه ۲ دخترشان همانجا در خانه چسبیده به لابی زندگی می کردند .
چقدر خوب و رویایی ، خانه ات وسط اینچنین باغی باشد و در تمام طول سال میهمانداری کنی و هر روز آدمهای جدید و متفاوت با قصه های عجیب و غریب ببینی !
گُلها و گیاهانِ سانمد لژ انگار روی صورت و چهره مصطفی و هَمسرش خانمِ نور ، خانه کرده بودند ! صورتهای بسیار شفاف و بَشاش و مهربان و پُر انرژی ؛ نمیدانم روح این دو نفر در گل و گیاه باغ هُبوط کرده بود یا روحِ گل و گیاه در این دو ؛ من تفاوتی در طبیعت باغ و چهره و رفتار این دو نفر نمی دیدیم . انگار که ۲ روح در یک بدن هستند و به همراه گل و گیاه از زمین سر بر آورده اند و پیچ و تاب خورده اند و همزمان به سمت نور پیش می رفتند ... وقتی دور و اطراف باغ می چرخیدند و دستی به سر گلها می کشیدند انگار دارند با گلها احوالپرسی می کنند و نوازششان میکنند و حرف می زنند ! انگار بچه های خودشان است . هر چند که ۲ دختر آقا مصطفی از دسته گل چیزی کم نداشتند ! زیبارو و مودب و با شخصیت در باغ برای خودشان می چرخیدند و به نظرم درست و حسابی قدر خانواده و خانه رویایی شان را می دانستند ...
هرچی تو میگی ، هرچی تو میخوای ، اصلا فقط تو ...
خلاصه صحبتهای ما با آقا مصطفی به این شکل بود که :
در مورد تور کشتی ۴ روزه برایشان توضیح دادم و مصطفی گفت در دوران جوانی اش این تور را تجربه کرده و فوق العاده برایش هیجان انگیز بوده است و مقداری از خاطراتش را تعریف کرد . بعد از شنیدن خاطرات ، توضیح دادم که حرکت کشتی روز شنبه است و از آنجایی که ما ۵ روز این هتل را رزرو کرده بودیم ( از پنجشنبه تا دوشنبه ) اگر مشکلی ندارد همین ۵ روز به قُوَّتِ خودش باقی باشد اما بصورت دو مرحله ای ؛ یعنی امروز که پنجشنبه است و فردا جمعه می شود ۲ روز ، شنبه هتل را ترک کنیم و با کشتی برویم . بعد از ۴ روز کشتی ، چهارشنبه به هتل برگردیم و تا جمعه دوباره اقامت داشته باشیم که سرجمع میشود همان ۵ روزی که از بوکینگ رزرو کرده بودیم و در برگه ووچر ، قِیمتش مشخص بود . همینطور که من تند تند برنامه هایم را توضیح می دادم آنها فقط تایید می کردند و اوکی و نو پرابلِم از دهانشان نمی افتاد ! چقدر خوب بودند این دو نفر ...
هزینه ۵ شب اقامت در سانمد لژ طبق برگه ووچرمان ، جمعا ۲۵۵ دلار شده بود . همانجا ۲۰۰ دلار به آقا مصطفی پرداخت کردم و گفتم الباقی اش باشد تا زمانی که برگشتیم . باز گفت مشکلی ندارد . گفتم اگر اشکالی ندارد ما چمدان بزرگمان را هم پیش شما امانت میگذاریم و فقط چمدان کوچک را با خودمان به کشتی میبریم تا بار اضافی همراهمان نداشته باشیم . باز هم جواب چیزی جز اوکی نبود ! با تشکر فراوان از همکاری همه جانبه آقا مصطفی هتل را ترک کردیم تا پیش احمد برگردیم و بگوییم مشکل هتل را حل کردیم و به همین بهانه شامی بخوریم و شبهای بلچگز را از نزدیک ببینیم ...
شبهای محله بلچگز
خیابان واکینگ را پیش گرفتیم . ساعت حدود ۲۳:۰۰ و خیابان شلوغ و پر رفت و آمد بود . هر دو طرفمان پُر بود از رستوران و کافه و مراکز زیبایی و تَتو و فروشگاههای پوشاک و ...
بستنی ماراش
یک فروشگاه با سایزهایی تا بی نهایت !
صدای موسیقی های مختلف از هر طرف به گوش می رسید اما اصلا آزار دهنده نبود ( دوستانی که به خیابان واکینگ استریت پاتایا و یا خیابان بنگلا پوکت رفته اند معنای صدای بلند و کمی آزار دهنده را متوجه می شوند )
در واقع این آزار دهنده نبودن رابطه مستقیمی دارد با ذائقه مسافران و میهمانانِ این کافه ها و درواقع توریستهای الودنیز ؛ نه اینکه بگویم تمام توریستها آدمهای مُسن و پا به سن گذاشته ای بودند اما درصد زیادی را توریستهای ۴۰ – ۵۰ ساله اروپایی و مخصوصا انگلیسی تشکیل می دادند . همین توریستها وارد کافه می شدند و دور میزی می نشستند و می گفتند و می خندیدند و می نوشیدند وَ خوب اینچنین جَوّی ، موزیک تند و با ولوم بالا را نمی پسندد . برای ما هم که اهل نوشیدنی های بزرگسالان نبودیم و انتخابی در مِنوی این کافه ها با ذائقه ما پیدا نمی شد ترجیح دادیم به صورت پیاده و دست در دست هم خیابان را طی کنیم و از همین موزیک ملایم بصورت مفت و مجانی لذت ببریم ...
۳ کافه بودند که از بقیه فعالیت و محبوبیتشان چشمگیرتر بود . ما هم برای اینکه با یک تیر دو نشان زده باشیم ، رستورانِ همجوار یکی از کافه ها را برای شام انتخاب کردیم تا هنگام خوردن غذا و تغذیه جسم ، روحِمان را هم با موسیقی زیبا و دلنشین آنجا سیراب کنیم !
مِنوی رستوران را که نگاه کردم اسم آشنای اسکندرکباب به چِشمَم خورد . طعم لذیذ اسکندرکباب سال گذشته که هنوز زیرِ دندانمان بود اجازه نداد انتخاب دیگری داشته باشیم . اسکندرکباب گوشت به همراه سیب زمینی سفارش دادیم و جایتان خالی ...
۴۲ لیر بابت شام پرداخت کردیم و به سمت هتل برگشتیم . با اینکه روز اول سفرمان بود و خستگی پروازها هنوز از تَنِمان بیرون نرفته بود اما خوب تا اینموقعِ شب دوام آورده بودیم و روی پاهایمان ایستاده بودیم .
حالا به یک خوابِ اساسی احتیاج داشتیم . خوبیِ برنامه فردا این بود که تا ساعت ۱۱:۰۰ فرصت خواب و استراحت داشتیم .
ممنون که مهربونی !
ساعت ۰۹:۳۰ از خواب بیدار شدیم و نان و پنیر و گردویمان را زدیم زیر بغل و رفتیم به مثلا لابی ! آقا مصطفی با دختر کوچکش مشغول بازی بود .
سر میزی نشستیم و برای خودمان چای ریختیم و مشغول صبحانه خوردن شدیم .
