22:34 دقیقه, شبِ سه شنبه هفتم مهرماه1399
در دلم شوری افتاده! از صبح امروز در ذهنم این سه کلمه میچرخه: کرونا, پیک سوم, 207 نفر!
به این فکر می کنم که کاش هموطنانم جدی می گرفتند از دست رفتنِ آدم ها را! شاید نفر بعدی من باشم...
به این فکر می کنم که تحملِ دوری از سفر با خیال راحت, تا کِی؟! فکر می کنم کاش بتونم باز سفری پاییزی داشته باشم به جنگل های ارزشمند گیلان, فکر می کنم کاش در سفر پارسال به تاسکوه که در رنگهای پاییزی اش غرق شدم, می دانستم که سال 99 را قرنطینه خواهم بود, که اگر می دانستم شاید از جیبِ تخیلات همیشگی ام ساعت برنارد را درآورده دکمهاش را فشار میدادم و تا ابد در حال و هوای تاسکوه میماندم!
حجم افکار منفی آزارم میدهند, با خود میگویم حالا که سفر میسر نیست, نوشتن که میسر است! می نویسم از سفری زمستانی به ییلاقات ماسال, که اگر نوشتن حال مرا خوب می کند, امید است لحظهای حال خواننده را هم خوب کند!
ییلاقات دنج ماسال را در بهار, تابستان و پاییز دیده بودم, مانده بود زمستانش که درست در تاریخ دوم دی ماه 98 سفری سه روزه بهانه ای شد تا این فصل هم در دفترچه ی ایرانگردی من تیک بخورد! با همراهانی خوش سفر و پایه راهی جاده ی قزوین به رشت شدیم و باز هنگام عصر محل اقامت خود را انتخاب کردیم: روستای آرام و باصفای تاسکوه.
در راه
تاسکوه را دوست دارم, چرا که برای من معنای روشنی از روستا دارد و مردمانی خوشرو, خبری از ویلاهای ترسناک و زمین خواری نیست, خبری از دود و آلودگی صوتی نیست, دنج است, بوی اصالت می دهد. کاش همیشه دنج بماند و دست سوء استفاده گرانِ طبیعت از خاکش کوتاه بماند.
خانه ای اجاره کردیم شبیه به خانه ی مادربزرگه ی کودکی, حیاطی داشت و پرچین بندی ساده و جذاب, بالکنی با نرده های زرد که پر بود از گلهای شمعدانی. عصر بود, باران می بارید. بنابراین نمیشد خانه ی مادربزرگه را ترک کرد! به حیاط خانه رفته بودم و با نوک طلاها و نوک حنایی های همسایه مشغول بازی شدم! جالب بود که همسایه ی ما هاپوکومار هم داشتند, البته از نوع خوشگل ترش را! فقط مانده بود مخمل را پیدا کنم که نشد, لابد در گوشه ای از خانه برای خود لَم داده بود!
حیاط خانه
شب که رسید باران قطع شده بود, آتشی روشن کردیم و بساط چای و سیب زمینی بود و ما و صدای خندهها که فضا را پر کرده بود.
شب آرامی بود, طبیعت در ساعات شب هم دیدنی و شنیدنی است. دیدنی است از آن جهت که تو ماه میبینی و سوسوی ستاره هایی که آسمان را چراغان می کنند, خانه های روستایی میبینی که از پنجره هاشان چراغی روشن نوید زندگی می دهد, شنیدنی است از آن جهت که صدای باد میپیچد, صدای جغدی که شبانه می خواند, یا صدای هیاهوی سگ های منطقه که این صداها و نواها هدیه ی طبیعت است به ما, به راستی که سخاوتمند است.
صبح روزِ سومِ دی ماه
بعد از صبحانه ی مختصر, راهی جاده ی ییلاقات شدیم. باران نمی بارید و هوا ابری بود. جاده ی متنهی به ییلاق هم کاملا امن بود و بی خطر. در قسمتی از مسیر توقف کردیم, جادوی تلفیقی از پاییز و زمستان رخ داده بود که مجال ادامه ی راه نمی داد!
لحظات سپری می شدند و من خود را غرق در برگ برگِ درختان یافتم که نارنجی و قرمز زیر ابریشمی نرمین از برف خفته اند!
خود را در شاخه ها یافتم که سر به فلک کشیده اند و در برابر قدرت دانه های برف قد برافراشته اند. یادم میاد ساعتی گذشت تا خود را جمع و جور کنم و چند عکس به یادگار ثبت کنم و به همراهان بپیوندم.
کم کم به مقصد نزدیک می شدیم, سپیدی برف ییلاقات را پوشانده بود, نمی توانید تصور کنید زمستان با منطقه چه کرده بود! حتی نوشته ها و عکس های من هم توان توصیف ندارند. درخشان بود و شگفت انگیز!
