فریاد کودکانه ساما ساماااااا (سفرنامه بالی)

4.6
از 56 رای
آگهی الفبای سفر - جایگاه K - دسکتاپ
یک ایرانی، تصویرگر فریاد کودکانه ساما ساما! +تصاویر

مقصد بعدي، معبد تيرتاامپول(Tirta empul) بود. معبد هندوها. دم در دوباره يه پارچه رنگي بهمون دادن. همراهي دييوا كه سعي مي‌كرد در نهايت احترام رفتار كنه براي من تصوري ساخت از آقايون نجيب اندونزيايي. وقتي صحبت مي‌كرد، وقتی ژست های عکاسی بهمون پیشنهاد می داد، وقتي در ماشين رو باز مي‌كرد و يا وقتي راهنمايي مي‌كرد، هميشه يه حجب و حياي خاصي در نگاه و رفتارش بود. نه! خاص نبود. شايد همون حجب و حيايي كه خاص هيچ جنسيتي نيست و زن و مرد نمي‌شناسه. دارندگانش به مردم حس امنيت و احترام و هر چي حس خوبه، هديه ميدن. به خاطراين حس قدردان و ممنونم.

من اسم اين معبد رو معبد آب گذاشتم چون چند نوع حوض و استخر داشت. در حوض نوع اول، طبق توضیحات دییوا، عبادت كننده ها و توريست‌ها لباس مخصوصي كرايه مي‌كردن، به داخل آب مي‌رفتن و جسم و روحشون رو تطهير مي‌كردن و بعد جوانه و نشونه اي در زندگيشون پديدار میشد. در حوض نوع دوم، جوشش زيباي چشمه ها رو در ته حوض مي‌ديديم كه خيلي هم زلال بود. تركيب جلبك ها و آب زلال و جوشش چشمه، توامان تازگي داشت. آخرين حوض هم پر از ماهي بود. دييوا با صميميت، عكس خانوادگي خودش به همراه همسر و پسرش با لباس سنتي رو داخل گوشي بهمون نشون داد كه تو همون معبد گرفته شده بود. وقتي از معبد بيرون ميومديم، از بين مغازه هاي صنايع دستي و چوبي عبور كرديم كه اونجا يواشكي، جوري كه فروشنده ها متوجه نشن، گفت: هر قيمتي كه بهتون پيشنهاد ميدن رو حداقل 40 درصد كم كنيد. سعي كردم تلاشم رو بكنم و فكر كنم موفق شدم، وقتي تونستم الفي رو به يك سوم قيمت بخرم. بعدا میبینیدش.

عكس شماره40- محوطه اطراف و بيرون معبد تيرتاامپول

40.JPG

عكس شماره41- يكي از بناهاي داخل معبد

41.JPG

عكس شماره42- يكي از محراب‌هاي عبادت غرق در رنگ طلايي و قرمز

42.JPG

عكس شماره44- تميز بود و كمي خنك. عده اي تن به آن مي‌سپردند و عده‌اي ديگر نظاره مي‌كردند.

rANE0scacj2Ap4WqTAS0E4OiiOK5LSXRQZcBtwj5.jpeg

عكس شماره45- اين دروازه‌هاي زيبا در انواع مختلف، همه جا هست. چقدر دوسشون دارم.

BU4AmASGef2XRPNDPqyUYOVCSr2rNoHaDdA7dptk.jpeg

عكس شماره46- و يك محراب ديگر، اين‌بار بدون انبوه مجسمه

46.JPG

عكس شماره47- حوضي كه چشمه‌هاي متعدد در خود داشت و به زلالي زندگي بود.

47.JPG

عكس شماره48- سهم ماهي‌ها از نذر بازديدكنندگان

48.JPG

عكس شماره49-  شايد ماهي‌ها هم با اين آب‌راهه ها جسم و روحشان را تطهير مي‌كنند.

49.JPG

عكس شماره50- سروصداي تقلا كردنشان، بلند شد وقتي دستي برايشان روزي پاشيد.

50.JPG

عكس شماره51- عبادت زائران، لحظه اي كه بدون نياز به محراب، در هركجا مي‌تواند جاري شود.

51.JPG

قبل از ظهر سه تايي يكم كيك خورده بوديم. دو يا سه ساعت از ظهر گذشته بود و ما تازه يادمون افتاد ناهار نخورديم.  از دييوا خواهش كرديم ما رو جايي ببره تا فيش اند چيپس(ماهي و سيب زميني سرخ شده) بخوريم. اون هم يكم از مسير رفته رو دوباره برگشت به نزديكي همون تراس‌هاي خوشگل برنج. دقيقا جايي كه موقع رفتن از داخل ماشين، ديده بودمش و به پگاه گفته بودم: كاش اينجا عكس گرفته بوديم! دييوا كه فارسي بلد نبود اما خب يكي ديگه هست كه به هر زبوني ازش زندگي طلب كني، با سخاوت لبريزت مي‌كنه. همون، شنيده بود. وارد رستوران شديم و از منظره اي كه چشمم دنبالش بود عكاسي كرديم تا اينكه غذامون حاضر شد. وقتي غذا رو  آوردن، از حجم كمش هر دو تعجب كرديم. قطعا با اون مقدار، هيچ كدوم سير نمي‌شديم. پس چه خوب شد كه آب انبه هم سفارش داده بوديم. رو به تراس هاي برنج نشستيم و مقدار كم غذا رو فراموش كرديم. عاشق همين فراموشي‌هام.

عكس شماره52-  ساعتي قبل، نمي‌دانستم كه به تو سلامي دوباره خواهم گفت.

52.JPG

عكس شماره53- نجات دهنده ما، آب انبه طبيعي بعد از يه ظهر آفتابي داغ

53.JPG

عكس شماره54- فيش اند چيپس و سس همیشه در صحنه حاضر سامبال

54.JPG

بعد از ناهار به بازار محلي و هنري اوبود رفتيم. دييوا ما رو نزديك يه كاخ پياده كرد و گفت: يك ساعت ديگه، تو پاركينگ مي‌بينمتون. يه بازديد كوتاه از كاخ كرديم و به سمت بازار محلي رفتيم. پرسه زدن در بازار و تماشاي صنايع دستي و هنري و چونه زني به قصد تمرين، بخشي از روز قشنگ ما شد. تو اين بازار، يه قهوه فروشي هم بود كه يه لواك آزاد و دست آموز داخل مغازه داشت و هر كس نزديكش مي‌شد، از سروكولش بالا مي‌رفت. نمي‌دونم چون آزاد بود و داخل قفس نبود، چشمهاش اين برق خوشگل رو داشت؟! آخه اونهايي كه تو مزرعه قهوه ديده بوديم و داخل قفس بودن، به اين جذابيت نبودن. كاش هيچ قفسي ساخته نمي‌شد...

عكس شماره55-  لواك معروف اما آزاد از قفس، برق چشم هاش رو خریدارم.

55.JPG

عكس شماره56- شاید از خوردن دونه‌هاي قهوه خوشش مياد اما قطعا معده اش دوسشون نداره که هضمشون نمی کنه و دفع می شن و تبدیل به گرون ترین قهوه می شن.