مصطفی گفت : " اگر دوست داشتید می توانید شبها از بیرون چیزی بخرید و بدهید به ما تا برایتان صبحانه درست کنیم " در دلم گفتم درِ دیزی بازه حیای گربه کجا رفته و رو به آقا مصطفی با لبخند جواب دادم " ممنون از شما اما همین نان و پنیر گردو با چای شیرین خوب و کافیه ، بازم مِرسی که هَستی ! "
نَماد یادت نره !
بعد از صبحانه به سمت ساحل راه افتادیم . قرارِمان با احمد در ساعت ۱۱:۰۰ و جلوی مغازه اش بود . محله بلچگز آنقدر بزرگ نیست که تورها احتیاج به ترانسفر داشته باشند . البته اگر در هیسارنو و یا فتحیه باشید برای شما ترانسفر میگیرند ( و به احتمال قریب به یقین از جیبِ خودتان )
از خیابانِ واکینگ به سمت ساحل راهی شدیم . کافه های دیشب که جای سوزن انداختن نداشتند حالا تا قبل از تاریکی مجدد هوا و سرازیر شدن مشتری ها فرصت داشتند کمی به نظافت و مرتب کردنِ میز و صندلی ها و محوطه کافه برسند .
شستشو با چشمان بسته !
همینطور که به سمت ساحل می رفتیم یک فروشگاه خِنزر پِنزر فروشی توجه مان را جلب کرد . فروشگاه پُر بود از وسایل ریزه میزه ای که مناسب برای یادگاری و سوغاتی بودند و قطعا انتخابِ ما نمادِ کوچکی از دهکده الودنیز بود ؛ یعنی پاراگلایدینگ !
قیمتش ۸ لیر بود اما ۱۲ عدد خریدیم و با تخفیف ۷ لیر حساب کرد . از این مدل بزرگترش هم ۲ عدد برای خودمان خریدیم به مبلغ ۲۵ لیر !
همیشه با دیدن نمادهای کوچک و ریزه میزه شهر یا کشوری که به مسافرت میروم ذوق زده می شوم !
بدون شرح !
در ادامه مسیر از جلوی یک دفتر فروش تور که تعداد زیادی لوح و تقدیرنامه از تریپ ادوایزر داشت گذشتیم . از سر کنجکاوی نگاهی به نرخهایشان انداختم . به همان اندازه که لوح داشت قیمتهایش هم گران بود !
آسمانِ رنگارنگ
بالاخره به پیاده رویِ ساحلی و مغازه احمد رسیدیم . مثل روز گذشته آسمانِ ساحل پُر بود از چترهای رنگارنگی که یکی پس از دیگری می چرخیدند و فرود می آمدند ...
آنطرف روی دریا بساطِ پاراسیل هم به راه بود اما در مقابل ورزش پاراگلایدینگ مظلوم واقع شده و به آن اندازه بازار گرمی نداشت .
وسایلمان را در مغازه احمد گذاشتیم و توسط او به ۲ کوچه بالاتر هدایت شدیم . کوچه ای که عده زیادی با چترهایشان در حال سوار شدن به وَن بودند .
احمد ما را به سمت وَن مورد نظر راهنمایی کرد و دستمان را گذاشت در دست یکی از چتربازها و گفت : " ۲ ساعت دیگر میبینَمِتان ، خوش بگذرد " سوار وَن شدیم و به راه افتادیم . وَن در جاده ای پر پیچ و خم و به سمت قله کوه باباداغ در حرکت بود . همینطور که ارتفاع میگرفتیم جاده باریک تر و سرعت ون بیشتر می شد ؛ نمیدانم چرا راننده اینقدر عجله داشت !!؟ با ۲ دستمان از لبه صندلی جلویی گرفته بودیم که به اینطرف و آنطرف پرت نشویم . کمی جلوتر جاده آسفالت تمام شد و وارد خاکی شدیم . ویراژهای ماشین کم بود حالا جاده خاکی هم قوزِ بالای قوز شده بود . همینطور که سعی میکردم از روی صندلی به پایین پرت نشوم رو به خانم جان گفتم : " خدا کند از آنطرف با راننده دیگری باشیم ، روده هایم بالا آمد ! " خانم جان با تعجب نگاهم کرد و گفت : " زِرَنگ ، مگر نگفتی با چتر می پریم و کنار ساحل فرود میآییم ؟! " در همان وضع نامتعادل خنده ام گرفته بود . خانم جان راست میگفت ؛ برگشتی وجود نداشت !
در کمالِ ناباوری ، سالم (!) به بالای کوه رسیدیم . حالا در ارتفاع ۲۰۰۰ متری از سطح دریا بودیم . پیاده شدیم و به سمت فضای بیضی شکل مسطحی رفتیم . اینجا محلِ تیکآف پاراگلایدرها بود و برای دویدنِ بهتر آن را سنگفرش کرده بودند . جمعیت زیادی درحال آماده شدن و پریدن بودند . مشغول بستن دوربین گوپرو به سینه ام شدم که یکی از چتربازها گفت : " نه دوربین نَبند ، خطرناکه ! " با خنده جواب دادم " نگران نباش ، فیلمِ گوپروی شما را هم میخرم . اما این تصویر را اضافه برای خودم میخواهم " بعد از این گفتگو ، گویا بَستن گوپرو دیگر خطرناک نبود !!!
نسبت به سایز و هیکلمان ، پایلوت یا همان چتربازی که قرار بود با هم بپریم را مشخص می کردند . برای خانم جان یک نفر هم اندازه خودش و برای من هم همینطور ... ۱۵ دقیقه ای طول کشید تا گیره ها و کمربندها را بستند و آماده تیکآف شدیم . آقای چترباز که بر حسب اتفاق اسم او هم احمد بود ( فکر کنم اسم احمد در ترکیه ، حُکمِ نیوفولدر در ویندوز را دارد !! ) توضیح داد که هر وقت گفتم Walk شروع میکنی به آرام راه رفتن و هر وقت گفتم Run شروع میکنی با تمام توان دویدن ، فهمیدی ؟ انگَشتِ شَصتم را به نشانه تایید ، به او نشان دادم . به خانم جان نگاه کردم تا ببینم او هم متوجه شده است یا نه ؛ چهره اش پر از استرس بود اما خوشبختانه پا پَس نکشید . کمی به او روحیه دادم و گفتم : " نگران نباش چند دقیقه دیگه اون پایین همو میبینیم ... " برنامه به این شکل بود همه به صورت نوبتی با پایلوتشان میپریدند و خانم جان پس از من می پرید و بعد از فرود در کنار ساحل همدیگر را ملاقات می کردیم . به سمت احمد رفتم و کلاه ایمنی را روی سرم گذاشتم و منتظر علامتش شدم . احمد با گیره های مخصوصی مرا به خودش وصل کرد . لحظه پُر هیجان و پر استرسی بود . چند ثانیه پیش ، طوری مثل آدمهای کاربلد و حرفه ای به خانم جان روحیه میدادم که انگار پاراگلایدینگ کار هر روزه ام است ! اما حالا ترس به سراغِ خودَم آمده بود و بدتر اینکه شَخصِ خودم را نمی توانستم گول بزنم ! یادم آمد جایی خوانده بودم که علت اصلی ترس ، ندانستن است ! یعنی شما وقتی از چیزی می ترسید که هیچ چیز در مورِدَش نمی دانید . در حال حاضر ، در ارتفاع ۲۰۰۰ متری کوه باباداغ ، با گیره و کمربند به احمدِ آماده پرواز وصل بودم و او هم به چتری که هر لحظه امکانِ بلند شُدَنَش وجود داشت وصل بود و دیگر وقتی برای دانستن درباره پاراگلایدینگ نداشتم ! من هیچ چیز درباره پاراگلایدینگ نمیدانستم ؛ یادآوری این واقعیت تمام بدنم را مورمور کرد !!!