درست رو به روی هتل فردین معصومی پارک کردیم و قصد پیاده روی کردیم. خیلی شلوغ نبود, هرکسی به شیوه ی خود تلاش می کرد از زمان و مکان استفاده ی کامل داشته باشد, عده ای سرسره بازی می کردند, عده ای در جاده قدم می زدند, گروهی به سلفی و تصویربرداری مشغول بودند و چند نفری هم لیوان چای داغ به دست کنار کلبه ها کِیفِ دنیا می کردند!
از مسیر اصلی خارج شدیم, تقریبا تا بالای زانو داخل برف راه می رفتیم.
شاد بودم از احساس سرمای برف, از اینکه با دستانم لمس کنم آن ابریشمِ گرانبها را که شاید در شهر خودم در کل فصل دوبار شانس دیدارش را داشته باشم آن هم نه تا زانو! در حد ملاقاتی کوتاه از پشت پنجره! این تمام سهم من بود در شهر محل اقامتم, پس تا میتوانستم و جان داشتم باید لذت می بردم از این اُمیدِ سپید...
به سختی در میان برف راه میرفتم و در ذهنم قسمتی ازشعر شاملو می گذشت:
برف نو, برف نو, سلام, سلام!
بنشین, خوش نشسته ای بر بام.
پاکی آوردی ای امید سپید!
همه آلودگی ست این ایام.
برف ریزی شروع به باریدن کرده بود که به کلبه ای کوچک رسیدیم. تابلوی نقاشی ای بود آن کلبه و درختان و برفی که می بارید. به اطراف که چشم می دوختی, درختان سپیدپوش شده بودند و نقره ای رنگ, کلبه های کوچک و بزرگ در میان برف انگار که در خواب باشند, آرام گرفته بودند. گهگاه از دودکش بعضی کلبه ها دود بخاری آتیشی بیرون میزد و من با خود فکر می کردم شاید هایدی و پدربزرگش مشغول پخت سوپی دلپذیر در سرمای زمستان باشند!
بعد از ثبت عکس های شاد و برفی, به سمت جاده ی اصلی حرکت کردیم که البته شیب زیاد بود و برف هم راه رفتن را کمی سخت می کرد, با این حال هرچه بود صدای خنده ها بود و نشاط مسافران, کاش باز هم صدای خنده ی از ته دلِ هموطنانم را بشنوم به زودی!
کنار ماشین که رسیدیم وقت وقتِ چای گرم بود. براستی چه دارد این نوشیدنی که انقدر به جان میچسبد؟! آن هم در آن سرمای برفی و آن فضای نقره فام...
بعد از صرف چای و کمی گپ و گفت و گوله برف بازی, تصمیم به برگشت گرفتیم که زودتر برای صرف نهار آن هم ساعت 4 عصر, به شهر ماسال برسیم.
یادم میاد به خودم قول دادم که دی ماه 99 همزمان با اولین بارش های برفی به ییلاق بیایم و کلبه ای اجاره کنم و چندروزی را در سکوت و برف سپری کنم, هیزم در بخاری چوبی بریزم و از تماشای سوختن آنها لذت ببرم و برای خود سوپِ هایدی وار! بپزم...
اما نمی دانم که در دی ماه 99 چه پیش خواهد آمد! زندگی چقدر می تواند عجیب و سخت باشد و نمی دانستم. کاش زودتر دست از سر جهان ما بردارد این ویروس. بگذریم...
در جاده ی برگشت بودیم که برای آش محلیِ ماسال توقف کردیم. خوش طعم بود وخوش عطر, گرمای کاسه ی آشی که در دست داشتم در آن هوای مه آلود و سرد به جان می چسبید. طبق معمول مهمان کوچک و مهربانی سر رسید که با کمال میل پذیرایی شد و خیلی هم بامزه بود.
برای نهار دوباره به آشپزخانه ی هادی رفتیم که در ماسال معروف است و کیفیت غذاها در عین سادگی ظاهر رستوران بسیار عالی است.
غروب که رسید به خانه ی باصفای تاسکوه برگشتیم و باز ما بودیم و شعله های آتش و بازی هایی مثل پانتومیم که شب را با شادی سپری کنیم. صبح روز بعد راهی منزل شدیم و برگی دیگر از سفرهای ما ورق خورد و در خاطراتمان ثبت شد.
00:24 بامداد سه شنبه هفتم مهرماه 1399
به جمله ی آخر سفرنامه رسیدم و نوشتن تمام کردم. چه جادوی غریبی ست این سفر و نوشتن از خاطراتش. امید دارم هرچه زودتر سفر میسر شود و اهالی دنیای جادوییِ سفر دوباره چمدان و کوله برداشته به جاده بزنند و برای ما از خاطرات خود بگویند.
نویسنده: مهسا نژادحسینیان