56.JPG

عكس شماره57- بازار محلي و قسمتي از صنايع دستي چوبي در اوبود

57.JPG

عكس شماره58- اسمش رو الفي گذاشتم، مخفف الفنت(elephant)

58.JPG

خانوم‌هاي دست فروش، ميوه هاي رنگي خودشون رو مثل يه تابلوي نقاشي روي يه ميز ريخته بودن. گل‌ها با رنگ و عطرشون دلبري مي‌كنن و ميوه‌ها با رنگ و طعمشون. در اوبود، به ارزون‌ترين قيمت، نسبت به جاهاي ديگه دوباره ميوه خريديم و خانوم دست فروش كه زبان انگليسي نمي‌دونست، براي تشكر، با مهربوني از گل‌هاي خوشرنگش به پشت گوش هركدوم از ما گذاشت. باهاش عكس گرفتيم تا به يادگار بمونه زني كه ميوه مي‌فروخت و گل هديه مي‌داد. با زبون خودشون ازش تشكر كرديم و راهي پاركينگ شديم. طبق معمول، خيلي زود قبل از اينكه دييوا رو پيدا كنيم، اون ما رو پيدا كرد. خيلي خسته بوديم اما هنوز يه جاي ديگه رو مي‌خواستيم تو راه ببينيم.

عكس شماره59- چشم‌براه كسي بود تا ميوه‌هايش رو بخرد، گويي آن‌قدر چشم‌براه مانده بود كه لبخند را از یاد برده بود.

59.JPG

عكس شماره60- اوني كه جلوتر از همه و بزرگتره همون شاه ميوه‌هاست، دوريان، اصلا هم بوي بدي نداره. اغراق مي‌كنن. خوشمزه است، اما قيمتش از همه گرون‌تره.

60.JPG

ازش خواستيم در طول راه ما رو به محل زندگي مردم عادي ببره. دلمون مي‌خواست زندگي و خونه هاي مردم عادي رو ببينيم. هميشه اين قسمت برام مفهوم خاصي داره. اسمش رو گذاشتم: بالي واقعي. هر جا كه مردم عادي و زندگي شون رو مي‌ديديم، همونجا بالي واقعي بود. مي‌دونستم كه تعدادي از جزيره‌هاي اندونزي، عليرغم مسكوني بودن، حتي برق هم ندارن. اينجا در واقع بزرگ‌ترين جزيره اندونزي نبود اما ظاهرا آبادترين بود.

خونه‌هاي يك طبقه با سقف زير شيرووني كه در فاصله چند متري از همديگه بنا شده بودن. ساده و هر كدوم همراه با يه معبد كه گاهي از بيرون مي‌شد اون رو ديد. دلم مي‌خواست يكي از اهالي، ما رو به ديدن داخل خونه‌اش دعوت كنه. اما تو اون زمان كوتاه، اين اتفاق نيافتاد. از يه مغازه محلي كه معلوم بود توريست زيادي به عنوان مشتري ندارن، باز هم يه نوع ميوه جديد خريديم و اينبار وقتي به زبون خودشون ازشون تشكر كردم، صداي متعجب فروشنده پير و دو تا خانوم همراهش به هوا بلند شد. انتظار شنيدن تشكر به زبون خودشون رو نداشتن و اونقدر از اين بابت اظهار خوشحالي كردن كه خانوم‌ها تا قسمتي از مسير ايستاده بودن و با هيجان تماشامون مي‌كردن. حس خوبشون به ما هم منتقل شده بود. وقتي سوار ماشين شديم، عطر ميوه ها بلند شد. ديوا خنديد و محجوبانه گفت: بازم ميوه! ما هم زديم زير خنده.

كسي نمي‌دونه، شايد اسم ما رو توريست‌هاي ميوه اي بزاره. از بين مزرعه ها، مغازه ها و خونه ها عبور كرديم و مسيرمون رو به سمت كوتا از سر گرفتيم. هوا تاريك شده بود. قبل از خداحافظي، مبلغ توافقي به ديیوا رو با دست راست بهش پرداخت كرديم. در فرهنگشون، استفاده از دست راست براي دادن چيزي رو نشونه احترام مي‌دونن. ميوه هايي كه امتحان كرديم و يا براي سوغاتي آورديم:

  • منگوستين: پوستش گرد و به رنگ بنفش و داخلش سفيد و شيرين و آبداره. گاهي هسته هم داره. از بس دوسش دارم، اول از همه نوشتمش. براي خوردنش نياز به چاقو نيس. يادتون كه هست؟ 
  • رامبوتان: پوستش گرد و قرمز و پشمالو و داخلش شيرين و آبدار و كرم رنگه.
  • گواوآ: ظاهرش شبيه سيب يا گلابي اما نامنظمه و در دو رنگ زرد يا صورتي وجود داره. عطرش محشره. جنوب ايران هم آخرهاي فصل زمستون پيدا مي‌شه و بهش ميگن : زيتون.
  • اسنیک فروت: پوست بيرونيش قهوه‌اي رنگ و شبيه به پوست ماره. خيلي هم پوستش نازكه. به خاطر شباهتش به پوست مار، اسمش رو اينجوري گذاشتن. داخلش كرم رنگ و شيرينه. هر چي رنگ پوستش روشن‌تر باشه يعني رسيده‌تر و بهتره.
  • دراگون: ميوه گرد و درشتي كه رنگ پوست بيرونيش سرخابي و صورتيه. داخلش دو نوع رنگ داره. يك نوع سفيد با خال خال مشكي. يه نوع ديگه بنفش با خال خال مشكي. طعم خاصي نداره و ملايمه.
  • پشن فروت: بيرونش گرد و نارنجيه اما داخلش حالت ژله اي و دون دون داره كه شيرينه و دونه هاش هم قابل خوردنه.
  • پاپايا: شكلش يكم شبيه انبه است منتهي نارنجي‌تر و درشت. تو تايلند طعم خاصي نداشت اما در بالي شيرين‌تر بود.
  • آووكادو: ميوه‌اي كه قبلا دوس نداشتم اما تو اين سفر باهاش آشتي كردم. اگه كاملا رسيده باشه، طعمش زمين تا آسمون فرق داره. يكم درشته. پوستش تيره است و داخلش به رنگ سبزه و گاهي تو ايران هم به فروش مي‌ره اما از نوع كال.

اينطور كه بعضي از مردم محلي بهمون گفتن، خواستگاه بعضي از اين ميوه‌ها در اندونزي بوده و از اندونزي به تايلند رفته(مثل نارگيل و دوريان)

عكس شماره61- دييوا، حتي موقعي كه خسته بود هم لبخند مي‌زد.

61.JPG

خيلي خسته شده بوديم، اونقدر كه انرژي رفتن به رستوران رو نداشتيم اما از طرفي هم به خاطر كم بودن مقدار ناهار، احساس گرسنگي مي‌كرديم. از پذيرش هتل در مورد امكان گرم كردن كنسرو سوال كردم. گفتن آشپزخونه روبروي هتل ممكنه اين كارو براتون انجام بده. كنسرو رو به آشپزخونه اون طرف كوچه بردم و وقتي موافقتشون رو شنيدم، ازشون خواهش كردم كه اگه امكان داره غذامون رو همونجا تو رستورانشون بخوريم. با روي باز و لب خندون قبول كردن. همونجا نشستيم و براي جبران لطفشون بستني و آب‌ميوه هم سفارش داديم. بلافاصله بعد از شام، از خستگي بيهوش شديم.