با هُلی که احمد داد به خودم آمدم و صدایِ فریادِ هولناکِ Run ! Run ! او مجالی برای تعلل نمی داد . با تمامِ زوری که پاهایَم داشت به سمت جلو دویدم . احمد که چسبیده به من و پُشتِ سَرَم بود را نمی دیدم اما می دانستم که او هم دارد با تمام قدرتش می دود . دویدیم ... دویدیم ... لبه سنگفرشِ کوه داشت به پایان می رسید اما هنوز مشغول دویدن بودیم ! پس کِی از زمین فاصله می گرفتیم ؟! چند قدم جلوتر که دره بود ! آخرین قدم را که برداشتم از ترس پاهایم را بالا گرفتم و چشمانم را بستم . آخرین تصویری که قبل از پریدن دیده بودم یک دره وحشتناک بود ! کمتر از چند ثانیه به خودم جرات دادم و یواش یواش چشمانم را از هم باز کردم . آااه خدا ، حیرت انگیز بود ! دهانم بازمانده و از شدت باد ، نَفَسَم بالا نمی آمد . به سختی چند بار دَم و بازدَم کردم تا نفس کشیدنم به حالت طبیعی برگشت . عَجَب ارتفاعی ! عجب منظره ای ! ما داشتیم پرواز میکردیم ...
مجید مَپ VS گوگل مَپ
کمی که اوضاع عادی شد و سَرِ جایم راحت نشستم ، توانستم دور و اطرافم را نگاهی بهتر بیاندازم . خورشیدِ طلایی رنگِ بالای سر ، آبیِ زیر پا ، ساحل هلالی شکل و کِرِم رنگ ، تپه ها و خشکی های سر از آب بیرون زده و بادِ ملایم و خُنَکی که ما را رو به جلو میبرد ...
راحت نشسته بودم و از دیدن این مناظر لذت می بردم . از این بالا خطِ سیر قایق ها و جت اسکی ها مثل نقش و نگارهای سفید رنگی روی آبیِ دریا خودنمایی میکرد . همه چیز زیبا بود و آرامش بخش ...
آن توضیحاتِ اول سفرنامه در مورد الودنیز و محلاتش ، خاطرتان هست ؟ میخواستم با تصاویر گوگل مَپ جزء به جزء برایتان شرح دهم اما احساس کردم تصاویر هوایی خودم بهتر از نقشه های گوگل ، حق مطلب را اَدا می کند !
در این تصویر ، دریای مدیترانه روبرویَم قرار دارد . پایین سمت راست ، خط ساحلی محله بلچگز و قسمت بلو لاگون یا همان برکه آبی کاملا مشخص است . یک بند انگشت بالاتر از بلو لاگون ، جزیره کوچکی را می بینید که به جزیره سَنت نیکلاس ST.Nicholas island معروف است اما در زبان ترکی و محلی جزیره گِمیلِر Gemiler island خوانده می شود که ما در تور کشتی 4 روزه از این جزیره دیدن کردیم و کمی جلوتر مفصل درباره ش بحث خواهیم کرد .
در سمت چپ پایین تصویر ، آن ساحل شِنی که مشاهده می فرمایید ساحل کیدراک Kidrak beach است و باز یک بند انگشت بالاتر از آن ، فرو رفتگی کوچکی وجود دارد که دره پروانه هاست . در تصاویر بعدی از زاویه های دیگر می توانید این نقاط را که معرفی کردم ببینید .
خط ساحلی بلچگز و بلو لاگون
** لِذَّتِ ماندگار **
بعد از حدود 30 دقیقه پرواز حیرت انگیز درست مثل یک پرنده سبکبال و رها ، آماده فرود شدیم . کلاههای ایمنی را که احمد از سرِمان برداشته بود دوباره به جای اولش برگرداند و محکم کرد و گفت : " دوربین مرا بگیر و هر زمان گفتم Stand Up سریع بلند شو و روی پاهایَت بایست " چرخی روی ساحل و خیابان ساحلی زدیم و ارتفاع را همینطور کم و کمتر میکردیم تا اینکه سرانجام روبروی پیاده رویِ ساحلی قرار گرفتیم و متوجه شدم احمد میخواهد روی سنگفرش پیاده رو فرود بیاید .
فکر میکردم فرود آمدن کار سختی است اما خیلی راحت تر از دویدن و پریدن از ارتفاع 2000 متری باباداغ بود ! خیلی نرم و سبک و راحت روی زمین فرود آمدیم و با فریاد احمد که گُمانم شدت این فریادها بعلت گوش نکردن مشتری های قبلی اش بوده ، سرِ جای خودم ایستادم و پاهایم به زمین چسبید و پروازمان به همین سادگی به پایان رسید ! احمد گفت : " دوباره بریم بالا بپریم ؟ " ته دلم دوست داشتم 2 بار که نه 100 بار دیگر هم بپرم اما بعضی اوقات دوست داری یک چیز را دُرُست مثل دانه آلو تُرش بِچُپانی گوشه لُپَّت و بگذاری خیس بخورد ! نه علاقه ای به جویدن و تمام کردنش داری و نه دانه های بعدی ، طعمِ تُرش اولی را می دهند . با نَه گفتن به احمد ، طعمِ پاراگلایدینگ برای همیشه زیر دندانم ماند ...
فرود با اعمالِ شاقه !