هزينه‌هاي روز سوم(به روپيه)

  • كرايه ماشين و راننده: 500/000
  • وروردي آبشار: 40/000
  • ورودي تراس برنج: 20/000
  • ورودي معبد: 100/000
  • ميوه: 220/000
  • خريد صنايع دستي: 200/000
  • آب‌نارگيل: 25/000
  • ناهار و آبميوه همراه با حق سرويس: 180/000

 

روز چهارم: سه شنبه: دل به دريا بزن و در باد برقص

امروز روز ديگريست. اما چون ديروز، برنامه فشرده بود و حداكثر استفاده رو برده بوديم، تصميم گرفتيم امروز در آب شنا كنيم و در باد برقصيم و در شهر بچرخيم. مي‌خواستيم امروز خودمون رو خسته نكنيم تا بتونيم شب تا ديروقت بيدار باشيم. اين چند روز گذشته، از بعضي مردم در مورد شنا و امواج ساحل كوتا سوال پرسيده بودم و نتيجه گرفتم كه امواج دريا قبل از ساعت ده صبح آروم‌تر و ملايم‌ترن. چون فرصت شنا در ساحل آروم نوسادوا رو پيدا نكرديم، پس بايد اين شانسمون رو محك مي‌زديم. طبق توصيه هاي ايمني، منطقه اي كه بين دو پرچم زرد بود منطقه كم خطر(البته به خاطر وجود نجات غريق) و جاهايي كه پرچم قرمز داشت پرخطر بود. گرچه امواج ملايم‌تر از قبل شده بودن اما بازم خيلي آروم نبودن. اين بار دل رو به دريا زدم و خودم رو به موج‌ها سپردم.

كم كم ياد گرفتم كه براي لذت بردن از امواج، نبايد با مقاومت در برابرشون بايستم. بلكه بايد خودم رو به روي موج پرتاب كنم و يجورايي سوار بر موج بشم. دقيقا همون حالتي كه در رويارويي با هستي و اتفاقات زندگي ازمون انتظار مي‌ره. مقاومت نكن، بپذير و ببين كه چطور امواج تو رو سوار ميكنن و به منزلگاه مقصود مي‌رسونن. البته تموم اينا تا حدود ساعت ده ادامه پيدا كرد و بعدش امواج، قدرتمندتر شدن و ناگهان با يه چرخش كامل 360 درجه‌ايي زير آب به خودم اومدم و فهميدم ديگه وقت رفتنه. هنوز مات و مبهوت اون جريان قوي زير آب بودم كه تا حالا در هيچ دريايي تجربه نكرده بودم. انگار طبيعت با زبون خودش بهم گفته بود: خب ديگه بسه بچه جون برو به خشكي.

به ساحل برگشتم و تا نشستم، يه خانوم بنگلادشي با همون جمله معروف "اهل كجايي" سر حرف رو باهام باز كرد. از حرفهاش معلوم بود كه شيطنت و آب بازي‌هاي منو تماشا مي‌كرده اما بازم نتونسته بود خودش رو راضي كنه كه ترس رو كنار بگذاره و همراه همسرش به آب بزنه. صادقانه بهش گفتم كه منم روز اول مثل شما فكر مي‌كردم. از اون جريان قوي آخري هم چيزي بهش نگفتم تا ترسش رو بيشتر نکنم. دلم می خواست آموزش موج سواري رو امتحان کنم اما به خاطر سرگيجه اي كه روي قايق و موقع حركت، دچارش مي‌شم، نمي‌تونستم. به هتل برگشتيم و مابقي شنا رو در استخر هتل ادامه دادم. استخري كه طي يك هفته اقامتمون، هيچ وقت كسي رو در اون نديديم. هميشه خلوت بود. بعد از شنا، سريع دوش گرفتيم و در حاليكه از گرسنگي ضعف كرده بوديم، به يه رستوران دريايي رفتيم. نمي‌دونم به خاطر شنا و ضعف ناشي از گرسنگي بود يا كم بودن مقدار غذا و يا كيفيت خوبش، اما از انتخابمون نهايت لذت رو برديم. دو نوع غذا سفارش داديم. ماهي تن تازه همراه با آووكادوي خوشمزه و مخلفات ديگه و بشقاب دريايي كه البته بيشترش سبزيجات بود، به همراه دو تكه ماهي تازه تن و يه دونه ميگو، گريل شده به همراه سس كره و سير. گرون ترين غذامون تو اين سفر.

عكس شماره62- ماهي تن تازه و بشقاب دريايي كه پر از سبزيجات و ميوه هم بود حتي آناناس گريل شده.

62.JPG

 بعد از ناهار و تبديل پول در صرافي، به هتل برگشتيم و استراحت كرديم تا براي شب، انرژي كافي داشته باشيم. و اما شب، اول از دكه فروش تور كه درست مقابل كوچه مون بود، تور نوسا پنيدا (nusa penida) رو براي فردا خريداري كرديم و ايندفعه سعي كرديم حسابي چونه بزنيم. يكي از جووناي دكه، مليتمون رو پرسيد و گفت كلي دوست ايراني داره. از اينكه سيستر صدامون مي‌زدن، خوشم ميومد. زنگ زد و اجازه تخفيف بيشتر برامون گرفت. ميگفت اگه فردا شلوغ نباشه، رييسش قبول مي‌كنه كه قبول هم كرد. بين جزيره لمبونگان و پنيدا قبلا يكم پرس‌و‌جو كرديم و اكثريت پنيدا رو بهمون توصيه كرده بودن.  قرار شد يه پيش پرداخت بهشون بديم و مابقي و اصل مبلغ رو فردا به كسي كه مياد دنبالمون، پرداخت كنيم. تاكيد هم كردن كه براي كلينك كينگ فقط توقف و بازديد از بالاي منطقه وجود داره و پايين نمي‌رين.

بعد از خريد تور جزيره، راه افتاديم. تا اون موقع فرصت نكرده بوديم كه از موسيقي زنده‌اي كه هر شب در ليپومال(Lippo mall) برگزار ميشه، بهره‌‌مند بشيم. پس قدم زنان به سمتش رفتيم و روي يكي از نزديك‌ترين مبل‌هاي راحتي روبروي استيج نشستيم كه با سيل زيادي از كاركنان منو به دست، محاصره شديم. به هيچ وجه اشتهاي خوردن نداشتيم اما اجبارا يه ليوان آووكادو سفارش داديم كه نمي‌دونم چرا با شكلات مخلوطش كرده بودن و عليرغم قيمت زيادش، طعم ناخوشايندي بهش داده بود. حالا چرا اجبارا سفارش داديم؟ چون فكر كرديم براي نشستن در اون محيط و لذت بردن از موسيقي زنده، بايد حتما چيزي سفارش داد، منتهي چند دقيقه بعد ديديم اينطور نيست و بعضي از توريست‌ها بدون دادن سفارش، راحت اونجا مي‌شينن و از موسيقي لذت مي‌برن. اين برداشت ما  ناشي از شرايطي بود كه اغلب تو ايران باهاش مواجه بوديم كه هركجا مي‌خوايم توقف كنيم و بشینیم، بهمون ميگن بايد يه چيزي سفارش بدين.

آخرهاي اجرا، چند تا داوطلب از بين مردم هم به روي استيج رفتن و آواز خوندن. با اينكه صداشون حرفه اي نبود اما به خاطر احترام به اعتماد به نفسشون، تشويقشون كرديم.

عكس شماره63- هنرمندي دختر و پسر جوان در ليپومال، صدای اون دختر واقعا زیبا بود.

63.JPG

 بعد از اتمام برنامه دوباره قدم زنان به سمت خيابون خودمون وLXXY  رفتيم. قبلا تو سايت تريپ ادوايزر خونده بودم كه اين كلوپ، يه طبقه رستوران و يه طبقه vip همراه با دي جي و استخر شيشه اي داره و تقريبا دو ساله كه راه اندازي شده و شايد بتونه جايگزيني براي بسته شدن Sky garden باشه. ورود رايگانه اما آخر هفته ها ورودي داره كه البته در ازاي اون ورودي، ديگه تا ساعت 12 شب تموم غذاها و نوشيدني ها رايگانه.  