خانم جان چند دقیقه بعد از من فرود آمد . به استقبالش رفتم و فرود قهرمانانه اش را به وی تبریک گفتم . انصافا اگر به زمین کوباندنِ منوپاد و گوپروی طرف را هنگام فرود نادیده بگیریم ، فرود قهرمانانه ای داشت ! گویا چتربازی که با خانم جان بود هم مثل احمد ، منوپاد را برای فرود به دستِ او داده بود . پایلوتِ بیچاره روی زمین زانو زده بود و با دو دست دوربین گوپرویَش را مثل یک پرنده پر و بال شکسته بغل کرده بود ! به سراغش رفتم و گفتم : " نگران نباش . دوربین من ضربه های بدتر از اینم خورده ، اینا ضد ضربه ن . اگه خراب شده بود واسه جبران مال منو بگیر ، تازه یک مدل بالاتر هم هست " از جایَش بلند شد و دوربین را چک کردیم خدا را شکر طوری نشده بود . با راهنمایی چتربازها به سمت مغازه شان رفتیم . یعنی جایی که فیلمهای پرواز را کُپی میکردند و به قیمت هر کدام ۱۰۰ لیر می فروختند . خرید اجباری نبود اما فقط همین پول فیلم و عکس به پایلوت ها می رسید و آن هزینه اولیه بیشتر برای شرکتِشان و هزینه ترانسفر و ورودی به کوه باباداغ بود . ۲ فیلم را گرفتیم و از احمد و دوستَش خداحافظی کردیم و برای برنامه بعدی مان یعنی استندآپ پدالینگ به سمت مغازه احمد رفتیم ( خدا احمدها را زیاد کند ! )
برکه آبی
به مغازه احمد رسیدیم و بعد از هماهنگی ، با راهنمایی او به سمت ساحل رفتیم . یک قایق آنجا منتظرمان بود تا ما را به محوطه برکه آبی ببرد . لازم است اینجا توضیح کوتاه و مختصری بدهم . محوطه بلو لاگون یا همان برکه آبی یک منطقه محافظت شده است و برای ورود به این منطقه باید ورودی پرداخت کرد . این ورودی فقط برای خشکی است . یعنی اگر شما با قایق یا کشتی از دریا آمده باشی و به ساحل نیایی احتیاجی به پرداخت این ورودی نیست اما زمانی که با پای پیاده و یا هر وسیله نقلیه دیگری از سمت بلچگز به سمت برکه آبی بیایی ، گیت ورودی برای اینکار در نظر گرفته شده و برای هر نفر ۷ لیر باید پرداخت کنید . حتی ما که از ساحل بلچگز سوار قایق موتوری شدیم و به بلو لاگون رفتیم به محض پیاده شدن چند نفر مثل اَجَلِ مُعلق بالای سرمان ظاهر شدند و این ورودی را دریافت کردند . البته از شکل و شمایل و تمیزی بلو لاگون متوجه خواهید شد مبالغ این ورودی ها صرف نگهداری و حفاظت از همین محیط شده است . در قسمتهای بعدی سفرنامه تصاویر بیشتری از بلو لاگون خواهم گذاشت . همچنین محل اجرای ورزشهای آبی در بلو لاگون است . انواع قایقهای کانو دو نفره و تک نفره ، پدال بُردهای مختلف ، قایقهای پدالوی قدیمی ، جت اسکی و خیلی وسایل دیگر که ما حتی اسمش را هم نمیدانستیم در اینجا وجود دارد و قابل کرایه هستند .
کار رزرو را احمد از قبل برایمان انجام داده بود و ما بدون هیچ صحبتی نفری یک بُرد برداشتیم و زدیم به دلِ برکه ! از آنجایی که گروهی از کَفار با ظاهر و شئونات غیر اسلامی در برکه حضور داشتند (!) و ما هم مجبور شدیم کمی همرنگ جماعت باشیم (!) این قسمت را بدون تصویر جلو می رویم ! اما خیالتان را راحت کنم ؛ آرام ترین و آبی ترین آبی بود که تا به حال دیده بودم !
بعد از یک ساعت زمانی که برای استندآپ پدالینگ تعیین شده بود برگشتیم و بُردها را تحویل دادیم . مثل همیشه کنجکاوی ام باعث شد نگاهی به مِنوی قیمت ها بیاندازم و متوجه شدم هزینه تفریح ما نفری ۷۰ لیر بوده و نه ۱۰۰ لیر ! اما اصلا موضوع ناراحت کننده و مهمی نبود . اینقدر از رزرو تور کشتی توسط احمد خوشحال بودیم که اگر حتی سرمان کلاه هم می گذاشت باز هم از او راضی بودیم . هرچند که چند ساعت بعد ، از اینکه ۳۰ لیر اضافه بابت استندآپ پدالینگ از جیبمان رفته بود و در عوض حمام ترکی را اشانتیون گرفته بودیم و دیگر لازم نبود در حمام دست به جیب شویم خوشحال بودیم ! می پرسید چرا ؟ بخوانید تا بدانید ...
زِبرا در حمام تُرکی
پیاده رویی از بین درختان کوتاه ، بلو لاگون را به بلچگز وصل میکرد . ساعت حدود ۱۵:۳۰ بود و بیست دقیقه ای مسیر پیاده رو را آمدیم تا دوباره رسیدیم به مغازه احمد ؛ به نِشَستن دعوتمان کرد و چای برایمان ریخت . این عادت تُرکها را خیلی دوست داشتم . تا می گفتی سلام فقط با یک کلام ، چای می ریختن و پُر میشد لیوان بَرام ( با هر ریتمی دوست دارید بخوانید ! )
به احمد درباره حمام تُرکی گفتیم و چند دقیقه بعد به اتفاق یک پسر آمریکایی سیاهپوست و دوستش یا شاید هم خانمش ، که مشتری های دیگر احمد بودند ، سوار بَر ماشینِ دوست احمد که نقش ترانسفر به حمام تُرکی را بازی میکرد ، رهسپار محله هیسارنو شدیم . خیلی زود به حمام رسیدیم و بلافاصله تعویض لباس و اتاق سونای خشک ...
نمیدانم زوج آمریکایی کجا رفتند اما تنها کسانی که در اتاق سونا بودند ، ما دو نفر بودیم . بعد از سونا به سمت حمام هدایت شدیم . شکل حمام دقیقا مثل حمام ترکی هتل پاناروماهیل کوش آداسی بود . یک سالن تقریبا بزرگِ مستطیل شکل با سکویی به ارتفاع یک متر در وسطِ آن ؛ چهار گوشه حمام حوضچه شیر آب بود و تمام در و دیوار با کاشی و همان نقش و نگارهایی که به چشم ما ایرانیها بسیار آشناست ، تزئین شده بود . با راهنمایی یک آقا و خانمِ تُرک روی سکو دراز کشیدیم و غرق در کَف شدیم ...
بعد از حدود نیم ساعت هر کداممان به رختکن مخصوص خودمان برگشتیم تا لباس بپوشیم . وقتی وارد رختکن آقایان شدم پسر آمریکایی را دیدم که در حال لباس پوشیدن بود . کُمُدِمان کنار هم بود و بالاجبار نزدیکش شدم و لبخندی بهم زدیم . قد و قواره لاغرتر و ریزه تری از من داشت اما رنگ پوستَش به نظرم جالب آمد . انگار داشتم به یک لیوان شکلاتِ داغ نگاه میکردم ! دقیقا یک دست سیاه بود . رنگ سفید من و سیاه او تضاد جالبی درست کرده بود و وقتی این تضاد جالبتر شد که لباسهای او یک دست سفید بود و لباسهای من یک دست سیاه ! وقتی در کنار هم از رختکن خارج شدیم ، خانم جان که روبروی ما ایستاده بود با خنده گفت : " چه باهم سِت گوره خری زدین ! " از آنجایی که خانم ها اگر به دو زبان مختلف هم صحبت کنند باز هم حرف همدیگر را میفهمند (!) خانم آمریکایی رویِ هوا موضوع را گرفت و گویا به شوهرش توضیح داد ماجرا از چه قرار است . چون آنها هم داشتند به ما نگاه می کردند و میخندیدند ...
مسئول حمام جلو آمد و پرسید " چطور بود ؟ " من گفتم عالی بود و پسر آمریکایی با هیجان بیشتری جواب داد " خیلی عالی بود ؛ رِفرِش شدم اساسی ! " ما هزینه مان به عهده احمد بود و لازم نبود پول پرداخت کنیم بنابراین مسئول حمام برگه صورتحسابی را جلوی پسر آمریکایی گذاشت . طفلک که تا چند لحظه پیش نیشَش تا بناگوش باز بود و دندانهای سفیدش از لابلای پوستِ شکلاتی اش برق میزد به یکباره خشکَش زد و از مودِ رِفرش به هَنگ و سپس نو ریسپونس ، تغییر حالت داد !!! بعد از چند دقیقه ای که قُفلَش باز شد از جا بلند شد و با مسئول حمام کمی صورتحساب را بالا و پایین کردند و در نهایت به نتیجه ای نرسید و پول را مطابق با صورتحساب که مبلغ ۲۵۰ لیر بود پرداخت کرد ! بعد از تسویه حساب بهمراه دوستِ احمد که مسئول ترانسفر ما بود به سمت بلچگز برگشتیم . در طول مسیر پسرک آمریکایی از شیشه ماشین به اُفق خیره شده بود و لام تا کام حرف نمیزد . خانمش هم سعی بر ناز و نوازشَش داشت تا از این حالت بیرون بیاید . قطعا اگر اینچنین موردی را پیش من می آوردند تنها راه چاره بعد از رِفرش شدن و هَنگ کردن را ، ریسِت فَکتوری پیشنهاد می دادم !!!
صادر کننده صف با نازِلترین کیفیت
به مغازه احمد رسیدیم و از دوستان آمریکایی خداحافظی کردیم . وسایلمان را که امانت گذاشته بودیم گرفتیم و به سمت هتل راه افتادیم . نزدیکیهای غروب بود و حسابی خسته بودیم و احتیاج به استراحت داشتیم . خودمان را بزور به اتاقمان رساندیم و روی تخت بیهوش شدیم . خوابِ بعد از حمام تُرکی لذتی داشت که نگو و نپُرس ...
با تاریک شدن کامل هوا از خواب بیدار شدیم . برای خوردن شام و چرخی در واکینگ و پیاده رویِ ساحلی و همچنین صحبت با احمد درباره ساعت ترانسفر فردا صبح ، راهی خیابان شدیم . خیابان واکینگ همچنان پر جنب و جوش بود .
به مغازه احمد رسیدیم و از او درباره زمانبندی برنامه فردا سوال کردیم . احمد توضیح داد که برایمان تاکسی گرفته و باید در ساعت ۱۰:۰۰ جلوی درب هتل منتظر باشیم . از برنامه فردا که خیالمان راحت شده بود و حالا می ماند کارهای خودمان ؛ مثلا کمی خرید از سوپرمارکت برای صبحانه فردا ! در خیابان واکینگ وارد یک سوپرمارکت شدیم . از آنجا که نان نداشتیم و امکان داشت فردا صبح برای خوردن صبحانه وقت کم بیاوریم تصمیم گرفتیم از ساندویچهای پنیر و سبزی و تکه های میوه جالب و تقریبا ارزان قیمت این سوپرمارکت خرید کنیم .
در آنطرف سوپرمارکت کفشهای مخصوص ساحل بدجور خودنمایی می کرد و نتوانستم طاقت بیاورم و خودم را به آنها رساندم .
هر چند کفش پلاستیکی و ساحلی خوبی داشتم و در سفر قبلی به بالی استفاده کرده بودم و کاملا هم راضی بودم اما این مدلی که اینجا بود یک مزیت داشت و آن هم این بود که ماسه و شن های ساحلی به هیچ وجه داخِلَش نفوذ نمیکرد .
دو جفت از این کفشها هر کدام به قیمت ۵۰ لیر برای خودم و خانم جان خریدیم تا در چند روز آینده که در کشتی و دریا هستیم استفاده کنیم ( هر چند زمانِ تَرکِ هُتِل ، پروفسور بازی در آوردیم و کفشها را اشتباهی گذاشتیم داخل چمدانی که پیش آقا مصطفی امانت گذاشته بودیم ! )
با خریدهایمان به سمت صندوق رفتیم . به غیر از ما حدود ۳ – ۴ نفر بیشتر در سوپرمارکت نبودند و خیلی مرتب پُشتِ سَرِ هم ایستاده بودند تا به نوبت جلو بروند و پولِ خریدهایشان را بپردازند . باور کنید فاصله ای که در سوپرمارکت از نفر جلویی می گرفتند بیشتر از فاصله ای بود که ما در ایران برای استفاده از عابر بانک ، از هم میگیریم ! در واقع ما اصلا فاصله ای نمیگیریم و اینقدر دید و تسلط روی مانیتور دستگاه خودپرداز داریم که فرد جلویی مان را برای انتخاب گزینه هایش راهنمایی هم میکنیم ! چرا واقعا ؟! صف ایستادن که با فرهنگ ما غریبه نیست و ما با این واژه اصلا بیگانه نیستیم ! از دهها سال پیش صف بوده و هنوز هم این صفها ادامه دارد فقط نوعَش فرق کرده ؛ زمانی صف نفت و بنزین و ... بود و زمانی صف سبد کالا و گوشت و مرغ ! و اینقدر این صفها متنوع شده که یکطورهایی به تولید ملی و خودکفایی رسیدیم و حتی صادرات هم میکنیم !! اما چرا تا به حال نتوانسته ایم درست ایستادن در صف را تمرین کنیم و یاد بگیریم ؟ یعنی اینهمه سال برای یاد گرفتن و آموزش درست ایستادن در صف کافی نبوده است ؟! این از آن موردهایی است که هرچقدر بیشتر درباره اش فکر کنی به همان اندازه علامت تعجب و سوال روی سَرَت ظاهر می شود ... !
از سوپرمارکت بیرون آمدیم و برای شام کباب تُرکی را انتخاب کردیم .
بعد از خوردن شام و پرداخت ۱۹ لیر برای هر نفر ( تفاوت قیمت را با شهرهای دیگر ترکیه مقایسه کنید ) به اتاقمان برگشتیم . هنوز تا وقتی خواب به سراغمان می آمد کمی فرصت داشتیم تا بار و بندیلمان را برای فردا صبح جمع و جور کنیم . پس تنبلی را کنار گذاشتیم و مشغول شدیم ....