شبي كه ما رفتيم غذا و نوشيدني بايد خريداري مي‌شد چون ورودي گرفته نمي‌شد. محافظ هاي دم در، يه مهر روي دستمون زدن و وارد شديم. يه گروه دختر و پسر استراليايي اونجا بودن كه خيلي زود ما رو به جمع خودشون پذيرفتن. با صداي بلند با آواز و موسيقي مي‌خوندن و مي‌رقصيدن و شوخي‌هاشون خودموني و گرم و دوس داشتني بود. حتي ازمون نپرسيدن كجايي هستين. چقدر دوس داشتيم اين جمع صميمي رو و شادي و انرژي مثبتي كه تو فضا بود. تا پاسي از شب اونجا بوديم و بعد از رفتن دوستان جديدمون، ما هم حركت كرديم و با يك پياده روي چهار دقيقه‌اي به هتل رسيديم. البته واقعا نمي‌دونم استراليايي بودن يا نه اما از روي ظاهر و لهجه و اينكه بيشتر توريست‌هاي بالي رو استراليايي‌ها تشكيل مي‌دن، حدس زديم كه اهل اونجا باشن. اصلا چه فرقي مي‌كنه؟ اهل هر كجا كه بودن، عاشق انرژيشون شديم.

هزينه‌هاي روز چهارم(به روپيه)

  • ناهار همراه با حق سرويس: 200/000
  • متفرقه: 20/000
  • نوشيدني آووكادو: 70/000
  • شام: 160/000

 

 

روز پنجم: چهارشنبه: جزيره پنيدا و لحظه‌اي از جنس زيبايي محض

صبح زود ساعت 6:30 صبح يه نفر اومد دنبالمون. مابقي مبلغ رو بهش پرداخت كرديم و راه افتاديم و چون فرصت براي صبحانه نداشتيم يكم خوراكي و ميوه با خودمون برديم. چند تا استراليايي هم در بين راه سوار شدن و همه به اسكله در منطقه سانور (sanur) رفتيم. در اسكله، سه گروه بوديم: ايراني، استراليايي و هندي. راهنماي گروه، پسر جووني بود كه براي هر كدوم جداگونه توضيحاتي داد و بعد از معرفي خودش، گفت اگه دوس دارين مي‌تونين منو كاپتان مورگان صدا كنين. چون اسم سختي داشت، از پيشنهادش استقبال كرديم. حدود يك ساعتي در اسكله منتظر بوديم كه در اين فاصله، صبحانه خورديم و يك زوج كانادايي-چيني و  هندي ها سر صحبت رو باهامون باز كردن.

براي سوار شدن به قايق بايد كفش‌هامون رو در مياورديم و چند قدمي تو آب راه مي‌رفتيم. با اينكه يك سوم صندلي‌هاي قايق، خالي بود، يكي از پسرهاي هندي كنار ما نشست و شروع كرد به پرسيدن سوال‌هاي شخصي. احساس راحتي نمي‌كردم و به محض اينكه چند لحظه براي صحبت با دوستانش رفت و عليرغم تذكرش مبني بر " برمي‌گردم"، به بهانه گذاشتن كيفم روي صندلي، جاي خاليش رو پر كردم. من و پگاه هيچ‌وقت نتونستيم با نگاه‌هاي معذب كننده مردهاي هندي كنار بيايم. وقتي به جزيره رسيديم، هر گروه يك ماشين به همراه راننده در اختيار داشتیم. چیزی که باعث تحسین و تعجبمون شد. با اينكه از قبل خونده بودم كه وضعيت سرويس‌هاي بهداشتي جزيره خوب نيست، اما به محض رسيدن، ناگزير از استفاده شديم و براي اولين بار با وضعيت اسفناكي از سرويس بهداشتي در سفرمون مواجه شديم. حتي آب براي شستن دست نداشتن و تازه با اون وضعيت، پول هم مطالبه مي‌كردن.

به لطف يكي از دخترهاي هندي كه همراهش صابون مايع آورده بود، دستم رو در دریا شستم. چند لحظه بعد، به همراه كاپتان مورگان و راننده حركت كرديم. جاده‌ها همونطوري كه شنيده بوديم، باريك و پر از نشيب و فراز بود و سرشار از car massage  يا همون ماساژ ماشين که با هر بالا و پايين رفتن، باعث خنده ما میشد. از خوراكي‌هايي كه همراهمون بود، به راننده و كاپتان مورگان كه اونم ما رو سيستر صدا مي‌زد، تعارف كرديم. ظاهرا از انجير خشك بيشتر از پسته خوششون اومد. به اولين مكان رسيديم. واژه مكان براي همچين منظره‌اي خيلي كمه. اعتراف مي‌كنم خودش خيلي از عكسش باشكوه‌تر بود. آخه توي عكس نمي‌شه اون پيچ و تاب جادويي كه از چندين و چند رنگ عبور مي‌كنه تا به ساحل برسه و آروم بگيره رو به چشم ديد. سعي كردم شكوه حركت امواجش رو در ذهنم براي هميشه ثبت كنم.

واقعا نمي‌دونم چه مدت اونجا بوديم اما هر دو چيزي از مرور زمان متوجه نشديم. قبلا بهمون گفته بودن بيست دقيقه توقف در اينجا داريم اما براي من و همسفرم انگار فقط پنج دقيقه گذشت. كاپتان مورگان از درخت بالا رفت تا بتونه زاويه ديد بهتري براي عكاسي از ما داشته باشه. البته هم با گوشي ما و هم با گوشي خودش ازمون عكس مي‌گرفت. ديگه عادت كرده بوديم كه از توريست‌ها عكس مي‌گيرن. ما از اونا عكس مي‌گيريم و اونا از ما. شاید بشه بهش گفت"رفتار متقابل".  باز هم همون پسر هندي اومد جلو و ازمون پرسيد ميخوايم پله‌ها رو پايين بريم و به ساحل برسيم؟ بهش جواب دادم كه تابع نظر جمع هستيم، دوس داشتم اون ساحل رويايي رو از نزديك ببينم اما وقتي كاپتان مورگان گفت كه اونا می تونن بدون ما برن پایین و اگه بخواين پايين برين، بروكن بيچ (Broken beach) از ليست بازديد حذف مي‌شه، انصراف خودمون رو اعلام كرديم. بايد بين خوب و خوب‌تر يكيو انتخاب مي‌كرديم. دلم مي‌خواست تا جايي كه امكان داره تموم اون زيبايي‌ها رو ببينم حتي شده براي چند دقيقه. (با احتساب دو ساعت كه براي پايين رفتن و بالا اومدن از پله ها زمان نياز بود، بايد حداقل يك ساعت هم پایین، تو اون ساحل بمونيم). اما كاش براي اين‌جور تورها يكم با ذوق‌تر برنامه ريزي مي‌كردن.

هيچ‌وقت نتونستم آدم‌ها رو درك كنم وقتي با عجله در حد چند دقيقه طبيعت و يا زيبايي‌ها رو نگاه مي‌كنن و سريع رد مي‌شن. آخه چطور مي‌تونيم نگاه و روح تشنه زيبايي‌مون رو با چند دقيقه سيراب كنيم؟ اين قضيه قبلا هم در تورهاي جزيره‌هاي اطراف پوكت برامون پيش اومده بود. يه جايي، ته قلب من، يه قانون نانوشته هست كه كاش جهاني مي‌شد، يه واقعيتي كه ميگه" همونطور كه هفت تا هشت ساعت خواب در شبانه روز نيازه، براي تماشاي زيبايي‌هاي طبيعت هم كمتر از چهار ساعت اصلا  حرفشم نزنين". پگاه نمي‌تونست از تماشاي اون منظره دل بكنه و من هم اون‌قدر مست و مبهوت اون همه دلبري طبيعت شده بودم كه حتي حواسم نبود از كاپتان مورگان خواهش كنم حداقل ده دقيقه بيشتر بهمون زمان بده. يه ميمون بازيگوش هم پيداش شد، شايد مي‌دونست كه ما حواسمون جاي ديگه جا مونده بود. چطور ممكنه همچين جايي رو ببيني و عاشقش نشي؟! ما كه ديوونه اش شديم!