خداحافظیِ زود هنگام
ساعت ۰۹:۰۰ از خواب بیدار شدیم . اتاق را مثل روز اول مرتب کرده بودیم و با نایلون زباله هایی که از مشهد آورده بودم هیچ زباله و آثاری از خودمان به جا نگذاشتیم . انگار که اصلا کسی در این اتاق نیامده است ! با چمدانها به قسمت لابی رفتیم و چمدان بزرگ را پیش آقا مصطفی گذاشتیم . صبحانه ای که دیشب خریده بودیم را خوردیم و خیلی زودتر از آن چیزی که فکر میکردیم با سانمد لژ و خانواده آقا مصطفی خداحافظی کردیم . هنوز ۱۵ دقیقه ای وقت داشتیم و گفتیم بهتر است وسایلمان را جلوی هتل بگذاریم و از این فرصت استفاده کنیم و محض احتیاط سریع برویم کمی دلار چنج کنیم تا در روزهای کِشتی مشکل خاصی از این بابت نداشته باشیم . بعد از چنجِ پول هنگام برگشت به هتل ، احمد زنگ زد و گفت : " کجایید ؟ من با تاکسی جلوی درب هتل منتظر شما هستم ! " از دور تاکسی زردرنگی را جلوی درب هتل می دیدیم . دستی تکان دادیم و تُندتر خودمان را به او رساندیم . تنها خدمتکار هتل که همان مرد ۵۰ ساله بود ، زحمت کشیده بود و چمدان کوچک و کوله پشتی را برایمان درون تاکسی گذاشته بود . تشکر و خداحافظی کردیم و سوار شدیم . نمی دانم چرا احمد خودَش هم آمده بود ! کلا بنده خدا سَرِ این تورِ کشتی که مشخص بود دفعه اولش هست رزرو می کند ، استرس زیادی داشت . اگر خاطرتان باشد شب اولی که به الودنیز رسیده بودیم و با او آشنا شدیم ، شما نمی دانید برای رزرو تور کشتی چند بار موبایل به دست شد !! تقریبا تمام جزئیات تور را می دانستم اما ۲ – ۳ نکته که برایم لایَنحل مانده بود و از او میپرسیدم ، هِی زنگ میزد و از دوستش می پرسید و به ما جواب پَس می داد . هرچه می گفتم " بیخیال داداش اگه خودت نمیدونی نمیخواد زنگ بزنی بپرسی " در جواب می گفت " نه الان میپرسم ، خودمم نگران شدم ببینم چیه اینی که پرسیدی ! " حتی بار آخر خودَش گفت : " شما گفتید فتحیه به الیمپوس ؟! اما الیمپوس که کنار دریا نیست و کشتی نمیتواند به آنجا برود ! " و باز دست به موبایل شد که زنگ بزند و بپرسد اما جلویَش را گرفتم و گفتم : " جونِ مادرت زنگ نزن دیگه خسته شدیم . کشتی تا اسکله دِمره میره و از اونجا با وَن میبرنمون به الیمپوس " بعد با تعجب گفت : " اِنگار خیلی از این تور میدونی " و گوشی را سرِ جایش گذاشت . به هرحال پیگیری های احمد مَزیتهای خودش را هم داشت و باعث می شد ما خیالمان راحت باشد که یک نفر بیشتر از خودمان نگران زمانبندی و برنامه ریزی هایمان است . چند دقیقه بعد احمد جلوی مغازه اش از تاکسی پیاده شد و با آرزوی داشتن اوقات خوش برایمان در این سفر ۴ روزه ، خداحافظی کرد و ما به همراه راننده تاکسی به سمت اسکله شهر فتحیه حرکت کردیم ...
همه چیز درباره تور کشتی
تا زمانی که به اسکله برسیم فرصت هست کمی درباره این تور توضیحاتی خدمتتان عرض کنم . به هرحال شما به عنوان خوانندگان جانِ این سفرنامه و همراهان ما در این سفر ، حق دارید قبل ازقدم گذاشتن به هرجایی و سوار شدن به هر وسیله ای ، در موردَش اطلاعاتی داشته باشید و بدانید که کجا می رود و چطور است و چگونه ... شاید نَظَرِتان را نگرفت و برای ادامه همراهی با ما منصرف شدید ! ( نَشید تورو خدا ، باشید دسته جمعی خوش میگذره )
اولین بار که اسمی از این تور به چِشمَم خورد با این عنوان بود : تور کشتی ۴ روزه از فتحیه به الیمپوس . بعد که وارد ماجرا شدم دیدم به غیر از این مسیر۴ روزه ، مسیرهای متنوع و متعدد دیگری هم وجود دارد ؛ حتی سفرهای ۱۴ روزه و مقاصد دیگری مثل مارماریس و بودروم و ... اما چون سفر ما ۹ روزه بود قطعا باید انتخابمان سفری ۴ – ۵ روزه می بود . همچنین چندین شرکت این مدل تور را اجرا می کردند که معروفترین آنها آلاتورکا Alaturka و وی . گو V.Go بودند . جالبتر اینکه دفاتر این دو شرکت با فاصله ۵۰ متر از یکدیگر و دقیقا روبروی اسکله فتحیه قرار داشت . ( خاطرتان باشد شب اول در الودنیز همین مقصد را نگاه کردیم و با توجه به ساعت کاری این دفاتر می دانستیم وقت نداریم که خودمان را به اینجا برسانیم )
روزهای حرکت کشتی های آلاتورکا با روزهای سفر ما همخوانی نداشت و انتخاب ما شرکت وی . گو بود ( شبی که احمد داشت تلفنی با دوستش هماهنگ میکرد به او گفتم بغیر از این دو شرکت نباشد که او پاسخ داد نگران نباش دوستم در وی . گو کار میکند )
مسیر حرکت کشتی در سایت
مسیر حرکت کشتیِ ما
هزینه این تور را قبل از سفر و از سایتهای هر دو شرکت چک کرده بودم . هزینه نسبت به تاریخ حرکت تفاوت اندکی داشت و بین ۲۴۰ تا ۲۸۰ یورو متغیر بود . در زمان سفرِ ما ، این تور در سایت آلاتورکا ۲۶۰ یورو و در سایت وی . گو ۲۴۰ یورو بود . با در نظر گرفتن نرخ یورو در تیرماه ۹۶ که حدودا ۴.۵۰۰ تومان بود ، هزینه این تور ۱.۰۸۰.۰۰۰ تومان برای هر نفر حساب می شد . این هزینه شامل تمام سرویسهای کشتی از قبیل کابین اختصاصی به همراه دستشویی و حمام ، صبحانه و نهار و شام و میان وعده ها و استفاده از وسایل کشتی و ... بود و در واقع شما تا لحظه پیاده شدن از کشتی در مقصد نهایی ، حتی یک ریال هم از جیبتان قرار نبود خرج کنید مگر اینکه در کشتی تقاضای نوشیدنی های بزرگسالان کنید ( که ما اهلش نبودیم ) و یا اینکه در طول توقفهای متعدد کشتی پیاده شوید و سری به شهر یا ساحل همجوار بزنید . در غیر اینصورت هیچ هزینه دیگری در طول این ۴ روز در کشتی نداشتید . پولی که ما به احمد پرداخت کرده بودیم ۹۶۵ لیر معادل ۱.۰۶۰.۰۰۰ تومان بود ! حالا نمیدانم برای احمد تخفیف در نظر گرفته بودند یا داستان چیزِ دیگری بود . چرا که در سایت هر دو شرکت قید شده بود برای ترانسفرِ خارج از فتحیه هزینه اضافی دریافت خواهد شد اما احمد هزینه تاکسی مان را هم خودش حساب کرده بود ! بهرحال ما که از وضعِ موجود راضی بودیم و بهتر دیدیم وقتی اوضاع بر وِفقِ مُراد است زیادی پاپیچِ احمد و حساب و کتابش نشویم !!
گَر نباشَد چیزَکی مَردُم نگویند چیزها !
به اسکله فتحیه رسیدیم و جلوی دفتر شرکت وی . گو پیاده شدیم . چمدان کوچک و کوله مان را برداشتیم و وارد دفتر شدیم .
آقایی که پشت میز نشسته بود پرسید " رزرو داشتید ؟ " با تِکان سر جواب مثبت دادم . پاسپورتها را گرفت و چک کرد و گفت منتظر بمانید . بعد از حدود ۱۰ دقیقه پاسپورتها را به ما برگرداند و گفت : " حدود یک ساعت دیگر سوار کشتی میشوید . در این مدت می توانید همینجا استراحت کنید یا اینکه چند متر بالاتر کافی شاپ هست و اگر خواستید چیزی بنوشید یا بخورید به آنجا بروید " قاعدتا اهل نشستن نبودیم ؛ پس وسایلمان را گذاشتیم و از دفتر بیرون زدیم .