عكس شماره64- بعضي وقتا عكس‌ها نمي‌تونن همه چي رو به تصوير بكشن. اين يكي از همون وقت‌هاست، كلينگ كينگ

64.JPG

عكس شماره65- لحظه‌اي كه آب از طيف رنگ‌هاي مختلف بهشتي عبور مي‌كرد و به ساحل مي‌رسيد و عجيب دلبري مي‌كرد.

65.JPG

عكس شماره66- خدايا تو چقدر زيبايي!

66.JPG

از جاده‌ها عبور كرديم و به محل توقف دوم رسيديم. دو قسمت مجزا كه به فاصله چند دقيقه پياده از هم قرار داشت. اولي Angel billabong beach يكم شلوغ بود اما دومي بروكن بيچ یا ساحل شکسته خلوت و آروم بود. قدم زديم، يه جايي كه به جز خودمون ‌كسي نبود، کمی نشستیم و در سكوت تماشا كرديم و عكس گرفتيم. يه چيزي رو اعتراف كنم؟ اين قانون نانوشته كه چند دقيقه پيش بهش اصرار داشتم رو يادتونه؟ حرفم رو پس مي‌گيرم چون بدون اون، خيلي از آدم‌ها سريع ميان و ميرن و ما رو با يه آرامش دلچسب تنها ميزارن. چي از اين بهتر؟ اصلا هر كي هر موقع دوس داره بره. سخت نگيريم.

عكس شماره67- بروكن بيچ، ساحل شکسته، در يك كلام زيبا، زلال، آرام.

67.JPG

عكس شماره68- اينجا نشستم، پاهام رو از صخره به سمت پایین آویزون کردم و در آبي بي‌كران، غرق شدم.

68.JPG

عكس شماره69- و تو تعبير خواب مني...

69.JPG

در راه بازگشت به سمت ماشين، كاپتان مورگان از زندگي سختش و مشكلات خانواده‌اش برامون گفت. درحاليكه نمي‌دونستم چرا بي‌مقدمه شروع به دردودل كرده اما به صحبت‌هاش گوش كردم. به رستوران محلي رفتيم و از منوي غذاي محلي دو نوع غذا رو انتخاب كرديم. يكيش خيلي معروف بود و اون‌يكي ديگه رو هوس كرديم ريسك كنيم چون اصلا نمي‌دونستيم چيه. نوشيدني هم فقط آيس تي داشتن اما مگس، تا دلتون بخواد زياد بود. اينجور وقتا چيزايي كه دوس نداريم رو ناديده مي‌گيريم. وقتي غذا حاضر شد، اول مشغول تماشا و كشفش شديم. برنج سرخ شده يا ناسي گورنگ (nasi goring)، مخلوط برنج و ميگو و ماهي مركب بود كه يه تخم مرغ هم روش گذاشته بودن.

كپ كاي(Cap cay) هم يجور خورش بود از ميگو و ماهي مركب و گل كلم و كلم و يه سبزي خوش طعم كه اسمش رو نميدونم و در كنار برنج سرو مي‌شد. غذا خوب بود اما چون به آب‌پز كردن غذاهاي دريايي عادت نداشتيم، نتونستيم تمومش كنيم. در حدي كه گرسنه نمونيم، يكم خورديم و از رستوران اومديم بيرون. كاپتان مورگان با تعجب ازمون پرسيد: چرا اينقدر زود برگشتين؟ منم گفتم: زياد گرسنه نبوديم. اينجور وقتا كي دلش مياد بگه غذاتون رو دوس نداشتيم. يكي از غذاهاي مليشون بود.

عكس شماره70- ناسي گورنگ(برنج سرخ‌شده) و كپ كاي به همراه آيس تي

70.JPG

عكس شماره71- محيط اطراف رستوران و پاركينگ

71.JPG

عكس شماره72- دلم ميخواد بهار اين منطقه رو ببينم. بايد سرسبزتر باشه. شايد چون در اواخر فصل خشك بود و قبل از فصل بارون، زياد سرسبز نبود.

72.JPG

اين كم غذا خوردن براي مقصد بعدي به نفعمون شد، چون كريستال بي مخصوص شنا و اسنوركلينگ بود. ساحل يكم شلوغ بود اما به فاصله فقط چند متر دريا خالي از جمعيت و خلوت و به جاش پر از ماهي‌هاي رنگي در اندازه هاي مختلف بود. انتظار اين‌ همه ماهي خوشگل و آب زلال و شفاف رو نداشتم و به همين خاطر دوربين ضد آب رو همراهم نبرده بودم. حدود دو ساعت زمان براي شنا و اسنوركلينگ داشتيم. اون‌قدر كه بعد از برگشتن به ساحل‌‌، در امتدادش جاهايي رو پيدا كرديم كه خرچنگ و هشت‌پاي كوچولو داشت. يه دختري هم يكي از بازوهاي هشت‌پا  رو گرفته بود و به زور ميخواست اونو از مخفي‌گاهش بيرون بياره. از كريستال بي لذت برديم و زمان اضافي هم آورديم.

اين نوع زمان بندي كردن براي بازديد از جزيره باعث شد كه من بعدا بهشون پيام بفرستم و ازشون خواهش كنم براي زمان بنديشون تجديدنظر كنن. تاكيد كردم كه برخورد همكارها و همه چي خوب بوده، فقط زمان توقف‌ها رو يكم متناسب‌تر برنامه ريزي كنن چون مردم مايل‌ها و مسافت‌هاي درازي رو براي ديدن اين زيبايي از گوشه و كنار دنيا ميان. درسته که از ما گذشت اما شاید این کامنت برای افرادی که بعد از ما به اونجا سفر می کنن، مفید واقع بشه. البته اولین باری بود که زمان کافی برای شنا بهمون داده شده بود.

تموم جاهايي كه توقف داشتيم، گاهي قايقي ديده مي‌شد كه حدس مي‌زنم عده اي رو از راه دريايي براي تماشاي همون منطقه آورده بود. اگه كسي بخواد خودش به جزيره سفر كنه، مي‌تونه به اسكله مخصوص در منطقه سانور بره و بليط قايق تند رو به جزيره رو خريداري كنه. به محض رسيدن به جزيره، كلي راننده، اونجا منتظر مسافر هستن. احتمالا اون قايق‌ها رو هم همونجا كرايه مي‌كنن و از يه سفر دريايي دورتادور جزيره لذت مي‍برن. مخصوصا كسايي كه جاده‌هاي باريك و پر نشيب و فراز اذيتشون مي‌كنه. در راه بازگشت به اسكله، چند تا ميمون و آهو ديديم و يه جايي هم از راننده خواهش كرديم يكم توقف كنه تا با مردم محلي و بچه‌هايي كه از مدرسه برمي‌گشتن، گپ بزنيم و ازشون عكس بگيريم. بچه ها بدون اينكه صحبت كنن، با چشمهاشون لبخند مي‌زدن. عاشق اين لبخندي هستم كه تو چشم‌هاي آدمهاست، هر كجاي دنيا كه باشه. به نظر می رسید سهم مردم محلی از درآمد توریستی، نزدیک به صفره.

عكس شماره74-  خجالتي بود. محجوب و شيرين لبخند مي‌زد، وقتي باهاش حرف مي‌زديم.