دفتر آلاتورکا
آن سمتِ خیابان اسکله بود و از کُروزهای غول پیکر تا کِشتی های چوبیِ کوچکِ بادبانی همه در کنار هم پهلو گرفته و نمای زیبایی بوجود آورده بودند .
کمی در اسکله چرخیدیم و از سوپرمارکت نوشیدنی و میوه خریدیم و دوباره به دفتر وی . گو برگشتیم .
میوه های رنگارنگ
روی مُبلهای راحتی وِلو شدیم و چُرت کوتاهی زدیم . حدود ۳۰ دقیقه بعد اشاره کردند که وقت رفتن است ! وسایلمان را برداشتیم و به همراه راهنما به سمت اسکله و کشتی مورد نظر راه افتادیم . همینطور که راهنما جلو می رفت و ما پُشتِ سَرَش بودیم دعا میکردم توقفش جلوی یک کشتی مرتب و تر و تمیز باشد . چرا که بعضی کشتی ها زیاد بابِ میل نبود و یا رنگ و رویی نداشت ! هر چند که در سایتِ وی . گو کشتی و تمام سوراخ و سُنبه های آنرا دیده بودم اما امکان داشت مثل بعضی تصاویر اینترنتی ، کلاغ را رنگ کرده باشند و به جایِ طوطی به ما غالب کنند ! امان از این عادتهای بَدِ من ...
به هرحال کمی جلوتر راهنما ایستاد و من متوجه شدم آن همه رِفرِنس و کامِنتهای مثبت برای شرکت وی . گو در تریپ ادوایزر بی دلیل نبوده است . کشتی که در حال سوار شدن به آن بودیم و آرمِ V.Go روی آن حَک شده بود یکی از بهترین گولِت های پهلو گرفته در اسکله بود . ( این کشتی ها در ترکیه به گولت معروف هستند ) وقتی که داشتیم از پله ها بالا می رفتیم متوجه شدم چند گولتِ کناری هم متعلق به وی . گو هستند و این چند کشتی دقیقا یک سر و گردن از بقیه بزرگتر و تمیزتر و نو تَر بودند . پس آفرین به وی . گو !
کاپیتان نِمو
وارد کشتی شدیم . همان اول از ما خواسته شد کفشهایمان را در بیاوریم و در جا کفشی کنار ورودی بگذاریم .
با کمک و راهنمایی 2 خدمه کشتی ( که بعدها فهمیدیم کشتی همین دو خدمه را دارد ) چمدانمان را به کابینی که به ما اختصاص داده شده بود بُردیم . یکی از خدمه ها گفت : " در حال آماده سازی کشتی برای حرکت هستیم . تا آن زمان که حدودا 2 ساعت دیگر است اگر چیزی احتیاج داشتید صدایمان بزنید " و بعد رفتند پِی کارشان ...
حالا فرصت بود تا کمی به گوشه و کِنارِ کابین سَر بزنم و ببینم اوضاع از چه قرار است .
از شکل و شَمایلِ کابین که ذوق زده شده بودیم ! کابین بسیار تمیز و براق با یک تخت دو نفره و یک تخت یک نفره در بالا ، حمام و دستشویی ، کمد لباس بزرگ و جادار که راحت می شد 3 چمدان را در درونش جا داد ، کولر گازی و تهویه مطبوع ، پریزهای برق و کُلی کِشو در سایزهای مختلف در زیرِ تختخواب ؛ همه چیز عالی و به اندازه بود . تحرکمان در جابجایی وسایل باعثِ عَرق کردنمان شده بود . خواستم کولر گازی را روشن کنم اما روشن نشد ! ( علتش را کمی جلوتر خواهم گفت ) بالای تختِ یک نفره پریدم . دو پنجره دایره ای شکل مثل هواکشهای صنعتی عمل می کردند و وقتی آن بالا دراز می کشیدی بادِ پُر فشار و خنکی به بدنت میخورد . بعد که حسابی خودم را آن بالا خُشک کردم (!) وسایل را از چمدان بیرون آوردیم و شروع به چیدن در اتاق کردیم . قرار بود 4 روز در اینجا زندگی کنیم ، شوخی که نبود !
بعد از مرتب کردن وسایل از کابین بیرون رفتم . در حال حاضر به غیر از ما و خدمه ، کسی در کشتی نبود و این بهترین فرصت برای آزادانه چرخیدن و اکتشاف به حساب می آمد .
با احتسابِ کابین خودمان ، در این راهرو 10 کابین وجود داشت . از اینطرف نیم طبقه بالا می آمدی و 4 کابین دیگر هم اینطرف بود . با این حساب مجموعا ظرفیت کشتی 14 کابین بود . چند یخچال و فریزر و ماشین لباسشویی در همین قسمت وجود داشت .
نیم طبقه دیگر که بالا می آمدی قسمت کتابخانه و حالت لابی گونه ای داشت . دو میزبزرگ و حدود 10 عدد صندلی اطراف میزها قرار داشت .
نیم طبقه بعدی آشپزخانه و در کنارَش میز بزرگی بود پر از تجهیزات عجیب و غریب که بعدا فهمیدیم محل جُلوسِ کاپیتان کشتی است .
نیم طبقه بعدی هم دوباره میز و صندلی و کنار ورودی جعبه ای پُر از پریز برق گذاشته بودند که بعید می دانم با وجود پریزهای داخل کابینها و اینهمه پریز اینجا ، مسافرین مشکلی با وسایل برقی شان پیدا کنند !
از این قسمت که خارج می شدی بالاخره روی عرشه می رسیدی و باز هم فضای زیادی برای نشستن و لَم دادن و ریلَکس کردن وجود داشت .
محل صرف غذا ، در قسمت جلو و عقب کشتی وجود داشت .
از اینجا که نگاه کردم متوجه شدم طبقه دیگری هم وجود دارد . این طبقات کشتی اِنگاری تمامی نداشتند ! به طبقه بالاتر رفتم و تعداد زیادی تُشَک برای آفتاب گرفتن و ریلکس کردن دیدم . جالبتر اینکه نیم طبقه دیگری هم بالاتر وجود داشت که آنجا هم پر از تُشَک بود !
در همین بازرسی نصف و نیمه ای که انجام دادم ، هر نیم طبقه که بالاتر می رفتم خیالم راحت تر می شد چون انصافا در کشتی فکر همه چیز را کرده بودند . در کل فضای خیلی بزرگ کشتی به بهترین شکل ممکن طراحی شده بود و سرتاسَرش پُر بود از تشکهای نرم و بالشت های بزرگ برای استراحت و ریلکس کردن مسافرین ؛ در واقع با این تعداد میز و صندلی و تخت و تُشک ، جای هیچگونه کمبودی برای استراحت که هدف اصلی این مدل تورهاست ، احساس نمی شد ...