74.JPG

به اسكله برگشتيم، يكم منتظر شديم و با قايق تندرو بعد از حدود يك ساعت به بالي رسيديم. بلال آب‌پز خريديم و دوباره با ماشين ما رو به هتل برگردوندن. از اون نوشيدني خنك طبيعي كه هر روز عصر در لابي هتل ميگذاشتن، نوشيديم و بعد از يه استراحت مختصر براي خوردن شام و سالاد، دوباره به رستوران پيكولا ايتاليا رفتيم. جالبه كه بعد از چند روز، ما رو به ياد داشتن و اينو در خوشامد گوييشون ابراز كردن.  بعد هم چند تا جمله ايتاليايي بهمون گفتن، چون فكر مي‌كردن ما ايتاليايي هستيم. اين اتفاق قبلا هم چند بار برامون افتاده بود. يكي از خوشمزه ترين سالادهاي دنيا رو همراه پيتزا سفارش داديم. سالادش، بسيار تازه و روغن زيتون و سركه بالزاميكش، فوق‌العاده بود. سالاد يوناني در رستوران ايتاليايي. لذت كيفيت خوب سالاد رو بايد از سالاد دوستان، پرسيد. وقتي به چيزايي كه امروز ديديم و تجربه شد، فكر مي‌كنم، مي‌بينم چقدر چيزاي خوب برای زندگی وجود داره.

بعد از شام، قدم زنان به هتل برگشتيم و از شب‌هاي زنده خيابونمون، به خاطر خستگي، چشم‌پوشي كرديم.

هزينه‌هاي روز پنجم(به روپيه)

  • تور جزيره: 800/000
  • بلال:  15/000
  • شام و سالاد: 120/000

 

 

 

روز ششم: پنج شنبه: فرياد بزن ساما سامااااااا

درسته كه فردا روز آخره اما امروز آخرين روز كاملي هست كه تموم لحظه‌هاش رو مي‌تونيم تو اين سرزمين باشيم، پس براي ما يجورايي امروز روز آخره. هنوز اونطوري كه بايد و شايد زندگي مردم محلي رو نديده بوديم. اصلا اين مورد آخري رو هرچقدر ببينيم بازم كمه. مي‌تونم از ديدن بقيه معبدها و حيات وحش و ... چشم‌پوشي كنم اما اگه مردم محلي رو نبينم، انگار اصلا بالي رو نديدم. پس راه افتاديم به سمت محله هاي مسكوني، مدرسه ها و هركجا كه توريست كمتر بود. قبل از اينكه از هتل بيرون بيايم دوست اندونزيايي خودم رو طبق روال هر روز در لابي هتل، ملاقات كردم. اين بار با رنگ و لباسي كاملا متفاوت و چقدر خوشگل‌تر شده بود. وقتي عكس‌العملم رو ديد، گفت: طبق قانون، تمام پرسنل هتل‌ها در بالي موظفن كه در روزهاي پنج شنبه، لباس محلي بپوشن. بهش گفتم: چه قانون خوبي! و وقتي داشت مثل هر روز صبح، سبد بافته از برگ نارگيل، حاوي گل و خوراكي و عود و قهوه رو جلوي در ورودي هتل، قرار مي‌داد، منم طبق روال هر روز ازش عكس گرفتم. هر دو روزمون رو با قدرداني از خالق هستي شروع كرديم، منتهي به روش‌هاي متفاوت. چقدر اين تفاوت‌ها قشنگه!

عكس شماره75- دوست من در لباس محلي و صبح قدرداني از هستي. و باز یه گل کوچولو هم گذاشته پشت گوشش.

75.JPG

عكس شماره76- امروز بيشتر از روز‌هاي قبل، تدارك ديد. گل و ميوه و نون و بيسكوييت و عود و قهوه در برگ درخت نارگيل. شايد امروز جور ديگري عاشق پروردگارش شده بود.

76.JPG

پرسه زدن‌هامون از محله هاي قديمي و مسكوني كوتا شروع شد و به بچه هاي مدرسه اي مختلف با آيين هاي متفاوت ختم شد. محله‌هايي كه لوكس نبودن و گاهي سوسك و موش هم در اون‌ها ديده مي‌شه. اول يك گروه از بچه هاي هندو يا بودايي(بعضياشون مچ‌بند هندوييسم رو داشتن) ديديم و بعد هم يه گروه از بچه هاي مسلمون که همراه با موسيقي شاد، با هم مي‌رقصيدن. پسرها بين رقص، سر به سر همديگه مي‌گذاشتن و دخترها سر‌به راه‌تر بودن. چقدر آدمها همه جاي دنيا شبيه بهم هستن. ازشون خواهش كردم كه باهام عكس بگيرن، با چنان اشتياقي به سمتم دويدن كه اون عكس‌ها تبديل به يكي از بهترين و دوست داشتني ترين عكس‌هاي كل سفرم شد.

بعد از هر عكس با هر گروه از بچه ها، به زبون خودشون ازشون تشكر مي‌كردم و اون‌ها دسته جمعي با صداي بلند، جواب ميدادن. ديگه ياد گرفته بوديم كه در جواب ما چه كلماتي رو خواهند گفت. "ساما ساما" براي من يكي از شيرين‌ترين كلماتي شد كه با صداي بچه گونه‌ و با تمام قوا فرياد مي‌زدن(به معناي "خواهش مي‌كنم"). یکی از سوال هایی که بیشتر مردم ازمون پرسیدن این بود : ایران الان چه فصلیه؟ وقتی براشون از سرما و فصل پاییز، می گفتم، حالت چهره شون، دیدنی بود. برای مردمی که به قول خودشون دو تا فصل دارن و از نظر ما فقط یک فصل، نحوه تصورشون از سرما و برف، خیلی جالبه. حتی صبح، علیرغم گرمای هوا، خیلی ها رو میدیدیم که با سویی شرت سوار موتور شده بودن!

عكس شماره77- دست‌هاش رو زير چونه‌اش گذاشته و غرق فكره. رو پيشونيش هم يكم برنج چسبونده. ديدينش؟

77.JPG

به سمت ساحل حرکت کردیم. یه گروه از بچه ها رو به سمت ساحل آورده بودن. شبیه اردو يا همچين چيزي بود. بعد از برنامه هاي ورزش و رقص دسته جمعي و... مشغول خوردن ناهار شدن. بعضيا روي برگ موز و بعضيا داخل ظرف‌هاي كوچيك. تعدادي از مادرها هم باهاشون اومده بودن و يه گوشه نشسته بودن. وقتي ديديم موقع غذا خوردنشون شده، براي رفتن، از جا بلند شديم كه يه دفعه تعدادي از دختربچه‌ها به سمتمون دويدن و قبل از اينكه متوجه بشيم كه چه اتفاقي داره ميافته، ما رو بغل كردن! جالبش اين بود كه سعي مي‌كردن هردومون رو به مساوات بغل كنن تا مبادا يكي از ما احساس كنه فراموش شده. اون‌قدر تحت تاثير قرار گرفته بوديم كه ديگه نمي‌تونستيم به زبون انگليسي چيزي بگيم. اينجور وقتا فقط زبون مادري مي‌تونه به كمك آدم بياد، حتي اگه اونها متوجه نشن كه چي داريم مي‌گيم. اصلا يادم نيست عكس‌العمل مادرهاشون، چي بود. فقط چشم‌هاي ريز و مهربون روي صورت‌هاي بچه‌گونه رو يادم مياد و البته لپ‌هاشون. لپ‌هاي گرد و با مزه. به جز عشق چي توي قلبشون مي‌تونست باشه كه اين‌قدر مهربون بودن خدايا؟!

ظهر گذشته بود. براي ناهار به رستوران made's warung  در کوتا رفتيم تا يكي ديگه از غذاهاي محلي رو امتحان كنيم. ايكان باكار، ماهي گريل شده روي برگ موز همراه با سس مخصوص كه در كنار برنج سرو مي‌شد. اون‌قدر لذيذ بود كه بدون برنج خوردمش. پگاه هم ماهي تن تازه رو دوباره سفارش داد و باز هم غذامون رو با هم سهیم شدیم.