به کابین برگشتم و با خانم جان کمی دراز کشیدیم و منتظر حرکت کشتی شدیم . صدای تَلَق و تولوقِ بالای سرمان مشخص بود که مسافرینِ دیگری هم به کشتی آمده اند . داشت خوابمان میگرفت که با صدای غُرِّش موتور کشتی از جا پریدیم ؛ بالاخره روشن شد ! از جا بلند شدم و از پنجره های کوچک و دایره ای شکلِ کابین ، بیرون را تماشا کردم . در طول سفر دریایی مان ، این طولانی ترین مدتی بود که در داخل کابین بودیم ! در تمامی روزهای آینده فقط برای استفاده از حمام و توالت و تعویض لباس به کابینمان مراجعت می کردیم . حال و روز بقیه مسافرها هم همینطور بود . آب و هوای خوب و تشکهای بزرگ و نرمِ فراوانی که در سرتاسر کشتی تعبیه شده بود جای هیچ برگشتی به کابین نمی گذاشت و در تمام شبانه روز مسافرین روی عرشه و یا طبقات بالاتر می نشستند یا دراز می کشیدند و از این موقعیت خوب لذت می بردند . صدای زنگ کشتی آمد که یعنی همه جمع شوید روی عرشه ! این زنگِ زنگوله ای شکل که حتما در تصاویر بالاتر متوجه حضورش شدید ، برای خبر دادنِ وقتِ وعده های غذایی کشتی بود . ۳ وعده اصلی صبحانه و نهار و شام و ۲ میان وعده چای و بیسکویت ؛ نمی دانید صدای این زنگ چقدر دلنشین بود ! وقتی خسته از کوهنوردی بودی ، وقتی با فاصله کمی از کشتی توی دریا شنا میکردی و یا وقتی خسته از پارو زدن در دریای مَوّاج به کشتی برمیگشتی و تمام انرژی ات تخلیه شده بود ؛ صدای این زنگ ، گرسنگی ات را دو چندان میکرد و باعث می شد هر کجا که باشی خودت را با کَلّه به عَرشه برسانی و محوِ دستپخت جادوییِ سرآشپز کشتی شوی !
به عرشه رسیدیم و برای اولین بار ، مسافرینِ دیگر کشتی و در واقع همسفران این سفر ۴ روزه دریایی را دیدیم . با دعوت کاپیتانِ کشتی که به نظرم چهره جذابی داشت ( این مورد را روز آخر به وی گفتم ) دور میز نشستیم و چای و بیسکویت خوردیم و به هم معرفی شدیم . دو زوجِ مسن از اسپانیا و ایتالیا ، یک خانم ۴۵ ساله و تنها از آلمان ، دو زوج حدودا ۳۵ – ۴۰ ساله از آنکارا و استانبول که یکی از این زوجها دختر ۱۷ ساله ای هم داشتند ، به همراه ما که جوانترین زوجِ کشتی بحساب می آمدیم ، مجموعا ۱۲ نفر ، همسفرانِ یکدیگر در این سفر دریایی بودیم . کاپیتان توضیحاتی درباره قوانین کشتی ارائه داد که خلاصه اش اینطور بود :
در طول سفر ، برقی که در کشتی در جریان است برقی با ولتاژ پایین و برای شارژ باتری گوشی و لپ تاپ و دوربین و ... مناسب است اما وسیله پر مصرفی مثل سشوار را زمانی می توانید استفاده کنید که ژنراتور کشتی روشن باشد و روشن بودن ژنراتور از روی صدای بلندی که تولید می کند میتوانید تشخیص دهید . همچنین تمام سرویس غذایی و خوراکی کشتی در تمام ساعات روز ، رایگان در اختیار شماست و هر چیزی که احتیاج داشتید به خدمه کشتی بگویید ؛ به استثنا نوشیدنی بزگسالان که هنگام سفارش شماره کابین را یادداشت میکنیم و زمان تمام شدن سفر و به اصطلاح چک آوت ، با شما تسویه حساب میکنیم . به علاوه تمام وسایل شنا و تفریحی کشتی اَعَم از اِسنورکلینگ و فین و قایقهای کانو و ... رایگان است و هر زمان میل به دریا و دریانوردی داشتید باز هم به خدمه بگویید تا برایتان به آب بیاندازند . همچنین تعداد خدمه کشتی ۲ نفر و یک نفر آشپز و خودِ کاپیتان مجموعا گروه ۴ نفره کشتی را اداره می کردند .
کاپیتان برای خواب هم پیشنهاد داد که طبقات بالایی کشتی جای مناسبتر و زیباتری نسبت به خوابیدن در کابین است که خوب همه با هم روی این موضوع نظر مثبتی داشتیم که خوابیدن در هوای آزادِ روی کشتی در دریای مِدیتَرانه سعادتی است که نصیب هرکسی نمی شود ! تنها توصیه ایمنی کاپیتان این بود که بعد از شنا در دریا و قبل از وارد شدن به داخلِ فضای سرپوشیده کشتی ، در همان عرشه خودتان را خُشک کنید . چون در صورت خیس بودن شما و ریختن آب روی سطح چوبی کشتی زمین سُر میشود و اگر کسی لیز بخورد و حادثه ای پیش بیاید همانجا سفر ما به اتمام می رسد و به نزدیکترین خشکی می رویم تا فرد مصدوم را به مراکز درمانی انتقال دهیم . پس برای اینکه کسی ضرر نکند و حادثه ناگواری رخ ندهد حتما قبل از ورود به راهرو و طبقات پایینترِ کشتی ، خودتان را کاملا خشک کنید !
در انتها کاپیتان اضافه کرد که از امروز ما یک خانواده هستیم . پس از کنار هم بودن لذت ببریم و به امید روزهای خوبِ پیشِ رو ، سفر را شروع میکنیم . بعد از اتمام صحبتهای کاپیتان ، هر کَس به کاری مشغول شد و ما هم جلوی عرشه رفتیم تا شروع حرکت کشتی را نظاره گر باشیم ...
۲۰۰ فرسنگ روی آب
از ابتدای سفر دریایی هر کجا که توقف میکردیم توسط نرم افزار Maps.me آن محل را نقطه گذاری میکردم و با تصویر مسیری که در سایت شرکت برای این سفر در نظر گرفته شده بود مقایسه میکردم . مبدا و مقصد یکی بود اما نوع توقفها و زمان آنها کمی تفاوت داشت که این تغییرات به صَلاحدید کاپیتان بود و قطعا دلایلی هم برای این تغییرات جُزئی از قبیل وَزِش باد و شرایط جَوّی دریا و آب و هوا و ... وجود داشت .
مسیر حرکت را به ترتیب شماره گذاری کردم
در کُل ، ما در این سفر دریایی حدود ۲۴۰ کیلومتر مسیر را به مدت ۵ روز و با ۹ توقف طولانی مدت ، سپری کردیم . سوال : چرا سفر ۴ روزه به ۵ روزه تبدیل شد ؟ در وقت مناسب توضیح خواهم داد . همچنین در طول سفر ، جزء به جزء نقشه مسیرها و توقفهایمان را با ذکر توضیح و تصاویر مربوطه ، شرح خواهم داد .
آغاز سفر دریایی
سرانجام با صدای جمع شدن لنگر کشتی ، سفر دریایی مان آغاز شد و کاپیتان پشت رول کشتی یا همان گولت قرار گرفت ...
ابتدا با سرعت کم از اسکله فاصله گرفتیم و سپس با افزایش سرعت ، مسیر سفرمان را پیش گرفتیم . برعکس ظاهر چوبی کشتی ، قدرت موتور فوق العاده زیاد بود و کشتی با سرعت چشمگیری دل دریا را میشکافت و جلو میرفت .
مزیت دیگر کشتی ، کم سر و صدا بودن آن بود و ما جز صدای دریا و نسیم ملایم ، صدای دیگری نمی شنیدیم .
طفلک این قایق موتوری همه راه را دنبالمان می آمد !