عكس شماره78- ماهي تن تازه

78.JPG

عكس شماره79- ايكان باكار داخل برگ موز

79.JPG

عكس شماره80-  قيمت و نام بعضي از غذاها

80.JPG

بعد از ناهار به هتل برگشتيم و يكم استراحت كرديم تا براي آخرين شب اقامتمون در بالي انرژي كافي داشته باشيم. امشب، خواب ممنوع! براي تماشاي غروب آفتاب، به ساحل كوتا رفتيم و بعد از غروب همونجا قدم زديم تا ببينيم حال و هواي شب‌هاي ساحل چجوريه. غروب، زیبا اما شب ساحل، ساكت و آروم و سوت و كور بود. باز هم يه تفاوت ديگه با شب‌هاي شاد و زنده ساحلي در مارماريس و پوکت. چه خوب كه سر راه به يه عروسي برخورديم كه در اون تاريكي ساحل، موهبتي بود. به محض رسيدن، مراسم رقص با آتيش شروع شد و اون‌قدر زيبا بود كه تا پايانش، همونجا ايستاديم و تماشا كرديم. بعد از آرزوي خوشبختي براي عروس و داماد، قدم زنان به سمت ديسكاوري مال(Discovery mall) رفتيم كه فقط چند قدم باهاش فاصله داشتيم. يكم خريد كرديم، ارزون‌ترين آبميوه رو اونجا نوشيديم و با استفاده از مپز، به خيابون خودمون برگشتيم. جالب بود كه قيمت كفش‌هاي برند، خيلي كمتر از قيمتشون تو ايران بود.

عكس شماره81- گواواي صورتي و دراگون بنفش(آبمیوه طبیعی)

81.JPG

يه چيزي كه هيچ جا در موردش نخونده بودم و اطلاعي ازش نداشتم، ماشين‌هاي بدون ديوار و بزرگي بود كه يه ميز و چند تا صندلي پدال‌دار داشت. توريست‌ها روي اون صندلي‌ها مي‌نشستن، غذا و نوشيدني صرف مي‌كردن و همراه با صداي شاد موسيقي و غذا خوردن، شهر رو تماشا مي‌كردن. ماشين حركت مي‌كرد و مي‌رفت و انگار يه رستوران سيار بود كه سرنشينانش، حين تماشاي اطراف، پدال مي‌زدن و ورزش هم مي‌كردن. نمي‌دونم كجا سوار مي‌شدن. خيلي دوس داشتم امتحانشون كنم.

يكي ديگه از چيزايي كه تو سفر برام جالبه، استفاده ازوسايل حمل و نقل عموميه كه اونجا بهش اتوبوس‌هاي كورا كورا مي‌گفتن. اگه مدت اقامتمون بيشتر بود، قطعا ازش استفاده مي‌كرديم. يه وب‌سايت به همین نام دارن كه تموم جزييات و نقشه ايستگاه‌ها و زمان‌هاي حركت و انواع بليط و محل فروش بليط رو داخلش گذاشتن. برای تردد در منطقه کوتا، سیمینیاک و نوسادوا این اتوبوس ها گزینه خوبی هستن اما برای اوبود، به خاطر بعد زیاد مسافت، فقط رفت یا برگشت امکان پذیره.

اون‌قدر زمان رو فراموش كرده بوديم كه متوجه نشديم ساعت از ده گذشته و رستوران‌ها تعطيل شدن. قرار بود سالاد محلي گادو گادو رو امتحان كنيم اما تنها جايي كه اون موقع هنوز باز بود، يه رستوران يوناني بود كه سالادش عبارت بود از گوجه و پنير. پگاه مي‌خنديد و مي‌گفت: حس مي‌كنم دارم صبحونه مي‌خورم. مشتاقانه بهش گفتم: امشب بايد تموم روپيه مون رو خرج كنيم، حالا كه نتونستيم شام بخوريم پس بريم ماساژ. چون ساعت از يازده گذشته بود، بيشتر مراكز ماساژ هم تعطيل شده بودن اما بالاخره يه دونه پيدا كرديم و خودمون رو مهمون يه ماساژ پاي نيم ساعته كرديم. تموم خستگي‌مون در رفت و مهم‌تر از همه اينكه پگاه هم از اين قضيه راضي بود.

همون نيم ساعت با دو دختري كه اونجا كار مي‌كردن، سر صحبت رو باز كرديم. گرچه سعي مي‌كردن همراه خوبي براي صحبت باشن اما خستگي ناشي از يك روز پركار از چهره‌شون پيدا بود. يكيشون متاهل و مادر يه بچه دوساله بود و اينجوري كمك خرج خانواده‌اش بود. بناي يادبود كشته شدگان بمب‌گذاري كه چند سال قبل در بالي اتفاق افتاد، هم همون حوالي بود كه اين مدت، بارها از كنارش رد شديم. براي اولين بار ديديم تو يكي از كوچه‌ها يه نفر نشسته بود و گدايي مي‌كرد. بعد از ماساژ، باز هم سري به LXXY زديم اما اون‌شب، خلوت بود و موسيقي هم حرف زيادي براي گفتن نداشت. بعد به كلوپ ديگه اي در همون حوالي رفتيم. اونقدر مجذوبش نشدم که اسمش رو به خاطر بسپرم. ساعت از دو گذشته بود كه به يكي از سوپرماركت‌هاي شبانه روزي سرزديم، مابقي پولمون رو تموم كرديم و به هتل برگشتيم. بايد يكم خوراكي براي روز بعدمون تهيه مي‌كرديم چون قرار بود هفت ساعت داخل فرودگاه كوالا باشيم. بالاخره حوالي ساعت چهار صبح خوابيديم.

عكس شماره82- بعضي از دستاورد‌هاي ما

82.JPG

عكس شماره83- دراگون بنفش

83.JPG

عکس شماره84- آخرین شب در هتل سامسارا

84.JPG

هزينه‌هاي روز ششم(به روپيه)

  • ناهار همراه با حق سرويس: 175/000
  • ميوه: 110/000
  • سالاد: 32/000
  • آبميوه(دراگون و گواوآ): 30/000
  • ماساژ: 100/000
  • خريد از سوپرماركت: 200/000
  • شكلات: 77/000
  • خريد از ديسكاوري مال: 350/000

 

 

روز هفتم: جمعه: به اميد ديدار، شاید در ایران

روز آخر رسيد و يك عالمه جا كه هنوز نرفتيم و نديديم. مثلا محل نگهداري لاك‌پشت‌ها در كوتا، پارك پروانه ها كه تو مسير رفتن به اوبود فرصتش رو نداشتيم، جنگل ميمون‌ها و پارك نگهداري از فيل‌ها، ساحل دلفين‌ها، آتشفشان فعال بالي، معبد تانالوت، معبد و درياچه براتان، معبد و درياچه باتور، كاخ آبي، دروازه بهشت و یه جذابیت دیگه بالی هم اینه که در یک سفر، میشه دو تا اقیانوس رو دید. از سمت غرب، اقیانوس هند و از سمت شرق، اقیانوس آرام. برای دیدن تموم اینا حداقل یک ماه زمان نیازه.

روز قبل به آقاي محمد پيام داده بودم و ساعتي كه ميان دنبالمون رو سوال كردم. به اندازه كافي فرصت داشتيم. ساعت هشت بيدار شديم و چمدون‌ها رو بستيم. صبحانه خورديم و از دوستامون در پذيرش هتل تشكر كرديم. همگي كنار درب خروجي، منتظر ايستاده بودن تا مهمونهاشون رو بدرقه كنن. همراه با آقايي كه براي بردن ما اومده بود حركت كرديم. تموم اين روزا و شب‌ها دو تا سگ رو هميشه داخل كوچه‌مون مي‌ديديم. يكيشون سياه بود و بامزه. اون يكي ديگه هم هر شب، درست وسط كوچه دراز مي‌كشيد و مي‌خوابيد. نمي دونم با عبور اون‌همه موتورسوار چطور مي‌تونست اونجا بخوابه. اما چيزي كه واضح بود، مردم بالي با حيوونهاشون هم با مهربوني رفتار مي‌كردن، اون‌قدر كه آرامش زندگيشون رو با  اونها سهيم شده بودن. شايد اون نون يا بيسكوييتي كه هر روز همراه با گل‌ها براي تشكر از خدا جلوي در، توي كوچه قرار مي‌دادن، سهم همين موجودات مي‌شه. چه تشكري از اين بهتر؟ براي قدرداني از خدا، به ساير مخلوقات، كمك كردن...

وقتي از كوچه هتل بيرون اومديم، متوجه شديم كه اون آقا قرار نيست با ما تا فرودگاه بياد و فقط يه تاكسي اينترنتي برامون تهیه کرد، سیم کارتمون رو ازمون پس گرفت و خداحافظي كرد. علاوه بر تاکسی بلو برد، تاکسی های اینترنتی( uber, grab, gojek) و همینطور موتور سیکلت های اینترنتی، هم به صرفه ترن و هم فراوون. مسير بازگشت به فرودگاه در سكوت كامل گذشت و من به تموم اتفاقاتي كه طي اين سفر برامون پيش اومده بود، فكر مي‌كردم و تصوير خيابون‌ها و ساختمون‌هاي بين راه رو در ذهنم حك مي‌كردم. اعتراف می کنم که تازه اون موقع به فکر نوشتن سفرنامه افتادم تا تک تک لحظه هاش یادم بمونه. وقتي به فرودگاه بالي رسيديم، متوجه دكور قشنگي كه به مناسبت شب هالووين، چيده بودن، شديم. با اينكه يك هفته از هالووين گذشته بود و دقيقا همون شبي بود كه ما در پرواز رفت به سمت بالي بوديم.

عكس شماره85- هالووين در فرودگاه بالي

85.JPG

موقع چك اين، به دختر ديگه اي كه تنها سفر مي‌كرد و نزديك ما ايستاده بود، گفتن: چون تاريخ پروازت رو تغيير دادي، اسمت تو ليست نيست. اونم با ناراحتي تكرار مي‌كرد كه من كلي پول بابت اين تغيير پرداخت كردم و بايد برم چون ديگه پولي براي موندن ندارم. داشتم فكر مي‌كردم كه چه استرس و فشاري رو داره تحمل ميكنه، كه همين اتفاق براي خودمون هم افتاد! بهمون گفتن اسم شما هم در ليست نيست. آخه چطور ممكنه؟! هيچ توضيحي ندادن و بعد از كلي انتظار و نگراني، گفتن: اسمتون پيدا شد! به همين سادگي! حتي يه عذر خواهي ساده هم نكردن. گمونم اين اتفاق افتاد تا بهم يادآوري كنه اگه تو همه شرايط بتونم بدون استرس، آرامش خودم رو حفظ كنم و دلم نلرزه، اون‌وقت هنر كردم. به به و چه چه كردن به وقت آسايش كه هنر نيست دخترجون!

 محدوديت بار براي پرواز ماليندو بيست كيلو بود. بعد نوبت رسيد به گيت خروج كه در دقايق آخر، شماره پروازمون رو پيج كردن و گفتن كه گيت خروجي رو تغيير دادن. به گيتي كه اعلام كرده بودن، رفتيم. از يه توريست ايرلندي در مورد دليل اين تغيير سوال كردم، اونم اطلاعي نداشت. يكم در مورد سفر با هم حرف زديم. تو اين مدت با هر توريستي كه صحبت كرده بودم، بيش از دو هفته در بالي اقامت داشتن و چه انتخاب درستي. واقعا براي بعضي شهرها و مقصدها بايد با زمان يك هفته اي خداحافظي كرد. توريست ايرلندي خيلي مشتاق صحبت در مورد سفر بود و تجربه های خوبی داشت اما من به خاطر كم‌خوابي شب قبل و خوردن قرص سفر، چندان هوشيار نبودم. نصف حرف‌هاش رو نمي‌شنيدم. چقدر حيف... بازم ياد اون جمله افتادم: كاش مي‌شد تو سفر اصلا نخوابيد.

تو فرودگاه مالزي، به خاطر ازدحام جمعيت، بيش از يك ساعت تو صف كنترل پاسپورت منتظر ايستاديم و بعد از اون زمان طولاني،  براي گرفتن چمدونهامون رفتيم و با ناباوري ديديم، اون‌ها رو مرتب و منظم كنار هم روي زمين قرار دادن. اون‌قدر خسته بوديم كه از فكر بيرون رفتن از فرودگاه انصراف داديم. با ديدن دوباره دوستان ايرانيمون كه در پرواز رفت باهاشون آشنا شده بوديم، گرم گفتگو و تعريف خاطرات سفر شديم و دوباره زمان رو به دست فراموشي سپرديم. اصلا زندگي يعني همين: زمان رو فراموش كردن! زندگي يعني عاشق شدن. عاشق لحظه لحظه‌هاي نفس كشيدن بدون قضاوت كردن خوب يا بد. براي عاشق شدن، بايد خود عشق شد. خود عشق براي هر جزء از هستي، فارغ از زمان و مكان و شرايط موجود. باید عاشق خود زندگی شد.

نمي‌دونيد از نوشتن و بازآوري خاطرات سفر چقدر لذت مي‌برم، انگار همه چي دوباره تجديد مي‌شه. اعتراف مي‌كنم بار اول با انگيزه جايزه، سفرنامه نوشتم. بار دوم به خاطر جبران لطف كساني كه از اطلاعات سفرنامه هاشون استفاده كرده بودم و اين بار بیشتر براي دل خودم. انگار به مرور زمان با اين سايت، پرسنلش و  كاربرانش صميمي‌تر و نزديك‌تر شدم. اسم خيلي‌هاشون رو بارها ديدم و اين خوندن‌ها و نوشتن‌ها و حتي كامنت نگذاشتن‌ها، اين تبادل اطلاعات كه خيلي وقته ديگه فراتر رفته و به تعامل اجتماعي قشنگي تبديل شده و اين جمع صميمي و قشنگ سايت لست سكند رو دوست دارم و نظرتون در مورد دل‌نوشته هام رو هر چي كه باشه بازم دوست دارم. هر بار كه سفرنامه مي‌نويسم، به خاطر ميارم كه چه زحمتي مي‌كشن، دوستاني كه اين كار رو انجام دادن و بيشتر قدردانشون مي‌شم. از همه شما كه مي‌نويسيد و از همه شما كه مي‌خونيد سپاسگزارم و در پايان از مردم دوس داشتني بالي ممنونم و خالق بي همتا رو شاكرم به خاطر همه چيز.

عکس شماره86- خدانگهدار شیروونی های زیبا

86.JPG

عکس شماره87- شاید برای ما تکراری باشه اما اون، هر روز با عشق و حوصله، قدردانیش رو داخل این سبد بافته از برگ، تقدیم می کنه.

87.JPG

 

نویسنده :تهمینه م 

تمامی مطالب عنوان شده در سفرنامه ها نظر و برداشت شخصی نویسنده است و وب‌ سایت لست سکند مسئولیتی در قبال صحت اطلاعات سفرنامه ها بر عهده نمی‌گیرد.